• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- چی؟​
کاترین شکلکی در آورد و گفت:​
- سفرمون تا این‌جا بود، فعلاً بای آبجی کوچولو و عمو جون.​
او با سرعت خون‌آشامی از آن‌جا دور شد و کلارا نتوانست جلویش را بگیرد. نفس‌زنان به سابین خیره شد و این را می‌دانست که دیگر کاترینی نیست تا در بقیه راه به او کمک کند و فلنگ را بسته است.​
***​
سابین به آرامی چشمانش را باز کرد و نیمه باز به کلارا که روی صندلی مقابلش نشسته بود خیره شد و با نیشخند گفت:​
- داری چیکار می‌کنی؟​
- بی‌خودی تلاش نکن، چون زنجیرهایی که به دستات، پاهات و دورت بستم خیلی محکم هستن.​
سابین نیشخندی زد و گفت:​
- نمی‌خواستم تلاشی بکنم.​
کلارا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:​
- با این‌که می‌خواستی منو بکشی اما من نمی‌خوام مثل تو بدون دلیل قاتل بشم.​
او کمی مکث کرد و دوباره گفت:​
- یا شاید هم دلیل داری و من نمی‌دونم؟ پس قضاوت رو می‌ذارم برای زمانی که بقیۀ داستانت رو بهم گفتی.​
سابین لبخندی زد و با چهره‌ای ناباورانه گفت:​
- می‌خوای بقیۀ داستان زندگیم رو بهت بگم؟​
او نفس عمیقی کشید و گفت:​
- چرا باید این‌کارو بکنم؟ برات چه اهمیتی داره؟​
- چون می‌خوام بدونم کی تو رو شستشوی ذهنی داده تا علیه خون‌آشام‌ها بشی و از همه مهم‌تر، این‌که چطور انقدر قدرتمندی؟​
سابین به نقطه‌ای خیره شد و گفت:​
- سال 1720 بود.​
کلارا به آرامی به صندلی‌اش تکیه داد و سابین با خونسردی ادامه داد:​
- وقتی چشمام رو باز کردم چند تا خواهر روحانی دور و برم بودند و یه زن.​
کلارا با کنجکاوی به جلو خم شد و گفت:​
- یه زن؟ اون کی بود؟​
سابین به او خیره شد و گفت:​
- اون گفت ناجی دنیاست، ناجی تمام انسان‌ها از دست خون‌آشام‌ها.​
کلارا به تندی پرسید:​
- اون کی بود؟ اسمش چی بود؟ همه چی رو بهم بگو.​
سابین با لبخند طعنه‌آمیزی گفت:​
- ازم اطلاعات می‌خوای؟ می‌خوای قبل مرگم اعتراف کنم؟​
کلارا از روی صندلی بلند شد و گفت:​
- تو یه ماشین کشتار برای خون‌آشام‌ها هستی، این رو فهمیدم، که هیچ رحمی در وجودت نیست اینم فهمیدم، اما این و نمی‌فهمم، که چرا منطقی توی کارت نیست.​
سابین خندید و گفت:​
- از کدوم منطق حرف می‌زنی کلارا کلارکسون؟​
کلارا اخم‌هایش را در هم کشید و سابین با عصبانیت گفت:​
- وقتی یکی از شما خانوادم رو به وحشیانه‌ترین صورت به قتل رسوند، دیگه هیچ منطقی برام نموند.​
حالا درد و رنج رو تو چشماش می‌دیدم. حسرت، غم عزیزانش، اون تنها بود و با کوله باری از درد و رنج.​
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- اما ما مثل هم نیستیم، باید این رو بدونی که ذات همه مثل هم نیست.​
با ناراحتی از سلول خارج شدم و مقابل در آهنی روی زمین نشستم و با خود تکرار کردم.​
ما یه چیز هستیم، یک درندۀ تشنه به خون؛ اما دو راه پیش رومونه، یا کنترل می‌کنیم و از نابودی دور می‌شیم، یا هم بهش خوش آمد می‌گیم و به یه حیوون بی‌رحم تبدیل می‌شیم.​
اما من این کارو نکردم، من بهش خوش آمد نگفتم، می‌خواستم دوباره مثل قبل بشم، قبل این‌که خون‌آشام بودم، قبل این‌که همه چیز داشتم و مهم‌تر از اون انسان بودم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
***​
مت از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن کلارا که روی صندلی با افکاری که مسلماً آشفته به نظر می‌رسید نشسته است با نفسی عمیق سمتش رفت و کنارش نشست و گفت:​
- چی شده؟​
کلارا از افکارش بیرون پرید و چشمان بی‌رمقش را به مت دوخت و گفت:​
- چیزی نیست؛ فقط هنوز چیزی نگفته، باید با یه راه دیگه‌ای پیش بریم که اصلا خوشم نمیاد.​
مت دستش را با دلگرمی روی مچ کلارا گذاشت و گفت:​
- نگران نباش این بار من میرم.​
مونیکا سمت آن‌ها آمد و لبخندی زد و گفت:​
- امروز نینا زنگ زد کلارا.​
کلارا رو به او کرد و گفت:​
- چی گفت؟​
- خیلی نگرانت بود و می‌خواست بدونه چرا این دو روز مدرسه نیومدی.​
کلارا با خستگی و بی‌تفاوتی سرش را پایین انداخت و گفت:​
- بهش زنگ می‌زنم.​
مونیکا با کمی فکر گفت:​
- اوه؛ یادم رفته بود بهت بگم، اون شب که رفته بودین سابین رو بگیرین، یه پسری اومد دم در و ظاهراً قرار بود باهاش بری بیرون.​
کلارا با کمی مکث با چهره‌ای که مسلماً از فراموش کردن قرارش با آدرین سرزنش‌گرایانه گفت:​
- لعنتی.​
او بلند شد و مت پرسید:​
- کجا می‌ری؟​
- دارم می‌رم مدرسه، باید با آدرین حرف بزنم.​
مونیکا لبخندی زد و گفت:​
- اما امروز یکشنبه است، مدرسه تعطیله.​
کلارا با کمی مکث که گیج به نظر می‌رسید گفت:​
- باشه، میرم بیرون یکمی قدم بزنم، فعلاً.​
او به سرعت به راه افتاد و از خانه خارج شد تا از زیر رگبار سوالات مونیکا و مت شانه خالی کند. با خارج شدنش از خانه مت و مونیکا با نگاه‌هایی معنادار به همدیگر خیره شدند و در همین حین تلفن مت شروع به زنگ زدن کرد و با دیدن نام کاترین با کمی اخم جواب داد و گفت:​
- فکر کردم برای همیشه خودتو گم و گور کردی.​
کاترین در حالی که از خیابان عبور می‌کرد با چهره‌ای نگران و کاملاً جدی گفت:​
- کجایی؟​
- خونه‌ام.​
- سابین کجاست؟​
مت از روی صندلی بلند شد و با حالت عادی گفت:​
- این سوال‌ها چیه می‌پرسی؟​
کاترین با صدای بلند و عصبی پرسید:​
- اون لعنتی کجاست مت؟​
مت با احساس نگرانی کاترین فوراً جواب داد:​
- تو زیر زمینه، کلارا الان پیشش بود، چطور مگه، چیزی شده؟​
کاترین با اضطراب و پریشانی گفت:​
- برو مطمئن شو مت.​
مت به سرعت سمت زیر زمین رفت، از نرده‌ها به سابین که روی صندلی خوابیده بود نگاه کرد و گفت:​
- اون این‌جاست، دست و پا بسته.​
کاترین نفس راحتی از آسودگی کشید و گفت:​
- خوبه، مونیکارو بذار مراقبش باشه. خودت بیا بار نزدیک اسکله.​
مت تلفن را قطع کرد و با کمی مکث و با نگرانی به راه افتاد.​
لیام توپ گنده بسکتبال را به طرف هم تیمی‌اش آدرین پرت کرد و یکی از تیم حریف در حال حمله به آدرین بود تا توپ را به چنگ بگیرد که آدرین با حرکت چرخشی زیبا و حرف‌های حریفش را دور زد. هیاهویی از سوی هر دو تیم زمین بسکتبال هوای آزاد را فرا گرفت و با حرکت زیبای آدرین توپ مستقیماً وارد سبد شد، تیم آدرین هیاهویی از شور و ذوق سر دادند و در این حین آدرین با دیدن پیکر زیبا و خوش پوش دختر مورد علاقه‌اش که​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
در آن ن*زد*یک*ی نشسته و با لبخند محو تماشای بازیکن جذاب بود به او خیره گشت. در بین تشویق‌ها و حمایت تیمش با چشمان سبزش به کلارا خیره شده بود که لیام با تعجب به او نگاه کرد و گفت:​
- هی پسر، چرا خشکت زده؟​
آدرین با کمی مکث سرش را به معنای نه تکان داد و گفت:​
- به جای من ویلیام رو بیارین، باید با یکی حرف بزنم.​
او به راه افتاد. لیام به او و بعد به کلارا که مقابل نیمکت کنار درخت ایستاده بود خیره شد و با صدای بلندی گفت:​
- هی بچه‌ها شروع می‌کنیم.​
آدرین خیس عرق بود و نفس زنان و با نگاهی سرد به کلارا که چهره شرمساری به خود گرفته و چشمان آبی‌اش غمگین به نظر می‌رسید نزدیک شد و در یک قدمی او ایستاد. کلارا به خوبی متوجه بود که آدرین چقدر از او دلسرد شده و حتی نمی‌خواهد به چشمانش نگاه کند، با صدایی ضعیف گفت:​
- نمی‌خوای بهم نگاه کنی؟​
آدرین نفس عمیقی کشید و با کمی مکث برگشت، به چشمان کلارا خیره شد و گفت:​
- چی می‌خوای؟​
کلارا به او نزدیک شد تا فاصله‌ای که آدرین سعی می‌کرد حفظ کند را پر کند و گفت:​
- واسۀ دو شب پیش معذرت می‌خوام.​
آدرین نیش خندی زد و گفت:​
- فکر کردم برای این معذرت خواهی هم نمیای.​
او برگشت و کاملاً مشخص بود که دلش شکسته و با گام‌هایی بلند سمت ماشینش می‌رفت، تا هر چه زودتر از کلارا دور شود که کلارا دست او را گرفت. آدرین ایستاد و با ابروهایی درهم کشیده سمت او برگشت و کلارا با ناراحتی گفت:​
- یه مشکلی برام پیش اومده بود آدرین، نتونستم بیام، واقعاً معذرت می‌خوام و فکر کنم دیگه نتونیم همدیگه رو ببینیم.​
به چشمان حیرت‌زده آدرین خیره شدم، می‌توانستم تندتر شدن ضربان قلبش را بشنوم. برگشتم و می‌خواستم بروم که آدرین به دنبالم افتاد و با نگرانی گفت:​
- چی؟ صبر کن کلارا، چرا نباید همدیگه رو ببینیم؟​
کلارا به راهش ادامه داد و آدرین به سرعت خودش را مقابل او انداخت و گفت:​
- چرا دیگه همدیگه رو نبینیم کلارا؟​
به اطراف نگاهی کردم و نمی‌خواستم آشفتگی حالم را در چشمانم ببیند و با کمی مکث گفتم:​
- چون می‌خوایم از این‌جا بریم، برای همین دیگه...​
آدرین مانع حرفم شد و با موجی از ناراحتی که در چشمانش غوطه ور بود گفت:​
- اما من نمی‌خوام بری.​
برقی در چشمان سبز ورزشکار خوش‌هیکل درخشید، نمی‌توانستم بفهمم از چیست، ولی به یک‌باره فاصله کوچک بینمان را ناپدید ساخت و به نرمی خیره در چشمانم گفت:​
- تازه بهت نزدیک‌تر شدم، دو سال بود که با خودم کلنجار می‌رفتم تا بهت بگم که ازت خوشم میاد، اون شب می‌خواستم بهت بگم چه احساسی نسبت بهت دارم، لطفاً کلارا؛ تنهام نذار.​
اصلاً نفهمیدم چی شد، به یک‌باره لبان سرد آدرین روی لبانم نشست و نفهمیدم که دوباره احساسی که سال‌ها پیش از قلبم بیرون رفته بود دوباره برگشت. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. از این احساس می‌ترسم.​
به سرعت از آدرین جدا شدم، نباید اجازه دوباره به این حس لعنتی بدهم. با تمام قدرتم فرار کردم، چون همیشه بهترین راه است.​
***​
مت وارد بار لوکس و چشم‌گیر متروپولیتن گریل شد. نگاهی گذرا به آن‌جا کرد و در همان جا کنار در ایستاد و با چشمان آبی‌اش اطراف را کاوید و با دیدن کاترین خوش پوش که در صندلی مقابل سکوی بار نشسته است.​
با گام‌های بلند سمتش رفت و کاترین لیوان و*یس*کی را روی سکو گذاشت. مت کنارش نشست و او سمتش برگشت، لبخندی زد و با شیطنتی که در چشمانش بود گفت:​
- سلام عمو جون.​
مت به مقابل خیره شد و گفت:​
- بهتره ز*ب*ون نریزی و حرفی که منو تا این‌جا کشونده رو بزنی.​
کاترین نو*شی*دنی‌اش را سر کشید و با کمی مکث و حالت قبلی رو به مت کرد و گفت:​
- خب عمو جون، من طی این چند روز که ازتون دور بودم تو پورتلن به یکی از دوستای قدیمی و عزیزم برخورد کردم که اتفاقاً یه جادوگر قدرتمند هم بود.​
کاترین دستش را با گفتن این حرف مشت کرد، حرکات جالب و نمایشی خنده‌داری می‌کرد که مت با حرکات دست او باعث سرگرمی اش شده بود که گفت:​
- خب این دوست جادوگر قدرتمندت چی بهت گفت؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کاترین چشمانش را ریز کرد و با حالت اسرار‌آمیزی گفت:​
- یه سری چیزهای وحشتناک و البته، در مورد اون گروگان بزرگی که تو زیر زمین اسیره.​
مت با کنجکاوی سمت او برگشت و گفت:​
- در مورد سابین؟ خب چی می‌دونی؟​
کاترین لیوان خالی‌اش را به متصدی بار نشان داد و او اطاعت کرد، در حینی که او لیوانش را پر می‌کرد گفت:​
- باید بگم که تو سال 1720 در ولتری ایتالیا یه اتفاق بسیار بسیار شومی میفته که کل مردم بی‌گناه اونجا همراه با دار و ندارشون به آتش کشیده می‌شن، البته افسانه‌های زیادی در مورد این فاجعۀ عظیم وجود داره، اما تنها چیزی که ما می‌تونیم این قضیه رو به این ربط بدیم اینه که اسمی از یه شکارچی بزرگ در این داستان ما برده شده که بسیار بسیار قویه.​
مت با نگرانی در فکری عمیق بود که گفت:​
- و فکر می‌کنی اون شکارچی، سابین مونیز باشه؟​
کاترین با کمی تامل و شکلکی که در می‌آورد گفت:​
- شاید یا نه.​
او با کمی افسوس گفت:​
- خب دوستی که من می‌شناسم عمرش این‌قدر کفاف نمی‌ده که بدونه زمان قدیم چی گذشته، اما...​
او کمی جدی به نظر می‌رسید و تردید در چهره‌اش بود که مت پرسید:​
- اما؟​
کاترین با کمی مکث گفت:​
- فکر کنم اون جادوگر بلوف می‌زد، ولی اون گفت که شکارچی که تو اون داستانه به شدت قوی و شکست‌ناپذیر بود.​
مت که حال به شدت نگران به نظر می‌رسید به فکر فرو رفت. کاترین نیز در فکر عمیقی بود که آیا واقعاً داستانی که دوست جادوگر کاترین برایش تعریف کرده بود را باید جدی می‌گرفتند یا نه؟​
***​
مونیکا در سلول را به آرامی باز کرد. سابین سرش را بلند کرد و او سینی غذا را روی صندلی گذاشت و به صورت رنگ پریده سابین نگاهی کرد و گفت:​
- باید بازت کنم تا یکمی غذا بخوری.​
سابین با چشمانی ریز و ناباور به او خیره شده بود که گفت:​
- می‌دونی، کارایی که شما باهام می‌کنین، نمی‌دونم شاید ولی اینو می‌دونم که شما خون آشام های خوبی هستین.​
مونیکا لبخندی زد و به چهره سابین که گویی حرفی را که به ل*ب آورده بود را باور نداشت، با تعجب گفت:​
- خون‌آشام‌های خوب؟ نمی‌دونم، شاید اگه برداشت تو اینه می‌تونی این اسم رو رومون بذاری.​
سابین نیش خندی زد و گفت:​
- درسته که شما خوب هستین و هنوز سعی می‌کنین مثل انسان‌ها رفتار کنین، اما...​
او مکثی طولانی کرد. مونیکا با شک به چشمان شیطانی‌اش خیره شد و سابین با چشمانی غیرقابل فهم به چشمان هراسان مونیکا خیره گشت و گفت:​
- اما من برای کشتن همۀ خون‌آشام‌ها به وجود اومدم بدون استثنا.​
مونیکا در جایش خشکش زده بود. سابین به سرعت و به راحتی آب خوردن با فشار کوچکی، تمام زنجیرهای دور ب*دن او با صدایی عظیمی منفجر شدند و از روی صندلی بلند شد. مونیکا با سرعت خون‌آشامی به او نزدیک شد و سابین سر او را به سرعت باور نکردنی گرفت و او را محکم به دیوار کناری گوبید. مونیکا بی‌هوش روی زمین افتاد.​
***​
کلارا روی پله‌ها ایستاده و در حال باز کردن در بود که در همین حین با متوقف شدن ماشین مت برگشت. با دیدن او و کاترین که هم‌زمان از اتومبیل خارج شدند و مضطرب به سمت او می‌آمدند خیره شد و با نگرانی پرسید:​
- چیزی شده؟​
مت با گام‌هایی بلند سمت خانه می‌رفت، که گفت:​
- بهت می‌گم.​
او به سرعت وارد خانه شد. کلارا با نگاهی پرسش‌گرایانه به کاترین خیره شد و او به من اشاره کرد و گفت:​
- همونی که مت گفت.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
مت با سرعت خون‌آشامی از پله‌های تاریک و تنگ زیر زمین پایین رفت و با دیدن در باز سلول با نگرانی گفت:​
- نه، نه، نه، نه.​
او مونیکا را از روی زمین بلند کرد و در همین حین کلارا و کاترین وارد شدند. کلارا به سرعت و با نگرانی سمت مونیکا رفت و کاترین با جدیت به زنجیرهای فولادی تکه تکه شده که همچون دانه‌های برف روی زمین پراکنده شده بودند، خیره شد و با حیرت و چشمانی گشاد شده گفت:​
- شایدم بلوف نزده.​
شب بود، در حالی که اهالی سیاتل شب پر ستاره و سرد پاییزی را در خانه و در محیط گرم خانواده می‌گذرانند، در دل اهالی خانه کلارکسون‌ها آشوبی به پا است.​
مت در اتاق را به آرامی بست و کاترین با نگاهی عادی گفت:​
- خوبه؟​
مت لبخندی نصفه زد و گفت:​
- کمی بهش خون دادم، حالش بهتر شد.​
- خوبه.​
او برگشت، می‌خواست از پله‌ها پایین برود که مت به سرعت گفت:​
- کاترین؟​
کاترین سمت او برگشت. مت نزدیک شد و با مهربانی گفت:​
- ممنونم؛ امروز خیلی کمک کردی.​
کاترین با کمی مکث که گویی احساس عجیب و متفاوتی در چشمان قهوه‌ای‌اش به چشم می‌خورد، لبخندی زد و گفت:​
- قابلی نداشت.​
او با کمی مکث از پله‌ها پایین رفت. مت به او خیره شد و با کمی تامل پشت سر او پایین آمد.​
***​
کلارا در حالی که روی تخت نشسته بود با ناراحتی می‌گفت:​
- دیگه دارم دیوونه می‌شم نینا، شاید نباید هرگز به این‌جا بر می‌گشتم.​
نینا دست او را با ناراحتی گرفت و گفت:​
- دیگه از رفتن حرف نزن کلارا، باشه؟​
کلارا با کمی تامل و آرامش گفت:​
- باشه.​
- ما از پسش برمیایم، نمی‌ذاریم سابین بیشتر از این پیش بره، حتماً یه راهی براش پیدا می‌کنیم، من پیشتم.​
کلارا بدون معطلی او را در آ*غ*و*ش گرفت و با چشمان بسته گفت:​
- واقعاً ازت ممنونم نینا، اگه نبودی نمی‌دونم باید به کی حرفامو می‌زدم.​
نینا لبخندی زد و گفت:​
- فکر کنم بهم مدیونی که بذاری امشب رو این‌جا باهات بمونم.​
کلارا خندید و به چشمانش خیره شد و گفت:​
- بدون لیلی؟ اگه بفهمه بهش خیانت کردیم چشمامونو در میاره و می‌خوره.​
نینا خندید و گفت:​
- کی گفته بدون اون؟​
در همین هین لیلی در را باز کرد و با شادی همیشگی‌اش سمت آن‌ها دوید و گفت:​
- من اومدم.​
لیلی خودش را روی تخت پرت کرد و کلارا و نینا خنده‌کنان او را همانند عروسک باربی گنده در آ*غ*و*ش گرفتند.​
لیلی با هیجان کودکانه‌ای گفت:​
- من وسط می‌خوابم از اول بگم.​
کلارا خندید و گفت:​
- باشه.​
آن‌ها روی تخت بزرگ و دو نفره دراز کشیدند و با قلقلک همدیگر می‌خندیدند. کاترین از لای در با لبخندی پر از حسرت به آن‌ها خیره شده بود، با چشمانی پر از ناراحتی از پله‌ها به صورت مه‌وار پایین رفت. کلارا با شنیدن صدای پای کسی با کمی مکث به فکر فرو رفت، اما به شادی نینا و لیلی پیوست. کاترین در را باز کرد و می‌خواست برود که مت با دیدن او صدایش کرد و کاترین ایستاد، با کمی تامل برگشت و به او نگاه کرد و مت با دیدن چشمان قهوه‌ای کاترین که سعی بر پنهان کردنشان را داشت پرسید:​
- نمی‌مونی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کاترین لبخندی زد و گفت:​
- فکر کنم زیادی موندم.​
او دوباره لبخندی زد. با رفتن او مت سرش را پایین انداخت و با ناراحتی با شنیدن خنده‌های طبقۀ بالا دوباره به در خیره شد و سرش را با افسوس تکان داد.​
- من یه خانوادۀ قشنگ داشتم، می‌دونی؟ شاید هم لایقشون نبودم، ولی خوشحال بودم که اونا رو دارم. خواهرم، زیاد با هم جور نبودیم اما بازم خواهر بودیم و جونمون واسۀ هم دیگه در می‌رفت. نمی‌خوام احساساتی باشم رفیق، چون احساس داشتن برای ماها باعث می‌شه که نابودمون کنه، چون ما یه درنده‌ایم! ولی حالا اون خانواده، پوف، سراب شده و من هیچ‌کسی رو ندارم. چقدر قبلاً خوشحال بودم، چون کلی آدم برای این جور حرف‌ها داشتم تا باهاشون حرف بزنم اما حالا مجبورم تمام این حرف‌ها رو به توی گارسون بگم.​
کاترین با ناراحتی بطری و*یس*کی را روی میز کوبید و بلند شد. در حالی که سمت متصدی بار که به شدت شوکه و ترسیده بود و به او خیره شده بود می‌رفت. با اشک چشمانش که از عصبانیت در چشمان زیبای خطر ناکش می‌درخشید گفت:​
- معذرت می‌خوام رفیق، اما این ذات منه که کسایی که مسئول بدبختی‌هام نیستن رو مجازات کنم، پس...​
رشته‌های طلایی از چشمان قهوه‌ای سوخته خون‌آشام دل شکسته رشد کرد. دندان‌های تیز و سفید نیشش از لبان بسته‌اش به بیرون طوغیان می‌کرد. مرد کم سن و سال بدبخت به ناچار باید سزای بی‌رحمی سرنوشت در مقابل خون‌آشام غمگین را پس بدهد و جز دیدن مرگ خودش در چشمان او کار دیگری نمی‌توانست بکند.​
کاترین گر*دن او را گرفت و در حالی که دیگر هیچ چیز نمی‌توانست مانع بر خشم و ناراحتی‌اش شود گفت:​
- برای این کارم متاسفم.​
او به سرعت دندان‌هایش را به شاهرگ مرد فرو کرد و وحشیانه در حال مکیدن خونش بود که پس از چند ثانیۀ کوتاه او را رها کرد. مرد با بدنی بدون گرما و چشمان خشک شده که هیچ درخششی دیگر در آن‌ها جای نداشت از دستان سست شده خون‌آشام روی زمین افتاد. کاترین در حال پاک کردن دهانش بود که با شنیدن صدایی برگشت، با دیدن فرد مقابلش بدنش آماده برای هر حمله‌ای گشت.​
سابین با چهره‌ای ساختگی گفت:​
- آه، یه خون‌آشام م*ست بدبخت، چه ناراحت کننده.​
کاترین نیش‌خندی زد و گفت:​
- تو این‌جا چی کار می‌کنی شکارچی؟ این خون‌آشام بدبخت م*ست می‌تونه طلوع صبح رو نصیبت نکنه.​
سابین در حالی که به آرامی نزدیک میشد لبخندی زد و گفت:​
- اما این خون‌آشام بدبخت م*ست نمی‌دونه که من یه شکارچی فنا ناپذیر قدرتمندم، درسته؟​
کاترین با چشمانی شیطانی به او خیره شده بود که گفت:​
- مثل این‌که زیادی به خودت مطمئنی رفیق؟​
او با سرعت خون‌آشامی به سابین نزدیک شد. می‌خواست گ*ردنش را بگیرد که سابین پیش دستی کرد و چوب میخی را زیر قلب او فرو کرد. کاترین بی‌حرکت ایستاد و با دردی فراوان نفس‌نفس می‌زد که سابین گفت:​
- به یه چیزی پی بردم که شاید برات جالب باشه، با این که خواهر کلارا هستی، اما زمین تا آسمون با اون فرق می‌کنی. فکر کنم به خودم قولی دادم که با اون و خانوادۀ گیاه‌خوارش کاری نداشته باشم.​
او چوب را بیشتر فرو کرد و کاترین بیشتر درد می‌کشید که سابین خیره در چشمان پر از اشک و دردمند کاترین با بی‌رحمی ادامه داد:​
- اما تو جزو اونا نیستی.​
چوب را در آورد، می‌خواست به قلب کاترین بزند که مت با سرعت خون‌آشامی سر رسید و با ضربهای محکم به سینۀ او سابین به عقب پرتاب شد و او به سرعت کاترین را برداشت و از آن‌جا دور شدند.​
سابین بلند شد و با عصبانیت به اطراف نگاهی کرد و با گام‌هایی بلند سمت چوبش روی زمین رفت، آن را برداشت و از بار خارج شد.​
***​
سال 1743 ایتالیا،رم​
مونیکا لباس عروسی پوشانده شده را در کمد گذاشت. کلارا با هیجان و با برق خوشحالی که در چشمانش می‌درخشید ناباورانه گفت:​
- خیلی استرس دارم مونیکا، بالاخره دارم با جولیو ازدواج می‌کنم.​
مونیکا لبخندی از روی نارضایتی زد، به سمت کلارا برگشت و کنار او روی تخت نشست، دستش را گرفت و گفت:​
- عزیزم تو واقعاً مطمئنی؟ همه مخالف این ازدواج هستن.​
کلارا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:​
- چون جولیو آدم عجیبیه؟ دست بردار زن عمو.​
مونیکا همراه با کلارا از روی تخت بلند شد و گفت:​
- فقط ازت می‌خوام بیشتر از خودت و احساسی که نسبت بهش داری مطمئن باشی. اون دو هفته بیشتر نیست که اومده به این شهر ولی تو، توی این مدت کم عاشقش شدی و فردا داری باهاش ازدواج می‌کنی.​
کلارا با تغییری سریع و ناباورانه با صدای بلند و با عصبانیت گفت:​
- من از احساسی که نسبت بهش دارم مطمئنم، برام مهم نیست بقیه در مورد ما چی فکر می‌کنن.​
او با گام‌هایی بلند از اتاق خارج شد، مونیکا با ناراحتی و نگرانی به رفتن او خیره ماند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کاترین در باغ سر سبز و هوای بهاری عمارت قدم می‌زد. با احساس کسی که به آرامی او را تعقیب می‌کند به سرعت برگشت و جولیو را مقابلش یافت. مردی که نقاب یک اشراف زاده خوش مشرب و محبوب را در میان انسان ها به چهره دارد.​
او با عصبانیت به جولیو خیره شد، با نادیده گرفتنش سعی داشت از کنار او رد شود که جولیو لبخند زنان و با متانت اشرافی‌اش گفت:​
- چرا داری مدام ازم فرار می‌کنی؟​
کاترین با عصبانیت سمت او برگشت و با چهره‌ای جدی و بدون احساس به او نزدیک شد، خیره در چشمانش گفت:​
- تو اون‌قدرها هم آدم بزرگی نیستی که بخوام ازت فرار کنم.​
جولیو نیش خندی زد و کاترین با پیروزیی که در چشمانش بود ادامه داد و گفت:​
- دیگه چیزی نمونده که چهرۀ واقعیت رو به همه، مخصوصاً خواهرم نشون بدم.​
اشراف‌زاده جذاب لبخند ملیح زد و چهره آرامی به خود گرفته بود که گفت:​
- پس در این فرصتی که داری تقلا می‌کنی یه چیزی رو دوباره بهت یادآوری می‌کنم.​
مرد حیله‌گر شرور گر*دن کاترین را از لای موهای پر پشت و مواجش به چنگ گرفت و به پیکر ستبر و محمکش چسباند و وحشیانه شروع به ب*و*سیدنش کرد. طولی نکشید که کاترین با قدرت تمام و با خشم او را عقب راند، جولیو با شیطنت به او خیره شده بود که کاترین می‌خواست به او نزدیک شود که کلارا شوکه از بین درختچه‌ها گفت:​
- تو چیکار می‌کنی کاترین؟​
کاترین با تعجب به او خیره شد. جولیو که به نظر شوکه نمی‌آمد به کاترین با نگاهی خاص خیره گشت و کاترین با لکنت گفت:​
- کلارا، اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست، لطفاً بذار توضیح بدم.​
کاترین به او نزدیک شده بود که کلارا سیلی محکمی به او زد و با اندوهی بزرگ به سرعت از آن‌جا دور شد.​
اشراف‌زاده مرموز کار خودش را کرده بود، با نیشخندی پیروزمندانه به کاترین نگاه کرد و از او دور شد.​
کلارا گریه‌کنان در اتاقش روی تخت نشسته و دستانش را روی صورت سیل‌وار از اشک‌هایش نهاده بود که جولیو با گام‌هایی آرام وارد اتاق شد. صدای قدم‌های او توجه کلارا را جلب کرد و سمتش برگشت، جولیو به نرمی در حالی که او را نگاه می‌کرد تخت را دور زد و کنار او نشست و با ناراحتی ساختگی گفت:​
- می‌دونی که اون می‌خواد بین مارو به هم بزنه؟​
کلارا با کمی مکث، نگاهی که به چشمان نعنایی رنگ و اسرارآمیز اشراف‌زاده قفل شده بود، سرش را به معنای تائید تکان داد. جولیو به نرمی گویی که با عروسکی سخنگو حرف می‌زند و نه با یک انسان، موهای او را نوازش کرد. چشمانش به رنگ سرخ درخشان در آمد و گفت:​
- می‌دونی که منو دوست داری و فردا باهام ازدواج می‌کنی؟​
کلارا سرش را تکان داد و گفت:​
- دوست دارم.​
جولیو با نیشخند او را در آ*غ*و*ش بی‌احساسش کشید و گفت:​
- می‌دونم که داری، باید این‌طوری باشه.​
***​
کلارا با کش و قوسی که به بدنش داد به آرامی چشمان آبی زیبایش را برای صبح دل‌انگیز آفتابی گشود، با دیدن لیلی که روی نینا خیمه زده و مانند عروسک خرسی بزرگ او را در آ*غ*و*ش گرفته است لبخندی زیبا روی لبانش نقش بست. به آرامی از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد. لبخند زنان از پله‌ها پایین آمد، با دیدن کاترین که در آشپزخانه مشغول پختن نیمرو است با تعجب به او خیره شد. او به شادمانی تعجب آوری که گویی چندین سال است در آن خانه زندگی می‌کند در حالی که پشتش به کلارا بود گفت:​
- صبح به خیر آبجی.​
کلارا با تعجبی آشکار نزدیک شد و گفت:​
- از کی تا حالا تو صبحونه می‌خوری؟​
کاترین نگاهی خمار به او انداخت، با نگاه‌هایی دلبرانه گفت:​
- گفتم برای خانوادۀ عزیز و دوستای عزیز خواهر کوچولو یه کاری کرده باشم.​
کلارا که از رفتار خوب و انسان گونۀ او به شدت شوکه بود، به آرامی روی صندلی نشست. مت از دستشویی بیرون آمد و لبخند زنان به کلارا صبح به خیر گفت. کلارا با تعجب به او نگاه کرد، مت با خوشنودی کنار کاترین ایستاد و در حالی که با ولع به پن‌کیک‌ها خیره شده بود گفت:​
- ام؛ ببین چی درست کردی کاترین، عجب پن‌کیک‌های خوش‌مزه‌ای.​
کاترین مغرورانه لبخندی زد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- بپا تو گلوت گیر نکنه مت.​
مت خندید و کلارا بیشتر و بیشتر متعجب و شوکه به نظر می‌آمد. مونیکا به آنها پیوست و او هم همانند کلارا متعجب به نظر می‌‌رسید که مت از لبان او ب*و*سید و گفت:​
- صبح بخیر عزیزم.​
او لبخندی زد و با نگاهی معنادار به او و کاترین نگاه کرد. مت لبخندزنان او را سمت صندلی هدایت کرد و در همین حین نینا و لیلی خنده‌کنان از پله‌ها پایین آمده و سمت پذیرایی آمدند. کلارا در حالی که با ابروانی بالا پریده پن‌کیک می‌خورد، کاترین به دخترها سلام کرد و آن‌ها نیز جواب سلام را دادند. نینا کنار کلارا نشست و با ایما و اشاره وضعیت را پرسید. کلارا شانه‌ای بالا انداخت و به کاترین که درحال نشستن روی صندلی بود خیره شد و لیلی با اشتیاق فراوانی پرسید:​
- کاترین؟​
کاترین با خوشنودی و شیطنت رو به او نگاه مسحورانه‌ای کرد، لیلی با کنجکاوی همیشگی‌اش پرسید:​
- کی اومدی این‌جا؟ منظورم اینه که تو این یه سال و نیم تو با کلارا اینا زندگی نمی‌کردی.​
کاترین کمی مکث کرد با نگاهی معنادار به کلارا خیره شد و گفت:​
- خب، من سفر کردن رو زیاد دوست دارم و تو این مدت که پیش خانواده‌ام نبودم، کارهای مهم‌تری می‌کردم.​
کلارا چشمانش را با نگرانی به سمت او سوق داد.​
لیلی گفت:​
- مثلاً چی؟​
کاترین در حالی که به کلارا خیره شده بود نیشخندی زد و گفت:​
- مثلاً خالی کردن خون آدم‌های خوشمزه مثل تو.​
کاترین نیشخندزنان چهره‌اش به یک شیطان خطرناک و خون‌خوار تغییر یافت. با سرعت خون‌آشامی دندان‌های نیشش را به گر*دن لیلی فرو کرد.​
کلارا خیس عرق و وحشت زده از تخت پرید. نفس زنان به اطراف خیره شد و با نفسی راحت و با تعجب به جای خالی نینا و لیلی خیره گشت. با آسودگی دستش را روی قفسه س*ی*نه‌اش که قلبش به وحشیانه‌ترین حالت می‌کوبید نهاد. به یک‌باره با شنیدن صدای خنده از طبقۀ پایین از تخت همانند جن‌زده‌ها بلند شد، با کنجکاوی به طبقۀ پایین رفت.​
کاترین با وجد همانند مجری‌های محبوب تلوزیونی همه نگاه‌های دور میز صبحانه را به خود دوخته بود و می‌گفت:​
- سوئیس؛ مناظر فوق‌العاده‌ای داره، اما دخترای برزیل از مال اون‌جا جذاب‌ترند.​
همه خندیدند و مونیکا شاکیانه به مت خیره شده بود که مت با اخم به او نگاه کرد و لبخندی زد، می‌خواست همسر عزیزش را دعوت به خوشی کند. کاترین در حالی که پنکیک‌ها را روی میز می‌گذاشت گفت:​
- و اما ایتالیا...​
او کنار لیلی ایستاد و دستانش را روی میز قرار داد، سمت صورت او خم شد. با ن*زد*یک*ی زیاد و با نگاه دلبرانه‌ای گفت:​
- غذاهای محشری داره که انگشت‌هاتم باهاش می‌خوری، امم.​
لیلی خنده‌کنان با نگاه شیفته‌ای گفت:​
- تو محشری کاترین.​
کاترین که نگاه‌های دلبرانه و تیزش را به او دوخته بود، لبخند جذابی زد. گوشۀ ل*ب او را که آردی شده بود با انگشت شستش پاک کرد و گفت:​
- جیگرتو.​
نینا شاکیانه و با احتیاط به او نگاه می‌کرد، گویی که خون‌آشام جذاب همانند عنکبوتی سیاه در کمین دوست پسرش باشد.​
کاترین روی صندلی کنار مت نشست و با نیشخند گفت:​
- صبح بخیر آبجی کوچولو.​
کلارا اخم کنان از پلۀ آخر پایین آمد و با گام‌هایی بلند سمت آشپز خانه آمد، کنار دیوار تکیه زد و با بی‌میلی گفت:​
- صبح به خیر کاترین.​
لیلی با لبخند و شادی گفت:​
- چرا نمیای صبحونه بخوری کلارا؟ برای مدرسه دیرمون می‌شه.​
کلارا در حالی که با چهرۀ عبوسش به کاترین خیره شده بود گفت:​
- من امروز نمیام، شما برین.​
لیلی که از چهرۀ اخمو و نگاه‌های خشنش به کاترین برداشت کرده بود گفت:​
- باشه، من و نینا الان می‌ریم.​
او بلند شد، نینا هم از همه برای صبحانه تشکر کرد. لیلی چشمکی به کاترین زد، کاترین لبخند زد، نینا با نگاه به کلارا که هنوز عصبانی به نظر می‌رسید پس از کمی مکث با لیلی بدون هیچ حرفی به راه افتاد. با خارج شدن آن‌ها از خانه، کاترین کت چرمی مشکی‌اش را از روی صندلی برداشت و گفت:​
- فکر کنم منم باید برم، کار مهمی دارم که باید انجام بدم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کلارا با همان نگاه‌های تهدید‌آمیز و خشمگین به او نگاه می‌کرد که کاترین با نیشخند از کنار او رد شد. کلارا به سرعت بازوی او را با فشار زیادی چسبید و تهدیدوار خیره در چشمان شرور خواهرش گفت:​
- اگه دوباره حمام خون راه بندازی...​
نگاه آبی یخی‌اش چهره بشاش کاترین را از هم پاشید، کلارا ادامه داد:​
- کاری می‌کنم اون روی خون‌آشامیم رو که سال‌هاست فراموش کردم دوباره ببینی.​
چشمان قهوه‌ای نافذ کاترین، نگاه عمیقی به خود گرفت. پس از چالش نگاه طولانی و معنی‌دار دو خواهر، نیشخندی روی ل*ب خواهر بزرگ نقش بست و به نرمی از کنار کلارا لغزید. با خارج شدن او از خانه کلارا با همان نگاه قبلی به مت خیره شد و گفت:​
- تو آوردیش خونه مگه نه؟​
مت بلند شد. سعی بر حاکمیت آرامش در این موقعیت را داشت که گفت:​
- گوش کن کلارا...​
کلارا با عصبانیت و صدای بلندی گفت:​
- نمی‌فهمم، چت شده مت، چطور می‌تونی راهش بدی خونمون و بذاری با خانوادمون گرم بگیره؟ جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟​
مت نیز با همان لحن او شروع به حرف کرد:​
- تو چرا تمومش نمی‌کنی کلارا؟ اون هنوزم خواهرته، دیگه این فاصله بس نیست؟ تا به کی می‌خواین از همدیگه متنفر باشین و دوری کنین؟ دیشب نزدیک بود سابین دیوونه یه چوب تو قلبش فرو کنه، اگه یکیتون بمیره اون یکی چطور می‌تونه با عذاب وجدان کنار بیاد؟​
اشک، چشمان آبی یخی و نگاه خشمگین و سرد کلارا را از بین برد، گویی گفته‌های مت واقعیت وقوع چنین اتفاقی را برای کاترین رقم می‌زد که به یک‌باره به سردی گفت:​
- دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی براش بیفته، نمی‌خوام ببینمش، ما تو خانوادمون کسی به اسم کاترین نداریم که بخوایم براش نگران باشیم.​
او با جدیت به مت خیره شده بود که مت با ناامیدی فاصله گرفت و گفت:​
- یه روزی پشیمون می‌شین، ولی امیدوارم اون روز دیر نشده باشه.​
***​
لیلی و نینا در حال ورود به مدرسه بودند، که لیلی با استرس گفت:​
- نمی‌فهمم چرا کلارا وقتی اون رو می‌بینه مثل آتشفشان فوران می‌کنه.​
نینا با جدیت و طرفداری گفت:​
- نمی‌دونم لیلی، ولی حق با کلارائه، من حس خوبی نسبت به کاترین ندارم. اون حیله‌گره، دو رو، نه چند تا رو داره که هر کدوم به یه اندازه خطرناک هستن، بهتره به حرف کلارا گوش کنیم و ازش دور باشیم.​
- اما...​
در همین حین آدرین ظاهر شد و با چهره‌ای کنجکاو پرسید:​
- ببخشین دخترا، می‌خواستم بدونم از کلارا خبری دارین؟ اون امروز میاد مدرسه؟​
نینا با تعجب پرسید:​
- نه، اون امروز نمیاد مدرسه. چیزی شده آدرین؟​
آدرین که ناامید به نظر می‌آمد گفت:​
- نه، فقط... هیچی.​
او بدون منتظر ماندن برای سوالات آن‌ها به سرعت دور شد. لیلی با هیجان و نگاه‌هایی معنی‌دار به نینا خیره شده بود که نینا شوکه و لبخندزنان گفت:​
- فکر کنم این‌بار حق با تو باشه.​
نینا و لیلی وارد کلاس تاریخ شدند، لیلی گفت:​
- چند روزیه آقای مونیز نمیاد، یعنی جای اون خوشتیپه کس دیگه‌ای رو میارن؟ خدا کنه نره.​
نینا که چشمانش را از حرف او می‌چرخاند گفت:​
- بره که برنگرده.​
لیلی با اخم به او نگاه کرد و گفت:​
- تو هم نسبت به همه بد بین شدیا.​
- انقدر ساده لوح نباش لیلی، هیچ کس اونطوری که به نظر میاد نیست.​
آن‌ها روی صندلی‌های کنار هم نشستند. کلاس پر شده و همه در حال گفت و گو بودند که در همین حین سابین با لبخند جذاب و تیپی تقریبا اسپورت وارد کلاس شد. نینا با چشمانی گشاد شده به او خیره گشت و دوباره به لیلی که چشمانش از دیدن معلم خوش تیپ برق می‌زد نگاه کرد و گفت:​
- ظاهراً امروز خیلی چیزا حق با توئه لیلی.​
لیلی به معلم جذابش خیره شده بود که با وجد و لبخند زنان گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- جونمی.​
سابین خوشحال‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. رفتار این مرد همیشه مرموز بود، البته برای کسانی که واقعاً او را می‌شناسند.​
او به دانش‌آموزان کلاس نگاه کرد، با دیدن جای خالی کلارا کمی ناامیدی در چهره اسرارآمیزش درخشید و گفت:​
- خب، ظاهراث خانم کلارکسون امروزم نیامده مدرسه.​
او سرش را با افسوس ساختگی تکان داد و با حالتی که گویی قصد مزاح دارد گفت:​
- بهش بگین امروز درس مهمی رو از دست داده.​
او در حالی که به نینا خیره شده بود این حرف را زد. نینا برای این‌که کم نیاورده باشد به تندی گفت:​
- حتما بهش می‌گم آقای مونیز.​
سابین دوباره لبخندی روی لبانش نشست و تاریخی را روی تخته نوشت:​
- 1720​
نینا با گنگی به آن تاریخ خیره شد. سابین رو به دانش‌آموزان کرد و گفت:​
- برای این‌که از درس‌های جدی و خسته کنندۀ کتاب حوصله‌تون سر نره، در هر جلسه‌ای که با من درس دارین، قصد دارم وقایع تاریخی مهمی رو که غیر از درسه برای شما بازگو کنم، که البته به درد خیلی‌ها می‌خوره.​
دوباره با این جملۀ آخر به نینا خیره شد. او که منظورش را خوب فهمیده بود، با دقت به حرف‌های معلم مرموزش گوش سپرد.​
سابین با چهره‌ای جدی گفت:​
- برای همینم می‌خوام یه تاریخ مهمی رو بهتون بگم، یه اتفاق مهم که سال‌ها پیش توی ایتالیا، شهر ولتری اتفاق افتاده.​
او مکثی طولانی کرد و بعد شروع به راه رفتن در کلاس کرد. گویی می‌خواست آمادگی لازم را برای شرح داستان، در نقطه‌ای متمرکز کند.​
با ملایمت گفت:​
- در سال 1720 مردم ولتری از حضور شیاطین شب حرف‌های زیادی می‌زدن. اونا جنگ عظیمی رو با اون شیاطین به راه انداختن، جنگی نابرابر در مقابل موجودات عجیب، سپاهی از مردم عادی با سلاح‌های عادی، مثل وسایل کشاورزی، چوب و سنگ.​
- اما در عین حال تعداد موجودات کمتر از روستاییان بودند. با وجود اقلیت بر اکثریت، اقلیت پیروز شدن و مردم به طرز وحشیانه کشته شدن، کل ولتری در آتش سوزی عظیم سوخت و به خاکستر تبدیل شد.​
او آخرین قدم را به سوی میزش برداشت و سمت دانش‌آموزان برگشت، با لبخندی که چهرۀ جدی خود را شکست گفت:​
- البته همۀ اینا ذهن خرافۀ مردم ولتری تو اون زمان بود.​
سپاهی که به ولتری حمله کرد، بسیار قدرتمند و مجهز بود. اونا شبانه به ولتری حمله کردند. غافلگیری بزرگی بود، پس نگران نباشین، هیچ موجود فراطبیعی به سیاتل حمله نمی‌کنه.​
موهای تمام ب*دن نینا از گفته‌های معلم مرموزش سیخ شده بود و با چشمانی گشاد شده به او خیره گشته بود، با حرف آخر سابین دانش‌آموزان شروع به خندیدن کردند. کاملاً مشخص بود که از داستان‌های معلم جذاب ل*ذت برده‌اند اما آیا واقعاً این وقایع فقط یک داستان ساخته ذهن معلم یا مردم ولتری بود یا چیزی بیشتر از یک خرافه کهن؟!​
سابین روی یک پا چرخید، روی صندلی‌اش لغزید و با آرامش گفت:​
- تحقیق هفتۀ بعدتون برای حوادث عجیب تاریخیه، اصلاً هم نمی‌خوام از اینترنت کپی‌ برداری بشه.​
در همین حین زنگ تفریح به صدا در آمد. نینا در جایش خشکش زده بود و سعی بر تحلیل اتفاقات داشت که لیلی شادمان به سوی سابین رفت و شروع به پرسیدن سوالاتی کرد.​
کلارا، گردنبد زیبا و ظریفش را به گر*دن سفید و درازش آویخت و جلوی آینه تمام قد کنار پنجره ایستاد. لباس شب سفید خیره کننده‌اش او را همچون الماس درخشان ساخته بود. با دیدن مت که در چارچوب در ایستاده و به او خیره شده است، لبخندی از روی شرمندگی زد و گفت:​
- معذرت می‌خوام، امروز خیلی بد حرف زدم، نباید کنترلم رو از دست می‌دادم، ذهنم خیلی مشغوله.​
مت داخل شد و دستانش را روی شانه‌های او گذاشت، از آینه به او نگاه کرد و گفت:​
- فقط نمی‌خوام بعد چند سال دوباره ناراحت و غمگین بشی، خیلی طول کشید تا از این حالت در بیای.​
کلارا سمت او برگشت و گفت:​
- می‌دونم اما نمی‌تونم کارهایی که کرده رو فراموش کنم، اون زندگیمون رو نابود کرد، مارو تبدیل به هیولایی کرد که خودش بود.​
- چندین سال هم که بگذره، بازم کارهایی که کرده نفرتم رو نسبت به خودش بیشتر می‌کنه.​
کلارا سمت تختش رفت و کیفش را از روی آن برداشت.​
مت سمت او برگشت و گفت:​
- داری می‌ری مهمونی واتسون‌ها؟​
او سمت مت برگشت و گفت:​
- آره، باید ببینم چه خبره، با این اتفاقاتی که افتاده محاله پلیسا کاری نکنن. تو و مونیکا نمیاین؟​
- مونیکا حاضر شده، منم الان حاضر می‌شم.​
- خیل خب، پس من زودتر می‌رم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا