- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
توی فکر بودم که با صدای عمو متوجه او شدم.
- اگر تصمیم داری بعد از ازدواجت برای همیشه ساکن ترکیه بشی، پس باید سهامت رو از شرکتت بفروشی.
- یه نفری هست که چند وقتیه باهاش آشنا شدم. میخوام به اون بفروشم.
سری تکون داد و گفت:
- خوبه، با اوکتای پاشا توی ترکیه زود جای پای خودت رو باز میکنی. مرد با نفوذ و کار بلدیه.
در مورد اوکتای پاشا کمی کنجکاوی کردم بلکه بتونم بیشتر از حد معمول از اون بفهمم اما تا جای که به من شکی نبرد با اینحال چیزی دستگیرم نشد. با اومدن پدر و مادرم و اضافه شدن اونها بحثها بیشتر حول مراسم نامزدی و مهمونهای فردا میچرخید.
حوصلهی این حرفها رو نداشتم هر چند بهنام گفته بود احتمال داره این ازدواج سر بگیره و این ماموریت من چندسالی طول بکشه اما با دیدن دوبارهی رویا؛ آرزو میکردم کاش همه چیز قبل از برپایی این مراسمها تموم بشه. ولی اینطور که پیدا بود این بازی ادامه داشت مگه اینکه معجزهی می.شد و سر دستههای اصلی این باند شناسایی میشدند.
***
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و برای رفتن به شرکت از اتاقم بیرون زدم. روزهای بود که اصلاً خواب درستی نداشتم. مادرم از اینکه میدید میخوام به شرکت برم دلخور بود اما من نظر دیگری داشتم. اوکتای پاشا و خانوادهاش ساعت یازده میرسیدند و تا اون موقع کاری برای انجام دادن نداشتم.
از خونه که بیرون زدم بلافاصله شمارهی بهنام رو گرفتم که بلافاصله جواب داد:
- چطوری نیکان؟
بدون اینکه جواب سوالش رو بدم سوال خودم رو پرسیدم:
- از ساعتها تونستید اطلاعاتی به دست بیارید؛ دیشب ساعتهاش رو گرفت.
بهنام با خندهی گفت:
- چقدر تو عجولی پسر خوب، فکر می.کنم هیچ وقت نمیتونی مامور مخفی خوبی بشی.
با تندی جوابش رو داد:
- چون این کاره نیستم. بهنام خواهش میکنم. حالم رو درک کن.
- یکی از ساعتها رو همون دیشب به دست یه نفر رسونده. یه نفری که بیژن صداش میزنه. ردش رو زدیم و شناسایش کردیم شخصیه به اسم بیژن بهرامی. یه کسی که توی شمال تهران یه صرافی و یه جواهر فروشی داره. هیچ سوسابقه.ی نداره. فعلاً داریم بررسیش میکنیم.
عصبی پرسیدم:
- احتمال داره سر دستهشون باشه.
- نه نیست. اینطور که فهمیدیم یه کسایی که به یه درجهی خاصی که میرسن لیاقت گرفتن اون ساعت رو پیدا میکنن.
خندیدم، خندیدنم بیشتر از هر چیزی عصبی بود:
- اینطور که پیداست حسابی گنده هستن.
- حسابی, برای خودشون تشکیلاتی به هم زدن. برای همین که چندین ساله دنبالشون هستیم. ولی اگر گندهشون رو پیدا کنیم رد بقیه رو میتونیم بزنیم. راستی یه سوالی ازت داشتم؟
- بفرمایین.
- دقیقاً میدونی چندتا از اون ساعتها تا حالا تو به عموت تحویل دادی؟
کمی فکر کردم؛ دقیقا نمیدونستم.
- نمی.دونم باید فاکتورها و فیشها رو نگاه کنم. تا ظهر بهتون خبر میدم. فقط...
- فقط چی؟
فکرش هم عذابم میداد ولی میبایست با خودم کنار میاومدم:
- اینکه عموی من این ساعتها رو سفارش میده و به افراد خاصی تحویل میده. این معنیش این نیست که رییس خودشه.
بهنام لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
- اینطور فکر نمیکنیم اما خب عموی تو احتمالاً کسیه که رییس رو میشناسه. فکر میکنیم رییس اوکتای پاشا باشه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم خودش باشه.خداحافظ.
تا به شرکت رسیدم. سری به اوراق بایگانی زدم، یک ساعتی وقت صرف کردم تا وقتی که متوجه شدم مجموعاً بیست و یک عدد از اکن ساعتها از طریق شرکت من وارد کشور شده. خسته روی صندلیم رها شدم و نگام رو به پنجره دادم. از اون پنجره جز ساختمان بلند اونطرف خیابان چیزی پیدا نبود یا حداقل از اونجای که من نشسته بودم اینطور بود. توی فکر و خیالات خودم غوطه میخوردم که موبایلم زنگ خورد. شماره برام ناشناس بود اما با این حال جواب دادم:
- الو بفرمایین.
صدای آروم و گرمش رو که شنیدم قلبم به تپش افتاد.
- سلام، رویا هستم.
لبخند به ل*بم نشست و شوقی به قلبم.
- سلام، خوبی؟
- ممنون؛ شما چطورین؟ قلبتون بهتره؟
پرسشگر گفتم:
- قلبم؟
- دیشب آقا بهنام اینجا بودن، گفتن دیروز توی شرکت دوبار دچار درد قلب شدید. متوجه شدن نگرانتون شدم شمارهتون رو واسهم گذاشتن.
از شنیدن اینکه نگرانم بوده، خوشحال شدم.
- پس سیروان نمیدونه.
- نه؛ الان رفته اداره.
- مادربزرگت چطوره؟
- خداروشکر بهتره.
آخرین ویرایش: