کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
جلال از شنیدن ماجرا شوکه شده بود و تا مدتی همین‌طور خیره من رو نگاه می‌کرد، حق داشت که ناباور باشد اما همه‌ی آن چیزی که برایش تعریف کردم برایم اتفاق افتاده بود، دلیلش هم خون ریخته شده‌ی رفیقم رضا بود و ناپدید شدن رویا.​
جلال سوالاتی پرسید که تمومش رو مو به مو جواب دادم و حتی تمام ماجراهای که رویا برام تعریف کرده بود و تا به حال به کسی نگفته بودم گفتم، از کافی شاپ بیرون اومدیم و با ماشین او به راه افتادیم، در حین رانندگی گفت:​
- گفتی سیاوش و خواهرش انکار کردن؟​
- آره، همین امروز با سیاوش اتمام حجت کردم می‌خوام سهمم از شرکت بفروشم، دیگه تحمل دیدنش رو ندارم .​
- اون پیرزن که شما رو با هم دیده مرده و اون نگهبان هم همینطور.​
- عجیب نیست؟​
- نمی‌دونم، قیافه‌ی هیچ کدوم از اون آدما یادت نیست؟​
- نه، یعنی تاریک بود بعدم اونقدر سریع حمله ور شدن که هیچی یادم نمونده.​
- حتی قیافه ی اون یارو کامبیز چطور؟​
- قیافه ی اون رو یادمه، می‌تونم شناسایش کنم.​
- باید در ر*اب*طه با این موضوعات با مافوقم صحبت کنم.​
- من باید چیکار کنم؟​
- فعلاً هیچی، باید یه چیزهای رو بررسی کنیم.​
- مثلا چی؟​
- اون خلبانی که کشته شده، کاش چیزی بیشتر از اسمش می‌دونستی.​
- وقت نشد بیشتر با هم حرف بزنیم، راستی من قراره برم فرانسه، چطوری می‌تونم وقتی رفتم فرانسه اون شماره موبایل پیگیری کنم.​
- این‌جور کارها رو باید از طریق پلیس اینترپل پیگیری کرد اونم باید موضوع اونقدری مهم باشه که واسه‌ش درخواست ب*دن و دلایل کافی برای پیگیری این موضوع داشته باشن، فکر نمی‌کنم خودت به تنهایی بتونی اونجا کاری از پیش ببری.​
- یعنی رفتنم بی فایده‌ست.​
- اگر برای این کار می‌ری آره مطمئنم که همکاری باهات نمی‌شه.​
- پس نمی‌رم.​
با جلال به ساختمان پزشکان رفتیم، کلید‌های مطب رضا رو داشت، در مطب رو باز کرد و وارد مطب شدیم اون شب با عجله اونجا رو ترک کردیم برای همین وقت نکردیم تمیز کنیم.​
- شما بعد از قتل رضا اومدید این‌جا؟​
- آره، همه چیز مرتب مرتب بود و هیچی توی اتاق نبود.​
وارد اتاق دیگر شدیم، حق با جلال بود همه چیز مرتب و تمیز بود و هیچ‌چیز غیر عادی نبود. چرخی توی اتاق زدم که نگاهم به ساعت مچی مردانه‌ی افتاد که اون‌شب رضا از مچ رویا باز کرد تا بتونه زخم دستش رو پانسمان کنه، تا ساعت روی میز دیدم، برداشتم و گفتم:​
- خودشه، ساعت رویا، ببینید دروغ نگفتم.​
جلال به سمتم اومد و با دیدن ساعت مردانه که شیشه‌اش ترک خورده بود گفت:​
- این ساعت که مردونه‌ست؟​
- آره ولی به دست رویا بود، رضا بازش کرد تا زخم دستش رو پانسمان کنه.​
- فکر می‌کردم ساعت رضاست. همون ساعتی که می‌گفت خورده زمین و شیشه‌ش شکسته.​
- ولی این ساعت به مچ دست رویا بود.​
- توی حرفات از این ساعت حرف نزدی.​
- ای بابا، من کلیات رو گفتم جزئیات رو یادم رفته بود.​
جلال پشت میز نشست و همین‌طور که کشوهای میز رو نگاه می‌کرد گفت:​
- دو سه روز قبل اون اتفاق، تلفنی با هم حرف می‌زدیم گفت امروز بدبیاری میارم، ساعتم خورد زمین صفحه‌ش ترک برداشت، رضا اعتقاد داشت هر وقت یه چیزی توی خونه‌ش بشکنه اون روز بد بیاری میاره.​
من باز مسرانه گفتم:​
- ولی این ساعت رویاست، شاید رضا یه ساعت داشته که صفحه‌ش شکسته ولی این ساعت واسه رویاست.​
- باشه من که حرفی نزدم، چرا عصبی می‌شی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
دستام رو لبه‌ی میز گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم و گفتم:​
- از وقتی همه چیز بهتون گفتم یه طوری شدید، یه طوری نگام می‌کنید ، آره حق دارید من برادرزاده‌تون کشیدم توی این بازی، من باعث مرگش شدم، اما فکر می‌کنید می‌خواستم اینطور بشه، فکر می‌کنید می‌دونستم دارم وارد یه بازی خطرناک می‌شم، آقا جلال از وقتی حافظه‌م برگشته و فهمیدم من باعث مرگ رفیقم بودم حالم اصلاً خوش نیست، انگاری یه بار سنگین گذاشتن روی دوشم که دارم زیر این بار له می‌شم.​
و به سمت مبل برگشتم، نشستم و باز هق هق گریه‌ام برخواست، مدتی بعد در کنارم نشست و گفت:​
- معذرت می‌خوام اما واقعیتش اینه من شما رو مسبب مرگ رضا نمی‌دونم ولی خب خیلی شوکه شدم.​
سربلند کردم و گفتم:​
- اون آدمایی که شاهد بودن مردن، دوربین‌های مدار بسته که فیلم‌ها رو ضبط کردن .​
- فکر بدی هم نیست، شاید از اون‌ها چیزی گیرمون بیاد.​
هردو از مطب بیرون اومدیم و به قسمت نگهبانی رفتیم، جلال کلی با نگهبان حرف زد و بهانه آورد تا بالاخره راضی شد فیلم‌های ضبط شده‌ی اون شب رو ببینیم، نگهبان کمی با کامپیوتر ور رفت تا بالاخره فیلم‌ها رو به نمایش گذاشت، جلال خودش پشت کامپیوتر نشست و فیلم رو تا حول و حوش اون زمانی که من به مطب رضا اومده بودم پیش برد، از چیزی که می‌دیدم ماتم برده بود، من وارد ساختمان شدم، اما تنهای تنها، به سمت آسانسور رفتم و وارد آسانسور شدم.​
ناباور گفتم: این غیر ممکنه، رویا با من بود، شاید تاریخ اشتباه آوردی.​
جلال خودش چک کرد و بعد گفت:​
- همه چیز درسته، همین تاریخ و همین ساعت که گفتی، همون شبی که رضا ساعت دوازده‌ش کشته شد.​
مستاصل روی صندلی نشستم و در حالی که نفس نفس می‌زدم به مانیتور نگاه می‌کردم، جلال از نگهبان عذرخواهی کرد و از من خواست که برویم، در مسیری که می‌رفتیم هردو ساکت بودیم، من واخورده از این اتفاق گفتم:​
- آقا جلال من دروغ نمی‌گم.​
- من نگفتم دروغ می‌گید.​
- پس این سکوتتون چه معنی می‌ده؟​
- به نظرم باید بیشتر به خودتون فرصت بدید و استراحت کنید.​
عصبی خندیدم و گفتم:​
- پس تو هم فکر می‌کنی من دروغ می‌گم، پس اون ساعت چی می‌گید؟​
جلال نیم‌نگاهی به من انداخت و شاید خواست بگویید آن ساعت رضاست اما حرفی نزد و سکوت کرد، نزدیک ماشینم ایستاد و نگاش رو به من داد و گفت:​
- ببینید آقا نیکان من واقعاً می‌خوام قاتل‌های برادرزاده‌م رو پیدا کنم اما نه این جوری که بیفتم دنبال قصه‌ی خیالی شما و در آخر دستم به جای بند نباشه.​
عصبی بودم اما نباید عصبانیتم رو بروز می‌دادم که دلیلی به دستش بدهم، همینطور که روبه رو رو نگاه می‌کردم گفتم:​
- پس فکر می‌کنید من دارم خیال‌بافی می‌کنم.​
- می‌تونستم انکار سیاوش رو باور کنم ولی خب نبودن هیچ فیلمی از اون دختر رو چطور توجیه می‌کنید؟​
نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم:​
- آقا جلال اون تماس چی می‌گید؟ من پرینت خطم رو گرفتم.​
جلال – خطی که می‌گید خاموش ما رو به جای نمی‌رسونه.​
محکم و قاطع گفتم:​
- باشه، این‌دفعه اگر اومدم سراغتون، حتماً با مدرک میام.​
از ماشینش پیاده شدم و او خیلی سریع رفت، فکر می‌کردم او که یه پلیسه، بیشتر از هر کسی می‌تونه، کمکم کنه اما او هم همون ابتدایی ماجرا فقط با یک فیلم رهام کرد، پشت فرمان ماشینم که نشستم باز به فکر فرو رفتم و با خودم فکر می‌کردم چطور ممکن است فیلم‌های آن شب نباشد، سرم رو روی فرمون گذاشتم و باز اون فیلم رو به خاطر آوردم، من توی فیلم کت و شلوار به تن داشتم ولی آن شب یک شلوار لی و یک تی شرت و یک کت تک پوشیده بودم، صاف نشستم و با خودم گفتم:​
- حتماً فیلم مربوط به یه روز دیگه‌ست، به جای اون روز هم اون فیلم گذاشتن و مدارک از بین بردن، حتماً ساعتم فکر کردن واسه رضاست که با خودشون نبردن.​
ساعت از جیبم بیرون آوردم و باز نگاش کردم مطمئنم بودم که این همون ساعتیست که رضا از مچ رویا باز کرد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
احساس می‌کردم تنها هستم و همه من رو در یه برزخ عذاب‌آور تنها گذاشتن، وقتی جلال که یک پلیس بود حرفم رو باور نکرده بود پس اگر پیش پلیس هم می‌رفتم باور نمی‌کردن، با اون حرف‌های که دکتر زده بود همه حتماً فکر می‌کردن من دچار توهم شده‌ام. مدتی توی خیابان‌ها چرخیدم که با زنگ موبایلم به خودم اومدم، مادرم بود که تماس گرفته بود ببیند کجا هستم، نگرانم بود و می‌خواست زود به خونه برم.​
وقتی رسیدم که ساعت نه شب بود و پدر و مادرم برای شام منتظرم بودن، نمی‌دونم چرا اما گویا پدرم دلخور بود، سر میز شام که نشستیم علت ناراحتیش رو پرسیدم اما جواب درست و حسابی به من نداد و خستگی کارش رو بهونه کرد، چند لقمه‌ی بیشتر نخورد و به بهونه‌ی خستگی به اتاقش رفت بعد از رفتنش علت ناراحتی‌اش رو از مادرم پرسیدم:​
- مامان شما می‌دونید چی شده؟ چرا بابا ناراحت بود؟​
- از این‌که می‌خواهی سهمت رو از شرکتت بفروشی ناراحته.​
- دیگه نمی‌تونم با سیاوش کار کنم، تحملش رو ندارم.​
- عزیز دلم گاهی وقت‌ها باید بپذیری، شاید اون چیزهای که تعریف می‌کنی بی‌نهایت واسه‌ت واقعی به نظر بیاد اما حقیقتش اینه که واقعی نیست، تو امروز داییِ رضا رو دیدی؟​
متعجب گفتم:​
- شما از کجا می‌دونید؟​
- به پدرت زنگ زده و گفته چی بهش گفتی، رفتید با هم مطب رضا و دوربین‌های مدار بسته رو چک کردید.​
- مامان باور کن توهم نیست، اون دختر توهم نبود.​
- می‌گیم سیاوش به خاطر اون غلطی که می‌گی کرده انکار می‌کنه، سایه برای چی باید انکار کنه؟​
- نمی دونم، خب لابد سیاوش ازش خواسته، کجا رفته؟ کدوم کشوره؟ شما شماره تلفنی ازش دارید، باید بازم باهاش حرف بزنم.​
- گویا رفته آمریکا، شماره تلفنی ازش ندارم می‌خوای از سیاوش واسه‌ت بگیرم.​
- اینکار رو بکنید، خودم باید با سایه حرف بزنم.​
مامان نگاه مهربونش رو به من دوخت و با نگرانی گفت:​
- خیلی نگرانتم نیکان، خیلی، پدرت هم خیلی نگرانته، نگرانی الانم از اون موقع که می‌خواستی قلب عمل کنی بیشتره، هر چند اون درد قلبی هم گویا دوباره برگشته.​
- یه وقت‌های اذیتم می‌کنه.​
- یه دکتر خوب فرانسوی سراغ دارم، رفتیم فرانسه می‌ریم پیشش، برای کی بلیط بگیریم؟​
از سر میز برخواستم و گفتم:​
- تصمیم عوض شده فعلاً سفر نمی‌رم این‌جا خیلی کار دارم.​
شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم، حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ‌کسی رو نداشتم، روی تختم دراز کشیدم و نگاهم رو به سیاهی آسمون دادم و باز یاد چشمان رویا افتادم، چطور می‌تونستم باور کنم که توهم، وقتی دستش رو گرفتم، وقتی او رو تو آ*غ*و*ش گرفته بودم، چشمام رو بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم، دردی آرام آرام روی قلبم می ‌نشست، چند بار نفس عمیق کشیدم تا بلکه آروم بگیرد ولی فایده‌ی نداشت، بسته‌ی قرص رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و یکی از اون‌ها رو زیر زبونم گذاشتم و باز چشمام رو بستم.​
دردش آروم گرفت اما سنگینی‌اش نه، باز خاطرات رو از اون روزی که برای اولین بار رویا رو دیده بودم با خودم مرور کردم، اون روزی که برای اولین‌بار رویا رو دیدم که دعوای سختی با سایه داشت و تمام پذیرایی خونه‌شون به هم ریخته بود، تمام جزئیات اون روز رو مرور کردم، صح*نه به صح*نه رو.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
به یک‌باره توی تختم نشستم و با خودم گفتم:​
- فردا می‌رم خونه شون، حالا که می‌خوان باهام بازی کنن باشه منم باهاشون بازی می‌کنم.​
دوباره دراز کشیدم و نقشه‌ام رو مرور کردم نمی‌بایست از سیاوش دور می‌شدم، باید وانمود می‌کردم که حق با آنهاست و تمام چیزهای که گفته‌ام توهم‌های من بوده است.​
صبح زود از خواب بیدار شدم، دوشی گرفتم و کت و شلوار شیکی پوشیدم و سوییچ ماشین و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، پدر و مادرم سر میز صبحانه بودند که صبح بخیری گفتم و سر میز نشستم.​
مادرم نگران گفت:​
- کجا می‌ری مادر؟​
- می‌رم شرکت اما قبلش می‌رم دنبال سیاوش.​
پدرم با دلخوری گفت:​
- انقدر عجولانه تصمیم نگیر نیکان، تو برای اون شرکت زحمت کشیدی، حالا مفت می‌خواهی بدی بره.​
- نمی‌فروشم، دیشب خیلی فکر کردم، شاید حق با شما باشه و همه ی چیزهای که من می‌گم توهم، خب هر چی باشه ضربه‌ی سنگینی به سرم خورده، فقط می‌خوام اگر توهم از شرش راحت بشم.​
نگاهی بین پدر و مادرم رد و بدل شد و پدرم گفت:​
- خب دکترت گفت که بعد از مدتی ممکنه حل بشه و بفهمی توهم.​
- فکر کنم کم کم دارم می‌فهمم، باید برم از دل سیاوش در بیارم، خیلی ناراحتش کردم.​
مادرم با لبخندی گفت:​
- سیاوش می‌بخشه، شرایطتت رو درک می‌کنه.​
زود صبحونه خوردم و از خونه بیرون زدم، هر چقدر می‌خواستم طبیعی رفتار کنم اما همین‌که به خونه‌ی ناصر خان نزدیک می‌شدم باز اون روز رو به خاطر می‌آوردم که حرف‌هاش رو شنیدم و خودم رو برای نجات رویا به خونه‌باغ رسوندم، مقابل در بزرگ خونه‌شون ایستادم، به خودم توی آینه نگاه کردم، نمی‌بایست کم می‌آوردم، نفس عمیقی کشیدم و خواستم پیاده‌شم که در بزرگ خونه باز شد و ماشین سیاوش خواست خارج شود که با دیدن ماشین من توقف کرد، هر دو مدتی همدیگه رو نگاه کردیم من که پیاده شدم، سیاوش هم از ماشینش پیاده شد، نگران نگام می‌کرد و من از این نگاه نگرانش می‌فهمیدم که حتماً توهم نبوده است چون سیاوش رو بهتر از خودش می‌شناختم وقتی چیزی ر‌و پنهان می کرد چشماش نگران می‌شد.​
رو در رویش قرار گرفتم و گفتم:​
- ماشینت رو بذار باشه، با ماشین من می‌ریم.​
- کجا؟​
- شرکت دیگه، بابت این مدتی که باهات بدرفتاری کردم معذرت می‌خوام.​
- چی شده نیکان؟​
- نمی خوام سهمم از شرکت رو بفروشم، می‌خوام برگردم به زندگیم، هر چند اون فکرها هنوز واسه‌م واقعی به نظر میاد اما شاید توهم باشن، چون هیچ مدرکی توی دنیای واقعی واسه اثبات وجودشون نیست.​
سیاوش فقط نگام می‌کرد و حرفی نمی‌زد، مستقیم به چشماش نگاه کردم و گفتم:​
- بریم شرکت؟​
سری تکون داد و گفت:​
- بذار ماشین رو بذارم توی خونه، می‌ریم شرکت.​
ماشینش رو توی خانه برد و بعد در کنارم صندلی جلو نشست، بدون هیچ حرفی حرکت کردم، مدتی که به سکوت گذشت خودش سکوتش رو شکست و گفت:​
- بابت موضوع دیروز توی شرکت متاسفم.​
- فراموشش کن.​
خنده‌ی زدم و گفتم:​
- ولی این‌دفعه خواستی به پدر‌سوخته بازیت برسی به پروتکل‌های امنیتی بیشتر دقت کن که ضد حال نخوری.​
او هم خندید و نگاهش رو داد به بیرون و گفت:​
- یه دفعه‌ی پیش اومد وگرنه اصلاً قصدش رو نداشتم برای همین وقت نشد در شرکت رو ببندیم.​
- ساعت کاری شرکت باید برگرده سر جاش، توی این دو ماه خورده‌ای که مشتری‌هامون کم نشدن.​
- یه کسایی رو از دست دادیم اما می‌شه جبران کرد.​
- قرار بود یه بار از ایتالیا واسه‌مون برسه، اومد؟​
- آره، ولی یه سریش هنوز توی کمرگ گیره، فکر کنم خودت باید بری موضوع رو حل کنی.​
- حل می‌شه، یه چند تا ساعت جیبی خیلی خاص سفارش داده بودم اون‌ها هم گیر گمرگ؟​
سیاوش – آره، خیلی پیگیری کردم، اما نتونستم آزاد کنم، فکر می‌کنم خودت باید پیگیری کنی، چرا همیشه در حد پنج شش تا همیشه همراه بارها میاد، چرا بیشتر سفارش نمی‌دی؟​
- مشتری اون ساعت جیبی‌ها هر کسی نیست، خاصن.​
- راز اون ساعت‌ها چیه نیکان؟​
- چه می‌دونم؟ یه عده‌ی که دوست دارن خاص باشن، می‌دونی که واسه خودم نیست، واسه عمومه روی بارهای من میاد.​
- راستی حالش چطوره؟ خوبه؟​
- خبری ندارم ازش، روزهای اول که تازه از بیمارستان مرخص شده بودم اومد دیدنم بعد فکر کنم رفت قزاقستان. هر کجا باشه همین روزها پیداش می‌شه و سراغ ساعت‌هاش رو می‌گیره باید برم از گمرک آزاد کنم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
تموم مدتی که توی شرکت بودم به کارها و حساب‌ها رسیدگی می‌کردم، همه‌ی کارمندان سرکارشون بودند و ساعت کاری شرکت تا ساعت دو روال عادی خودش رو طی کرد، همه تقریباً رفته بودند که ضرباتی به در اتاقم خورد و سیاوش وارد اتاق شد و گفت:​
- همه رفتن تو می‌مونی؟​
نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:​
- سیاوش تو واقعاً تو عمرت مدیریت نکرده بودی؟​
- نه، ببخش اگر همه چیز به هم ریخته.​
- درست می‌شه ولی فکر می‌کنم تو هم توی شرکت نبودی وگرنه اوضاع و احوال انقدر نابسامان نبود.​
- یه هفته‌ی رفتم آمریکا، سایه که اونجا مستقر شد برگشتم.​
- چی شد یه دفعه‌ی رفت؟ درسش رو این‌جا نیمه‌تموم رها کرد و رفت، حرف رفتنش نبود.​
- بعد از مرگ مامان خیلی می‌خواست بره ولی من مانعش می‌شدم، اونروز‌های که تو توی کما بودی خیلی به هم ریخته بودم، سایه هم همینطور، روزی که گفتن احتمال داره هیچ‌وقت برنگردی خیلی گریه کرد.​
نگاهش کردم، می خواستم بپرسم چرا؟ اما گویی دلیلش رو یادم اومد، سایه یه‌بار غیر مستقیم به من ابراز علاقه کرده بود اما من جوابی به او نداده بودم، نگاهم رو دوباره به صفحه‌ی لپ‌تاپم دادم و گفتم:​
- مگه گفته بودن ممکنه هیچ وقت از کما برنگردم؟​
- روزهای اولی که عمل شده بودی سطح هوشیاریت خیلی پایین بود. خدا خواست که برگردی، بعدم که دکترها حرف‌های زیادی می‌زدن، می گفتن ممکنه از نظر حرکتی مشکلی پیدا کنی شاید نتونی دستت رو تکون بدی یا درست راه بری یا چه می.دونم کنترل درست و حسابی روی بدنت نداشته باشی، ولی گویا فقط حدس دکتر نویدی درست بود می‌گفت ممکنه تا یه مدت همه چیز یادت بره.​
خیره ماندم به صفحه‌ی لپ تاپ، اگر قرار بوده همه‌ی این اتفاق‌ها برای من بیفتد و الان سالم هستم نشونه‌ی بود که وظیفه‌ی دارم، یه حسی این رو به من می‌گفت که نباید زنده موندنم رو بیهوده بگذرونم.​
نگاهم به سمتش برگشت و گفتم:​
- من توی شرکت می‌مونم، یکی دو ساعت دیگه میرم خونه، تو می‌تونی بری ؟​
- من که وسیله ندارم، پس منم می‌مونم و کمکت می‌دم.​
و کیفش رو روی مبل گذاشت و جلو آمد روی میز خم شد تا صفحه‌ی لپ تاپ رو ببیند و بعد گفت:​
- خب از کجا شروع کنیم.​
تمام مدتی که کار می‌کردیم زیر چشمی او رو می‌پایدم، او خیلی تغییر کرده بود، دیگر بشاش و شاد نبود و نگرانی توام با ترس توی چشماش می‌دیدم، هر وقت هم حرفی به شوخی می‌زد زود لبخندش جمع می‌شد و به فکر فرو می‌رفت، ساعت چهار بعد ازظهر از شرکت بیرون اومدیم و به سمت خونه‌شون رفتم، وقتی رسیدم که رسیدنم هم‌زمان شد با رسیدن ناصر پدر سیاوش، از ماشین پیاده شد و دستی برام تکون داد، سیاوش تعارف کرد که برم داخل من هم زود پذیرفتم و از ماشین پیاده شدم، ناصر به سمتم اومد و گفت:​
- چطوری نیکان؟ حالت خوبه؟ببخش که نتونستم بیام دیدنت.​
با او دست دادم و احوالپرسی کردم و او گفت:​
- خوشحالم که حالت خوبه، همون روزهای که توی کما بودی چند باری اومدم بیمارستان دیدنت ولی بعداً نتونستم بیام ببینمت. ببخش.​
- خواهش می‌کنم شما خوب هستین؟​
- چی بگم والا، گرفتار کار و زندگی، چطوری سیاوش؟​
- خوبم، بریم تو نیکان.​
با اونها وارد خونه‌شون شدم، تا وارد سالن شدم، با نگام به دنبال مجسمه‌ی زرافه‌ی تزیینی می‌گشتم که گوشه‌ی سالن بود، اون‌روزی که سایه و رویا دعوا می‌کردند، اون مجسمه‌ی بزرگ تزیینی که از کارهای وارداتی شرکت خودمون بود شکسته شده بود، یه مجسمه‌ی نسبتاً گرون قیمت. نبود مجسمه یعنی این‌که من توهم نزده بودم.​
با تعارفات سیاوش نشستم، خدمتکارشون که چای آورد متوجه شدم او هم تغییر کرده است، قبلاً زن میان‌سال نسبتاً چاقی براشون کار می‌کرد که گاهی در هفته می‌اومد. فکری مثل برق از سرم گذشت، اگر رویا توی این خانه اومده باشد حتماً انسیه خانم او رو دیده، او زن مهربان و خوبی بود.​
وقتی اون زن سینی رو مقابلم گرفت به خودم اومدم فنجان چای رو برداشتم بدون این‌که در مورد این موضوع سوالی بپرسم که خود سیاوش گویی فکرم رو خواند و پیش دستی کرد توی گفتنش:​
- راستی انسیه خانم یادته اینجا کار می‌کرد؟​
- آره، کجاست؟​
- ازدواج کرده، گفت شوهرم نمی‌ذاره بیام سرکار.​
- واقعاً، مگه شوهر نداشت.​
- نه بابا، یه دختر و یه پسر داشت ، شوهرش چند سال قبل به رحمت خدا رفته بود ، یکی دو هفته ی هست که رفته خونه ی بخت .​
من – چقدر خوب ، ان شاءالله زندگی خوبی داشته باشه .​
با اصرار سیاوش برای ناهاری که زمان آن گذشته بود ماندم و دست پخت خدمتکار جدیدشان را خوردیم ، بعد از آن خداحافظی کردم و از خانه شان بیرون زدم ، به سمت خونه نمی‌رفتم به سمت جنوب شهر می‌رفتم، یک‌بار انسیه خانم رو اتفاقی توی خیابان دیده بودم و او رو تا خونه‌ش رسونده بودم سیاوش این موضوع رو نمی‌دونست پس موقعیت خوبی بود، تا او رو پیدا کنم و در مورد رویا از او بپرسم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
ساعت‌ها توی خیابون‌های آن محله‌ی که انسیه خانم رو رسونده بودم چرخیدم، به شدت عصبی شده بودم چون هر چقدر می‌چرخیدم خیابان و کوچه رو پیدا نمی‌کردم، مدتی کنار خیابون ایستادم و فکر کردم، این موضوع تقریباً مربوط می‌شد به هفت یا هشت ماه قبل، اصلاً قصد اومدن به این محله رو نداشتم و به مسیرم نمی‌خوند اما برای اینکه پیرزن رو برسونم و او معذب نباشه گفتم اینجا کاری دارم و در مسیرم هست، سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و داشتم فکر می‌کردم که ضرباتی به ‌شیشه‌ی ماشین خورد، سربلند کردم، افسر راهنمایی و رانندگی بود، شیشه رو پایین دادم و گفتم:​
- سلام.​
افسر جوان مشکوکانه گفت:​
- سلام، مشکلی پیش اومده آقا؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- نه دنبال یه آدرسی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.​
- می‌تونم آدرستون رو ببینم شاید بتونم کمکتون کنم.​
- آدرس رو ندارم، تقریباث هفت هشت ماه قبل یه نفر رو رسوندم این‌جا، حالا باهاش یه کاری دارم آدرس خونه‌ش رو پیدا نمی‌کنم.​
افسر مکثی کرد و گفت:​
- هیچ علامت و نشونه‌ای نداشت، شاید اینطور بهتر بتونید آدرس رو پیدا کنید.​
کمی فکر کردم نگام رو به رو به رو دادم و گفتم:​
- فروشگاه.​
و دوباره نگام رو به افسر جوان دادم و گفتم:​
- روبه روی کوچه‌شون یه فروشگاه رفاه بود.​
افسر با شنیدن این موضوع کمی راهنماییم کرد و من خوشحال از او تشکر کردم ‌و راه افتادم، اما وقتی فروشگاه رو دیدم روبه رویش در آنسوی خیابون هیچ کوچه‌ی ندیدم، از مغازه دارها سراغ فروشگاهی دیگر را گرفتم و بعد از تقریباً دو ساعت چرخیدن بالاخره کوچه‌ی مورد نظر رو پیدا کردم، وقتی داخل کوچه پیچیدم مشکلم دوباره شروع شد چون یادم نمی‌آمد مقابل کدوم یکی از اون خونه‌ها توقف کرده بودم، فقط یادم است که خانه جنوبی بود، با حدس و گمانی که می‌زدم زنگ سه تا خونه رو زدم‌اما هیچ کدوم از اونها نبود، زنگ خونه‌ی چهارم رو که زدم مردی در رو باز کرد، سراغ زنی به اسم ‌انسیه رو گرفتم که او رو می‌شناخت اما از شانس بدم گفت که آنجا مستاجر بوده‌اند که سه ماهی است که از اونجا رفتن، فقط تونستم با گرفتن آدرس بنگاه‌دار محله که احتمال می‌داد او برایشان خونه‌ی دیگه‌‌ی پیدا کرده باشد بتونم انسیه خانم رو پیدا کنم.​
دست از پا درازتر سوار ماشین شدم و به دنبال آدرس بنگاه معاملات ملکی می‌گشتم که موبایلم زنگ خورد، ماشین رو کنار کشیدم تا گوشیم رو جواب بدم، از بعد از اون اتفاق اصلاً تمرکز نداشتم و نمی‌تونستم دوتا کار رو همزمان انجام بدم گاهی هم دچار لرزش دست و پا می‌شدم و می‌بایست زود دست از کار بکشم و کمی استراحت کنم مخصوصاً رانندگی، این موضوع رو همین چند روز اخیر متوجه شده بودم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
مادرم بود که تماس گرفته بود و می‌خواست زود برم خونه، این نگرانی‌های بیش از اندازه‌اش داشت عصبانیم می‌کرد هنوز ساعت هشت شب بود و او فکر می‌کرد من قراره گم بشم، تماسش رو که قطع کردم باز راه افتادم، قبل از حرکت نگاهی به آینه ب*غ*ل انداختم که متوجه موتور سواری شدم که عقب‌تر در حاشیه‌ی کوچه ایستاده بود، اهمیتی ندادم و حرکت کردم، اونقدری چرخیدم تا بالاخره آدرس بنگاه املاک رو پیدا کردم، از شانس خوبم بود که هنوز باز بود، سریع ماشین را پارک کردم و وارد بنگاه شدم، پیرمردی تنها بود که پشت میزی نشسته بود، جلو رفتم و بعد از سلامی سراغ انسیه خانم رو گرفتم، آدرس خونه‌ی که قبلاً بودند رو دادم با کلی نشونه تا بالاخره متوجه در مورد کی حرف می‌زنم ، بعد از این‌که کلی پرس و جو کرد راضی شد و آدرس جدیدشون رو به من داد، راه دوری نرفته بودند و چند کوچه بالاتر از خونه‌ی سابقشون، خونه‌ی دیگه‌ی رو اجاره کرده بودن، از پیرمرد کلی تشکر کردم و از مغازه‌اش بیرون اومدم و داشتم به سمت ماشینم می‌رفتم که باز اون موتور سوار رو دیدم، این‌ با مثل دفعه قبل بی‌اهمیت از کنارش نگذشتم، شکی به جونم افتاد، سوار ماشینم شدم، باز از آینه عقب رو نگاه کردم و بعد حرکت کردم، می‌خواستم مطمئن بشم که این موتور سوار من رو تعقیب می‌کنه همین‌طور چند خیابان رو چرخیدم و از آینه پشت سرم رو می‌پاییدم، همه جا دنبالم بود ، مطمئن که شدم ترسیدم برم سمت خونه‌ی انسیه خانم، مسیرم رو به سمت بالا شهر تغییر دادم و اون موتور سوار به دنبالم می‌اومد، نزدیک خونه بودم که موبایلم زنگ خورد، شماره‌ی سیاوش بود، با دیدن اسمش باز خشم به جونم نشست اما حالا وقت عصبانی شدن نبود برای همین به خودم نهیبی زدم و برای جواب دادن توقف کردم:​
- الو سلام سیاوش .​
- سلام رفیق بد عنق خودم، چطوری؟​
- خوبم، سعی می‌کنم خوب باشم.​
- امشب یه مهمونی دعوت شدم، میای بریم.​
نمی‌خواستم برم اما باید می‌رفتم و با سیاوش بیشتر وقت می‌گذروندم برای همین گفتم:​
- بدم نمیاد، شاید یه کمی حال و هوام رو عوض کنه.​
- حتماً عوض می‌کنه، میام دنبالت، با ماشین من می‌ریم.​
- باشه، چه ساعتی؟​
- نه و نیم شب .​
از سیاوش خداحافظی کردم و قطع کردم، ساعت نه شب بود که به خونه رسیدم، پدر مهمان داشت، دو مرد تقریباً چهل و پنجاه ساله، وارد پذیرایی شدم که هر دو مرد با دیدنم برخواستند، سلامی که دادم پدرم با خوشرویی گفت:​
- ایشون پسرم هستن، آقانیکان، نیکان جان این آقایون هم از دوستان نزدیک من هستند، آقای بهرام قاجار و برادرشون آقای بهنام قاجار.​
با مردها دست دادم و احوالپرسی کردم، نزدیک مادرم نشستم که بالافاصله آرام به من گفت:​
- کجا بودی؟​
- توی شرکت بودم، به کارهای عقب افتاده‌ام می‌رسیدم.​
بهرام من رو خطاب قرار داد و گفت:​
- آقا نیکان، قبل از اومدنتون ذکر خیرتون بود، پدرتون می‌گفتن از یه حادثه‌ی وحشتناک جون سالم به در بردید.​
نگام رو به او دادم، مردخوش چهره و جنتلمنی بود خورشیدگرفتگی کنار گ*ردنش بود که به خوبی مشخص بود، مرد چهارشانه و خوش هیکلی که با جو گندمی شدن موهایش جذابیتش هم بیشتر شده بود، در تایید حرفش سری تکون دادم و گفتم:​
- بله خداروشکر، دزدها این روزها خیلی بی‌رحم شدن، بهترین رفیقم کشتن و من تقریباً یک ماهی توی کما بودم و الان درست و حسابی خاطرات گذشته رو به یاد نمیارم.​
برادرش بهنام که تشابه چهره‌ی زیادی به برادرش داشت گفت:​
- کاش توی ایران هم مثل آمریکا، حق حمل اسلحه داشتیم اونوقت دزدها انقدر وقیح نمی‌شدن.​
- چی بگم والا، اونجوری هم یه ناامنی دیگه‌ی بود.​
بهرام گفت:​
- درست می‌گید، اسلحه راه حلش نیست، پلیس باید یه خورده بیشتر خودش رو نشون بده.​
- شاید.​
حوصله‌ی نشستن و بحثشان رو نداشتم، خوردن دارو و تعویض لباسم رو بهانه کردم و از جمعشون مرخص شدم تا برای رفتن به مهمونی حاضر بشم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سریع کت و شلوار زیبایی پوشیدم و کمی به موهام رسیدم و از اتاق بیرون زدم، از پدر و مادرم و مهموناش خداحافظی کردم و تا رسیدن سیاوش ترجیح دادم توی حیاط باشم، قدم می‌زدم‌و به اون موتور سوار فکر می‌کردم، حدس می‌زدم که از طرف همون آدم‌ها بودن و می‌خواستن من رو بکشن، نمی‌خواستم از سیاوش کمک بگیرم چون دیگه به او اعتماد نداشتم، به جلال هم نمی‌خواستم تا رسیدن به سرنخ خوبی خبر بدهم، به اینکه چند نفر رو استخدام کنن تا کمکم کنن فکر می‌کردم که موبایلم زنگ خورد، سیاوش رسیده بود و جلوی در منتظرم بود، سیاوش توی ماشینش نشسته بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود، وقتی در کنارش نشستم چشم باز کرد و گفت:​
- چطوری؟​
مثل سابق نبود سابق بر این خیلی سرزنده و شاد بود، خشک و سرد جوابش رو دادم هر چند با خودم عهد کرده بودم رفتارم تلخی وجودم رو نشون نده اما باز ناخودآگاه تلخی رفتارم توی کلامم خودش رو نشون می‌داد.​
- خوبم، خب راه بیفت.​
حرکت کرد و گفت:​
- حسابی خوش تیپ کردیا.​
- مهمونیه دیگه، نمی‌بایست خوب لباس بپوشم، تو چرا بهتر نپوشیدی؟​
یک شلوار لی یخی و یک تی شرت سفید تنش بود و یک کت تک آبی به روی آن پوشیده بود.​
- از سر این مهمونی خیلی هم زیادیه.​
- پس خیلی هم مهمونی مهمی نیست.​
- نه بابا یه دورهمی دوستانه‌ست، یه سری دختر و پسر که شهوتشون زده بالا، اومدن توی هم بلولن.​
عصبی گفتم:​
- بزن کنار من نمیام.​
- چی شد خب؟​
- من هنوز اونقدری شهوتم نزده بالا که با لولیدن توی یه سری دختر ارضا بشم، بزن کنار.​
- ای بابا شوخی کردم نیکان، تو که انقدر بدعنق نبودی.​
- این‌جوری که تو می‌گی آدم حسابی توی اون مهمونی نیست.​
- تو که سابقاً این‌جور مهمونی‌ها می‌اومدی.​
- دیگه نمی‌خوام بیام .​
سیاوش مسرانه گفت:​
- این‌جوری نباش دیگه، یه چند ساعت می‌شینیم اگر خوشت نیومد پاشو بریم.​
مخالفتی نکردم حالا که می‌خواستم بیشتر از کارهای سیاوش سر در بیارم باید کارها و خودش رو تحمل می‌کردم اما واقعاً این عصبی شدن‌هام دست خودم نبود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یک‌ساعت بعد هر دو توی مهمونی بودیم، گوشه‌ی در کنار هم ایستاده بودیم و جمع مهمون‌ها رو نگاه می‌کردیم، دختر و پسرهایی که مشغول ر*ق*صیدن بودن، عاطفه دختر زیبایی که میزبان بود با دو جام م*ش*رو*ب به ما نزدیک شد، سیاوش با تشکر گرفت اما من با اخمی گفتم:​
- این چیه؟​
عاطفه پشت چشمی نازک کرد و گفت‌:​
- یه نو*شی*دنی بی‌نظیر، نخوردید تا حالا؟​
سیاوش جرعه‌ای نوشید و گفت:​
- خورده اما فعلاً دکتر واسه‌ش قدغن کرده عاطفه جان.​
- آهان ببخشید، می‌گم واسه‌تون آبمیوه بیارن.​
و باز ما رو تنها گذاشت، نیم‌نگاهی به سیاوش انداختم و گفتم:​
- چقدر جای دنیا این‌جا خالیه، مگه نه؟​
سیاوش باز کمی نوشید و گفت:​
- تازگی‌ها خوب زخم می‌زنی نیکان.​
- بعد از اون اتفاق، فقط من عوض نشدم، تو هم عوض شدی سیاوش.​
- هر غلطی که دارم می‌کنم برای اینه که دنیا رو فراموش کنم، پس با آوردن اسمش هی بهم یادآوری نکن که لیاقتش رو نداشتم.​
به سمتش چرخیدم، آرنجم رو ل*ب بار گذاشتم و گفتم:​
- برای چی می‌خوای فراموشش کنی؟ قبل از اون اتفاق خیلی می‌خواستی بکشونیش ایران و راضیش کنی به ازدواج.​
سیاوش نگاهش رو به چشمان من داد و گفت:​
- تازگی‌ها فهمیدم آدم ازدواج نیستم، تنوع طلبی رو دوست دارم، دوست دارم خودم غرق ل*ذت کنم‌، دوست ندارم پابند و متعهد کسی باشم.​
- پس اون‌طور که می‌گفتی عاشق نبودی.​
- آره نبودم، فکر می‌کردم که هستم.​
و یه نفس تموم نوشیدنیش رو نوشید. نگاهش می‌کردم غمی که داشت احساس می‌کردم، دلم می‌خواست مثل سابق با هم حرف می‌زدیم اما از وقتی فهمیده بودم که او باعث بی‌آبروی رویا بوده از او متنفر شدم و به سختی تحملش می‌کردم، به یک‌باره نگاهش رو به سمت من برگرداند و گفت:​
- شاید بعدها حال الان من رو درک کنی.​
این رو گفت و به سمت جمع رقاص‌ها رفت، به دخترکی پیشنهاد ر*ق*ص داد و با او مشغول ر*ق*صیدن شد اما من فکرم درگیر حرفش شد، سیاوش قاعدتاً خیلی چیزها رو می‌دونست، چیزهای که می‌دونستم قصد گفتنش رو نداره ، چون اگر می‌خواست بگه وجود رویا رو انکار نمی‌کرد، توی مدتی که من توی کما بودم چه اتفاقی افتاده بود که او رو این‌گونه عوض کرده بود و به راحتی از عشق چندین ساله‌ش دست کشیده بود.​
تموم مدتی که در مهمونی بودیم سیاوش با دخترها و پسرها می‌گفت و می‌خندید، اگر من مانعش نمی‌شدم تا مرز مستی و جنون می‌نوشید، وقتی از مهمونی بیرون اومدیم، از این‌که نگذاشته بودم م*ست کند ناراحت بودم، آدم م*ست هر چیزی رو اعتراف می‌کنه، با خودم می‌گفتم کاش گذاشته بودم م*ست کنه تا همه چیز رو ازش بپرسم، در مسیر برگشت خستگی رو بهونه کرد و من به جای او پشت رل نشستم، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست. گاهی از آینه عقب رو می‌پاییدم، همه جا در تعقیبمون بود، حالا مطمئن شده بودم که این موتورسوار می‌تونه سرنخ خوبی باشه و من نقشه می‌کشیدم که قبل از این‌که او من رو به دام بندازه، من به دام بندازمش. مدتی به سکوت گذشت تا بالاخره من این سکوت رو شکستم و گفتم:​
- گفتی سایه الان کجاست؟​
با چشمان بسته گفت:​
- آمریکا، پیش یکی از اقوام مادرمه.​
- فکر می‌کنم یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، امشب ظاهرت شاد بود اما من می‌فهمیدم خنده‌ت الکی و ظاهری بود.​
این سوال رو که پرسیدم صاف نشست و نگاهم کرد، نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:​
- قبل از این اتفاق خیلی با هم راحت بودیم، چیزی نبود که از هم پنهون کنیم ولی الان فکر می‌کنم داری خیلی چیزها رو ازم پنهون می‌کنی.​
نگاهش رو به بیرون داد و جوابی نداد که باز گفتم:​
- سیاوش ما هنوزم با هم رفیق هستیم.​
این رو که گفتم نگاهم کرد و گفت:​
- ظاهری آره، ولی دلی دیگه نیستیم.​
- در مورد چی حرف می‌زنی؟​
- دیگه داریم می‌رسیم، وقت برای حرف زدن نیست.​
- می‌خواهی بریم بچرخیم صحبت کنیم.​
- دیگه رسیدیم، فردا توی شرکت صحبت می‌کنیم.​
مقابل خونه‌مون ایستادم هر دو از ماشین پیاده شدیم و جلوی ماشین به هم رسیدیم با هم دست دادیم و من گفتم:​
- فردا توی شرکت می‌بینمت.​
هنوز دستم توی دستش بود نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت:​
- می‌دونستی سایه دوستت داره؟​
از این سوال ناگهانیش جا خوردم، اصلاً نمی‌تونستم بفهمم توی سرش می‌چرخه.​
- چرا این سوال رو پرسیدی؟​
- من نمی‌دونستم دوست داره، وقتی اون اتفاق برای تو افتاد این موضوع رو فهمیدم، شاید من آدم لجنی باشم اما سایه دختر خوبیه.​
- در مورد چی حرف می‌زنی سیاوش.​
- فردا توی شرکت بیشتر در موردش حرف می‌زنیم.​
و دست به شونه‌م گذاشت و گفت:​
- بهترین رفیقی هستی که دارم نیکان.​
و خم شد و ب*وسه‌ی به شونه‌ی راست من زد و به سمت ماشینش رفت، سوار شد و خیلی زود رفت اما من حیرون وسط کوچه ایستاده بودم و دور شدن ماشین سیاوش رو نگاه می‌کردم قبل از این‌که برم داخل، انتهای کوچه رو نگاه کردم هرچند اون موتورسوار سعی کرد پشت درخت پنهون بشه اما من به خوبی متوجه او شدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
وارد پذیرایی بزرگ خونه که شدم پدرم رو دیدم که تاریکی سالن زیر نور آواژوری که گوشه‌ی سالن بود روی صندلی گهواره‌ایش نشسته بود و سیگار می‌کشید، به قدری توی فکر بود که متوجه ورود من به سالن نشست، به او نزیک‌تر شدم و گفتم:​
- سلام پدر.​
سر بلند و نگاش رو به من دوخت، پکی محکم به سیگارش زد و دودش رو توی هوا رها کرد و گفت:​
- سلام، کجا بودی؟​
- با سیاوش رفته بودم یه مهمونی، شما حالتون خوبه؟​
سری تکون داد و تلخ نگام کرد، وقتی این‌طور نگام می‌کرد می‌فهمیدم که از دست من دلخوره، ولی در اون لحظه دلیل دلخوریش رو نمی‌دونستم، بازم نزدیک‌ترش شدم و گفتم:​
- می‌شه بگید چرا از دستم ناراحتید؟​
فقط نگام کرد و بعد از مدتی از روی صندلی برخواست و رو در روم قرار گرفت، هرچند هم قدش بودم اما لاغرتر از او بودم، از لحاظ چهره هر دو بی‌نهایت شبیه هم بودیم صورتی کشیده با چشمان درشت قهوه‌ای روشن، ابروان پر و موهای قهوه‌ای تیره، حتی نزدیک چشم چپ هردویمان یه خال ریز قهوه‌ای بود، تنها تفاوت‌های ما این بود که پدرم روی سرش موهای پر داشت و من همه‌اش را از ته زده بودم، نه این‌که تیغ بیندازم ولی تا جای که امکان داشت کوتاه کرده بودم، با این‌که فاصله‌ی سنیمون ۲۵ سال بود ولی پدرم فقط ده سال بزرگ‌تر از من به نظر می‌رسید، کمی او جوان مانده بود و بیشتر از هر چیزی من شکسته شده بودم.​
نگاش در نگام نشست و گفت:​
- فکر می‌کنی من نمی‌دونم چیکار داری می‌کنی؟ فکر می‌کنی نمی‌شناسمت؟ نیکان تو خود منی، یکی عین خودم. وقتی می‌گی همه چیز رو فراموش کردی، وقتی این‌قدر داری عادی رفتار می‌کنی من مطمئن می‌شم سمج‌تر از قبل دنبال توهمات ذهنیت می‌گردی.​
ابروان در هم شد و گفتم:​
- توهم نبود پدر.​
و پدرم عصبانی فریاد کشید:​
- توهم، اگه توهم نبود یه نشونه‌ی کوچیک توی این دنیای واقعی ازش پیدا می‌کردی. پس کو؟ چرا هیچی نیست؟​
برای این‌که خیال پدرم رو راحت کنم گفتم:​
- سیاوش همه چیز رو اعتراف کرد.​
همین یه جمله آبی بود بر آتش عصبانیتش و بعد ناباور گفت:​
- چی؟ به چی اعتراف کرد؟​
- باهاش حرف زدم، قرار شده فردا توی شرکت همه چیز بگه. پدر رویای که من دیدم رویا و خیال و توهم نبود. تو رو خدا حرفم رو باور کنید.​
نگاش در نگاه من بود اما فهمیدم که فکرش جای دیگری رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:​
- گفت که پدرش با دختری به اسم رویا ازدواج کرده بوده؟​
- نه صراحتاً، ولی فردا از زیر زبونش حرف می‌کشم.​
- خوبه، خیلی خوبه، یعنی حرف‌های تو توهم نبود.​
- نه توهم نیست.​
دست به شانه‌ام گذاشت و گفت:​
- اگر توهم نیست، پس ممکنه بازم جونت تو خطر باشه، نگرانتم نیکان، تو تنها پسر منی، نمی‌خوام که اتفاقی واسه‌ت بیفته.​
به قدری نگران شده بود که از چهره‌اش مشخص بود، نخواستم نگران‌تر از این بشه، پس در ر*اب*طه با اون موتورسواری که تعقیبم می‌کرد حرفی نزدم، آروم گفتم:​
- نگران نباشید بابا، اتفاقی واسه من نمیفته.​
- نمی‌تونم که نگران نباشم، نیکان به خاطر من، بیا و بگذر از این ماجرا، با مادرت از ایران برید، منم میام پیشتون.​
- چرا این‌جوری نگران شدید بابا، اتفاقی نیفتاده که.​
عصبی و نگران گفت:​
- اتفاق نیفتاده، نیکان مرده بودی، دکترها از دهن عزرائیل بیرونت کشیدن. من دیدم، دیدم جسد سوراخ سوراخ شده‌ی رضا رو، دیدم سر داغون و متلاشی شده‌ی تو رو.​
این رو که گفت اشک از چشمانش روی گونه‌اش و روی صورت شش تیغش سرید و پرت شد.​
ناخودآگاه در آغوشش کشیدم و زیر گوشش گفتم:​
- من هیچیم نمی‌شه بابا چون پشتم به پدر قوی خودم گرمه.​
من رو محکم توی آغوشش فشرد و گفت:​
- نیکان تو آرزوی برآورده شده‌ی منی، نمی‌خوام از دستت بدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا