یکی دو روزی باز به بطالت گذشت، دو روزی که دیگر سیاوش هم به من سری نزد تا با هم به شرکت بریم، کمی به او حق میدادم چون در این مدت حسابی او رو دلخور کرده بودم، یه روز مثل روزهای دیگه مشغول قدم زنی توی حیاط بودم که گویی اتفاقی توی ذهنم افتاد و جرقهی خورد، همونجای که بودم ایستادم و خیره ماندم به سبزهها، هاج و واج، چشمام رو بستم، تصاویری از دویدن و فرار کردن خودم و اون دختر میدیدم، رضا هم بود. صدای خودم رو میشنیدم ( کجا میریم رضا؟/ توی دورهی دانشجویی اینطرفها اتاق گرفته بودم/ آخه چطور ردم رو زدن؟/ مطمئنی باغ دوربین چیزی نداشته./ نه مطمئن نیستم بعدم باغ دوربین داشته من رو دیدن، از کجا فهمیده بودن من اومدم مطب تو.)
گویی داشت اتفاقی میافتاد، به زانو روی زمین افتادم و سرم رو میون دستام گرفتم، باز آن سر درد آزاردهنده به سراغم اومد و چشمام رو بستم، صدای سیاوش رو میشنیدم (بابام یه جورهای از این دختره حساب میبره و از یه چیزی میترسه| می ترسه بهش دست بزنه| من که بابام رو میشناسم کسی نیست که از این یه مورد بگذره مخصوصاً وقتی همچین دختری هم زنش باشه اما مطمئنم که حتی یه بار هم بهش دست نزده| چند شب قبل هم شنیدم بابام با داد و بیداد داشت بهش میگفت، برادرت مرد و به درک واصل شد، منتظرش نباش که بیاد دنبالت، بعدم افتاد به جون دختره، همون شب هم گویا کارش رو ساخته بود.گویا پدرم این چند روزه هم که کاری باهاش نداشته از چیزی میترسیده که حالا خیالش راحت شده )
به یکباره همه چیز داشت به ذهنم برمیگشت و یادم میاومد، همهی اون اتفاقها، دستام رو روی زمین گذاشتم، چهار دست پا روی زمین افتاده بودم و نفس نفس میزدم که صدای سیاوش رو شنیدم:
- نیکان، نیکان حالت خوبه؟
و در کنارم نشست، گویی تازه رسیده بود و با دیدن وضع من سراسیمه خودش رو به من رسونده بود، در همون حالت سر بلند کردم و با خشم نگاش کردم، رویا گفته بود که اون کسی که بیآبرویش کرده است سیاوش است.
بدون هیچ فکری مشتم رو روی صورتش فرود آوردم و فریاد کشیدم:
- ع*و*ضی آشغال، لجن.
و به جانش افتادم، میزدمش و فریاد میکشیدم و سیاوش فقط سعی میکردضربات من رو دفع کند، دیوانهوار او رو کتک میزدم که پدرم و مرد دیگری من رو از روی شکم او بلند کردند و عقب بردند اما همچنان عصبانی بر سرش فریاد میکشیدم و به سیاوش بد و بیراه میگفتم:
- تو اونقدری لجنی که اندازه نداره.
پدرم بر سرم فریاد کشید:
- تمومش کن نیکان، تو چت شده؟
نگاش کردم آشناتر از قبل بود، او رو هم شناخته بودم، مردی که با پدرم بود وکیلش بود او رو هم میشناختم آقای صمدی، به سمت سیاوش رفت و زیر بازوش رو گرفت، سیاوش با صورت خونی از روی زمین برخواست.
پدرم گفت:
- چی شده؟ چرا سیاوش رو میزدی؟
با خشم نگاش کردم و گفتم:
- اون رفیق من نیست، این ع*و*ضی رفیق من نیست. من همه چیز یادم اومده بابا، میدونم چه اتفاقی افتاد؟ ناصر پدر سیاوش میخواست دختری که توی خونهباغش زندونی کرده بود بکشه، من رسیدم و نجاتش دادم، بردمش مطب دوستم رضا، آخ رضا.
و با آوردن نامش سکوت کردم، صداش توی گوشم پیچید و نیشتری به جانم زد:
( زود قصهی زندگیم تموم شد نیکان )
آخرین جملهش پر از حسرت بود و درد، فریادی از درد کشیدم و باز روی زمین افتادم، سرم رو میان دستام گرفتم و فقط گریه میکردم. صمدی و بابا من رو به داخل بردند، روی مبلی نشسته بودم و هنوز هم گریه میکردم که سیاوش در حالی که صورتش رو شسته بود و با دستمالی سعی میکرد خون دماغش رو مهار کند وارد پذیرایی شد تا او رو دیدم با فریاد برخواستم.
- از اینجا برو لعنتی ع*و*ضی.
پدرم هم فریاد کشید:
- کافیه نیکان، بشین.
سیاوش مظلومانه اما نفرت برانگیز گفت:
- حداقل بهم بگو به چه جرمی مجازاتم کردی نیکان.
با خشم و نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی ع*و*ضی هستی، تو و پدرت چقدر لجنید.
پدرم باز به جانم غرید:
- نیکان به جای دری وری گفتن بگو چی شده؟
نگام رو به پدرم دادم و همه چیز رو تعریف کردم از همهی اون اتفاقات براش گفتم که بعد از شنیدن حرفهام نگاش رو به سیاوش داد و گفت:
- سیاوش این موضوعات حقیقت داره؟
سیاوش همه چیز رو انکار کرد و گفت:
- توی عمرم همچین دختری رو ندیدم.
باز عصبانیم کرد که فریاد زدم:
- خفه شو دروغگو، تو ندیدی؟ توی آشغال که بیآبروش کردی ندیدی یا اون پدر عوضیت که زندونیش کرده بود.
سیاوش هم عصبی گفت:
- بسه دیگه، حالا من هر چی هیچی نمیگم چاک دهنش رو باز کرده توهین میکنه، آقای کامرانی شما پدر من رو میشناسید، باهاش رفاقت دارید، یعنی پدرم با یه دختر بیست ساله ازدواج کرده آوردتش خونهمون شما نفهمیدید.
باز بر سرش فریاد کشیدم:
- ازدواج نکرده بود، مجبورش کرده بوده که بگن ازدواج کرده، بعدم توی آشغال یه روز که م*ست کرده بودی ...
سیاوش با فریاد حرفم رو برید:
- کافیه دیگه، اگر اینطور که میگی هست برو ازم شکایت کن. من نه دختری به اسم رویا میشناسم نه هیچوقت همچین دختری توی خونهمون بوده.
برای دلیل گفتم:
- سایه خواهرت میدونه.
- سایه ایران نیست.
- اون که داشت دانشگاه درسش رو میخوند چی شد یه دفعه رفت خارج.
- شرایطش فراهم شد از ایران رفت.
- بهش زنگ بزن تا ببینی من راست میگم یا دروغ؟
سیاوش موبایلش رو از جیب بیرون آورد و شمارهی رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت، دقایقی طول کشید تا صدای سایه درون گوشی پیچید.
- سلام سایه چطوری؟
- سلام داداش خوبم، تو خوبی؟
- سایه زنگ زدم فقط یه سوالی ازت بپرسم.
- چی؟
- تو دختری به اسم رویا میشناسی؟
سایه متعجب گفت:
- چی؟
- وقتی ایران بودی بابا با دختری به اسم رویا ازدواج کرده بود آورده بودش خونهمون، تو هم هر روز کتکش میزدی که چرا زن بابا شده؟
سایه شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:
- سیاوش دیوونه شدی؟ چی داری میگی؟
بر سرش غریدم:
- سایه.
- یا خدا، چی شده سیاوش؟ این کیه؟
سیاوش نیمنگاهی به من انداخت و گفت:
- نیکان.
سایه مشتاق گفت:
- پیش نیکان هستی؟ حالت خوبه نیکان؟ وقتی سیاوش بهم گفت از کما برگشتی خیلی خوشحال شدم.
اما من عصبی سوال خودم رو پرسیدم:
- تو نبودی هر روز اون دختر توی خونهتون کتک میزدی؟
- در مورد چی حرف میزنی نیکان؟ کدوم دختره؟
- رویا، همون که میگفتید زن باباتون شده؟
سایه دلخور گفت:
- بابای من اونقدری بیمعرفت نیست که هنوز سال مادرم نشده بره ازدواج کنه.
عصبی و با نفرت گفتم:
- خفه شو، شماها دارید من بازی میدید، شما دوتا دارید انکار میکنید، شاید هم دستتون با پدرتون توی یه کاسهست، بابا به خدا من دروغ نمیگم.
پدرم سعی کردآرومم کنه برای همین گفت:
- خیل خب، حالا آروم باش بعداً بیشتر صحبت میکنیم.
سیاوش برخواست و گفت:
- آقای کامرانی بهتره ببریدش پیش پزشکش .
با عصبانیت قندانی که روی میز عسلی بود برداشتم به سمتش پرت کردم که از کنارش رد شد و روی زمین پودر شد و همزمان فریاد کشیدم:
- گمشو از جلوی چشمام لجن، نمیخوام ببینمت.