• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
من هم با چشمان خیس نگاهش می‌کردم، این چه حسی بود که این‌جور درد رو دوباره میهمان قلبم کرده بود، اشک‌هام رو گرفتم و گفتم:​
- چرا با ناصر ازدواج کردی؟​
دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت:​
- من زنش نبودم، من زندونیش بودم.​
متعجب گفتم:​
- زندونیش بودی؟​
- نه، ناصر من رو تهدید کرده بود که حرفی نزنم وگرنه مادربزرگم رو که توی دستشون اسیره می‌کشن، به دروغ به بچه‌هاش گفت من زنش هستم و اون دختر عوضیش هر روز به این خاطر من رو می‌زد.​
- سیاوش کی همچین غلطی کرد؟​
رویا سر به زیر انداخت و گفت:​
- سه روز قبل، پدرش من رو توی خونه حبس کرده بود و بیرون رفته بود، اون پسره‌ی آشغال اومد خونه، م*ست کرده بود.​
راست می‌گفت، سیاوش گاهی تا سر حد مرگ می‌نوشید و م*ست می‌کرد، من هم هیچ‌وقت نتونستم قانعش کنم که اینکار رو نکنه، مدتی باز به سکوت گذشت که من باز گفتم:​
- اون آدم کی بود که می‌خواست شما رو بکشه؟​
- اسمش کامبیز، یکی از دوست‌های برادرم هامون بود، ولی به برادرم خیانت کرد و بهش نارو زد، از اون موقع شد دشمن ما.​
- برادرهاتون کجا هستن؟​
باز قطره اشکی از چشمانش سر خورد و گفت:​
- هامون و شاهین کشته شدند اما سیروان هنوز زنده ست.​
- خب اون کجاست؟​
- نمی‌دونم، نمی‌دونم اما می‌دونم که میاد سراغم، ناصر بد می‌بینه، سیروان به هیچ کدومشون رحم نمی‌کنه، وقتی سیروان بیاد انتقام بدی ازشون می‌گیره، از ناصر و پسر و دخترش نمی‌گذره.​
همین‌طور که اشک از چشماش سر می‌خورد با نفرت از ناصر و سیاوش و سایه حرف می‌زد۰.​
از جا برخواست و به سمت من اومد، در کنارم نشست و با التماس یقه‌ی کت من رو گرفت و گفت:​
- تو رو خدا نذارید اون‌ها بفهمن من اینجام.​
نگاهم در چشمان سیاهش که بی‌نهایت به من نزدیک بود نشست و گفتم‌:​
- خیالت راحت، هیچ‌کس نمی‌فهمه.​
آروم یقه‌ی کتم رو رها کرد و گفت:​
- ممنونم.​
و دوباره سر به زیر انداخت.​
- کی برادرهات رو کشت؟​
- رفقای ناصر.​
- برای چی اینکار رو کردن؟​
- برادرم شاهین خلبان بود، نمی‌دونم قضیه از کجا شروع شد و چطوری درگیر شد.​
و به یکباره نگاهم کرد و گفت:​
- نه، نه، من نباید هیچی به تو بگم.​
- هنوز هم فکر می‌کنی با اونام؟​
- یه بار به یه نفر اعتماد کردم و برادرم هامون کشته شد، نه. حتی اگر بمیرم با کسی حرف نمی‌زنم.​
و از کنارم برخواست و به جای قبلی‌اش برگشت، نفس عمیقی و برخواستم و به سمت پنجره رفتم، به خیابان نگاه کردم، حالا فقط اسم خودش و برادرهاش رو می دونستم و این‌که یکی از برادرهاش خلبان بوده، اما احساسی به من می‌گفت این دختر فقط یه قربانیه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
دوباره داشت گریه می‌کرد، گریه‌هاش نیشتری به قلبم می‌زد که بالاخره طاقتم رو گرفت که در کنارش نشستم و گفتم:​
- تو رو خدا گریه نکن، با گریه کردن که موضوعی حل نمی‌شه.​
دستش رو از روی صورتش برداشت و اشک‌هاش رو گرفت اما حرفی نزد.​
- من، من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم؟ ولی می‌خوام کمکت کنم، هر چند می‌دونم بهم اعتماد نداری.​
- میان دنبالم، اما شاید دو سه روزی طول بکشه تا برسن.​
- کی میاد دنبالت؟​
- آشناست، من تا اون موقع باید برم مسافرخونه‌ی یه جایی، یه جای که ناصر نتونه پیدام کنه.​
- می‌تونید بیاید خونه‌ی من... .​
با تمسخر خندید و از کنارم برخواست و حرفم رو برید:​
- تو هم هیچ فرقی با رفیقت نداری.​
عصبانی برخاستم و بر سرش داد زدم:​
- این‌دفعه خواستی یه حرفی رو بزنی اول بهش فکر کن بعد به ز*ب*ون بیار.​
پشتش رو به من کرد و گفت:​
- بی‌پناهی خیلی بده، خدا نیاره واسه کسی که این‌جوری بی‌پشت و پناه بشه.​
باز حرفش قلبم رو لرزوند، قدمی به سمتش رفتم و گفتم:​
توی هتل واسه‌ت اتاق می‌گیرم.​
با بسته شدن در مطب از اتاق بیرون رفتم، رضا با سه تا پیتزا مقابلم بود.​
- شانس آوردم تا رسیدم یه یارویی سفارش پیتزا داده بود بعد نمی‌خواست، سه تاش رو من گرفتم و اومدم.​
- ممنونم.​
- بریم شام بخوریم.​
وارد اتاق مجاور شدیم، رضا پیتزاها رو روی میز گذاشت و برای هرکدوم یک لیوان نوشابه گذاشت و گفت:​
- بفرمایین شام رویا خانم.​
اما او همان‌طور نزدیک پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد که به یک‌باره به سمت ما چرخید و گفت:​
- باید از این‌جا بریم، همین الان.​
- برای چی؟ چی شده؟​
شال مشکی‌اش رو از روی تخت برداشت و گفت:​
- بیاید بریم، تو رو خدا.​
- چی شده؟​
- اون‌ها دارن میان این‌جا، پیدام کردن، تو رو خدا بیاید بریم.​
با اضطراب و عجله‌ی که به جانش افتاده بود با هم از مطب بیرون رفتیم، آسانسور کار نمی‌کرد، به سمت پله‌ها رفتیم که رویا باز گفت:​
- نه، پایین نه، بریم بالا.​
رضا گفت:​
- صبر کنید.​
و به سمت مطب برگشت. رویا مضطرب نگاهش به شماره‌انداز آسانسور بود، رضا با دسته کلیدی بیرون آمد و گفت:​
- کلید مطب دکتر ساجدی رو دارم.​
مطب دکتر ساجدی مطب کناری بود، رضا داشت با عجله در رو باز می‌کرد و من و رویا نگاهمان به شماره‌انداز آسانسور بود تا وارد شدیم و در رو بستیم، صدای باز شدن در آسانسور رو شنیدیم، از چشمی بیرون رو نگاه می‌کردم، سه مرد قوی‌هیکل و کت و شلواری بودند، گویا مسلح هم بودند این رو از حرکت دست یکی از آن‌ها فهمیدم که زیر کتش و پشت سرش برده بود و گویا آماده‌ی اسلحه کشیدن بودند، مرتب زنگ مطب رضا رو می‌زدند.​
رضا مضطرب گفت:​
- چی شده نیکان؟​
- دارن زنگ مطب رو می‌زنن.​
و بعد وقتی در باز نشد، یکی از آن‌ها در رو با سیمی که وارد قفل کرد باز کرد و وارد مطب شدند.​
لحظه‌ی برگشتم و به رویا نگاه کردم، روی زمین کنار دیوار نشسته بود و دستاش رو روی سرش گذاشته بود، از مطب بیرون آمدند و یکی از آن‌ها از پله‌ها بالا رفت و یکی ازآن‌ها از پله‌ها سرازیر شد و دیگری به سمت مطب دکتر ساجدی آمد، سرش رو به در نزدیک کرد، من عقب اومدم و با اشاره خواستم صدای از هیچ‌کدام در نیاید، رویا با چشمانی خیس سر بلند کرد و به من خیره بود، نزدیکش نشستم، رضا هم نشست و آروم گفت:​
- از مطب دکتر ساجدی به پله‌های اضطراری ساختمون راه داره، دنبالم بیاید.​
رضا آروم برخاست و به سمت اتاقی دیگر رفت، دست رویا رو گرفتم و آروم برخواستیم و پاورچین و آروم به دنبالش رفتیم، در اتاق کارش رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق شد، با عجله به سمت در شیشه‌ی که به تراس راه داشت رفت، در رو با احتیاط باز کرد که صدای باز شدن در مطب رو شنیدیم و برای رفتن عجله کردیم، با شتاب و تند از پله‌ها پایین می‌رفتیم که صدای مردی رو که به دنبالمان می اومد شنیدیم که تلفنی با کسی حرف می‌زد:​
- دارن از پله‌های اضطراری فرار می‌کنن، خودت رو برسون تن لش.​
در حال دویدن بودیم که تیری به سمت ما شلیک شد، رویا جیغی کشید و نشست که دستش رو کشیدم و دویدیم، رضا جلوتر بود و ما به دنبالش می‌رفتیم.​
پله‌های اضطراری به کوچه‌ی پشتی ساختمان راه داشت، وارد کوچه که شدیم، رضا به سمت راست شروع به دویدن کرد ما هم به دنبالش می‌رفتیم که ماشینی وارد آن کوچه شد و رویا جیغ کشید، رضا به سمت کوچه‌ی فرعی دوید، من و رویا باز به دنبالش می‌رفتیم، کوچه پس کوچه‌های که هیچ‌وقت نیامده بودم ولی گویا رضا آشنایی داشت، در پس کوچه‌ی ایستاد، ما هم ایستادیم، رویا از ترس به بازوی من چسبیده بود و نفس نفس می‌زد، رضا از سر کوچه نگاهی انداخت، مردم در رفت و آمد بودند و متعجب ما رو نگاه می‌کردند، رضا آروم به شونه‌ام زد و گفت:​
- این‌ها دیگه کی هستن؟​
رویا به قدری ترسیده بود که هیچ حرفی نمی‌زد، صورتش رو به بازوم چسبانده بود و بدنش می‌لرزید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
رضا اشاره‌ی به من کرد تا حواسم به رویا باشد، دست به شانه‌اش گذاشتم و او رو در آ*غ*و*ش کشیدم و آروم شالش رو روی سرش کشیدم.​
رضا حرکت کرد و گفت:​
- بیاید بریم، از این‌طرف.​
در حالی که دست به شانه‌ی رویا انداخته بودم و او هم به من چسبیده بود به راه افتادیم، رضا چند قدم جلوتر از ما می‌رفت، در کوچه‌ی دیگر پیچید و قدم هاش رو تند کرد، گویی می‌دونست کجا می‌خواد بره، برای همین پرسیدم:​
- کجا می‌ریم رضا؟​
- توی دوره‌ی دانشجویی این‌طرفا اتاق گرفته بودم.​
- آخه چطور ردم رو زدن؟​
- مطمئنی باغ دوربین چیزی نداشته.​
- نه، مطمئن نیستم بعد هم باغ دوربین داشته من رو دیدن، از کجا فهمیده بودن من مطب توام.​
رویا آروم گفت:​
- رد تماس من رو زدن.​
ایستادم و بازوهاش رو گرفتم و از خودم دورش کردم و بهش نگاه کردم.​
- چی گفتی؟​
- تلفن تو رو ردیابی کردن، موبایلت رو از خودت دور کن.​
به قدری رنگش پریده بود و بی‌حس و حال بود که داشت تعادلش رو از دست می داد، دوباره او رو توی آ*غ*و*ش کشیدم و به راه افتادیم و خطاب به رضا گفتم:​
- حالش خوب نیست رضا؟​
- باید برسیم یه جای امن، موبایلت رو خاموش کن.​
موبایلم رو به سمت رضا گرفت، رضا موبایل رو گرفت و سیم‌کارتش رو بیرون کشید و خاموشش کرد.​
- چرا سیم‌کارتش رو در میاری؟​
رضا خنده‌ی زد و گفت:​
- دقیقاً نمی‌دونم چرا؟ ولی توی فیلم‌ها زیاد دیدم که از طریق سیمکارت رد آدم رو می‌زنن.​
و جلوتر سیم‌کارت رو توی سطل زباله‌ی مقابل مغازه‌ی سوپر مارکتی انداخت و باز جلوتر رفتیم و در کوچه‌ی دیگری پیچیدیم.​
رویا با ترس داشت یه چیزی با خودش زمزمه می‌کرد، سرم رو پایین‌تر بردم تا بشنوم، پشت سر هم تکرار می‌کرد:​
- ما رو می‌کشن، ما رو می‌کشن.​
دستم روی کمرش لغزید و او رو بیشتر به خودم چسباندم و گفتم:​
- هیس، هیچکی ما رو نمی‌کشه.​
سرش رو بالا گرفت و سیاهی چشماش رودبه نگاهم دوخت و گفت:​
- می‌کشن، همون که دنبالمون می‌اومد برادرم رو کشت.​
رضا در کوچه ی بعدی مقابل خانه‌ی ایستاد و زنگ رو زد پرسشگرانه پرسیدم:​
- این‌جا خونه‌ی کیه رضا؟​
- خدا کنه خونه باشه.​
- کی ؟​
- آشناست.​
مدتی طول کشید تا در خونه توسط زنی که چادر سفیدی سرش بود باز شد و با دیدن رضا گفت:​
- وای سلام آقای دکتر.​
- سلام مرضیه خانوم، خوب هستین؟​
زن که اسمش مرضیه بود گفت:​
- خداروشکر آقای دکتر، چی شده یادی از ما کردید؟​
- می‌بخشید، مهمون سر زده نمی‌خواید.​
- قدمتون سر چشم، بفرمایین داخل، بفرمایین.​
- دوستم و خانمش هم باهم هستن.​
مرضیه نگاهش رو به من داد با این‌که از وضعیت آشفته‌ی ما جا خورده بود اما با خوش‌رویی گفت:​
- قدم اون‌ها هم سر چشمم، بفرمایین داخل.​
رضا وارد شد و من و رویا هم سلامی دادیم و وارد خونه شدیم، چراغی توی حیاط روشن بود که پیرزن با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی رویا و گفت:​
- وای مادر ، گویا خانمت حالش خوب نیست.​
من مونده بودم چی بگم که رضا گفت:​
- اومده بودیم با هم این دور و اطراف بچرخیم یه دفعه ی رویا خانوم حالش بد شد، من گفتم بریم خونه‌ی مرضیه خانوم یه آب قندی چیزی به این زن داداشمون بده بخوره، بلکه حالش بهتر بشه.​
- خوش اومدید مادر، خوش اومدید، بیاید داخل، این دختر رنگ به رو نداره.​
رضا چشمکی به من زد و گفت:​
- خوشت اومد؟​
- دمت گرم، این کیه؟​
- بیاید بریم داخل، بعداً بهت می‌گم.​
به رویا کمک کردم و به داخل رفتیم، گویا تنها زندگی می‌کرد، رویا رو روی مبلی نشاندم و خودمم در کنارش نشستم، مرضیه خانوم با عجله در حالی که لیوان آب قندی رو هم می‌زد از آشپزخونه بیرون اومد، خودش رو به ما رساند و در طرف دیگر رویا نشست و گفت:​
- بیا دخترم، بیا یه کمی از این آب قند بخور، حتما فشارت افتاده، سرت چرا بستی؟ شکسته؟​
رضا جوابش رو داد:​
- متاسفانه صبحی یه مختصر تصادفی هم داشته که سرشون شکست.​
مرضیه: بلا به دور باشه مادر.​
رویا کمی آب قند رو نوشید و گفت:​
- ممنونم خانوم.​
مرضیه با لبخندی دستی یه صورتش کشید و گفت:​
- ماشالله چقدر قشنگی شما، حامله‌ای؟​
رویا متعجب گفت:​
- هان؟​
مرضیه خانم باز گفت:​
- شاید حامله‌ای؟​
رویا با هول و هراس گفت:​
- نه، نه.​
من جوابش رو دادم تا دیگر این سوال نپرسد:​
- نه حامله نیست، درست و حسابی غذا نمی‌خوره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
مرضیه خانوم باز مادرانه با نصیحت گفت:​
- وا مادر، برای چی غذا نمی‌خوری؟ بی‌خود نیست انقدر لاغری، فردا روزی می‌خواهی بچه‌دار بشی که نمی‌شه، باید یه پرده گوشت به تنت باشه.​
رضا وارد بحث شد و گفت:​
- تازه ازدواج کردن مرضیه خانوم، این آقا نیکان همون دوستمه که همیشه تعریفش رو پیش شما می‌کردم.​
مرضیه خانوم نگاهش رو به من داد و گفت:​
- مشتاق دیدارتون بودم از بس که آقای دکتر ازتون تعریف می‌کنن.​
- رضا به من لطف داره خوبی‌های خودش رو می‌گه.​
مرضیه خانم باز گفت:​
- آقای دکتر توی مهربونی همتا ندارن، خدا خیرش بده قلب من رو خودشون عمل کردن.​
رضا پرسید:​
- این روزها اوضاع قلبتون که خوبه؟​
- خوبم آقای دکتر، سنگینی روی قلبم برداشته شده و راحت‌تر کارام رو می‌کنم، من برم سوپی یه چیزی واسه این دختر درست کنم.​
من سریع گفتم:​
- ممنون، مزاحمتون نمی‌شیم، می‌ریم.​
- مراحمید پسرم، زود حاضر می‌شه. می‌خوای خانمت رو ببرش توی اون اتاق دراز بکشه.​
وقتی وارد آشپزخانه شدند، نگاهم رو به رویا دادم و گفتم:​
-نمی‌خوای بگی این‌ها کی هستن که با این سرعت ردت رو زدن؟ به کی زنگ زدی؟​
باز اشک از چشمانش جوشید و آروم گفت:​
- به دختر عموم، فکر نمی‌کردم تلفنش کنترل بشه.​
- مگه به خارج از ایران زنگ نزدی، چطور تلفن یه نفر رو خارج از ایران کنترل می‌کنن.​
رویا مستاصل و درمونده گفت:​
- نمی‌دونم، من هیچی نمی‌دونم.​
- هنوز هم به من اعتماد نداری، مگه تو کی هستی که این همه آدم برای کشتنت اجیر کردن.​
- نمیدونم، من هیچی نمی دونم.​
رضا که روی مبل نزدیکم نشسته یود دست به شونه‌م گذاشت و گفت:​
- نیکان راحتش بذار.​
عصبی نگاهم رو به رضا دادم و با صدای که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم:​
- یه ذره دیر جنبیده بودیم ما رو کشته بودن، نگو نترسیده بودی که باورم نمی‌شه.​
- ترسیده بودم، خیلی هم ترسیده بودم، ولی خب الان جامون امن، باید فکر کنیم یه تصمیم درست بگیریم.​
- می ریم پیش پلیس.​
- فکر بدی نیست.​
رویا هم مشتاق گفت:​
- بریم، تو رو خدا بریم پیش پلیس.​
این حرف رو زدم تا ببینم واکنش رویا چیست اما او مشتاق‌تر از ما بود.​
رضا برخواست و گفت:​
- من می رم ماشین رو میارم، باهم می‌ریم اداره ی آگاهی، هر اتفاقی که افتاده واسه‌شون تعریف می‌کنیم.​
نگران نگاهش کردم و گفتم:​
- می‌خوای یه مدتی صبر کنی، شاید هنوز اون‌جا باشن، یا توی کوچه‌ها دارن می‌چرخن.​
- باشه یه مدتی صبر می‌کنیم، من برم ببینم مرضیه خانم چیکار می‌کنه؟​
رضا که ما رو تنها گذاشت باز به سمت رویا چرخیدم، بازوهاش رو گرفتم و او رو به سمت خودم چرخوندم و گفتم:​
- به من اعتماد کن، بخدا قصدی ندارم جز این‌که کمکت کنم.​
سر بلند کرد، چی داشت این چشمان سیاه که آتش به جونم می‌زد، اشک روی گونه‌اش دوید، اشکش رو گرفتم و گفتم:​
- می‌خوایم بریم پیش پلیس، چی می‌خوای بهشون بگی؟​
با صدای که می‌لرزید گفت:​
- همه حقیقت رو.​
- خب پس چرا همه‌ی حقیقت به من نمی‌گی، حق ندارم بدونم؟​
- می‌خوای بدونی برادرم کجاست؟​
- نه، نمی‌خوام بدونم برادرت کجاست؟​
- پس چی می‌خوای بدونی؟​
- برای چی آقا ناصر تو رو توی خونه ش زندونی کرده بود؟ برای چی این آدما می‌خوان بکشنت؟​
- باور می‌کنید نمی‌دونم، دو سال قبل همه چیز آروم بود، ما داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم، یه شب من و هامون و سیروان با مادربزرگمون سر میز شام بودیم که زنگ خونه مون رو زدن، پلیس بود. خبری بدی واسه‌مون آوردن. گفتن یه جسد پیدا کردن، جسد یه خلبان. برادرم شاهین رو توی مسیر برگشتنش به خونه کشته بودن. می‌گفتن کار یه عده دزد که برای دزدی سر راهش رو گرفتن و چون شاهین باهاشون درگیر شده کشتنش، خب ما هم باورمون شد، مرگ برادرم خیلی واسه‌مون سخت بود اما داشتیم باهاش کنار می‌اومدیم که یه روز یه بسته‌ی پستی از روسیه واسه‌مون اومد، از طرف نامزد شاهین آنا، نامزدش که دخترعموم باشه، روسیه زندگی می‌کنن، عموم با یه زن روس ازدواج کرده بود، ما هم چندین سال روسیه زندگی کردیم. من این چیزها رو واسه چی دارم تعریف می‌کنم.​
و باز گریه‌اش گرفت که بازوش رو گرفتم و کمی تکانش دادم و گفتم:​
- خب اون بسته‌ی پستی چی بود؟​
- نامه‌ی که شاهین نوشته بود و از آخرین پروازی که به آلمان داشت برای نامزدش فرستاده بود و توی یه نامه‌ی دیگه ازش خواسته بود اگر اتفاقی واسه‌ش افتاد این نامه رو برای برادرهاش بفرسته. اون‌شب سیروان تا نامه رو باز کرد، با هامون رفتن توی یه اتاق، گفتن موضوعی نیست که به من و مادربزرگ مربوط باشه اما می‌دونم هر چی که بود آروم و قرار از برادرهام گرفت، شده بودن مثل اسپند روی آتیش، هر چقدر ازش پرسیدم شاهین توی نامه‌ش چی نوشته، گفتن به من مربوط نیست، سیروان یه چیزی می‌گفت حق نداشتیم رو حرفش حرف بزنیم، برادر بزرگم بود حق پدری گردنمون داشت.​
- پدر و مادرتون چی؟​
- خیلی بچه بودیم که فوت کردن، پدربزرگ و مادربزرگ پدریمون ما راوبزرگ کردن. پدربزرگم سه سالی بود فوت کرده بود اما مادربزرگم توی دست دار و دسته‌ی ناصر اسیره.​
- برادرت هامون چرا کشته شد؟​
- بعد از این‌که اون نامه دستشون رسید بعد از یه ماهی هردوشون راهی تهرون شدند، یه هفته بعد برگشتن، چیکار کرده بودن و چی شده بود که وقتی اومدن دیگه اون آدم‌های سابق نبودن، خشم داشتن، غضب داشتن. پاپیشون شدم که بالاخره هامون یه چیزهای واسه‌م گفت.​
- چی گفت؟​
این سوال رو که پرسیدم باز با ترس نگاهم کرد و کمی خودش رو عقب کشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
متعجب گفتم:​
- چی شد؟​
سری تکون داد و حرفی نزد، رضا با ظرف میوه و چند تا پیش دستی از آشپزخونه بیرون اومد و نزدیکمون نشست و گفت:​
- مرضیه خانوم داره شام درست می‌کنه، یه کمی میوه بخورید.​
و دوباره عذر خواهی کرد و به آَشپزخونه رفت، رضا رو خطاب قرار دادم و گفتم:​
- نگفتی کیه؟​
-یکی از بیمارامه، ولی قبلاً توی دوره‌ی دانشجویی مستاجرش بودم، زن خوب و مهربونیه.​
- چیکار باید بکنیم رضا؟​
- نمی‌دونم، بذارید شام بخوریم چند ساعتی بگذره من می‌رم ماشینم رو میارم می‌ریم پیش پلیس، شما حالتون خوبه رویا خانوم؟​
- اگر راست گفته باشید با اون‌ها نباشید باید بهتون بگم بدجور توی دردسر افتادید.​
- خیالتون راحت با اون‌ها نیستیم، من یه جوون شهرستانی هستم که با بدبختی درس خوندم تا شدم پزشک و یه ذره زندگیم سر و سامون گرفته، پدر و مادرم کشاورزن و توی روستا زندگی می‌کنن و تا حالا آزارمون به یه مورچه هم نرسیده، این پسر هم همینطور، یه مهندس بی‌آزار، تک پسر یه خانواده‌ی خیلی نجیب و خوبه، پدرش کارخونه‌داره و مادرش اگر اشتباه نکنم وکیل.​
من در ادامه‌ی حرفش گفتم:​
- وکیل هست ولی علاقه‌ی به کار کردن نداره و یه زن خونه‌دار، من با دوستم سیاوش یه شرکت رو شراکتی راه انداختیم و تا امروز فکر می‌کردم آدم درستیه.​
رویا باز سر به زیر انداخت و اشکش سرازیر شد.​
رضا بهم چشم غره‌ی رفت و با اشاره گفت نباید این موضوع رو پیش بکشم، حق با او بود نمی‌بایست با آوردن اسم سیاوش آزارش می‌دادم.​
مرضیه خانوم با سینی چای وارد پذیرایی شد و گفت:​
- وای برای چی گریه می‌کنی رویا خانوم؟​
رضا در جوابش گفت:​
- مرضیه خانم تقصیر این شوهرشه، آدم باید انقدر بی‌ملاحظه باشه، داره بهش سرکوفت می‌زنه که چرا هیچی نمی‌خوری که این‌جوری ضعف کنی.​
مرضیه روی مبلی نشست و سینی رو روی میز گذاشت و گفت:​
-خب از نگرانیشه دخترم، گریه نکن.​
رویا سر بلند کرد، اشک‌هاش رو گرفت و گفت:​
- ببخشید شما رو هم زحمت دادیم.​
مرضیه خانم همین‌طور که سیبی رو توی بشقاب می‌ذاشت گفت:​
- خب ضعف و این چیزها واسه همه هست آقا نیکان، خداروشکر که به خیر گذشته.​
و بشقاب رو به سمتم گرفت و گفت:​
- بگیر یه سیب واسه خانومت پو*ست بگیر بخوره، تا سوپم آماده بشه.​
نیم‌نگاهی به رضا انداختم سر به زیر داشت و آروم می‌خندید، بشقاب رو گرفتم و گفتم:​
- چشم.​
مرضیه خانم نگاهش رو به رضا داد و گفت:​
- شما کی می‌خوای زن بگیری؟​
- من؟​
- آره شما.​
- راستش نمی‌دونم هنوز بهش فکر نکردم.​
- داره دیر می‌شه، دست بجنبون آقای دکتر، می‌گم این رویا خانوم یه خواهر خوشگل مثل خودش نداره خواستگاری کنیم واسه‌ت؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
رویا با لبخندی جوابش رو داد:​
- نه خواهر ندارم.​
- خدا شما رو حفظ کنه.​
و کمی با رویا صحبت کرد و بعد دوباره به آشپزخونه رفت، سیبی رو که پو*ست گرفته بودم به سمت رویا گرفتم و گفتم:​
- بفرما.​
- ممنون میل ندارم.​
رضا گفت:​
- بهتره بخورید، با هیچی نخوردن که موضوعی حل نمی‌شه.​
رویا بشقاب رو از دستم گرفت و مشغول سیب‌ها شد، نگاهم خشک مانده بود روی میوه‌ها که رضا حبه‌قندی به سمتم پرت کرد و به خودم اومدم، نگاهش کردم که با اشاره به رویا اشاره کرد، برگشتم به رویا نگاه کردم دیدم همین‌طور که یه تکه سیب توی دستش گرفته و نگاهش روی بشقاب مانده بود، باز هم بی‌صدا اشک می‌ریخت، آروم گفتم:​
- این‌جوری گریه می‌کنی پیرزنه شک می‌کنه، وقتی رفتیم پیش پلیس، از اون ع*و*ضی هم شکایت می‌کنیم.​
اشک‌هاش رو گرفت و همان‌طور که سرش پایین بود با بغض اما آروم گفت:​
- چطور تو چشمای برادرم نگاه کنم؟​
چقدر این موضوع روحش را آزرده بود، نمی تونستم هیچ‌وقت سیاوش رو ببخشم، دستام رو از خشم مشت کردم و از جا برخواستم، به سمت حیاط رفتم که رضا اشک‌هام رو نبینه. کنترل این اشک‌ها از توانم خارج بود، خودم رو به حیاط رسوندم و در تاریکی حیاط لبه‌ی حوض نشستم، بیست دقیقه‌ی طول کشید تا صدای رضا رو شنیدم.​
- حالت خوبه نیکان؟​
اشک‌هام رو گرفتم و گفتم:​
- فکر نمی‌کردم انقدر ع*و*ضی باشه، چطور تونست؟​
- آدم م*ست که هیچی حالیش نیست. دوستش داری؟​
- می‌خوام سر به تنش نباشه، دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام ببینمش.​
- رویا خانم رو می‌گم، دوستش داری؟​
متعجب نگاهش کردم، رضا در کنارم نشست و گفت:​
- مرضیه خانم بردش توی اتاق کمی دراز بکشه.​
- هنوزم ازم می‌ترسه، فکر می‌کنه این نقشه‌ها رو کشیدیم تا از زیر زبونش حرف بکشیم و بفهمیم برادرش کجاست؟​
- سه تا برادر داشته که دوتا از برادرهاش رو کشتن، حق داره بترسه ولی موضوع اینه که می‌دونه برادرش کجاست؟​
- حرف‌های ناصر رو این رو نشون می‌داد که فکر می‌کردن برادرش مرده برای همین خواهرش رو برده بود خونه‌ش و می‌گفت اگر برادرش بفهمه من خواهرش رو توی خونه حبس کردم زنده‌م نمی‌ذاره، می‌گفت خودم و بچه هام رو با هم زنده به گور می‌کنه.​
- پس باید آدم خطرناکی باشه. مخصوصاً فکر نمی‌کنم از سیاوش بگذره.​
با خشم و نفرت گفتم:​
- حقشه هر بلایی که سرش بیاره.​
رضا با لبخندی گفت:​
- پس دوستش داری.​
- رضا تو رو خدا دست از سرم بردار، نمی دونم، آره، شاید، فکر می‌کنم.​
رضا باز خندید و گفت:​
- خب پس حتماً دوستش داری.​
- می‌گی چیکار کنم؟​
- به خدا نمی‌دونم، برو تو، من هم می‌رم ماشینم رو بیارم.​
- مراقب خودت باش، ذره‌ی احساس کردی اون دور و برا هستن جلو نرو.​
- حواسم هست، مشکلی پیش اومد به خونه‌ی مرضیه خانوم زنگ می‌زنم، شماره م رو حفظی؟​
- نه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
و شماره‌ی رضا رو گرفتم و رضا رو تا دم در خانه مشایعت کردم و بعد به داخل برگشتم، مرضیه خانم با بستن شدن در پذیرایی از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:​
- چایتون رو نخوردید.​
- ممنون میل ندارم، رویا کجاست؟​
- توی اون اتاق خوابیده.​
و به سمت اتاق رفتم و آروم در رو باز کردم، روی تخت یه نفره‌ی دراز کشیده بود، سرش رو زیر پتو برده بود و باز داشت گریه می‌کرد، آروم وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم که با صدای تق در یه دفعه با ترس تو جاش نشست.​
- نترس، منم.​
با ترس و خشم و گریه گفت:​
- برای چی اومدی توی اتاقم؟​
- قصد بدی نداشتم، خواستم ببینم حالت چطوره؟​
سر به زیر انداخت و گفت:​
- خیلی وقته نخوابیدم، خیلی خوابم میاد اما نمی‌تونم بخوابم.​
- می‌ترسی اتفاقی بیفته یا اون‌ها پیدامون کنن؟​
به دیوار کنار تخت تکیه زد و گفت:​
- الان دوسال که وضعیت زندگیمونه ترس و فرار.​
ل*ب تخت نشستم و گفتم:​
- نگفتید برادرتون هامون چی بهتون گفته؟​
- در ر*اب*طه با کشته شدن برادرم شاهین بود، می‌گفت اون‌هایی که شاهین رو کشتن دزد نبودن. شاهین توی تهران یه آپارتمان داشت و به خاطر کارش نمی‌تونست تا خونه بیاد و برگرده.​
- مگه خونه‌تون کجا بود؟​
- یکی از روستاهای اطراف تهران. اون‌شبی که شاهین از آپارتمانش بیرون میاد تا بره فرودگاه، متوجه درگیری توی واحد بغلی می‌شه، می‌ره سمت واحد بغلی که می‌دونسته یه مرد تنهایی زندگی می‌کنه، در آپارتمان که نیمه‌باز بوده رو با احتیاط باز می‌کنه و وارد خونه می‌شه، بعد می‌بینه دو تا مرد تقریباً 50 ساله و 40 ساله، مرد صاحب خونه رو می‌کشن، می‌ترسه و از اون‌جا می‌زنه بیرون، اما اون مردها متوجه‌ش می‌شن تا فرودگاه تعقیبش می‌کنن، وقتی می‌رسه اون‌قدری وقتش کم بوده که فرصت نمی‌کنه این موضوع رو به پلیس گزارش کنه، پرواز آخرش به آلمان بوده، نمی‌دونم چی می‌شه که احساس می‌کنه توی خطر و ممکنه بیان سراغش برای همین توی فرودگاه برلین یه نامه می‌نویسه و از یکی از پرسنل فرودگاه می‌خواد نامه رو به آدرس آنا توی روسیه پست کنن. وقتی برمی‌گرده ایران، داشته می‌اومده روستا که توی جاده یه عده سر راهش می‌گیرن و برادرم رو می‌کشن.​
- پس برادرت شاهد قتلی بوده برای همین کشتنش، برادرت هامون رو کی کشتن؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
- شش ماه بعد از مرگ شاهین، تقصیر من بود نباید به کامبیز می‌گفتم برادرم هامون همه چیز می‌دونه، بهش گفتم شاهین برای برادرهام نامه نوشته، یه بار که هامون و سیروان رفته بودن تهران کامبیز اومد خونه‌مون، دوست هامون بود و خیلی به ما سر می‌زد، ولی شاهین از این آدم خوشش نمی‌اومد، بعد از این‌که هامون کشته شد سیروان بهم گفت دست کامبیز توی کاره، گفت کامبیز توی قتل شاهین هم دست داره، اونجا بود که فهمیدم شاهین اون روز توی اون آپارتمان کسایی در حال قتل دیده که واسه‌ش آشنا بودن.​
- یعنی یکی از اون دو تا کامبیز بوده.​
- نمی‌دونم، سیروان مثل هامون و شاهین نبود که با من حرف بزنه وقتی هم ازش سوالی می‌پرسیدم می‌گفت هر چی کمتر بدونی بهتره، بعد من و مادربزرگم رو یه شب برداشت از روستا رفتیم، رفتیم به یه خونه توی یه روستا توی شمال، گفت این‌جا جامون امن‌تره، فرداش رفت شهر یه خورده برای خونه خرید کنه که اون آدم‌ها ریختن توی خونه‌مون، ناصر و دار و دسته‌ش، ناصر من رو آورد خونه‌ش و مادربزرگم رو نمی‌دونم کجا بردن.​
- پس نمی‌دونی الان برادرت سیروان کجاست؟​
- نه نمی‌دونم، فکر می‌کردم کشتنش، ولی پریروز که ناصر با عجله اومد خونه و من رو برد خونه‌باغش فهمیدم هنوز زنده‌ست.​
شاید رویا داشت حقیقت رو به من می‌گفت، اما می‌دونستم این همه‌ی حقیقت نیست.​
خواستم حرف دیگری بزنم که مرضیه خانم ضرباتی به در اتاق زد و گفت:​
- می‌بخشید آقا نیکان مزاحم شدم، آقای دکتر به تلفن خونه زنگ زدن با شما کار دارن.​
با عجله برخواستم و از اتاق بیرون رفتم، بیچاره مرضیه خانم هم از این همه عجله‌ی من ترسید، خودم رو به تلفن رسوندم و گوشی رو برداشتم.​
- الو رضا.​
- نیکان، من دارم میام سمت خونه‌ی مرضیه خانوم، توی ساختمون هیچ خبری نبود، توی کوچه و محله هم همینطور.​
- خب پس منتظرت هستیم.​
گوشی رو گذاشتم و نفس راحتی کشیدم، رویا که به چهارچوب در تکیه زده بود گفت:​
- چی شده؟​
- هیچی، داره میاد دنبالمون.​
مرضیه شاکی گفت:​
- کجا؟ مگه من می‌ذارم برید، شام درست کردم.​
نگاهم رو به او دادم و گفتم:​
- خیلی امشب بهتون زحمت دادیم.​
- مهمون حبیب خداست و با خودش رحمت میاره.​
و نگاهش رو به رویا داد و گفت:​
- بهتری دخترم؟​
- خوبم ممنون. من می‌تونم کمکتون کنم.​
- اگر دوست داشته باشی می‌تونی.​
رویا با مرضیه خانم به آشپزخونه رفت و من همونجا توی پذیرایی منتظر رضا بودم که بالاخره زنگ خونه زده شد و من در رو برای رضا باز کردم و به استقبالش به حیاط رفتم.​
- چی شد؟​
- خبری نبود، اما ترسیدم به مطبم سر بزنم.​
- بعداً با پلیس می‌ریم اونجا.​
- باهاش حرف زدی؟​
- آره بابا یه چیزهای گفته.​
و حرف‌های رویا رو برای رضا بازگو کردم و بعد هر دو به داخل رفتیم، تا وقتی شام حاضر شد و شام خوردیم حرف دیگری با رویا نزدم، ساعت تقریباً دوازده شب بود که خداحافظی کردیم و از خونه‌ی مرضیه خانم بیرون اومدیم، چون دیر وقت بود خیابان‌ها خلوت و ساکت بود، من که جلو در کنار رضا نشسته بودم به سمت عقب چرخیدم و به رویا که کنار پنجره کز کرده بود و باز داشت گریه می‌کرد نگاه کردم. درد عمیقی به جانش بود که فقط گذر زمان شاید می‌تونست کمی التیام بخشش باشد.​
- رویا.​
اولین بار بود که اسمش رو بدون پسوند خانم به کار می‌بردن، نگاهش به سمتم برگشت و در جانم نشست.​
اشک‌هاش رو گرفت و گفت:​
- کجا داریم می‌ریم؟​
- اداره‌ی آگاهی، باید هر اتفاقی افتاده برای پلیس بگیم.​
رضا داشت آرام رانندگی می‌کرد که به یک‌باره ماشین شاسی بلند سیاه رنگی مقابل ماشینش پیچید و رضا مجبور شد ترمز بگیرد و بایستد، چهار مرد از ماشین پیاده شدند و به سمت ماشین ما اومدند، رویا جیغی کشید و از ماشین پیاده شد و پا به فرار گذاشت.​
رضا که مات اون مردها‌ی خشن بود گفت:​
- زود قصه‌ی زندگیم تموم شد نیکان.​
ترسیده به آن مردها نگاه می‌کردم که ما رو از ماشین بیرون کشیدند و هم‌زمان میله ی فلزی بلندی که در دست یک نفرشان بود روی سرم فرود آمد و همه چیز مقابل چشمانم تیره و تار شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
***​
وقتی چشم باز کردم برای اول بار همه جا فقط نور سفید زننده بود که چشمام رو زد برای همین دوباره چشمام رو بستم و همزمان صدای زنی رو شنیدم که داشت می‌گفت:​
- به هوش اومد، برگشت.​
سنگینی روی سرم احساس می‌کردم که آزارم می‌داد، دقایقی بعد بود که صدای آزار دهنده‌ی مردی رو شنیدم که مدام اسمی رو تکرار می‌کرد:​
- نیکان، نیکان.​
آروم چشمام رو باز کردم، مردی قد بلند که صورتش رو شش تیغ کرده بود و مسن به نظر می‌رسید بالای سرم بود، باز تصویرش مقابل چشمام تار شد و دوباره چشمام رو بستم اما صداش رو می‌شنیدم.​
- دکتر همایونی رو خبر کنید.​
و یه دفعه سوزشی رو نوک انگشتان دستم احساس کردم و دستم رو عقب کشیدم، این سوزش روی نوک انگشتان دست دیگرم و پاهایم هم احساس کردم، سوزشی آزار دهنده، با صدای که به سختی از گلوی بیرون می‌اومد خواستم مانعشون بشم و بگم این کار نکنند اما گویی چیزی درون دهانم بود که مانعم می‌شد.​
بعدها دکتر به من گفت از وقتی چشم باز کردم تا وقتی کاملاً هشیار شدم پنج شش ساعتی طول کشید، بعد از این مدت موقعیت خودم رو کاملاً درک کرده بودم و می‌دونستم توی بیمارستان هستم اما هنوز نمی‌دونستم به چه دلیل اونجا هستم و اصلاً من چه کسی هستم؟​
همین‌طور دراز کشیده بودم و نگاهم به مردی بود که گویی بر بقیه‌ی پزشکانی که دور تختم رو گرفته بودند ارجحیت داشت، به عکس‌های سی تی اسکن نگاه می‌کرد وقتی کارش تموم شد نگاش رو به من داد و با لبخند مهربانش گفت:​
- نسبت به اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتری.​
اون لوله‌ی که توی دهانم بود بیرون آورده بودند و حالا می‌تو‌نستم حرف بزنم اما دهانم همچنان خشک بود که ناخودآگاه طلب آب کردم.​
- آب می‌خوام.​
دکتر به پرستاری اشاره کرد که او چند قاشق آب توی دهانم ریخت، خشکی دهنم با همان چند قاشق برطرف شد و بعد گفتم:​
- من کی هستم؟ چرا این‌جا هستم؟​
قبلاً دکتر خودش اسمم رو از من پرسیده بود اما من اظهار بی‌اطلاعی کرده بودم اما حالا خودم بودم که می‌پرسیدم و منتظر جواب بودم، دکتر نگاش رو به چشمای‌ من داد و گفت:​
- اسمت نیکان، نیکان کامرانی، مهندس هستی و 31 سالته. یه ماه قبل با دوستت توی خیابون بودید که یه عده دزد یا چه می‌دونم خلافکار که قصدشون دزدی بوده جلوی ماشینتون رو می‌گیرن و شما باهاشون درگیر می‌شید توی این درگیری به سرت ضربه می‌خوره و الان یه ماهه که توی کما بودی ولی الان وضعیتت نسبتاً نرماله اما خب این ضربات باعث شده حافظه‌ت رو از دست بدی، ما امیدواریم خیلی زود حافظه‌ت برگرده.​
- من هیچی یادم نمیاد دکتر .​
- دارم می‌گم حافظه‌ت رو از دست دادی، به مرور زمان حافظه‌ت برمی گرده یعنی امیدوارم برگرده.​
گیج بودم و این فراموشی گیج‌ترم کرد بود، سرم به شدت درد می‌کرد اما سعی کردم با آرامش سوالم رو بپرسم:​
- من با دوستم بودم؟ دوستم کیه؟​
- دکتر رضا کیانی شاهرودی.​
- اون کجاست؟ چرا ما توی خیابون بودیم؟​
- نمی‌دونم، شاید با هم رفته بودید بیرون برای کمی خوش‌گذرونی.​
- اون کجاست؟​
دکتر نگاهی به همکارانش انداخت و گفت:​
- متاسفانه دکتر کیانی شاهرودی توی اون درگیری کشته شدن.​
چشمام رو بستم و به سرم فشار آوردم، می‌خواستم به یاد بیارم اما گذشته‌م پاک پاک بود و هیچ چیزی توی گذشته‌ی من نبود، یک گذشته‌ی سفید و خالی .​
دکتر دستم رو گرفت و گفت:​
- به خودت فشار نیار نیکان، باید به خودت زمان بدی. پدر و مادرت این‌جا هستن می‌خوان ببیننت.​
باز چشم باز کردم و به دکتر چشم دوختم و دکتر باز گفت:​
- ما میریم و پدر و مادرت میان پیشت، اما بدون تا وقتی کاملاً خوب بشی من کنارتم.​
و خم شد و آروم زیر گوشم گفت:​
- نیکان تو مرد قوی هستی.​
دکترها که بیرون رفتند مرد و زنی وارد اتاق شدند که برای من کاملاً غریبه بودند، زن چشماش بارانی بود و مرد هر چند ناراحت بود اما کمی هم عصبی به نظر می‌رسید، آن زن که گویا مادرم بود دستم رو گرفت و سر باندپیچی شده‌ام رو ب*و*سید و گفت:​
- الهی قربونت برم، مردم و زنده شدم تا چشم باز کردی، آخه من غیر از تو بچه‌ی ندارم.​
چشام‌ رو بستم و گفتم:​
- من شما رو نمی‌شناسم.​
صدای مرد رو شنیدم:​
- نیکان من پدرتم.​
عصبی و کمی تند گفتم:​
- نمی‌شناستمون .​
زن با گریه گفت:​
- خوب می‌شی مادر، خوب می‌شی، دکتر گفت زود حافظه‌ت بر می‌گرده.​
یه زن و مرد شیک پوش و امروزی، زن تمام مدت از من حرف می‌زد که چه کاره بودم، چه کار می‌کردم و از فامیل و خانواده.​
فکر می‌کرد با گفتن این چیزها حافظه‌ام برمی‌گردد، شنیدنش برای خودم هم جذاب بود و گوش می‌کردم و سعی می‌کردم همه چیز ر‌و به یاد بیارم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
از وقتی به هوش آمدم تا روزی که از بیمارستان مرخص شدم پنج روزی طول کشید در این مدت چند نفری از اقوام به دیدنم اومدند اما من هیچ کدومشان رو یادم نمی‌اومد و هر چقدر اونها از خاطرات و خودشون می‌گفتند بی‌فایده بود، مرخص که شدم با زن و مردی که می‌گفتند پدر و مادرم هستند و من پذیرفته بودم که اونها پدر و مادر هستند به خونه‌شون رفتم، خونهی زیبا و بزرگ و ویلایی در بهترین نقطه.ی شهر تهران، هیچ کجای اون خانه رو نمی‌شناختم، حتی وقتی من رو به اتاقی بردند و گفتند اینجا اتاق توست، باز هم اونجا رو نشناختم، وسایل توی اتاق متعلق به من بود اما من اونها رو نمی‌شناختم، چند قاب عکس توی قفسه‌ی کتاب‌ها بود، یه عکس با همون زن و مرد داشتم و یه عکس با یه مرد جوان که تقریباث همسن و سال خودم بود که مادرم می‌گفت عکس سیاوش است. شریکمپ و بهترین رفیقم، کسی که در این مدت او رو ندیده بودم، وقتی سراغش رو گرفتم گفتند به سفر رفته است و زود بر می‌گردد.​
دو روز دیگر هم گذشت، بی‌فایده و کسالت‌بار، روز سومی بود که در اون خونه بودم، توی حیاط بزرگ خونه تنها مشغول قدم‌زنی بودم و داشتم سعی می‌کردم به یاد بیاورم‌، چیزهای که از مادرم شنیده بودم با خودم مرور می کردم بلکه به یاد بیاورم که در کوچک خونه باز شد و همان مرد جوان که توی عکس دیده بودم وارد خانه شد، مرا ندیده بود اما وقتی جلوتر اومد و مرا دید، لحظه‌ی ایستاد و فقط نگاهم کرد و بعد به سمتم آمد، رو در رویم قرار گرفت، گیج و ناشناس نگاهش می‌کردم که به یک‌باره مرا در آ*غ*و*ش کشید و گفت:​
- نیکان، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که زنده موندی.​
آروم گفتم:​
- من نمی‌شناسمتون.​
از من جدا شد، چشماش خیس از اشک بود، اشکهاش رو گرفت و گفت:​
- مادرت گفته بهم حافظه‌ت رو از دست دادی، من سیاوشم، بهترین رفیقت، همون کسی که می‌گفتی مثل برادر نداشته‌ت.​
- یادم نمیاد.​
سیاوش در میون گریه‌اش خندید و گفت:​
- دو روز با من باشی همه چی یادت میاد.​
- امیدوارم.​
سیاوش باز اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:​
- همین‌که زنده‌ای، خیلی خوبه، حافظه‌ت هم کم کم بر می‌گرده.​
- ولی دکتر گفته شاید هیچ‌وقت این اتفاق نیفته و من برای همیشه توی فراموشی بمونم.​
- دکتر غلط کرد، نباید ناامید بشی.​
- بریم داخل.​
- همین‌جا خوبه، بریم اونجا بشینیم، کلی حرف دارم واسه‌ت.​
به سمت نیمکت چوبی زیبایی که زیر سایه ی درخت نارون بود اشاره کرد، اون‌طرف‌تر هم استخر بزرگ و پر آب و زیبایی بود که فواره‌هاش روشن بود.​
تا نشستیم سیاوش گفت:​
- یادته همیشه بهت می‌گفتم حیاط خونه‌تون پارک، از پارک محله‌ی ما هم قشنگ‌تره.​
- یادم نیست .​
نگاه خوشحالش رو به من داد و گفت:​
- یادت میاد.​
- مادرم می‌گه با شما شریک کاری بودم.​
- یه شرکت با هم تاسیس کردیم و داشتیم خوب کار می‌کردیم، یه ماهیه که شرکت شده عزا خونه، فردا میام با هم میریم شرکت، تو اونجا مدیر بودی و من معاونت.​
- شرکت چیه؟​
- دو تاییمون توی دانشگاه مدیریت بازرگانی خوندیم، ولی تو یه دوره‌های از بورس هم گذروندی و یه چیزهای هم در مورد واردات محصولات می‌دونستی، شرکتی که تاسیس کردیم توی زمینه‌ی واردات و بازاریابی لوازم لوکس منزل.​
- یعنی چه جور چیزهای؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا