کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
بهنام یه مرد تقریباً چهل و پنج ساله و خوش‌مشربی بود که وظیفه‌ی آماده کردن من برای این ماموریت رو بر عهده داشت. تموم آموزش‌های من فشرده و حساب شده انجام می‌شد. آموزش‌های مثل زبان ب*دن، نحوه‌ی صحبت کردن، واکنش نشون دادن مناسب و ریزه کاری‌های اطلاعاتی، چگونه کار کردن با سیستم کامپیوتری و نحوه‌ی کار گذاشتن شنود، ردیاب و چک کردن موبایل، شکستن رمز گوشی و کامپیوتر و در این بین تمرینات آمادگی جسمانی و کمی تقویت قدرت بدنی و یادگیری فنون دفاع شخصی و کار با اسلحه هم یاد گرفتم.​
همه‌ی این کارها رو تحت شرایط کاملاً پوشش یافته توسط پلیس و در مکان‌های مختلفی از شرکت گرفته تا باشگاه ورزشی و بعضاً در رستوران و حین غذا خوردن انجام می‌شد.​
روز آخر این آموزش‌ها بود و فردای اونروز قرار بود با پدر و مادر و عموم راهی ترکیه بشیم تا برای اولین بار با آلماز و خانواده‌ش آشنا بشیم. ناهار با بهنام توی رستورانی جدید با هم قرار داشتیم. بهنام تا رسید مشتی به بازوم زد و بعد مقابلم نشست و گفت:​
- چطوری؟​
بی‌تفاوت یا بی‌احساس بودم.​
- هیچی، هیچ احساسی ندارم.​
- خب پس نشون می‌ده کارم رو خوب انجام دادم.​
- چطور؟​
با خنده کنار ابروش رو خاروند و گفت:​
- می‌ترسیدم الان بیام اینجا بگی اضطراب دارم و از این حرفا. همین‌که هیچ احساسی نداری یعنی تا الان موفق بودیم .​
- بهنام.​
خودش می‌خواست بهنام صداش کنم فقط همین، همینطور که نگاش روی منو بود گفت:​
- چیه؟​
- یعنی امکان داره با وجود دوستی عموی من با این خانواده، عموی من هم جزو این باند باشه؟​
منو رو بست و مستقیم نگام کرد. نگاش مقتدر و خاص بود. یه جور خاصی فرق داشت با هر نگاهی.​
- ببین نیکان، گاهی اوقات زندگی چهره‌های به ما نشون می‌ده که اصلاً برای ما دوست داشتنی نیست ولی واقعیت امره. چه بخواهیم چه نخواهیم اینجوری هست پس باید یاد بگیری با حقیقت‌ها کنار بیایی، بپذیری تا بتونی هضمش کنی. همه‌ی آدما مختارن که برای زندگیشون تصمیم بگیرن بعضی‌ها تصمیم اشتباه می‌گیرن پس کسی مقصر نیست جز خودشون. هر کسی نتیجه‌ی عملش رو می‌بینه.​
حرفش درست بود و من چه این مسیر رو می‌رفتم چه نمی‌رفتم چیزی تغییر نمی‌کرد پس بهتر بود می‌رفتم تا به قولی که به رفقام داده بودم عمل می‌کردم.​
مادرم چنان برای این سفر شوق و ذوق داشت که باور کردنی نبود. مدام سفارش می‌کرد که چی بپوشم؟ چی کار بکنم؟ پدرم به این همه شوق و ذوقش می‌خندید و سر به سرش می‌ذاشت. من بی‌تفاوت فقط در سکوت نگاهشون می‌کردم.​
بالاخره به سوی ترکیه حرکت کردیم.​
وقتی رسیدیم راننده‌ی اوکتای پاشا اومد دنبالمون. یه لیموزین مشکی رنگ رو برای بردن ما به خونه‌ش فرستاده بود. خونه که نه باید بگم قصر، یه خونه ویلایی خیلی بزرگ. نه به بزرگی خونه‌ی ما توی تهرون اما معماری زیباش جلوه‌ی زیباتری به اون داده بود و مثل قصر به نظر می‌رسید. اوکتای پاشا و همسرش به استقبالمون اومدن و به داخل رفتیم از همون ابتدایی ورودمون به خوبی حس می‌کردم که زیر نگاه‌های آنالیزگرشون هستم مخصوصاً مادرش که گویا از این وصلت خیلی خوشحال بود. چون خودش ایرانی بود و اینطور که خودش می‌گفت همیشه دوست داشته دامادش هم ایرانی باشه.​
همونطور که بهنام گفته بود رفتار می‌کردم. با جذبه کمی رسمی و مبادی آداب. این قسمتش خیلی سخت نبود چون رفتار من به صورت عادی هم همینطور بود. اما قلباً از بودن اونجا ناراضی بودم. دلم برای دختر دیگری لرزیده بود و حال باید رل عاشقی برای دختری بازی می‌کردم که یکی از افراد باندی بود که دو تا از دوستام رو ازم گرفته بود. اینطور که می‌گفتن دخترشون آلماز به مسافرت تفریحی رفته بود و هنوز برنگشته بود. اما مدام می‌گفتن توی راهه و داره می‌رسه.​
و بالاخره از راه رسید دختری که قرار بود عاشقش بشم. از دیدنش بیشتر از هر چیزی متعجب شدم چون با وضعی که وارد شد فهمیدم طرفم یا خیلی حرفه‌ایه یا خیلی خل و چل.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
تموم یه هفته وقتم با آلماز پر شد، روزهای اول به کل کل گذشت تا بالاخره کمی باهام راه اومد و سعی کرد انتخاب خانواده اش را بهتر بشناسه. با اینکه به چشم یه دشمن نگاهش می کردم اما نمی دونم چرا فکر می کردم این دختر بی شیله پیله تر از این حرفاست. اما یه بار محکش زدم و عکسی که از روی اون انگشتر رو توی دستش دیده بودم نشونش دادم تا ببینم واکنشی نشون می ده یا نه ؟ اما وقتی عکس رو دید ماتش برد و به فکر رفت. از این رفتارش فهمیدم پشت چهره ی این دختر به ظاهر بی شیله پیله رازی هست که باید برملا بشه و من باید این کار رو بکنم.​
بارها پنهونی با بهنام تماس گرفتم و با او صحبت کردم، به سفارش او نمی بایست این آشنایی رو خیلی طولانی می کردم. آخر هفته وقتی که سفرمون توی ترکیه به انتها می رسید به آلماز پیشنهاد ازدواج دادم و جواب بله ی آلماز خیالم را از بابت اعتمادی که ایجاد کرده بودم راحت کرد.​
جواب بله ی آلماز بیشتر از هر کسی مادرم و مادر آلماز رو خوشحال کرد. با نقشه ی مادر من و مادر آلماز قرار بر این شد که جشن نامزدی ما توی ایران برگزار بشه و جشن عروسیمون توی ترکیه. هر چند اوکتای پاشا و پدرم می خواستند تمامی مراسم ها توی ترکیه برگزار بشه ولی مقابل اصرار خانم ها کوتاه اومدند.​
به تهران برگشتیم و می بایست منتظر خانواده ی اوکتای پاشا می موندیم.​
صبح روز بعدی که به ایران برگشتیم به بهونه ی رفتن به شرکت از خونه بیرون زدم ولی در مسیر با بهنام تماس گرفتم. آدرس خ*یاب*ونی رو داد که اونجا منتظرم بود. در حاشیه ی خیابون که دیدمش ماشین رو کنار کشیدم و مقابلش توقف کردم.​
تا در کنارم نشست به شوخی گفت:​
- چطوری شاه دوماد؟​
با زهرخندی جوابش رو دادم:​
- می شه گفت خوبم، شما چطورید؟​
همینطور که نگاهش به موبایلش بود گفت:​
- هی بدک نیستم.​
موبایلش رو توی جیبش گذاشت و گفت:​
- دوتا خبر خوب دارم.​
مشتاق نگاهش کردم و گفتم:​
- از رویا خبری شده؟​
متعجب نگام کرد، لحظاتی همینطور بر و بر نگام کرد و بعد نگاش رو به رو به رو داد و گفت:​
- پس حدسم درست بود. تو دلباخته ی فقط نمی خواستی بروز بدی.​
قبل از این سعی کرده بود از زیر زبونم حرف بکشه و من در ر*اب*طه با دلبستگیم به رویا حرفی به میون نیاورده بودم اما این واکنشم نسبت به حرفش دستم رو رو کرد.​
عینک افتابیم رو به چشم زدم و گفتم:​
- شاید.​
بهنام ابروی در هم کشید و گفت:​
- چرا این موضوع رو به من نگفته بودی که به خواهر سیروان علاقه داری؟​
- فکر نمی کردم مهم باشه، خب درست حدس زدم از رویا خبری پیدا کردن.​
بهنام به سمت دیگر چشم دوخت و به فکر فرو رفت. مدتی این سکوت آزار دهنده ادامه داشت تا بالاخره به حرف اومد و گفت:​
- حالش خوبه، پیداش کردیم.​
خوشحال ماشین رو ناگهانی کنار کشیدم و توقف کردم. این حرکت ناگهانیم صدای بهنام رو درآورد.​
- هوی این چه وضعشه.​
باز عینک رو از چشمم کشیدم و گفتم:​
- کجاست؟ کجا بوده این مدت؟ بهنام تو رو خدا حرف بزن.​
حرف می زدم و ناخودآگاه اشک روی صورتم می غلطید.​
بهنام با تشر گفت:​
- مامور مخفی ما رو باش. جمع کن خودت رو نیکان. این چه وضعیه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
بهنام نگاه مشتاقم رو که دید گفت:​
- سیروان توی این مدت خیلی پیگیر پیدا کردن انسیه خانوم بود تا بالاخره پیداش کرد.​
گیج گفتم:​
- انسیه خانوم؟​
- راه بیفت تا بهت بگم.​
دوباره حرکت کردم و بهنام گفت:​
- اون شب رویا موفق می‌شه از دست اون آدما فرار کنه، و چون از قبل توی خونه‌ی ناصر با انسیه خانوم آشنا شده بوده خودش رو می‌رسونه به خونه‌ش، حال روحی درستی نداشته برای همین انسیه خانوم می‌برتش مدتی روستایی خودشون وقتی بهتر می‌شن برمی‌گرده اما خب ترسش باعث می‌شه دیگه آفتابی نشه.​
- می‌خوام ببینمش.​
بهنام از آینه به پشت سر نگاهی انداخت و گفت:​
- خیابون بعدی رو بپیچ سمت راست.​
- داریم می‌ریم پیشش.​
- خواسته که با تو حرف بزنه.​
مدتی سکوت کردم، بهنام هم ساکت بود و تموم حواسش رو به آینه داده بود. همینطور که مراقب بود تا کسی تعقیبمون نکنه گفت:​
- داری به این فکر می‌کنی که در ر*اب*طه با ازدواج تو با آلماز چیزی می‌دونه یا نه؟​
بهنام فکرم رو به خوبی خونده بود، سری تکون دادم و حرفش رو تایید کردم.​
گویی خیالش از پشت سر راحت شد که نگاش رو به من داد و گفت:​
- می‌دونه اما خب این رو هم می‌دونه که تمومش نقشه‌ست.​
و خندید و گفت:​
- نگران نباش اگر دوسِت داشته باشه این موضوع رو می‌پذیره در ثانی تو برای تموم کردن این ماجرا این ماموریت داری انجام می‌دی.​
کلافه گفتم:​
- گفتی دوتا خبر خوب داری؟ اون یکی خبر خوبتون چیه؟​
بهنام نفس عمیقی کشید و گفت:​
- مادربزرگ سیروان و رویا هم پیدا شده، الان پیش هم هستن. خیابون بعدی رو برو سمت چپ .​
- کجا بوده؟​
- یه مدتی توی دست اونا اسیر بوده که یه روز صبح بی‌هوش می‌برنش بیمارستان و بعد گم و گور می‌شن پیرزن که به هوش میاد به پرستارا می‌گه گروگان بوده. پلیس می‌ره بیمارستان و از این طریق سیروان پیداش می‌کنه. پیرزن بیچاره هیچی نه دیده نه شنیده فقط یه مدتی توی یه اتاقی زندونیش کرده بودن و بهش غذا و داروهاش رو می‌دادن که نمیره ولی معلومه شرایط روحی سختی داشته. الان هم بیماره. کوچه‌ی چهل و دو برو داخل.​
داخل کوچه اشاره کرد مقابل آپارتمانی بایستم. با هم پیاده شدیم و به سمت ساختمان رفتیم. طبقه‌ی ششم زنگ واحدی را زد که در توسط سیروان به رویمان باز شد، با او دست دادم و احوالپرسیش رو جواب دادم. وارد خونه شدیم، یه آپارتمان نه چندان بزرگ و جمع و جور.​
بیشتر از هر چیزی نگام به دنبال رویا بود. تحمل نداشتم و می‌خواستم زودتر بببینمش.​
با تعارف سیروان نشستیم.​
سیروان داخل اتاقی شد و دقایقی بعد برگشت و روی مبلی نشست و گفت:​
- اینطور که پیداست خیلی خوب پیش رفتی.​
نگام رو به سیروان دادم و گفتم:​
- به گمونم دختره خوب داره رلش رو بازی می‌کنه، قبلاً گفته بودم وقتی اون عکس رو دید جا خورد، یه جوری به فکر فرو رفت.​
سیروان کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:​
- پس اینطور که پیداست می‌شه گفت روی به دست آوردن ثروت خودت و پدرت حساب باز کردن.​
پرسشگر گفتم:​
- چطور؟​
بهنام جوابم رو داد:​
- تنها وارث پدرت تو هستی خب اگر این نقشه رو داشته باشن که بعد از ازدواج یه جوری پدر و مادرت رو...​
عصبی و ناباور با دو دست سرم رو گرفتم و گفتم:​
- نه، نباید بذارید که...​
سیروان با آرامش اما احساس کردم با کنایه گفت:​
- هیچ وقت نمی‌ذاریم به این مرحله برسن.​
سر بلند کردم و گفتم:​
- پس برای خانواده‌ی سیاوش هم همچین نقشه‌ی ریختن، سایه رو نتونستید پیدا کنید؟​
سیروان سری به علامت نفی تکان داد و جوابم رو داد:​
- تموم سرنخ‌ها به اوکتای پاشا و خانواده‌ش ختم می‌شه.​
خواستم سوالی بپرسم که در آن اتاق باز شد، آرام و کُشنده. بالاخره دیدمش. رویای من رویا نبود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یه لباس بلند گلدار آستین‌دار به تن داشت و یه شال آبی رنگ روی سر انداخته بود، با دیدنش از جا برخاستم. همه‌ی اتفاقات اون روز باز مقابل چشمام پررنگ شد. لحظه‌ای کوتاه چشمام رو بستم و دوباره باز کردم با صدای بهنام که به رویا سلام داد به خودم اومدم.​
رویا جواب سلام بهنام رو داد و به من سلام داد. سری تکون دادم و آروم جوابش رو دادم.​
سیروان برخاست و گفت:​
- بشین رویا من پذیرایی می‌کنم.​
آروم جواب برادرش را داد، جلوتر اومد و گفت:​
- بفرمایین بنشینید.​
سرپا ایستادم برام سخت بود برای همین زود نشستم اما شاید با این نگاه خیره ام آزارش می‌دادم که سر به زیر انداخت؛ منم با سقلمه‌ی که بهنام به دستم زد به خودم اومدم، نگام به سمت بهنام برگشت به سمتم خم شد و آروم گفت:​
- سیروان دست سنگینی داره ها.​
گیج نگاش می‌کردم که باز با صدای رویا نگام به سوی او کشیده شد.​
- من اونشب خیلی ترسیده بودم، برای همین فقط به فرار فکر می‌کردم. اصلاً نفهمیدم چی شد و چه اتفاقی برای شما و دوستتون افتاد.​
این رو گفت و باز اشک روی صورتش دوید. معلوم بود که گریه جزوی از زندگیش شده. خب حق هم داشت با این اتفاقات گریه حداقل عوارضش بود.​
نگام رو به میز عسلی دادم و گفتم:​
- خب خداروشکر که تونستی فرار کنی، حتماً واسه‌تون گفتن چه اتفاقی افتاده.​
اشکاش رو گرفت که باز اشک تازه از چشماش جوشید و گفت:​
- مرگ دوستتون به اندازه‌ی مرگ برادرام واسه‌م سخت و غیرقابل باور بود.​
بغضم رو فرو دادم و گفتم:​
- مرگ رضا حتی بیشتر از مرگ سیاوش من رو آزار داد.​
مدتی به سکوت گذشت. سیروان با سینی چای از آشپزخانه بیرون اومد به همه تعارف کرد و در آخر نزدیک رویا نشست.​
همه ساکت بودیم که بهنام این سکوت رو شکست و گفت:​
- سیروان جان، مادربزرگ بیدار هستن؟​
سیروان نگاش رو به بهنام داد و گفت:​
- آره، بیداره.​
- می‌تونیم بریم پیششون، یه احوالی بپرسم.​
سیروان برخاست و بهنام به دنبالش به راه افتاد‌. بهنام این شرایط رو برای من و رویا به وجود آورد تا تنها باشیم. هر چند سیروان هم این موضوع رو می‌دونست.​
وارد اتاق مادربزرگشان شدند و در که بسته شد، نگام رو راحت‌تر به رویا دادم و صداش زدم:​
- رویا.​
متعجب سر بلند کرد نگاش که در نگام نشست آروم گفتم:​
- خوشحالم که زنده‌ای. خوشحالم که رویا نیستی.​
متعجب گفت:​
- چی؟​
خندیدم و سریع روی مبل تک نفره‌ی که به او نزدیک‌تر بود نشستم و گفتم:​
- اونها رو پیدا می‌کنیم، خیلی بهشون نزدیک شدیم.​
باز سر به زیر انداخت و گفت:​
- سیروان به من گفت که دارید با پلیس کار می‌کنید.​
- بالاخره یه نفر باید این کار رو می‌کرد اما می‌خوام یه چیزی رو بدونی.​
باز پرسشگر نگاش رو به نگاه من داد و من آروم گفتم:​
- علاقه‌ی من به آلماز فقط یه بازیه، می‌خوام یه اعترافی بکنم.​
- چه اعترافی؟​
نفس عمیقی کشیدم و محکم حرفم رو زدم:​
- من، من توی این مدت که نبودی، توی این مدت که فقط خیالت با من بود فهمیدم اون حسی که فکر می‌کردم زودگذر و گذراست عمیق و واقعی بوده. دوست داشتنت رو می‌گم.​
متحیر نگام می‌کرد شاید فکرش رو هم نمی‌کردم من اینقدر بی‌پرده و سریع علاقه‌ام رو بروز بدم. نگاش رو به زیر انداخت و آروم گفت:​
- شما که می‌دونید چه اتفاقی برای من...​
حرفش رو بریدم و آروم گفتم:​
- هیس، هیچی نگو رویا. می‌خوام فراموشش کنی. به سیروان که حرفی نزدی.​
سری تکان داد و اشکش رو گرفت. از جا برخاستم و به آشپزخانه رفتم. لیوانی پیدا کردم و از آب پر کردم به پذیرایی برگشتم، نزدیکش نشستم و لیوان رو به سمتش گرفتم و باز آروم گفتم:​
- رویا، یه کمی آب بخور.​
لیوان رو از دستم گرفت، جرعه‌ای نوشید و گفت:​
- این مدت خیلی سخت گذشت. خیلی سخت بود.​
- می‌دونم اما یه روزی این روزای سخت می‌گذره.​
سربلند کرد نگاه سیاه و زیبایش رو به چشمام ریخت و گفت:​
- خیلی نگرانتم. توی این مدت که فهمیدم مامور مخفی شدی بدجور ریخته بودم به هم، اما نمی‌دونستم چه جوری باید بگم. گاهی دلشوره امونم رو می‌برید.​
لبخند به ل*بم نشست و گفتم:​
- خب پس راست گفتن دل به دل را داره.​
با صدای تقی باز شدن در، کمی صاف نشستم. رویا اشک هایش را گرفت و همینطور سر به زیر داشت. بهنام تا نشست گفت:​
- می‌گم رویا خانوم سیروان همیشه از دستپخت های شما تعریف می‌کرد نمی‌خواهید ما رو شام مهمون کنید.​
رویا سر بلند کرد و گفت:​
- خواهش می‌کنم، تشریف بیارید.​
سیروان خطاب به من گفت:​
- مهموناتون کی می‌رسن؟​
- فردا، نمی‌دونم این همه عجله شون واسه چیه؟​
بهنام با خنده ی گفت:​
- خب معلومه دومادی به این خوش تیپی رو می‌ترسن از دست ب*دن.​
- این حرفتون شوخیه یا جدی گفتید؟​
- جدی گفتم خب.​
و با این حرفش بهنام فقط خودش خندید، سیروان به نظر ناراحت و گیج می‌اومد و انگاری چیزی آزارش می داد. برای همین خطاب به او گفتم:​
- سیروان اتفاقی افتاده؟​
سیروان نگاش رو به من داد و گفت:​
- چطور؟​
- انگاری خیلی حالت ساز نیست.​
- من خیلی وقته که حالم ساز نیست. تا وقتی اون ع*و*ضی که پشت همه‌ی این ماجراهاست پیدا نکنم و خونش رو نریزم قرار نیست حالم ساز بشه.​
نیم نگاهی به بهنام انداختم و گفتم:​
- خب حق با شماست.​
این رو گفتم و برخاستم، با برخاستنم بقیه هم برخاستند و من گفتم:​
- باید برم شرکت، می‌تونم...​
که سیروان نگام کرد و حرفم موند توی دهنم و نتونستم بیانش کنم. بهنام به کمکم اومد و گفت:​
- شب دور هم باشیم دستپخت رویا خانوم رو بخوریم.​
سیروان نگاش رو به بهنام داد و گفت:​
- بهتر نیست محتاط‌تر رفتار کنیم، اوکتای پاشا اگر اون کسی باشه که دنبالشیم مطمئنا بی‌گدار به آب نمی‌زنه پس بهتره نیکان کمتر با ماها رفت و آمد داشته باشه.​
و دوباره نگاش رو به من داد و گفت:​
- متاسفم اما خب می‌دونی که الان تو نیروی نفوذی ما هستی باید محتاط‌تر رفتار کنی.​
سری تکون دادم و گفتم:​
- باشه.​
نمی‌دونم چرا اینطور شده بود و گویا فهمیده بود به خواهرش علاقه دارم و زیاد از این موضوع راضی نبود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
از ساختمون که بیرون زدیم دلخور به بهنام گفتم:​
- این سیروان چرا اینجوری بود.​
- بریم توی راه بهت می‌گم.​
هردو سوار ماشین شدیم، وقتی راه افتادیم باز سوالم رو پرسیدم:​
- خب، نمی‌خوای دلیلش رو بهم بگی.​
بهنام همینطور که موبایلش رو نگاه می‌کرد گفت:​
- یه چیزی رو جدیداً متوجه شدیم که شکمون رو به یقین تبدیل کرده.​
- در چه مورد؟​
- در مورد عموت.​
این رو که گفت واخوردم، انتظارش رو داشتم. مدتی سکوت و بعد دوباره گفتم:​
- یعنی عموی من با این شبکه کار می‌کنه.​
- توی وسایل شخصی اون خلبانی که برای این باند کار می‌کرد و توسط خودشون به قتل رسید تا سرنخ ماجرا رو ببندن یه ساعتی پیدا کردیم، یه ساعت جیبی.​
- خب؟​
بهنام مکثی کرد و بعد گفت:​
- توی مدتی که ترکیه بودید نیروهای ما وارد خونه‌ی عموی شما شدند. یه ساعت عین همون توی خونه‌ی عموت هم بود.​
ماشین رو کنار کشیدم و کنجکاوانه گفتم:​
- می‌تونم اون ساعت ببینم.​
- عکسش رو بله.​
و عکس اون ساعت جیبی خاص رو روی موبایلش بهم نشون داد، جا خوردم از دیدن اون ساعت. همون ساعت‌های که عموم از من می‌خواست به همراه کالاهای که وارد کشور می‌کردم بیارم. همیشه در حد پنج یا شش تا از این ساعت به همراه بار من وارد کشور می‌شد.​
عرق سرد روی پیشونیم رو گرفتم و گفتم:​
- این ساعتها رو من وارد کشور می‌کنم.​
بهنام متعجب گفت:​
- چی؟​
- این ساعت‌ها خاصن و خیلی گرون قیمت، شش ماه یه بار همراه بارهای لوکسی که از ایتالیا وارد کشور می‌کنیم در حد پنج یا شش تا از این ساعت‌ها به سفارش عموم وارد می‌کنم. تمومش رو به عمو تحویل می‌دم چون می‌گه مشتری‌هاش رو فقط من می‌شناسم.​
بهنام متحیر و متعجب گفت:​
- عجب.​
- این ساعتها به غیر از ساعت چی هستن مگه؟​
بهنام نگاش رو به بیرون داد و آینه رو چک کرد و گفت:​
- راه بیفت.​
حرکت کردم و باز گفتم:​
- جواب سوالم رو بدید این ساعت‌ها به غیر از ساعت چی هستن؟​
- فقط ساعت هستن، اما می‌تونه یه نماد برای اعضای رده بالای این باند باشه.​
کلافه و سردرگم و عصبی گفتم:​
- بهتر از این نمی‌شه عموی مهربون من جزو بالاترین‌های این باند تبهکاریه. قاتل و قاچاقچی.​
و بهنام حرفم رو تکمیل کرد:​
- و شاید جاسوسی.​
ناباور با کف دست روی فرمان کوبیدم و فریاد زدم:​
- لعنت، لعنت بهش. آخه چقدر پست، چقدر نامرد.​
اشک روی صورتم دوید و گفتم:​
- نمی‌تونم باور کنم، نمی‌تونم باور کنم. عموی من توی قتل بهترین دوستام دست داشته باشه.​
بهنام نگاش رو به من داد و گفت:​
- نیکان بهتره خود دار باشی، اگر نمی‌تونی ادامه بدی اشکال نداره، می‌تونی ماموریتت رو منتفی کنیم، ولی حق نداری اطلاعاتی که داری بروز بدی.​
اشکام رو گرفتم، نمی‌بایست جا می‌زدم. فقط به عموم فکر می‌کردم که بهنام با حرفش ضربه‌ی سنگین.تری بهم زد.​
- نیکان توی این مدت حتی ما به این فکر کردیم که خودت هم عضوی از این باند هستی و همکاریت با ما فقط...​
عصبی خندیدم و بر سرش فریاد زدم:​
- فقط چی؟ ببین کارم به کجا کشیده؟ چطور میتونی اینطور فکر کنی بهنام؟ من خودم رو میبرم تا لبه‌ی تیغ مرگ تا اعتماد شما رو جلب کنم. خودم اطلاعات می‌ذارم کف دستتون.​
بهنام هم بر سرم فریاد زد:​
- خیل خب آروم باش. شکمون نسبت به تو رفع شد. الان مطمئن هستیم نسبت به تو.​
عصبی نگاش کردم، حرفی نزدم. نزدیک شرکت بودیم. نگام رو بهش دادم و گفتم:​
- شما میاید شرکت؟​
- بله. همه دیگه من رو به عنوان شریک کاریت می‌شناسن.​
وارد پارکینگ شدم؛ وقتی توقف کردم سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. فکر این که عموی من یکی از اعضای اصلی این باند بود آزارم می‌داد.​
بهنام باز سکوت ماشین رو شکست و گفت:​
- این ساعت‌ها دوباره کی واسه‌تون میاد؟​
- اومده، فقط یه سری بارامون توی کمرگ گیر بود، این ساعت‌ها روی بار. قبل از مرگ سیاوش قرار بود برم گمرگ کارهاش رو بکنم و ترخیص بزنم ولی اونقدری پشت گوش انداختیم که فراموش شد. مشتری‌ها به خاطر مرگ سیاوش و اوضاع پیش اومده پیگیر نشدن. توی این مدت که رفتیم ترکیه قرار بود وکیلم کارها رو انجام بده.​
- در مورد ساعت‌ها بگو به دست عموت رسیده یا نه؟​
- هر وقت ساعت‌ها بیاد خودم می‌برم به عمو تحویل می‌دم، ساعت‌ها الان توی گاوصندوق شرکت. قرار بود امروز عصری که می‌رم واسه‌ش ببرم.​
بهنام خوشحال گفت:​
- چقدر خوب که بهش تحویل ندادی وگرنه باید تا شش ماه دیگه صبر می‌کردبم.​
متعجب نگاش کردم و گفتم:​
- چیکار می‌خواهید بکنید؟​
- باید توی ساعت‌ها ردیاب و شنود کار بذاریم، این ساعت‌ها ما رو به چندتا از سرشبکه‌ها می‌رسونه .خب پیاده بشو بریم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
با هم وارد شرکت شدیم، همه‌ی کارمندانم در این مدت بهنام رو به عنوان دوست و شریک کاریم شناخته بودند. وارد اتاقم که شدم کیفم رو روی میز انداختم و به سمت گاو صندوق رفتم. یه گاو صندوق نه چندان بزرگ در گوشه‌ی از اتاق قرار داشت. مشغول باز کردن گاو صندوق بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن اسم آلماز برخاستم و گفتم:​
- آلماز.​
بهنام که آرام روی صندلی لمیده بود گفت:​
- جوابش رو بده بعدم این همه هول و هراس برای چیه؟ اتفاقی نیفتاده نیکان. سعی کن آروم باشی.​
سری تکان دادم. س*ی*نه‌ام کمی می‌سوخت. روی صندلی نشستم و تماس رو وصل کردم.​
- سلام آلماز جان.​
آلماز با خوشحالی توی گوشم فریاد زد:​
- سلام عشقم.​
گوشی رو عقب گرفتم. صداش آزارم می‌داد و کلمه‌ی عشقم بیشتر از هر چیزی، بهنام از حرکتم به خنده افتاد و اشاره کرد حرف بزنم.​
- خوبی عزیزم؟​
- خوب خوب، چون قراره فردا پیش عشقم باشم.​
متعجب گفتم:​
- فردا میاید؟​
از سوالم انگاری ناراحت شد که لحنش عوض شد.​
- آره، خوشحال نشدی؟​
هر چند سخت بود اما باید حفظ ظاهر می‌کردم با صدای که باید نشان از خوشحالی باشد گفتم:​
- خوشحال نشدم؟ شوکه شدم دیوونه، دل تنگی امونم رو بریده بود.​
گویا نقشم رو خوب بازی کردم که باز شاد خندید و گفت:​
- من هم همینطور، هر چند می‌خواستم یهویی بیام و سورپریزت کنم ولی طاقت نیاوردم بهت نگم، کجای عزیز دلم؟​
دردی توی قفسه‌ی س*ی*نه‌م پیچید، همون درد قلب کوفتی که این اواخر آزارم می‌داد و باید با قرص آرومش می‌کردم.​
در حالی که کیفم رو به سمت خودم می‌کشیدم جوابش رو دادم:​
- شرکتم عزیزم.​
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. بهنام متوجه حالم شد که زود خودش رو رسوند و قوطی قرص رو از کیفم بیرون کشید. نفس نفس می‌زدم و صدای تیز آلماز که داشت موضوعی که من اصلاً نمی‌فهمیدم با شوق بیانش می‌کرد توی سرم می‌پیچید.​
قرص رو زیر زبونم گذاشتم. دستم شل شد. بهنام گوشی رو از دستم گرفت و گفت:​
- نیکان، نیکان حالت خوبه؟​
من از درد بی‌حال شدم اما قرص آروم اثر خودش رو می‌ذاشت. متوجه شدم بهنام با آلماز صحبت می‌کند. تلفن رو قطع کرد و کمی شونه‌هام رو مالید. لیوان آبی برام آورد. بیست دقیقه‌ی طول کشید تا حالم کمی مساعد شد. بهنام نفس راحتی کشید و گفت:​
- پسر تو که من رو نصف عمر کردی.​
چند نفس عمیق کشیدم و گفتم:​
- به آلماز چی گفتید؟​
- موضوع بیماری قلبیت رو که می‌دونه.​
- آره می‌دونه.​
- بعداً بهش زنگ بزن.​
از روی صندلی برخاستم و به سمت گاو صندوق رفتم، جعبه‌ی مخملی سبز رنگ که ساعت ها درونش بود برداشتم و روی میز گذاشتم و گفتم:​
- تا ساعت دو بهم برسونید که باید ببرم بهشون تحویل بدم.​
جعبه‌ی ساعت‌ها را باز کرد. شش ساعت جیبی هر کدام درون محفظه‌ی مخصوصی بود یکی از اونها رو برداشت و بازش کرد. ساعتی از طلایی خالص که با بهترین کیفیفت و هنر دست ساخته شده بود. بهنام خوب به صفحه‌ی ساعت نگاه کرد و بعد درخواست ذره‌بین داد، ذره بینی که داشتم به او دادم. با ذره‌بین صفحه‌ ی ساعت رو نگاه کرد و گفت:​
- بله، خودشه. این ساعت یه جورایی نماد و نشونه‌ی باندشونه. ببین عدد دویست و سیزده روی عقربه‌های ساعت حک شده.​
یکی دیگه از ساعت‌ها رو برداشتم و نگاش کردم. حق با بهنام بود. این ساعت‌ها خیلی تخصصی و خوب برای این باند طراحی می‌شدند. بهنام ساعت رو کمی بررسی کرد و گفت:​
- خب من باید برم.​
و جعبه‌ی ساعت‌ها رو برداشت و خواست برود که صدایش زدم. نزدیک در ایستاد. به او نزدیک شدم و رو در رویش قرار گرفتم و گفتم:​
- یه چیزی آزارم می‌ده.​
- چی؟​
دهانم خشک شده بود و فکرش اعصابم رو به هم ریخته بود. حتی گفتن و بیان کردنش هم برام سخت بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- بهنام امکان داره که...​
بهنام دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:​
- حرفت رو بزن نیکان.​
باز نفس عمیق دیگری کشیدم، قلب هنوز کمی سنگین بود. نگام در نگاه بهنام نشست و سوالم رو پرسیدم:​
- ممکنه پدرمم...​
بقیه‌ی حرفم رو نتونستم بزنم اما بهنام حرفم رو فهمید و گفت:​
- چقدر با عموت در ر*اب*طه ست، چقدر از کارش خبر داری؟ از این ساعت‌ها پدرت هم داره؟​
- نه من ندیدم. اتفاقاً یه بار که این ساعت‌ها رو برای عمو بردم. خونه‌ی ما بود. پدرم ساعت‌ها رو نگاه کرد و گفت منم یکی از این ساعت‌ها می‌خوام ولی عمو گفت اینا که واسه مشتریه دفعه بعد اگر خواستی به سازنده‌ش می‌گم یه سفارشیش رو واسه شما هم بسازه. بابا بی‌خیال شد. عمو هم دیگه حرفی از ساعت نزد. فکر می‌کنم بابا هم فراموش کرد. پدر من یه کارخونه داره، شرکای کاریش رو کم و بیش می‌شناسم خیلی هم اصرار داشت من توی کارخونه‌ش مشغول بشم اما من می‌خواستم کار خودم رو داشته باشم.​
بهنام بعد از مکثی گفت:​
- خب باید خوش‌بین باشی.​
خودم به خودم دلداری دادم:​
- حق با شماست، پدرم هیچ ربطی به کارهای عموم نداره. آدم قانون‌مدار و درستیه.​
و در حالی که به سمت میزم برمی‌گشتم گفتم:​
- اون حتی دلش نمیاد یه مورچه رو زیر پاش له کنه.​
به صندلیم که رسیدم ضمن نشستن گفتم:​
- مراقب خودتون باشید.​
بهنام سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. چشمام رو بستم و باز بی‌اختیار اشک روی صورتم دوید. توی حال و هوای بدی بودم که از افکار پریشونم به وجود اومده بود که باز موبایلم زنگ خورد و باز شماره‌ی آلماز. با نفرت دستام رو مشت کردم و زیر ل*ب غریدم:​
- لعنت به تو.​
نفس عمیقی کشیدم و به قالب نقشم برگشتم و جوابش رو دادم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
هر چقدر می‌خواستم خودم رو از دست آلماز و پرچونگیش رها کنم ولی موفق نمی‌شدم این دختر به قدری رویایی بود که حتی اسم بچه‌هامون هم انتخاب کرده بود. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم آلماز هم یکیه مثل من و از چیزی خبر نداره. اما اگر جزوی از این باند نبود پس اون انگشتر توی دستش چیکار می‌کرد.​
تموم مدتی که توی شرکت بودم فکرم درگیر عمو و باند دویست و سیزده بود.​
وقتی ساعت کاری شرکت تمام شد، وسایلم رو جمع کردم تا برم. بهنام تماس گرفت که ساعت‌ها رو واسه‌م میاره پس تصمیم گرفتم بمونم تا بیاد. همه کارمندها رفتن و من از تنهایی به اتاق کاری سیاوش رفتم. از وقتی فوت کرده بود هیچ‌کس توی اتاقش مستقر نشده بود. کارهاش رو به مدیر داخلی شرکت سپرده بودم و تا مشخص شدن وضعیت سایه که تنها وارث دارایی سیاوش و پدرش بود خواسته بودم که اتاقش و وسایلش همونطور بمونه.​
وارد اتاق که شدم برای یه لحظه دیدمش که پشت میزش نشسته بود. اشکام روی صورتم دوید. به سمت میزش به راه افتادم و روی صندلیش رها شدم. همیشه روی این صندلی می‌چرخید و با صدای بلند آواز می‌خواند. قبل از اون اتفاق‌ها همه چیز خوب بود. کاش هیچ‌وقت هیچ چیزی برملا نمی‌شد.​
سرم رو روی میز گذاشتم و گفتم:​
- سیاوش؛ اشتباه کردی اما...​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- لحظه‌ی آخر چی می‌خواستی به من بگی؛ اونی که دنبالشم چی؟ می‌خواستی بگی عمومه.​
سر بلند کردم و با درد نالیدم:​
- فقط تو رو خدا بگو نمی‌خواستی بگی اونی که دنبالشم پدرمه.​
نفس عمیقی کشیدم. نباید جا می‌زدم حالا که تا اینجا اومده بودم باید بقیه‌ی راه رو هم می‌رفتم.​
چشمام رو بستم و به یاد رضا افتادم؛ رضا رو با چاقو کشته بودن. اونم نه یه ضربه نه دو ضربه. سیزده ضربه چاقو.​
باز دستم روی قلبم لغزید و با خودم گفتم:​
- پس چرا از من گذشتن.​
درد قلبم امونم رو برید. برای دومین بار تکرار شد. دوباره قرصی زیر زبونم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. صدای بهنام رو شنیدم که وارد شرکت شده بود و صدام می‌زد. قبل از اینکه حرفی بزنم در اتاق باز شد و با دیدن حالم به سمتم دوید و گفت:​
- نیکان حالت خوبه؟​
سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. آن سوی میز نشست و گفت:​
- هیچ معلوم هست داری با خودت چیکار می‌کنی؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- خوبم.​
از پشت میز برخاستم و میز رو دور زدم. مقابلش نشستم.​
از داخل کیفش جعبه‌ی ساعت‌ها رو بیرون آورد و مقابلم گذاشت. همینطور که نگام به جعبه بود گفتم:​
- سیروان فکر می‌کنه پدر من هم توی این ماجراها دست داره؛ درسته؟​
بهنام ساکت بود. سربلند کردم و نگام رو به چشماش دادم و گفتم:​
- از صبح این فکر توی سرمه و نمی‌تونم تحمل کنم. به زور این قرص‌ها دارم نفس می‌کشم.​
بهنام کمی به سمتم خم شد و گفت:​
- ما هنوز هیچ مدرکی بر علیه پدرت نداریم.​
باز نفس عمیقی کشیدم، به خاطر درد قلبم نفس کم می‌آوردم.​
- مادرم چند بار تماس گرفته بهتره بریم.​
با هم برخاستیم، جعبه رو برداشتم و با هم از شرکت بیرون اومدیم. تا پارکینگ با هم بودیم. نزدیک ماشینم ایستادم و گفتم:​
- برسونمتون.​
به ماشینی اشاره کرد و گفت:​
- نیکان لازم نیست که سفارش کنم که باید...​
می‌دونستم چی می‌خواد بگه، درسم رو از بر بودم هر چند تا روشن شدن همه‌ی ماجرا عذابش رو باید تحمل کنم اما نمی‌بایست به هیچ کس حرفی بزنم.​
خیالش رو از این بابت راحت کردم و سوار ماشینم شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
با ماشین وارد خونه شدم، قبل از رفتن باید روحیه‌م رو درست می‌کردم. وارد سالن شدم. پدر و مادرم تنها مشغول صحبت بودند. با ورودم مادرم خودش رو به من رسوند و گفت:​
- چرا دیر اومدی نیکان؟​
- تلفنی گفتم بهتون که کارم طول کشید.​
دقیق شد توی صورتم و گفت:​
- گریه کردی؟​
انکار نکردم، سری تکون دادم و جوابش رو دادم:​
- توی شرکت همه‌ش سیاوش جلو چشم میاد.​
پدرم از همونجای که نشسته بود صداش رو بلند کرد و گفت:​
- باید شرکتت رو عوض کنی.​
سلامی به او دادم و گفتم:​
- فعلاً نمی‌شه اینکارو بکنم. بالاخره هر چی باشه سیاوش توی شرکت سهم داره، تا وارثش که سایه‌ست تکلیفش روشن نشه نمی‌تونم قانوناً اونجا رو تغییر بدم.​
جعبه‌ی ساعت‌ها رو به مادرم دادم و گفتم:​
- امانتی عمو، می‌رم لباس عوض کنم و یه دوشی بگیرم.​
- تا اون موقع ناهارت رو آماده می‌کنم.​
جوابی ندادم. خودم رو به اتاقم رسوندم. حدوداً نیم ساعت زیر دوش آب واستادم و فقط فکر کردم. به آینده، به خودم، به خانواده‌م، به رویا و به آلماز.​
از حموم بیرون اومدم و لباس ورزشی راحتی پوشیدم و به پذیرایی برگشتم. از پدرم خبری نبود و مادرم سر میز منتظرم بود. ناهار رو خورده بودند و برای من دوباره میز چیده شده بود. مادرمم منتظر من بود. رو به روش سر میز ناهاخوری نشستم و گفتم:​
- بابا کجاست؟​
- رفت یه کمی دراز بکشه، تو حالت خوبه نیکان؟​
- خوبم چرا فکر می‌کنید خوب نیستم. راستی فردا صبح می‌رسن یا عصر؟​
متعجب گفت:​
- کی؟​
- آلماز و خانواده‌اش.​
با این حرفم لبخند روی ل*بش نشست و گفت:​
- چطور فهمیدی که دارن میان.​
کمی برای خودم پلو کشیدم و گفتم:​
- خب آلماز تماس گرفته بود.​
با اخم و لبخند شیرینی گفت:​
- به ما تاکید کرد هیچی بهت نگیم که سورپریز بشی اونوقت خودش لو داد. عجب دختر شیطونیه.​
با دهن پر سری تکون دادم اما حرفی نزدم. با شوق گفت:​
- راستی امروز با پدرت رفته بودیم جواهر بگیریم، برای آلماز هم یه سرویس گرفتیم. بذار بیارم ببینی.​
این رو گفت و به اتاقی رفت. بی‌توجه، بی‌هیجان به غذا خوردنم مشغول بود و فقط فکرم درگیر رویا بود.​
با جعبه‌ی زیبایی نقره‌ی سر میز نشست و آن را باز کرد و به سمتم گرفت. یه سرویس برلیان فوق‌العاده زیبا و گران قیمت. سری تکون دادم و آروم گفتم:​
- خوبه.​
مادرم متعجب گفت:​
- همین، چقدر بی‌ذوق. این رو برای همسرت گرفتیم اون‌وقت تا این حد بی‌تفاوتی.​
جرعه‌ای از نوشابه رو نوشیدم و گفتم:​
- چی باید بگم مادر، هم زیباست و هم گرون. خوبه دیگه. برای دختر اوکتای پاشا سرویس درخوریه.​
مادرم عصبی در جعبه را بست و گفت:​
- چت شده نیکان؟​
نفس عمیقی کشیدم و موضوع دیگری رو پیش کشیدم.​
- آلماز تماس گرفته بود. داشتیم صحبت می‌کردیم که این درد قلب لعنتی اومد سراغم. نتونستم درست جوابش رو بدم. بعد که دوباره تماس گرفت یه جورایی حرف می‌زد، شاید ناراحت بود. نمی‌دونم شایدم از این‌که قراره با یه مرد بیمار ازدواج کنه مردد شده بود.​
می‌دونستم اینطور نبود. ولی برای این‌که مادرم رو دست به سر کنم کافی بود. لبخندی روی ل*بش جا خوش کرد و گفت:​
- مطمئن باش فقط نگرانت شده. با من تماس گرفت صحبت کرد. کلی هم گریه کرد.​
متعجب به مادرم چشم دوختم و او با مهربونی حرفش رو ادامه داد:​
- خیلی خاطرت رو می‌خواد.​
و نفس راحتی کشید و گفت:​
- اینطور که پیداست تو هم خیلی دوستش داری که ترسیدی آلماز پشیمون شده باشه.​
باورم نمی‌شد یعنی نمی‌تونست حقیقت داشته باشه که آلماز واقعاً علاقه‌ی به من داشته باشه. حسی که من اصلاً به او نداشتم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
بعد از ناهار به اتاقم پناه بردم. ساعت هفت و نیم عصر بود که از اتاق بیرون زدم. از پدر و مادرم خبری نبود. سرکی به آشپزخونه کشیدم و از خدمتکار سراغ پدر و مادرم رو گرفتم که گفت با هم بیرون رفتن. بهترین فرصت بود که کمی اتاق پدرم رو بررسی کنم.​
وارد اتاق کارش شدم. یه اتاق نسبتاً بزرگ، نزدیک پنجره‌ی بزرگ اتاق یه میز چوبی زیبا قرار داشت و صندلیش پشت به پنجره بود. چند قفسه چوبی پر از کتاب در سمت راستش بود و یه نیم ست مخملی و راحتی مقابل میز چیده شده بود. به سمت قفسه‌ی کتاب‌ها رفتم. تمام کتاب‌های توی اتاق کارش، مربوط به کارش بود.​
بین کتاب‌ها رو سرکی کشیدم و بعد پشت میزش رفتم. وسایل روی میز چیز به خصوصی نبود به جز یه سررسید که قرارهای مهم کاریش رو اون تو یادداشت می‌کرد سرسری نگاهی به قراراش انداختم.​
کشوها رو خواستم باز کنم اما قفل بود. لپ‌تاپش رو روشن کردم. با اینکه رمز ورود داشت اما می‌بایست به اون سرکی می‌کشیدم. هر چیزی که به ذهنم می‌رسید امتحان کردم. کلافه شده بودم از این گیجی و اعصاب خوردی.​
تاریخ تولد خودش رو زدم سیزده دو هزار و سیصد و چهل.​
لبخندی روی ل*بم نشست چون رمز باز شد. لپ تاپش رو کاملاً چک کردم هیچ‌چیز مشکوکی نبود و همین راضیم کرده بود. از استرسم کم شد. لپ‌تاپش رو با خیال راحت خاموش کردم و از اتاق بیرون زدم. سری هم به اتاق خوابشان زدم، جعبه‌ی جواهرات مادرم که جلوی آینه بود زیر و رو کردم. اما چیز مشکوکی پیدا نکردم. فقط گاوصندوق پدرم بود که کلیدش روی گاو صندوق بود و رمزش رو هم می‌دونستم. اون رو هم که چک کردم خیالم کاملاً راحت شد که پدرم هیچ ارتباطی با کارهای عموم نداره. از اتاق بیرون اومدم. زنگ در زده شد و خدمتکار در رو برای عموم باز کرده بود. با شنیدن اسمش باز اخم مهمون صورتم شد. اما نمی‌بایست بروز می‌دادم. نفس عمیقی کشیدم و به استقبالش رفتم. تا من رو دید خنده روی صورتش پهن شد و گفت:​
- می‌بینم که از خوشحالی روی پا بند نیستی، فهمیدی فردا یارت داره میاد.​
لبخند به زور روی صورتم نشست و گفت:​
- اصلاً عین خیالمم نیست.​
به من رسید، به خاطر چاق بودنش نمی‌توانست زیاد راه برود. نفس بلندی کشید و گفت:​
- آره دروغ که حناق نیست پسر، من می‌دونم داری با دمت گردو می‌شکنی. ننه بابات کجان؟​
- رفتن بیرون، بفرمایین.​
با هم وارد سالن شدیم. یکبند حرف می‌زد و می‌خندید. سابق بر این تنها دلخوشیم حرف زدن با عموم بود. اخلاقش خیلی شبیه سیاوش بود اما دیگه واسه‌م مثل قبل نبود. هر چقدر حرف زد کوتاه جوابش رو می‌دادم. بالاخره متوجه ناراحتیم و خوشحالی ظاهریم شد و گفت:​
- چته نیکان؟ انگاری حالت خوش نیست؟​
- صبحی توی شرکت باز به یاد سیاوش افتادم و قلبم درد گرفت.​
اسم سیاوش که آوردم ساکت شد. قبل از این رفتارش رو زیر نظر نمی‌گرفتم اما این بار زیر نگاه تیزم گرفته بودمش. مدتی ساکت بود و بعد با آهی گفت:​
- خدا بیامرزدش.​
با حرص گفتم:​
- فقط اون ع*و*ضی آشغالی که سیاوش رو کشت پیدا کنم. با همین دستام خفه‌ش می‌کنم.​
این رو گفتم صرفاً برای اینکه واکنشش رو ببینم. اینکه فقط در سکوت نگام می‌کرد چه معنی داشت. عصبی‌تر باز گفتم:​
- یه عده آشغال، یه عده قاتل برای داشتن پول بیشتر چه راحت حق زندگی رو از دیگران می‌گیرن.​
وقتی نفس عمیقی کشید و بسته‌ی سیگارش را از جیبش بیرون آورد باز گفتم:​
- آخرش که چی؟ یه روزی اونا هم می‌میرن هر چقدر هم از دست قانون فرار کنن بالاخره یه روزی مرگ خِرشون رو می‌گیره؛ مگه نه عمو؟​
سری تکون داد و سیگار روی ل*بش گذاشت و با فندکش روشن کرد. در سکوت فقط نگاش می‌کردم. به نظرم اومد کمی دستاش می‌لرزه. پکی که به سیگارش زد گفت:​
- هر زندگی یه پایانی داره نیکان، هر کسی یه جوری. آدما خودشون پایان زندگی خودشون رو انتخاب می‌کنن.​
این حرفش حرصم رو درآورد و با زهرخندی جوابش رو دادم:​
- یعنی رضا پایان زندگی خودش رو توی سن 34 سالگی با سیزده ضربه‌ی چاقو انتخاب کرده بود. سیاوش با سی و سه سال سن پایان زندگی خودش رو با یه گلوله توی سرش انتخاب کرده بود. یه حرف‌های می‌زنی عمو.​
باز پکی به سیگارش زد و گفت:​
- چه می‌دونم، تو هم وقت گیر آوردی نیکان. فراموش کن. تو فقط باید به زندگی خودت و آینده‌ت فکر کنی.​
نگاهم رو بدون اینکه ازش بگیرم گفتم:​
- می‌دونید آخرین حرف رضا چی بود؟​
بغض گلوم رو گرفت و با صدای که می‌لرزید گفتم:​
- اون آدما رو که دید، با حسرت گفت قصه‌ی زندگیم زود تموم شد نیکان. این حرفش یعنی یه دنیا حسرت، یه دنیا آرزو که زیر خاک رفت.​
اشک روی صورتم دوید. عصبی سیگار نیمه تمومش رو داخل زیر سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست. فهمیدم می‌خواهد از زیر سنگینی نگاهم فرار کند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
به سمت پنجره رفت و همینطور که بیرون رو نگاه می‌کرد گفت:​
- راستی نیکان، امانتی من چی شد؟​
نگام روی او زوم بود.​
- سپردم دست بابا. می‌گم سود فروش‌ این ساعت‌ها چقدری هست؟​
از اینکه بحث عوض شده بود خوشحال به سمتم برگشت و گفت:​
- خیلی زیاد نیست ولی خب اینم یه سودیه دیگه.​
برگشت سرجایش نشست، می‌دونستم خیلی اهل ایستادن یا راه رفتن نیست. دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت:​
- دارن می‌ریزن.​
- بهشون برسید.​
با تلخندی گفت:​
- مو می‌خوام چیکار؟ بذار بریزن.​
- اصلاً به خودتون نمی‌رسید.​
نگاش رو به ساعت ایستاده و گران قیمتی که گوشه‌ی سالن بود داد و گفت:​
- از یه جای به بعد توی زندگیت هیچی دیگه واسه‌ت مهم نیست. فقط می‌خوای زمان بگذره.​
ناراحت شده بود. با اینکه بارها این سوال رو ازش پرسیده بودم ولی بازم پرسیدم:​
- عمو چرا هیچ‌وقت ازدواج نکردید؟​
نگاش رو به من داد و گفت:​
- باز این سوال پرسیدی.​
- همیشه گفتید علاقه‌ی به زن و زندگی نداشتید اما با این علاقه‌ی که به بچه‌ها ازتون سراغ دارم این دلیل قانعم نکرد.​
کمی سکوت کرد و دوباره نگاه مستقیمش رو به من داد و گفت:​
- یه بار عاشق یه دختری شدم. وقتی از دستش دادم دیگه برای همیشه قید ازدواج رو زدم.​
این موضوع رو برای اولین باری بود که تعریف می‌کرد. کنجکاو شدم بیشتر در موردش بدونم.​
- چرا از دستش دادید؟​
- نخواست با من ازدواج کنه، از من بدش می‌اومد.​
و نفس پر حسرتی کشید و گفت:​
- اما من هیچ‌وقت فراموشش نکردم.​
- برای چی دوستتون نداشت.​
کمی سکوت کرد انگاری داشت فکر می‌کرد. خدمتکارمون برای پذیرایی وارد سالن شد. بعد از رفتنش عمو جرعه‌ای از قهوه‌اش رو نوشید و گفت:​
- هنوز فامیل از موضوع ازدواج تو خبر ندارن؟​
- چطور؟​
- آخه دیشب با آبجی حرف می‌زد. می‌پرسید نیکان برای زندگیش تصمیمی نگرفته، فهمیدم که اطلاعی ندارن. منم حرفی نزدم.​
- این موضوعات رو سپردم به مامان. هر وقت صلاح بدونه بهشون خبر میده.​
درحالی که قهوه‌ام رو می‌نوشیدم چشم به او دوخته بودم. قهوه‌اش رو نوشید و گفت:​
- حتمی ناراحت می‌شه، آخه خیلی دوست داشت دامادش بشی.​
- بگذریم، نگفتی اون دختری که دوستش داشتید کی بود؟ برای چی شما رو دوست نداشت؟​
عصبی نگام کرد و گفت:​
- نخیر امروز با خودت عهد کردی هی به من ضد حال بزنی.​
خندیدم و گفتم:​
- چه ضد حالی زدم، فقط می‌خوام بدونم اون بی‌لیاقتی که به عموم نه گفت کی بود.​
ناراحت شد، باز نگاش رو به ساعت داد. نمی‌دونم چرا این قدر ساعت رو نگاه می‌کرد.​
- قرار دارید با کسی؟​
- چطور؟​
- هی ساعت نگاه می‌کنید؟​
چونه ش رو خاروند و گفت:​
- نه، همینطوری ساعت نگاه می‌کردم.​
در حالی که یه پرتقال از توی ظرف میوه برمی داشت گفت:​
- اسمش ناهید بود. یه دختر قشنگ و قدبلند.​
فنجونم رو روی میز گذاشتم و دقیق شدم، همینطور که پرتقال پو*ست می‌گرفت حرفش رو ادامه داد:​
- وقتی می‌خندید یه چال می‌افتاد یه طرف لپش، فقط یه چال گونه سمت راست صورتش داشت. چشماش سیاه سیاه بود رنگ شب. موهای بلندش هم همینطور. ابروهاش یه کمی پیوسته بود.​
ویژگی‌های که می‌داد تصویر رویا رو توی ذهنم پررنگ می‌کرد. سربلند کرد و گفت:​
- یه رقیب عشقی داشتم، اسمش حیدر بود. پسرعموش هم بود. ناهید عاشق حیدر بود برای همین من رو دوست نداشت. حالا فهمیدی چرا نخواستم، چرا دوستم نداشت؟​
نگام رو به ظرف میوه‌ی رو میز دادم، فکرم بدجور درگیر شده بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا