- تاریخ ثبتنام
- 2020-07-16
- نوشتهها
- 465
- لایکها
- 4,797
- امتیازها
- 73
- سن
- 34
- محل سکونت
- حوالی کویر
- کیف پول من
- 431
- Points
- 0
من هم با چشمان خیس نگاهش میکردم، این چه حسی بود که اینجور درد رو دوباره میهمان قلبم کرده بود، اشکهام رو گرفتم و گفتم:
- چرا با ناصر ازدواج کردی؟
دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
- من زنش نبودم، من زندونیش بودم.
متعجب گفتم:
- زندونیش بودی؟
- نه، ناصر من رو تهدید کرده بود که حرفی نزنم وگرنه مادربزرگم رو که توی دستشون اسیره میکشن، به دروغ به بچههاش گفت من زنش هستم و اون دختر عوضیش هر روز به این خاطر من رو میزد.
- سیاوش کی همچین غلطی کرد؟
رویا سر به زیر انداخت و گفت:
- سه روز قبل، پدرش من رو توی خونه حبس کرده بود و بیرون رفته بود، اون پسرهی آشغال اومد خونه، م*ست کرده بود.
راست میگفت، سیاوش گاهی تا سر حد مرگ مینوشید و م*ست میکرد، من هم هیچوقت نتونستم قانعش کنم که اینکار رو نکنه، مدتی باز به سکوت گذشت که من باز گفتم:
- اون آدم کی بود که میخواست شما رو بکشه؟
- اسمش کامبیز، یکی از دوستهای برادرم هامون بود، ولی به برادرم خیانت کرد و بهش نارو زد، از اون موقع شد دشمن ما.
- برادرهاتون کجا هستن؟
باز قطره اشکی از چشمانش سر خورد و گفت:
- هامون و شاهین کشته شدند اما سیروان هنوز زنده ست.
- خب اون کجاست؟
- نمیدونم، نمیدونم اما میدونم که میاد سراغم، ناصر بد میبینه، سیروان به هیچ کدومشون رحم نمیکنه، وقتی سیروان بیاد انتقام بدی ازشون میگیره، از ناصر و پسر و دخترش نمیگذره.
همینطور که اشک از چشماش سر میخورد با نفرت از ناصر و سیاوش و سایه حرف میزد۰.
از جا برخواست و به سمت من اومد، در کنارم نشست و با التماس یقهی کت من رو گرفت و گفت:
- تو رو خدا نذارید اونها بفهمن من اینجام.
نگاهم در چشمان سیاهش که بینهایت به من نزدیک بود نشست و گفتم:
- خیالت راحت، هیچکس نمیفهمه.
آروم یقهی کتم رو رها کرد و گفت:
- ممنونم.
و دوباره سر به زیر انداخت.
- کی برادرهات رو کشت؟
- رفقای ناصر.
- برای چی اینکار رو کردن؟
- برادرم شاهین خلبان بود، نمیدونم قضیه از کجا شروع شد و چطوری درگیر شد.
و به یکباره نگاهم کرد و گفت:
- نه، نه، من نباید هیچی به تو بگم.
- هنوز هم فکر میکنی با اونام؟
- یه بار به یه نفر اعتماد کردم و برادرم هامون کشته شد، نه. حتی اگر بمیرم با کسی حرف نمیزنم.
و از کنارم برخواست و به جای قبلیاش برگشت، نفس عمیقی و برخواستم و به سمت پنجره رفتم، به خیابان نگاه کردم، حالا فقط اسم خودش و برادرهاش رو می دونستم و اینکه یکی از برادرهاش خلبان بوده، اما احساسی به من میگفت این دختر فقط یه قربانیه.
آخرین ویرایش: