- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
بهنام یه مرد تقریباً چهل و پنج ساله و خوشمشربی بود که وظیفهی آماده کردن من برای این ماموریت رو بر عهده داشت. تموم آموزشهای من فشرده و حساب شده انجام میشد. آموزشهای مثل زبان ب*دن، نحوهی صحبت کردن، واکنش نشون دادن مناسب و ریزه کاریهای اطلاعاتی، چگونه کار کردن با سیستم کامپیوتری و نحوهی کار گذاشتن شنود، ردیاب و چک کردن موبایل، شکستن رمز گوشی و کامپیوتر و در این بین تمرینات آمادگی جسمانی و کمی تقویت قدرت بدنی و یادگیری فنون دفاع شخصی و کار با اسلحه هم یاد گرفتم.
همهی این کارها رو تحت شرایط کاملاً پوشش یافته توسط پلیس و در مکانهای مختلفی از شرکت گرفته تا باشگاه ورزشی و بعضاً در رستوران و حین غذا خوردن انجام میشد.
روز آخر این آموزشها بود و فردای اونروز قرار بود با پدر و مادر و عموم راهی ترکیه بشیم تا برای اولین بار با آلماز و خانوادهش آشنا بشیم. ناهار با بهنام توی رستورانی جدید با هم قرار داشتیم. بهنام تا رسید مشتی به بازوم زد و بعد مقابلم نشست و گفت:
- چطوری؟
بیتفاوت یا بیاحساس بودم.
- هیچی، هیچ احساسی ندارم.
- خب پس نشون میده کارم رو خوب انجام دادم.
- چطور؟
با خنده کنار ابروش رو خاروند و گفت:
- میترسیدم الان بیام اینجا بگی اضطراب دارم و از این حرفا. همینکه هیچ احساسی نداری یعنی تا الان موفق بودیم .
- بهنام.
خودش میخواست بهنام صداش کنم فقط همین، همینطور که نگاش روی منو بود گفت:
- چیه؟
- یعنی امکان داره با وجود دوستی عموی من با این خانواده، عموی من هم جزو این باند باشه؟
منو رو بست و مستقیم نگام کرد. نگاش مقتدر و خاص بود. یه جور خاصی فرق داشت با هر نگاهی.
- ببین نیکان، گاهی اوقات زندگی چهرههای به ما نشون میده که اصلاً برای ما دوست داشتنی نیست ولی واقعیت امره. چه بخواهیم چه نخواهیم اینجوری هست پس باید یاد بگیری با حقیقتها کنار بیایی، بپذیری تا بتونی هضمش کنی. همهی آدما مختارن که برای زندگیشون تصمیم بگیرن بعضیها تصمیم اشتباه میگیرن پس کسی مقصر نیست جز خودشون. هر کسی نتیجهی عملش رو میبینه.
حرفش درست بود و من چه این مسیر رو میرفتم چه نمیرفتم چیزی تغییر نمیکرد پس بهتر بود میرفتم تا به قولی که به رفقام داده بودم عمل میکردم.
مادرم چنان برای این سفر شوق و ذوق داشت که باور کردنی نبود. مدام سفارش میکرد که چی بپوشم؟ چی کار بکنم؟ پدرم به این همه شوق و ذوقش میخندید و سر به سرش میذاشت. من بیتفاوت فقط در سکوت نگاهشون میکردم.
بالاخره به سوی ترکیه حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم رانندهی اوکتای پاشا اومد دنبالمون. یه لیموزین مشکی رنگ رو برای بردن ما به خونهش فرستاده بود. خونه که نه باید بگم قصر، یه خونه ویلایی خیلی بزرگ. نه به بزرگی خونهی ما توی تهرون اما معماری زیباش جلوهی زیباتری به اون داده بود و مثل قصر به نظر میرسید. اوکتای پاشا و همسرش به استقبالمون اومدن و به داخل رفتیم از همون ابتدایی ورودمون به خوبی حس میکردم که زیر نگاههای آنالیزگرشون هستم مخصوصاً مادرش که گویا از این وصلت خیلی خوشحال بود. چون خودش ایرانی بود و اینطور که خودش میگفت همیشه دوست داشته دامادش هم ایرانی باشه.
همونطور که بهنام گفته بود رفتار میکردم. با جذبه کمی رسمی و مبادی آداب. این قسمتش خیلی سخت نبود چون رفتار من به صورت عادی هم همینطور بود. اما قلباً از بودن اونجا ناراضی بودم. دلم برای دختر دیگری لرزیده بود و حال باید رل عاشقی برای دختری بازی میکردم که یکی از افراد باندی بود که دو تا از دوستام رو ازم گرفته بود. اینطور که میگفتن دخترشون آلماز به مسافرت تفریحی رفته بود و هنوز برنگشته بود. اما مدام میگفتن توی راهه و داره میرسه.
و بالاخره از راه رسید دختری که قرار بود عاشقش بشم. از دیدنش بیشتر از هر چیزی متعجب شدم چون با وضعی که وارد شد فهمیدم طرفم یا خیلی حرفهایه یا خیلی خل و چل.
آخرین ویرایش: