درست میدیدم انسیهخانم بود، جلوتر اومد و در کنار قبر نشست، اشک چشماش رو گرفت و گفت:
- خدا رحمتش کنه، جوون خوبی بود.
نمیدونم چطور متوجه مرگ سیاوش شده بود، حوصلهی حرف زدن هم نداشتم برای همین هیچی نپرسیدم، همینطور خیره به گلاهای گلایل روی قبر بودم که باز صداش رو شنیدم:
- آقا نیکان حالتون خوبه؟
بیادبی بود اگر جوابش رو نمیدادم، نگام رو به او دادم و گفتم:
- هی بد نیستم، شما چطورید؟
- خوبم، اما از وقتی خبر مرگ این جوون رو شنیدم، انگاری خودم جوون از دست دادم.
و باز بغضش شکست و در میون گریه گفت:
- حیف این جوون بود، خواهرشون رو ندیدم، حالشون خوبه؟
- بد نیست.
نگاهی به دور و برش انداخت و با تردید گفت:
- آقا نیکان میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم.
باز سربلند کردم و متوجه سیروان شدم که از عقبتر پیش میاومد، اما خطاب به انسیه خانم گفتم:
- بفرمایین.
تا انسیه خانم خواست حرفی بزند، سیروان هم به ما رسید و گفت:
- سلام.
هردو برخاستیم، جواب سلام سیروان رو دادم و گفتم:
- ممنون که تشریف آوردید.
سیروان سری تکون داد و گفت:
- بازم بهتون تسلیت میگم.
تشکری کردم و نگام رو به انسیه خانم دادم و گفتم:
- بفرمایین انسیه خانم، چی میخواستید بگید؟
انسیه خانم گویا پشیمان شد از گفتن حرفش و در جوابم گفت:
- هیچی، خواستم بگم خدا بهتون صبر بده، ببخشید من باید برم.
خداحافظی کرد و با عجله رفت، با نگام دنبالش میکردم که سیروان پرسید:
- این خانم کی بود؟
- انسیه خانم، سابقاً خدمتکار خونهی ناصرخان بود.
و نگام رو به سیروان دادم و گفتم:
- تا قبل از اینکه این اتفاق بیفته و شما رو ببینم دنبال این خانم میگشتم، چون آخرین کسی بود که میتونست شهادت بده که رویا خواهر شما توی خونهی ناصرخان بوده و به من ثابت کنه این چیزهای که تعریف میکردم توهمات ذهنی نبوده.
- عجب!
- اومد نشست، خواست حرفی بزنه اما تا شما رسیدید انگاری ترسید و حرفش رو عوض کرد و رفت.
این حرف رو که زدم نگاه سیروان به دنبالش رفت و گفت:
- پس نباید بذاریم بره، شاید چیزی میدونه.
این رو گفت و به دنبال انسیه خانم رفت، من هم به دنبالشون رفتم، اما تا بخوایم به او برسیم سوار تاکسی که گویا منتظرش بود شد و از آنجا رفت، سیروان وقتی نتوانست به او برسد و حتی شماره پلاک ماشین رو بردارد به سمت من برگشت و گفت:
- شماره تلفنی، چیزی ازش داری؟
- نه اما با پرس و جو آدرس خونهش رو پیدا کرده بودم.
- بریم.
به سمت ماشین سیروان رفتیم و حرکت کردیم، مدتی به سکوت طی شد تا من این سکوت رو شکستم و گفتم:
- یه سوالی میتونم بپرسم.
- بفرمایین .
- برادرتون شاهین، شاهد قتل کی بوده و اون کسایی که قاتل بودن کی بودن؟
سیروان نیمنگاهی به من انداخت و باز جوابم رو نداد، قبلاً هم این سوال رو توی ادارهی آگاهی پرسیده بودم و او جوابم رو نداده بود و باز سکوت کرد، کمی دلخور گفتم:
- درسته شما پلیس هستید، ولی منم توی این ماجرا دوتا از رفقام رو از دست دادم.
باز نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
- اون پوشهی آبیرنگ که روی صندلی عقب هست بردار.
به سمت عقب چرخیدم و پوشهی رو که میگفت برداشتم و باز کردم که با تصویر دوتایی رو به رو شدم، سمت راست تصویری سالم از یک جوان تقریباً بیست و هفت ساله بود و تصویر سمت چپ جنازهی غرق به خون همان جوان بود، با دیدن تصویر گفتم:
- این کیه؟
- اسمش میلاد، همه چیز از قتل این جوون شروع شد، نخبه و یک هکر فوقالعاده بود که حاضر به همکاری با باند دویست و سیزده نمیشه و رییس این باند رو تهدید به افشای اطلاعاتشون میکنه، ساعت یازده شب با ضرب گلوله به قتل میرسه. تصویر بعدی رو ببین.
تصویر بعدی هم متعلق به یک جوان 30 ساله بود، که سیروان در موردش گفت:
- احمد؛ سی ساله و سروان مخفی پلیس که با تلاش توی دار و دستهی که برای این باند کار میکرد نفوذ کرد اما وقتی فقط یک قدم مونده بود تا به اعضای اصلی این باند برسه، هویتش لو رفت و با ضرب گلوله به قتل رسید.
دو سال تموم خزیدن توی لونههاشون تا اینکه... عکس بعدی رو ببین.
عکس بعدی هم متعلق به یک مرد تقریباً چهل ساله بود که سیروان باز گفت:
- برادر من شاهد قتل این آدم بود، خسرو مهرانی، رییس بانکی که حاضر به همکاری برای اختلاس نمیشه و تهدید میکنه که لوشون میده، توی روز روشن توی خونهش توسط دو نفری که از قضا یکیشون برای شاهین آدم شناخته شدهی بوده به قتل میرسه، یکی از اون دوتا قاتل از همکاران سابق شاهین برادرم بود، یعنی یک خلبان بود، لو رفتن هویت اون آدم یعنی یه سرنخ بزرگ برای پلیس، شاهین قبل از پرواز دوتا تماس تهدیدآمیز دریافت میکنه مبنی بر اینکه اگر حرفی بزنه خانوادهش کشته میشن، وقتی به آلمان میرسه نامهی مینویسه به نامزدش توی روسیه و ماجرا رو شرح میده، همون روزی که به ایران میگرده توی مسیر خونه توسط یک عده با سیزده ضربهی چاقو به قتل میرسه.
تصویر بعدی تصویری از یک خلبان جوان بود که با دیدنش گفتم:
- این برادرتون شاهین.
سری تکان داد و گفت:
- وقتی نامهی شاهین رو بعد از مرگش دریافت کردم واقعاً شوکه شده بودم، باورم نمیشد که برادرم قربونی اعضای این باند شده باشه، تصویر بعدی تصویر همون خلبان قاتلیه که برای این باند کار میکرد، این آدما به خودشون هم رحم نمیکنن، سرکردههای این باند باید مخفی بمونن به هر قیمتی که شده.
بعد از تصویر آن خلبان، تصویر جوان دیگری بود که از شباهتش به سیروان حدس زدم برادر دیگرش باشد.
- این جوون هم برادرتون هامون؟
باز سری تکون داد، اشک گوشهی چشمش رو گرفت و گفت:
- فقط 26 سالش بود، برادرم هامون رو فقط برای این کشتن که از من زهرچشمی گرفته باشن.
و تصویر بعدی تصویر رفیقم رضا بود و تصویر آخر هم تصویر سیاوش.
پوشه رو که بستم، بغضم رو به سختی فرو بردم و گفتم:
- این همه جنایت برای چیه؟
- برای پول و قدرت بیشتر.
موبایل سیروان زنگ خورد که سریع جواب داد و بعد از قطع کردن موبایل خطاب به من گفت:
- ناصرخان پیدا کردن.
متعجب گفتم:
- واقعاً؟ کجا؟
- البته جسدش رو، باید بریم سمت کرج ، با من میاید؟
ناباور فقط سری تکون دادم و گفتم:
- میام.
و بهت زده خیره موندم به جاده.