• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
توی اتاقم رو به پنجره ایستاده بودم و خیابون شلوغ و پر ترافیک رو نظاره می‌کردم که چند ضربه به در خورد و متعاقباً در باز شد و سیاوش اومد داخل.​
- صبح بخیر جناب مدیرعامل.​
- صبح بخیر، چطوری؟​
- بد نیستم.​
- سایه چطوره؟​
- اونم خوبه، البته صبحی یه پرس کتک خورد.​
- بابات زدش؟​
سیاوش نزدیک‌تر اومد و گفت:​
- نه بابا، این دختره، باز هم با هم درگیر شدن، این دختره هم گویا یه چیزهای بلده، زد سایه رو آش و لاش کرد، اگر نرسیده بودم کشته بودش.​
متعجب گفتم:​
- راست می‌گی؟​
- آره.​
- بابات چیکار کرد؟​
- دیشب خونه نیومد، می‌ترسم نیکان، می‌ترسم یا سایه این دختره رو بکشه یا اون سایه رو، راضی هم نمی‌شه بریم یه جای دیگه، می‌گه تا این دختره رو تا از خونه‌مون بیرون نکنم، هیچ کجا نمی‌رم‌؟​
- می‌خوای من باهاش حرف بزنم.​
- ممنون، شاید به حرف تو گوش بده.​
- باشه، کجاست الان؟​
- رفته دانشگاه، امتحان داشت، ساعت یازده امتحانش تموم می‌شه.​
- میرم جلوی دانشگاهشون، باهاش حرف می‌زنم.​
- ممنون.​
پشت میزم نشستم و گفتم:​
- راستی من قراره یه سفر یه هفته‌ی برم فرانسه، اگر حرفی، پیغومی، احیاناً نامه‌ی واسه دنیا داری بده واسه‌ت ببرم.​
لحظاتی مبهوت نگاهم کرد و بعد گفت:​
- واسه چی می‌ری؟​
- یه سفر کاریه از طرف بابا.​
- آشتی کردید؟​
- آره، دیروز عصری که برگشتم خونه، اومد من رو برد خونه گفت دیگه بی‌خیال ازدواج من و دریا شدن و من برگشتم خونه‌مون، اگر سایه قبول کرد می‌تونید برید آپارتمان من.​
- امیدوارم قبول کنه، در ضمن هیچ پیغومی برای دنیا ندارم فقط اگر دیدیش الکی بهش بگو سیاوش با یه دختره دوست شده فکر کنم خیال ازدواج دارن.​
- بهش بگم سیاوش گفته.​
هر دو خندیدم و من گفتم:​
- می‌خوای دنیا رو بکشونی ایران، آره؟​
- آره.​
- جواب نمی‌ده برادر من، من دختر عمه‌مم رو خوب می‌شناسم خیلی یه دنده‌ست.​
- پس باید بگم هنوز رفیقت رو نشناختی، اگر نکشوندمش ایران سیاوش نیستم، کی می‌ری؟​
- احتمالاً پس فردا، خودت دیگه مراقب کارها باش.​
- باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
سفر یه هفته‌ی من تموم شد و خیلی زود به ایران برگشتم، توی تمام طول این سفر لحظه‌ی نبود که به رویا فکر نکنم، کلافه و عصبی شده بودم و هرچه زودتر می‌خواستم به ایران برگردم، زمان برگشتم رو با سیاوش هماهنگ کرده بودم تا بیاد فرودگاه دنبالم، می‌خواستم حداقل از سیاوش در مورد رویا بپرسم، سیاوش برخلاف همیشه اون‌روز به موقع اومده بود فرودگاه و چندان من رو معطل نکرد، توی ماشین و موقع رفتن به خونه بهترین فرصت برای حرف زدن بود.​
- چه خبرها؟ اوضاع خوبه؟​
- همه چیز خوبه، اوضاع خونهی ما که علی الحساب آروم.​
- خب خداروشکر، دیگه دعوا و جر و بحثی که بینشون پیش نیومده؟​
- نه، کلی با سایه حرف زدم که راضی شد دست از سر این دختره برداره، اون هم کاری با ما نداره، بیشتر اوقات توی اتاقشه.​
- از پدرت چه خبر؟​
- اون هم خوبه، خیلی هم خوبه، خب تو بگو، چه خبرها از اون‌طرف؟ دنیا رو دیدی؟​
- آره، کلی هم با هم حرف زدیم. سیاوش قضیه‌ی این دختره نوشین چیه؟​
سیاوش لحظه‌ی سکوت کرد و بعد گفت:​
- نامرد بالاخره همه چیز رو گفت.​
- نباید می‌گفت؟​
- دنیا شلوغش کرده، موضوع مهمی نبوده.​
- نبوده؟​
- نه، خیلی وقته که نوشین از زندگی من حذف شده.​
- تو به دنیا دروغ گفتی، بهش حق بده، بعد هم سیاوش اونی که باید بره عذرخواهی کنه تویی نه دنیا، بهش حق می‌دم.​
- دنیا اگر وامیستاد و صبر می‌کرد که براش توضیح بدم، موضوع به این‌جا کشیده نمی‌شد.​
- خب اگر فکر می‌کنی دنیا زود قضاوت کرده برو فرانسه به دیدنش و واسه‌ش توضیح بده.​
- اگر برم فکر اشتباه دنیا رو تایید کردم و تا آخر عمر باید تاوان بدم.​
- یعنی چیزی بین تو و نوشین نبوده، اون‌طوری که دنیا می‌گه.​
- نه که نبوده، این حرف‌های که تو شنیدی توهمات دنیاست، انکار نمی‌کنم دختری به اسم نوشین توی زندگی من بوده ولی از زندگیم رفت بیرون.​
- بسیار خب، من نمی‌دونم دیگه چی باید بگم، بهتره خودتون حلش کنید.​
حوصله‌ی صحبت و بحث در مورد موضوعی که توی اون هیچ دخالتی نداشتم رو نداشتم برای همین کشش ندادم بیشتر می‌خواستم در مورد رویا بدونم برای همین گفتم:​
- راستی سیاوش با این دختره صحبت کردید ببینید موضوع چیه؟ برای چی با پدرتون ازدواج کرده؟​
سیاوش نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد از سر اکراه جوابم رو داد:​
- صحبت کردم اما درست و حسابی که حرف نمی‌زنه، دیشب که بابا خونه نبود بازم رفتم باهاش حرف بزنم، کلی حرف زدم تا بالاخره ز*ب*ون باز کرد و یه چیزای گفت که اصلاً سر در نیاوردم.​
- چی می‌گفت مگه؟​
- می‌گفت پدرتون بد می‌بینه، بهتره من رو آزاد کنه، برادرم برگرده هیچ کدومتون رو زنده نمی‌ذاره.​
- برادرش؟ برادرش کیه؟​
- نمی‌دونم، من هم کلافه شده بودم از دستش، یه جوریه، ازش می‌ترسم، وقتی حرف از برادرش می‌زنه مو به تن آدم سیخ می‌شه، چند شب قبل هم شنیدم بابام با داد و بیداد داشت بهش می‌گفت، برادرت مرد و به درک واصل شد، منتظرش نباش که بیاد دنبالت، بعد هم افتاد به جون دختره، همون شب هم گویا کارش رو ساخته بود. گویا پدرم این چند روزه هم که کاری باهاش نداشته از چیزی می‌ترسیده که حالا خیالش راحت شده.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
سیاوش این حرف‌ها رو می‌زد و من قلبم تیر می‌کشید از درد، دردی که سال‌ها بود فراموش کرده بودم اما نمی‌دونم چی شد که با شنیدن اون حرف‌ها دوباره به سراغم برگشت و ناخودآگاه دستم روی س*ی*نه‌ام لغزید و ناله زدم که سیاوش ترسیده ماشین رو کنار کشید و ایستاد، به جانبم چرخید و گفت:​
- چی شدی نیکان؟ حالت خوبه؟​
کمی که گذشت حالم بهتر شد، سیاوش صندلیم رو کمی عقب برد، چشمانم رو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم، سیاوش در حالی که شانه‌ام رو ماساژ می‌داد گفت:​
- می‌خوای بریم بیمارستان؟ نیکان یه حرفی بزن.​
چشم باز کردم و سرم رو به جانب او چرخاندم و گفتم:​
- چیز مهمی نیست من رو برسون خونه، استراحت کنم خوب می‌شم.​
از وقتی به دنیا اومدم دچار مشکل قلبی بودم که تو سن نوزده سالگی با یک عمل جراحی خوب شدم و مصرف دارو رو برای همیشه کنار گذاشتم اما حالا بعد از سیزده سال دوبار این درد برگشت، یعنی واقعاً عاشق رویا شده بودم که این‌گونه نسبت به او حساس شده بودم، اگر این عشق بود پس دلبستگی به مهراوه دختری که در دوران دانشگاه می‌خواستم با او ازدواج کنم و با یک اشتباه خیلی راحت او ر‌و فراموش کردم یه بچه بازی بیشتر نبود.​
اما این دل بستن به رویا اشتباه بود و می‌بایست فراموشش می‌کردم.​
وقتی به خونه رسیدم کسی نبود، حتماً باز هم بابا و مامان رفته بودن خونه‌ی عمه، لباس عوض کردم و خوابیدم، دیگه نمی‌خواستم به رویا فکر کنم هر چقدر توی این مدت کوتاه به او فکر کرده بودم کافی بود، از خستگی زیاد بود که زود خوابم برد ام چند ساعت بعد با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.​
نگاهی به شماره انداختم و جواب دادم .​
- سلام خروس بی محل .​
صدای بشاش سیاوش درون گوشی پیچید:​
- سلام مهندس، خواب بودی؟​
- آره اگر جنابعالی می‌ذاشتی.​
- دو ساعت خوابیدی دیگه بسته، پاشو بیا خونه‌ی ما.​
- به خدا حسش نیست، هنوز بابا و مامان رو هم ندیدم.​
- آهان بهت نگفته بودم، بابا و مامانت نیستن.​
- کجان؟​
- رفتن شمال، با عمه و شوهر عمه‌ت.​
- الان چه وقت شمال رفتن؟​
- من هم نمی دونم، سایه گفت بهت زنگ بزنم بیایی این‌جا، شام دور هم باشیم.​
- می‌شه شما بیاید این‌جا دور هم باشیم.​
- سایه شام درست کرده، بابام و اون دختره هم نیستن، امشب با آرامش شام می‌خوریم.​
- باشه، تا یه ساعت دیگه میام.​
از جا برخواستم، دوشی گرفتم و بعد لباس مرتبی پوشیدم و به طرف خونه‌ی سیاوش به راه افتادم، چون مسافت زیاد نبود ترجیح دادم پیاده برم، چون قدم زدن در هوای سرد زمستانی رو دوست داشتم، نزدیک خونه‌شون که رسیدم متوجه ماشین آقا ناصر شدم که از کنارم گذشت و مقابل خونه ایستاد، آقا ناصر همین‌طور که با موبایلش حرف می‌زد از ماشین پیاده شد، مرا ندید پس خودم رو پشت درختی کشیدم تا دیده نشوم چون موضوع حرف‌هایش برایم جالب بود، ناصر حسابی ترسیده و مضطرب به شخص پشت خط می‌گفت:​
- بردمش یه جای امن زندونیش کردم.| ببین حالا مطمئنید که زنده ست ؟| این‌ها همش تقصیر شماست، این نون رو شما گذاشتید توی سفره‌ی من، وگرنه من کی جرات درافتادن با اون‌ها رو داشتم.​
چند بار به سمت خونه رفت اما وارد نشد، می‌خواست حرف‌هایش تمام شود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
ناصر با عصبانیت خطاب به کسی که با او صحبت می‌کرد گفت:​
- می‌فهمی چی داری می گی؟بکشمش! | من نمی‌تونم | اگر برادرش بفهمه من خواهرش رو کشتم می‌دونی چه بلایی سرم میاره، همین‌طوریش بفهمه من خواهرش را به زور توی خونه‌م حبس کردم بیچاره‌ام می‌کنه، خودم رو و بچه‌هام رو با هم زنده به گور می‌کنه | خودت اینکار رو بکن | من این حرف‌ها حالیم نیست، من هنوز اون‌قدری لجن نشدم که آدم بکشم | بردمش خونه باغم توی انباری ته باغ زندونیش کردم اگر نمی‌ترسی خودت برو خلاصش کن و بعد هم یه جوری جنازه‌ش رو سر به نیست کن.| من اومدم اسناد رو ببرم.|باشه فعلاً.​
تلفنش رو قطع کرد و با کلید در رو باز کرد و وارد خانه شد، اما من هاج و واج پشت درخت ایستاده بودم و به حرف‌های که شنیده بودم فکر می‌کردم. ناصر واقعاً کی بود؟ رویا کی بود؟ برادرش کی بود که ناصر‌خان این‌قدر ازش واهمه داشت و می‌ترسید؟ آیا واقعاً می‌خواستند رویا رو بکشند؟ قدرت فکر کردنم رو از دست داده بودم، لحظاتی بعد به خودم تکونی دادم و به سمت خونه‌ برگشتم، با عجله می‌دویدم تا زودتر خودم رو به خونه برسانم باید به خونه‌باغ آقا ناصر می‌رفتم و می‌فهمیدم رویا آن‌جاست یا نه؟ وقتی رسیدم بالافاصله سوار ماشین شدم و به سمت خونه‌باغ ناصر به راه افتادم،بارها آن‌جا رفته بودم و می‌دانستم انباری که ازش حرف می‌زد کجاست؟ با سرعتی که من رانندگی می‌کردم چهل دقیقه‌ی بعد مقابل خونه‌باغ بودم، ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و بعد از این‌که مطمئن شدم کسی آن اطراف نیست از در بزرگ خونه‌باغ خودم رو بالا کشیدم، با دیدن ماشینی که توی حیاط بود مطمئن شدم کسی آن‌جاست، تکه چوبی برداشتم و به طرف ماشین رفتم، داخل ماشین هیچ‌کس نبود، به سمت باغ رفتم، آروم و با احتیاط جلو می‌رفتم تا بالاخره به انباری رسیدم، در انباری باز بود. کمی که جلوتر رفتم صدای مرد جوانی رو شنیدم. خودم رو به کنار پنجره‌ی انباری رساندم و به داخل نگاه کردم. رویا با سر و صورت زخمی روی صندلی نشسته بود و دستانش از پشت بسته بود، مرد جوانی هم مقابلش ایستاده بود و با او حرف می‌زد.​
- خیلی سعی کردم بازی به این‌جا کشیده نشه رویا اما تو نخواستی، همیشه باهام لج کردی، همیشه من رو ندید گرفتی، می‌دونستی که دوست داشتم ولی تو با خودخواهی‌هات عشق من رو زیر پات له کردی، تو هیچ‌وقت من رو آدم حساب نکردی.​
رویا با خشم غرید:​
- چون اصلاً آدم نبودی که آدم حسابت کنم.​
تا رو این حرف رو زد سیلی محکم مرد توی صورتش نشست و گفت:​
- خیلی‌ وقت قبل باید این سیلی رو بهت می‌زدم اما خب ... .​
رویا با تمسخر حرفش رو ادامه داد:​
- اما چون مثل سگ از برادرهام می‌ترسیدی.​
مرد جوان با قهقه‌ی پر تمسخری گفت:​
- برادرهات، هه اون‌ها دیگه نیستن، دوتاشون که به درک واصل شدن اما خوشحال باش اون یکی هنوز زنده‌ست، اما اومدم تا د*اغ تو رو به دلش بذارم.​
رویا با جسارت فریاد زد:​
- خب پس معطل چی هستی؟ ماشه رو بکش.​
آن مرد باز خندید، خنده‌ی که شیطانی بود و لجن، به رویا نزدک‌تر شد و گفت:​
- ولی قبل از اون باید به آرزوی چندین ساله‌ام برسم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
اسلحه‌اش رو روی بشکه‌ی گذاشت و کتش رو از تن بیرون آورد و به سمت رویا رفت که رویا فریاد زد:​
- ک*ثافت، به من دست نزن.​
خشم همه‌ی وجودم رو گرفته بود دلم نمی‌خواست شاهد همچین صح*نه‌ی باشم، لحظه‌ی درنگ جایز نبود، به داخل انباری رفتم و قبل از این‌که آن مرد به خودش بیاید چنان با چوب به سرش زدم که از سرش خون فواره زد بیرون و بی‌هوش روی زمین افتاد، از خشم و ترس دستانم می‌لرزید، چوب از دستم رها شد و کنار پاییم افتاد، وحشت زده به جسد آن مرد نگاه می‌کردم، بعد نگاهم به سمت رویا چرخید که متعجب به من خیره شده بود.​
ناباور گفتم:​
- کشتمش .​
رویا هم وحشت زده نگاهم می‌کرد، کنار آن جوان نشستم و نبضش رو گرفتم و نفس راحتی کشیدم و گفتم:​
- هنوز زنده‌ست.​
و به سرعت دست‌های رویا رو باز کردم و گفتم:​
- باید از این‌جا بریم.​
و دستش رو گرفتم و از انباری بیرون آمدیم، داشتم به طرفی می‌رفتیم که صدای ناصر رو شنیدم که کسی رو صدا می‌زد.​
- آهای کامبیز، کامبیز.​
دست رویا رو کشیدم و پشت درختی پنهان شدیم، وقتی ناصر از ما رد شد با عجله به سمت در خروجی باغ دویدیم، از باغ تا ماشین رو یک نفس دویدیم، سوار ماشین که شدیم بالافاصله ماشین رو از جا کندم و از آنجا دور شدیم، وقتی خیالم راحت شد به اندازه‌ی کافی از آن‌جا دور شده‌ایم، سرعتم رو کم کردم و نگاهی به رویا انداختم، سرش رو به پشتی صندلی گذاشته بود و چشمانش بسته بود، از پیشانیش خون می‌ریخت و زیر چشم چپش کبود بود، گوشه‌ی نگه داشتم و آرام صدایش زدم:​
- رویا خانم، رویا خانم.​
صورتش رو به سمت خودم چرخاندم، گویا از خون‌ریزی و کتک‌های که خورده بود بی‌هوش شده بود، نبضش رو گرفتم که به کندی می‌زد، با شنیدن صدای موبایلم از جا پریدم، اسم سیاوش روی صفحه بود.​
با دیدن اسم سیاوش ترسم بیشتر شد، تماسش رو رد دادم و به جای آن پیامی برایش فرستادم.​
( الان نمی‌تونم جواب بدم، بعداً تماس می‌گیرم )​
دوباره نگاهم رو به رویا دادم، داشتم فکر می‌کردم چیکار باید بکنم که با صدای اس ام اس گوشیم به خودم اومدم.​
( چرا نیومدی؟)​
کمی فکر کردم تا بالاخره برایش نوشتم.​
( کاری پیش اومد نتونستم بیام، بعداً با هم صحبت می‌کنیم)​
دیگه پیامی از سیاوش دریافت نکردم، همین‌طور که به چهره‌ی کبود و زخمی رویا نگاه می‌کردم که به یاد رضا افتادم، یکی از دوستانم که پزشک بود، حرکت کردم تا در حاشیه‌ی اتوبان جلب توجه نکنم و شماره‌ی رضا رو گرفتم که بعد از دومین زنگ جواب داد.​
- به سلام دوست عزیز، چه عجب یادی از ما کردی؟​
- سلام رضاجان، ببخشید اگر بدموقع مزاحم شدم.​
- بدموقع کجا بوده؟ اتفاقاً به موقع بود، با یکی از دوستان ذکر خیرت بود.​
- این حرف‌ها رو بذار برای بعد رضا، کجایی تو الان؟​
- مهمونیم.​
-​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
ای داد بیداد، الان بهت احتیاج دارم، یه بیمار اورژانسی دارم.​
- خب ببرش بیمارستان من هم تماس می‌گیرم با دکتر کشیک صحبت می‌کنم هواتون رو داشته باشن.​
- نه، بیمارستان نمی‌شه، می‌خوام بیارمش مطبت.​
- مطب برای چی؟ من که الان مطب نیستم.​
- ببین رضا من به این چیزها کاری ندارم. الان بدجور بهت احتیاج دارم، هر طوری شده خودت رو تا نیم ساعت دیگه برسون مطب من هم دارم با بیمارم میام اون‌جا.​
- آخه... .​
- آخه نداره دیگه، انشالله بعداً جبران می‌کنم.​
- خیل خب بابا، میام.​
- ممنون رفیق.​
تلفن رو قطع کردم و سرعتم رو کمی بیشتر کردم، تقریباً بیست دقیقهی بعد جلوی مطب بودم، باز شماره‌ی رضا رو گرفتم که رضا گفت زودتر از من رسیده و داخل مطب منتظرمه، حالا مشکل این بود که چه جوری می‌بایست رویا رو به داخل ساختمان می‌بردم تا کسی متوجه نشود.​
از ماشین پیاده شدم و بی‌خیال هر اتفاقی، رویا رو روی دست گرفتم و به سمت ساختمان رفتم، همان ابتدایی ورودی ساختمان نگهبان متوجه‌م شد و سر راهم رو گرفت و گفت:​
- چی شده آقا؟​
- خانمم از پله‌ها پرت شده، می‌خوام برم مطب دکتر کیانی.​
- آخه چرا مطب باید می‌بردید بیمارستان؟​
- دکتر کیانی آشنامونه، می شه آسانسور رو بزنید؟​
نگهبان هم هول کرده بود گفت:​
- چشم، الان.​
جلوتر دوید و کلید آسانسور رو زد؛ طبقه‌ی هفتم از آسانسور بیرون اومدم خوشبختانه کسی توی طبقه نبود، تا زنگ در مطب رو به سختی با آرنجم زدم در توسط رضا باز شد و با دیدن اوضاع متعجب گفت:​
- چی شده نیکان؟ این کیه؟​
قبل از اینکه سوال دیگری بپرسد به داخل رفتم و رضا در رو پشت سرم بست. وارد اتاق معاینه شدم و رویا رو روی تخت خواباندم.​
رضا که هنوز حیران بود نزدیک‌ تخت شد و گفت:​
-نیکان این دختر کیه؟ چه بلایی سرش اومده؟​
- تا سر حد مرگ کتکش زدن و می‌خواستن بکشنش، به موقع رسیدم.​
- این کیه؟​
- بعداً همه چیز رو واسه‌ت می‌گم، فعلاً به این برس.​
- چرا نبردیش بیمارستان؟​
- بیمارستان نمی‌شد، رضا خواهش می‌کنم بهش کمک کن خیلی کتکش زدن، سرش هم شکسته.​
- خیل خب، واستا کنار ببینم.​
عقب رفتم و خسته روی مبلی نشستم، تمام مدت کار رضا رو نگاه می کردم، بعد از معاینه‌ی مختصری گفت:​
- خیالت راحت، سرش آسیب جدی ندیده‌، این هم که از حال رفته برای اینه که یه مقدار خون ازش رفته، یه خورده هم به خاطر افت فشار.​
نفس راحتی کشیدم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم ، رضا یه سرم بهش وصل کرد و بعد از اینکه زخم پیشانی‌اش رو شستشو داد و پانسمان کرد، مقابل من نشست و گفت:​
- خب حالا بگو ببینم این دختر خانم کیه و کی می‌خواست بکشتش؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
مجبور بودم ماجرا رو برای رضا بگوییم، به رضا اعتماد داشتم و از گفتن این مسائل ترسی نداشتم برای همین همه چیز رو بی‌کم و کاست واسه‌ش گفتم، رضا بعد از شنیدن این موضوعات دستی به موهایش کشید و گفت:​
- عجب، ناصر خان و این حرف‌ها. سیاوش هم می‌دونه این دختره رو نجات دادی؟​
- نه هنوز بهش نگفتم، گفتم قبل از این‌که با سیاوش مطرح کنم با خودش حرف بزنم ببینم موضوع از چه قراره؟​
- ولی این‌جور که تعریف می‌کنی باید آدم‌های خطرناکی باشن که آدم می‌کشن،با آدم‌های خطرناکی درافتادی نیکان.​
- تا الان که من رو ندیدن و نفهمیدن کی این دختر رو فراری داده.​
- خب پس یک هیچ جلویی، خونه‌باغ که دوربین نداره؟​
- نه دوربین نداره، قصد داشتن اون‌جا رو بکوبن برج بسازن برای همین واسه‌ش دوربین نذاشته بودن.​
- حالا باید صبر کنی این دختر به هوش بیاد و باهاش حرف بزنی تا اون موقع هم به هیچی فکر نکن، چای می خوری یا قهوه؟​
- قهوه.​
رضا به اتاقک کوچکی که حکم آشپزخونه‌ی مطبش رو داشت رفت و من به رویا نزدیک شدم، نزدیکش روی صندلی نشستم، چهره‌ی مهربان و زیبا و خاصی داشت، یه زیبایی بکر و دست نخورده که بدون آرایش هم زیبا بود، چیزی که به ندرت در دختران شهرنشین دیده می‌شد یک مانتو و شلوار اسپرت مشکی به تن داشت و یک شال نخی مشکی روی سرش بود که کاملاً عقب رفته بود و موهای پریشان و شلخته‌اش که هنوز بافته بود بیرون ریخته بود، تنها چیزی که با خودش داشت یک ساعت مردونه‌ی اسپورت بود که صفحه‌اش شکسته بود و رضا از دستش باز کرد و روی میز کوچک کنار تخت گذاشته بود، ساعت رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، چیزی به غیر از یک ساعت معمولی نبود، روی میز قرار دادم و از جا برخواستم و به سمت پنجره رفتم، نگاهی به بیرون انداختم که با صدای رضا به خودم آمدم.​
- بفرما قهوه.​
به جانبش چرخیدم، نزدیکم ایستاده بود، فنجان قهوه رو از دستش گرفتم.​
- معذرت می‌خوام که از وسط مهمونی کشیدمت بیرون.​
- نمی‌بخشمت چون مهمونی توپی بود، می‌دونی مهمونی کی بود؟​
- نه کی؟​
- دکتر جلیلی.​
- همون که عاشق خواهرشی؟​
رضا سری تکون داد و جرعه‌ی از قهوه‌اش رو نوشید.​
- خب بالاخره تصمیمت چیه؟​
- تصمیم گرفتم فراموشش کنم.​
- چرا خب؟ اگر دوستش داری نباید پا پس بکشی.​
- این‌طور که فهمیدم به پسرعموش علاقه داره، توی مهمونی هم یه لحظه ازش جدا نمی‌شد.​
- ای بابا، حالا مطمئنی بهش علاقه داره شاید تو این‌طور فکر می‌کنی، موضوع رو مطرح کن، حداقل این‌جوری به خودت بدهکار نمی‌شی که چرا هیچ‌کاری نکردی؟​
- این‌طور فکر می‌کنی؟​
- آره، خواستگاری کردن که جرم نیست، ماشالله تو هم که چیزی کم و کسر نداری.​
- من به تنها چیزی که دارم و می‌تونم بهش افتخار کنم همین مدرک و تخصص و مطبمه، وگرنه روی بقیه‌ی داشته‌هام نمی‌تونم حساب کنم ، من ته ته تهش پسر یه کشاورزم اهل یکی از روستاهای شاهرود سمنان.​
- این‌ها مهم نیست، مهم خودتی که جنمش رو داشتی از هیچ‌چیز به همه چیز برسی، اگر منی درس خوندم و شدم مهندس هنر نکردم، همه چیزش واسه م فراهم بود، اما تو بودی که سخت‌ترین شرایط به این‌جا رسیدی .​
- دل و جرات بهم می‌دی که پا پیش بذارم؟​
- آره، حقته به اون کسی که می‌خواهی برسی.​
با شنیدن صدای ناله‌ی رویا نگاهمون به سمت او کشیده شد و هردو به سمتش رفتیم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
یه بار چشماش رو باز کرد که دوباره پلک‌هایش روی هم افتاد برای همین صدایش زدم.​
- رویا خانم، رویا خانم.​
با شنیدن صدام آروم چشماش رو باز کرد، چون روی صورتش خم شده بودم با دیدن من کمی ترسید و دستش رو بالا آورد تا مرا پس بزند، خودم رو عقب کشیدم و گفتم:​
- نترسید، من با شما کاری ندارم.​
همین‌طور خیره نگاهم می‌کرد، چشمانش عجیب سیاه بود، یه سیاهی زیبا و براق، یه سیاهی مسحور کننده، همین‌طور خیره به هم نگاه می‌کردیم که با صدای رضا به خودمون اومدیم.​
- بهترید خانم؟ احساس درد ندارید؟​
نگاهش به سمت رضا چرخید، فقط نگاهش می‌کرد، رضا چند سوال دیگه هم پرسید اما باز رویا همین‌طور فقط نگاهش می‌کرد.​
نیم‌نگاهی به رضا انداختم و گفتم:​
- برای چی می‌خواستن شما رو بکشن؟​
دوباره نگاهش به سمت من برگشت اما هم‌چنان ساکت بود.​
- من می‌خوام کمکتون کنم رویا خانم، بهم اعتماد کنید. من امروز خیلی اتفاقی حرف‌های آقا ناصر رو شنیدم و خودم رو رسوندم به اون خونه باغ. البته از همون اولین باری که دیدمتون فهمیدم یه دختر معمولی نیستید. شما واقعاً کی هستید ؟ برادرتون کیه که آقا ناصر ا‌قدر ازش می‌ترسه؟ چرا با آقا ناصر ازدواج کردید؟​
این سوال رو که پرسیدم چشماش رو بست و از بین پلک‌های بسته‌اش قطرات اشک روی گونه‌هاش دوید، می‌تونستم درک کنم چه دردی روی قلبش داره.​
رضا عقب رفت و بی‌صدا از اتاق بیرون رفت.​
لحظاتی به سکوت گذشت که باز گفتم:​
- رویا خانم من نمی‌دونم چی باید بگم؟ ولی به خدا قصدم اینه بهتون کمک کنم.​
چشماش رو باز کرد، اشک روی سیاهی چشماش عجب برقی می‌زد، برقی‌که خنجر به دل من هم می‌زد، باز غرق نگاهش شده بودم که این‌بار سکوتش رو شکست و خیلی آر‌وم گفت:​
- شما، شما کی هستین؟​
برای اولین بار بود که صداش رو می‌شنیدم.​
- اسمم نیکان، دوست سیاوش هستم، قبلاً همدیگه رو دیدیم.​
- نمی‌تونم بهتون اعتماد کنم.​
- چرا؟​
- چون با اون‌ها هستید، اگر می‌خواید حسن نیتتون رو ثابت کنید اجازه بدید من برم در غیر این‌صورت مطمئن می‌شم یکی هستید از اون‌ها و تموم این کارها نقشه‌ست.​
- چه نقشه‌ی؟ چرا اصلاً باید نقشه بکشم؟​
- برای این‌که از طریق من دستتون به برادرم برسه اما کور خوندید هیچ وقت این اتفاق نمی‌افته.​
- ببیند رویا خانم، من هیچ ارتباطی با ناصر و کارهاش ندارم، من فقط دوست سیاوش هستم، چون خونه‌م به خونه‌ی آقا ناصر نزدیک بود امروز داشتم پیاده می‌رفتم خونه شون، ن*زد*یک*ی خونه‌شون که رسیدم ماشین آقا ناصر رو دیدم ازم گذشت و از ماشین پیاده شد، تلفنی و به صورت عصبانی داشت با یه نفر صحبت می‌کرد، من هم خودم رو پنهون کردم و از بین حرفاش فهمیدم که شما رو توی خونه‌باغش مخفی کرده و از یه نفر می‌خواد تا بیاد و شما رو بکشه برای همین سریع برگشتم و با ماشینم خودم رو به خونه‌باغ رسوندم و شما رو نجات دادم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
با پوزخندی که نشان از تمسخر من بود گفت:​
- قصه‌ی خوبی بود، ولی باور نمی‌کنم.​
عصبی چنگی به موهایم زدم و روی صورتش خم شدم و گفتم:​
- من هیچ‌وقت آدم دروغ‌گویی نبودم رویا خانم، اما بهت حق می‌دم که نخواهی به من اعتماد کنی ولی تا وقتی حالت کاملاً خوب نشده اجازه نمی‌دم بری.​
ضرباتی به در خورد و رضا وارد اتاق شد و گفت:​
- بهترین خانم؟​
رویا نگاهش رو به او داد و گفت:​
- خوبم، شما کی هستید؟​
- دوست نیکان، پزشک هم هستم.​
- چه خوب، می‌شه از دوستتون بخواهید اجازه بده من برم.​
- حق دارید نتونید به نیکان اعتماد کنید، ولی حداقل یه مدت صبر کنید تا کمی حالتون بهتر بشه.​
رویا دوباره نگاهش رو به من داد و گفت:​
- می‌خوای باورم کنم که با اون‌ها نیستی.​
- بله، چیکار باید بکنم؟​
- یه تلفن به من بده تا به یه نفر زنگ بزنم.​
سریع موبایلم رو به سمتش گرفتم و رویا آروم موبایل رو گرفت و گفت:​
- خارج از کشوره.​
- مشکلی نداره، تماس بگیر.​
رویا شماره‌ی رو گرفت و لحظاتی بعد به زبان روسی مشغول صحبت شد، زبانی که هیچ چیز از آن نمی‌دونستم و تمام مدت به رویا نگاه می‌کردم، تقریباً پنج دقیقه صحبت کرد، وقتی تلفن رو قطع کرد، موبایل رو به سمتم گرفت و گفت:​
- امیدوارم راست گفته باشی، وگرنه خیلی واسه‌ت بد می‌شه.​
محکم و قاطع گفتم:​
- من از خودم مطمئنم که توی عمرم کوچیک‌ترین خلافی نکردم.​
- خوبه.​
- خب حالا شما می‌تونید به من بگید ناصر خان واقعاً چیکاره‌ست؟ برادر شما کیه که ناصر خان انقدر ازش می‌ترسه؟​
- ناصر یه قاچاقچیه، برادر من، برادرهای من.​
و باز اشک روی صورتش دوید و آروم گفت:​
- ما داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم، اون‌ها پا گذاشتن توی زندگی خوب ما، ناصر و اون پسر عوضیش.​
- ناصر رو اون‌طور که می‌گید من نمی‌شناسم اما سیاوش پسر بدی نیست.​
به یک‌باره نشست و فریاد زد:​
- خفه شو، خفه شو، تو هم لنگه‌ی همون آشغالی، تو هم یه لجنی مثل بقیه‌شون.​
و هق هق گریه‌اش برخواست، صورتش رو پشت دستانش پوشاند و گفت:​
- اون ع*و*ضی آشغال من رو بدبخت کرد.​
از چیزی که می‌شنیدم بدنم لرزید، قدمی به عقب برداشتم و به او پشت کردم و چنگی به موهایم زدم.​
نگاهم به رضا افتاد که سر به زیر انداخت و گفت:​
- من می‌رم یه چیزی برای شام بگیرم و بیام.​
و از اتاق و بعد از مطب بیرون رفت، از توی پارچ روی میز یک لیوان آب ریختم و به سمتش رفتم و گفتم:​
- مگه زن پدرش نبودی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
469
لایک‌ها
4,745
امتیازها
73
سن
33
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
462
Points
0
رویا با عصبانیت لیوان آب توی دستم رو با پشت دست پس زد که لیوان از دستم پرت شد و روی زمین پودر شد و کمی هم آب به سر و صورت من پاشید و با عصبانیت بر سرم غرید:​
- آرزوش رو به گور ببری که بتونید برادرم گیر بندازید، می‌میرم و خورد می‌شم اما اجازه نمی‌دم دستتون به برادرم برسه.​
به سمت میز برگشتم و باز دستمال کاغذی برداشتم و آب روی صورتم رو خشک کردم،قلبم درد گرفته بود، دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:​
- آروم باشید، من نه اون کسی که فکر می‌کنید هستم، نه برادرتون رو می‌شناسم و نه باهاش کاری دارم.​
نفسم بالا نمی‌اومد، به سمت مبل رفتم و خودم رو رها کرد، درد قلبم بیشتر شده بود و نمی‌خواستم رویا این موضوع رو بفهمه، سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم اما دستم هنوز روی قلبم بود که صدای رویا رو شنیدم:​
- حالتون خوبه؟​
- خوبم، چیزی نیست.​
- ولی به نظر میاد قلبتون درد داره.​
- چیز مهمی نیست.​
- داروی چیزی با خودتون دارید؟​
- نه.​
رویا از تخت پایین آمد و به سمت بیرون رفت و دوباره برگشت و گفت:​
- دوستتون نیست.​
و دوباره به من نزدیک شد و گفت:​
- سابقه‌ی بیماری قلبی دارید؟​
- آره، نوزده سالم بود عمل کردم خوب شدم.​
- قبلاً هم این‌طور شده بودید؟​
- آره دفعه‌ی دومخ. نفسم بالا نمیاد.​
- دراز بکشید، صبر کنید کمکتون کنم.​
کمکم کرد تا روی همون مبل دراز بکشم و بعد مشغول گشتن توی اتاق شد، با عجله توی یخچال رو می.گشت و من داشتم نگاهش می‌کردم.​
- دنبال چی می‌گردی؟​
- قرص.​
- چه قرصی؟​
- نیتروگلیسیرین، یه پزشک قلب و عروق حتماً باید توی مطبش از این قرص داشته باشه.​
و بسته‌ی قرصی رو پیدا کرد و به سمتم اومد، نزدیک مبل روی دو زانو نشست و قرصی از توی بسته بیرون کشید و به سمت دهانم آورد اما من فقط نگاهش می‌کردم که باز گفت:​
- بذارید زیر زبونت.​
قرص رو زیر زبانم گذاشتم و چشمم رو بستم. کم کم قرص اثر خودش رو گذاشت و قلبم آروم گرفت، ساعد دستم رو روی پیشانی گذاشتم و گفتم:​
- از کجا فهمیدید پزشک قلب و عروق؟​
- از پوسترها و تابلوهای که روی در و دیوار اتاقش چسبیده.​
- شما هم پزشکی؟​
- پرستاری خوندم.​
نگاهم به سمتش چرخید و گفتم:​
- چقدر خوب.​
از کنارم برخواست و روی مبل دیگری نشست، غم بود که چهره‌ی قشنگش رو در بر گرفته بود، نگاهش روی تابلوی بزرگ قلب روی دیوار ثابت مانده بود.​
نشستم و کمی موهایم را مرتب کردم و گفتم:​
- ممنونم.​
نگاهش به سمت من برگشت و گفت:​
- چرا دوباره درد قلب اومد سراغتون؟​
سر به زیر انداختم و گفتم:​
- تصور این‌که بهترین رفیقم می‌تونه انقدر نامرد باشه خوردم کرد، کاش دیگه ادعای عاشقی نداشت، دنیا حق داره دیگه نخواسته باشه ببینتش.​
- دنیا کیه؟​
- دختر عمه ی من، سیاوش ادعا داره که عاشقشه، ولی دنیا از وقتی از ایران رفت دیگه نخواست برگرده و سیاوش رو ببینه.​
- چون خوب شناختتش.​
و باز اشک توی چشماش جوشید و گفت:​
- وقتی کارم تموم بشه اول اون رو می‌کشم بعد خودم رو .​
و باز دستاش رو روی صورتش گذاشت و هق‌هق گریه‌اش برخواست.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا