کامل شده تو رویا نیستی | م.صالحی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع م.صالحی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 97
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آیا این رمان جذابیت و گیرایی دارد؟

  • تا حدودی

    رای: 0 0.0%
  • اصلاً

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
سیاوش خندید که من گفتم:​
- برای چی می‌خندی؟​
- یاد اون روزی افتادم که اومدی پیشنهاد تاسیس این شرکت بهم دادی و این‌جوری توضیح دادی و من گفتم:​
- یعنی چه جور چیزهای؟ و تو گفتی مثل لوستر، آیینه، ساعت، میز، قاب و این‌جور چیزها که توی خونه‌های لوکس استفاده می‌شه. بعدم گفتی این‌جور چیزها طالبش آدم‌های پولدار هستن آدم‌های که برای پول خرج کردن دست و دلشون نمی‌لرزه و چونه زدن توی کارشون نیست پس برای پول گرفتن زیاد مشکل نداریم، تیپ و شخصیت درست و حسابی دارن پس کلاس کاریمون خیلی بالا می‌ره و در ثانی با این‌جور آدم‌ها که آشنا بشیم بعداً خیلی جاها به دردمون می‌خوره، البته اوایل که ج*ن*س‌ها رو وارد می‌کردیم زحمت فروششون روی دوش خودمون بود تا این‌که توی هر شهر با مغازه‌دارهای لوکس‌فروشی قرارداد بستیم و مکافاتمون کمتر شد، یه‌سالی هست که شرکت افتاده روی غلطک.​
سیاوش تعریف می‌کرد و من باز چیزی یادم نمی‌اومد، خیره به استخر بودم که یه دفعه محکم روی پام کوبید و گفت:​
- اصلاً بگو ببینم تو اون‌شب با رضا کجا رفته بودید که من غریبه بودم، تو تا سر خیابون می‌خواستی بری بدون من نمی‌رفتی.​
نگاش کردم گویا از نگام فهمید و گفت:​
- آهان یادت نیست، ولی وقتی یادت اومد حسابت رو می‌رسم، دور دور بدون من، آره؟​
من دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم:​
- مامان می‌گه اون کسی که باهام بوده کشته شده.​
- رضا، دکتر رضا کیانی شاهرودی، متخصص قلب و عروق، بچه‌ی سمنان.​
- عکسش رو داری؟​
- نه، رضا دوست تو بود، زیاد با من سر و کاری نداشت.​
نگام رو به فواره‌های روی استخر دادم و گفتم:​
- می‌خواستم برم سر مزارش ولی مامان گفت جسدش رو بردن سمنان توی روستاشون دفنش کردن.​
دست سیاوش روی پام نشست و گفت:​
- حالا بذار بهتر بشی، این باندپیچی‌های سرت رو باز کنن، یه کم رو بیایی و جون بگیری، خودم می‌برمت سمنان سر مزارش.​
- ممنون.​
مشغول صحبت بودیم که مادرم با سینی شربتی بیرون اومد، نزدیکمون که رسید سیاوش سریع برخاست و با او احوالپرسی کرد و بعد گفت:​
- راضی به زحمت نبودیم پریدخت خانم.​
- خواهش می‌کنم، خیلی خوشحالم کردی که اومدی دیدن نیکان.​
- مگه می‌تونستم نیام، نیکان بهترین رفیقمه.​
مادرم نگاش رو به من داد و گفت:​
- نیکان جان هیچی یادت اومد؟​
سری تکون دادم و گفتم:​
- هیچی.​
نزدیکم شد و با مهربونی گفت:​
- به خودت فشار نیار، یادت میاد کم کم. باهم تنهاتون می‌ذارم.​
سیاوش یه ساعت و نیمی اونجا بود و فقط برای من حرف زد اما هر چقدر می‌گفت بی‌فایده بود، از خانواده‌اش که پرسیدم گفت مادرش فوت کرده و خواهرش برای تحصیل به خارج از کشور رفته و پدرش سرگرم کارشه.​
نمی‌دونم چرا اما تموم مدتی که اونجا بود احساس می‌کردم از چیزی واهمه دارد یا شاید هم من این‌طور تصور می‌کردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
تا دیر وقت بیدار بودم و توی وسایل اتاقم وول می‌خوردم و اون‌ها رو زیر و رو می‌کردم بلکه چیزی یادم بیاد اما هیچ فایده‌ی نداشت، روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو از پنجره به سیاهی آسمان شب دادم، سیاهی که جرقه‌ی در ذهنم زد و برای لحظه‌ی خیلی کوتاه تصویر دو چشم مثل برق از جلوی چشمام گذشت، چشمای سیاه مثل شب. اما هر چقدر به مغزم فشار آوردم بلکه صاحب اون چشمها رو به خاطر بیارم بی‌فایده بود، خیلی طول نکشید تا خوابم برد، توی عالم رویا باز اون چشم‌ها رو دیدم، دختری که چشم‌های سیاهی داشت و با ترس نگام می‌کرد، هر دو وسط یک هاله‌ی نور عظیمی ایستاده بودیم و او به من نگاه می‌کرد، به یک‌باره شدت نور به قدری زیاد شد که هردو درون نور گم شدیم و من وحشت زده از خواب پریدم. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و فکر می‌کردم مدت زیادی نیست که خوابیده‌ام اما وقتی بیدار شدم صبح شده بود و آفتاب تموم اتاق رو پر کرده بود، نور خورشید چشم‌های تازه بیدار شده‌ام رو زد که سریع برخواستم و پرده رو کشیدم و دوباره لبه‌ی تخت نشستم و سرم رو میون دستام گرفتم و به سرم فشار آوردم. در اتاق باز شد و مادرم وارد اتاق شد.​
- بیدار شدی نیکان؟​
نگام به سمتش برگشت و گفتم:​
- یه خوابی می‌دیدم؟​
- چه خوابی؟​
- خواب یه دختری رو که چشم‌های سیاهی داشت، اون دختر کیه؟​
- نمی‌دونم عزیزم.​
به سمتش رفتم و باز با جزئیات بیشتری اون دختر رو براش توصیف کردم:​
- یه دختر تقریباً بیست و یکی دو ساله، موهای بلند مشکی داره که اون‌ها رو بافته، چشم‌هاش مشکی مشکیه، یه سیاهی عجیب، ابروهای پیوسته، پو*ست سفید، همچین کسی رو شما نمی‌شناسید؟​
- نه عزیزم، نمی‌دونم شاید یه دوست این شکلی داشتی.​
- دوست دختر؟​
مادر لبخندی به ل*ب نشاند و گفت:​
- خب توی این دوره زمونه طبیعیه پسرم.​
- شما دوستای من نمی‌شناسید؟​
مادرم باز با لبخند مهربانی گفت:​
- نه والا، ولی شاید سیاوش بدونه، آخه هیچی پنهونی از هم نداشتید. داره میاد دنبالت که برید شرکت، تا یه آبی به سر و صورتت بزنی و صبحونه‌ت رو بخوری رسیده.​
- باشه.​
همه‌ی کارهام تقریباً نیم ساعتی طول کشید سر میز صبحانه بودم که سیاوش هم رسید، با سر و صدای که به پا کرده بود وارد سالن بزرگ خانه شد و داد زد:​
- سلام، چطوری اوراقی؟ پاشو بریم که کلی کار داریم.​
نگاهش کردم بی‌تفاوت و سرد، تا ن*زد*یک*ی میز آمد و گفت:​
- چته مثل میرغضب آدم رو نگاه می‌کنی، آدم دلش هری می‌ریزه.​
- چرا باید دلت هری بریزه؟​
- پاشو بریم.​
از سر میز برخواستم، مادرم تا حیاط ما رو بدرقه کرد، حیاط طولانی خانه رو که طی می‌کردیم سیاوش گفت:​
- دارم کم کم به این نتیجه می‌رسم حیاط زیادی گنده هم فایده نداره، خسته شدیم بابا.​
- بهت نمیاد تنبل باشی.​
- ولی به طور باور نکردنی تنبلم.​
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شاسی بلند سیاوش شدیم و راه افتادیم، در طول مسیر یک بند حرف می‌زد اما من فکرم درگیر دختری بود که در خواب دیده بودم، به سمتش برگشتم و گفتم:​
- می‌شه یه سوالی بپرسم.​
- بپرس اما تو رو خدا سوال دینی نباشه که اصلاً بلد نیستم.​
خودش گفت و خودش خندید.​
- مادرم گفت شما تقریباً همه چیز در مورد من می‌دونید.​
- درست گفته، هیچکی به اندازه‌ی من تو رو نمی‌شناسه، اونقدری که می‌دونم اگر یه فنجون چای بخوری بعدش چند دفعه می‌ری دستشویی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
و باز خودش خندید، اما من بی ‌تفاوت نسبت به این خنده‌هایش گفتم:​
- تو یه دختری که موهای بلند مشکی بافته شده و چشم‌های سیاه و ابروهای پیوسته و پو*ست سفیدی داشته باشه می‌شناسی؟​
سیاوش ابروی در هم کشید و متعجب گفت:​
- چی؟​
- همچین کسی رو می‌شناسی؟​
- نه.​
- مادرم گفت شاید دوست دختری این شکلی داشتم.​
سیاوش خندید و گفت:​
- تو گورت کجا بوده که کفنت باشه، بعد از اون بلایی که مهراوه سرت آورد مثل چی از دخترها فراری بودی.​
- مهراوه کیه؟​
- هی یه چهار پنج سال قبل عاشق یه دختری شدی به اسم مهراوه، به خاطرش تو روی خانواده‌ت هم در اومدی اما دختره بدجور اذیتت کرد و آبروت رو جلوی خانواده‌ت برد.​
- مگه چیکار کرده بود؟​
- بهت خیانت کرد، اون‌روز با هم بودیم یه نفر بهت زنگ زد گفت مهراوه رو با یه پسری دیده که رفتن خونه‌ی پسره، آدرس هم بهت داد که مثل میرغضب رفتی اونجا، وقتی هم رسیدی چیزهای ناجوری دیدی، اگر جلوت رو نگرفته بودم هردوشون رو کشته بودی، آدم غیرتی سرسختی بودی، بعد هم کلاً از زندگیت پرتش کردی بیرون.​
- خب همین مهراوه که می‌گی این شکلی نیست؟​
- نه، مهراوه چشماش عسلی بود و موهاش رو رنگ می‌ذاشت.​
نگام رو باز به بیرون دادم که سیاوش گفت:​
- حالا چی شده که سراغ همچین دختری رو می‌گیری؟​
همینطور که به بیرون خیره بودم گفتم:​
- دیشب توی خواب دیدمش.​
سیاوش با صدای آرومی که گویا با خودش حرف می‌زد گفت:​
- شاید خواب پریشون.​
به شرکت رسیدیم شرکتی که من هیچی از اون به یاد نداشتم، تا وارد شدیم همه ی کارمندان شرکت دورم رو گرفتن و احوالم رو می‌پرسیدن، حوصله‌ی هیچ کدومشون رو نداشتم و سرسری جوابشان رو می‌دادم، سیاوش من رو از دستشون نجات داد و وارد اتاقی شدیم، اتاقی بزرگ و زیبا که می‌گفت اتاق کار من است، چرخی توی اتاق زدم و مدتی پشت میز نشستم اما باز بی‌فایده بود، تا ظهر سیاوش در مورد کارها به من توضیح می‌داد، اما بیشتر از هر چیزی داشت خسته‌ام می کرد که بالاخره عصبی بر سرش داد زد:​
- بسه دیگه.​
متعجب گفت:​
- چته؟​
- حوصله‌ش رو ندارم، داری خسته‌م می‌کنی.​
- باشه این‌که عصبانیت نداره، پاشو ببرمت خونه‌تون.​
در طول مسیر برگشت هیچ حرفی نزدم، سیاوش هم ساکت بود چیزی نمی‌گفت.​
***​
یه هفته‌ی به همین منوال گذشت، در این مدت باند روی سرم برداشتند، جای شکستگی روی سرم خیلی بد بود و تقریباً هیچ موی روی سرم نداشتم، برای همین موقع بیرون رفتن کلاه به سر می‌ذاشتم، در این مدت تقریباً هر روز سیاوش به دیدنم می‌اومد و گاهی با او بیرون می‌رفتم یا به شرکت سری می‌زدم، می‌خواستم به سر مزار کسی بروم که می‌گفتند اون شب با من بوده، دوستی که من هیچی در ذهنم نداشتم و در آن ماجرا کشته شده بود.​
***​
دو هفته‌ی دیگر هم بی‌هدف و سرگردان گذراندم، وضیعت موهام بهتر شده بود اما باز اونها رو کوتاهِ کوتاه کردم و کلاه لبه‌دار مشکی به سر می‌ذاشتم، بعد از دو هفته سرگردانی یک روز صبح از خانه برای قدم زنی بیرون‌ اومدم و به پارک رفتم، روی نیمکتی نشستم و نگاهم رو پرنده‌ی کوچکی دادم که آن‌طرف‌تر با ترس برای خوردن چیزی روی زمین می‌نشست و دوباره می‌پرید و روی شاخه‌ی می‌نشست، با شنیدن صدای سر و صدای عده‌ی بچه نگاهم از روی پرنده برخواست و به دنبال بچه‌ها رفت، بچه‌های که به همراه مربی‌شان از مهد برای کمی گردش به پارک آمده بودند، روی چمن جای که فضای بازی داشت، همه‌ی بچه ها دستان یکدیگر رو گرفتند و به حالت دایره‌وار ایستادند و بعد همین‌طور که می‌چرخیدند شعری می‌خواندند و بازی می‌کردند یکی از دختر کوچولوها از جمع دوستانش جدا شد و داشت می‌رفت آب بخوره که مربی‌اش نگران به دنبال دوید و صدایش زد:​
- رویا، رویا، کجا می‌ری دختر؟​
صدای آن مربی در گوشم اکو می‌شد و این اسم توی ذهنم جرقه‌ای زد، گویی این اسمی رو که شنیده بودم مغزم رو به کار انداخته بود، سرم رو میون دستام گرفتم و به صداهای که در مغزم می‌پیچید گوش می‌کردم ( رویا خانم نترسید من باهاتون کاری ندارم./ رضا کجایی الان بهت احتیاج دارم، دارم میام مطبت / رویا نترس هیشکی ما رو نمی‌کشه)​
چیزهای رو به یاد می‌آوردم اما نه واضح، نه شفاف، گنگ و نامفهوم، به قدری سرم درد گرفته بود که نمی‌تونستم تحمل کنم از جا برخواستم و در حالی که تلو تلو می‌خوردم به سمت خونه به راه افتادم، اصلاً به دور و برم توجهی نداشتم فقط از ترس این‌که اون اسم رو فراموش کنم مدام تکرار می کردم:​
- رویا، رویا، رویا.​
به خونه که رسیدم دستم رو روی زنگ گذاشتم که دقایقی بعد در باز شد، خودم رو توی خونه انداختم، به میونه‌ی حیاط رسیده بودم که مادرم خودش رو به من رسوند، همونجا روی زمین نشستم و گفتم:​
- اسمش رویاست.​
- الهی قربونت برم، اسم کی رویاست؟​
- اون دختره، ترسیده بود، نمی‌دونم کجا بودیم؟ ترسیده بودم، تو بغلم گرفتمش که آرومش کنم ولی گریه می‌کرد، مامان، این رویا کیه؟​
- نمی‌دونم عزیز دلم، بیا بریم تو.​
زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد به داخل برم، روی مبلی نشوندم، از خدمتکار خواست برای من نو*شی*دنی بیاره، سرم رو به پشتی مبل تکیه داده بودم و فکر می‌کردم اما چیز تازه‌ی به ذهنم خطور نمی‌کرد. فقط همان حرف‌ها و همان تصاویر گنگ و نامفهوم بود که از مردی به اسم رضا و دختری به نام رویا در ذهنم نقش می‌بست. کمی آبمیوه خوردم و به اتاقم پناه بردم، یه ساعت بعد از این‌که مسکن و آرامبخشی خوردم تونستم بخوابم.​
***​
باز چند روز بی‌نتیجه و با همان حرف‌های که در ذهنم تکرار شده بود سر کردم بلکه چیزی به یاد بیاورم، نه مادرم نه پدرم و نه حتی سیاوش هیچ کدام دختری به نام رویا رو نمی‌شناختند، پایم رو توی یه کفش کرده بودم که می‌خواهم به سمنان بروم، نمی‌دونم اما فکر می‌کردم شاید رفتنم به سر مزار رضا چیزی رو به یادم بیاره​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
پدرم به شدت مخالف رفتنم به سمنان بود می‌گفت هنوز حال مساعدی ندارم و این سفر برام خسته کننده‌ست و من سعی می‌کردم قانعش کنم که مخالفت نکند اما وقتی به مخالفتش ادامه می‌داد عصبانی می‌شدم و فریاد می‌کشیدم و بعد به اتاقم پناه می‌بردم، حتی حق رانندگی کردن هم از من گرفته بودند و اجازه نمی‌دادند پشت فرمان بنشینم هر چند خودمم چندان تمایلی نداشتم، به شدت عصبی و تند مزاج بودم، مادرم می‌گفت قبل از این اتفاق آدم صبور و مهربانی بودم، دو سه باری برای ویزیت و معاینه پیش دکتر رفته بودم و از همه‌ی آن چیزی که به یاد آورده بودم با دکتر حرف زدم و خواستم کمکم کند اما این‌که همه‌ی اطرافیانم از این دختری که می‌شناختمش بی‌خبر بودند گیج شده بود، چند دلیل و فرضیه برایم طرح کرد که هیچ‌کدام به نظرم منطقی نمی‌اومد به جز یکی از آن‌ها که می‌گفت ممکن است من با دختری ر*اب*طه داشتم که همه از او بی‌خبر بودند به جز رضا، که او هم مرده بود.​
از مطب دکتر برگشته بودیم و من تنها توی آلاچیق توی حیاط روی صندلی راحتی نشسته بودم و فکرم رو رها کرده بودم و به توصیه‌ی دکتر تمرکز گرفته بودم و نفس‌های عمیق می کشیدم تا خون بهتر به مغزم برسد، پدرم بیرون رفته بود و مادرمم برای خرید به پاساژی رفته بود، توی حس و حال خودم بودم که صدای خدمتکارمون رو شنیدم.​
- آقا نیکان، یه آقای اومدن می‌خوان شما رو ببینن؟​
چشم باز کردم و نگاهم رو به او که مثل سربازی سر به زیر مقابلم ایستاده بود دادم.​
- کیه؟​
- یه آقای جوونی هستن، می‌گن عموی آقا رضا هستن، همون دوستتون که فوت کرده.​
با شنیدن این حرف صاف نشستم و گفتم:​
- کجاست؟​
- بیرون خونه.​
سریع از جا برخواستم و به سمت در خونه به راه افتادم، از خونه که بیرون اومدم او رو دیدم، به ماشینش تکیه زده بود و سر به زیر داشت، یک مرد تقریباً 35 ساله، قد بلند و خوش چهره، لباس مشکی به بر داشت و ریش و سبیلش بلند شده بود، معلوم بود هنوز هم عزادار رضاست، رضای که من او رو نمی‌شناختم.​
تا متوجه من شد به سمتم اومد و گفت:​
- سلام، خوب هستین؟​
- سلام، ممنونم.​
دستش رو به سمتم آورد و گفت:​
- بنده کیانی شاهرودی هستم، جلال کیانی شاهرودی. عموی رضا، دوستتون.​
دستش رو فشردم و گفتم:​
- از آشنایتون خوشوقتم.​
- دو روز قبل فهمیدم چند هفته‌ی هست از کما برگشتید و حالتون مساعد.​
- بله، دو سه هفته‌ی هست، اما حافظه‌م رو از دست دادم، هیچی یادم نمیاد.​
- آره با بیمارستان که تماس گرفته بودم، دکتر معالجتون گفتن که حافظه‌تون رو از دست دادید، اما خب گفتم بیام باهاتون آشنا بشم.​
- بفرمایین داخل.​
- مزاحم نمی‌شم.​
خیلی ناراحت و پریشان بود، من باز مسرانه گفتم:​
- بیاید داخل، شاید از رضا حرف بزنید یه چیزهای یادم بیاد.​
اسم رضا رو که آوردم اشک از چشماش سر خورد و میان ریشش ناپدید شد، سریع اشکش رو گرفت و گفت:​
- داغش کمر همه‌مون رو شکست، مادرش سکته کرده، پدرش یه جور دیگه.​
منم گریه‌م گرفت، سر به زیر انداختم و گفتم:​
- متاسفم، نمی‌دونم چی باید بگم؟ از خودم بدم میاد که حتی یادم نمیاد چی شد؟ و چه بلایی سرمون اومد؟​
راضیش کردم و بردمش داخل، توی پذیرایی که نشستیم، بعد از این‌که خدمتکار لیوان آبی برای جلال آورد و او جرعه‌ای نوشید گفت:​
- من فقط چهار سال از برادرزاده‌م بزرگترم، از همون بچگی عمو و برادرزاده خیلی با هم رفیق بودیم، تا این‌که رضا برای دانشگاه و درسش اومد تهرون و بعد هم همین‌جا موندگار شد، می‌اومد روستا، بهمون سر می‌زد ولی زود بر می‌گشت، من کارم توی سمنان بود‌، ترفیع که گرفتم منتقلم کردن کرج، نزدیک‌تر که شدیم بیشتر وقت‌ها به هم سر می‌زدیم، از شما خیلی تعریف می‌کرد، می‌گفت تنها دوستیه که توی تهران دارم.​
- من یادم نمیاد، یه چیزهای توی ذهنم میاد اما کامل و واضح نیست.​
امیدوار نگاهش روبه من داد و گفت:​
- پس امکان داره حافظه‌تون برگرده و بتونید اون آدم‌ها رو شناسایی کنید.​
- آره، دکتر امیدواره که حافظه‌م برگرده.​
جلال مکثی کرد و بعد گفت:​
- راستش من پلیسم، تازه منتقل شدم اداره‌ی آگاهی، یه سروان معمولی که توی دایره‌ی سرقت کار می‌کنه، برادرم خواسته پیگیری کنم تا اون دزدهای بی‌شرفی که باعث مرگ پسرش شدن رو پیدا کنم.​
و باز اشکش جاری شد، دست به پیشانی گذاشت و مدتی اشک ریخت و مدتی بعد دوباره اشکش رو گرفت و گفت:​
- وقتی رفتم دانشکده‌ی افسری، رضا به شوخی بهم گفت آخه اینم شغل انتخاب کردی عمو، همیشه باید تن و بدنمون بلرزه که کی قراره کشته بشی اما کی فکرش رو می‌کرد رضای ما این‌جوری از پیشمون بره.​
بغضم رو خوردم و گفتم:​
- چطوری کشتنش؟​
- مگه شما نمی‌دونید؟​
- نه یعنی تا حالا از کسی نپرسیدم، گفتن به سر من با جسم سنگینی مثل یه میله ضربه زدن، رضا رو هم همینطور کشتن؟​
جلال در حالی که سعی می‌کرد بغضش رو مهار کنه گفت:​
- با سیزده تا ضربه‌ی چاقو کشتنش، همون اولیش می‌تونست بکشتش اما اون جونورهای بی‌رحم رضا رو تیکه پاره کرده بودن.​
سر به زیر انداختم و از خشم مشتم رو فشردم، مدتی از رضا برایم حرف زد و بعد شماره‌اش رو به من داد و رفت، وقتی به اتاقم رفتم فقط گریه کردم، برای رفیقی که هیچی از او به خاطر نداشتم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
یکی دو روزی باز به بطالت گذشت، دو روزی که دیگر سیاوش هم به من سری نزد تا با هم به شرکت بریم، کمی به او حق می‌دادم چون در این مدت حسابی او رو دلخور کرده بودم، یه روز مثل روزهای دیگه مشغول قدم زنی توی حیاط بودم که گویی اتفاقی توی ذهنم افتاد و جرقه‌ی خورد، همونجای که بودم ایستادم و خیره ماندم به سبزه‌ها، هاج و واج، چشمام رو بستم، تصاویری از دویدن و فرار کردن خودم و اون دختر می‌دیدم، رضا هم بود. صدای خودم رو می‌شنیدم ( کجا می‌ریم رضا؟/ توی دوره‌ی دانشجویی این‌طرف‌ها اتاق گرفته بودم/ آخه چطور ردم رو زدن؟/ مطمئنی باغ دوربین چیزی نداشته./ نه مطمئن نیستم بعدم باغ دوربین داشته من رو دیدن، از کجا فهمیده بودن من اومدم مطب تو.)​
گویی داشت اتفاقی می‌افتاد، به زانو روی زمین افتادم و سرم رو میون دستام گرفتم، باز آن سر درد آزاردهنده به سراغم اومد و چشمام رو بستم، صدای سیاوش رو می‌شنیدم (بابام یه جورهای از این دختره حساب می‌بره و از یه چیزی می‌ترسه| می ترسه بهش دست بزنه| من که بابام رو می‌شناسم کسی نیست که از این یه مورد بگذره مخصوصاً وقتی همچین دختری هم زنش باشه اما مطمئنم که حتی یه بار هم بهش دست نزده| چند شب قبل هم شنیدم بابام با داد و بیداد داشت بهش می‌گفت، برادرت مرد و به درک واصل شد، منتظرش نباش که بیاد دنبالت، بعدم افتاد به جون دختره، همون شب هم گویا کارش رو ساخته بود.گویا پدرم این چند روزه هم که کاری باهاش نداشته از چیزی می‌ترسیده که حالا خیالش راحت شده )​
به یک‌باره همه چیز داشت به ذهنم برمی‌گشت و یادم می‌اومد، همه‌ی اون اتفاق‌ها، دستام رو روی زمین گذاشتم، چهار دست پا روی زمین افتاده بودم و نفس نفس می‌زدم که صدای سیاوش رو شنیدم:​
- نیکان، نیکان حالت خوبه؟​
و در کنارم نشست، گویی تازه رسیده بود و با دیدن وضع من سراسیمه خودش رو به من رسونده بود، در همون حالت سر بلند کردم و با خشم نگاش کردم، رویا گفته بود که اون کسی که بی‌آبرویش کرده است سیاوش است.​
بدون هیچ فکری مشتم رو روی صورتش فرود آوردم و فریاد کشیدم:​
- ع*و*ضی آشغال، لجن.​
و به جانش افتادم، می‌زدمش و فریاد می‌کشیدم و سیاوش فقط سعی می‌کردضربات من رو دفع کند، دیوانه‌وار او رو کتک می‌زدم که پدرم و مرد دیگری من رو از روی شکم او بلند کردند و عقب بردند اما همچنان عصبانی بر سرش فریاد می‌کشیدم و به سیاوش بد و بیراه می‌گفتم:​
- تو اونقدری لجنی که اندازه نداره.​
پدرم بر سرم فریاد کشید:​
- تمومش کن نیکان، تو چت شده؟​
نگاش کردم آشنا‌تر از قبل بود، او رو هم شناخته بودم، مردی که با پدرم بود وکیلش بود او رو هم می‌شناختم آقای صمدی، به سمت سیاوش رفت و زیر بازوش رو گرفت، سیاوش با صورت خونی از روی زمین برخواست.​
پدرم گفت:​
- چی شده؟ چرا سیاوش رو می‌زدی؟​
با خشم نگاش کردم و گفتم:​
- اون رفیق من نیست، این ع*و*ضی رفیق من نیست. من همه چیز یادم اومده بابا، می‌دونم چه اتفاقی افتاد؟ ناصر پدر سیاوش می‌خواست دختری که توی خونه‌باغش زندونی کرده بود بکشه، من رسیدم و نجاتش دادم، بردمش مطب دوستم رضا، آخ رضا.​
و با آوردن نامش سکوت کردم، صداش توی گوشم پیچید و نیشتری به جانم زد:​
( زود قصه‌ی زندگیم تموم شد نیکان )​
آخرین جمله‌ش پر از حسرت بود و درد، فریادی از درد کشیدم و باز روی زمین افتادم، سرم رو میان دستام گرفتم و فقط گریه می‌کردم. صمدی و بابا من رو به داخل بردند، روی مبلی نشسته بودم و هنوز هم گریه می‌کردم که سیاوش در حالی که صورتش رو شسته بود و با دستمالی سعی می‌کرد خون دماغش رو مهار کند وارد پذیرایی شد تا او رو دیدم با فریاد برخواستم.​
- از این‌جا برو لعنتی ع*و*ضی.​
پدرم هم فریاد کشید:​
- کافیه نیکان، بشین.​
سیاوش مظلومانه اما نفرت برانگیز گفت:​
- حداقل بهم بگو به چه جرمی مجازاتم کردی نیکان.​
با خشم و نفرت نگاهش کردم و گفتم:​
-خیلی ع*و*ضی هستی، تو و پدرت چقدر لجنید.​
پدرم باز به جانم غرید:​
- نیکان به جای دری وری گفتن بگو چی شده؟​
نگام رو به پدرم دادم و همه چیز رو تعریف کردم از همه‌ی اون اتفاقات براش گفتم که بعد از شنیدن حرف‌هام نگاش رو به سیاوش داد و گفت:​
- سیاوش این موضوعات حقیقت داره؟​
سیاوش همه چیز رو انکار کرد و گفت:​
- توی عمرم همچین دختری رو ندیدم.​
باز عصبانیم کرد که فریاد زدم:​
- خفه شو دروغگو، تو ندیدی؟ توی آشغال که بی‌آبروش کردی ندیدی یا اون پدر عوضیت که زندونیش کرده بود.​
سیاوش هم عصبی گفت:​
- بسه دیگه، حالا من هر چی هیچی نمی‌گم چاک دهنش رو باز کرده توهین می‌کنه، آقای کامرانی شما پدر من رو می‌شناسید، باهاش رفاقت دارید، یعنی پدرم با یه دختر بیست ساله ازدواج کرده آوردتش خونه‌مون شما نفهمیدید.​
باز بر سرش فریاد کشیدم:​
- ازدواج نکرده بود، مجبورش کرده بوده که بگن ازدواج کرده، بعدم توی آشغال یه روز که م*ست کرده بودی ...​
سیاوش با فریاد حرفم رو برید:​
- کافیه دیگه، اگر این‌طور که می‌گی هست برو ازم شکایت کن. من نه دختری به اسم رویا می‌شناسم نه هیچ‌وقت همچین دختری توی خونه‌مون بوده.​
برای دلیل گفتم:​
- سایه خواهرت می‌دونه.​
- سایه ایران نیست.​
- اون که داشت دانشگاه درسش رو می‌خوند چی شد یه دفعه رفت خارج.​
- شرایطش فراهم شد از ایران رفت.​
- بهش زنگ بزن تا ببینی من راست می‌گم یا دروغ؟​
سیاوش موبایلش رو از جیب بیرون آورد و شماره‌ی رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت، دقایقی طول کشید تا صدای سایه درون گوشی پیچید.​
- سلام سایه چطوری؟​
- سلام داداش خوبم، تو خوبی؟​
- سایه زنگ زدم فقط یه سوالی ازت بپرسم.​
- چی؟​
- تو دختری به اسم رویا می‌شناسی؟​
سایه متعجب گفت:​
- چی؟​
- وقتی ایران بودی بابا با دختری به اسم رویا ازدواج کرده بود آورده بودش خونه‌مون، تو هم هر روز کتکش می‌زدی که چرا زن بابا شده؟​
سایه شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:​
- سیاوش دیوونه شدی؟ چی داری می‌گی؟​
بر سرش غریدم:​
- سایه.​
- یا خدا، چی شده سیاوش؟ این کیه؟​
سیاوش نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:​
- نیکان.​
سایه مشتاق گفت:​
- پیش نیکان هستی؟ حالت خوبه نیکان؟ وقتی سیاوش بهم گفت از کما برگشتی خیلی خوشحال شدم.​
اما من عصبی سوال خودم رو پرسیدم:​
- تو نبودی هر روز اون دختر توی خونه‌تون کتک می‌زدی؟​
- در مورد چی حرف می‌زنی نیکان؟ کدوم دختره؟​
- رویا، همون که می‌گفتید زن باباتون شده؟​
سایه دلخور گفت:​
- بابای من اون‌قدری بی‌معرفت نیست که هنوز سال مادرم نشده بره ازدواج کنه.​
عصبی و با نفرت گفتم:​
- خفه شو، شماها دارید من بازی می‌دید، شما دوتا دارید انکار می‌کنید، شاید هم دستتون با پدرتون توی یه کاسه‌ست، بابا به خدا من دروغ نمی‌گم.​
پدرم سعی کردآرومم کنه برای همین گفت:​
- خیل خب، حالا آروم باش بعداً بیشتر صحبت می‌کنیم.​
سیاوش برخواست و گفت:​
- آقای کامرانی بهتره ببریدش پیش پزشکش .​
با عصبانیت قندانی که روی میز عسلی بود برداشتم به سمتش پرت کردم که از کنارش رد شد و روی زمین پودر شد و هم‌زمان فریاد کشیدم:​
- گمشو از جلوی چشمام لجن، نمی‌خوام ببینمت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
حافظه‌ی من برگشت و از وقتی همه چیز یادم اومده بود دو چیز آزارم می‌داد مرگ رضا که به ناحق به خاطر کار من کشته شده بود و ربوده شدن رویا، طفلک چقدر می‌ترسید، چقدر از کشته شدن می‌ترسید، با خودم می‌گفتم حتماً تا حالا او رو کشتن. بدتر از این‌که سیاوش و سایه وجود همچین کسی رو انکار می‌کردن، توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که به یک‌باره در اتاق توسط مادرم باز شد و خودش رو توی اتاق انداخت، گویی به تازگی همه چیز رو فهمیده بود، خودش رو به کنار تخت رسوند و صدام زد.​
- نیکان.​
نگام به سمتش برگشت و گفتم:​
- رضا، رضا نباید می‌مرد. کاش من مرده بودم.​
کنارم نشست، منم نشستم و به آغوشش پناه بردم، گریه می‌کردم و با او حرف می‌زدم و او هم‌پای من اشک می‌ریخت، کمی که آروم‌تر شدم از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:​
- می‌دونی آخرین جمله‌ی که گفت چی بود؟​
-نه.​
- با حسرت گفت "زود قصه‌ی زندگیم تموم شد نیکان"، عاشق شده بود میخواست ازدواج کنه، با بدبختی درس خوند و دکتر شد، حالا که زحمتاش به بار نشسته بود، من با ندونم کاریم باعث شدم بمیره.​
- آروم باش عزیز دلم، اتفاقیه که افتاده، چیکار می‌شه کرد؟​
- باید اون ع*و*ضی‌ها رو پیدا کنیم، سیاوش با وقاحت تموم انکار می‌کنه، اون خواهرش هم همینطور، حتماً پدرشون هم انکار می‌کنه.​
- ما خیلی ساله خانواده‌ی آقا ناصر می‌شناسیم، تو به فرشته خانم می‌گفتی خاله، از وقتی هم اومدن تهرون، رفاقت تو و سیاوش بیشتر شد، می‌گفتی سیاوش مثل برادر نداشتمه.​
- نمی‌دونستم چقدر پست و عوضیه، اون‌ها رویا رو توی خونه‌شون حبس کرده بودن.​
- عزیزم در مورد کسی حرف می‌زنی که هیچکی اون رو ندیده.​
- شما ندیدید ولی اون‌ها که دیدنش، مامان اون دختر بیچاره می‌خواستن بکشن من نجاتش دادم.​
پدرم در آستانه‌ی در اتاق ظاهر شد و گفت:​
- با دکترت صحبت می‌کردم، تا یه ساعت دیگه باید توی مطب باشیم، پاشو حاضر شو.​
- دکتر برای چی؟ حافظه‌ی من برگشته، من همه چیز یادم اومده.​
پدر باز صبورانه گفت:​
- باشه، ولی یه سر بریم پیش دکتر اتفاقی که نمیفته.​
- باشه میام، اما بعد از اون می‌ریم پیش پلیس، باید هر اتفاقی که افتاده به پلیس بگیم.​
- نیکان من نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده ولی این حرف‌های که می‌زنی دور از ذهن، یه دختری رو آقا ناصر برده خونه‌شون و به پسر و دخترش گفته زنمه، بعد یه روزی تو فهمیدی توی خونه‌باغشون زندونیش کردن، رفتی اونجا نجاتش دادی و بعد بردیش مطب رضا، دختره با موبایل تو به یه نفر توی روسیه زنگ زده بعد یه عده‌ی که می‌خواستن دختره رو بکشن از طریق خط تو ردت رو زدن و ریختن توی مطب، شما فرار کردید، تعقیبتون کردن، تو موبایلت رو خاموش کردی و سیم‌کارتش رو برداشتی که نتونن باز پیداتون کنن، رفتید خونه‌ی یه آدمی به اسم مرضیه خانم اونجا بودید تا دیر وقت بعد وقتی می‌خواستید برید آپارتمان رضا با ماشین پیچیدن جلوتون و درگیری به وجود اومده.​
- آره تموم این اتفاقات افتاد، اصلاً حرف من رو باور ندارید می‌ریم در خونه‌ی مرضیه خانم، اون که ما رو دیده.​
پدرم برای این‌که خیالم رو راحت کنه گفت:​
- باشه می‌ریم، فعلاً باید بریم دکتر، بعد می‌ریم خونه این آدمی که گفتی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
خیلی زود حاضر شدم و با پدر و مادر به قصد مطب از خونه بیرون اومدیم. دکترم مرد مهربانی بود تمام مدت حرف‌هام رو گوش کرد و بعد من رومعاینه کرد و بعد گفت :​
- ببین نیکان، ضربه‌ی که به سرت خورده می‌تونست بکشتت اما خدا خواست که زنده موندی و بعد از یه مدت دوره ی کما برگشتی، حافظه‌ت رو از دست دادی و قسمتی از مغزت آسیب دیده، پرخاشگر شدی، بی‌حوصله شدی و نمی‌تونی درست تمرکز بگیری.​
- درسته، فکر می‌کنم قبلاً این‌جور نبودم.​
- حالا که حافظه‌ت برگشته من رو هم یادت اومده، ما دوستان خانوادگی بودیم، ما زیاد اومدیم خونه‌تون، شما اومدید.​
- بله یادم اومده.​
- خب من تو رو خوب می‌شناسم.​
- دکتر حرف اصلی رو بزنید.​
- ببین نمی‌گم توهم ولی شاید رویا یا قصه‌های که توی ذهنت داشتی با همه‌ی واقعیت‌های زندگیت در هم آمیخته شده، چه جوری باید بگم، یعنی اون چیزی که واقعی بوده با اون چیزی که غیر واقعی بوده با هم ترکیب شده، شاید تو یه قصه‌ی خوندی یه شخصیتی داشته به اسم رویا و الان این رویا توی خاطرات واقعی تو رسوخ کرده.​
من با شنیدن حرفاش شروع کردم به خندیدن، بلند و دیوانه‌وار هم می‌خندیدم و بعد گفتم:​
- بذارید من یه مثال بزنم دو تا ظرف دستم بوده که تو هردوتاش برنج بوده یکی برنج مرغوب یکی نامرغوب، ظرف‌ها خورده زمین شکسته، برنج‌ها قاطی شده، این رو می‌خواید بگید.​
و باز دوباره شروع کردم به خندیدن، پدرم با حرص، مادرم با گریه و دکتر بی‌تفاوت نگام می‌کردند، بعد از این خندیدن‌ها عصبانی برخواستم و بر سرش فریاد کشیدم:​
- من نه دیوونه‌م نه چیزی با چیزی قاطی کردم، همه‌ی این اتفاق‌ها برای من افتاد، واقعی واقعی، رویا بود اما واقعی بود، رویای من رویا نبود، توهم نبود، رویا یه شخصیت واقعیه، تو قصه نیست، من این رو به همه تون ثابت می‌کنم.​
و عصبانی از اتاقش بیرون زدم و داشتم می‌رفتم که پدر و مادرم خودشون رو با عجله به من رسوندن، با اصرار من پدرم راضی شد به سمت مطب رضا برود، وارد همان کوچه پس کوچه‌های پشت ساختمان مطب شدیم، با چرخیدن توی اون کوچه‌ها، اتفاقات اون شب برام واضح‌تر شد، کمی گیج شده بودم و دقیقاً نمی‌دونستم کدوم کوچه‌ست اما انقدر به پدرم اصرار کردم تا همه‌ی کوچه‌ها رو چرخید که بالاخره اون کوچه رو پیدا کردم و گفتم:​
- نگه دار بابا همین‌جاست.​
و سریع از ماشین پیاده شدم و پیاده به راه افتادم، اون خونه رو پیدا کردم اما انقدر هول بودم که پارچه‌ی سیاه سر در خونه رو ندیدم و پشت سر هم زنگ می‌زدم که پدر و مادرمم خودشون رو رسوندند و پدر بالافصله گفت:​
- این‌که مرده.​
- چی؟​
- مگه نمی‌گی اسمش مرضیه خانم بوده، این اعلامیه رو بخوون.​
و تازه متوجه اعلامیه‌ی روی در شدم، هر چند عکسی از مرضیه خانم نبود ولی اسمش بود، گویا یه هفته ی بود که فوت کرده بود. عقب عقب رفتم و گفتم:​
- این چرا مرد؟​
زنی داشت رد می‌شد که مادرم به سمتش رفت و گفت:​
- ببخشید خانم این مرضیه خانم چی شد فوت کردن؟​
- بیچاره سکته‌ی قلبی کرد، چون شهرستانی بود بچه‌هاش برای دفنش بردنش شهرستان، از آشناهاشون هستید؟​
- بله، ممنون.​
زن که رفت بابا هم گفت:​
- بیا سوار شو بریم نیکان.​
مستاصل سوار ماشین شدم، وارد خیابان که شدیم یه نفر دیگه رو یادم اومد و سریع گفتم:​
- نگهبان، نگهبان ساختمون پزشکی، اون پیرمرده، اون‌شب من رو دید رویا، گفتم زنمه از پله‌ها افتاده سرش شکسته می‌خوام ببرمش مطب دکتر کیانی، خودش آسانسور رو واسه‌م زد.​
- خیل خب، می‌ریم نگهبان هم می‌بینیم.​
و به سمت همان ساختمان پزشکی رفت، تا ایستاد من سریع پیاده شدم و خودم رو به ساختمان رسوندم، نگهبان مرد تقریباً چهل ساله‌ی بود اما کسی که اون شب بود نبود، با عجله گفتم:​
- سلام آقا.​
- سلام.​
- غیر از شما نگهبان دیگه‌ی هم داره.​
-بله، آقای صدری و همایونی هم هستن که شیفت‌های بعدی میان.​
- اونی که قد کوتاهی داره و یه خورده تپل، موهای جلوی سرش هم ریخته، اون کیه؟​
- آهان، آقای جوادی رو می‌گید، خدا رحمتشون کنه دو هفته‌ی هست به رحمت خدا رفتن.​
وا خوردم و درمونده نگاهش می‌کردم، پدر و مادرمم پشت سرم ایستاده بودن، نگاهی به اون‌ها انداختم و گفتم:​
- حتماً اشتباه می‌کنید، اون بنده خدا رو من تقریباً دو ماه قبل دیدمش سرحال بود.​
- هزار و یکی بیماری داشت کجا سرحال بود، اعلامیه‌ش روی در نگهبانی زده، ندیدید؟​
به سمت اتاقک نگهبانی دویدم و با دیدن عکس آن مرد، ماتم برد، خودش بود.​
پدرم باز به سمتم اومد و گفت:​
- می‌تونیم بریم.​
عصبانی فریاد کشیدم:​
- چرا همه یه دفعه باید با هم بمیرن.​
پدر عصبی و مستاصل گفت:​
- چی داری می‌گی نیکان؟ کجا با هم مردن؟ تاریخ ۶۶فوت‌هاشون رو نگاه کن، روزی هزار نفر توی این شهر می‌میرن.​
مادر باز ملتمسانه گفت:​
- پسرم بیا بریم خونه، استراحت کن، چند روزی به خودت وقت بده تا حالت بهتر بشه.​
- مامان اشتباه نمی‌کنم، هیچی رو با هیچی قاطی نکردم.​
سرم به شدت درد گرفته بود و طاقت بحث و مشاجره رو نداشتم برای همین بدون هیج حرفی با اونها به سمت خونه به راه افتادم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
تمام شب رو بیدار بودم و فکر می‌کردم، به رویای که می‌گفتند رویاست و به رفیقم رضا که جونش رو مفت از دست داده بود، حرف آخرش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، حرفی که دنیای حرف بود، تا صبح گریه کردم و خودم رو لعنت کردم که نتونستم هیچ‌کد‌ومشون رو نجات بدم، دم دمای صبح بود که از خستگی خوابم برد وقتی بیدار شدم که ساعت نه صبح بود، با خودم عهد کرده بودم که راز این ماجرا رو کشف کنم و انتقام خون ریخته شده‌ی رضا و رویا رو بگیرم، دختری که می‌خواستند او رو بکشند و حتم داشتم این کار رو کردند اما نمی‌دونستم با جسدش چه کار کرده‌اند، اشک‌های که بی‌اختیار از چشمام می‌جوشید گرفتم و با خودم عهد دیگه‌ی هم کردم این‌که تا روزی که قاتلین رضا رو پیدا نکرده‌ام دیگه گریه نکنم، به حمام رفتم دوشی گرفتم، لباس پوشیدم و به سالن رفتم، پدرم نبود و مادرم روی مبلی نشسته بود و در حال مطالعه بود که با دیدن من کتابش رو بست و به سمت من اومد.​
- بهتری پسرم؟ خوبی؟​
- خوبم، خیلی خوبم. گرسنمه.​
مادر خدمتکاری رو صدا زد و دستور حاضر کردن صبحونه رو داد که خیلی زود میز صبحونه مفصل برای من چیده شد، سر میز نشستم، مادرمم مقابلم نشست و گفت:​
- دیشب خوب خوابیدی؟​
با د*ه*ان پر سری تکون دادم و گفتم:​
-آره خوب خوابیدم، مامان من یه موبایل می‌خوام، خط سابق خودمم باید برم بگیرم.​
- باشه مادر، می‌ریم با هم می‌خریم.​
جرعه‌ای از چای رو نوشیدم و گفتم:​
- لزومی نداره هر کجا می‌خوام برم باهام بیاید، مدارک شناسایی من و کارت‌های بانکیم کجاست؟​
- خب اون دزدها ازت زدن، البته پدرت اقدام کرد و حسابات مسدود شد.​
- پس باید بانک هم برم​
صبحونه‌ام رو خوردم و به اتاقم برگشتم، لباس پوشیدم و کلاه لبه‌دار مشکیم رو به سر گذاشتم و به پذیرایی برگشتم مادرم تلفنی با پدر صحبت می‌کرد که با دیدن من تماس رو قطع کرد و به سمتم اومد و گفت:​
- کجا می‌ری؟​
- می‌خوام برم دنبال کارام، حسابام درست کنم، یه موبایل بگیرم، خطم رو که گمش کردم بسوزونم و دوباره بگیرم، شاید به شرکتمم یه سر زدم.​
لبخندی به ل*بش نشست، شاید داشت به این فکر می‌کرد من می‌خوام به زندگی عادیم برگردم، منم این تصورش رو خ*را*ب نکردم اما خودم می‌دونستم که قراره وارد یه بازی خطرناک می‌شم. کسانی که یه بار می‌خواستند من رو بکشند پس ابایی نداشتند اگر باز سر راهشون قرار بگیرم این کار رو تموم کنند.​
ماشین و کارت اعتباری مادرم رو گرفتم و از خونه بیرون زدم، باز هم یادم رفت بپرسم ماشین خودم که اون‌روز جلوی ساختمون مطب جا گذاشته بودم چی شده؟ باید پرس و جو می‌کردم، مقابل اولین موبایل فروشی ایستادم و خیلی سریع یک موبایل خریدم و به شارژر توی ماشین وصل کردم تا شارژ شود، بعد از نیم‌ساعت معطلی خط سابقم و پرینت تماس‌های روزی رو که رویا رو نجات داده بودم رو از دفتر پیشخوان گرفتم و دوباره به ماشین برگشتم، شماره‌های که از خط من با آن تماس گرفته شده بود رو نگاه می‌کردم، اما شماره‌ی با پیش شماره‌ی کشور روسیه نبود، کمی بیشتر فکر کردم و ساعتی که تقریباً رویا زنگ زده بود رو به یاد آوردم، اون ساعت از تماس‌ها رو بررسی کردم، فقط یه تماس خارجی به فرانسه بود.​
با خودم گفتم:​
- حتماً همینه، گفت خارج از کشوره بعد که زنگ زد روسی صحبت می‌کرد اما نگفت به روسیه زنگ می‌زنم، خودشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
و کاغذها رو روی صندلی کنارم گذاشتم و خطم رو روی موبایل انداختم و همان شماره موبایل که با پیش شماره‌ی کشور فرانسه بود رو گرفتم اما تلفن خاموش بود و همین بیشتر عصبیم کرد که محکم روی فرمون کوبیدم و به خودم فحش دادم.​
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، به سمت بانک می‌رفتم شماره‌ی جلال رو از جیبم بیرون آوردم و گرفتم مدتی طول کشید تا بالاخره جواب داد.​
- بله، بفرمایین.​
- سلام آقا جلال، نیکان هستم دوست رضا.​
- سلام، خوب هستین؟ بهتر شدین؟​
- آره، حافظه‌م برگشت آقا جلال، همه چیز یادم اومد.​
خوشحال گفت:​
- راست می‌گین، خداروشکر، خداروشکر.​
- باید ببینمتون و با هم صحبت کنیم.​
- حتماً، بعد از کارم راه میفتم سمت تهران، کجا باید بیام ؟​
- آدرس یه کافی شاپ واسه‌تون می‌فرستم، ساعت شش بعدازظهر خوبه؟​
- خوبه خودم رو می‌رسونم.​
با جلال خداحافظی کردم، بعد از این‌که کارهای بانکیم رو انجام دادم و کارت‌های بانکیم رو گرفتم و حساب‌هام رو آزاد کردم به سمت شرکت به راه افتادم، ماشین رو روی خیابان پارک کردم و وارد شرکت شدم، طبقه‌ی بیستم یه ساختمون تجاری واحدی رو برای شرکت گرفته بودم، در شرکت نیمه‌باز بود که آروم هل دادم و وارد شدم اما هیچ‌کسی نبود، نگاهی به ساعتم انداختم، تقریباً ساعت یک و نیم بود و شرکت همیشه دو تعطیل می‌شد، به سمت اتاقم می‌رفتم که صداهای از اتاق سیاوش شنیدم به سمت اتاقش رفتم و به یک‌باره در رو باز کردم، منشی شرکت و سیاوش با ترس به سمتم برگشتند، هردو روی مبل در حال عشق بازی، منشی با جیغی پیرهنش رو مقابل خودش گرفت و پشت مبل پنهان شد، گویی تازه شروع کرده بودند که من مزاحمشان شدم، با زهرخندی از اتاق بیرون اومدم و در رو به هم کوبیدم و به سمت اتاقم رفتم، ظاهراً همه چیز توی اتاق سر جای خودش بود، پشت میز نشستم و لپ تاپم رو روشن کردم، رمز لپ‌تاپ شکسته شده بود و کسی وارد کامپیوتر شخصی من شده بود، سری به فایل حساب‌ها زدم و بعد شماره‌ی حسابدار شرکت رو گرفتم که خیلی زود جواب داد:​
- سلام آقا سیاوش.​
عصبی بر سرش غریدم:​
- ساعت چنده خجسته؟​
سعید خجسته حسابدار شرکتم متعجب گفت:​
- آقا نیکان، شماید؟​
باز بر سرش فریاد زدم:​
- گفتم ساعت چنده؟​
- تقریباً یه ربع به دو.​
- مگه ساعت کاری شرکت تا دو نیست، پس شما کدوم گوری هستید؟​
- از وقتی اون اتفاق برای شما افتاد، آقا سیاوش ساعت یک شرکت رو تعطیل می‌کردن.​
بدون این‌که به او فرصت دهم باز فریاد کشیدم:​
- فردا روز آخر کاریته، میای حساب و کتاب‌ها رو تحویل می‌دی و گورت رو گم می‌کنی.​
- آخه آقا نیکان تقصیر من که نیست، اون موقع که شما بودید از من کم کاری دیدید؟​
- همین که گفتم.​
و گوشی رو محکم روی تلفن کوبیدم، دستی به پیشونی گذاشتم و سعی کردم به عصبانیتم غلبه کنم اما بیشتر از هر کسی از سیاوش عصبانی بودم، دردی توی قلبم پیچید، دستم رو قلبم گذاشتم و فشردم. الان وقتش نبود، نه...​
سرم روی میز افتاد و از حال رفتم​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : م.صالحی

م.صالحی

ناظر بازنشسته
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-16
نوشته‌ها
465
لایک‌ها
4,797
امتیازها
73
سن
34
محل سکونت
حوالی کویر
کیف پول من
431
Points
0
چشم که باز کردم توی بیمارستان بودم و ماسک اکسیژن روی صورتم بود و برچسب‌های با سیم به قفسه‌ی س*ی*نه‌ام چسبیده بود، همه‌ی این چیزها ر‌و می‌شناختم و می‌دونستم علایم روی اون دستگاه چه معنی می‌ده، چون از وقتی به دنیا اکمدم تا نوزده سالگی که قلبم رو عمل کردم مدام با این دستگاه‌ها سر و کار داشتم.​
کلید کنار تختم رو فشردم تا پشتی تخت کمی بالا بیاید و بعد ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشتم و مشغول جدا کردن اون دستگاه‌ها شدم، از تخت پایین اومدم و دکمه‌های پیرهنم رو بستم، نگاهی به زیر تخت انداختم و کفش هام رو پیدا کردم، کفش‌هام رو که پوشیدم خواستم از اتاق بیرون برم که با پزشکی رو به رو شدم که قصد ورود به اتاق رو داشت گویا نمی‌دونست که من بیمار هستم که از تخت برخواسته که با تندی گفت:​
- شما توی اتاق چیکار می‌کنید؟​
پدرم پشت سرش ظاهر شد و گفت:​
- آقای دکتر پسرمه.​
دکتر لحنش عوض شد و گفت:​
- برای چی از رو تخت پاشدید؟​
- حالم خوبه دکتر.​
از کنارشون گذشتم و از اتاق بیرون رفتم، نگاهی توی سالن که چرخوندم، سیاوش رو دیدم، خیلی دورتر از اتاق روی صندلی‌های کریدور نشسته بود و سرش توی موبایلش بود که به سمتش به راه افتادم، مقابلش که رسیدم سر بلند کرد و با دیدن من برخواست، لحظاتی فقط نگاهش کردم که با من و من گفت:​
- با...بابت ...اون ...موضوع، متاسفم.​
- کدوم موضوع؟​
- همین‌که... .​
حرفش رو نزد و بعد از مکثی گفت:​
- چیکار می‌خوای بکنی؟​
- اونقدری داری که سهم من از شرکت بخری؟​
- نه.​
- پس یه کسی که داره و دوست داری شریکت باشه واسه‌م پیدا کن‌، وگرنه تا دو روز دیگه به کسی می‌فروشم که شاید هیچ ازش خوشت نیاد.​
- برای چی می‌خوای بفروشی؟​
- چون تحمل دیدن تو رو ندارم، تا ابد می‌تونی انکار کنی که دختری به اسم رویا توی خونه‌ی شما نبود، همون دختری که توی تخیلات من و تو بی‌آبروش کردی، اما سیاوش اون‌روز که ثابت بشه تو این بلا رو سرش آوردی، فقط سعی کن جلوی چشم‌های من نیایی چون این نیکانی که مقابلت واستاده بدجور انگیزه‌ی کشتنت رو داره.​
سیاوش با تلخ‌خندی گفت:​
- سهمت رو به هر کسی که دلت می خواد بفروش، بدرود رفیق.​
تند و تلخ گفتم:​
- من رفیق تو نیستم.​
سیاوش فقط لحظاتی نگاهم کرد و بعد رفت.​
پدرم به سمتم اومد و گفت:​
- نیکان دکتر باید تو رو معاینه کنه.​
- احتیاجی نیست پدر، حالم مساعده.​
پدرم باز با تحکم گفت:​
-گفتم باید معاینه بشی، انقدر با من یکه به دو نکن.​
به اصرار پدرم به اتاق دکتر رفتیم، بعد از معاینه‌ی قلبم گفت نباید به قلبم فشار بیارم وگرنه باید دوباره مادام العمر دارو مصرف کنم، اما یه نوع قرص زیر زبونی برام نوشت که اگر باز این حالت به من دست داد بتونم خودم رو از مرگ نجات بدم.​
وقتی از اتاق دکتر بیرون اومدم تازه به یاد موبایلم افتادم که پدرم از جیبش بیرون آورد و به من داد، به سمت شرکت می‌رفتیم که گفتم:​
- راستی بابا ماشین خودم چی شد؟​
- پلیس برده پارکینگ، منم پیگیری نکردم از پارکینگ بیارم بیرون، خودت باید بری آزادش کنی. ماشین مادرت کجاست​
- جلو شرکت، سوییچش هم توی شرکت که من کلیدهای شرکت ندارم.​
- خب زنگ بزن به سیاوش کلیدها رو واسه‌ت بیاره.​
- نمی‌خوام بهش زنگ بزنم، بهش گفتم می‌خوام سهمم رو از شرکت بفروشم.​
متعجب گفت:​
- برای چی؟ نیکان تو برای شرکتت زحمت کشیدی، دیوونه شدی؟​
- مشتری خوب سراغ دارید چند روزه بخره.​
- تو پاک عقلت رو از دست دادی، به خاطر یه توهم داری از رفیقت می‌بری که چی بشه؟ خب یه مدت همه چیز بسپار به سیاوش و برو سفر، اصلاً می‌ریم فرانسه، چطوره؟​
نگاش کردم و گفتم:​
- فرانسه خوبه، می‌ریم.​
- پس دیگه حرف از فروختن سهمت نزن، برای اولین پرواز بلیط می‌گیرم می‌ری فرانسه، یه آب و هوایی عوض می‌کنی، حالت بهتر می‌شه.​
یادم افتاد که ساعت شش بعدازظهر با جلال قرار دارم برای همین تصمیم گرفتم برم شرکت و ماشینم رو بردارم، با سیاوش تماس گرفتم که گفت توی شرکت، از بابا خواستم به سمت شرکت برود، مقابل شرکت از او خداحافظی کردم و خودم وارد شرکت شدم، وقتی وارد شدم و به سمت اتاقم می‌رفتم، سیاوش با فنجان قهوه‌ای که دستش بود از آبدارخونه بیرون اومد، حرفی با او نزدم و وارد اتاقم شدم، به غیر از سوییچ، لپ‌تاپم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم، به چهارچوب در آبدارخونه تکیه زده بود و قهوه‌اش رو می‌نوشید. لحظاتی ایستادم به ساعت دیواری توی سالن نگاه کردم و گفتم:​
- این وقت روز برای چی این‌جایی؟​
- شب‌ها این‌جا می‌خوابم.​
- اونقدر ندار شدی که نمی‌تونی یه خونه بگیری؟ اصلاً چرا خونه‌ی بابات نمی‌ری؟​
- سایه که رفت من نخواستم اونجا باشم، چند شبی هست میام اینجا، یه جای رو پیدا می‌کنم.​
- بابات کجاست؟​
- خبری ازش ندارم، اگر باهاش کار داری می‌تونی بهش زنگ بزنی؟​
- وقتی تویی که فکر می‌کردم رفیقم هستی تو زرد از آب در اومدی اون که دیگه تکلیفش مشخصه، راستی به همین زودی‌ها دارم می‌رم فرانسه، پیغومی برای دنیا نداری احیاناً؟​
این حرف با کینه و کنایه بود، نگاهش رو به فنجان قهوه‌اش داد و گفت:​
- نه، فقط بهش بگو سیاوش واسه‌ت آرزوی خوشبختی کرد.​
نزدیکش شدم و گفتم:​
- تو چقدر می‌تونی وقیح باشی سیاوش؟ تو چطور عاشقی بودی؟​
سر بلند کرد و فقط نگاهم کرد، نگاهش وقیح نبود اما عاشق چرا، وقیح نبود اما شرمزده چرا.​
از شرکت بیرون زدم و خودم رو به ماشین مادرم رسوندم، یه ساعت و نیم تا ساعت قرارمون وقت بود و من هنوز آدرس کافی شاپ رو برای جلال نفرستاده بودم، با دیدن کافی شاپی روی خیابان ایستادم و وارد کافی شاپ شدم، در خواست یه میز سفارشی و دنج کردم که جوانکی من رو به سمت میزی در انتهای کافی شاپ که در پشت پارتیشن چوبی با طرح اسلیمی و شیشه های رنگی بود راهنمایی کرد، وقتی نشستم به ساعتم نگاه کردم هنوز یه ساعتی مانده بود، سفارش یه قهوه دادم که جلال تماس گرفت که زودتر رسیده است به او گفتم توی کافی شاپ منتظرش هستم، تقریباً ده دقیقه‌ی بعد مقابلم بود، دست دادیم و بعد از احوالپرسی مقابلم نشست، او هم قهوه می‌خورد که برایش سفارش دادم و بعد او گفت:​
- خب آقا نیکان، می‌تونید آدم‌های که اون شب بهتون حمله کردن شناسایی کنید؟​
سری به علامت نفی تکون دادم و گفتم:​
- نه، تاریک بود و اون‌ها اونقدر سریع حمله کردن که چهره‌ی هیچ کدومشون رو یادم نیست.​
جلال وا خورده گفت:​
- پس برای چی خواستید من بیام این‌جا؟​
- می‌خوام کمکم کنید، شما پلیس هستید، دستتون بازه.​
- برای چی باید کمکتون کنم؟​
- اون‌هایی که به ما حمله کردن دزد نبودن، دنبالمون بودن تا ما رو بکشن.​
و کم کم همه‌ی ماجرا رو برایش تعریف کردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : م.صالحی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا