- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
جلال از شنیدن ماجرا شوکه شده بود و تا مدتی همینطور خیره من رو نگاه میکرد، حق داشت که ناباور باشد اما همهی آن چیزی که برایش تعریف کردم برایم اتفاق افتاده بود، دلیلش هم خون ریخته شدهی رفیقم رضا بود و ناپدید شدن رویا.
جلال سوالاتی پرسید که تمومش رو مو به مو جواب دادم و حتی تمام ماجراهای که رویا برام تعریف کرده بود و تا به حال به کسی نگفته بودم گفتم، از کافی شاپ بیرون اومدیم و با ماشین او به راه افتادیم، در حین رانندگی گفت:
- گفتی سیاوش و خواهرش انکار کردن؟
- آره، همین امروز با سیاوش اتمام حجت کردم میخوام سهمم از شرکت بفروشم، دیگه تحمل دیدنش رو ندارم .
- اون پیرزن که شما رو با هم دیده مرده و اون نگهبان هم همینطور.
- عجیب نیست؟
- نمیدونم، قیافهی هیچ کدوم از اون آدما یادت نیست؟
- نه، یعنی تاریک بود بعدم اونقدر سریع حمله ور شدن که هیچی یادم نمونده.
- حتی قیافه ی اون یارو کامبیز چطور؟
- قیافه ی اون رو یادمه، میتونم شناسایش کنم.
- باید در ر*اب*طه با این موضوعات با مافوقم صحبت کنم.
- من باید چیکار کنم؟
- فعلاً هیچی، باید یه چیزهای رو بررسی کنیم.
- مثلا چی؟
- اون خلبانی که کشته شده، کاش چیزی بیشتر از اسمش میدونستی.
- وقت نشد بیشتر با هم حرف بزنیم، راستی من قراره برم فرانسه، چطوری میتونم وقتی رفتم فرانسه اون شماره موبایل پیگیری کنم.
- اینجور کارها رو باید از طریق پلیس اینترپل پیگیری کرد اونم باید موضوع اونقدری مهم باشه که واسهش درخواست ب*دن و دلایل کافی برای پیگیری این موضوع داشته باشن، فکر نمیکنم خودت به تنهایی بتونی اونجا کاری از پیش ببری.
- یعنی رفتنم بی فایدهست.
- اگر برای این کار میری آره مطمئنم که همکاری باهات نمیشه.
- پس نمیرم.
با جلال به ساختمان پزشکان رفتیم، کلیدهای مطب رضا رو داشت، در مطب رو باز کرد و وارد مطب شدیم اون شب با عجله اونجا رو ترک کردیم برای همین وقت نکردیم تمیز کنیم.
- شما بعد از قتل رضا اومدید اینجا؟
- آره، همه چیز مرتب مرتب بود و هیچی توی اتاق نبود.
وارد اتاق دیگر شدیم، حق با جلال بود همه چیز مرتب و تمیز بود و هیچچیز غیر عادی نبود. چرخی توی اتاق زدم که نگاهم به ساعت مچی مردانهی افتاد که اونشب رضا از مچ رویا باز کرد تا بتونه زخم دستش رو پانسمان کنه، تا ساعت روی میز دیدم، برداشتم و گفتم:
- خودشه، ساعت رویا، ببینید دروغ نگفتم.
جلال به سمتم اومد و با دیدن ساعت مردانه که شیشهاش ترک خورده بود گفت:
- این ساعت که مردونهست؟
- آره ولی به دست رویا بود، رضا بازش کرد تا زخم دستش رو پانسمان کنه.
- فکر میکردم ساعت رضاست. همون ساعتی که میگفت خورده زمین و شیشهش شکسته.
- ولی این ساعت به مچ دست رویا بود.
- توی حرفات از این ساعت حرف نزدی.
- ای بابا، من کلیات رو گفتم جزئیات رو یادم رفته بود.
جلال پشت میز نشست و همینطور که کشوهای میز رو نگاه میکرد گفت:
- دو سه روز قبل اون اتفاق، تلفنی با هم حرف میزدیم گفت امروز بدبیاری میارم، ساعتم خورد زمین صفحهش ترک برداشت، رضا اعتقاد داشت هر وقت یه چیزی توی خونهش بشکنه اون روز بد بیاری میاره.
من باز مسرانه گفتم:
- ولی این ساعت رویاست، شاید رضا یه ساعت داشته که صفحهش شکسته ولی این ساعت واسه رویاست.
- باشه من که حرفی نزدم، چرا عصبی میشی.