- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
عمو داریوش تنها مهمونی بود که با ماشینش وارد خونه شده بود، از پلههای سنگی عمارت پایین رفتم. رانندهاش در ماشین رو براش باز کرده بود و عموم ضمن پیاده شدن با دیدنم با خنده گفت:
- چه خوب که زنده موندی نیکان، وگرنه من برای اومدن به خونهی برادرم هیچ دلخوشی نداشتم.
با حرفش خندیدم و در آ*غ*و*ش گرفتمش و زیر گوشش گفتم:
- فقط به خاطر شما زنده موندم.
وقتی عقب ایستادم، مشتی آروم به کتفم زد و گفت:
- کمتر دروغ بگو پسر.
با هم وارد سالن شدیم. من، عمو رو همراهی میکردم. وقتی احوالپرسیهای معمول با اقوام به انتها رسید در کنار هم روی مبل دو نفرهی نشستیم. عمو بعد از خوش و بشی با پدرم دوباره نگاش رو به من داد و بابت مرگ سیاوش به من تسلیتی گفت، کلی هم در مورد این موضوع سوال پرسید و من برای هزارمین بار به این سوالات تکراری که از افراد دیگهی شنیده بودم جواب دادم. بعد از این حرفها عمو مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- راستش نیکان اگه اومدم به این مهمونی فقط برای این بود که تو رو ببینم و در ر*اب*طه موضوعی باهات صحبت کنم.
- چه موضوعی عمو جان؟
- بریم یه جا خلوتتر، اینجا خیلی سر و صداست.
- مایل باشید بریم توی اتاق کتابخونه؟
از این پیشنهادم استقبال کرد و با هم از اون سالن بیرون رفتیم، سالنی کوچکتر که میشه گفت پذیرایی کوچک خانوادگی ما بود طی کردیم. در یکی از اتاقهای بزرگ سالن پایین که پدرم اونجا رو تبدیل به کتابخونهی بزرگی کرده بود باز کردم، عمو وارد اتاق شد و من بعد از او وارد شدم. تمام دیوارهای اتاق تا زیر سقف قفسههای چوبی زیبایی بود که از کتاب پر شده بود و وسط این اتاق چهار مبل راحتی تک نفره به دور میز عسلی گردی چیده شده بود. هردو مقابل هم نشستیم.
عمو داشت کتابخونه رو برانداز میکرد و من او رو. فقط پنج سال از بابا بزرگتر بود اما خیلی بیشتر از این پنج سال پیر شده بود شاید هم پدر من خوب مونده بود. از نظر هیکل و قیافه هم هیچ شباهتی به هم نداشتند، پدرم شبیه پدرش بود و عموم به مادرش کشیده بود. صورتی گرد و توپر، هیکلی چاق و هنهن کن.
وقتی کامل کتابخونه رو برانداز کرد نگاش رو به من داد و گفت:
- میدونستی وقتی خیلی جوون بودیم با پدرت توی یه چاپخونه کار میکردیم، شبا هم همونجا میخوابیدیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره پدرم تعریف کرده بعد از کار شما خسته میخوابیدید اما پدرم تا ساعتها بیدار میمونده و کتابهای تازه چاپ شده رو میخووند.
عمو خندهی زد و گفت:
- فرقی هم نمیکرد چه کتابی باشه، آشپزی، رمان، سیاسی، درسی... باورت میشه یه شب تا صبح نشسته بود کتاب مراقبتهای دوران بارداری رو خونده بود.
با این حرفش خندیدم و بعد عمو گفت:
- برای همینه توی هر زمینهی اطلاعات بالایی داره.
و باز سکوت کرد، این سکوت رو من شکستم و گفتم:
- گفتید میخواید در مورد یه موضوعی باهام حرف بزنید.
مستقیم به چشمام نگاه کرد و بیمقدمه گفت:
- موضوعی که میخوام در موردش حرف بزنم در ر*اب*طه با ازدواجته.
متعجب گفتم:
- چی؟
- دختریه به اسم آلماز که دختر فوقالعاده زیبایه.
- ترک؟
- بله، پدرش تاجر سرشناسیه، البته این دختر رو پدر و مادرت واسهت پسندیدن و من مامور کردن در موردش باهات صحبت کنم، دختره عکس تو رو دیده و جواب مثبت داده و حالا تو باید عکسش رو ببینی؟
عمو حرف میزد و من واقعاً خندهام گرفته بود، داشتم میخندیدم که موبایلش رو به سمتم گرفت و گفت:
- نیشت رو ببند، بگیر عکسش رو ببین.
خندهم جمع شد و بدون اینکه موبایل رو بگیرم گفتم:
- عمو من هنوز لباس سیاه رفقام توی تنمه اونوقت شما از عروسیم حرف میزنید.
عمو عصبانی به من توپید:
- دستم خسته شد نیکان، بگیر.
ناچاراً موبایل رو گرفتم. حق با عمو بود دختر قشنگی بود، پوستی سفید و چشمان کشیده و درشتی داشت، رنگ چشماش هم سبز بود. ل*بهای کوچیک و بینی که به ظاهر عملی بود. موهای براق و رنگ خوردهی زیتونی که تکهی از جلوی موش رو هم سبز کرده بود.
خواستم گوشی عمو رو برگردونم که باز سرم داد زد و گفت:
- عکسایی دیگهش هم هست نگاه کن.
ناچاراً بقیه هم نگاه کردم، توی موقعیتها و فیگورهای مختلفی عکس گرفته بود توی زمین بیسبال، تنیس، دانشگاه، کافیشاپ و چند عکس توی برف و هنگام اسکی، آخرین عکسش یک عکس دلبرانه با فیگوری خاص بود، آرنجش رو تکیهگاه میز کرده بود و انگشت اشارهاش رو روی لپش قرار داده بود و سه انگشت دیگهش رو زیر چونهاش بود، چشمکی به دوربین زده بود و ل*بهایش رو جمع کرده بود.
خواستم این عکس رو رد کنم که چیزی توجهم رو جلب کرد و دوباره روی همون عکس برگشتم. روی انگشتری که توی انگشت اشارهاش بود زوم کردم.
یک انگشتر خیلی ساده نقرهای مربعی شکل که عدد دویست و سیزده با اعداد انگلیسی روی اون حک شده بود.
متحیر عکس مونده بودم که صدای عموم رو شنیدم:
- خوشگله نه؟
سر بلند کردم، حرفش رو نشنیده بودم، با لبخند گفت:
- پسندیدی؟
نمیدونستم چی باید بگم، داشتم با خودم فکر میکردم چند درصد احتمال داشت این عدد اتفاقی روی انگشتر این دختر ترک بوده باشه که باز با صدای عموم به خودم اومدم.
- البته آلماز یه رگش ایرانیه، چون مادرش ایرانیه. زبان فارسی خیلی خوب نه ولی بلده، انگلیسیش هم خوبه.
به خودم اومدم و گفتم:
- چطوری باهاشون آشنا شدید؟
- اسم پدرش اوکتای پاشاست من سالیان زیادیه با اوکتای رفاقت دارم و گاهی معاملاتی داریم باهم. چندین بار دیگه دختر اوکتای رو به پدرت پیشنهاد دادم تا برای تو خواستگاری کنن ولی پدرت میگفت میخوام دریا رو برای نیکان بگیرم. ولی تو زیر بار ازدواج با دریا نرفتی. حالا پدر و مادرت با این دختر موافقن، نظر تو چیه؟
عمو از ازدواج حرف میزد و من به عدد دویست و سیزده فکر میکردم، باید کاری میکردم اگر این دختر سر نخ ماجرا بود نباید این سرنخ از دست میدادم برای همین گفتم:
- باید فکر کنم عمو.
لبخند رضایت به ل*بش نشست و من با شیطنت گفتم:
- میتونم عکساش رو داشته باشم.
این حرفم خندهی بلند عمو رو در پی داشت و بعد گفت:
- میدونستم خوشگلی دختره کار خودش رو میکنه. خودت از رو موبایلم بردار.
از میون همهی اون عکسها فقط همون عکسی که انگشتر توی دستش معلوم بود به موبایل خودم فرستادم تا بتونم به سیروان نشون بدم.
آخرین ویرایش: