کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
توی فکر بودم که با صدای عمو متوجه او شدم.​
- اگر تصمیم داری بعد از ازدواجت برای همیشه ساکن ترکیه بشی، پس باید سهامت رو از شرکتت بفروشی.​
- یه نفری هست که چند وقتیه باهاش آشنا شدم. می‌خوام به اون بفروشم.​
سری تکون داد و گفت:​
- خوبه، با اوکتای پاشا توی ترکیه زود جای پای خودت رو باز می‌کنی. مرد با نفوذ و کار بلدیه.​
در مورد اوکتای پاشا کمی کنجکاوی کردم بلکه بتونم بیشتر از حد معمول از اون بفهمم اما تا جای که به من شکی نبرد با این‌حال چیزی دستگیرم نشد. با اومدن پدر و مادرم و اضافه شدن اون‌ها بحث‌ها بیشتر حول مراسم نامزدی و مهمون‌های فردا می‌چرخید.​
حوصله‌ی این حرف‌ها رو نداشتم هر چند بهنام گفته بود احتمال داره این ازدواج سر بگیره و این ماموریت من چندسالی طول بکشه اما با دیدن دوباره‌ی رویا؛ آرزو می‌کردم کاش همه چیز قبل از برپایی این مراسم‌ها تموم بشه. ولی اینطور که پیدا بود این بازی ادامه داشت مگه این‌که معجزه‌ی می.شد و سر دسته‌های اصلی این باند شناسایی می‌شدند.​
***​
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و برای رفتن به شرکت از اتاقم بیرون زدم. روزهای بود که اصلاً خواب درستی نداشتم. مادرم از این‌که می‌دید می‌خوام به شرکت برم دلخور بود اما من نظر دیگری داشتم. اوکتای پاشا و خانواده‌اش ساعت یازده می‌رسیدند و تا اون موقع کاری برای انجام دادن نداشتم.​
از خونه که بیرون زدم بلافاصله شماره‌ی بهنام رو گرفتم که بلافاصله جواب داد:​
- چطوری نیکان؟​
بدون اینکه جواب سوالش رو بدم سوال خودم رو پرسیدم:​
- از ساعت‌ها تونستید اطلاعاتی به دست بیارید؛ دیشب ساعت‌هاش رو گرفت.​
بهنام با خنده‌ی گفت:​
- چقدر تو عجولی پسر خوب، فکر می.کنم هیچ وقت نمی‌تونی مامور مخفی خوبی بشی.​
با تندی جوابش رو داد:​
- چون این کاره نیستم. بهنام خواهش می‌کنم. حالم رو درک کن.​
- یکی از ساعت‌ها رو همون دیشب به دست یه نفر رسونده. یه نفری که بیژن صداش می‌زنه. ردش رو زدیم و شناسایش کردیم شخصیه به اسم بیژن بهرامی. یه کسی که توی شمال تهران یه صرافی و یه جواهر فروشی داره. هیچ سوسابقه.ی نداره. فعلاً داریم بررسیش می‌کنیم.​
عصبی پرسیدم:​
- احتمال داره سر دسته‌شون باشه.​
- نه نیست. اینطور که فهمیدیم یه کسایی که به یه درجه‌ی خاصی که می‌رسن لیاقت گرفتن اون ساعت رو پیدا می‌کنن.​
خندیدم، خندیدنم بیشتر از هر چیزی عصبی بود:​
- اینطور که پیداست حسابی گنده هستن.​
- حسابی, برای خودشون تشکیلاتی به هم زدن. برای همین که چندین ساله دنبالشون هستیم. ولی اگر گنده‌شون رو پیدا کنیم رد بقیه رو می‌تونیم بزنیم. راستی یه سوالی ازت داشتم؟​
- بفرمایین.​
- دقیقاً می‌دونی چندتا از اون ساعت‌ها تا حالا تو به عموت تحویل دادی؟​
کمی فکر کردم؛ دقیقا نمی‌دونستم.​
- نمی.دونم باید فاکتورها و فیش‌ها رو نگاه کنم. تا ظهر بهتون خبر می‌دم. فقط...​
- فقط چی؟​
فکرش هم عذابم می‌داد ولی می‌بایست با خودم کنار می‌اومدم:​
- اینکه عموی من این ساعت‌ها رو سفارش می‌ده و به افراد خاصی تحویل می‌ده. این معنیش این نیست که رییس خودشه.​
بهنام لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت:​
- اینطور فکر نمی‌کنیم اما خب عموی تو احتمالاً کسیه که رییس رو می‌شناسه. فکر می‌کنیم رییس اوکتای پاشا باشه.​
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- امیدوارم خودش باشه.خداحافظ.​
تا به شرکت رسیدم. سری به اوراق بایگانی زدم، یک ساعتی وقت صرف کردم تا وقتی که متوجه شدم مجموعاً بیست و یک عدد از اکن ساعت‌ها از طریق شرکت من وارد کشور شده. خسته روی صندلیم رها شدم و نگام رو به پنجره دادم. از اون پنجره جز ساختمان بلند اونطرف خیابان چیزی پیدا نبود یا حداقل از اونجای که من نشسته بودم اینطور بود. توی فکر و خیالات خودم غوطه می‌خوردم که موبایلم زنگ خورد. شماره برام ناشناس بود اما با این حال جواب دادم:​
- الو بفرمایین.​
صدای آروم و گرمش رو که شنیدم قلبم به تپش افتاد.​
- سلام، رویا هستم.​
لبخند به ل*بم نشست و شوقی به قلبم.​
- سلام، خوبی؟​
- ممنون؛ شما چطورین؟ قلبتون بهتره؟​
پرسشگر گفتم:​
- قلبم؟​
- دیشب آقا بهنام اینجا بودن، گفتن دیروز توی شرکت دوبار دچار درد قلب شدید. متوجه شدن نگرانتون شدم شماره‌تون رو واسه‌م گذاشتن.​
از شنیدن اینکه نگرانم بوده، خوشحال شدم.​
- پس سیروان نمی‌دونه.​
- نه؛ الان رفته اداره.​
- مادربزرگت چطوره؟​
- خداروشکر بهتره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مدتی با رویا حرف زدم، گویا سیروان در ر*اب*طه با پرونده زیاد با او صحبت نمی‌کرد و همه‌ی حرف‌های من واسه‌ش تازگی داشت. البته در ر*اب*طه با درگیر بودن عمویم در ماجرا حرفی نزدم. می‌دکنستم شنیدن این موضوع براش خوشایند نیست. وقتی تلفن رو قطع کرد احساس کردم کمی حالم بهتر شده. هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم تا این اندازه دوستش داشته باشم.​
توی حال و هوای خودم بودم که مادرم تماس گرفت. تقریباً ساعت ده و نیم بود. از این‌که نیم ساعت تلفنم رو اشغال بوده شاکی بود. تلفن دفتر هم که چندباری زنگ خورد بدون اینکه شماره رو نگاه کنم قطع کردم و حتی بر سر منشی که وارد اتاقم شد تا تماس مادرم رو اطلاع دهد غر زدم. نمی‌خواستم هیچ‌چیز و هیچ‌کسی مزاحم صحبتمون بشه. باید راهی فرودگاه می‌شدم. از اینکه می‌بایست اون دختر سبک‌سر و حراف رو تحمل کنم حرصم می‌گرفت.​
بعد از کلی معطلی به سمت فرودگاه به راه افتادم. ساعت دوازه بود که رسیدم. در طول این مدت مدام مادرم تماس می‌گرفت. پروازشان به زمین نشسته بود. جلوی فرودگاه در حالی که به سمت ماشین می‌رفتند تا سوار ماشین شوند به اونها رسیدم. سرعتم رو بالا بردم تا کمی این دخترک پر مدعا رو بترسونم. با سرعت به سوی او روندم و چندقدمیش ترمز کشیدم. آلماز و مادرم و مادرش؛ هر سه باهم جیغ کشیدند. کمی دلم خنک شده بود. عینکم رو بالا دادم و با لبخند نگاهشون کردم. وقتی من رو دیدند بقیه خندیدند اما آلماز صورتش از شدت عصبانیت در میان آن روسری که معلوم بود به زور سرش کرده‌اند، قرمز شده بود. از ماشین پیاده شدم و با خنده گفتم:​
- حضور پررنگ به این می‌گن نه اونجوری که تو برای ما ظاهر شدی. روسریش رو ببین تورو خدا.​
دستاش رو مشت کرده بود و از عصبانیت نفس‌نفس می‌زد. به سمت پدرش رفتم. با او دست دادم و خوش آمد گفتم. مادرش هم مرا در آ*غ*و*ش گرفت و احوالپرسی کرد. مادرم دلخور گفت:​
- برو ازش عذرخواهی کن.​
آلماز همانطور رو به ماشین من با حرص ایستاده بود و هر دوتا دستاش مشت بود. نزدیکش شدم و زیر گوشش داد زدم:​
- چطوری خاله قزی؟​
با جیغ به سمتم برگشت و فریاد زد:​
- می‌کشمت.​
و خواست من رو بزنه که از دستش فرار کردم. آلماز دیوانه‌وار به دنبالم و به دور ماشین می‌دوید. هر چند حوصله‌ش رو نداشتم اما از حرص خوردنش ل*ذت می‌بردم. با حرکت ماشین پدرم ایستادم. آلماز به من رسید و کیفش رو برای زدن به سرم بالا برد که کیفش رو گرفتم و گفتم:​
- رفتن.​
متعجب به مسیر ماشین پدرم نگاه کرد و گفت:​
- خب برن.​
نگاش کردم و گفتم:​
- آخه تو رو جا گذاشتن.​
با حرص کیف کوچک و عروسکیش رو به دوش انداخت و دست به س*ی*نه گفت:​
- مگه تو اینجا نیستی؟​
- نه خب من کلی کار دارم؛ باید برم به کارام برسم.​
نفسش رو حرصی بیرون داد و گفت:​
- حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم منم ترکیه کلی کار دارم، باید برگردم.​
و داشت به سمت فرودگاه می‌رفت که به دنبالش دویدم دستش رو گرفتم و گفتم:​
- خیل بابا؛ چه زود هم بهش برمی‌خوره.​
و به سمت ماشینم بردمش. در ماشین رو واسه‌ش باز کردم. با عشوه و کلی ناز سوار شد. در رو بستم و درحالی که به سمت دیگر ماشین می‌رفتم زیر ل*ب فحشی نثار خودش و پدرش کردم. پشت رل که نشستم؛ آلماز ناگهانی خودش را به سمت من کشید و ب*وسه‌ی روی گونه‌ام زد و گفت:​
- خیلی دوستت دارم.​
ماتم برد. هم از حرکتش هم از حرفش. نگام به سمتش که برگشت دوباره خواست خودش رو به سمت من بکشد که دستام رو بالا آورد و مقابل صورتش گرفتم. ب*وسه‌اش کف دست راستم نشست. با اخمی خودش رو عقب کشید و گفت:​
- چیه نیکان؟ چرا اینجوری رفتار می‌کنی با من؟​
سعی کردم به خودم مسلط بشم. لبخندی روی ل*ب نشوندم و گفتم:​
- عزیزم اینجا ایرانه، می‌خواهی هردومون بگیرن ببرن منکرات. مراعات کن قربونت برم.​
پس نشست و با لبخند گفت:​
- باشه. نمی‌خواهی راه بیفتی.​
کمربندم رو بستم و حرکت کردم. مسیر مدتی به سکوت گذشت اما به خوبی سنگینی نگاه آلماز رو احساس می‌کردم. انگاری این دختر خسته نمی‌شد از نگاه کردن به من. نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:​
- چیه؟ داری با چشات من رو می‌خوریا.​
مهربون گفت:​
- قلبت بهتره؟​
- خوبه، داره می‌زنه.​
با احساس گفت:​
- می‌خوام همیشه بزنه و برای من بزنه.​
نباید به خودم اجازه می‌دادم من رو گرفتار این جملات احساسیش بکنه. ساکت بودم که باز آلماز گفت:​
- چرا ساکتی؟​
- چی باید بگم؟​
نگاش رو به جلو داد. کمی ناراحت شده بود. توقع داشت جوابی برای این همه ابراز احساساتش داشته باشم. ولی من داشتم جلوی این ابراز احساساتش سد می‌زدم. کمی دیگر که به سکوت شکست من این سکوت رو شکستم و گفتم:​
- آلماز.​
- هوم.​
با لبخند و شیطنت گفتم:​
- قهری؟​
با دلخوری جوابم رو داد:​
- برای چی باید قهر باشم؟​
با کمی زبان بازی و خرج کردی احساساتی که تمومش دروغین بود بالاخره لبخند رضایت رو به ل*بش آوردم و او دوباره به همان قالب دخترک لوس برگشت. فکر می‌کردم این دختر اصلاً وقت ازدواجش نیست وقتی هنوز رفتارش کودکانه و سبک سرانه‌ست. اصلاً باور این‌که این دختر نقشی در آن باند کثیف داشته باشه به دور از انتظار بود. باید هر چه زودتر این موضوع رو می‌فهمیدم.​
در حال رانندگی دستش رو که روی کیفش گذاشته بود گرفتم. نگاهش به سمتم برگشت. بعد از کمی نوازش دستش، پرسشگر گفتم:​
- راستی انگشترت کو؟​
متعجب گفت:​
- کدوم انگشتر؟​
- همون که توی عکسه توی دستت بود.​
پرسشگرتر گفت:​
- کدوم عکسه؟​
- همون عکسی که وقتی دیدم عاشقت شدم.​
با این‌که این نوع پرسیدن‌ها بی‌احتیاطی بود اما دیگر تحمل نداشتم و حداقل می‌خواستم تکلیفم با این دختر روشن بشه.​
کمی فکر کرد و وقتی یادش اومد کدوم عکس رو می‌گم بلند گفت:​
- آهان، اون انگشتر می‌گی.​
- آره، انگشتت رو گذاشته بودی روی لپت. همون که بی‌اندازه دلبر شده بودی.​
لبخند کنج ل*بش نشست و گفت:​
- می‌دونی بابت اون عکس دلبرونه کلی مواخذه شدم.​
متعجب گفتم:​
- چرا؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
نفسش رو بلند بیرون داد و با لبخند گفت:​
- شیطنت کردم، رفتم سراغ جواهرات مادرم. به یه مهمونی دعوت بودم که می‌خواستم گردنبند عقیق مادرم رو بندازم گردنم. اون انگشتر توی جعبه‌ی جواهراتش دیدم و دستم کردم.​
باز خندید و گفت:​
- برای اولین و آخرین بار عصبانیت مادرم رو دیدم.​
و نگاش رو به بیرون داد و گفت:​
- باید همه‌ی تهرون رو نشونم بدی، باشه؟​
اما من نگام میخ خیابون بود و توی فکر رفته بودم. حدسم درست بود. این دختر ساده‌تر از اونی بود که یکی از افراد این باند باشه.​
توی فکر بودم که مشت آلماز به بازوم خورد و شاکی گفت:​
- کجایی نیکان؟​
نگاهی بهش انداختم. لبخند زورکی روی ل*بم نشست و گفتم:​
- همینجا پیش تو.​
- آره جون خودت. فکر می‌کنی من نمی‌فهمم تو یه چیزیت هست. نیکان می‌شه باهم رو راست باشیم.​
نمی‌دونستم باید چی بگم؟ مغزم به معنی واقعی کلمه کم آورده بود و قدرت پردازش نداشت. آلماز هم که اصلاً مهلت فکر کردن نمی‌داد. تا خواستم کمی افکارم رو جمع و جور کنم. جیغ کشید. عصبی نگاش کردم و گفتم:​
- چته دختر؟ چرا جیغ می‌کشی؟​
با حرص نفسش رو بیرون داد و داد زد:​
- چرا تا این حد به من بی‌توجه‌ی؟​
عصبانی سرش داد زدم:​
- دیوونه‌ای. من کجا به تو بی‌توجه‌ام. خب منم هزار و یکی مشکل دارم اونوقت تو هنوز از راه نرسیده رفتی رو اعصابم.​
با شنیدن حرفام ساکت شد. کم‌کم اشک توی چشماش نشست. تند رفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم با صدای بغض‌دار گفت:​
- می‌شه نگه داری.​
- ببین آلماز، من معذرت می‌خوام.​
با تندی گفت:​
- گفتم نگه دار.​
پوفی کردم و ماشین رو کنار کشیدم. هنوز وارد شهر هم نشده بودیم. پس می‌دونستم جای دوری قرار نیست بره. تا نگه داشتم از ماشین پیاده شد. بالافاصله از ماشین پیاده شدم. تموم مدت با رویا مقایسه‌ش می‌کردم و هر دقیقه بیشتر از رفتارش حرصم می‌گرفت. خیلی دور نشد. کمی آن‌طرف‌تر در حاشیه‌ی جاده به گاردریل تکیه زد. داشت گریه می‌کرد. به سمتش رفتم و مقابلش واستادم. دستام رو توی جیب برده بودم. توقع داشت بغلش کنم و ازش دلجویی کنم اما من خسیسانه داشتم مقاومت می‌کردم.​
بالاخره یکی از دستام رو از جیبم کندم و آروم دستش رو گرفتم و گفتم:​
- معذرت می‌خوام.​
دستش رو عصبی از دستم بیرون کشید، سرش و پایین انداخته بود. دست روی بازوش گذاشتم و بازم گفتم:​
- آلماز، اگر می‌دونستی چه روزا و شبایی رو می‌گذرونم درکم می‌کردی.​
من هم در کنارش به گاردریل تکیه زدم و گفتم:​
- اگر جای من بودی به خدا حال و روزت بدتر بود.​
اشکش رو گرفت و گفت:​
- من می‌خوام درکت کنم ولی تو اصلاً من رو نمی‌بینی. نمی‌خوای باهام حرف بزنی. توی همه‌ی این مدتی که ترکیه بودی می‌فهمیدم داری زوری تحملم می‌کنی. اما گاهی وقت‌ها یه کارهای می‌کردی من رو به شک می‌نداختی. گاهی بی‌نهایت مهربون بودی و احساساتت رو نشون می‌دادی گاهی می‌رفتی توی فکر. با خودم گفتم هنوز نتونستی مرگ رفیقات رو فراموش کنی و دلیلش اینه. اما امروز مطمئن شدم دلیلش این نیست.​
مسرانه گفتم:​
- دلیلش همینه. من دارم توی شرکتی کار می‌کنم که با بهترین رفیقم اونجا رو درست کردیم. هر روز جای خالیش جلوی چشمم. خب همین کافیه که هر روز من رو به هم بریزه.​
این‌دفعه او مقابلم واستاد. نگاه دریایی قشنگش رو به من دوخت و گفت:​
- نیکان، من شاید لوس و ننر و بچه باشم اما احمق نیستم.​
و با انگشت اشاره به قلبم زد و گفت:​
- این تو چه خبره نیکان؟​
لحظه‌ی ماتم برد و بعد خندیدم. سعی کردم با شوخی بحث رو عوض کنم:​
- چه خبره؟ یه دختره‌ی لوس ننر ترک داره این تو جیغ جیغ می‌کنه.​
برخلاف تصورم اصلاً حرفم اثری روش نذاشت، با تلخ‌خندی گفت:​
- من تو این مدت خیلی در مورد تو تحقیق کردم.​
ابروهام در هم شد و گفتم:​
- خوبه، خب نتیجه‌ی تحقیقاتت چی شد؟​
موهای طلاییش که از زیر روسری بیرون ریخته بود و روی صورتش پریشان بود کمی عقب زد و گفت:​
- سایه کیه؟​
اسم سایه رو که شنیدم شاخکام تیز شد و گفتم:​
- سایه.​
- آره سایه.​
- خواهر سیاوش.​
- شنیدم به هم علاقه داشتین؟​
عصبی خندیدم و گفتم:​
- باید به حضورت عرض کنم که منابع اطلاعاتیت داغون هستن. سایه به من علاقه داشت اما این علاقه دو طرفه نبود. هیچ وقت هم نخواستم که دوطرفه باشه. قبل از مرگ برادرش رفت آمریکا و ما هیچ‌وقت پیداش نکردیم که بهش اطلاع بدیم برادرش مرده.​
متعجب گفت:​
- راست می‌گی؟​
- باید قسم بخورم.​
لبخند روی ل*بش نشست و گفت:​
- نه، از نگاه مطمئنت می‌خونم که داری راستش رو می‌گی. وقتی دوست سلین این اطلاعات رو بهم داد خیلی به هم ریخته بودم.​
- دوست سلین کیه؟​
- یه پسر ایرونی. کلی پول بهش دادم که در مورد تو تحقیق کنه.​
با اخم شیرینی به سمت ماشین به راه افتادم و گفتم:​
- بدو سوار شو وگرنه تا خود تهران باید دنبال ماشین بدویی.​
همینکه سوار شدم با شوق خودش رو رسوند و در کنارم نشست و گفت:​
- ولی این چیزها دلیل نمی‌شه بابت دادزدنت ازت بگذرم. بابت این موضوع باید حسابی ازم عذرخواهی کنی و به یه شام عاشقونه توی برج میلاد دعوتم کنی.​
این دختر عاشق پیشه‌ی احساساتی رو کجای دلم باید می‌ذاشتم. ماشین رو با شتاب از جا کندم و راه افتادم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
در طول مسیر برای اینکه باز اوقات تلخی راه نندازه مجبور بودم به مسخره بازیاش بخندم و باهاش همراهی کنم. وارد شهر شدیم و به خاطر ترافیک آرام رانندگی می‌کردم و آلماز با شوق و ذوق بیرون رو نگاه می‌کرد. با زنگ خوردن موبایلم صدای موسیقی رو کم کردم و موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم. اسم بهنام روی صفحه‌ی موبایل نقش بسته شده بود. نیم‌نگاهی به نگاه خندون آلماز انداختم و جواب دادم:​
- الو سلام بهنام جان.​
- سلام نیکان، چطوری؟​
- خوبم، شما چطوری؟​
- من پشت سرتون هستم. یه کمی تو روند ماموریت تغییراتی ایجاد شده. فقط می‌گم تو گوش کن.​
باز نگاهی به آلماز انداختم، نگاهش رو به بیرون داده بود.​
- بله، می‌شنوم.​
- یه عده‌ی می‌ریزن سرتون که شما رو بدزدن. از بچه‌های خودمون هستن. نگران نباش. فقط خیلی مقاومت نکن.​
دل شوره‌ی عجیبی پیدا کردم. این تغییر روند ناگهانی توی موضوع نباید بی پ‌دلیل باشه ولی نمی‌تونستم دلیلش رو بپرسم.​
- می‌شه چراش رو بدونم؟​
- بعداً واست توضیح می‌دم. خیابون بعدی رو بپیچ سمت چپ.​
مسرانه گفتم:​
- ولی...​
حرفم رو برید و گفت:​
- نیکان، اتفاقی نمی‌افته. فقط برو به این مسیری که می‌گم، سر یه تقاطعی دوتا ون از عقب و جلو راهتون رو سد می‌کنن. با تهدید اسلحه شما رو با خودشون می‌برن.​
- باشه.​
و تلفن رو قطع کردم. هر دقیقه که می‌گذشت یه اتفاق جدید می‌افتاد. نگاهی از آینه به عقب انداختم. ماشین بهنام رو دیدم. آلماز متوجه نگرانیم شد و گفت:​
- چی شده نیکان؟​
به روش لبخند زدم و گفتم:​
- هیچی، یکی از بچه‌های شرکت بود، یه سوالی داشت که جوابش رو دادم.​
وارد مسیری شدم که بهنام خواسته بود. از این برنامه حسابی کلافه بودم و زودتری می‌خواستم دلیلش رو بدونم. با دیدن یه ون مشکی که کنار خیابون پارک بود و از کنارش گذشتیم. ضربان قلبم بالا رفت. با اینکه از این برنامه اطلاع داشتم اما دچار هیجان شده بودم. به تقاطع که رسیدیم. ون مشکی با سرعت از رو به رو آمد و مقابلمون پیچید که روی ترمز کوبیدم و همین توقف ناگهانی جیغ آلماز رو در آورد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یه عده مرد با اسلحه به سرمون ریختن. آلماز گریه می‌کرد و مقاومت می‌کرد. من هم برای اینکه کمی طبیعی جلوه کنه باهاشون درگیر شدم و مقاومت می‌کردم. ولی در اون بین مشت محکم سیروان به صورتم خورد و به عقب پرتم کرد. به ماشین که برخوردم متعجب به سمتش برگشتم. این بشر اصلاً شوخی نداشت. به سمتم اومد و اسلحه‌اش رو روی شکم گذاشت و در حالی که یقه‌م رو گرفته بود با نفرت به چشمام نگاه کرد و آروم بر سرم غرید:​
- فکر رویا رو از سرت بنداز بیرون.​
تا خواستم حرفی بزنم. بهنام سیروان رو عقب برد و بر سرش داد زد. حیرون مونده بودم. آلماز رو به سمت یکی از ون‌ها برده بودند. بهنام بازوم رو کشید و گفت:​
- راه بیفت.​
و با حرص سرم داد زد:​
- راه بیفت نیکان.​
و به سمت ون دیگر هلم داد. تا سوار شدیم. بهنام هم بعد از من سوار شد و ماشین حرکت کرد. آلماز رو با اون یکی ماشین برده بودند. سیروان اما با ما نیومد. هنوز توی بهت بودم و نگام میخ بهنام بود. بهنام بشکنی جلوی چشمم زد. با این‌که تپش قلب گرفته بودم اما دردی نداشتم. از بهت بیرون اومدم و گفتم:​
- چی شده بهنام؟ این برنامه برای چی بود؟​
بدون اینکه جوابم رو بده خطاب به راننده گفت:​
- آروم‌تر برو . فکر کردی ما واقعاً آدم‌ربا هستیم و داریم فرار می‌کنیم.​
راننده چشمی گفت و سرعتش رو کم کرد. خون دماغم رو با دستمالی که بهنام به من داد پاک کردم. درد قلبم داشت خودش رو نشون می‌داد. دستم رو که روی قلبم لغزید، بهنام سریع گفت:​
- نیکان، نیکان قرصات باهاته.​
به سختی دست توی جیبم بردم و قوطی قرص رو بیرون کشیدم. بهنام کمکم کرد تا یکی زیر زبونم گذاشتم. سرم رو عقب انداختم و چشمام رو بستم. چندباری نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شد. تا خواستم سوالی بپرسم بهنام گفت:​
- نیکان همه چیز می‌فهمی، بذار برسیم.​
عصبی سرش داد زدم:​
- نمیتونم صبر کنم. یه چیزی بگو. آلماز رو کجا بردن؟ سیروان چرا اینقدر عصبانی بود؟​
نمی‌دونم چی بود که بهنام از گفتنش طفره می‌رفت. عصبانی‌تر و بلندتر فریاد کشیدم:​
- حرف بزن بهنام.​
بهنام به سختی زبان باز کرد. عصبی و کلافه دستی به پشت گ*ردنش کشید و گفت:​
- این برنامه رو راه انداختیم تا...​
- تا چی؟ چرا داری جون به ل*بم می‌کنی، د حرف بزن.​
حرفش رو مزه مزه کرد و به سختی حرفش رو زد. حرفش رو زد و دنیای من رو نابود کرد.​
- تا... تا پدرت وارد بازی بشه.​
از چیزی که می‌ترسیدم به سرم اومد. چیزی که امیدوار بودم حقیقت نداشته باشه واقعیت داشت. وا رفتم و خیره موندم به بهنام. بدنم یخ کرده بود. حالا معنی نفرت توی نگاه سیروان رو می‌فهمیدم. حق داشت. حق داشت که نخواسته باشه من عاشق خواهرش باشم. نگام به سمت بیرون کشیده شد و همه‌ی قصه از ابتدا جلوی چشمام شروع به رژه رفتن کرد. از اون روزی که با سیاوش رفتیم خونه‌شون و رویا رو دیدم. صدای رضا باز توی سرم پیچید" قصه‌ی زندگیم زود تموم شد نیکان" صدای سیاوش رو از پشت تلفن که پر از حسرت بود باز شنیدم. روزهای آخر عمرش چی فهمیده بود که داغون بود. درد باز توی قلبم پیچید. دستم رو فشار دادم روی قلبم. سرم تیر می‌کشید و روحم درد می‌کرد. بهنام در کنارم نشست. می‌خواست که یه قرص دیگه بخورم. با اصرار بهنام باز یه قرص دیگه زیر ز*ب*ون گذاشتم و سرم رو عقب انداختم و چشمام رو بستم و گفتم:​
- چطور فهمیدید؟ من نتونستم هیچ مدرکی ازش پیدا کنم و چون پیدا نکرده بودم دلم خوش بود پدرم ارتباطی با کارهای عموم نداره.​
بهنام خسته چشمانش رو مالید و بعد گفت:​
- اگه سیروان حرفی زد یا حرکتی کرد ناراحت نشو.​
با تلخ‌خندی گفتم:​
- می‌خواد سر به تنم نباشه، البته حق نداره. نگفتی چطوری فهمیدید؟​
- از همون روزی که برای مرگ سیاوش اومدی اداره‌ی آگاهی، بچه‌ها مسیر کار کردن روی پرونده رو تغییر دادن. همه چیز رو بررسی کردیم. می‌دونی که کار ما اینه ریزترین جزییات رو بررسی کنیم. دویست و سیزده یه کد. یه کدی که هر چیزی می‌تونه باشه، حتی یه تاریخ تولد. می‌دونی پدرت یه آپارتمان شخصی توی زعفرانیه داره؟​
متعجب گفتم:​
- نه نمی‌دونم. پدرم ملک و املاک زیاد داره.​
حرف بعدی نیکان بیشتر متعجبم کرد:​
- می‌دونی یه برادر داری؟​
ناباور گفتم:​
- چی؟ یه برادر دارم.​
- سه سال از تو بزرگ‌تره.​
و عکس مرد جوانی را روی گوشیش نشانم داد و گفت:​
- اسمش نریمان.​
از عصبانیت و ناباوری و حرص بود که شروع کردم به خندیدن، دیوانه‌وار و عصبی می‌خندیدم. بهنام هم متعجب نگام می‌کرد مدتی بعد خنده‌م محو شد و حیرون و ساکت موندم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مدتی به سکوت گذشت. سوالات زیادی داشتم اما حوصله‌ی پرسیدن نداشتم. دهانم به شدت خشک شده بود و سرم درد می‌کرد. ماشین ون وارد حیاط بزرگ خونه‌ی که در یکی از محلات متوسط تهران شد. ون دیگر هم جلو پارک شده بود.​
بهنام کمکم کرد تا پیاده شوم. یه خونه‌ی نه چندان بزرگ بود که با بهنام وارد شدیم. داخل پذیرایی اون فقط چند مبل بود و دو مامور پلیس اونجا حضور داشتند. دو زن مانتوی که حدس می‌زدم اونها هم مامور بودن از اتاقی بیرون اومدن. بهنام با دیدنشون گفت:​
- طوریش که نشد؟​
یکی از اون زن‌ها گفت:​
- خیر قربان، حالش خوبه. ولی بی‌هوش.​
شاکی به بهنام نگاه کردم و گفتم:​
- آلماز بی‌هوش؟​
- آره، مشکل خاصی پیش نمیاد. بیا بشین.​
خودم رو روی مبلی رها کردم. بهنام مدتی آرام با یکی از آن پسرها صحبت کرد و بعد به سمت من برگشت و با او به اتاق دیگری رفتیم.​
یه اتاق با چند میز و صندلی و کامپیوتر. روی مبلی نشستم و گفتم:​
- اینجا کجاست؟​
- یه اداره‌ی مخفی. حالت خوبه؟​
- یه مسکن بهم بدید.​
بهنام کمی گشت تا بسته‌ی قرصی رو پیدا کرد و با لیوان آبی رو به رویم روی مبل دیگری نشست. قرص رو خوردم و گفتم:​
- منظورت رو از این کد و عدد دویست و سیزده متوجه نشدم؟​
مدادی که روی میز عسلی بود برداشت و گوشه‌ی روزنامه تاریخ تولد پدرم رو نوشت و بعد دور ماه و روز تولد خط کشید. نگام قفل شده بود روی روزنامه. ترکیب ماه و روز تولد پدرم عدد دویست و سیزده بود. نگام رو به بهنام دادم و گفتم:​
- شاید اتفاقی بوده باشه، اینکه نمی‌شه مدرک؟​
بهنام هم ناراحت بود. کلافه دستی به روی سرش و موهای کوتاهش کشید و گفت:​
- توی تموم این مدت پدرت رو زیر نظر گرفته بودیم. برای خودمون هم غیر قابل باور بود. اما تو چرا توی این مدت از خودت نپرسیدی اون آدم‌های بی‌رحمی که اونشب ریختن سرتون و رضا رو اونجوری کشتن، از تو گذشتن؟​
تند گفتم:​
- من هم داشتن می‌کشتن ولی گویا پلیسا رسیدن و اونا فرار کردن. در ثانی حال و روز من بهتر از یه مرده نبود.​
- ما بررسی کردیم، اونشب سر اون سانحه نیروهای پلیس نرسیدن. اونی که رسید پدرت بود. آدماش تو رو نشناخته بودن. بیا این ویس گوش کن.​
و از جا برخاست و به سمت میز رفت. من هم نزدیکش شدم. روی لپ تاپ ویسی رو پلی کرد. صدای پدرم و یه مرد دیگه بود.​
پدرم عصبانی داشت با مردی که من نمی‌شناختمش صحبت می‌کرد.​
( - هر روز وضع داره بدتر می‌شه؛ پلیسا خیلی بهمون نزدیک شدن. تو هم که با خیره سری داری کارهای خودت رو انجام می‌دی.​
اون مرد گفت:​
- شما ترسیدید وگرنه خطری تهدیدمون نمی‌کنه. حداقل من اینجوری احساس نمی‌کنم.​
باز پدرم عصبانی گفت:​
- نیکان خیلی به هم ریخته؛ حال و روز خوبی نداره. بد پیله‌ست. یه نفر رو گذاشته بودم مراقبش باشه که فهمید و همه چیز گذاشت کف دست پلیس. برای اینکه یه وقت گیر نیفته مجبور شدم اون رو ازش دور کنم.​
و باز اکن مرد جوان با تلخی گفت:​
- همه‌ی زندگیتون شده نیکان، انگار نه انگار که منم پسرتون هستم.)​
با این حرفش وا خوردم، پس بهنام راست می‌گفت من یه برادر داشتم.​
(پدرم سرش فریاد زد:​
- نریمان. هزار بار بهت گفتم. تو و نیکان برای من هیچ فرقی ندارید.​
نریمان هم ناراحت گفت:​
- اگر فرق نداشتیم پس چرا من کشوندید توی این لجنزار ولی اجازه دادید نیکان سالم زندگی کنه.​
پدرم به هم ریخته بود، وقتی به هم می‌ریخت صداش بم‌تر می‌شد.​
- نیکان از وقتی دنیا اومد بیمار بود. به خاطر قلبش از همه چیز دورش کردم. وقتی هم که بیماری قلبیش خوب شد شخصیتش طوری شکل گرفته بود که دیگه نمی‌شد بهش اعتماد کنی. اون پسره‌ی کم عقل می‌خواست پلیس بشه. من و مادرش اونقدر بهونه آوردیم و زیر گوشش خوندیم که بی‌خیال شد. این موضوعات رو هزار بار بهت گفتم.)​
بهنام با دیدن حال بدم؛ صدا رو قطع کرد و گفت:​
- نیکان خوبی؟​
کمکم کرد روی صندلی نزدیک میز نشستم. سرم رو میون دستام گرفته بودم و آرنج‌هام روی میز گذاشته بودم. صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم اما حس اینکه سر بلند کنم نداشتم. دقایقی بعد صدای سیروان رو شنیدم؛ با تلخی به جونم زخم زد:​
- حس تلخیه نه؟ اما تلخ‌تر از جسد سوراخ سوراخ شده‌ی برادر نیست.​
بهنام مداخله کرد و گفت:​
- سیروان از کی یاد گرفتی یه بی‌گناه و به خاطر گناه دیگری مجازات کنی.​
سیروان تلخ غرید:​
- یه بیماری قلبی باعث شد این آقا الان بی‌گناه باشه. وگرنه از بچگی از اونم یکی می‌ساخت مثل خودش.​
بهنام باز جوابش رو داد:​
- د*اغ برادر دیدی درکت می‌کنم اما بهت اجازه نمی‌دم نیکان رو به گناه پدرش مجازات کنی.​
سیروان نشست و گفت:​
- من قصد این کار رو ندارم. ولی حرف اول و آخرم بهش زدم.​
سربلند کردم. به حدی پریشون و حال خ*را*ب بودم که نمی‌تونستم حرف بزنم. نگاهش کردم. مستقیم و با خشم نگام می‌کرد اما بعد نگاهش رو به میز عسلی داد. سمت بهنام برگشتم و گفتم:​
- نقشه‌تون چیه؟​
- بهنام نیم‌نگاهی به سیروان انداخت و گفت:​
- با اطلاعاتی که به دست آوردیم متوجه شدیم؛ پدرت با شخصی به اسم مشکات که اونم سر دسته‌ی یه باند قاچاق مواد مخدر بوده دچار مشکل شده. مشکات دیشب دستگیر شد. ولی خبرش منتشر نشده. می‌خواهیم طوری وانمود کنیم که پدرت فکر کنه دزدیده شدن تو و آلماز کار مشکات.​
- اینجوری میاد پای معامله؟​
- ما برای دستگیری پدرت اطلاعات و مدارک کافی داریم. دنبال نریمان هستیم که غیبش زده. مشکات توی اعترافاتش گفته قرار بوده یه محموله‌ی رو با نریمان معامله کنه ولی نریمان دبه کرده. حالا اینطور می‌خواهیم نشون بدیم که به خاطر نجات جون شما هم شده بیان پای معامله.​
نگام مات موند روی بهنام و فکرم رفت پیش نریمان. یه برادر داشتم که هرگز ندیدمش. مگه این پول چی بود که پدری به خاطرش یه عمر دوتا برادر از هم دور نگه داشت. بغضم رو خوردم و گفتم:​
- مادرم؟ اون چی؟​
سیروان با نیش جوابم رو داد:​
- متهم ردیف دوم. دست راست پدرت. عموت به گفته‌ی پدرت دست چپش و برادرت با توجه به اطلاعات ما مدیر اجرایی کارهای پدرت. اون کسانی که نشان ساعت جیبی و انگشتر دویست و سیزده رو دارن جزو افراد رده بالای باند هستن که کارهای پولشویی و انتقال و جابه جایی محموله‌ها و پول‌ها رو به روش‌های مختلفی انجام می‌دن. یه شبکه‌ی به شدت سازمان یافته و حرفه‌ای که خانواده‌ی تو مدیریتش می‌کنن.​
بهنام دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت:​
- نیکان تلخ این موضوع، ولی باید بپذیری که تو از الان به بعد هیچ کسی رو نداری.​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- حتی خانواده‌ی آلماز هم؟​
- پدر و مادرش بله اما خودش مثل تو. توی یه شرایط کاملاً سالم بزرگ شده. این دختر هیچی نمی‌دونه و تو باید کمکش کنی که این موضوعات بپذیره.​
سیروان برخاست و گفت:​
- شما دوتا یه زوج فوق‌العاده هستید.​
و بهنام این‌دفعه بر سرش فریاد زد:​
- کافیه دیگه سیروان. کافیه. انصاف داشته باش مرد. اون کسی که توی بدترین شرایط به داد خواهرت رسید و از مرگ نجاتش داد این پسر بود. اونیم که اسمش خداست هرگز پسری رو به گناه پدرش مجازات نمی‌کنه که تو داری می‌کنی.​
سیروان لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد از اتاق بیرون زد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
بعد از رفتن سیروان مفصل با بهنام صحبت کردم. اینطور که پیدا بود اون‌ها توی فاصله‌ی بعد از کشتن شدن سیاوش و با نفوذ توی کارخونه‌ی پدرم و کار گذاشتن شنود توی دفترش و خونه‌مون از طریق صحبت‌های پدرم با عموم و نریمان به سرنخ‌های دست پیدا می کنن و رد بقیه‌ی افرادش که نه تنها توی سطح شهر بلکه توی کل کشور بودند رو می‌زنن. نیروهای پلیس توی این فاصله دست به عملیات‌های اطلاعاتی می‌زنن و به صورت گسترده فعالیت‌هاشون رو رصد می‌کنن و به مدارک موثقی دست پیدا می‌کنند. پدرم به غیر از قاچاق مواد و اسلحه در پوشش کارهای تجاری در زمینه اقتصادی برای سازمان‌های جاسوسی دشمن کار می‌کرده. احتیاج به پرسیدن در مورد سزای این همه جرم نبود وقتی خودم بهتر می‌دونستم. چقدر فاصله‌ی بین خوشبختی و بدبختی کوتاهه. کوتاه‌تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی. با خودم می‌گفتم کاش می‌تونستم کاری می‌کردم اما حقیقت این بود که از دست من کاری ساخته نبود. سرنوشتی بود که پدر و مادرم با دستای خودشون نوشته بودن. توی فکر بودم که سوالی از ذهنم گذشت و از بهنام که ساکت پشت میز نشسته بود پرسیدم:​
- این پسری که می‌گید برادر منه، مادرش هم همون مادر من؟​
بهنام سر بلند کرد و چشم دوخت به من. حتماً با خودش فکر می‌کرد چقدر من بدبختم که حتی ساده‌ترین چیزهای زندگیم رو نمی‌دونم.​
بهنام دستی به پشت گ*ردنش کشید و گفت:​
- برادر خودت، مادرش زنی بوده که از پدرت جدا شده. مادر تو همسر دومشه. نریمان بیشتر سال‌های زندگیش آمریکا و اروپا بوده. شش سالی هست که به ایران اومده.​
به یکباره صدای جیغ آلماز رو شنیدم و چهره‌ی در هم کشیدم. آلماز داشت داد و بیداد می‌کرد و کمک می‌خواست. هر دویی دستام رو روی گوشم گذاشتم تا صداش رو نشنوم چون سردردم وحشتناک بود و صدای آلماز درد سرم رو بیشتر می‌کرد. چندین بار بین فریاد زدن‌هاش من رو صدا زد . بهنام از جا برخاست و اتاق رو ترک کرد. دقایقی بعد به اتاق برگشت و گفت:​
- نیکان.​
نگاهش کردم و با عجز نالیدم:​
- الان حالم خوب نیست. خب یه جوری ساکتش کنید.​
حرفی نزد و بیرون رفت. سرم به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم.​
***​
وقتی بیدار شدم توی یه اتاقی بودم و روی تختی دراز کشیده بودم. به دست راستم سرم وصل بود. نگام به سمت پنجره برگشت. به نظر می‌اومد آفتاب در حال غروب کردن بود. سرجام نشستم و سرم رو از دستم کندم. از جا که برخاستم کمی سرگیجه داشتم. باز کمی نشستم تا حالم جا بیاد. از اتاق بیرون رفتم. دوتا مامورهای خانم در کنار هم روی مبلی نشسته بودند و روی پای هرکدوم یه لپ تاپ بود و گویا داشتند کاری رو انجام می‌دادند. نگاهی به هم و بعد به من انداختند. لبی تر کردم و گفت:​
- بهنام ، یعنی سرگرد پناهی کجا هستند؟​
یکی از اون‌ها به اتاقی که قبلاً اونجا بودم و از حال رفته بودم اشاره کرد. به سمت اتاق که رفتم باز صدای فریاد و گریه‌ی آلماز رو شنیدم. صدا از داخل یکی دیگه از اتاق ها می‌اومد. به سمت اون اتاق رفتم. اما در میونه‌ی راه ایستادم. بهنام از اتاق دیگر بیرون آمد و با دیدن من گفت:​
- نیکان، بهتری؟​
نگام رو به بهنام دادم و گفتم:​
- چرا این‌قدر جیغ می‌زنه؟​
بهنام نزدیکم شد و گفت:​
- ترسیده. نخواستیم باز بی‌هوشش کنیم. ازش خواستیم ساکت باشه ولی به خرجش نمی‌ره. بهتره بری باهاش حرف بزنی.​
- چی باید بهش بگم؟​
نفس عمیقی کشید و گفت:​
- همه چیز بگو .​
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. یکی از اون خانم‌ها در اتاق رو باز کرد. دستگیره رو فشار دادم و داخل اتاق شدم. آلماز با سر و وضعی آشفته و صورت خیس از اشک وسط اتاق ایستاده بود و به در اتاق نگاه می‌کرد. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. آلماز ترسیده نگام می‌کرد. بعد از مدتی از بهت خارج شد و به سمتم دوید و خودش رو توی آ*غ*و*ش من انداخت و باز بغضش شکسته شد. در حال گریه ترکی و فارسی حرف می‌زد. باید آرومش می‌کردم. آروم دست روی سرش گذاشتم و گفت:​
- آلماز.​
سرش رو از روی س*ی*نه‌م بلند کرد. نگام کرد و با بغض گفت:​
- نیکان، من خیلی می‌ترسم.​
از فاصله‌ی خیلی کمی نگام در نگاه دریایی ترسیده و بارانی‌اش نشست:​
- نباید بترسی.​
- اینا کین که ما رو دزدیدن؟​
و شاید به یکباره متوجه موضوعی شد که عقب ایستاد و گفت:​
- نیکان، اگر این آدما ما رو دزدیدن پس چرا تو رو زندونی نکردن؟​
مشکوکانه نگام می‌کرد و دوباره قدمی به عقب برداشت و گفت:​
- اینجا چه خبره؟​
با درموندگی گفتم:​
- حالم خوش نیست آلماز، حالم خوش نیست.​
و به سمت تختی که توی اتاق بود راه افتادم، لبه‌ی تخت نشستم و گفتم:​
- بیا بشین باید باهات حرف بزنم.​
نزدیکم شد و در کنارم نشست. در کنارم نشست و چشم دوخت به من. سخت بود گفتن همه‌ی حقیقت به دختر بازیگوش و سرخوشی مثل آلماز که پدر و مادرش رو بی‌نهایت دوست داشت. سخت بود شکستن دختری که هنوز بزرگ نشده بود. سخت بود خورد کردن قلب دختری که جز عشق و محبت چیزی نداشت که به اطرافیانش بده. اما این حقیقت‌ها با این دختر این کار رو می‌کرد. همونطوری که با من این کار رو کرد. من حرف می‌زدم و آلماز ذره ذره آب می‌شد. من حرف می‌زدم و آلماز می‌شکست. مات مونده بود نگاش به صورت من و عرق کرده بود. به میونه‌ی حرفام که رسیدم دستش رو گرفتم. بدنش یخ کرده بود. آروم به صورتش زدم و گفتم:​
- آلماز.​
قطره اشکی آروم روی صورتش دوید. نگاهمون در نگاه هم نشسته بود. ما دوتا همدرد بودیم. دوتا بی‌گناهی که نابود شده بودیم چون تصوراتمون اون چیزی نبود که فکر می‌کردیم. آلماز به خاطر شوک به سمتم خم شد و از حال رفت. سرش را عقب گرفتم و صدایش می‌زدم ولی فایده نداشت. صدام رو بالا بردم و بهنام رو صدا زدم. خیلی زود خانم جوانی که گویا پزشک بود وارد اتاق شد. آلماز وقتی حرف‌های من رو می‌شنید نه داد زد نه گریه کرد نه حتی سوالی پرسید. اما به قدری این حرف‌ها براش سنگین بود که شوکه شد و از حال رفت. دکتر معاینه‌اش کرد و سرمی به دستش وصل کرد. من بهت زده عقب‌تر ایستاده بودم و به او خیره بودم. دست بهنام به شونه‌م نشست و گفت:​
- نیکان باید باهات صحبت کنم.​
نگام به سمتش برگشت. با او از اتاق بیرون رفتم و به اتاق دیگر رفتیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سرهنگ قدیری و سیروان توی اتاق بودند. سرهنگ قدیری فرماندهی پرونده رو بر عهده داشت. سیروان نیم‌نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول نوشیدن چایی اش شد. با تعارف سرهنگ در کنارش نشستم. بهنام هم رو به روی من و در کنار سیروان نشست. نگام به سیروان بود اما سیروان قصد نداشت حتی به من نگاه کنه. سرهنگ این سکوت سرد رو شکست و گفت:​
- نیکان، از اینکه تا اینجا باهامون بودی ازت ممنونم. می‌دونم شرایط سختی داری اما باید ادامه بدیم.​
نگام به سمت سرهنگ چرخید و گفتم:​
- هستم، تا آخرش. من پیوندی که با خونواده‌م داشتم بریدم. هر کاری بخواهید انجام می‌دم.​
بغضم رو خوردم. باید قوی می‌بودم و اجازه نمی‌دادم احساساتم مانعم بشه. نگام رو به سیروان دادم و گفتم:​
- می‌دونم حق داری از من متنفر باشی. من پسر کسی هستم که زندگیتون رو سیاه کرده. د*اغ دوتا برادر گذاشته روی دلت. اما سیروان من توی این سی و سه سال زندگیم هیچی نمی‌دونستم. الان از بیشتر از تو که از من متنفری، خودم از خودم متنفرم.​
سرهنگ سعی کرد دلداریم بدهد:​
- نیکان جان شما نباید خود رو به خاطر کارهای پدرت مقصر بدونی.​
حرفش رو بریدم:​
- مقصر نمی‌دونم اما شرمنده‌ام. شرمنده‌ی جوونای که زندگی و رویاهاشون رفت زیر خروارها خاک، شرمنده‌ی دختری هستم که دوستش دارم اما نمی‌دونم دیگه چطوری باید توی چشماش نگاه کنم. این شرمندگی تا آخر عمر باهام می‌مونه.​
بهنام گفت:​
- این شرمندگی هم درست نیست. تو وقتی نمی‌دونستی جونت رو خطر کردی و الان هم که می‌دونی واستادی تا این پرونده بسته بشه. نیکان هر انسانی به اعمال خودش سنجیده می‌شه. تاریخ پره از این موارد. گاهی پدر خوب و پسر بد. گاهی پدر بد و پسر خوب. راه هر کسی از دیگری سواست.​
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- بهتره به کارمون برسیم. سرهنگ باید چیکار کنم؟​
سرهنگ مکثی کرد و بعد گفت:​
- بعد از اینکه آوردیمتون اینجا. هردوتا موبایلاتون رو خاموش کردیم. اینجور که نیروهامون اطلاع دادن. خانواده‌هاتون نگران شدن و مدام در حال تماس گرفتن با شما هستن. تا یه ساعت دیگه با استفاده از سیستمی که صدای مشکات رو تقلید می‌کنه با پدرت تماس می‌گیرن و موضوع گروگانگیری رو مطرح می‌کنیم.​
- خب بعدش چی می‌شه؟​
- تمام اعضای اصلی باند شناسایی شدن فقط دنبال نریمان هستیم. نریمان خودش رو نشون بده طی یه عملیاتی همه رو دستگیر می‌کنیم.​
این کلمه چقدر بد بود. با اینکه سعی می‌کردم خود دار باشم.​
سیروان گفت:​
- اگر مشکات بگه فقط با نریمان وارد معامله می‌شه. پدرت با نریمان تماس می‌گیره و سر و کله‌ی نریمان پیدا می‌شه.​
سری تکون دادم و گفتم:​
- یعنی من نباید کاری بکنم.​
سرهنگ گفت:​
- فعلاً نه. البته لازمه چندباری با پدرت تلفنی صحبت کنی.​
- باشه.​
تلفن روی میز زنگ خورد که بهنام برای جواب دادنش از جا برخاست. وقتی تلفن را گذاشت گفت:​
- قربان بچه‌ها اطلاع دادن تماس اول گرفته شده.​
سیروان برخاست و گفت:​
- باید بریم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
من پرسیدم:​
- کجا؟​
- اداره.​
بهنام کامل‌تر برایمان توضیح داد:​
- کارمون رو نمی‌تونیم از اینجا انجام بدیم. اینجا خونه‌ی که متعلق به اداره که در مواردی که نیاز باشه از اینجا استفاده می‌کنیم.​
هر چهار نفر از اتاق بیرون اومدیم. نگران آلماز بودم برای همین خطاب به بهنام گفتم:​
- آلماز چی می‌شه؟​
- خانم‌ها اینجا مراقبش هستن. صحبت کردیم یه روانشناس بیاد باهاش صحبت کنه.​
سیروان به شانه‌ام زد و گفت:​
- اینطور که پیداست خیلی نگرانشی.​
عصبانی به سمتش برگشتم و گفتم:​
- اینکه نگران یه انسانم که زندگی و رویاهاش به گند کشیده شده اشکالی داره.​
با پشت دست به کتفم زد و گفت:​
- وقتی بابات رو دیدی حتماً در این مورد باهاش صحبت کن.​
و از کنارم گذشت و رفت. باز هم خوردم کرد. در مسیر رفتن به اداره با بهنام تنها بودم. در سکوت به خیابان چشم دوخته بودم. بهنام این سکوت رو شکست و گفت:​
- نیکان می‌خواهی با هم حرف بزنیم.​
نگام رو به بهنام دادم. دوست خوبی بود. توی این مدت خیلی کمکم کرد و راه و رسم پلیس مخفی بودن رو یادم داد. هوام رو داشت و ازم حمایت می‌کرد.​
بی‌مقدمه پرسیدم:​
- تو هیچ وقت از خودت واسه‌م نگفتی، ازدواج کردی؟​
با لبخند سری تکون داد و گفت:​
- یه پسر هم دارم، اسمش شهاب.​
- خوشبحالت که خوشبختی.​
به رو به رو خیره موند و بی‌مقدمه گفت:​
- سرطان خون داره.​
وا خوردم از این حرفش، با اعصاب خورد چنگی به موهام زدم و گفت:​
- لعنت به این زندگی‌ها، لعنت. خوب می‌شه مگه نه؟​
- امیدوارم بشه.​
و اشک گوشه‌ی چشمش رو گرفت و گفت:​
- نیکان درد و غم واسه همه هست. هر کسی درد و غمش یه شکلیه. هر انسانی مختاره که زندگیش رو یه شکلی بسازه. هر لحظه توی زندگی ماجرای پیش میاد که رویاهای آدم داغون می‌کنه. به خاطر رویا هم که شده باید قوی باشی.​
- آلماز چی می‌شه؟​
در اون اوضاع اصلاً توقع شوخی بهنام رو نداشتم. اما این بشر اصلاً غیر قابل پیش بینی بود.​
- می‌تونی دوتاییشون رو بگیری. اینجوری خوبه دورت شلوغ می‌شه غم و غصه‌هات یادت میره.​
کمی خندیدم اما زود خنده‌ام محو شد. نگام رو به بیرون دادم و گفتم:​
- فکر می‌کنم رویا هم بفهمه من کی هستم ازم متنفر بشه.​
- نمی‌شه. اینطور فکر نکن. اون دختر آلماز هم باید شرایطش رو بپذیره و با خودش کنار بیاد.​
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- امیدوارم از اینکه این بازی عاشقانه رو باهاش راه انداختم من رو ببخشه.​
- فقط زمان می‌تونه همه چیز رو حل کنه.​
و دوباره این سکوت تا رسیدن به اداره ی آگاهی طولانی شد.​
***​
با بهنام وارد یه اتاق خیلی بزرگ که عده‌ی مشغول کار بودند شدیم. تعداد زیادی سیستم بود که پشت هر کدوم یه مامور نشسته بود. سرهنگ قدیری با سیروان گوشه‌ای ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. بهنام من را به سمت مبلی راهنمایی کرد و خودش به سمت اونها رفت. روی مبل نشستم. منتظر بودم تا ببینم چی پیش میاد.​
دو ساعتی فقط اونجا نشستم و نگاهشان کردم. تماس می‌گرفتند کسانی رو ردیابی می‌کردند و به ویس‌های شنودهای که کار گذاشته بودند گوش می‌کردند. باز درد قلبم شروع شد که یه قرص زیر زبونم گذاشتم. بعد از همه‌ی این ها بهنام به سمتم اومد در کنارم نشست و گفت:​
- خوبی؟​
- چی شد؟ داشتید رد نریمان می‌زدید؟​
- آره پیداش کردن. پدرت حسابی ریخته به هم، تمام افرادش رو به خط کرده. الان همه‌شون خونه‌ی شما جمع هستن. نریمان هم داره می‌ره اونجا تا برای رفتن سر قرار با مشکات نقشه بریزن.​
لبی تر کردم و گفتم:​
- نیروهاتون آماده‌ان تا بریزن توی خونه مون و همه رو دستگیر کنن.​
بهنام فقط سری تکان داد. نگاهم رو بهش دادم و گفتم:​
- می‌شه قبل از این کار من برم داخل خونه.​
- کی چی بشه؟​
- بذارید برای آخرین بار ببینمشون. من هیچ وقت برادرم رو ندیدم. هیچ وقت باهاش حرف نزدم. خواهش می‌کنم.​
و باز اشکم سرازیر شد.​
- باید با سرهنگ حرف بزنم.​
سیروان از اون طرف صدایم زد:​
- هی نیکان، بیا اینجا باید با بابات حرف بزنی.​
با بهنام به سوی اونها رفتیم. سیروان به یکی از مامورها اشاره کرد و او شماره‌ی خانه ی ما رو گرفت و دقایقی بعد صدای عصبانی پدرم رو شنیدم:​
- الو... مشکات!​
سیروان داخل میکروفونی گفت:​
- خیلی عصبانی به نظر می‌رسی، نگرانی پسر و عروست رو بکشم.​
عصبانی فریاد زد:​
- خون از دماغشون بیاد دودمانت رو به باد میدم. تا وقتی با پسرم حرف نزنم سر قرار هیچ معامله‌ی نمیام.​
سیروان به من اشاره کرد صحبت کنم. به سمت میکروفون که روی میز بود و به سیستم وصل بود خم شدم گفتم:​
- الو بابا...​
- نیکان، حالت خوبه؟ آلماز خوبه؟ نیکان نگران نباش نجاتت می‌دم.​
ماتم برد. دوستم داشت. دوستم داشت ولی با کارهاش من رو کشت. سیروان دست به شانه‌ام گذاشت و من عقب ایستادم و خودش خطاب به پدرم گفت:​
- زنده‌ست ولی اسلحه‌ی آماده به شلیک روی سرشه. نریمان نیاد پای قرار. جسدش رو واست می‌فرستم.​
- لعنتی، کی و کجا؟​
- بهت خبر می‌دم.​
و تلفن قطع شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
تلفن که قطع شد. سیروان نگاش رو به من داد و گفت:​
- فکر می‌کنی واکنشش چی باشه وقتی بفهمه کسی که تموم تشکیلاتش رو نابود کرده پسر خودش بوده.​
مستقیم به چشماش نگاه کردم. چقدر خشم و بغض داشت این نگاه.​
- نمی‌دونم. منی که این همه سال پدر خودم رو نشناختم پس نمی‌دونم واکنشش چی می‌تونه باشه.​
سیروان دستانش را در پناه جیب‌های شلوارش برد. نفس عمیقی کشید و گفت:​
- وقتی پدرم مرد. من فقط هیجده ساله‌م بود. شاهین پونزده و هامون دوازده ساله بود. رویا هنوز نمی‌تونست راه بره. یازده ماهش بود. می‌دونی چرا ازت متنفرم. چون پدرت برای اینکه زندگی رویایی برای تو بسازه برادرهای رو از من گرفت که همه‌ی سال‌های زندگیشون جون کندن واسه آرزوهاشون. وقتی شاهین دانشکده‌ی خلبانی قبول شد. توی همه‌ی روستامون شیرینی پخش کردم. ما آدم‌های نداری نبودیم. ولی وقتی پدر یه خونواده بمیره. پولدار پولدار هم که باشی ندار می‌شی. چون تکیه گاهت رو از دست دادی.​
بغضش رو دوباره فرو داد و گفت:​
- یه سال بعدش مادرمون مرد. اتفاق دیگه، برای هر کسی ممکنه بیفته. می‌دونم تو مقصر نیستی و خیلی به ما کمک کردی. می‌دونم الان دنیا هوار شده رو سرت. ولی عجیب چهره‌ت شبیه پدرته. بعد از این پرونده. نمی‌خوام دیگه کسی رو ببینم که هر دقیقه من رو یاد کسی می‌ندازه که برادرای جوونم رو ازم گرفت.​
سخت بود. سخت بود پذیرفتن خواسته‌اش. من به رویا قول داده بودم. جوابی ندادم. سیروان با زنگ خوردن موبایلش از ما دور شد. مدتی دیگر گذشت. نمی‌دونستم چه اتفاقی داره می‌افته. سرهنگ تماسی رو جواب داد و بعد خطاب به بهنام گفت:​
- راه بیفتید. نریمان رفته خونه‌ی پدرش. الان همه‌شون اونجا جمعن.​
به سمت سرهنگ رفتم و مانع رفتنش شدم و گفتم:​
- جناب سرهنگ می‌خوام باهاتون بیام.​
سرهنگ لحظاتی فقط نگام کرد و بعد گفت:​
- باشه بیا بریم.​
باهاشون همراه شدم. تلخ‌تر از این چی که با پلیس برای دستگیری خانواده‌ت همراه بشی.​
***​
ماشین‌های سیاه نیروی ویژه‌ی پلیس در سکوت کامل به سمت خونه‌ی ما به راه افتادند. بهنام رانندگی می‌کرد و سرهنگ در کنارش نشسته بود. من و سیروان صندلی عقب نشسته بودیم.​
نزدیک به خونه توقف کردند. سرهنگ داخل بی‌سیم گفت:​
- محمود یه توضیحی از موقعیت بده.​
صدای مردی رو از داخل بی‌سیم شنیدم:​
- تموی سوژه‌ها داخل خونه هستن. شش تا مرد مسلح توی حیاط هستن. مورد دیگه‌ی نیست. نیروهامون از پشت ساختمون وارد شدن و کمین گرفتن. خونه کاملاً محاصره‌ست.​
- بسیار خب، هر وقت گفتم وارد عملیات می‌شید.​
خطاب به سرهنگ گفتم:​
- جناب سرهنگ اجازه بدید من وارد خونه بشم.​
سرهنگ به سمت عقب چرخید و گفت:​
- نه نیکان، با دست خودمون که گروگان تحویلشون نمی‌دیم.​
با زهرخندی گفتم:​
- این‌ها خونواده‌ی من هستن. من رو گروگان نمی‌گیرن.​
سرهنگ باز گفت:​
- آدما توی شرایط‌های سخت تصمیم‌های می‌گیرن که شاید هیچ‌وقت باورت نشه. پدرت شاید برای نجات نریمان و مادرت. تو رو قربونی کنه.​
- چه بهتر، اگر این اتفاق افتاد. اصلاً به جون من فکر نکنید. خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم. با مسئولیت خودم می‌رم داخل.​
سرهنگ به سمت جلو چرخید کمی فکر کرد. نگاهی به بهنام انداخت و توی بی‌سیم گفت:​
- محمود می‌تونید بی‌دردسر اون شش نفر توی حیاط رو حذف کنید. یعنی طوری که توجه ساکنین داخل ساختمون جلب نشه.​
- می‌شه قربان.​
- اقدام کنید.​
لحظات به کندی سپری می‌شد. لحظاتی زجرآور و تلخ. سیروان چشم به خونه دوخته بود و نمی‌دونستم چی تو فکرش می‌گذره.​
دست رو پاش گذاشتم که نگاش به سمت من برگشت. بغضم رو خوردم و آروم گفتم:​
- متاسفم بابت همه چیز. اما می خوام یه چیز رو بدونی. من رویا رو فراموش نمی‌کنم.​
با حرص دستش رو مشت کرد و آروم گفت:​
- وقتی بفهمه تو کی هستی، اون فراموشت می‌کنه.​
- مطمئن نباش.​
مدتی فقط نگام کرد و بعد دوباره نگاش رو به بیرون داد. بیست دقیقه‌ی طول کشید تا باز صدای محمود رو از بی‌سیم شنیدم:​
- جناب سرهنگ موقعیت امن. نیروهای خودمون جایگزین شدن.​
سرهنگ به سمت عقب برگشت، اسلحه‌ی به سمتم گرفت و گفت:​
- محض اطمینان باهات باشه.​
اسلحه رو نگرفتم. نمی‌تونستم که بگیرم. سری تکون دادم و گفتم:​
- لازم نیست.​
سرهنگ باز مسرانه گفت:​
- نگیری نمی‌ذارم بری.​
اسلحه رو ناچاراً گرفتم و بعد یه گوشی کوچیک بهم داد و گفت:​
- بذار توی گوشت. اگر اتفاقی افتاد بهمون اطلاع بده.​
گوشی رو هم توی گوشم گذاشتم و از ماشین پیاده شدم. به سمت خونه به راه افتادم. در خونه برام باز بود. در کوچک رو هل دادم و وارد حیاط شدم. یکی از افراد پلیس بود که بالافاصله به سمت شمشادها رفت و پشت اون پناه گرفت. اسلحه رو زیر کتم بردم و پشت سرم زیر کمربندم جا دادم. نگام مات موند روی حیاط. یه حیاط بزرگ و زیبا با درخت‌های بید مجنون زیبا و شمشادهای که خیلی زیبا حرص شده بود و یه استخر پر آب بزرگ. به سمت ساختمون به راه افتادم . یاد حرف سیاوش افتادم که همیشه می‌گفت حیاط خونه‌تون یه پا پارکیه واسه خودش. کاش خونه‌مون کوچیک بود اما خوش بودیم. کاش اینجوری نبود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا