- چی؟
کاترین شکلکی در آورد و گفت:
- سفرمون تا اینجا بود، فعلاً بای آبجی کوچولو و عمو جون.
او با سرعت خونآشامی از آنجا دور شد و کلارا نتوانست جلویش را بگیرد. نفسزنان به سابین خیره شد و این را میدانست که دیگر کاترینی نیست تا در بقیه راه به او کمک کند و فلنگ را بسته است.
***
سابین به آرامی چشمانش را باز کرد و نیمه باز به کلارا که روی صندلی مقابلش نشسته بود خیره شد و با نیشخند گفت:
- داری چیکار میکنی؟
- بیخودی تلاش نکن، چون زنجیرهایی که به دستات، پاهات و دورت بستم خیلی محکم هستن.
سابین نیشخندی زد و گفت:
- نمیخواستم تلاشی بکنم.
کلارا اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- با اینکه میخواستی منو بکشی اما من نمیخوام مثل تو بدون دلیل قاتل بشم.
او کمی مکث کرد و دوباره گفت:
- یا شاید هم دلیل داری و من نمیدونم؟ پس قضاوت رو میذارم برای زمانی که بقیۀ داستانت رو بهم گفتی.
سابین لبخندی زد و با چهرهای ناباورانه گفت:
- میخوای بقیۀ داستان زندگیم رو بهت بگم؟
او نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا باید اینکارو بکنم؟ برات چه اهمیتی داره؟
- چون میخوام بدونم کی تو رو شستشوی ذهنی داده تا علیه خونآشامها بشی و از همه مهمتر، اینکه چطور انقدر قدرتمندی؟
سابین به نقطهای خیره شد و گفت:
- سال 1720 بود.
کلارا به آرامی به صندلیاش تکیه داد و سابین با خونسردی ادامه داد:
- وقتی چشمام رو باز کردم چند تا خواهر روحانی دور و برم بودند و یه زن.
کلارا با کنجکاوی به جلو خم شد و گفت:
- یه زن؟ اون کی بود؟
سابین به او خیره شد و گفت:
- اون گفت ناجی دنیاست، ناجی تمام انسانها از دست خونآشامها.
کلارا به تندی پرسید:
- اون کی بود؟ اسمش چی بود؟ همه چی رو بهم بگو.
سابین با لبخند طعنهآمیزی گفت:
- ازم اطلاعات میخوای؟ میخوای قبل مرگم اعتراف کنم؟
کلارا از روی صندلی بلند شد و گفت:
- تو یه ماشین کشتار برای خونآشامها هستی، این رو فهمیدم، که هیچ رحمی در وجودت نیست اینم فهمیدم، اما این و نمیفهمم، که چرا منطقی توی کارت نیست.
سابین خندید و گفت:
- از کدوم منطق حرف میزنی کلارا کلارکسون؟
کلارا اخمهایش را در هم کشید و سابین با عصبانیت گفت:
- وقتی یکی از شما خانوادم رو به وحشیانهترین صورت به قتل رسوند، دیگه هیچ منطقی برام نموند.
حالا درد و رنج رو تو چشماش میدیدم. حسرت، غم عزیزانش، اون تنها بود و با کوله باری از درد و رنج.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما ما مثل هم نیستیم، باید این رو بدونی که ذات همه مثل هم نیست.
با ناراحتی از سلول خارج شدم و مقابل در آهنی روی زمین نشستم و با خود تکرار کردم.
ما یه چیز هستیم، یک درندۀ تشنه به خون؛ اما دو راه پیش رومونه، یا کنترل میکنیم و از نابودی دور میشیم، یا هم بهش خوش آمد میگیم و به یه حیوون بیرحم تبدیل میشیم.
اما من این کارو نکردم، من بهش خوش آمد نگفتم، میخواستم دوباره مثل قبل بشم، قبل اینکه خونآشام بودم، قبل اینکه همه چیز داشتم و مهمتر از اون انسان بودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: