مرضیه خانوم باز مادرانه با نصیحت گفت:
- وا مادر، برای چی غذا نمیخوری؟ بیخود نیست انقدر لاغری، فردا روزی میخواهی بچهدار بشی که نمیشه، باید یه پرده گوشت به تنت باشه.
رضا وارد بحث شد و گفت:
- تازه ازدواج کردن مرضیه خانوم، این آقا نیکان همون دوستمه که همیشه تعریفش رو پیش شما میکردم.
مرضیه خانوم نگاهش رو به من داد و گفت:
- مشتاق دیدارتون بودم از بس که آقای دکتر ازتون تعریف میکنن.
- رضا به من لطف داره خوبیهای خودش رو میگه.
مرضیه خانم باز گفت:
- آقای دکتر توی مهربونی همتا ندارن، خدا خیرش بده قلب من رو خودشون عمل کردن.
رضا پرسید:
- این روزها اوضاع قلبتون که خوبه؟
- خوبم آقای دکتر، سنگینی روی قلبم برداشته شده و راحتتر کارام رو میکنم، من برم سوپی یه چیزی واسه این دختر درست کنم.
من سریع گفتم:
- ممنون، مزاحمتون نمیشیم، میریم.
- مراحمید پسرم، زود حاضر میشه. میخوای خانمت رو ببرش توی اون اتاق دراز بکشه.
وقتی وارد آشپزخانه شدند، نگاهم رو به رویا دادم و گفتم:
-نمیخوای بگی اینها کی هستن که با این سرعت ردت رو زدن؟ به کی زنگ زدی؟
باز اشک از چشمانش جوشید و آروم گفت:
- به دختر عموم، فکر نمیکردم تلفنش کنترل بشه.
- مگه به خارج از ایران زنگ نزدی، چطور تلفن یه نفر رو خارج از ایران کنترل میکنن.
رویا مستاصل و درمونده گفت:
- نمیدونم، من هیچی نمیدونم.
- هنوز هم به من اعتماد نداری، مگه تو کی هستی که این همه آدم برای کشتنت اجیر کردن.
- نمیدونم، من هیچی نمی دونم.
رضا که روی مبل نزدیکم نشسته یود دست به شونهم گذاشت و گفت:
- نیکان راحتش بذار.
عصبی نگاهم رو به رضا دادم و با صدای که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
- یه ذره دیر جنبیده بودیم ما رو کشته بودن، نگو نترسیده بودی که باورم نمیشه.
- ترسیده بودم، خیلی هم ترسیده بودم، ولی خب الان جامون امن، باید فکر کنیم یه تصمیم درست بگیریم.
- می ریم پیش پلیس.
- فکر بدی نیست.
رویا هم مشتاق گفت:
- بریم، تو رو خدا بریم پیش پلیس.
این حرف رو زدم تا ببینم واکنش رویا چیست اما او مشتاقتر از ما بود.
رضا برخواست و گفت:
- من می رم ماشین رو میارم، باهم میریم اداره ی آگاهی، هر اتفاقی که افتاده واسهشون تعریف میکنیم.
نگران نگاهش کردم و گفتم:
- میخوای یه مدتی صبر کنی، شاید هنوز اونجا باشن، یا توی کوچهها دارن میچرخن.
- باشه یه مدتی صبر میکنیم، من برم ببینم مرضیه خانم چیکار میکنه؟
رضا که ما رو تنها گذاشت باز به سمت رویا چرخیدم، بازوهاش رو گرفتم و او رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:
- به من اعتماد کن، بخدا قصدی ندارم جز اینکه کمکت کنم.
سر بلند کرد، چی داشت این چشمان سیاه که آتش به جونم میزد، اشک روی گونهاش دوید، اشکش رو گرفتم و گفتم:
- میخوایم بریم پیش پلیس، چی میخوای بهشون بگی؟
با صدای که میلرزید گفت:
- همه حقیقت رو.
- خب پس چرا همهی حقیقت به من نمیگی، حق ندارم بدونم؟
- میخوای بدونی برادرم کجاست؟
- نه، نمیخوام بدونم برادرت کجاست؟
- پس چی میخوای بدونی؟
- برای چی آقا ناصر تو رو توی خونه ش زندونی کرده بود؟ برای چی این آدما میخوان بکشنت؟
- باور میکنید نمیدونم، دو سال قبل همه چیز آروم بود، ما داشتیم زندگیمون رو میکردیم، یه شب من و هامون و سیروان با مادربزرگمون سر میز شام بودیم که زنگ خونه مون رو زدن، پلیس بود. خبری بدی واسهمون آوردن. گفتن یه جسد پیدا کردن، جسد یه خلبان. برادرم شاهین رو توی مسیر برگشتنش به خونه کشته بودن. میگفتن کار یه عده دزد که برای دزدی سر راهش رو گرفتن و چون شاهین باهاشون درگیر شده کشتنش، خب ما هم باورمون شد، مرگ برادرم خیلی واسهمون سخت بود اما داشتیم باهاش کنار میاومدیم که یه روز یه بستهی پستی از روسیه واسهمون اومد، از طرف نامزد شاهین آنا، نامزدش که دخترعموم باشه، روسیه زندگی میکنن، عموم با یه زن روس ازدواج کرده بود، ما هم چندین سال روسیه زندگی کردیم. من این چیزها رو واسه چی دارم تعریف میکنم.
و باز گریهاش گرفت که بازوش رو گرفتم و کمی تکانش دادم و گفتم:
- خب اون بستهی پستی چی بود؟
- نامهی که شاهین نوشته بود و از آخرین پروازی که به آلمان داشت برای نامزدش فرستاده بود و توی یه نامهی دیگه ازش خواسته بود اگر اتفاقی واسهش افتاد این نامه رو برای برادرهاش بفرسته. اونشب سیروان تا نامه رو باز کرد، با هامون رفتن توی یه اتاق، گفتن موضوعی نیست که به من و مادربزرگ مربوط باشه اما میدونم هر چی که بود آروم و قرار از برادرهام گرفت، شده بودن مثل اسپند روی آتیش، هر چقدر ازش پرسیدم شاهین توی نامهش چی نوشته، گفتن به من مربوط نیست، سیروان یه چیزی میگفت حق نداشتیم رو حرفش حرف بزنیم، برادر بزرگم بود حق پدری گردنمون داشت.
- پدر و مادرتون چی؟
- خیلی بچه بودیم که فوت کردن، پدربزرگ و مادربزرگ پدریمون ما راوبزرگ کردن. پدربزرگم سه سالی بود فوت کرده بود اما مادربزرگم توی دست دار و دستهی ناصر اسیره.
- برادرت هامون چرا کشته شد؟
- بعد از اینکه اون نامه دستشون رسید بعد از یه ماهی هردوشون راهی تهرون شدند، یه هفته بعد برگشتن، چیکار کرده بودن و چی شده بود که وقتی اومدن دیگه اون آدمهای سابق نبودن، خشم داشتن، غضب داشتن. پاپیشون شدم که بالاخره هامون یه چیزهای واسهم گفت.
- چی گفت؟
این سوال رو که پرسیدم باز با ترس نگاهم کرد و کمی خودش رو عقب کشید.