کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مدتی از شب رو با پدر گذروندم و حرف زدیم، با خاطرات تلخ و شیرین گذشته خندیدیم و پدرم کلی نصیحتم کرد، وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم ساعت دو صبح بود، لباس راحتی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم، چشمام رو که بستم بازم چشمای رویا توی ذهنم نقش بست و دوباره تموم اون اتفاق‌های که افتاده بود رو مرور کردم، درون اون اتفاق‌ها به دنبال سرنخی می‌گشتم وقتی به ماجرای کشته شدن رضا می‌رسیدم بازم چشمام از اشک خیس می‌شد، با همون چشمای خیس خوابم برد، با صدای زنگ موبایلم بود که از خواب پریدم، هوا هنوز تاریک بود، دور و برم به دنبال موبایلم می‌گشتم با دیدن موبایل و اسم سیاوش روی صفحه سریع جواب دادم:​
- الو سیاوش.​
با صدای که انگار از ته چاه می‌اومد صداش رو شنیدم که بریده بریده گفت:​
- نی‌‌...نیکان، نیکان.​
- سیاوش، چی شده؟ کجایی؟​
و باز گفت:​
- سایه‌‌، نیکان... دویست و سیزده، اون کسی که دنبالشی...​
و صدای فریاد سیاوش رو شنیدم و بعد تلفن قطع شد، ضربان قلبم بالا رفته بود و مضطرب شده بودم، می‌دونستم اتفاق بدی برایش افتاده، هر چقدر تماس گرفتم، تلفنش خاموش شده بود، از جا برخاستم و چراغ رو روشن کردم، ساعت دقیقاً چهار صبح بود با عجله لباس پوشیدم. سوییچ ماشین را برداشتم و با عجله از خونه بیرون زدم، خوشبختانه مادرم و پدرم متوجه من نشدند، با سرعت و سرسام‌آور به سمت خونه‌ی ناصرخان می‌روندم و در بین راه مدام شماره‌ی سیاوش رو می‌گرفتم وقتی از جواب دادن سیاوش ناامید شدم شماره‌ی ناصر خان رو گرفتم او هم گوشی‌اش خاموش بود، به خونه‌شون که رسیدن سریع پیاده شدم و زنگ رو می‌زدم و گاهی با مشت به در می‌کوبیدم اما بی‌فایده بود.​
از مقابل در عقب اومدم و به ماشینم تکیه زدم با این‌که هنوز نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده اما احساس بدی داشتم و این احساس بد باعث شد که به گریه بیفتم. تا یادم اومد ممکنه سیاوش توی شرکت باشه سریع سوار شدم و به سمت شرکت حرکت کردم، در مسیر باز شماره‌ی سیاوش رو گرفتم اما بازم تلفنش خاموش بود. به شرکت که رسیدم وارد ساختمون شدم و خودم رو به شرکت رسوندم اما سیاوش اونجا هم نبود، مستاصل روی مبلی رها شدم، واقعاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم‌. به فکر سیاوش بودم که صدای باز شدن آسانسور رو شنیدم، اون وقت از روز عجیب بود و به یکباره به یاد اون موتورسواری که تعقیبم می‌کرد افتادم، از جا برخاستم و به سمت در رفتم تا خواستم در رو ببندم پای مابین در قرار گرفت و صدای پدرم رو شنیدم:​
- نیکان.​
با شنیدن صدای پدرم در رو باز کردم، نگران گفت:​
- چی شده نیکان؟ چرا اون وقت صبح از خونه زدی بیرون، هر چقدر صدات کردم چرا جوابم رو ندادی؟​
عرق روی پیشونیم رو گرفتم و گفتم:​
- سیاوش بهم زنگ زد، یه جوری حرف می‌زد، به گمونم یه بلایی سرش اومده، می‌خواست یه حرف‌هایی بزنه اما نتونست، بعد فریاد کشید و تلفنش خاموش شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
پدرم وارد شرکت شد و دررو بست، روی مبلی نشوندم و گفت:​
- چی می‌گفت؟​
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:​
- صداش گرفته بود، انگاری به زور داره حرف می‌زنه. یه بار گفت سایه بعد گفت دویست و سیزده داشت می‌گفت اون کسی که دنبالشی‌...​
که تلفن قطع شد.​
پدرم در کنارم نشست و گفت:​
- یعنی چی؟​
- نمی‌دونم، خودم رو رسوندم خونه‌شون کسی در رو واسه‌م باز نکرد، فکر کردم شاید توی شرکت باشه خودم رو رسوندم اینجا.​
دست به شانه‌ام گذاشت و گفت:​
- نگران نباش، امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه.​
تا ساعت هفت توی شرکت منتظر بودیم، کم‌کم کارمندها هم می‌اومدن و از هر کدوم سراغ سیاوش رو می‌گرفتم ولی همه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند، در این مدت بارها شماره‌ی سیاوش و نادرخان رو گرفتم. شماره‌ی هم از سایه نداشتم. این بی‌خبری تمام روز طول کشید و شرکت تعطیل شد، پدرم که برای رسیدگی به کارهایش رفته بود ساعت دو، به شرکت اومد، همه‌ی کارمندها رفته بودن و من تنها بودم، من تنها روی صندلی چرخان پشت میز لمیده بودم و فکر می‌کردم که پدرم وارد اتاق شد و گفت:​
- هنوز اینجایی، از صبح هیچی خوردی؟​
سری تکون دادم و از جا برخاستم و گفتم:​
- شما چرا اومدید اینجا؟​
- نگرانتم، یه دقیقه فکرم آروم نیست. رفته بودم بلیط مادرت رو اوکی کنم، نیکان از خر شیطون پیاده شو، با مادرت برو منم زود میام پیشتون.​
بدون این‌که جوابی برای حرفش داشته باشم، به سمتش رفتم و باز رو در رویش ایستادم و گفتم:​
- می‌دونم نگرانید، درکتون می‌کنم، ولی نمی‌تونم فعلاً برم مسافرت. بریم؟​
پدرم سری تکون داد و با هم از شرکت بیرون اومدیم، وقتی سوار ماشین خودم شدم برای هزارمین بار شماره‌ی سیاوش رو گرفتم، پدرم بوقی زد و حرکت کرد و من دقایقی بعد به راه افتادم، نگاهم رو از آینه به عقب دادم و به دنبال اون موتور سوار می‌گشتم تا بالاخره دیدمش، خشم همه‌ی وجودم رو گرفت، به سمت خونه می‌رفتم که موبایلم زنگ خورد، شماره‌ی ناشناسی بود که به امید این‌که سیاوش باشد سریع ماشین رو کنار کشیدم و جواب دادم:​
- الو سیاوش.​
اما به جای صدای سیاوش صدای مرد جوانی را شنیدم:​
- سلام، آقا نیکان.​
- خودم هستم، شما؟​
- سرگرد جوادی هستم از اداره‌ی آگاهی، شما شخصی به اسم سیاوش حمیدی می‌شناسید؟​
- رفیقمه، اتفاقی افتاده، کاری کرده که بازداشت شده؟​
مرد مکثی کرد و بعد آروم گفت:​
- متاسفانه، آقای حمیدی کشته شدن.​
این جمله به قدری سنگین بود که مغزم هنگ کرده بود، ناباور گفتم:​
- چی؟​
و هم‌زمان اشکم روان شد و صدای مرد رو باز شنیدم:​
- از موبایل شکسته شده شون تونستیم شماره‌ی شما رو پیدا کنیم، می‌تونید تشریف بیارید اداره‌ی آگاهی.​
با گریه جوابش رو دادم و سریع حرکت کردم در طول مسیر در حالی که گریه می‌کردم شماره‌ی پدرم رو گرفتم و موضوع رو گفتم و بعد تلفن رو قطع کردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
وقتی به اداره‌ی آگاهی رسیدم اشکام رو گرفتم و بعد از چندتا نفس عمیق از ماشین پیاده شدم و وارد اداره شدم، و با پرس و جو بالاخره سرگرد جوادی رو پیدا کردم، تا من رو دید متوجه حال و روز داغونم شد، من رو به اتاقش دعوت کرد بعد از اینکه نشستم و یک لیوان آب به دستم داد، روبه رویم نشست و گفت:​
- شما نزدیک‌ترین دوستش بودید؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- دوست و شریک کاریش، جناب سرگرد دقیقاً چه اتفاقی واسه‌ش افتاده؟​
- امروز صبح حول و حوش ساعت هشت صبح یه عده جوون که مشغول ورزش بودن جسدش رو توی پارک جنگلی لویزان پیدا کردن و با پلیس تماس گرفتن، متاسفانه دوستتون حول و حوش ساعت چهار صبح با یک کلت کمری اقدام به خودکشی کرده.​
ناباور گفتم:​
- غیرممکنه، سیاوش با من تماس گرفت، انگاری توی دردسر افتاده بود و می‌خواست یه حرف‌های بزنه، اما نتونست حرفی بزنه و بعد یه فریادی کشید و تماسش قطع شد، سیاوش قرار بود امروز توی شرکت یه حرف‌های به من بزنه، جناب سرگرد چند ماه پیش یکی دیگه از دوست‌های من رو کشتن و این قتل به گر*دن یه مشت دزدی افتاد که هیچ‌وقت پیدا نشدن.​
و همه‌ی اتفاقات گذشته رو مو به مو تعریف کردم که گویی حسابی سرگرد رو به فکر فرو برده بود، وقتی حرف‌هایم تموم شد سرگرد گفت:​
- دویست و سیزده.​
- بله آخرین حرفی که سیاوش پشت تلفن زد این بود، دویست و سیزده و بعد گفت اونی که دنبالشی و تلفن قطع شد. جناب سرگرد به نظر شما این عدد چه معنی می‌تونه بده؟​
سرگرد از جا برخاست و شماره‌ی گرفت و مدتی با کسی صحبت کرد و دوباره برگشت مقابل من نشست و گفت:​
- بیشتر از شش سال ما دنبال سرنخی از این عدد بودیم.​
ابروی در هم کشیدم و گفتم:​
- عدد دویست و سیزده؟​
سرگرد سری تکون داد و گفت:​
- دویست و سیزده اسم یه باند تبهکار.​
از چیزی که می‌شنیدم ماتم برده بود، به یاد حرف رویا افتادم که می‌گفت ناصر یه قاچاقچی.​
سرگرد باز حرفی زد و من رو از افکارم بیرون کشید.​
- بعد از این‌که حافظه‌تون برگشت پیش پلیس نرفتید؟​
- نه، یعنی شرایط خوبی نداشتم، با دایی رضا که یه مامور پلیس صحبت کردم، رفتیم مطب رضا اونجا هیچی پیدا نکردیم دوربین‌ها رو که چک کردیم هیچی نبود یعنی تصویر من بود اما تصویر اون روز نبود، یادمه اون شب من یه تی‌شرت سفید و شلوار لی و یه کت تک پوشیده بودم ولی توی تصویر دوربین مداربسته یه کت و شلوار تنم بود. جلال دایی رضا وقتی چیزی پیدا نکرد رفت.​
سرگرد خواست حرفی بزند که ضرباتی به در خورد و سرگرد نگاهش به سمت در رفت و بفرمای زد که در توسط مرد تقریباً چهل ساله‌ی قد بلند و چهارشانه‌ی که کت و شلوار خاکستری به تن داشت باز شد و وارد اتاق شد، هردو برخواستیم، سرگرد با او دست داد و بعد او رو به من معرفی کرد، سرگرد سیروان چاوش.​
گویا مامور رسیدگی به پرونده‌ی باند دویست و سیزده بود و عجیب اسمش برایم آشنا بود.​
تا مقابلم نشست و عکسی را از جیب ب*غ*ل کتش بیرون کشید و مقابلم گرفت و گفت:​
- این دختر دیدی؟​
عکس رویا بود، رویایی که می‌گفتن رویاست حالا عکسش مقابل چشمام بود، عکس رو گرفتم. بی‌اختیار اشک روی صورتم غلتید و گفتم:​
- رویا.​
سر بلند کردم تا حرفی بزنم که دیدم چشمان آن مرد هم خیس از اشک است.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
صدای رویا توی سرم پیچید وقتی از برادراش حرف می‌زد، اسم برادر بزرگش سیروان بود، با تردید پرسیدم:​
- شما برادر رویا هستید؟​
سری به علامت مثبت تکان داد و گفت:​
- بله، سرگرد جوادی گفتن شما خواهرم دیدید؟ کی و کجا؟​
و باز شروع کردم به تعریف کردن تموم ماجرا، با همه‌ی جزییاتش، وقتی حرف‌هام تموم شد، سرگرد جوادی گفت:​
- طبق شواهد فکر می‌کردیم جسدی که امروز پیدا کردیم یه خودکشی باید باشه ولی با گفته‌های این آقا، فکر می‌کنم یه قتل باشه.​
سیروان نگاش رو به من داد و گفت:​
- این ناصر پدر سیاوش رو کجا می‌تونیم پیدا کنیم؟​
- از امروز صبح که سیاوش تماس گرفت و تلفنش قطع شد بارها به پدرش زنگ زدم ولی جواب نمی‌ده، یعنی تلفنش خاموش، خونه‌شون رفتم کسی نبود.​
آدرس خونه‌ و محل کار ناصرخان رو می‌خواست که سریع نوشتم، سرگرد جوادی آدرس رو برداشت و اتاق رو ترک کرد وقتی تنها موندیم، سیروان گفت:​
- رویا رو که دیدی سالم بود، حالش خوب بود؟​
از ماجرای ت*ج*اوز حرفی نزده بودم نمی تونستمم که حرفی بزنم، سری تکون دادم و گفتم:​
- وقتی از دست کامبیز نجاتش دادم تا وقتی اون آدم‌ها سرراهمون رو گرفتن حالش خوب بود، تا اون ماشین‌ها رو دید که راهمون رو بستن از ماشین پیاده شد و فرار کرد، من با ضربه‌ی که به سرم خورد بی‌هوش شدم. تا دیروز دنبال این بودم تا به اطرافیانم ثابت کنم که این اتفاق‌ها برای ما افتاده، دنبال این بودم که ثابت کنم دختری به اسم رویا بود، چون انکار سیاوش و سایه و پدرشون، باعث شد تا دکترم فکر کنه دچار توهم شدم.​
- چرا سیاوش و سایه انکار کردن؟​
- نمی‌دونم، شاید ناصرخان تهدیدشون کرده بود، سایه که داشت توی دانشگاه تهران درس می‌خوند وقتی به هوش اومدم از ایران رفته بود، نمی‌دونم چی شده؟ اما احساس می‌کنم سایه هم توی خطره، سیاوش توی تماسش اسم سایه رو برد.​
با زنگ خوردن موبایلم از سیروان عذرخواهی کردم و جواب دادم، پدرم بود که به اداره‌ی آگاهی رسیده بود و سراغ من رو می‌گرفت، نشانی اتاق سرگرد جوادی رو دادم و تلفن رو قطع کردم و گفتم:​
- پدرم، خیلی نگران من، در ضمن یه موضوعی رو یادم رفت بگم، چندوقتی هست می‌بینم یه موتورسوار تعقیبم می‌کنه، شاید از آدم‌های اونشب باشن که بخوان من رو بکشن.​
سیروان از جا برخاست و همینطور که به سمت میز می‌رفت گفت:​
- چقدر خوب، ترتیبی می‌دم دستگیر بشه.​
تلفنی مدتی با کسی حرف زد و بعد به جانب من چرخید، قبل از این‌که حرفی بزند ضرباتی به در خورد و با بفرمایید سیروان، در توسط پدرم باز شد.​
پدرم و سرگرد سیروان رو به هم معرفی کردم، پدرم با سیروان دست داد و گفت:​
- حقیقت داره که سیاوش رو کشتن؟​
سیروان به مبل اشاره کرد و بفرمایی زد، پدرم در کنارم نشست و گفت:​
- نیکان که تماس گرفت واقعاً شوکه شدم.​
سیروان جوابش رو داد:​
- متاسفانه بله.​
من گفتم:​
- پدر، می‌دونید جناب سرگرد کی هستن؟​
پرسشگر نگام کرد و من گفتم:​
- ایشون برادر رویاست، همون دختری که سیاوش و سایه انکارش می‌کردن و دکتر می‌گفت این دختر وجود خارجی نداره و توی توهمات من بوده.​
پدرم متعجب نگاهش به سمت سیروان برگشت و گفت:​
- باورم نمی‌شه، یعنی همه‌ی حرف‌های نیکان حقیقت داشت.​
من گفتم:​
- شما چون اون دختر ندیده بودید فکر می‌کردید من دچار توهم شدم.​
پدرم باز نگاهش رو به من داد و گفت:​
- چیکار باید می‌کردم، سیاوش و سایه انکار کردن، دکترت هم که اون حرف‌ها رو زد باعث شد فکر کنیم تو واقعاً دچار توهم شدی با اون حادثه‌ی هم که از سر گذروندی، خب حق بده بهمون.​
- مهم نیست پدر.​
پدرم باز نگاش رو به سیروان داد و گفت:​
- کی سیاوش رو کشته؟​
- نمی‌دونیم داریم بررسی می‌کنیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سیروان باز سوالاتی از من پرسید و من تمومش رو با دقت جواب دادم و بعد گفت:​
- در ر*اب*طه با اون موتورسوار که می‌گی تعقیبت می‌کنه، همکاران من...​
پدرم حرف سیروان رو برید و گفت:​
- می‌بخشید در مورد کدوم موتورسوار حرف می‌زنید؟​
من در جوابش گفتم:​
- متاسفم پدر، نخواستم نگرانتون کنم، چند وقتی هست که یه موتورسوار تعقیبم می‌کنه.​
برافروخته نگام کرد و گفت:​
- نیکان، چرا فکر می‌کنی هر مسئله‌ی رو به تنهایی می‌تونی حل کنی؟​
- چون هیچ‌کس حرفم رو باور نکرد، چون اگر در این ر*اب*طه هم با شما حرف می‌زدم فقط نگران‌تر می‌شدید.​
عصبی سرش رو میون دستاش گرفت، سیروان رفتار آرومی داشت، مدتی به سکوت طی شد که سیروان این سکوت رو شکست و گفت:​
- نگران نباشید آقای کامرانی، به امید خدا نمی‌ذاریم اتفاقی برای پسر شما بیفته.​
پدرم سر بلند کرد و گفت:​
- مطمئنم نیستم که بتونید، این‌جور که خواهر شما برای پسر من تعریف کرده دو تا از برادرای خودتون رو کشتن و دوتا از دوستای پسر من رو، تا این‌جا چهار تا قتل اتفاق افتاده و شما هنوز قاتلینشون رو دستگیر نکردید، چطور می‌تونید با اطمینان بگید اتفاقی برای پسر من نمی‌افته.​
- با حرف‌های پسر شما، خیلی اطلاعات به دست آوردیم، الان که شما این‌جا نشستند، نیروهای ما در حال جستجوی ناصر پدر سیاوش هستن که به احتمال خیلی زیاد یکی از مهره‌های اصلی این باند.​
ناباور گفتم:​
- یعنی اون‌قدری پست که پسر خودش رو بکشه.​
سیروان با تلخندی گفت:​
- پست‌تر از اون چیزی که فکرش رو بکنید.​
- می‌بخشید وقتی با خواهرتون حرف می‌زدم، در مورد این‌که شما یه پلیس هستید هیچی نگفت، ولی اصرار داشت که بریم پیش پلیس.​
سیروان مدتی نگاهش رو به میز عسلی دوخت و دوباره نگاش رو به من داد و گفت:​
- چون خانواده‌ی من نمی‌دونستن که من پلیس هستم، از وقتی وارد نیروی پلیس شدم به عنوان پلیس مخفی فعالیت می‌کردم و خانواده‌م فکر می کردن پزشکم، چون پزشک هم هستم.​
- خواهرتون هم پرستاری می‌خونه؟​
- معلومه خیلی چیزها رو بهتون گفته.​
سری تکان دادم و گفتم:​
- یه ساعت مردونه به دستش بود که اون رو توی مطب دوستم باز کردم از دستش، دستش زخم شده بود باید پانسمان می شد، اون ساعت توی مطب بود، وقتی با جلال دایی رضا رفتیم اونجا، جلال حرفم رو باور نکرد که اون ساعت متعلق به رویاست، می‌گفت واسه رضاست. اون ساعت الان پیش من.​
- الان باهاتونه؟​
- نه خونه‌ست، واسه تون میارم.​
- ممنون.​
تلفن اتاق زنگ خورد که سیروان از جا برخاست و تلفن رو جواب داد و مدتی بعد وقتی تلفن رو گذاشت رو کرد به من و گفت:​
- تمایلی به دیدن جسد دوستتون سیاوش دارید؟​
از جا برخاستم و گفتم:​
- آره ، می‌خوام ببینمش.​
***​
مسئول سردخانه کشویی رو عقب کشید و زیپ کاوری رو کشید و من با دیدن چهره‌ی سیاوش باز اشکام سرازیر شد و تموم خاطراتی که با هم داشتیم توی ذهنم نقش بست، سمت چپ سرش درست روی شقیقه‌اش جای گلوله‌ای بود که از آن سوی سرش بیرون رفته بود، با این‌که به خاطر آخرین کارش از او عصبانی و ناراحت بودم اما هرگز دوست نداشتم این‌طوری از دستش بدم، روی زمین زانو زدم و فقط گریه کردم، پدرم زیر بازوم رو گرفت و از سردخانه بیرونم برد، سیروان آن سوتر قدم می‌زد و تلفنی با کسی حرف می‌زد، روی صندلی‌های کنار کریدور نشستم. اوضاع قلبم باز آشفته شد که با کمک قرصی سعی کردم آرومش کنم. پدرم در کنارم نشست و گفت:​
- نیکان من خیلی می‌ترسم، تو رو خدا، با من لج نکن با مادرت برو فرانسه.​
سری تکون دادم و گفتم:​
- تا وقتی قاتل‌های رفیقام رو پیدا نکنم هیچ کجا نمی‌رم.​
از جا برخاستم و همینطور که از پدرم دور می‌شدم شماره‌ی دنیا رو می‌گرفتم؛ مدتی طول کشید تا بالاخره صدای دختر عمه‌م رو شنیدم.​
- سلام نیکان، چی شده یادی از من کردی؟​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- دنیا، سیاوش هر چی که بود، علاقه‌ش به تو واقعی بود، واقعنی دوستت داشت، واقعنی عاشقت بود، خطا کرده بود اما دوستت داشت.​
دنیا بعد از لحظه‌ی سکوت گفت:​
- نیکان، چرا صدات بغض داره؟ چرا از فعل گذشته استفاده می‌کنی؟ چی شده؟​
اشکم سرازیر شد و گفت:​
- اگر می‌تونی بیا ایران، بیا تا بتونی حداقل برای آخرین بار ببینیش.​
و بغضم شکسته شد و باز دوباره روی صندلی کنار کریدور نشستم و بریده‌بریده از اتفاقی که برای سیاوش افتاده بود حرف زدم، هق‌هق گریه‌اش برخواست و با گفتن میام تلفن رو قطع کرد، می‌اومد اما خیلی دیر. فکر کردم شاید روح سیاوش از دیدن دنیا خوشحال بشه، دلم می‌خواست یه کاری واسه‌ش کرده باشم.​
سرم رو میون دستام گرفتم و باز گریه کردم، این بار اما با صدای سیروان به خودم اومدم، سر بلند کردم، در کنارم نشست و گفت:​
- بهتره برید خونه، مامورای ما مراقبتون هستن تا اون موتورسواری که می‌گید دستگیر کنن.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
نگام به سمت سیروان برگشت، از چهره‌اش مشخص بود که او هم د*اغ بزرگی رو به دوش می‌کشه، لازم به پرسیدن نبود، مرگ دو برادر و بی‌خبری از خواهر و مادربزرگش هر کسی رو می‌شکست، من دوستام رو از دست داده بودم و شکسته بودم او که خانواده‌اش رو از دست داده بود، خداروشکر که بعضی چیزها رو نگفته بودم وگرنه زخمی عمیق‌تر به جونش می‌نشست، نگام رو به سنگ‌های براق کف کریدور دوختم و گفتم:​
- تکلیف جسد رفیقم چی می‌شه؟​
- روی زمین نمی‌مونه، دفن می‌شه، اما شاید چند روزی طول بکشه، می‌تونید اقوام درجه یکشون رو خبر کنید.​
- همه شهرستان هستن، مادرم شاید شماره‌ی عمه‌شون رو داشته باشه، بهشون خبر می‌دیم.​
- کار خوبی می‌کنید.​
و دوباره نگاهی به پدرم که تلفنی با کسی حرف می‌زد انداخت و خطاب به من گفت:​
- یه چیزی می‌خوام بپرسم اما نمی‌دونم چطوری؟ وقتی خواهرم رو توی خونه‌ی ناصر دیدی، بهتون گفتن همسر ناصر، یعنی... چطوری بگم؟​
و اشک از چشماش سرازیر شد، منظورش رو فهمیدم، آروم گفتم:​
- سیاوش می‌گفت از وقتی پدرم این دختر آورده خونه، یه بار هم نرفته به اتاقش، می‌گفت پدرم از یه چیزی می‌ترسه که دور و بر این دختر نمی‌ره.​
متعجب نگام کرد و گفت:​
- رویا روحیه‌ی حساسی داره، اونقدری حساس که ما خبرهای تلخ رو تا جایی که می‌تونستیم ازش پنهون می‌کردیم. با برادرم هامون ر*اب*طه‌ی عمیقی داشت، اون ساعت مچی که می‌گی، ساعت هامون. مرگ شاهین رو اگر تاب آورد چون هامون کنارش بود و یه لحظه تنهاش نمی‌ذاشت، وقتی خبر آوردن که هامون هم کشته شده، یه جورایی رویا هم مرد.​
- غم چشماش رو حس می‌کردم، امیدوارم زنده باشه.​
و اشک‌های خودم جاری شد، سیروان برخاست و گفت:​
- بهتره برید خونه، نگران اون موتور سوار هم نباشید.​
***​
با پدرم به خونه برگشتم. من با ماشین خودم و پدرم با ماشین خودش، توی طول مسیر مراقب بودم اما دیگه اون موتورسوار رو ندیدم. وقتی به خونه رسیدم قبل از پیاده شدن با سیروان تماس گرفتم و موضوع رو پرسیدم. او گفت که پلیس‌ها مراقب بودن و کسی رو در تعقیب من ندیدن. حدس می‌زد چون متوجه رفتن ما به اداره‌ی آگاهی شدن، دست از تعقیب من برداشتن. وارد خونه که شدم پدرم داشت با مادرم حرف می‌زد و موضوع مرگ سیاوش رو می‌گفت و مادرم مثل ابر بهار اشک می‌ریخت تا من رو دید دوید سمتم و با گریه گفت:​
- بهت تسلیت می‌گم پسرم، د*اغ بزرگیه.​
با چشمای خیس سری تکون دادم و به سمت پله‌ها رفتم، نای راه رفتن هم نداشتم، توی خلوت خودم خیلی گریه کردم.​
چند روزی گذشت و در این چند روز پلیس موفق نشد ناصرخان رو پیدا کنه، از سایه رد و نشونی پیدا نشد و ما هم نتونستیم اقوام مادری سیاوش رو در شهرستان پیدا کنیم، اما تنها عمه‌اش اومده بود، دنیا هم خودش رو رسونده بود، پلیس جسد سیاوش رو برای تدفین به ما تحویل داد. روز خاکسپاری فقط تعداد کمی از دوستانش و دنیا و عمه‌اش و همکاران شرکت حضور داشتند، دنیا بیشتر از هر کسی بی‌قراری می‌کرد وقتی هم برای آخرین بار چهره‌ی سیاوش را دید از هوش رفت، دلم برای تنهایی سیاوش سوخت، وقتی دفنش می‌کردن برای آخرین بار وقتی دیدمش به او قول دادم قاتلش رو پیدا کنم.​
بعد از تدفین سیاوش همه رفتن اما من نمی‌تونستم برم، هر چند از او زخم خورده بودم. هر چند از او ناراحت بودم اما رفیق روزهای تنهاییم بود. رفیق شوخ و بذله‌گویی بود که همیشه با حرف‌هاش می‌خندیدم. مدت زیادی کنار خاکش نشستم و گریه کردم، توی حال و هوای خودم بودم که صدای زنی رو شنیدم:​
- تسلیت می‌گم آقا نیکان.​
سر بلند کردم، زنی پنجاه ساله که چهره‌اش برام آشنا بود مقابلم بود. اما گیج بودم و یادم نمی‌اومد کجا دیدمش که به یک‌باره اسمش رو به خاطر آوردم:​
- انسیه خانوم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
درست می‌دیدم انسیه‌خانم بود، جلوتر اومد و در کنار قبر نشست، اشک چشماش رو گرفت و گفت:​
- خدا رحمتش کنه، جوون خوبی بود.​
نمی‌دونم چطور متوجه مرگ سیاوش شده بود، حوصله‌ی حرف زدن هم نداشتم برای همین هیچی نپرسیدم، همینطور خیره به گلاهای گلایل روی قبر بودم که باز صداش رو شنیدم:​
- آقا نیکان حالتون خوبه؟​
بی‌ادبی بود اگر جوابش رو نمی‌دادم، نگام رو به او دادم و گفتم:​
- هی بد نیستم، شما چطورید؟​
- خوبم، اما از وقتی خبر مرگ این جوون رو شنیدم، انگاری خودم جوون از دست دادم.​
و باز بغضش شکست و در میون گریه گفت:​
- حیف این جوون بود، خواهرشون رو ندیدم، حالشون خوبه؟​
- بد نیست.​
نگاهی به دور و برش انداخت و با تردید گفت:​
- آقا نیکان می‌خواستم یه چیزی رو بهتون بگم.​
باز سربلند کردم و متوجه سیروان شدم که از عقب‌تر پیش می‌اومد، اما خطاب به انسیه خانم گفتم:​
- بفرمایین.​
تا انسیه خانم خواست حرفی بزند، سیروان هم به ما رسید و گفت:​
- سلام.​
هردو برخاستیم، جواب سلام سیروان رو دادم و گفتم:​
- ممنون که تشریف آوردید.​
سیروان سری تکون داد و گفت:​
- بازم بهتون تسلیت می‌گم.​
تشکری کردم و نگام رو به انسیه خانم دادم و گفتم:​
- بفرمایین انسیه خانم، چی می‌خواستید بگید؟​
انسیه خانم گویا پشیمان شد از گفتن حرفش و در جوابم گفت:​
- هیچی، خواستم بگم خدا بهتون صبر بده، ببخشید من باید برم.​
خداحافظی کرد و با عجله رفت، با نگام دنبالش می‌کردم که سیروان پرسید:​
- این خانم کی بود؟​
- انسیه خانم، سابقاً خدمتکار خونه‌ی ناصرخان بود.​
و نگام رو به سیروان دادم و گفتم:​
- تا قبل از این‌که این اتفاق بیفته و شما رو ببینم دنبال این خانم می‌گشتم، چون آخرین کسی بود که می‌تونست شهادت بده که رویا خواهر شما توی خونه‌ی ناصرخان بوده و به من ثابت کنه این چیزهای که تعریف می‌کردم توهمات ذهنی نبوده.​
- عجب!​
- اومد نشست، خواست حرفی بزنه اما تا شما رسیدید انگاری ترسید و حرفش رو عوض کرد و رفت.​
این حرف رو که زدم نگاه سیروان به دنبالش رفت و گفت:​
- پس نباید بذاریم بره، شاید چیزی می‌دونه.​
این رو گفت و به دنبال انسیه خانم رفت، من هم به دنبالشون رفتم، اما تا بخوایم به او برسیم سوار تاکسی که گویا منتظرش بود شد و از آن‌جا رفت، سیروان وقتی نتوانست به او برسد و حتی شماره پلاک ماشین رو بردارد به سمت من برگشت و گفت:​
- شماره تلفنی، چیزی ازش داری؟​
- نه اما با پرس و جو آدرس خونه‌ش رو پیدا کرده بودم.​
- بریم.​
به سمت ماشین سیروان رفتیم و حرکت کردیم، مدتی به سکوت طی شد تا من این سکوت رو شکستم و گفتم:​
- یه سوالی می‌تونم بپرسم.​
- بفرمایین .​
- برادرتون شاهین، شاهد قتل کی بوده و اون کسایی که قاتل بودن کی بودن؟​
سیروان نیم‌نگاهی به من انداخت و باز جوابم رو نداد، قبلاً هم این سوال رو توی اداره‌ی آگاهی پرسیده بودم و او جوابم رو نداده بود و باز سکوت کرد، کمی دلخور گفتم:​
- درسته شما پلیس هستید، ولی منم توی این ماجرا دوتا از رفقام رو از دست دادم.​
باز نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:​
- اون پوشه‌ی آبی‌رنگ که روی صندلی عقب هست بردار.​
به سمت عقب چرخیدم و پوشه‌ی رو که می‌گفت برداشتم و باز کردم که با تصویر دوتایی رو به رو شدم، سمت راست تصویری سالم از یک جوان تقریباً بیست و هفت ساله بود و تصویر سمت چپ جنازه‌ی غرق به خون همان جوان بود، با دیدن تصویر گفتم:​
- این کیه؟​
- اسمش میلاد، همه چیز از قتل این جوون شروع شد، نخبه و یک هکر فوق‌العاده بود که حاضر به همکاری با باند دویست و سیزده نمی‌شه و رییس این باند رو تهدید به افشای اطلاعاتشون می‌کنه، ساعت یازده شب با ضرب گلوله به قتل می‌رسه. تصویر بعدی رو ببین.​
تصویر بعدی هم متعلق به یک جوان 30 ساله بود، که سیروان در موردش گفت:​
- احمد؛ سی ساله و سروان مخفی پلیس که با تلاش توی دار و دسته‌ی که برای این باند کار می‌کرد نفوذ کرد اما وقتی فقط یک قدم مونده بود تا به اعضای اصلی این باند برسه، هویتش لو رفت و با ضرب گلوله به قتل رسید.​
دو سال تموم خزیدن توی لونه‌هاشون تا این‌که... عکس بعدی رو ببین.​
عکس بعدی هم متعلق به یک مرد تقریباً چهل ساله بود که سیروان باز گفت:​
- برادر من شاهد قتل این آدم بود، خسرو مهرانی، رییس بانکی که حاضر به همکاری برای اختلاس نمی‌شه و تهدید می‌کنه که لوشون می‌ده، توی روز روشن توی خونه‌ش توسط دو نفری که از قضا یکیشون برای شاهین آدم شناخته شده‌ی بوده به قتل میرسه، یکی از اون دوتا قاتل از همکاران سابق شاهین برادرم بود، یعنی یک خلبان بود، لو رفتن هویت اون آدم یعنی یه سرنخ بزرگ برای پلیس، شاهین قبل از پرواز دوتا تماس تهدیدآمیز دریافت می‌کنه مبنی بر این‌که اگر حرفی بزنه خانواده‌ش کشته می‌شن، وقتی به آلمان می‌رسه نامه‌ی می‌نویسه به نامزدش توی روسیه و ماجرا رو شرح می‌ده، همون روزی که به ایران می‌گرده توی مسیر خونه توسط یک عده با سیزده ضربه‌ی چاقو به قتل می‌رسه.​
تصویر بعدی تصویری از یک خلبان جوان بود که با دیدنش گفتم:​
- این برادرتون شاهین.​
سری تکان داد و گفت:​
- وقتی نامه‌ی شاهین رو بعد از مرگش دریافت کردم واقعاً شوکه شده بودم، باورم نمی‌شد که برادرم قربونی اعضای این باند شده باشه، تصویر بعدی تصویر همون خلبان قاتلیه که برای این باند کار می‌کرد، این آدما به خودشون هم رحم نمی‌کنن، سرکرده‌های این باند باید مخفی بمونن به هر قیمتی که شده.​
بعد از تصویر آن خلبان، تصویر جوان دیگری بود که از شباهتش به سیروان حدس زدم برادر دیگرش باشد.​
- این جوون هم برادرتون هامون؟​
باز سری تکون داد، اشک گوشه‌ی چشمش رو گرفت و گفت:​
- فقط 26 سالش بود، برادرم هامون رو فقط برای این کشتن که از من زهرچشمی گرفته باشن.​
و تصویر بعدی تصویر رفیقم رضا بود و تصویر آخر هم تصویر سیاوش.​
پوشه رو که بستم، بغضم رو به سختی فرو بردم و گفتم:​
- این همه جنایت برای چیه؟​
- برای پول و قدرت بیشتر.​
موبایل سیروان زنگ خورد که سریع جواب داد و بعد از قطع کردن موبایل خطاب به من گفت:​
- ناصرخان پیدا کردن.​
متعجب گفتم:​
- واقعاً؟ کجا؟​
- البته جسدش رو، باید بریم سمت کرج ، با من میاید؟​
ناباور فقط سری تکون دادم و گفتم:​
- میام.​
و بهت زده خیره موندم به جاده.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یکساعت و نیمی رانندگی کرد تا بالاخره در انتهای یه جاده‌ی فرعی که گویا نیمه ساخته رها شده بود نزدیک به چند ماشین پلیس توقف کرد. جسد ناصر خان در ‌منطقه‌ی پرت و دور افتاده توسط چوپانی که از روستاهای اطراف کرج برای چرای گوسفندانش به آن حوالی آمده بود پیدا شده بود. ناصر هم مثل سیاوش با یه گلوله توی سرش کشته بودن و در آن محل چیزی که بتواند سرنخی به پلیس بدهد پیدا نشد. باز با سیروان راهی تهران شدیم. مسیر به سکوت می‌گذشت و من ذهنم درگیر گذشته‌ی نه چندان دور بود، به روزهای قبل از آمدن رویا و شروع این ماجراها فکر می‌کردم که با صدای سیروان از افکارم بیرون کشیده شدم.​
- این خانمه اسمش چی بود؟​
نگام رو به او دادم و گفتم:​
- کدوم خانمه؟​
- همین زنه که سر قبر سیاوش دیدید، گفتید خدمتکار خونه‌شون بوده؟​
- انسیه خانوم.​
کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت:.​
- آدرس خونه‌شون رو داری؟​
آدرس رو دادم و سیروان به محض ورود به شهر کوتاهترین مسیر رو برای رسیدن به آن محله و اون آدرس انتخاب کرد. طبق اون چیزی که از بنگاه‌دار شنیده بودم، می‌بایست همانجا باشد. خونه‌ی نسبتاً قدیمی و جنوبی در کوچه‌ی بن‌بست در یکی از محلات خیلی پایین شهر. چند باری زنگ خونه رو زدیم اما کسی در باز نکرد. سیروان به سمت خونه‌ی همسایه رفت و سراغشون رو از همسایه گرفت ولی متاسفانه اونها هم خبری ازشون نداشتند.​
و باز بی‌نتیجه برگشتیم، سیروان من رو تا مقابل خونه‌مون رسوند، وقتی مقابل خونه ایستاد مدتی متحیر خونه شاید بشه گفت عمارت رو نگاه کرد، شاید فکرش رو هم نمی‌کرد چنین خونه‌ی در این شهر باشد. از او تشکر کردم و پیاده شدم. بعد از رفتنش من هم مدتی به خونه‌ی پدرم خیره موندم. تا حالا اینجور ندیده بودمش. یه عمارت چهار هزار متری که برای یه خانواده‌ی سه نفری بیش از اندازه بزرگ بود، شاید هر کدوم از اتاقاش به اندازه‌ی یکی از همون‌ خونه‌های جنوب شهر بود. شاید اونقدری واسه‌م عادی شده بود یا شاید واسه‌م هیچ‌وقت مهم نبود که به چشمم نمی‌اومد.​
وارد که شدم نگاهم طول حیاط رو طی کرد اما خودم حسی نداشتم این حیاط طولانی رو طی کنم، به یاد حرف سیاوش افتادم و لبخندی روی ل*بم جا خوش کرد. همیشه می‌گفت حیاط خونه‌تون پارکیه واسه خودش، یا گاهی وقتا می‌گفت باید با ماشین اومد تا رسید به عمارت. یه خیابونه.​
سیاوش بد یا خوب دیگه نبود، سر به زیر به سمت ساختمون می‌رفتم و خاطرات رفقام رو با خودم‌ مرور می‌کردم و آه می‌کشیدم که صدای پدرم من رو به خودم آورد.​
- نیکان.​
به دور خودم چرخیدم که باز صدام زد:​
- نیکان من اینجام.​
در تاریکی زیر یکی از درخت‌ها روی چمن نشسته بود و سیگار می‌کشید. چند قدمی که به سمتش رفتم از جا برخاست و به سمتم‌ اومد.​
- کجا بودی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
ماجرای کشته شدن ناصر‌خان رو که گفتم، واکنشی نشون نداد. فقط سر به زیر انداخت و بعد از مدتی سکوت گفت:​
- هر دقیقه که می‌گذره بیشتر می‌ترسم.​
دست به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:​
- نگران نباش باباجون برای من ‌اتفاقی نمی‌افته.​
نگاه نگرانش رو به چشمام داد و گفت:​
- نمی‌ذارم که اتفاقی بیفته.​
لبخندی روی ل*بم نشست، حس خوبی بود که پدری مثل او داشتم. با هم به سمت ساختمون راه افتادیم.​
- مادر با دنیا بفرستید فرانسه؟​
سری تکون داد و گفت:​
- گمون نمی‌کنم قبول کنه، اونم دل‌نگرون تو.​
هردو وارد سالن شدیم، دنیا یک سوی دیگر سالن در تاریکی روی مبلی کز کرده و پاهاش رو جمع کرده بود توی آغوشش، مادرم به اسقبالمون اومد و آروم گفت:​
- نیکان تو برو باهاش حرف بزن، از وقتی از سر خاک اومدیم یه لحظه هم آروم نگرفته.​
پدرم گفت:​
- نباید بهش زنگ می‌زدی که بیاد.​
- بالاخره که می‌فهمید.​
به سمت دنیا رفتم. نزدیکش روی همون مبل سه نفره نشستم، که سریع جمع‌تر نشست و پاهاش رو انداخت. دختر ریز نقش و زیبایی بود، پوستش سفید بود و چشم‌های عسلی درشتی داشت از وقتی بینیش رو عمل کرده بود چشماش بیشتر خودش رو نشون می‌داد. از شدت گریه چشماش قرمز شده بود.​
با آهی گفتم:​
- با این‌همه گریه که سیاوش زنده نمی‌شه.​
ل*ب‌های خشک‌شده رو ل*ب زد و بعد گفت:​
- برای غرور و خودخواهی خودم گریه می‌کنم. دو روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و بگی سیاوش کشته شده، خودش باهام تماس گرفت. خوشحال شدم از اینکه غرورش رو شکستم. می‌خواست باهام حرف بزنه اما من کارم رو بهونه کردم و گفتم فعلاً وقت ندارم، باز شب تماس گرفت و خواست با هم حرف بزنیم ولی من احمق می‌خواستم ببینم چقدر خاطرم می‌خواد و چند بار تماس می‌گیره برای همین باز گفتم توی مهمونی هستم.​
و باز بغضش شکست و با گریه گفت:​
- نیکان می‌خواستم‌ باهاش حرف بزنم ولی دریا گفت بچزونش تا بدونه ایندفعه نباید خطا کنه و خطا کردن تاوان داره.​
اشکاش رو گرفت و باز گفت:​
- فردا صبحش وقتی زنگ زد داشتم می‌رفتم سرکار، توی مسیر چند دقیقه‌ی باهم حرف زدیم. یه جوری حرف می‌زد. می‌گفت دنیا نشد یه زندگی عاشقونه واسه‌ت بسازم اما دعا می‌کنم کسی بیاد توی زندگیت که عاشقونه باهات زندگی کنه.​
این حرف که زد عصبانی سرش داد زدم که تو ع*و*ضی خیلی نامردی، فکر کردم بعد از این همه مدت زنگ زدی معذرت بخواهی و همه چیز درست کنی و اجازه ندادم حرف بزنه و تلفنش قطع کردم.​
باز گریه‌ش شدت گرفت و صورتش رو پشت دستاش گرفت، نگاه منم میخ زمین ماند.​
کمی بعد که آروم شد گفت:​
- نیکان، برای چی سیاوش کشتن؟​
- نمی‌دونم دنیا، اما هر طوری شده پیداشون می‌کنم. تقاص خون سیاوش می‌گیرم.​
- همونای سیاوش کشتن که چند ماه قبل رفیقت رضا رو کشتن و تو رو انداختن رو تخت بیمارستان.​
- احتمالاً همون‌ها هستن.​
دنیا علاقه‌ی به دانستن نداشت شاید هم نای برای حرف زدن. مدتی دلداریش دادم ‌تا کمی آرام‌تر شد، بعد از شام همه به اتاق‌هایشان رفتند.​
***​
دو روز بعد دنیا به فرانسه برگشت و من به شرکت رفتم. پلیس باز عملاً در بن‌بست قرار گرفته بود. از انسیه خانوم هم رد و نشونی پیدا نشد. گاهی با سیروان تماس می‌گرفتم و پیگیر پرونده می‌شدم اما سیروان هم حرف تازه‌ی برای گفتن نداشت.​
سه ماه دیگه طی شد، زندگی اطرافیانم به روال عادی برگشته بود اما من نه، در ظاهر آروم‌ اما در باطن درگیر در ماجرای که یه لحظه هم آرومم نمی‌ذاشت. بارها خواستم به سمنان سر خاک رضا برم اما باز کاری پیش می‌اومد که نمی‌شد.​
مادرم در فکر تدارک مهمونی بود تا بعد از سه ماه کمی حال و هوامون عوض بشه. اقوام مادریم خیلی زیاد بودند، اما پدرم جز یه برادر و یه خواهر قوم و خویش دیگه‌ی نداشت.​
خواهرش که فرانسه زندگی می‌کرد و عموم در رفت و آمد بین چند کشور بود‌. به قول خودش تاجر شده بود که به دور دنیا سفر کنه. با این‌که پنج سال از پدرم بزرگ‌تر بود اما همیشه از پدر من برای کسب و کارش مشاوره می‌گرفت.​
آدم بذله‌گو و خوش‌مشربی بود که از هم صحبتی با او سیر نمی‌شدم.​
از وقتی مهمونی شروع شده بود، مدام به یاد سیاوش می‌افتادم چون پایه ثابت مهمونی‌های خونه‌ی ما بود. به مادرم می‌گفت اگه یه روزی نیکان دعوت نکردید نکردید، اما من رو باید دعوت کنید.​
توی جمع جوان‌ترهای فامیل نشسته بودم و توی فکر سیاوش بودم که دستی محکم روی پایم نشست و من رو به خودم آرود.​
- کجا سیر می‌کنی نیکان؟​
این حرکت و حرف از پدارم بود، پسر‌ دختر خاله‌ی مادرم که تقریباً همسن بودیم و فقط توی مهمونی‌ها می‌دیدمش.​
نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:​
- به سیاوش فکر می‌کردم.​
پدرام با تاسف گفت:​
- خدا رحمتش کنه، وقتی بود صدای خنده‌های ما به هوا بود. قاتلش پیدا نشد؟​
- نه متاسفانه...​
خواستم حرف دیگه‌ی بزنم که مادرم نزدیکم شد و گفت:​
- نیکان جان برو استقبال عموت.​
با شنیدن اینکه عموم اومده از جمعشون عذرخواهی کردم و از سالن بیرون رفتم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا