کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
عمو داریوش تنها مهمونی بود که با ماشینش وارد خونه شده بود، از پله‌های سنگی عمارت پایین رفتم. راننده‌اش در ماشین رو براش باز کرده بود و عموم ضمن پیاده شدن با دیدنم با خنده گفت:​
- چه خوب که زنده موندی نیکان، وگرنه من برای اومدن به خونه‌ی برادرم هیچ دلخوشی نداشتم.​
با حرفش خندیدم و در آ*غ*و*ش گرفتمش و زیر گوشش گفتم:​
- فقط به خاطر شما زنده موندم.​
وقتی عقب ایستادم، مشتی آروم به کتفم زد و گفت:​
- کمتر دروغ بگو پسر.​
با هم وارد سالن شدیم. من، عمو رو همراهی می‌کردم. وقتی احوالپرسی‌های معمول با اقوام به انتها رسید در کنار هم روی مبل دو نفره‌ی نشستیم. عمو بعد از خوش و بشی با پدرم دوباره نگاش رو به من داد و بابت مرگ سیاوش به من تسلیتی گفت، کلی هم در مورد این موضوع سوال پرسید و من برای هزارمین بار به این سوالات تکراری که از افراد دیگه‌ی شنیده بودم جواب دادم. بعد از این حرف‌ها عمو مدتی سکوت کرد و بعد گفت:​
- راستش نیکان اگه اومدم به این مهمونی فقط برای این بود که تو رو ببینم و در ر*اب*طه موضوعی باهات صحبت کنم.​
- چه موضوعی عمو جان؟​
- بریم یه جا خلوت‌تر، اینجا خیلی سر و صداست.​
- مایل باشید بریم توی اتاق کتابخونه؟​
از این پیشنهادم استقبال کرد و با هم از اون سالن بیرون رفتیم، سالنی کوچک‌تر که می‌شه گفت پذیرایی کوچک خانوادگی ما بود طی کردیم. در یکی از اتاق‌های بزرگ سالن پایین که پدرم اونجا رو تبدیل به کتابخونه‌ی بزرگی کرده بود باز کردم، عمو وارد اتاق شد و من بعد از او وارد شدم. تمام دیوارهای اتاق تا زیر سقف قفسه‌های چوبی زیبایی بود که از کتاب پر شده بود و وسط این اتاق چهار مبل راحتی تک نفره به دور میز عسلی گردی چیده شده بود. هردو مقابل هم نشستیم.​
عمو داشت کتابخونه رو برانداز می‌کرد و من او رو. فقط پنج سال از بابا بزرگ‌تر بود اما خیلی بیشتر از این پنج سال پیر شده بود شاید هم پدر من خوب مونده بود. از نظر هیکل و قیافه هم هیچ شباهتی به هم نداشتند، پدرم شبیه پدرش بود و عموم به مادرش کشیده بود. صورتی گرد و توپر، هیکلی چاق و هن‌هن کن.​
وقتی کامل کتابخونه رو برانداز کرد نگاش رو به من داد و گفت:​
- می‌دونستی وقتی خیلی جوون بودیم با پدرت توی یه چاپخونه کار می‌کردیم، شبا هم همونجا می‌خوابیدیم.​
سری تکون دادم و گفتم:​
- آره پدرم تعریف کرده بعد از کار شما خسته می‌خوابیدید اما پدرم تا ساعت‌ها بیدار می‌مونده و کتاب‌های تازه چاپ شده رو می‌خووند.​
عمو خنده‌ی زد و گفت:​
- فرقی هم نمی‌کرد چه کتابی باشه، آشپزی، رمان، سیاسی، درسی... باورت می‌شه یه شب تا صبح نشسته بود کتاب مراقبت‌های دوران بارداری رو خونده بود.​
با این حرفش خندیدم و بعد عمو گفت:​
- برای همینه توی هر زمینه‌ی اطلاعات بالایی داره.​
و باز سکوت کرد، این سکوت رو من شکستم و گفتم:​
- گفتید می‌خواید در مورد یه موضوعی باهام حرف بزنید.​
مستقیم به چشمام نگاه کرد و بی‌مقدمه گفت:​
- موضوعی که می‌خوام در موردش حرف بزنم در ر*اب*طه با ازدواجته.​
متعجب گفتم:​
- چی؟​
- دختریه به اسم آلماز که دختر فوق‌العاده زیبایه.​
- ترک؟​
- بله، پدرش تاجر سرشناسیه، البته این دختر رو پدر و مادرت واسه‌ت پسندیدن و من مامور کردن در موردش باهات صحبت کنم، دختره عکس تو رو دیده و جواب مثبت داده و حالا تو باید عکسش رو ببینی؟​
عمو حرف می‌زد و من واقعاً خنده‌ام گرفته بود، داشتم می‌خندیدم که موبایلش رو به سمتم گرفت و گفت:​
- نیشت رو ببند، بگیر عکسش رو ببین.​
خنده‌م جمع شد و بدون این‌که موبایل رو بگیرم گفتم:​
- عمو من هنوز لباس سیاه رفقام توی تنمه اونوقت شما از عروسیم حرف می‌زنید.​
عمو عصبانی به من توپید:​
- دستم خسته شد نیکان، بگیر.​
ناچاراً موبایل رو گرفتم. حق با عمو بود دختر قشنگی بود، پوستی سفید و چشمان کشیده و درشتی داشت، رنگ چشماش هم سبز بود. ل*ب‌های کوچیک و بینی که به ظاهر عملی بود. موهای براق و رنگ خورده‌ی زیتونی که تکه‌ی از جلوی موش رو هم سبز کرده بود.​
خواستم گوشی عمو رو برگردونم که باز سرم داد زد و گفت:​
- عکسایی دیگه‌ش هم هست نگاه کن.​
ناچاراً بقیه هم نگاه کردم، توی موقعیت‌ها و فیگورهای مختلفی عکس گرفته بود توی زمین بیسبال، تنیس، دانشگاه، کافی‌شاپ و چند عکس توی برف و هنگام اسکی، آخرین عکسش یک عکس دلبرانه با فیگوری خاص بود، آرنجش رو تکیه‌گاه میز کرده بود و انگشت اشاره‌اش رو روی لپش قرار داده بود و سه انگشت دیگه‌ش رو زیر چونه‌اش بود، چشمکی به دوربین زده بود و ل*ب‌هایش رو جمع کرده بود.​
خواستم این عکس رو رد کنم که چیزی توجهم رو جلب کرد و دوباره روی همون عکس برگشتم. روی انگشتری که توی انگشت اشاره‌اش بود زوم کردم.​
یک انگشتر خیلی ساده نقره‌ای مربعی شکل که عدد دویست و سیزده با اعداد انگلیسی روی اون حک شده بود.​
متحیر عکس مونده بودم که صدای عموم رو شنیدم:​
- خوشگله نه؟​
سر بلند کردم، حرفش رو نشنیده بودم، با لبخند گفت:​
- پسندیدی؟​
نمی‌دونستم چی باید بگم، داشتم با خودم فکر می‌کردم چند درصد احتمال داشت این عدد اتفاقی روی انگشتر این دختر ترک بوده باشه که باز با صدای عموم به خودم اومدم.​
- البته آلماز یه رگش ایرانیه، چون مادرش ایرانیه. زبان فارسی خیلی خوب نه ولی بلده، انگلیسیش هم خوبه.​
به خودم اومدم و گفتم:​
- چطوری باهاشون آشنا شدید؟​
- اسم پدرش اوکتای پاشاست من سالیان زیادیه با اوکتای رفاقت دارم و گاهی معاملاتی داریم باهم. چندین بار دیگه دختر اوکتای رو به پدرت پیشنهاد دادم تا برای تو خواستگاری کنن ولی پدرت می‌گفت می‌خوام دریا رو برای نیکان بگیرم. ولی تو زیر بار ازدواج با دریا نرفتی. حالا پدر و مادرت با این دختر موافقن، نظر تو چیه؟​
عمو از ازدواج حرف می‌زد و من به عدد دویست و سیزده فکر می‌کردم، باید کاری می‌کردم اگر این دختر سر نخ ماجرا بود نباید این سرنخ از دست می‌دادم برای همین گفتم:​
- باید فکر کنم عمو.​
لبخند رضایت به ل*بش نشست و من با شیطنت گفتم:​
- می‌تونم عکساش رو داشته باشم.​
این حرفم خنده‌ی بلند عمو رو در پی داشت و بعد گفت:​
- می‌دونستم خوشگلی دختره کار خودش رو می‌کنه. خودت از رو موبایلم بردار.​
از میون همه‌ی اون عکس‌ها فقط همون عکسی که انگشتر توی دستش معلوم بود به موبایل خودم فرستادم تا بتونم به سیروان نشون بدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
فصل دوم
با اوقات تلخ و فحش‌های ریز و درشتی که نثارشون می‌کردم در کنار دوستم سلین نشستم. سلین ریز خندید و گفت:​
- خب خودت خواستیش.​
با تندی گفتم:​
- من غلط زیادی کردم. بعدم قبول کردم که الان باید بیان، وسط تفریح من. گندشون بزنن.​
سلین باز خندید و گفتم:​
- حالا انقدر حرص نزن، عوضش بعداً با اون میایی، راستی اسمش چی بود؟​
کلافه و حرصی از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و چه می‌دونمی گفتم، کمربندم رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم تا رسیدن به استانبول کمی بخوابم.​
فقط عکسش رو دیده بودم و توی عکس به نظر نمی‌رسید پسر بدی باشه البته که خوش‌تیپ و خوش‌چهره بود، اما شرط کرده بودم که باید خودش رو ببینم و مدتی باهاش در ر*اب*طه باشم تا بتونم بهتر بشناسمش اما قصد داشتم بعد چند تا برچسب ریز و درشت بهش بچسبونم و از سر بازش کنم. این تفریحی بود که به تازگی برای خودم دست و پا کرده بودم. درست از وقتی که پای خواستگارها وسط اومده بود. پدرم مرد سختگیر و مستبدی بود. همیشه هم در ر*اب*طه با موضوع ازدواجم به من گوشزد می‌کرد که حق نداری کسی رو خودت برای ازدواج انتخاب کنی. من هم قصد داشتم اینطوری از قانون ظالمانه‌ی پدرم انتقام بگیرم. دو نفر قبلی پسر تاجرای سرشناسی بودند. اولی خیلی سرد و بی‌عاطفه بود و آخر هم با یه دعوای حسابی از سر بازش کردم و دومی یه بچه ننه‌ی لوس و ننر بود.​
اما من خیلی رویایی به قضیه‌ی ازدواجم فکر می‌کردم، می‌خواستم عاشق بشم اما خب پسری که چنگی به دل بزنه و مثل قهرمانای فیلما باشه هیچ‌وقت سر راهم سبز نمی‌شد. توی اقوام و اطرافیانم پسر زیاد بود اما شبیه این بازیگرای فیلم‌های عاشقانه نبودن یا اگر خوش‌قیافه بودن بچه‌ننه بودن، قهرمان نبودن.​
توی فکرام غوطه می‌خوردم که ناخودآگاه با خودم گفتم:​
- تا ببینیم این پسر ایرانیه چیه؟​
با این حرفم سلین متعجب گفت:​
- چی می‌گی؟​
چشمام رو باز کردم و گفتم:​
- می‌گم سلین چرا زندگی من نمی‌شه مثل این فیلما.​
سلین باز خندید و گفت:​
- خودت باید بخوای که بشه.​
- من می‌خوام، فقط نمی‌دونم چرا عاشق هیچکی نمی‌شم، همه‌شون یه جاشون می‌لنگه.​
با این حرفم باز بلند خندید، سلین به معنی واقعی کلمه یه دختر سرخوش و شاد بود و تنها دوستی بود که داشتم. با اینکه آدم خوش‌گذرانی بودم ولی اهل رفیق‌ بازی نبودم البته چندین جمع دوستانه داشتیم که گاهی وقتم رو با اونها می‌گذروندم.​
موهام رو پشت گوشم زدم و گفتم:​
- می‌گم سلین این پسره رو چطوری باید بپیچونیم، پدرم خیلی ازش تعریف می‌کنه.​
- پدرت هرکسی رو بهت معرفی کنه ازش تعریف می‌کنه. اسمش چی بود؟​
کمی فکر کردم و گفتم:​
- نیکی.​
چهره‌ای در هم کشید و گفت:​
- نیکی یه اسم دخترونه نیست.​
- نه یه چیز دیگه بود، یادم نیست، بی‌خیالش. به خدا اگر یه پسر لوس و ننر مامانی باشه بلایی به سرش بیارم که دُمش رو بذار رو کولش برگرده کشورش.​
سلین باز خندید و گفت:​
- تو فارسی بلدی؟​
- نه خیلی خوب، مادرم این چند روزه فقط باهام فارسی حرف می‌زد که مثلاً زبانم رو بهتر کنه.​
طول پرواز آنتالیا تا استانبول فقط با حرف گذروندیم، از فرودگاه که بیرون اومدیم ماشینی که پدرم فرستاده بود خیلی وقت قبل اومده بود و منتظرمون بود.​
تا نشستم خطاب به راننده‌مون اسماعیل گفتم:​
- این مهمون‌های بابا اومدن؟​
اسماعیل از آینه نگاهم کرد و با لبخندی گفت:​
- بیست دقیقه‌ی قبل خودم اومدن دنبالشون و بردمشون خونه.​
چهره‌ی در هم کشیدم و هیشی گفتم، اسماعیل ماشین رو از جا کند و باز گفت:​
- خانوم فکر می‌کنم این پسر، شوهر مناسبی برای شما...​
با تندی حرفش رو بریدم و سرش داد زدم:​
- شما نمی‌خواد در مورد شوهر مناسب من نظر بدید.​
اسماعیل واخورده از حرفم سکوت کرد، تنها اخلاق بدم همین بود گاهی به شدت تند می‌شدم و بی‌دلیل سر اطرافیانم داد می‌زدم.​
سلین به دستم زد و چشم غره‌ی حواله‌م کرد یعنی اینکه باز تند رفته‌ام. کمی از مسیر که طی شد از اسماعیل دلجویی کردم و بابت رفتارم از او عذرخواهی کردم.​
وقتی اسماعیل مقابل مزونی که همیشه برای مهمونی‌های رسمی لباس می‌گرفتم توقف کرد باز با تندی گفت:​
- گفته باشم من لباسی که پدرم خواسته نمی‌پوشم.​
اسماعیل آب دهنش رو با ترس قورت داد و گفت:​
- خانم تو رو خدا، آقا گفتن اگر شما لباس مناسب نپوشید من رو اخراج می‌کنه.​
- بهتر، خودم استخدامت می‌کنم.​
سلین با حرفم خندید و اسماعیل گفت:​
- خانم تو رو خدا، آقا گفتن یه پوشش مناسب...​
و باز بر سرش فریاد زدم:​
- پوشش من خیلی هم خوبه.​
با کلی خواهش سلین و اسماعیل راضی شدم برم لباس مناسب‌تری بگیرم. یک شلوار لی و تی‌شرت صورتی و سویشرت سفید تنم بود. وارد مزون و مغازه‌ی بزرگ پوشاک فروشی که شدیم مرد جوان اتوکشیده‌ی به استقبالمون اومد و بعد از اون زینب خانوم صاحب فروشگاه اومد. گویا از قبل در جریان خواستگاران قرار گرفته بود و چندین لباس مناسب برای من ردیف کرده بود، لباس‌های شیک و سنگین و به قول بابا باوقار. اما من دنبال چیز دیگری بودم. نمی‌بایست زیر بار حرف‌های بابا می‌رفتم.​
چرخی زدم و بعد از کلی معطلی با دیدن کت و شلوارهای شیک زنانه فکری به سرم زد. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و چند عکس سرچ کردم. یک دست کت و شلوار مشکی که دو سایز برایم گشاد بود برداشتم و به اضافه‌ی یک پیراهن سفید، زینب خانوم متعجب نگام می‌کرد. وقتی از اتاق پرو بیرون اومدم سلین بلند و بی‌پروا زد زیر خنده. کفش مدل مردانه‌ی هم گرفتم و با یک کلاه دوری مشکی و یک دستمال گر*دن که دور دست راستم پیچیدم. شدم شبیه به داش مشتی‌های ایرانی، چند تا فیلم از اون‌ها دیده بودم و همیشه از این تیپ مردها خوشم می‌اومد و این اولین باری بود که اینطوری لباس پوشیده بودم، کتم به قدری بلند بود که اگر دستم رو می‌نداختم دستم زیر آستینش می‌رفت.​
سلین نزدیکم شد و با خنده سرش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:​
- می‌خوای پدرت رو بکشی آلماز.​
- خودش خواسته یه لباس مناسب بپوشم، خب بریم.​
در حالی که سلین و زینب خانوم دنبالم می‌دویدن تا مانعم بشن با همون لباس‌ها از مغازه بیرون زدم، اسماعیل با دیدن لباس‌های توی تنم دو دستی به سر زد و گفت:​
- بدبخت شدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مرغم یه پا داشت و تصمیم گرفته بودم با همون لباسا برم خونه، وقتی پدرم سلیقه‌ی خودم در لباس پوشیدن رو قبول نداشت باید فکر اینجاش رو هم می‌کرد. در طول مسیر اسماعیل خیلی اصرار کرد تا از تصمیمی که گرفتم منصرف بشم ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم. در بزرگ نرده‌ی خونه‌ی بزرگ و ویلایمون با ریموت باز کرد و وارد شد، خونه‌مون بالاتر از ورودی قرار داشت برای همین مسیر ورودی یه کمی سربالایی بود. تا جلوی عمارت رفت و بعد مقابل در ورودی توقف کرد، یکی از نگهبان‌ها جلو اومد و در رو باز کرد. تا پیاده شدم چشم‌های اون نگهبان هم چهارتا شد. سلین پشت سرم می‌اومد و آروم صدام می‌زد تا بلکه من رو منصرف کنه، در سالن رو قبل از این‌که برام باز کنن خودم باز کردم و طوری که نشان بدم از وجود مهمون‌ها خبر ندارم وارد سالن شدم و مثل اون داش‌مشتی که توی فیلم دیده بودم داد زدم:​
- ننه... ننه، کجایی ننه؟​
چرخیدم به سمت راست سالن، همه از روی صندلی‌های زیبا و سلطنتی برخاسته بودن و من رو نگاه می‌کردن. چهره‌ی پدرم از عصبانیت قرمز شده بود. وقتی دیدمش وا خوردم و خودم لعنت کردم چرا این شکلی وارد شدم. با این‌که از قبل نقشه کشیده بودم ولی پشیمون بودم. اما آبی بود که ریخته بود و نمی‌شد جمعش کرد.​
بعد از مدتی سکوت خنده‌ی بلند آقا داریوش به هوا برخاست، آقا داریوش عموی همون پسره‌ی خوش تیپ و اتو کشیده‌ی بود که اسمش یادم نمی‌اومد.​
داریوش به سمتم اومد و گفت:​
- آلماز، چقدر خوش‌تیپ شدی.​
با این حرفش لبخندی روی ل*بم نشست. ولی وقتی نگام به خشم اوکتای خان افتاد سرم پایین افتاد و گفتم:​
- ببخشید من نمی‌دونستم مهمون داریم.​
حرفم رو طبق عادت به زبان ترکی بیان کرده بودم، آقا داریوش شنید و دستی به شانه‌ام زد و به زبان ترکی جوابم رو داد:​
- اشکال نداره دخترم.​
و دستم رو گرفت و جلو رفتیم. سلامی هر چند سخت به زبان فارسی دادم که پدرش سرد و خشک جوابم رو داد. مردی قد بلند و چهارشانه بود که اگر آقا داریوش او رو کوروش برادرش معرفی نمی‌کرد، فکر می‌کردم برادر بزرگ اون پسره‌ست از بس که جوون بود. آقا داریوش بعد اون پسره رو معرفی کرد، نیکان.​
سلامی به زور تحویلش دادم که با تکون دادن سرش جوابم رو داد. تو دلم گفتم الان واسه من خودت رو می‌گیری به وقتش آدمت می‌کنم.​
بر خلاف این دو تا برج زهرمار مادرش زنی ریزه و میزه و دوست داشتنی بود. جلو اومد و با من دست داد و من رو در آ*غ*و*ش گرفت، تا خواستم بشینم پدرم گفت:​
- آلماز.​
همونطور نیمه ایستاده نشسته خشکم زد و خیره موندم به پدر، اخمش رو به جون خریدم.​
- لباس عوض کن و بعد بیا پیش ما.​
داریوش که نزدیکم بود دستم رو گرفت و نشوندم و گفت:​
- کوتاه بیا اوکتای خان، ما این عروس داشی رو بیشتر می‌پسندیم.​
با لبخندی ازش تشکر کردم، یک مرد چاق دوست داشتنی بود. برخلاف برادر و برادرزاده‌ی بد عنقش.​
داریوش خان باز گفت:​
- آنتالیا خوش گذشت آلماز جان؟​
من که ترسم ریخته بود کلاهم رو از روی سر برداشتم و همینطور که خودم رو باد می‌زدم به زبان فارسی که کلی با کمک مامان تمرین کرده بودم گفتم:​
- خوب بود. جای شما خالی.​
داریوش با لبخندی باز گفت:​
- خداروشکر فارسیت خوب شده، دیگه لازم نیست آقا نیکان ما،ترکی یاد بگیره.​
ابروی بالا انداختم و گفتم:​
- من فارسی یاد بگیرم، خب بقیه‌ی مردم ترکیه که نمی‌تونن فارسی یاد بگیرن. برای صحبت با مردم ترکیه و زندگی توی ترکیه باید زبان ترکی یاد گرفت.​
خواستم واکنشش رو ببینم برای همین از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کردم، می‌دونستم هر لحظه ممکن واکنش نشون ب*دن، اما پدرش گفت:​
- درسته حق با شماست آلمازخانم، برای زندگی توی ترکیه باید زبان ترکی رو یاد گرفت، نیکان هم این زبان یاد می‌گیره.​
گویا نسبت به این موضوع مخالفتی نداشتند و می‌خواست من شکار کنه حتی به قیمت زندگی توی ترکیه.​
داریوش گفت:​
- آلماز جان، ما این شرط شما رو قبلاً از پدرت شنیدیم، نیکان هم با این موضوع مخالفتی نداره. می‌خواد کار و زندگیش رو بیاره ترکیه.​
تیرم به سنگ خورده بود، سکوت کردم و بزرگترها با هم مشغول صحبت شدن. من اما داشتم نیکان برانداز می‌کردم، یه پسر تقریباً سی و سه چهار ساله قد بلند، هیکلش بد نبود. صورت کشیده‌ای داشت، موهاش پر و مشکی بود که قشنگ حالت داده بود، چشم و ابروهاش هم مشکی بود. برخلاف خیلی از مردها بینیش خوش فرم بود. ته ریشی هم که داشت جذاب‌ترش کرده بود. داشتم نگاهش می‌کردم که با خشم و کینه نگاهش رو به من داد. زهری توی نگاهش بود که من رو ترسوند.​
وقتی سر به زیر انداختم آروم با خودم گفتم:​
- مرده شور چشات رو ببرن زَهرم رفت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مدتی بعد به یکباره به یاد سلین افتادم و گفتم:​
- می‌بخشید من عذر می‌خوام، میام خدمتتون.​
و قبل از اینکه کسی حرفی بزند جمعشون رو ترک کردم، می‌دونستم همین حرکتم چقدر پدرم رو عصبانی‌تر می‌کند، از سالن بیرون رفتم و سراغ سلین رو گرفتم وقتی شنیدم اسماعیل رفته تا او رو به خونه شون برسونه، فهمیدم اونم از عصبانیت پدرم ترسیده که فرار کرده.​
به سالن برگشتم و داشتم به سمت جمعشون می‌رفتم که باز پدرم گفت:​
- آلماز.​
با همین یه کلمه حساب کار دستم اومد که آروم گفتم:​
- می‌بخشید میام خدمتتون.​
و به سمت پله‌ها رفتم، خودم رو به اتاقم رسوندم تا لباس مناسب‌تری بپوشم. در کمدم رو که باز کردم واقعاً حیرون مونده بودم چی انتخاب کنم. توی فکر بودم که در اتاق باز شد و مادر اخموی مهربونم وارد اتاق شد و گفت:​
- خیالت راحت شد آبروی پدرت رو بردی؟​
- من نمی‌دونستم که ...​
حرفم رو برید و سرم داد زد:​
- کافیه آلماز، دروغگو هم که شدی. تو با این حرکتت نشون دادی اصلاً دختر مودبی نیستی.​
با اخم و ناراحتی لبه‌ی تخت نشستم مادرم به سمت کمد لباسام رفت و همینطور که لباس‌ها رو نگاه می‌کرد گفت:​
- دلم خوش بود یه هم‌وطن قراره دامادم بشه ولی اینطور که می‌بینم می‌خوای این یکی رو هم بپرونی.​
حق به جانبانه گفتم:​
- خب معلومه، اگر ببینم با هم هیچ سنخیتی نداریم ردش می‌کنم.​
با لباسی که توی دستش بود به سمتم چرخید و گفت:​
- اگر می‌خوای یکی رو پیدا کنی که با این بچه بازیا و کارهای سبکسرانه‌ی تو سنخیت داشته باشه باید بگم این پسر اصلاً با تو سنخیتی نداره، اما اگر دنبال یه مرد واقعی می‌گردی که مثل یه مرد رفتار کنه و بتونه تکیه‌گاه تو توی زندگیت باشه این پسر مرد زندگی.​
لباس رو از دستش گرفتم و گفتم:​
- اوهه طوری حرف می‌زنید انگاری سی سال می‌شناستیش، اینکه هم‌وطن شماست دلیل نمیشه پسر خوبی باشه.​
مادر سری از روی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت، یه شومیز ساده و زیبا به رنگ سورمه‌ای که آستین‌های بلندی داشت اما یقه‌اش تا روی بازوهایم باز بود به دستم داده بود که با پو*ست سفیدم هارمونی خوبی داشت، یه شلوار لی هم خودم انتخاب کردم و همون‌ها رو پوشیدم، موهام رو شونه زدم و دم اسبی بستم. خودم رو توی آینه نگاه کردم، قشنگ بودم قشنگ‌تر شدم. یه رژ صورتی ملایمی هم زدم تا بی‌آرایش نباشم.​
از پله‌ها که پایین می‌رفتم نگام به او بود. می‌خواستم نگاش رو جذب کنم تا بعداً پدرش رو در بیارم ولی این برج زهرمار گویا قصد نداشت نگام کنه با اینکه عموش متوجه من شد و شروع کرد به تعریف و تمجید ولی او فقط زیر چشمی نگاهی به من انداخت و بعد مشغول کوفت کردن میوه‌ش شد.​
با اشاره‌ی پدرم باز از بقیه عذرخواهی کردم و نشستم.​
وقتی دست از میوه کشید بالاخره من صدای نکره‌اش رو شنیدم:​
- می‌بخشید من کجا می‌تونم دستم رو بشورم.​
آروم گفتم:​
- توی جوب بیرون خونه.​
اما داریوش که حرفم رو شنید باز بلند زد زیر خنده، من وا خورده ل*ب به دندون گرفتم و سر به زیر انداختم. بقیه نگاه متعجبشون رو به داریوش دادن. برادرش کوروش پرسید:​
- چی شده داداش؟​
داریوش با زیرکی گفت:​
- هیچی یاد یه جک بامزه افتادم خنده‌م گرفت.​
زیر چشمی با لبخند نگاهش کردم که به سمتم خم شد و گفت:​
- پاشو برو جوب بیرون خونه رو نشونش بده.​
و کمی صاف‌تر نشست و گفت:​
- آلماز جان، آقا نیکان ما رو راهنمایی می‌کنی لطفاً؟​
با چشم‌های گشاد شده گفتم:​
- من برم دستشویی رو نشونشون بدم، یه عالمه خدمتکار بیکار داریم. صبر کنید یکیشون رو صدا کنم.​
و تا خواستم صدام رو بالا ببرم و یکی رو صدا بزنم باز داریوش به خنده افتاد و گفت:​
- چقدر تو دختر شیطونی، خب تو برو نشونش بده.​
نیکان خودش برخاست و یه دستمال کاغذی از روی میزعسلی بیرون کشید و گفت:​
- احتیاجی نیست عموجان.​
من هم با پررویی گفتم:​
- مشکلشون حل شد آقا داریوش.​
پدرم خدمتکاری صدا زد تا به دستشویی راهنمایش کنه و نیکان حتماً یه کار دیگه هم داشت که باهاش رفت.​
داریوش باز به سمتم خم شد و آروم گفت:​
- اینطور که پیداست از نیکان ما خوشت نیومده.​
من هم آروم گفتم:​
- چرا اینقدر یُبس؟​
با این حرفم باز خندید و آروم گفت:​
- نه یبس نیست، چهار ماه قبل بهترین رفیقش رو از دست داده، یه کمی هنوز غصه‌ی اون داره. وگرنه پسر مهربون و خوبیه.​
سری تکون دادم و صاف نشستم.​
نیکان که برگشت برای شام همگی سر میز شام رفتیم و منتظر بودم بعد از شام این‌ها شرشون کم کنن برن ولی گویا قصد داشتن تمام روزهای اقامتشون رو خونه‌ی ما بمونن، یعنی من یه هفته‌ی تموم باید این پسره رو تحمل می‌کردم.​
دیر وقت بود که از دست این آداب مهمونی رها شدم و به اتاقم رفتم. اولین لباس خوابی که دستم اومد پوشیدم، یک بلوز و شلوار گشاد و عروسکی. توی تخت که افتادم موبایلم رو چک کردم، سلین ده بار زنگ زده بود. باهاش تماس گرفتم و همه‌ی ماجرا رو واسه‌ش تعریف کردم و با هم خندیدیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
***​
با صدای گوشخراش زنگ موبایلم بود که از خواب بیدار شدم، با دیدن اسم مادرم روی صفحه‌ی گوشی ابروی در هم کشیدم و گفتم:​
- چرا زنگ زدی مامان جون، راه دوری مگه؟​
توی جام نشستم و تماسش رو جواب دادم:​
- صبح بخیر، چرا زنگ می‌زنید مگه خونه نیستید؟​
تقریباً به سرم داد:​
- آلماز، تو هنوز خوابی؟ می‌دونی ساعت چنده؟​
دوباره پس افتادم و گفتم:​
- چه اهمیتی داره مامان.​
- پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن یه لباس درست و درمون بپوش، با آقا نیکان راه بیفتید بیاید، می‌دونید از کی منتظرتون هستیم؟​
باز متعجب نشستم و گفتم:​
- مگه شما کجایید؟​
- اومدیم بویک آدا، دو روزی قراره اینجا بمونیم. آقا داریوش پیشنهاد داد آقا نیکان بمونه با تو بیاد.​
شاکی گفتم:​
- خب واسه چی؟ این برج زهرمار هم با خودتون می‌بردید یا من بیدار می‌کردید با هم می‌رفتیم.​
مادرم خندید و گفت:​
- اینطوری خواستم با هم تنها باشید، حرفاتون رو بزنید و بیشتر همدیگه رو بشناسید.​
آهانی گفتم و دوباره دراز کشیدم و گفتم:​
- باشه مامان جون، بذار یه چرت دیگه بزنم، بعد پا میشم راه می‌افتیم.​
با این حرف مادرم دادی زد که سه متر از جام پریدم، در مقابل سفارشاتش فقط چشم گفتم. تلفن رو که قطع کردم از اتاق بیرون زدم. از بالا نگاهی به پایین انداختم تا ببینم توی سالن هست یا نه، چون مامان گفته بود که توی سالن منتظرم نشسته. وقتی ندیدمش با حرص گفتم:​
- همچین فراریت بدم که برای همیشه هوس زن گرفتن از سرت بندازی بیرون.​
یه دفعه با صداش از جا پریدم.​
- اینطور که پیداست خوابیدن خیلی دوست دارید.​
با جیغی که کشیدم به سمتش برگشتم، در آستانه‌ی در اتاقش که چندتا اتاق اونطرفتر بود به چهارچوب تکیه زده بود. یه پیراهن جذب مشکی و یه شلوار پارچه‌ای خوش دوخت مشکی به تن داشت. موهام رو پشت گوشم زدم و گفتم:​
- خواب توی زندگی من خیلی نقش پررنگی داره، این یکی از شرایط من برای ازدواج، اگر نمی‌تونید باهاش کنار بیاید می‌تونید برید دنبال یه دختر دیگه‌ای.​
و به سمت اتاقم راه افتادم. وارد اتاق که شدم نفس راحتی کشیدم. واقعاً جذبه‌ی خاصی داشت.​
وقتی خودم رو توی آینه دیدم چشمام چهار تا شد. تازه داشتم می‌دیدم با چه وضعی جلوش ظاهر شده بودم. محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم:​
- خدا نکشتت آلماز، با این لباس عروسکی هم واسه‌ش قیافه گرفتی.​
نیم ساعتی حاضر شدنم طول کشید. باز یک شلوار لی و یک تونیک آستین‌دار پسته‌ای رنگ پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم. کیف و موبایلم رو هم برداشتم و از اتاق بیرون زدم. به سمت اتاقش رفتم و ضرباتی به در اتاقش زدم و گفتم:​
- آهای آقا نیکان من حاضرم می‌تونیم بریم. با شمام. صدام رو می‌شنوید؟​
و باز صدام رو بالاتر بردم و صداش زدم اما جوابم رو نداد، حوصله‌ی این ادا و اطوارها رو نداشتم. اومدم لگدی به در بزنم که باز صداش رو از پشت سرم شنیدم:​
- گویا اینطور که پیداست لگد هم می‌زنی.​
پام نرسیده به در خشک شده بود، به سمتش چرخیدم. با همون تیپ در آستانه‌ی یه اتاق دیگه ایستاده بود. ابروی در هم کشیدم و گفتم:​
- مگه اینجا اتاق شما نبود؟​
دستانش رو به جیب‌های شلوارش برد و گفت:​
- هست.​
- پس توی اون اتاق چیکار می‌کردید؟​
جلوتر آمد و گفت:​
- اتاقی که برای پدر و مادرم در نظر گرفتن، پدرم خواسته بود شارژر موبایلشون رو واسه‌شون ببرم، گویا فراموش کرده بودن. اومدم شارژر رو بردارم. خب شما نگفتید لگد هم می‌زنی؟​
با حرص نفسم رو بیرون دادم و گفتم:​
- هی ببین آقا نیکان سعی کن با من درست صحبت کنی، فهمیدی چی گفتم؟​
با زهرخندی رو برگرداند و دوباره وارد اتاق شد. همین حرکتش بیشتر از قبل عصبانیم کرد.​
فکر می‌کرد تا بیاید سریع راه می‌افتیم اما من از لجش صبحونه خوردن بهونه کردم و کلی دیگه معطلش کردم و بعد با ماشین من راه افتادیم.​
تا در کنارم نشست سریع گفتم:​
- کمربندتون رو ببندید.​
بدون اینکه جوابم رو بده کمربندش رو بست و گفت:​
- امیدوارم گواهینامه داشته باشی.​
بازم حرف حرص درآری زد که باید جوابش رو می‌دادم:​
- مردم این کشور خیلی وقته به تمدن رسیدن و به زن‌ها اجازه‌ی رانندگی می‌دن، برخلاف اونجایی که شما زندگی می‌کنید.​
تند نگام کرد، خوشم اومد. برجکش رو زده بودم.​
باز زهرخندی به ل*بش نشست و به رو به رو نگاه کرد و گفت:​
- راه بیفت خانم متمدن.​
ماشین رو از جا کندم و راه افتادم. مسیر داشت به سکوت طی می‌شد و من دلم می‌خواست بیشتر با این پسره‌ی مغرور حرف بزنم اما خب نیش زدنش بد چیزی بود. صدای موسیقی رو کم کردم و گفتم:​
- بابت مرگ دوستتون بهتون تسلیت می‌گم.​
با این حرف نگاهش به سمت من برگشت و گفت:​
- شما از کجا می‌دونید دوست من فوت کرده؟​
- آقا داریوش گفتن.​
آهانی گفت و دوباره به بیرون چشم دوخت. باز با سوالی خواستم به حرف بیارمش.​
- چی شد که فوت کردن؟​
این سوال که پرسیدم دستش که روی زانوش بود با حرص مشت شد. علت این واکنشش رو نفهمیدم، شاید دوست عزیزی بوده که مرگش واسه‌ش سخت تموم شده. وقتی جوابم رو نداد آروم گفتم:​
- متاسفم نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
این بار کامل نگاش رو به من داد و گفت:​
- ناراحت نشدم، می‌تونم یه سوالی بپرسم؟​
از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:​
- بفرمایین.​
- از اینکه ما اینجا هستیم ناراحتی؟ یعنی به این وصلت راضی نیستی؟​
دروغ چرا کمی ازش خوشم اومده بود، چون واقعاً پسر جذابی بود و همین اخلاق سرد و گاهی حرص درآرش هم به دلم نشسته بود، اما نباید خیلی هم روی خوش نشون می‌دادم، به جای اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم:​
- شما چطور؟ شما هم انگاری خیلی راضی نیستی.​
خیلی رک و بی‌پروا جوابم رو داد:​
- من اگر راضی نبودم اینجا نبودم. آدمی نیستم تحت اجبار خانواده موضوعی رو بپذیرم. پدرم قبل از این اصرار داشت با دختر عمه‌مم ازدواج کنم ولی من راضی نبودم و برای همین منصرف شدن.​
با شنیدن این حرف به فکر فرو رفتم، تنها خواهر آقا داریوش رو دیده بودم و می‌شناختمش. همینطور دخترانش دریا و دنیا. بی‌مقدمه پرسیدم:​
- دریا یا دنیا؟​
متعجب گفت:​
- چی؟​
- من دریا و دنیا رو می‌شناسم. دختر عمه‌هاتون هستن، درسته؟​
- بله، با خانواده‌ی عمه نسرین من هم ر*اب*طه دارید؟​
سری تکون دادم و توی پارکینگ پیچیدم و گفتم:​
- بله هر وقت می‌ریم فرانسه می‌ریم خونه‌شون، خب نگفتید پدرتون اصرار داشتن با کدومشون ازدواج کنید؟​
- دریا، اما ببینم این موضوع چه اهمیتی داره.​
به روش لبخندی زدم و گفتم:​
- همینطوری پرسیدم.​
- شما جواب سوال من رو ندادید، راضی نیستید به این وصلت.​
ماشین رو پارک کردم به سمتش چرخیدم و برای اولین بار به چشماش چشم دوختم، سیاه نبود، بلکه چشماش قهوه‌ای تیره بود. نگاهم توی نگاهش می‌چرخید و یه طورای ماتم برده بود که بشکنی مقابل چشمم زد و من به خودم اومدم. شرمزده لبخندی زدم و گفتم:​
- بریم، جواب سوالتون رو بهتون می‌دم.​
هردو از ماشین پیاده شدم و پیاده به سمت اسکله به راه افتادیم. با پوشیدن کفش پاشنه بلند قدم تا سر شانه‌اش رسیده بود، در مقابلش به معنی واقعی کلمه قدم کوتاه بود. داشتم قدامون رو آنالیز می‌کردم که باز پرسید:​
- جواب سوال من چی شد؟​
عینک آفتابیم که بالای سرم گذاشته بودم روی چشمام زدم و جوابش رو دادم:​
- من مخالف ازدواج نیستم، شما رو خانواده به من پیشنهاد دادن ولی من باید بیشتر بشناسمتون. شما اینطور فکر نمی‌کنید یه شناخت کامل قبل از ازدواج لازمه؟​
سری تکون داد و گفت:​
- حق با شماست، پس با این آشنایی موافقید؟​
- صد البته.​
برای رفتن به جزیره یک قایق تندرو گرفتیم. در طول مسیر کمی با هم صحبت کردیم. کم‌کم داشت از یبسی در می‌اومد و یخش آب می‌شد و من بیشتر ازش خوشم می‌اومد. پسر خوش‌صحبت و گاهاً شیطونی بود اما با جنبه بود. اگر حرفی می‌زد و من متلکی می‌گفتم با لبخندی نگام می‌کرد و چند لحظه‌ی بعد جواب دندان‌شکن دیگری به من می‌داد. وقتی توی ساحل بویک‌آدا از قایق پیاده شدیم حسابی با هم صمیمی شده بودیم. طوری که من دیگه نیکان صداش می‌کردم و اون هم من رو آلماز. پیاده به راه افتادیم. کمی که از ساحل دور شدیم نیکان یه دفعه موهای من رو که دم اسبی بسته بودم از عقب گرفت و گفت:​
- موهات رو اینجوری می‌بندی دوست دارم بکشم.​
جیغی کشیدم و به عقب کشیده شدم چون داشت موهام رو می‌کشید و می‌خندید.​
- دیوونه دردم میاد.​
با شوخی و خنده گفت:​
- اِ مگه دردم داره؟​
- دیوونه حسابت رو می‌رسم.​
موهام رو رها کرد و گفت:​
- آخیش یه کمی دلم خنک شد.​
با حرص گفتم:​
- تلافی می‌کنم.​
با خنده‌ی مسخره‌م کرد و به راهش ادامه داد. باز خودم رو بهش رسوندم. مدتی به سکوت طی شد. گاهی بدجور می‌رفت توی فکر و ساکت می‌شد. در خیابان‌های آروم و به دور از هیاهوی ماشین‌ها قدم می‌زدیم و مغازه‌ها رو تماشا می‌کردیم که فکری مثل برق از ذهنم گذشت. به بهانه‌ی خرید وسیله‌ی برای سلین او رو داخل مغازه‌ی بردم. کمی وسایل رو که نگاه کردم. موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم و طوری وانمود کردم که گوشیم خاموش شده و بعد گفتم:​
- نیکان می‌تونم از گوشیت استفاده کنم.​
مشکوک نگام کرد و گفت:​
- چرا؟​
- گوشیم شارژ تموم کرده.​
رمز گوشیش رو باز کرد و به دستم داد و من شماره‌ی سلین رو گرفتم و الکی با او مشغول صحبت شدم و به بهانه آنتن نداشتن از مغازه بیرون زدم و خیلی سریع فلنگ رو بستم. در پس کوچه‌ی پنهان شدم. مدتی بعد نیکان از مغازه بیرون اومد و داشت به دنبالم می‌گشت، مسیری رفت و مسیری دوباره برگشت. وقتی فهمید این کارم نقشه بوده. همونجا جلوی مغازه ایستاد و دستاش رو در پناه جیب‌هاش برد و به افق خیره شد. از حرکاتش خنده‌م گرفته بود ولی حقش بود باید اذیتش می‌کردم. تماس رو چون قطع کرده بودم گوشی دوباره قفل شده بود برای همین نمی‌تونستم به گوشیش سرک بکشم.​
از همون کوچه خودم رو به خیابون دیگه‌ی رسوندم و سریع درشکه‌ی گرفتم تا خودم رو به ویلا برسونم. و با خودم گفتم:​
- اگر پسر زرنگی باشه بالاخره یه راهی برای اومدن به ویلا پیدا می‌کنه.​
تا رسیدن به ویلا خودم رو با موبایلم شماره‌ی سلین رو گرفتم و با آب و تاب قضیه رو واسه‌ش تعریف کردم اما وقتی مقابل ویلا رسیدم تا از درشکه پیاده شدم نیکان دیدم که به در کوتاه و نرده‌ی که از ج*ن*س چوب بود تکیه داده بود و دست به س*ی*نه من رو نگاه می‌کرد. کم کم لبخند روی صورتم پهن شد و گفتم:​
- آدرس رو داشتی؟​
به سمتم که راه افتاد آب دهنم رو با ترس قورت دادم.​
رو در روم قرار گرفت و گفت:​
- موبایل.​
موبایلش رو کف دستش گذاشتم و با چشمای خندونم به چشمای خشمگینش نگاه کردم و گفتم:​
- گفته بودم تلافی می‌کنم پسر ایرانی.​
سری تهدیدآمیز تکان داد و به سمت ویلا برگشت، به دنبالش دویدم و گفتم:​
- خب جنبه داشته باش، مرد باید باجنبه باشه.​
لبخند روی صورتش پهن شد، با یه لبخند الکی و پر تهدید گفت:​
- شک نکن که من آدم باجنبه‌ی هستم.​
در کوچک رو باز کردیم و وارد ویلا شدیم، راهی که با سنگ ریزه‌ها پر شده بود و صدای جالبی زیر پامون داشت از کنار درختان میوه‌ی ویلا گذشتیم به ساختمون رسیدیم. با شنیدن صدای خنده‌های آقا داریوش و بابا از همونجا ویلا رو دور زدیم تا به محوطه‌ی جلو ویلا که هر چند از ساحل دور بود اما رو به دریا بود برسیم. عاشق این ویلا بودم متعلق به ما نبود اما هر وقت که بابا می‌خواست صاحبش در اختیارمون می‌ذاشت. یه استخر زیبایی دایره‌ای هم داشت. بزرگ‌ترها نزدیک به استخر زیر سایه‌ی سایبان‌ها روی راحتی‌ها نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند.​
همینطور که به سمت اونها می‌رفتیم آروم گفتم:​
- تو که به بقیه نمی‌گی من قالت گذاشتم.​
سری تکون داد و گفت:​
- نه اصلاً.​
با استقبال گرم بزرگ‌ترها به جمعشون اضافه شدیم. همینطور در کنار هم ایستاده بودیم و با بقیه حرف می‌زدیم که یه دفعه نیکان از پدرم پرسید:​
- ببخشید اوکتای خان، آلماز شنا هم بلده؟​
پدرم متعجب گفت:​
- چطور؟​
نیکان با لبخندی گفت:​
- می‌خوام بدونم.​
به جای پدرم خودم گفتم:​
- معلومه که بلدم، چرا می‌پرسی؟​
با چشمای خندونش نگام کرد و تا بیام به خودم بجنبم با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و پرتم کرد وسط استخر، اولش رفتم زیر آب، ولی خیلی زود خودم رو کشیدم روی آب و فریاد زدم:​
- دیوونه‌ی روانی.​
نیکان بلند بلند خندید و گفت:​
- امیدوارم آدم با جنبه‌ی باشی، این فقط یه شوخی بود و جواب قال گذاشتن من.​
نیکان از جمع عذرخواهی کرد و به سمت ویلا رفت من خودم رو به کنار استخر کشیدم و باز فریاد زدم:​
- اگر تلافی نکنم اسمم آلماز پاشا نیست.​
همینطور که می‌رفت دستی توی هوا برام تکون داد، نگام رو به بقیه دادم که متحیر واستاده بودن نگامون می‌کردن و بعد اولین نفری که از خنده منفجر شد آقا داریوش بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
دوشی گرفتم و لباس عوض کردم، خودم رو روی تخت رها کردم و به فکر نقشه‌ی بودم تا حال اساسی ازش بگیرم، توی افکارم غوطه می‌خوردم که صدای خنده‌های بلندی رو از بیرون شنیدم.​
از رو تخت برخاستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. اینطور که پیدا بود حسابی با پدرم عیاق شده بود. چون مردها همگی با هم نشسته بودند و می‌خندیدند. از مادرم و مادرش هم خبری نبود.​
موهام رو خشک کردم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم، یه لباس ساحلی بلند آستین کوتاه که زمینه‌ی سفید با گل‌های بزرگ سبز داشت پوشیده بودم، یه کلاه تابستانه‌ی که ربان سبز بزرگی دور آن پیچیده شده بود و گوشه‌هایش از کنار کلاه آویزان بود برداشتم، دمپای ساحلی پوشیدم و بعد از اتاق بیرون زدم.​
از پله‌های باریک چوبی که به طبقه‌ی دوم که می‌رسید وقتی پایین می‌رفتم مادرم و مادرش پریدخت‌خانم رو توی سالن دیدم، نزدیک هم نشسته بودند و مشغول صحبت بودند، پریدخت‌خانم وقتی من رو دید با خوش‌رویی گفت:​
- حالت خوبه دخترم؟ نگران این بودم سرما بخوری.​
نزدیکشان نشستم و گفتم:​
- خداروشکر ب*دن حساسی ندارم که زود مریض بشم ولی خب این احتمال وجود داره پسر شما مریض بشه.​
مادرم با حرص ل*ب به دندان کشید و پریدخت خانم با لبخند مهربونی گفت:​
- نقشه‌ی واسه‌ش داری؟​
خنده به ل*بم نشست و گفتم:​
- هی حالا باید ببینم.​
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:​
- نیکان شرایط و روزهای سختی رو گذرونده، مرگ دوتا بهترین از رفیقاش واقعاً از پا انداخته بودش. از یه سانحه‌ی وحشتناک هم به سختی جون سالم به در برد، دو هفته توی کما بود و یه دورهی فراموشی رو طی کرد. داشتم به مادرت می‌گفتم مخالف ازدواج بود اما وقتی عکس تو رو دید نظرش عوض شد. از وقتی هم اومدیم اینجا انگاری داره یه اتفاقای واسه‌ روحیه‌ی از دست رفته‌ش می‌افته، حرکت امروز شاید حرص تو رو در آورد اما من رو خوشحال کرد.​
متعجب گفتم:​
- خوشحال شدید؟​
خندید و بعد گفت:​
- اینکه داره به زندگی برمی‌گرده و یکی هست که می‌تونه باهاش شاد باشه خوشحالم کرد. نیکان اگر عاشق بشه مرد فوق‌العاده‌ایه چون می‌دونم مثل پدرشه، توی عشق وفادار و غیرتیه.​
چهره‌ی در هم کشیدم و به شوخی گفتم:​
- به نظر میاد آقا کوروش خیلی بد اخلاق باشن.​
با این حرفم بلندتر خندید و گفت:​
- کوروش خدای احساس. شاید ظاهر جدی داشته باشه ولی مرد خوش‌قلب و مهربونیه.​
کنجکاوانه در ر*اب*طه با مرگ رفقاش و اتفاق‌های که واسه‌ش افتاده بود سوال پرسیدم، پریدخت‌خانم هم با حوصله همه چیز واسه‌م تعریف کرد. اینکه یه شب که با دوستش رضا وقتی برای کمی تفریح بیرون رفته بودند یه عده دزد سر راهشون رو می‌گیرن و توی اون حادثه دوستش رضا کشته می‌شه و نیکان به شدت آسیب می بینه و دو هفته توی کما میره، بعد چند هفته‌ی حافظه‌ش رو از دست میده. چند ماه بعد هم یه دوست دیگه‌ش به اسم سیاوش که شریک کاریش هم بوده و ر*اب*طه‌ی خیلی نزدیک‌تری باهم داشتن توسط یه عده ناشناس با اسلحه کشته می‌شه.​
زندگی عجیبی بود و حادثه‌های عجیب‌تر، اما خب دنیا پره از اتفاقای عجیب.​
ناهار رو در فضای باز ویلا و در آلاچیق خوردیم. وقتی از ناهار دست کشیدم خطاب به آقا داریوش به شوخی گفتم:​
- آقا داریوش بعد از ناهار مایلید کنار ساحل قدم بزنیم.​
دستی به شکم گنده‌ش کشید و با خنده گفت:​
- دختر فکر می‌کنی من دیگه می‌تونم تکون بخورم، باید برم یه گوشه بخوابم که این غذاهای که خوردم هضم بشه.​
مستانه خندیدم و گفتم:​
- پیاده روی خیلی واسه‌تون خوبه.​
- دست از سر من بردار دختر، هر بلا و نقشه‌ی داری سر برادرزاده‌م بیار.​
نیکان که مشغول ناهار بود زیر چشمی به عموش نگاه کرد و گفت:​
- ممنونم عمو که این‌قدر من رو دوست دارید.​
داریوش با خنده گفت:​
- پسر اگه دوستت نداشتم که باب خیر این آشنایی نمی‌شدم.​
نیکان جرعه‌ای از نوشابه اش رو نوشید و سری تکون داد. اما کاش حرف می‌زد اصلاً منظورش رو از این حرکاتش نمی‌فهمیدم.​
بدتر از اون پدرش بود خیلی کم حرف بودن خانوادگی البته پریدخت خانم بهتر بود.​
از کنار میز برخاستم و گفتم:​
- خب آقا داریوش حالا که شما نمیاید تنها می رم، تنهای خیلی بهتره.​
داریوش با شیطنت گفت:​
- مطمئنی دخترم.​
پریدخت‌خانم که نزدیک نیکان نشسته بود آروم به آرنجش زد که بلکه حرفی بزنه اما اون همینطور داشت می‌خورد. خنده‌ی زدم و کلاهم رو روی سرم گذاشتم و رفتم و در حال رفتن با صدای بلند گفتم:​
- همینکه از ترس انتقام از جاش جم نمی‌خوره این خودش خیلی واسه‌م باارزشه.​
دیگه برنگشتم تا عکس‌العملش رو ببینم اما این بار صدای خنده‌های داریوش و پدرش کوروش رو شنیدم.​
***​
کنار ساحل که رسیدم بی‌هدف قدم می‌زدم و گاهی توی موج‌ها می‌دویدم و و دوباره به ساحل برمی‌گشتم مدتی بعد کنار ساحل نشستم و با گوش ماهی‌ها و صدف‌ها مشغول بازی شدم. دقایقی بعد متوجه او شدم که داشت به اون سمت می‌اومد.​
یه شلوارک مشکی و یه تی شرت ساحلی آبی پوشیده بود. نگاهی به گوش ماهی‌ها انداختم، بعضی‌هاشون حالت لوزی مانند و سر تیزی داشتند، یکی یکی اون‌ها رو برداشتم و توی شن‌ها فرو بردم طوری که سر تیز آن بالا باشد و بعد کمی ماسه روشون ریختم. نزدیک‌تر که شد دستی واسه‌ش تکون دادم و گفتم:​
- چطوری پسر ایرانی؟​
نزدیک‌تر رسید و گفت:​
- از وقتی انداختمت توی استخر، حال بس خوبی دارم.​
با لبخند گفتم:​
- بیا بشین یه کم حرف بزنیم، ناسلامتی قراره بیشتر همدیگه رو بشناسیم.​
از پیشنهادم استقبال کرد و جلو اومد و درست در کنارم همونجا که گوش ماهی‌ها رو کاشته بودم نشست که به یکباره آخش و هم‌زمان خنده‌ی من به هوا برخاست. با شتاب از کنارش برخاستم و پا به فرار گذاشتم. کمی که ازش دور شدم داد زدم:​
- اگر دردت اومده گریه کن من به هیچکی نمی‌گم.​
در حالی با خشم نگاهم می کرد راهش رو گرفت و رفت. به دنبالش دویدم. نزدیکش شدم و همینطور که پشت سرش می‌رفتم گفتم:​
- خونریزی هم داری؟​
و خودم خندیدم. عصبانی به سمتم برگشت و فریاد زد:​
- به وقتش خون ریزی نشونت بدم که حالت جا بیاد.​
وا خوردم از حرفش، ماتم برد. توقع چنین حرفی ازش نداشتم. گویا خودش هم فهمید حرف نامربوطی زده. چنگی به موهایش کشید، خواستم برگردم که خودش رو به من رسوند و بازوم رو گرفت که به سمتش برگشتم قبل از اینکه به سرش فریاد بزنم دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:​
- معذرت می‌خوام، من رو ببخش. حرف چرتی زدم.​
اشک تو چشام دو دو میزد، وقتی روی گونه ام دوید، دستش رو از روی دهنم برداشت و اشکم رو گرفت و گفت:​
- معذرت می‌خوام. ببخشم.​
حرفش پر از شرم و خجالت زده بود، سری تکون دادم و گفتم:​
- باشه مهم نیست. فقط فهمیدم با جنبه نیستی.​
- هستم. آلماز تو هم آخه حرف بدی زدی.​
با این حرفش به خنده افتادم و سری تکون دادم.​
بازوم رو رها کرد و دستم رو گرفت و گفت:​
- بریم یه کم قدم بزنیم؟​
و باز با تکون دادن سرم جواب مثبت دادم و راه افتادیم در امتداد ساحل در حالی که دستم توی دستش بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
توی یه ساعت و نیمی که با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، بیشتر از قبل ازش خوشم اومده بود. گاهی جدی بود و گاهی بذله‌گو. گاهی سر به سر هم می‌ذاشتیم و گاهی هم جدی در مورد زندگی صحبت می‌کردیم. به نظرم جوون پخته و خودساخته‌ی بود وقتی این رو فهمیدم که بدون کمک و ثروت پدرش با دوستش شرکتش رو راه انداخته و برای پا گرفتن کارش سختی کشیده. فهمیدم بچه‌ی لوسی نیست که فقط به ثروت پدرش تکیه کنه. می‌گفت بعد از مرگ دوستش تحمل موندن توی تهران رو نداره و می‌خواد از اونجا دور بشه. به نظر منطقی می‌اومد.​
حسابی از ویلا دور شده بودیم و برای کمی نشستن به کافه‌ی که نزدیک به ساحل بود رفتیم. جالب بود که هیچ‌کدوم هیچ پولی باهامون نبود، اما یه عالمه خوراکی سفارش داده بودیم وقتی گارسون صورت حساب رو واسه‌مون آورد نیکان کمی به سمت من خم شد و آروم گفت:​
- آلماز تو با خودت پول داری؟​
وقتی این سوال پرسید فهمیدم که هر دو دست خالی اومدیم و یه عالمه خوراکی خوردیم، سری که تکون دادم دوتایی ترکیدیم از خنده. گارسون که نزدیکمون ایستاده بود متعجب به ما نگاه می‌کرد. برای اینکه کمی وقت بخریم تا زنگ بزنیم واسه‌مون پول بیارن یه قهوه‌ی دیگه هم سفارش دادیم من سریع تماس گرفتم و موضوع رو به مامان گفتم. تلفن رو که قطع کردیم نگاه خیره‌ی نیکان روی خودم دیدم، مثل خودش بشکنی جلوی چشمش زدم و گفتم:​
- کجایی پسر ایرانی؟​
لبخندی روی ل*بش جا خوش کرد و گفت:​
- یه اعترافی بکنم.​
تکیه زدم و دست به س*ی*نه گفتم:​
- بفرمایین.​
- از بین همه‌ی عکسایی که ازت دیدم یکیش خیلی به دلم نشست. یه جور خاصی زیبا بودی توی اون عکس.​
چشم ریز کردم و پرسیدم:​
- کدوم عکس؟​
موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و عکسم رو از روی گوشی نشونم داد. با دیدن عکس یاد اون روز پر ماجرا افتادم و خاطرات تلخ بعدش، اصلاً از مادرم توقع اون برخورد رو نداشتم. بعد از اون عکس به خاطر اینکه بی‌اجازه به جواهراتش دست زده بودم کلی سرزنشم کرد.​
توی فکر رفته بودم و نگاهم روی عکس بود که موهام روی صورتم سرید، نیکان آروم موهام رو از روی صورتم کنار زد که سر بلند کردم و نگاهم در نگاه آروم قهوه‌ایش نشست و او گفت:​
- چی شد آلماز؟ چرا رفتی توی فکر؟​
با لبخند صاف نشستم و گفتم:​
- این عکس یه روزی یهویی از خودم گرفتم. حالا من بگم از کدوم عکست بیشتر خوشم اومد.​
ابروی راستش رو به زیبایی بالا انداخت و گفت:​
- کدوم؟​
موبایلم رو باز کردم، عکسی از نیکان که خیلی به دلم نشسته بود آوردم. پشت میز مدیریت نشسته بود و سرش رو تکیه داده بود عقب، دکمه‌ی بالای لباسش باز بود و آستین‌هاش رو بالا زده بود و ظاهراً خواب بود.​
عکس رو نشونش دادم و گفتم:​
- انگاری حسابی خسته بودی.​
با دیدن عکس بغضش رو فرو داد و چشماش اشکی شد. نگاش رو به دریا داد. ماتم برد. انگاری این عکس هم برای او خاطره‌ی خوبی نداشت، درست مثل همون عکس من که نیکان از اون خوشش اومده بود. دستم رو آروم روی دستش که روی میز بود گذاشتم. نگاش به سمت من برگشت، سریع اشکش رو گرفت و لبخندی روی ل*بش نشوند اما لبخندش هم تلخ بود. از ناراحتیش واقعاً دلم به درد اومد و منم گریه‌م گرفت و آروم گفتم:​
- متاسفم ناراحتت کردم.​
متعجب گفت:​
- تو چرا گریه می‌کنی؟​
با خنده اشکم رو گرفتم و گفتم:​
- نمی‌دونم، اشک تو رو دیدم گریه‌م گرفت.​
آهی کشید و گفت:​
- این عکس رو سیاوش از من گرفت. مربوط به دو سال قبل، خیلی شیطون بود یه روز برای اینکه اجازه نده برم سر یه قرار کاری توی قهوه‌ام قرص خواب‌آور ریخت، خوابم برد و از قرارم جا موندم.​
از حرفش خندیدم و گفتم:​
- آخه چرا؟​
- از اون یارویی که باهاش قرار کاری داشتم خوشش نمی‌اومد می‌گفت با هر کی می‌خواهی کار کنی من مخالفتی ندارم ولی با این آدم نباید کار کنی. منم سر لج و لجبازی می‌خواستم باهاش قرارداد ببندم، اون روز این بلا رو سرم آورد و خودش رفت سر قرار چنان برجک طرف رو زد که دیگه حتی با شرکتمون تماس نگرفت.​
باز خندیدم و گفتم:​
- ناراحت نشدی؟​
او هم خندید و گفت:​
- کلی کتک کاری کردیم، ولی اونطوری نبود که قهر کنیم.​
باز بغضش رو فرو داد و ساکت شد. گارسون قهوه‌ها رو واسه‌مون آورد و هنوز قهوه‌هامون رو نخورده بودیم. خدمتکار خونه کیف پول من رو واسه‌مون آورد و رفت. از کافه دوباره قدم زنون به سمت ویلا به راه افتادیم، دیگه آفتاب داشت غروب می‌کرد. به پیشنهاد نیکان برای دیدن غروب رفتیم ل*ب ساحل و روی صخره‌ی رو به دریا کنار هم نشستیم. همینطور که غروب تماشا می‌کردیم بازم کلی با هم حرف زدیم. نیکان از کار و زندگی و علاقه‌هاش می‌گفت و با حوصله حرف‌های من رو گوش می‌کرد. یه کمی زبان ترکی رو بهش یاد دادم وقتی سعی می‌کرد ترکی صحبت کنه خیلی بامزه می‌شد و من مستانه و بلند به او می‌خندیدم.​
برنامه چیدیم که این چند روز حسابی بگردیم و من ببرمش جاهای دیدنی استانبول رو نشونش بدم. با دوستانم و تفریحات و علایقم آشناش کنم.​
وقتی برگشتیم این موضوع رو با خانواده‌هامون در میون گذاشتیم که حسابی از پیشنهادمون استقبال کردند. تمام روز بعد رو توی جزیره گشتیم و بعد وقتی برگشتیم تا آخر هفته بیشتر ساعات روزم با نیکان پر شد. وقتی با اون بودم بهم خوش می‌گذشت و رفته رفته وابسته‌ش می‌شدم و اون حس خوبی که همیشه دنبالش می‌گشتم داشت درونم شکل می‌گرفت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یک هفته گذشته بود و برای آخرین بار از اولین دیدارمون برای کمی قدم‌زنی از خونه بیرون اومده بودیم. نیکان و خانواده‌اش برای ساعت چهار بعدازظهر به ایران پرواز داشتند و نیکان خواسته بود که برای کمی صحبت به جای خلوتی بریم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. کمی استرس داشتم. هر دو ساکت بودیم و من منتظر بودم تا او سر صحبت رو باز کنه که بالاخره بعد از کلی سکوت گفت:​
- آلماز.​
همین یه کلمه دلم رو به تاپ و توپ انداخت. اسم خودم بود اما هیچ وقت این‌جوری که نیکان صداش زده باشه دوستش نداشتم. نگام رو با شوق به نیکان دادم. نیکانی که نگاش به سنگ‌فرش پیاده رو بود و دستانش رو در پناه جیب‌هاش برده بود و باز توی فکر بود. من رو صدا زده بود اما انگاری یادش رفته بود که باید حرف بزنه.​
با آرنج به دستش زدم که نگاش به سمتم چرخید. اخم شیرینی به جونش ریختم و گفتم:​
- پس چرا حرف نمی‌زنی؟ فقط می‌گی آلماز، همین!​
لبخند رو ل*بش نشست. یه لبخند دوست داشتنی و شیطون. نگام رو برگردوندم و گفتم:​
- صبح کله سحر من برداشته آورده بیرون، یه کلمه هم حرف نمی‌زنه.​
به ساعتش نگاه کرد و گفت:​
- خب برای خانمی که عاشق خوابیدنه، ساعت ده صبح کله سحر حساب می‌شه.​
شاکی نگاش کردم و گفتم:​
- بی‌انصاف نشو من این یه هفته رو هر روز به خاطر تو صبح زود بیدار بودم.​
سری تکون داد و با خنده گفت:​
- صبح زود ساعت نه دیگه، نه؟​
- نه اینکه خودت ساعت شش بیداری؟​
آروم زد پس سرم و گفت:​
- من ساعت شش بیدار هستم منتها تو اون موقع خوابی نمی‌بینی.​
باز با اخمی نگاش کردم و گفتم:​
- اصلاً حالا که حرفی برای گفتن نداری من برمی‌گردم.​
و خواستم برگردم که بازوم رو کشید، به سمتش کشیده شدم و نگام با نگاهش که برخورد فقط یه جمله گفت:​
- با من ازدواج می‌کنی؟​
چه ساده و غافلگیرانه حرفش رو زده بود، درست مثل تو فیلما. وقتی این حرف رو زد. قلبم یه جور خاصی لرزید. محو نگاش شده بودم که دماغم رو کشید و گفت:​
- جواب سوالم رو بده مادمازل خانوم.​
مقابلش صاف واستادم، دست به س*ی*نه خودم رو گرفتم و با شیطنت گفتم:​
- اگر جلوی همه زانو بزنی تقاضا کنی، هی شاید.​
با حرص ابروانش در هم شد. مغرور بود و من دوست داشتم غرورش رو قلقلک بدم.​
- من فقط بدونم این قرتی بازیا رو به شماها یاد داده خودم گ*ردنش رو خورد می‌کنم.​
مستانه و بی‌پروا خندیدم و گفتم:​
- رمبو جان، این یه رسم. لطفاً.​
دست به س*ی*نه زد و جلوتر آمد و گفت:​
- این کار نمی‌کنم جواب بله رو هم ازت می‌گیرم.​
شاکی راهم رو کشیدم که برم. دنبال سرم دوید و گفت:​
- آلماز...آلماز صبر کن دختر.​
همینطور که می‌رفتم گفتم:​
- خداحافظ پسر ایرانی. ما به درد هم نمی‌خوریم.​
- آخه من که تو رو نمی‌خوام واسه دردام، تو رو می‌خوام واسه زندگیم.​
از این حرفش لبخندی از سر شوق روی ل*بم نشست اما به سمتش برنگشتم و همینطور می‌رفتم که بالاخره خودش رو به من رسوند و گفت:​
- آلماز واستا، به خاطر یه رسم لگد نزن به بخت خودت، دیگه نمی‌تونی مثل من رو پیدا کنی ها.​
شاکیانه برگشتم سمتش و گفتم:​
- خوبه کم کم دارم بُعدهای جدیدی از شخصیتت رو کشف می‌کنم، خودشیفته هم که هستی.​
دستی با عشوه به موهایش کشید و با ناز پسرانه‌ای گفت:​
- این یه حقیقت عزیزم.​
با حرص لنگ کفشم رو در آوردم و در حالی که با یه کفش می‌لنگیدم دنبالش شروع کردم به دویدن و داد زدم:​
- واستا تا نشونت بدم حقیقت رو، پسره‌ی پررو.​
من و نیکان اینجوری وسط پیاده رو دعوا میکردیم و سر به سر هم می‌ذاشتیم و مردمی که رد می‌شدند متعجب نگامون می‌کردند.​
بالاخره از تعقیب نیکان دست برداشتم، کفشم رو پوشیدم. نیکان هم که در حال فرار بود با خنده به سمتم برگشت و گفت:​
- قربون اون چشای اسفناجیت برم که وقتی حرص می‌خوری خواستنی‌تر می‌شه.​
یاد گرفته بود به چشمای من می‌گفت چشمای اسفناجی، من با اینکه اعتراض می‌کردم اما یه اعتراض از سر شوق بود و دوست داشتم وقتی اینطوری با شیطنت با من حرف می‌زد.​
اونقدری ز*ب*ون ریخت و ادا در آورد تا بالاخره جواب بله رو گرفت بدون اینکه زانو بزنه و حلقه‌ی تقدیم کنه. اما خب از این موضوع خوشحال بودم چون حالا دیگه دوستش داشتم و می‌دونستم این یه دوست داشتن واقعیه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
***​
فلش بک​
از وقتی عکس اون دختر ترک رو دیده بودم تا وقتی عکس رو مقابل سیروان قرار دادم یه لحظه هم از فکرش رهام نمی‌کرد. تلفنی همه چیز رو برای سیروان توضیح داده بودم. عکس رو نگاه کرد و با دیدن انگشتر از جا برخاست و چندتا عکس را از توی پرونده‌ی آورد و مقابلم گذاشت و گفت:​
- درست فکر کردی این دختره به اون باند ربط داره؛ عکسارو ببین. همچین انگشتری توی دست اون خلبانی که از خودشون بوده و کشتنش هست.​
عکس از جنازه‌ی اون خلبان مقابلم بود. دقیقاً از همون مدل انگشتر توی دست او هم بود.​
سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:​
- یعنی عموی من هم؟​
- شاید هم نه، نمی‌شه گفت هر کسی با اینها در ارتباط جزوی از باندشون.​
سر بلند کردم و گفتم:​
- من باید چیکار کنم؟​
- هیچی، تو وظیفه‌ی نداری. می‌تونی پیشنهاد این ازدواج رو رد کنی؟​
باید یه کاری می‌کردم. نمی‌تونستم بی‌خیال رد بشم. مدتی فکر کردم و بعد گفتم:​
- بهم بگید باید چیکار کنم؟​
سیروان گیج گفت:​
- گفتم که هیچی.​
زل زدم به چشمانش و شمرده‌تر گفتم:​
- بهم بگید چیکار باید بکنم؟ یادم بدید که چطوری می‌تونم کمک کنم؟ من الان یه کیس خوب هستم برای نفوذ توی این باند. اینطور نیست؟​
سیروان لحظاتی مردد نگام کرد و بعد مردد گفت:​
- خیلی خطرناکه.​
- می‌خوام خطر کنم، برای رفیقام که خونش به ناحق ریخته شد می‌خوام خطر کنم.​
سیروان نفس عمیقی کشید از جا برخاست و گفت:​
- من تصمیم گیرنده نیستم، باید با بالادستی‌ها صحبت کنم.​
من هم برخاستم ومحکم گفتم:​
- صحبت کنید اما مجابشون هم بکنید. از الان تا وقتی بریم ترکیه تقریبا پونزده روزی وقت هست. فرصت کافی هست برای اینکه آموزش ببینم.​
- تا شب بهت خبر می‌دم.​
از سیروان خداحافظی کردم و از اداره‌ی آگاهی بیرون زدم. اگر این مسیر برای رسیدن به قاتلین رضا، سیاوش؛ شاهین و هامون و بقیه لازم بود پس باید این مسیر رو می‌رفتم. بعد از اداره‌ی آگاهی رفتم شرکت اما دیگه دل و دماغی برای کار کردن نداشتم. فکر و ذکر رویا رهام نمی‌کرد و از طرفی سایه که هیچ خبری ازش نبود. چه بسا او هم گوشه‌ی از این دنیا جونش رو از دست داده بود.​
تا عصر توی اداره بودم و با تماس‌های مکرر مادرم راهی خونه شدم. با ماشین وارد حیاط بزرگ خونه که شدم قبل از پیاده شدن موبایلم زنگ خورد. شماره‌ی سیروان بود که سریع جواب دادم.​
- الو سلام، چی شد؟​
- سلام، نیکان فقط باید یه چیزی رو بدونی؟​
- چی ؟​
- از الان تا پایان ماموریت حتی حق نداری توی تنهایی در این ر*اب*طه با خودت هم حرف بزنی.​
با این حرفش فهمیدم که با این موضوع که من به عنوان مامور نفوذی و مخفی وارد پرونده بشم موافقت شده است.​
با قاطعیت جوابش رو دادم:​
- قسم می‌خورم حتی با خودمم در این ر*اب*طه حرف نزنم.​
- فردا صبح برو شرکتت، یه شخصی به اسم بهنام برای قرار داد کاری میاد شرکتت، با منشیت هماهنگ کن که وقتی رسید معطل نشه، بهنام بهت می‌گه چیکار باید بکنی.​
- حتماً.​
تلفن رو که قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و از آینه‌ی ماشینم به خودم چشم دوختم. باید این کار به بهترین شکل ممکن انجام می‌دادم. توی حال و هوای خودم بودم که ضرباتی به شیشه‌ی ماشینم خورد. مادرم نگران داشت نگام می‌کرد.​
از ماشین پیاده شدم و صورتش رو ب*و*سیدم. در مورد اینکه تلفنی با کی صحبت می‌کردم پرسید طبق برنامه به دروغ گفتم یه تماس کاری بود و با هم به داخل رفتیم.​
سر میز شام مادرم باز بحث ازدواج رو پیش کشید، از آلماز تعریف می‌کرد و می‌خواست نظر من رو بدونه اما من نگام میخ بشقابم شده بود. پدرم که راس میز و نزدیکم بود دستی به شونه‌م نشوند و گفت:​
- کجایی پسر؟​
نگام رو به پدرم و بعد به مادرم دادم و با لبخندی گفتم:​
- دست بردار این قضیه نیستید؟​
مادرم با لبخند و مهربون گفت:​
- نه، چون واقعاً دختر خوبیه حیفه از دستش بدی.​
بی‌تفاوت گفتم:​
- دیگه واسه‌م فرقی نمی‌کنه که همسرم کی باشه، اگر شما دوستش دارید باشه حرفی ندارم.​
مادرم از خوشحالی جیغی کشید و خودش رو به من رسوند و صورتم رو ب*و*سید و گفت:​
- قول می‌دم عاشقش بشی عزیزم. خب کوروش جان تا این پسر پشیمون نشده زنگ بزن قرار و مدار بذار.​
تند گفتم:​
- فقط مامان جان من کلی کار سرم ریخته الان از نظر روحی حال مساعدی ندارم، ده پونزده روز دیگه قرار بذارید.​
مادرم خواست اعتراض کند که پدر گفت:​
- باشه برای ده پونزده روز دیگه قرار می‌ذاریم.​
با عذرخواهی از سر میز برخاستم و خودم رو به اتاقم رسوندم . فکر می‌کردم حالا که قراره نقش یه مامور مخفی رو بازی کنم ممکنه رفتارم رازم رو لو بده که نمی‌خواستم بیشتر از این توی جمعشون بمونم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا