- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
نزدیک در ساختمون که رسیدم باز قرصی توی دهنم گذاشتم و خطاب به سرهنگ گفتم:
- جناب سرهنگ آشپزخونه یه در داره به حیاط پشتی داره. خونهمون دوتا خدمتکار داره که وقتی مهمون داشته باشیم تموم وقت توی آشپزخونه هستن. بگید اونا رو از ساختمون بیرون ببرن.
صدای سرهنگ رو شنیدم:
- این رو باید زودتر میگفتی نیکان. انجام میشه.
در سالن رو باز کردم و وارد شدم. دری بزرگ با شیشههای قدی بلند. با باز شدن در نگاه همه که توی سالن پذیرایی بودند به سمت در کشیده شد. جلو رفتم و بعد ایستادم. پدرم، مادرم، اوکتایپاشا، همسرش، عمو و برادرم نریمان. هر شش نفرشون متعجب برخاستند. مادرم به سمتم اومد. صورتش از اشک خیس بود. ناباور گفت:
- نیکان.
و بعد به سمتم دوید و من رو در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- نیکان، پسرم تو حالت خوبه.
بیتفاوت، بیهیجان. مثل یه کوه یخ واستاده بودم. عقب رفت و گفت:
- نیکان، آلماز کجاست؟ چطوری از دستشون فرار کردی؟
مادر آلماز هم خودش رو به من رسوند. اونم صورتش خیس بود. با گریه گفت:
- نیکان، آلماز کجاست؟ چه اتفاقی برای شما افتاد.
صدای خشکم از گلوم کنده شد و جوابشون رو دادم:
- آلماز حالش خوبه.
نگام به سمت بقیه رفت. نریمان به یکباره از جا جهید و به سمت پنجره رفت. حیاط رو رصد کرد و بعد به سمت پدر برگشت و گفت:
- به نظر میاد امن باشه.
پدرم پا از زمین کند و به سمت من اومد و گفت:
- از دستشون فرار کردی؟
قلبم میسوخت. حالا وقتش نبود. نگام به سمت نریمان رفت و با تلخی گفتم:
- همیشه دوست داشتم یه برادر داشته باشم.
ماتشون برده بود. پدرم متعجب گفت:
- نیکان تو کجا بودی؟
اوکتای پاشا عصبانی غرید:
- دخترم کجاست؟ آلماز کجاست؟
تحمل سر پا ایستادن رو نداشتم. از بین مادرم و مادر آلماز گذشتم و به سمت مبلها رفتم. روی اولین مبل رها شدم. پدرمم نشست و با تندی گفت:
- نمیشنوی دارم با تو حرف میزنم؟ گفتم کجا بودی؟ آلماز کجاست؟
نریمان هنوز جلوی پنجره بود و همینطور که بیرون رو نگاه میکرد شمارهی رو میگرفت. وقتی موفق به برقراری تماس نشد عصبانی گفت:
- یه جای کار میلنگه. افرادم توی حیاط هستن ولی تلفنشون رو جواب نمیدن.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- اونایی که توی حیاطن پلیسن.
همین یه جمله کافی بود تا آب سرد روی همه ریخته بشه. همه شون وا رفتن. مادرم نزدیکم شد و روی اولین مبل نزدیک به من نشست و ناباور گفت:
- پلیسن؟
نگام رو به چشماش دادم. چشمهای که عاشقش بودم. مادری که میپرستیدم.
باز مردد گفت:
- نیکان تو چیکار کردی با ما؟
بغضم رو خوردم و گفتم:
- شما چیکار کردین؟ چیکار کردین با رضا و سیاوش و سایه؟ چیکار کردین با شاهین و هامون و میلاد و بقیهی اون آدماهای که به ساز شما نرقصیدن؟
به سمت پدرم نگاه کردم و گفتم:
- سایه کجاست بابا؟ سایه رو هم کشتین؟
بهت توی نگاه همهشون بود. نریمان عصبانی فریاد زد:
- همین رو میخواستی، آره؟ تحویل بگیر. تحویل بگیر پسر عزیزی که همهی این سالها نذاشتی آب تو دلش تکون بخوره. همهمون رو نابود کرد.
و عصبانی به سمت بابا اومد و باز فریاد زد:
- همیشه من رو به خاطر نیکان قربونی کردی. حالا این پسرت ما رو فروخت.
و یقهی بابا رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد. بابا عصبانی دستانش رو کند و به عقب هلش داد و فریاد زد:
- من هیچوقت تو رو مجبور نکردم که این راه انتخاب کنی. فقط بهت پیشنهاد دادم و تو پذیرفتی.
نریمان با تلخی گفت:
- چرا هیچوقت به نیکان پیشنهاد ندادی؟ هان؟ چرا؟
بابا جوابی برای سوالش نداشت. من گفتم:
- چرا جواب سوالش رو نمیدی؟ چرا هیچوقت به من پیشنهاد ندادی؟
نگاهش رو به من داد و گفت:
- تو آدم این کار نبودی.
اشک روی صورتم دوید و گفتم:
- هیچ آدمی آدم این کار نیست. تا وقتی شرایطش رو واسهش فراهم نکنی.
نگام به سمت مادرم چرخید و گفتم:
- مامان تو چرا؟ نه اینکه مادرها همیشه باید فرشتههای روی زمین باشن. چرا مامان من فرشته نبود؟
پدر گفت:
- مادرت از هیچی خبر نداره.
نگام رو بهش دادم و گفتم:
- عشقتون به مامان ستودنیه. اما یه عاشق هیچوقت زندگی رویایی که میخواد واسه معشوقش بسازه روی خون و جون دیگران نمیسازه.
نریمان وا خورده روی مبلی رها شد. عمو و اوکتای پاشا ساکت بودن و حرفی نمیزدن. عمو در خونسردی به سیگار روی ل*بش پک میزد اما اوکتایپاشا و همسرش ترسیده بودن. نریمان به نظرم داشت فکر میکرد.
دوباره به بابا نگاه کردم و گفتم:
- سایه کجاست بابا؟ چه بلایی سرش آوردید؟
بابا هم سیگاری روی ل*ب گذاشت و با فندک زیبایش روشن کرد و بعد گفت:
- زندهست.
- چرا سیاوش رو کشتید؟
به جای بابا، عمو گفت:
- همه چیز رو فهمیده بود. میخواست به تو بگه .
نگام به سمت عمو برگشت و گفت:
- چطور دلت اومد؟
سیگار نیمه تمومش رو داخل زیر سیگاری خاموش کرد و با تلخی گفت:
- اونروز سیاوش بهم گفت من اولیش نیستم که میکشی اما مطمئن باش آخریش هستم.
بغضم رو خوردم و گفتم:
- چطور تونستید انقدر بیرحم باشید؟
بابا گفت:
- چون از وقتی به دنیا اومدی توی رفاه بودی، بیرحمی دنیا رو با خودت ندیدی.
فریاد زدم:
- این دنیا پر از آدمهاییه که دنیا باهاشون بیرحم بوده چرا داری خودت گول میزنی بابا.
نریمان غر زد:
- خفهشو.
نگام به سمتش برگشت. به قدری راحت روی مبل رها شده بود که انگار از هیچ چیزی نمیترسید. سرش رو به عقب تکیه داده بود. چقدر شبیه هم بودیم. چقدر دوست داشتم با برادرم رفیق میبودم.
آهی پر درد از س*ی*نهام بلند شد. اوکتای پاشا گفت:
- آلماز کجاست؟ دختر من هیچی نمیدونه. آلماز بیگناهه.
نگام به سمت آلماز برگشت و گفتم:
- میدونم ولی شما میدونید با آلماز چیکار کردید؟ آلماز یه روزه پیر شد چون باورش نمیشد پدر و مادرش آدمهای باشن که ثروتشون رو از راه خلاف به دست آوردن.
نریمان باز غر زد:
- زر نزن.
و از جا برخاست و به سمت پنجره رفت و گفت:
- چرا نمیگی بیان دستگیرمون کنن.
از این همه خونسردیش متعجب بودم. اول جا خورده بود و عصبانی شده بود و حالا خونسرد بود و بیتفاوت.
نگاهم رو به پدرم دادم و گفتم:
- نمیخواهید چیزی بگید؟
سرد و بیروح نگام کرد و گفت:
- وقتی ناخواسته وارد این بازی شدی فهمیدم دیر یا زود همه چیز برملا میشه. بالاخره به آرزوت رسیدی و پلیس شدی.
با تلخخندی گفتم:
- پلیس؟! بابا چرا بابام رو ازم گرفتی؟ چرا مادرم رو ازم گرفتی؟ چرا برادرم ازم گرفتی؟
باز نریمان غرید:
- من برادر تو نیستم.
آخرین ویرایش: