کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
نزدیک در ساختمون که رسیدم باز قرصی توی دهنم گذاشتم و خطاب به سرهنگ گفتم:​
- جناب سرهنگ آشپزخونه یه در داره به حیاط پشتی داره. خونه‌مون دوتا خدمتکار داره که وقتی مهمون داشته باشیم تموم وقت توی آشپزخونه هستن. بگید اونا رو از ساختمون بیرون ببرن.​
صدای سرهنگ رو شنیدم:​
- این رو باید زودتر می‌گفتی نیکان. انجام می‌شه.​
در سالن رو باز کردم و وارد شدم. دری بزرگ با شیشه‌های قدی بلند. با باز شدن در نگاه همه که توی سالن پذیرایی بودند به سمت در کشیده شد. جلو رفتم و بعد ایستادم. پدرم، مادرم، اوکتای‌پاشا، همسرش، عمو و برادرم نریمان. هر شش نفرشون متعجب برخاستند. مادرم به سمتم اومد. صورتش از اشک خیس بود. ناباور گفت:​
- نیکان.​
و بعد به سمتم دوید و من رو در آ*غ*و*ش کشید و گفت:​
- نیکان، پسرم تو حالت خوبه.​
بی‌تفاوت، بی‌هیجان. مثل یه کوه یخ واستاده بودم. عقب رفت و گفت:​
- نیکان، آلماز کجاست؟ چطوری از دستشون فرار کردی؟​
مادر آلماز هم خودش رو به من رسوند. اونم صورتش خیس بود. با گریه گفت:​
- نیکان، آلماز کجاست؟ چه اتفاقی برای شما افتاد.​
صدای خشکم از گلوم کنده شد و جوابشون رو دادم:​
- آلماز حالش خوبه.​
نگام به سمت بقیه رفت. نریمان به یکباره از جا جهید و به سمت پنجره رفت. حیاط رو رصد کرد و بعد به سمت پدر برگشت و گفت:​
- به نظر میاد امن باشه.​
پدرم پا از زمین کند و به سمت من اومد و گفت:​
- از دستشون فرار کردی؟​
قلبم می‌سوخت. حالا وقتش نبود. نگام به سمت نریمان رفت و با تلخی گفتم:​
- همیشه دوست داشتم یه برادر داشته باشم.​
ماتشون برده بود. پدرم متعجب گفت:​
- نیکان تو کجا بودی؟​
اوکتای پاشا عصبانی غرید:​
- دخترم کجاست؟ آلماز کجاست؟​
تحمل سر پا ایستادن رو نداشتم. از بین مادرم و مادر آلماز گذشتم و به سمت مبل‌ها رفتم. روی اولین مبل رها شدم. پدرمم نشست و با تندی گفت:​
- نمی‌شنوی دارم با تو حرف می‌زنم؟ گفتم کجا بودی؟ آلماز کجاست؟​
نریمان هنوز جلوی پنجره بود و همینطور که بیرون رو نگاه می‌کرد شماره‌ی رو می‌گرفت. وقتی موفق به برقراری تماس نشد عصبانی گفت:​
- یه جای کار می‌لنگه. افرادم توی حیاط هستن ولی تلفنشون رو جواب نمی‌دن.​
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:​
- اونایی که توی حیاطن پلیسن.​
همین یه جمله کافی بود تا آب سرد روی همه ریخته بشه. همه شون وا رفتن. مادرم نزدیکم شد و روی اولین مبل نزدیک به من نشست و ناباور گفت:​
- پلیسن؟​
نگام رو به چشماش دادم. چشم‌های که عاشقش بودم. مادری که می‌پرستیدم.​
باز مردد گفت:​
- نیکان تو چیکار کردی با ما؟​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- شما چیکار کردین؟ چیکار کردین با رضا و سیاوش و سایه؟ چیکار کردین با شاهین و هامون و میلاد و بقیه‌ی اون آدما‌های که به ساز شما نرقصیدن؟​
به سمت پدرم نگاه کردم و گفتم:​
- سایه کجاست بابا؟ سایه رو هم کشتین؟​
بهت توی نگاه همه‌شون بود. نریمان عصبانی فریاد زد:​
- همین رو می‌خواستی، آره؟ تحویل بگیر. تحویل بگیر پسر عزیزی که همه‌ی این سال‌ها نذاشتی آب تو دلش تکون بخوره. همه‌مون رو نابود کرد.​
و عصبانی به سمت بابا اومد و باز فریاد زد:​
- همیشه من رو به خاطر نیکان قربونی کردی. حالا این پسرت ما رو فروخت.​
و یقه‌ی بابا رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد. بابا عصبانی دستانش رو کند و به عقب هلش داد و فریاد زد:​
- من هیچ‌وقت تو رو مجبور نکردم که این راه انتخاب کنی. فقط بهت پیشنهاد دادم و تو پذیرفتی.​
نریمان با تلخی گفت:​
- چرا هیچ‌وقت به نیکان پیشنهاد ندادی؟ هان؟ چرا؟​
بابا جوابی برای سوالش نداشت. من گفتم:​
- چرا جواب سوالش رو نمی‌دی؟ چرا هیچ‌وقت به من پیشنهاد ندادی؟​
نگاهش رو به من داد و گفت:​
- تو آدم این کار نبودی.​
اشک روی صورتم دوید و گفتم:​
- هیچ آدمی آدم این کار نیست. تا وقتی شرایطش رو واسه‌ش فراهم نکنی.​
نگام به سمت مادرم چرخید و گفتم:​
- مامان تو چرا؟ نه اینکه مادرها همیشه باید فرشته‌های روی زمین باشن. چرا مامان من فرشته نبود؟​
پدر گفت:​
- مادرت از هیچی خبر نداره.​
نگام رو بهش دادم و گفتم:​
- عشقتون به مامان ستودنیه. اما یه عاشق هیچ‌وقت زندگی رویایی که می‌خواد واسه معشوقش بسازه روی خون و جون دیگران نمی‌سازه.​
نریمان وا خورده روی مبلی رها شد. عمو و اوکتای پاشا ساکت بودن و حرفی نمی‌زدن. عمو در خون‌سردی به سیگار روی ل*بش پک می‌زد اما اوکتای‌پاشا و همسرش ترسیده بودن. نریمان به نظرم داشت فکر می‌کرد.​
دوباره به بابا نگاه کردم و گفتم:​
- سایه کجاست بابا؟ چه بلایی سرش آوردید؟​
بابا هم سیگاری روی ل*ب گذاشت و با فندک زیبایش روشن کرد و بعد گفت:​
- زنده‌ست.​
- چرا سیاوش رو کشتید؟​
به جای بابا، عمو گفت:​
- همه چیز رو فهمیده بود. می‌خواست به تو بگه .​
نگام به سمت عمو برگشت و گفت:​
- چطور دلت اومد؟​
سیگار نیمه تمومش رو داخل زیر سیگاری خاموش کرد و با تلخی گفت:​
- اون‌روز سیاوش بهم گفت من اولیش نیستم که می‌کشی اما مطمئن باش آخریش هستم.​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- چطور تونستید انقدر بی‌رحم باشید؟​
بابا گفت:​
- چون از وقتی به دنیا اومدی توی رفاه بودی، بی‌رحمی دنیا رو با خودت ندیدی.​
فریاد زدم:​
- این دنیا پر از آدم‌هاییه که دنیا باهاشون بی‌رحم بوده چرا داری خودت گول می‌زنی بابا.​
نریمان غر زد:​
- خفه‌شو.​
نگام به سمتش برگشت. به قدری راحت روی مبل رها شده بود که انگار از هیچ چیزی نمی‌ترسید. سرش رو به عقب تکیه داده بود. چقدر شبیه هم بودیم. چقدر دوست داشتم با برادرم رفیق می‌بودم.​
آهی پر درد از س*ی*نه‌ام بلند شد. اوکتای پاشا گفت:​
- آلماز کجاست؟ دختر من هیچی نمی‌دونه. آلماز بی‌گناهه.​
نگام به سمت آلماز برگشت و گفتم:​
- می‌دونم ولی شما می‌دونید با آلماز چیکار کردید؟ آلماز یه روزه پیر شد چون باورش نمی‌شد پدر و مادرش آدم‌های باشن که ثروتشون رو از راه خلاف به دست آوردن.​
نریمان باز غر زد:​
- زر نزن.​
و از جا برخاست و به سمت پنجره رفت و گفت:​
- چرا نمی‌گی بیان دستگیرمون کنن.​
از این همه خونسردیش متعجب بودم. اول جا خورده بود و عصبانی شده بود و حالا خونسرد بود و بی‌تفاوت.​
نگاهم رو به پدرم دادم و گفتم:​
- نمی‌خواهید چیزی بگید؟​
سرد و بی‌روح نگام کرد و گفت:​
- وقتی ناخواسته وارد این بازی شدی فهمیدم دیر یا زود همه چیز برملا می‌شه. بالاخره به آرزوت رسیدی و پلیس شدی.​
با تلخ‌خندی گفتم:​
- پلیس؟! بابا چرا بابام رو ازم گرفتی؟ چرا مادرم رو ازم گرفتی؟ چرا برادرم ازم گرفتی؟​
باز نریمان غرید:​
- من برادر تو نیستم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
این رو گفت و چنان با شتاب از جا برخاست و اسلحه کشید که همه جا خوردند. اسلحه کشید و به سمت من اومد. همینطور که سر اسلحه‌اش رو به سمت من گرفته بود گفت:​
- فکر می‌کنی حالا که ما رو انداختی توی تله می‌ذارم زنده بمونی و با این ثروت زندگی کنی.​
بابا هم عصبانی برخاست و به سمتش اسلحه کشید و گفت:​
- دیوونه نشو نریمان.​
نریمان با تلخ‌خندی گفت:​
- بهتون ثابت شد. همیشه نیکان رو بیشتر از من دوست داشتید. چون مادرش رو هم بیشتر از مادر من دوست داشتید.​
مادرمم برخاست و گفت:​
- خواهش می‌کنم نریمان. اسلحه‌ت رو بیار پایین.​
من نشسته بودم و خانواده‌م در سه سمت من ایستاده بودن و بر سر جان من صحبت می‌کردن. نریمان اسلحه‌اش روی سر من بود و نگاهش به پدر بود. با بغض و کینه گفت:​
- نیکان مقصر نیست ولی این زن هست.​
و تا اسلحه‌ش رو به سمت مادرم گرفت پدر شلیک کرد. پدر شلیک کرد و خون نریمان روی صورت من پاشید. فریاد کشیدم و از جا برخاستم. جسم نریمان از عقب روی زمین پرت شد. شوکه شده بودم. ناباور به نریمان نگاه می‌کردم. به سمت پدرم برگشتم. هنوز اسلحه‌اش به سمت من بود. سرد و بی‌روح دستش توی هوا وامانده بود. عمو ناباور گفت:​
- چیکار کردی کوروش؟​
برای اولین بار اشک پدرم رو دیدم. اشک از چشماش روی صورتش سر خورد. درد توی قلبم پیچید و سرم به دوران افتاد و بعد هیچی نفهمیدم.​
***​
وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم و توی اتاق آی سی یو بستری. صدای دستگاه‌ها برام آشنا بود. نگاهی چرخوندم. نمی‌دونستم کی هستم و چه اتفاقی افتاده و برای چی اونجا هستم.​
داشتم سعی می‌کردم برخیزم که در اتاق باز شد و پزشکی که لباس سفید پزشکی به تن داشت به همراه پرستاری وارد اتاق شد. مدتی پزشک با من صحبت کرد. چیزی یادم نمی‌امد و همین کلافه‌ام کرده بود. دکتر اسمم رو بهم گفت و فقط واسه‌م گفت طی حادثه‌ای دچار شوک سنگینی شدم و این فراموشی موقتیه.​
حق با دکتر بود تا چند ساعت بعد کم کم همه چیز به یادم اومد. یه ساعت بعد به بخش منتقل شدم و از پرستار شنیدم که سه روزه بی‌هوش هستم. گویا یه سکته‌ی خفیف مغزی رو رد کرده بودم. فقط یه چیزی از خودم می‌پرسیدم که چرا من نمی‌میرم.​
توی حال و هوای خودم بودم و نگاه سرد و بهت‌آورم روی سقف قفل شده بود که ضرباتی به در اتاقم زده شد. بهنام بود. وارد اتاق شد و گفت:​
- نیکان.​
لبخند کمرنگی روی ل*بم نشست. نزدیک تختم شد و گفت:​
- خیلی ترسوندی ما رو.​
- چی شد بهنام؟​
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:​
- الان حالت میزونه؟​
- پوستم خیلی کلفته که هنوز زنده‌ام. نمی‌خواهی بگی چی شد؟​
کلافه دستی به پشت گ*ردنش کشید و بعد گفت:​
- نریمان و عموت کشته شدن. پدر و مادرت و پاشای اوکتای و همسرش دستگیر شدن. پدرت به قتل پسر نریمان و برادرش داریوش اعتراف کرده.​
چشمام رو بستم. نمی‌دونم چرا دیگه نمی‌تونستم گریه کنم. چشم باز کردم و گفتم:​
- برای چی عموم رو کشت؟​
- گویا قصد داشته مادرت رو بکشه.​
تلخ‌خندی به ل*بم نشست و گفتم:​
- حالا چی می‌شه؟ منظورم اینه چه حکمی واسه‌شون می‌برن.​
بهنام سری تکون داد و گفت:​
- نمی‌دونم.​
یه دفعه به یاد آلماز افتادم و گفتم:​
- آلماز؟ آلماز چی شد؟​
- بعد از این‌که حالش مساعد شد خواست که بره. نمی‌تونستیم جلوش رو بگیریم. توی هتل مستقر شده. امروز صبح اومده بود اداره‌ی آگاهی. درخواست ملاقات با پدر و مادرش رو داشت.​
- خب؟​
بهنام نفس عمیقی کشید و گفت:​
- این دختر به کلی تغییر کرده. برای پدر و مادرش وکیل گرفته. فکر می‌کنم موفق می شه.​
نیم‌خیز شدم و گفتم:​
- یعنی چی؟​
- اوکتای پاشا و همسرش همه چیز رو انکار کردن بعدم ما مدرکی بر علیه این زن و مرد نداریم.​
مچ دست بهنام رو گرفتم و گفتم:​
- برو بگو مرخصم کنن. باید با آلماز صحبت کنم.​
- تو باید استراحت کنی نیکان.​
- بهنام خواهش می‌کنم. برو بگو مرخصم کنن. لباسای من کجاست؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
***​
با بهنام که از بیمارستان بیرون زدیم ازش خواستم به هتلی بره که آلماز اونجاست. باید ازش عذرخواهی می‌کردم. نمی‌دونستم چی می‌خواستم بگم ولی باید می‌دیدمش و باهاش صحبت می‌کردم. وارد هتل شدیم. بهنام با پذیرش هتل صحبت کرد تا باهاش تماس بگیرن. تقریباً بیست دقیقه‌ی همونجا نزدیک پذیرش منتظرش ایستادیم. با باز شدن درب یکی از آسانسورها نگام به سمتش کشیده شد. آلماز از آسانسور خارج شد. سرتاپا مشکی پوشیده بود. یه تیپ سیاه شیک و گرون قیمت، شال مشکی هم به سر داشت. محکم و با خشم قدم برمی‌داشت. از همون فاصله هم می‌تونستم نفرت رو توی چشماش ببینم. نزدیکم که رسید ایستاد. به خاطر کفش‌های پاشنه بلندی که به پا داشت قدش بلندتر شده بود. مدتی رو در روم ایستاد و فقط به چشمام نگاه کرد. به سختی گفتم:​
- آلماز...​
دستش رو بالا آورد و حرفم رو برید:​
- می‌دونی تو بزرگترین درس زندگیم رو بهم دادی؟ یادم دادی عشق دروغه، دوست داشتن دروغه و من تا ابد عشق هیچ مردی رو باور نمی‌کنم.​
- آلماز؛ تو مثل من...​
با خشم گفت:​
- من مثل تو نیستم. من مثل تو خانواده‌م رو نمی‌فروشم حتی اگر بزرگ‌ترین خلافکارای دنیا باشن. هر چند پدر و مادر من خلافکار نیستن و قانونی این موضوع رو اثبات می‌کنم و از این کشور لعنتی می‌برمشون.​
و خواست از کنارم رد بشه که مچ دستش رو گرفتم. عصبانی دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:​
- ازت متنفرم نیکان. ازت متنفرم.​
این رو گفت و رفت. آلماز رفت و این آخرین دیدار من با آلماز بود.​
آلماز رفت اما با نفرت رفت که ای کاش این اتفاق نمی‌افتاد.​
***​
پدرم توی اعترافاتش تمامی جرم‌ها رو به گر*دن گرفت و این‌گونه می‌خواست مادرم رو تبرئه کند. هر چند قانوناً نمی‌تونست اینکارو بکنه. در ر*اب*طه با سایه هم اعتراف کرد. سایه توی خونه‌ی توی شمال کشور زندانی بود که پلیس طی عملیاتی سایه رو آزاد کرد و به بیمارستانی به تهران منتقل کردند. آلماز هم با وکلای که گرفته بود بالاخره موفق شد. پدر و مادرش رو آزاد کرد. چون اوکتای پاشا و همسرش ترک بودند و توی ایران جرمی مرتکب نشده بودند پلیس ایران نمی‌تونست توی بازدداشت نگه‌شون داره. درسته آلماز با نفرت از من از ایران رفت اما هرگز نمی‌خواستم اینجوری بشه.​
برای دیدن سایه به بیمارستان رفتم. نمی‌دونستم چطور باید با یه دختر شکسته‌ی دیگه صحبت کنم. ضرباتی به در اتاقش زدم و وارد شدم. سایه دیگه سایه‌ی سابق نبود. یه دختر رنجور و پریشون و لاغر که روی تخت دراز کشیده بود. با باز شدن در نگاهش به سمت من کشیده شد. سرد و بی‌روح نگام می‌کرد.​
نزدیکش شدم. مدتی فقط همدیگه رو نگاه کردیم. نمی‌دونستم چی باید بگم. بهنام گفته بود همه چیز رو می‌دونه. به سختی و با صدای گرفته گفت:​
- وقتی مادرم مرد گفتم دیگه هیچ اتفاقی نمی‌تونه بدتر از این باشه.​
بغضش رو خورد و گفت:​
- نیکان تو چیکار می‌کنی با این درد؟​
توی این مدت از بس اشک ریخته بودم دیگه اشکی نداشتم.​
سرم رو انداختم پایین و گفتم:​
- می‌دونم زیاد طاقت نمیارم اما قبل از اون یه کاری هست که باید انجامش بدم.​
- چه کاری؟​
سر بلند کردم و با لبخند نگاش کردم.​
- سایه قول بده زندگی خوبی برای خودت بسازی.​
اشک روی صورتش دوید و گفت:​
- سخته.​
- تو از پسش برمیای. دارم میرم پیش وکیلم. تمامی سهم سیاوش از شرکت من متعلق به تو.​
- تو می‌خواهی با اون دختره که من کتکش می‌زدم ازدواج کنی؟​
رویا رو می‌گفت. ندیده بودمش و نمی‌دونستم وقتی همه چیز فهمیده بود واکنشش چی بود؟​
نگاش کردم و گفتم:​
- قول می‌دی زندگی خوبی برای خودت بسازی.​
- سعی می‌کنم.​
خم شدم و ب*وسه‌ی به پیشونیش زدم. وقتی از اتاقش بیرون اومدم باز قلبم تیر کشید. می‌دونستم این قلب زیاد دووم نمیاره. قرصی زیر ل*بم گذاشتم و مدتی روی صندلی کنار کریدور نشستم تا حالم بهتر بشه.​
توی حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد. از وقتی پلیس‌ها به سرمون ریختن و مثلاً ما رو دزدیدن این اولین باری بود که موبایلم زنگ می‌خورد. شماره‌ی خونه‌ی رویا بود. می‌دونستم خودشه. کلید برقراری تماس رو فشردم و مردد جواب داد:​
- الو؛ رویا.​
صدای آروم و مهربونش رو شنیدم:​
- نیکان. خوبی؟​
- خوب؟ نمی‌دونم رویا. نمی‌دونم.​
انگار که گریه کرده بود. صداش گرفته بود.​
- توی این مدت از آقا بهنام جویایی احوالت بودم.​
- همه چیز رو می‌دونی؟​
- سیروان واسم گفت.​
نفسی همراه با آه کشیدم و گفتم:​
- خب نظرت چیه؟ هنوزم دوستم داری.​
مدتی سکوت کرد و بعد آروم گفت:​
- دوستت دارم.​
دلم گرم شد. دلم گرم شد از اینکه می‌تونستم حداقل آخرین کاری که باید، انجام می‌دادم.​
از جا برخاستم و همینطور که به سمت خروجی بیمارستان می‌رفتم گفتم:​
- کی بیام خواستگاری؟​
- نیکان باید صبر کنی، باید سیروان راضی باشه.​
- رویا من می‌خوام خیلی زود باهات ازدواج کنم.​
- چرا، این همه عجله برای چیه؟​
- بعداً می‌فهمی.​
***​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
***​
رویا​
نیکان برای ازدواج با من خیلی عجله داشت. هر چند سیروان به شدت مخالف بود. اما بعد از یک ماه رضایت داد. توی اتاقم مقابل آینه نشسته بودم و به خودم نگاه می‌کردم. همه چیز تموم شده بود و بعد از مدت‌ها زندگیم رنگ آرامش گرفته بود. مادربزرگ رو پا شده بود و خوشحال بود از اینکه قرار بود برای من خواستگار بیاد. سیروان نخواسته بود مادربزرگ چیزی در مورد نیکان بدونه و من هم چیزی نگفته بودم. یه لباس بلند آبی پوشیده بودم و جلیقه‌ی سنتی هم روی اون تنم بود. یه روسری سفید سرم کردم. با شنیدن صدای زنگ دلم به تپش افتاد. از اتاق که بیرون رفتم مادربزرگم من رو فرستاد توی آشپزخونه. صدای احوالپرسی‌های بهنام و نیکان رو می‌شنیدم.​
بیشتر از هر کسی بهنام با مادربزرگ و سیروان صحبت می‌کردند. بعد از مدتی وقتی مادربزرگم صدام زد با سینی چای از آشپزخونه بیرون رفتم. وقتی سینی رو مقابل نیکان گرفتم سر بلند کرد. چقدر توی این مدت موهاش سفید شده بود و غم چشماش عمیق‌تر شده بود. با تشکری فنجون چایش رو برداشت. با نشستنم مادربزرگم دوباره شروع کرد نیکان رو سیم جین کردن. نیکان نمی‌دونست باید چی جوابش رو بده که بهنام مدام به دادش می‌رسید. به مادربزرگم گفتیم نیکان پدر و مادرش رو توی سانحه‌ی رانندگی از دست داده و یه شرکت تجاری داره. از اقوام و فامیلش هم سوالی نپرسید.​
خواستم با نیکان تنها صحبت کنم برای همین به اتاقم رفتیم. تا وارد اتاق شد. نگاهی به اتاق انداخت و گفت:​
- اتاقت هم مثل خودت آرامش داره.​
تعارف کردم تا روی صندلی بنشینه تا نشست به شوخی گفت:​
- ببینم دختر تو نمی‌خوای یه آستینی واسه این داداشت بالا بزنی.​
مقابلش لبه‌ی تخت نشستم و گفتم:​
- یه خیالای واسش دارم. توی این مجتمع یه دختری هست که به نظرم خیلی خوبه. پرستاره. چند شبیه روی مخشم که بریم خواستگاری.​
- خیلی خوبه.​
سر به زیر انداختم و گفت:​
- نیکان تو مطمئنی که...​
- بیشتر از همیشه. رویا تو رویای زندگیم هستی. رویای که همه می‌گفتن رویاست اما رویا نبود.​
متعجب نگاش کردم. خندید و گفت:​
- می‌خوام شرکت رو واگذار کنم. می‌خوام برم توی روستا زندگی کنم. تو که موافقی؟​
با لبخند گفتم:​
- آره، آرامش روستا رو دوست دارم.​
با خنده گفت:​
- به نظرت من از پس کشاورزی برمیام.​
خندیدم و گفتم:​
- یعنی میخوای بری سر زمین بیل بزنی.​
- نه دیوونه، کشاورزی پیشرفته و صنعتی. توی این مدت یه سری تحقیقات کردم. بریم طرفای پارس آباد.​
پرسشگر نگاش کردم و گفتم:​
- کجاست؟​
- تبریز. بهنام هم اصالتاً واسه اونجاست. از این شهر دلم گرفته.​
- منم همینطور.​
چند روز بعد طی یه مراسم خیلی ساده و معمولی عقد کردیم. فامیلی نداشتیم که بخواهیم به مراسم ازدواجمون دعوتش کنیم. نیکان خیلی زود سهامش رو از شرکت فروخت و تموم ثروتی که از پدرش بلاتکلیف مونده بود به خیریه واگذار کرد و با سرمایه‌ی کمی که می‌گفت حاصل کار خودشه راهی پارس آباد شدیم. توی یه روستایی که نسبتاً نزدیک به مرز بود یه خونه‌ی خیلی ساده‌ی خریدیم و وسایل زندگیمون رو چیدیم. یه خونه‌ی ساده‌ی دوست داشتنی. توی تموم این مدت نیکان حتی نخواست سراغی از سرنوشت پدر و مادرش بگیره. یه زمین کشاورزی نسبتاً بزرگی هم خریدیم و نیکان یه تراکتور و وسایل دیگهی هم که نیاز بود تهیه کرد و با کمک یکی از اهالی شروع کرد.​
شش ماه از زندگی قشنگ و مهربونی که با نیکان داشتم میگذشت. یه روز عصر وقتی از سر زمین برگشت خونه، خسته لبهی پلکان نشست. از پنجره‌ی اتاق دیدمش و سریع بیرون دویدم.​
- نیکان چی شده؟​
با لبخند برگشت نگام کرد و گفت:​
- چیزی نشده.​
نزدیکش نشستم و گفتم:​
- زودتر برگشتی.​
نگاش رو به افق داد و گفت:​
- کارمون زود تموم شد.​
دستش رو گرفتم و گفتم:​
- نیکان به من دروغ نگو.​
نگاش به سمت من برگشت و دستش رو روی شکمم گذاشت. سه ماهه باردار بودم. دستش روی شکمم بود و نگاش به نگام نشسته بود.​
- بهش بگو خیلی دوستش دارم.​
وقتی اینطوری حرف زد دلم آشوب شد.​
- خیلی تشنمه واسم آب میاری.​
سری تکون دادم و به داخل دویدم. خیلی زود برگشتم نزدیکش نشستم و گفتم:​
- نیکان.​
سرش رو به تیرک چوبی کنار پله تکیه داده بود و نگاش میخ مونده بود به غروب آفتاب. لیوان آب از دستم افتاد و با فریاد صداش زدم:​
- نیکان.​
تو آ*غ*و*ش کشیدمش و فقط گریه کردم. بالاخره قلب بی‌طاقتش نیکانم رو ازم گرفت. حتی بهش فرصت نداد بچه‌ش رو ببینه. بعدها فهمیدم اونروز سر زمین مادرش از زندان باهاش تماس گرفته و خواسته قبل از اعدامش باهاش حرف بزنه. نیکان تا اونروز نمی‌دونست که حکم پدر و مادرش اعدام بود. می‌خواست ندونه تا بتونه زندگی کنه اما وقتی فهمید که پدرش سه ماه قبل اعدام شده بود و مادرش فردا صبح اعدام می‌شه نتونست دووم بیاره. درست بود پدر و مادرش مثل بقیه‌ی پدر و مادرها نبودن اما پدر و مادرش بودن. اگر مادرش می‌دونست با این تماس قلب پسرش رو از طپش می‌ندازه هیچ وقت باهاش تماس نمی‌گرفت. نیکان رفت و من با خاطرات قشنگی که توی این شش ماه برای من به یادگار گذاشت تنها گذاشت. شش ماه بعد دخترمون به دنیا اومد. نیکان دوست داشت اگر بچهمون دختر بود اسمش رو بذارم آرامش. حالا من با تنها آرامش زندگیم آرامش زندگی می‌کنم و وقتی دخترمون بزرگ بشه حتماً بهش می گم پدرش خیلی مرد بود. خیلی.​
پایان​
بیست و سوم آبان هزار و سیصد نود و نه​
ساعت 23:42​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
21,982
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

گلبرگ

مدیر ارشد بازنشسته
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,821
لایک‌ها
14,226
امتیازها
113
سن
22
کیف پول من
63,677
Points
1,607
امضا : گلبرگ

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
21,982
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
امضا : فاطمه تاجیکی✾

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
21,982
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
با تشکر از نویسنده عزیز رمان شما جهت دانلود بر روی سایت اصلی قرار گرفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : فاطمه تاجیکی✾
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا