کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا از روی زمین بلند شد و کاترین که وحشت زده سعی بر آرام کردن او داشت گفت:​
- آروم بگیر کلارا، این تو نیستی، می‌شنوی چی می‌گم؟​
در همین فرصت مت سمت کلارا حمله‌ور شد و او را به دیوار کوبید. کلارا که گویی اتفاقی برایش‌ نیفتاده باشد با عصبانیت و چهره‌ای غضب‌آلود به آرامی برگشت و مت را همانند گربه‌ای سرکش از پنجره بیرون پرت کرد که او از خانه خارج شد. کلارا سمت کاترین حمله ور شد، کاترین جا خالی داد و از پشت او را گرفت و سمت دیوار هلش داد، کلارا به سرعت برگشت و میز کنار راحتی را با پایش شکست و پایۀ تیز آن را برداشت و با چهره‌ای بر افروخته سمت کاترین حمله‌ور شد. روی او بر زمین افتاد و سعی بر فرو کردن چوب به قلبش را داشت که نینا داخل خانه شد و با دیدن این صح*نه فریادزنان گفت:​
- کافیه کلارا.​
کلارا با خشم به او نگاه کرد و نینا هراسان به چهره شیطانی او خیره شد، در هیمن حین چراغ‌ها شروع به سوسو کردند و کلارا وحشت زده به اطراف خیره شد، می‌خواست سمت نینا حمله‌ور شود که با دردی فراوان سرش را گرفت و فریادزنان روی زانوهایش افتاد. کاترین حیرت زده به نینا و او خیره شده بود، کلارا با تنی خسته روی زمین افتاد و نینا که گویی از چیزی رها شده باشد تکانی خورد. کلارا با چشمانی نیمه باز و صدایی ضعیف او را صدا زد، نینا با نگرانی دوان دوان سمتش رفت و کنارش نشست، کلارا را بلند کرد و گفت:​
- اینجام کلارا.​
کلارا لبخندی زد و چشمانش به آرامی بسته شد.​
نینا با چهره‌ای خسته و آشفته داخل خانه شد، گلوریا مقابل او ظاهر شد و نینا با دیدن او از جا پرید و گفت:​
- اوه گلوریا تویی؟​
گلوریا با چهره‌ی جدی و راز آلود همیشگی‌اش به او نگاه می‌کرد که گفت:​
- معذرت می‌خوام ترسوندمت.​
نینا چشمانش را چرخی داد و سمت پذیرایی رفت. گلوریا به دنبال او به راه افتاد و با دیدن کلافگی او کنارش نشست و با نگرانی گفت:​
- چیزی شده؟ چرا نرفتی خونه؟​
نینا با حالتی گناهکار به او خیره شد و گفت:​
- من؛ من یه کاری کردم گلوریا.​
گلوریا با چینی بین ابروهایش به او خیره شد و گفت:​
- چی عزیزم؟​
اشک در چشمانش جمع شد و با لرز گفت:​
- نمی‌دونم، نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم، تغییر رو تو خودم حس می‌کنم.​
گلوریا از چهرۀ نگرانی در آمد و با خوشحالی او را در آ*غ*و*ش گرفت و لبخندزنان گفت:​
- کمکت می‌کنم عزیزم، نگران هیچی نباش، من اینجام.​
***​
کلارا ناله‌کنان چشمانش را باز کرد و با دیدن چهرۀ تار کاترین که چپ و راست به او خیره شده است با دقت چشمانش را زوم کرد تا تاری دیدش از بین برود، کاترین با چشمانی ریز شده به او خیره شده بود که پرسید:​
- چند تا کاترین می‌بینی؟​
کلارا نفس عمیقی کشید و گفت:​
- گم شو.​
کاترین از مقابل او بلند شد و فاصله گرفت و گفت:​
- خوبه؛ فهمیدم که حالت اون‌قدرا هم بد نیست.​
کلارا با نگاه به اطراف فهمید که در سلول زیر زمینی است، با تکان دادن دستانش که از بالای سرش با زنجیرهای محکم آویزان بود با تعجب و عصبانیت پرسید:​
- معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟​
کاترین که روی صندلی نشسته و پایش را روی پایش با آرامش انداخته بود گفت:​
- تو دختر بدی شدی و باید تنبیه بشی.​
کلارا با عصبانیت و چهره‌ای غضب‌آلود گفت:​
- زود باش من رو باز کن.​
- نمی‌تونم؛ باور کن با کاری که دیشب کردی، نزدیک بود یه قتل‌عام راه بندازی.​
کلارا که با تعجب به او خیره شده بود گفت:​
- چی؟​
او با تفکری عمیق به نقطه‌ای خیره شد، با سستی بدنش شل شد و نا باورانه گفت:​
- اوه خدای من؛ من چیکار کردم؟​
کاترین بلند شد و مقابل او روی پاهایش نشست و با چهره‌ای جدی به او خیره گشت و گفت:​
- هر اتفاقی که داره میفته تا تو رو از ما بگیره متوقفش می‌کنم؛ این رو قول می‌دم خواهر.​
کلارا به چهرۀ کاترین خیره شده بود که سرش را به معنای تائید تکان داد.​
مت داخل سلول شد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- هی.​
کلارا از پشت سر کاترین به او نگاه کرد، کاترین بلند شد، به مت نگاه کرد و گفت:​
- من می‌رم.​
مت مچ او را گرفت و گفت:​
- کجا می‌ری؟​
- کار دارم.​
او برگشت و به کلارا نگاه کرد، لبخندی نصفه زد و با گام‌هایی بلند از آن‌جا دور شد.​
مت روی صندلی نشست و کلارا با شرمندگی و ناراحتی که در چهره و چشمانش بود گفت:​
- واقعاً متاسفم مت، من دیشب اصلاً نمی‌دونم چی شد.​
- ما هم نمی‌دونیم چی شده کلارا، چه اتفاقی داره برات میفته، تنها کاری که می‌تونیم بکنیم اینه که ببندیمت تا دوباره از کنترل خارج نشی تا وقتی که برای این حالت علت پیدا کنیم.​
کلارا ناامیدانه سرش را پایین انداخت و گفت:​
- اینا همش کار اونه؛ داره همه چی رو خ*را*ب می‌کنه.​
چشمان کلارا خشمگین و عصبانیت به چهره‌اش باز گشته بود که مت با دیدن حالت او گفت:​
- این تو نیستی و تا وقتی که به خودت بیای این‌جا می‌مونی.​
کلارا با عصبانیت به او خیره شد و مت در حالی که به چهرۀ او نگاه میکرد از سلول خارج شد و در را بست.​
مونیکا سمت مت که با سستی سمت آشپزخانه می‌آمد برگشت و با دیدن چهرۀ آشفتۀ او به سینک ظرفشویی تکیه داد و گفت:​
- شنیدم چی گفت؛ هی...​
او سمت مت رفت و صورت پریشانش را گرفت و گفت:​
- اون تو حال خودش نیست باید این کار رو می‌کردیم، باید برش گردونیم.​
مت لبخندی زد و مونیکا نیز با دیدن لبخندش، لبخندی روی لبان پرش نقش بست و لبان او را به نرمی ب*و*سید.​
***​
کاترین مقابل سکوی بار نشسته بود و بربون محبوبش را می‌نوشید که سابین داخل بار شد، با نگاهی به اطراف که خالی از هر انسانی بود با دیدن کاترین روی سکو نفس عمیقی کشید و با گام‌هایی بلند سمت سکو رفت و به گارسون گفت:​
- یه بربون هم برای من بیارین.​
کاترین با دیدن او چینی بین ابروهایش داد و گفت:​
- ببین کی این‌جاست؛ چیه؟ دانش‌آموزات از دستت فرار کردن و افسرده شدی؟​
سابین لبخندی زد و گفت:​
- شاید برای این‌که بگم چه بالایی داره سر کلارا میاد این‌جا باشم.​
کاترین حیرت زده به او نگاه کرد و سابین با دیدن چهرۀ کنجکاو او بربون را از گارسون گرفت و گفت:​
- با این‌که تو یه بار بهم شلیک کردی، یه بار هم گردنم رو شکستی و برای بار سوم هم میخواستی بهم حمله کنی لطف بزرگی بهت می‌کنم.​
کاترین سمت او برگشت و با چشمان تیزش به او خیره شد و گفت:​
- بنال ببینم چی می‌دونی؛ حالا.​
سابین به لیوان بربون خیره شد و گفت:​
- این لطف رو فقط به خاطر کلارا میکنم.​
و رو به کاترین کرد و گفت:​
- دیروز که وضعیت کلارا رو دیدم، با دید جانبی فهمیدم که اون اسیر یه تسخیره.​
کاترین با ناباوری گفت:​
- تسخیر؟​
- با کارایی که می‌کرد، وقتی گلوی لیلی رو چسبید و فکر کرد که تویی.​
- خب اینا نشون دهندۀ تسخیر روحی چیزیه؟​
سابین با کلافگی به او خیره شد و کاترین با حرکات دستش که می‌خواست او را به تمسخر بگیرد گفت:​
- محض اطلاعت؛ اون یه خون‌آشامه و فکر کنم اینارو از خودت در آوردی پیر مرد چند صد ساله.​
سابین با حرف آخر او چینی بین ابروهایش انداخت و تک خنده‌ی کرد و گفت:​
- ببخشین؛ فکر کنم تو هم یه جورایی یه عجوزۀ غرغرو باشی که جز خودت به حرف‌های کس دیگه‌ای اهمیت نمی‌دی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کاترین با چشمانی گشاد شده سمت او برگشت و گفت:​
- چی گفتی؟ عجوزه؟​
سابین بلند شد و گفت:​
- می‌دونی چیه؟ می.خواستم علاوه بر اینا چیزای دیگه‌ای هم بگم؛ ولی تو لیاقتش رو نداری.​
کاترین به سرعت و با چشمانی ریز شده گفت:​
- اصلاً همراه خوبی برای نو*شی*دنی خوردن نیستی.​
و سمت بار برگشت و به نوشیدن ادامه داد، سابین لبخندی زد و گفت:​
- این رو فهمیدم که به کلارا اهمیتی نمی‌دی.​
او به راه افتاد و کاترین متفکرانه به نقطه‌ای خیره شد. سابین می‌خواست از در خارج شود که کاترین با سرعت خون‌آشامی مقابل او ظاهر شد. سابین ایستاد و به او که تنها یک وجب از خودش فاصله داشت خیره گشت و کاترین با چشمانی گربه‌ای به او خیره شد و گفت:​
- خب؛ شاید یه تجدید نظری در باره‌ات بکنم.​
***​
نینا در را باز کرد و با دیدن کاترین و سابین با تعجب به آن‌ها خیره شد. کاترین با لبخندی به وسعت چهره‌اش گفت:​
- امیدوارم حال دو تا مهمون رو داشته باشی.​
نینا کنار رفت و سابین داخل شد و با متانت تشکر کرد، کاترین لبخندزنان می‌خواست داخل شود که انگار کل بدنش با شیشۀ نامرئی برخورد کرده باشد کنار رفت و با تعجب گفت:​
- شوخی می‌کنی؟​
نینا با تعجب گفت:​
- چی؟ چرا داری نمایش می‌دی، بیا تو دیگه.​
کاترین لبخندی زد و گفت:​
- مشکل این‌جاست که نمی‌تونم داخل بیام عسلم.​
سابین با تعجب خیره شده بود که نینا با کلافگی دست او را گرفت و کاترین را داخل کرد. کاترین با تعجب به خودش که در این طرف در ایستاده است خیره شد، نینا سمت داخل خانه رفت و گفت:​
- یه حفاظ بود.​
سابین که به زور خنده‌اش را نگه داشته بود به کاترین خیره شد، که کاترین با چشم غره از کنار او رد شد. نینا در حالی که روی راحتی می‌نشست گفت:​
- گلوریا این کارو کرده.​
کاترین چینی بین ابروهایش داد و گفت:​
- گلوریا؟ یعنی اون خاله جیگرت هم جادوگر؟​
نینا با تعجب به او نگاه کرد. کاترین دستش را سمت سابین گرفت و گفت:​
- به لطف ایشون یه چیزایی در مورد خانوادۀ افسونگرت فهمیدیم.​
روی راحتی لم داد و سابین رو به نینا کرد و گفت:​
- من تو سال 1734 با یکی از خانواده‌ات آشنا شد، از طریق اون فهمیدم که خانوادۀ شما ذاتاً جادوگر هستین و فکر کنم امکان نداشته باشه که تو هم جادوگر نباشی.​
کاترین شاکیانه و با چشمانی گشاد شده به نینا با نگاهی سرزنش‌گرایانه خیره گشت و گفت:​
- تو این رو می‌دونستی و به ما نگفته بودی؟​
نینا رو به او کرد و گفت:​
- نمی‌دونستم، دیشب مطمئن شدم، بعد اتفاقی که افتاد با گلوریا حرف زدم؛، اون کمکم می‌کنه تا کنترلش کنم.​
سابین با تعجب گفت:​
- کنترلش کنی؟​
نینا سرش را به معنای تائید تکان داد و رو به کاترین گفت:​
- ما افسونگر نیستیم، افسونگرا با جادوگرا فرق می‌کنن، اونا از جادوی سیاه استفاده می‌کنن.​
کاترین که مشتاق به نظر می‌رسید به او خیره شد و نینا ادامه داد:​
- هر افسونگری برای خودش جادوگری هست تا زمانی که بتونه قدرت ذاتیش رو کنترل کنه. اگه افراط کنه جادو علیه‌ش می‌شه و اون رو به تاریکی می‌بره، به عبارتی پلیدی میاد سراغش.​
کاترین که متفکرانه به نینا خیره شده بود گفت:​
- خب، تصحیح می‌کنم، تو یه جادوگری.​
کاترین می‌خواست ادامه دهد که سابین با جدیت گفت:​
- من بهش می‌گم.​
کاترین با حرکتی با مزه نشان داد که دیگر حرف نمی‌زند و زیپ دهانش را کشید. سابین رو به نینا که منتظر مانده بود کرد و گفت:​
- فکر می‌کنم کلارا تسخیر شده باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نینا با کنجکاوی به او خیره شد و کاترین با خونسردی پرید وسط و گفت:​
- که فکر کنم چرت باشه.​
سابین شاکیانه به او نگاه کرد و نینا متفکرانه گفت:​
- آره؛ همینه.​
سابین و کاترین توجه‌شان به او جلب شد، نینا رو به هردوشان کرد و گفت:​
- وقتی برای اولین بار حالش بد شده بود و...​
نینا دنبال کلمۀ مناسب می‌گشت که کاترین گفت:​
- وحشی شده بود؟​
نینا چشمانش را چرخاند و گفت:​
- هر چی؛ اون تو حال خودش نبود. وقتی تو مهمونی انجمن‌ها بهش دست زدم، نیروی عجیبی حس کردم؛ انگار که یه افسون بوده باشه.​
کاترین با جدیت از صندلی فاصله گرفت و گفت:​
- یعنی یه افسونگر زپرتی هست که کلارا رو مسموم می‌کنه؟ علیه من؟​
کاترین متفکرانه و با عصبانیت به فکر فرو رفت، سابین و نینا به او خیره شدند و کاترین با حالت قبلی گفت:​
- فقط یه ع*و*ضی هست که بتونه اینکار رو بکنه.​
***​
یه چیزهایی تو سرم می‌شنوم، وقتی بهم نزدیک می‌شه حس می‌کنم می‌خواد من رو مطیع خودش بکنه، با تمام وجودم می‌جنگم، چرا کسی کمکم نمی‌کنه؟ نمی‌دونم داره چه بلایی سرم میاد.​
با شنیدن صداهای در هم پیچیده سرم را بلند کردم و تاری دید و تاریکی سلول مانع بر این بود که بتوانم پیکر سیاه مقابلم را ببینم، از طرف دیگر گرسنگی و ضعیفی ناشی از اون زمین گیرم کرده.​
- کلارا..​
کسی نامم را صدا می‌کند، آشناست؛ اما قادر به تشخیص نیستم.​
به یک‌باره نفرتی آشنا تمام وجودم را فرا گرفت و پیکر نزدیک‌تر شده بود و مقابلم لبخند می‌زد، می‌توانستم چهرۀ مغرور و بی‌رحم همیشگی‌اش را ببینم، نیشخند چندش او مانند گلوله‌ای که مدام به سرم اثابت می‌کرد بود.​
- سلام کلارا.​
کاترین هراسان و با نگرانی وحشتناکی که در چشمانش موج می‌زد در را با شتاب گشود و به سرعت سمت زیر زمین رفت. نینا و سابین کنجکاوانه به دنبال او می‌آمدند که مت و مونیکا با نگرانی به آن‌ها خیره شدند، مونیکا با اضطراب پرسید:​
- چی شده؟​
سابین به نینا نگاهی کرد و می‌خواست تا توضیحی را برای آن‌ها بدهد، دنبال کاترین به راه افتاد و نینا گفت:​
- در موردش حرف می‌زنیم.​
کاترین با سرعت خون‌آشامی خودش را به در سلول رساند و آن را باز کرد و با حیرت و چشمانی گشاد شده به داخل خیره شد!​
سابین عصبی در نشیمن مقابل همه رژه می‌رفت که با عصبانیت برگشت و گفت:​
- شما اون رو مثل حیوون زندانی کردین؟​
مونیکا با ناراحتی که در چشمان سبزش می‌درخشید گفت:​
- ما چاره‌ای نداشتیم، اون از کنترل خارج شده بود.​
سابین دستی به موهایش کشید و گفت:​
- اما این دلیل نمی‌شه که تو اون سلول وحشتناک بندازینش.​
کاترین در حالی که در لیوانش و*یس*کی می‌ریخت خونسردانه گفت:​
- بی‌خیال ون هلسینگ؛ نگو که با شکارهای خودت کمتر از این رفتار می‌کنی.​
سابین با تعجب به او خیره شد، دنبال دلیل خوبی برای خون‌آشام حاضر جواب می‌گشت که این بار نینا با عصبانیت بلند شد و سمت کاترین رفت، به چشمان آرام او خیره شد و گفت:​
- تو از این وضعیت سوءاستفاده کردی، داری تلافی زندانی شدن خودت رو سر اون در میاری.​
کاترین لیوانش را روی میز کوبید و با چشمان عصبانی و گشاد خطر ناکش گفت:​
- آره نینا کوچولو؛ من دارم تلافیش رو سرش در میارم، اما جلوتر از همۀ اینا دارم به خودش کمک می‌کنم که از این دیوونگی در بیاد؛ پس اگه فکر می‌کنی من فقط به منفعت خودم فکر می‌کنم در اشتباهی.​
همه با دیدن جدیت او سکوت طولانی کردند و سابین گفت:​
- تو، تو خونۀ نینا یه چیزی گفتی، انگار که فهمیده باشی کی اون رو تسخیر کرده.​
کاترین چشمانش را به اطراف دوخت و سعی بر طفره رفتن داشت که گفت:​
- فکر کنم اشتباه کردم.​
مت با دیدن نگاه‌های معنی‌دار او از روی راحتی بلند شد و گفت:​
- تو می‌تونی کمکمون کنی نینا؟​
نینا سمت او برگشت و مت گفت:​
- می‌تونی بری خونتون و از خاله‌ات بخوای تا بهمون برای رفع این مشکل کمک کنه؟​
نینا لبخندزنان گفت:​
- آره؛ چرا به فکر خودم نرسید.​
و با خوشحالی گفت:​
- من می‌رم خونه؛ اگه خبری شد.​
سابین مشکوکانه به آ‌ها خیره شده بود که مت با خونسردی گفت:​
- خبرت می‌کنیم.​
نینا لبخندی زد و به سرعت از خانه خارج شد. کاترین با نفسی عمیق به در خیره ماند و سابین قدمی جلو آمد و گفت:​
- خب؟​
کاترین رو به او کرد و بعد کمی مکث رو به مت گفت:​
- خوب دکش کردی، حالا این رو یه جوری بفرست دنبال نخود سیاه.​
سابین به کاترین خیره شد و گفت:​
- من تو این قضیه پا پیش گذاشتم و کمکت کردم یه تیکۀ بزرگ از پازل رو حل کنی، باید هر چی که می‌دونی رو بگی.​
کاترین جلو آمد و شکلکی در آورد و گفت:​
- ببخشید، از اونجایی که این قضیه یه جورایی خانوادگیه، نمی‌تونم به غریبه‌ها بگم، پس تو این جلسۀ محرمانه جایی نداری.​
مت در حالی که به جر و بحث‌های آن‌ها خیره شده بود پس از مدت کوتاهی سکوت گفت:​
- از اونجایی که سابین بهمون کمک کرده ما باید جبران کنیم.​
کاترین شاکیانه به مت خیره شد و او گفت:​
- شاید بازم بتونه کمک کنه.​
کاترین با عصبانیت گفت:​
- عالیه، اینم به اون دستۀ مخالفین کاترین اضافه می‌شه مگه نه؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مونیکا بلند شد و با چهره‌ای گنگ گفت:​
- منظورت...​
کاترین صحبت او را قطع کرد و گفت:​
- بله زن عمو جون، بله، کل این قضیۀ دیوونگی به اون جولیوی لعنتی برمی‌گرده.​
مت و مونیکا با تعجب به همدیگر خیره شدند و مت با ناباوری گفت:​
- ولی این غیر ممکنه؟ اون؛ اون باید مرده باشه.​
کاترین با کلافگی سرش را تکان داد و گفت:​
- نمی‌دونم، نمی‌دونم.​
و با گام‌هایی بلند و خشمگین از خانه خارج شد. سابین با ناراحتی به رفتن او خیره گشت و مونیکا شوکه روی راحتی افتاد و مت با نگرانی در فکری عمیق فرو رفته بود.​
***​
گلوریا با گام‌هایی متمدنانه سمت در رفت و آن را گشود، با دیدن نینا لبخندی زد و گفت:​
- نینا؛ بیا تو عزیزم.​
نینا لبخندی زد و با کمی مکث داخل شد.​
گلوریا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:​
- پس دوستت کلارا تسخیر شده.​
با آرامش رو به نینا کرد، نینا ملتمسانه به او خیره شد و گفت:​
- اومدم این‌جا تا ازت کمک بخوام گلوریا، لطفاً اگه چیزی می‌دونی کمکم کن تا بتونم کلارا رو از این طلسم لعنتی نجات بدم.​
گلوریا نفس عمیقی کشید و به آلیس که با نگاه جدی روی صندلی نشسته و نظاره‌گر آن‌ها بود نگاهی انداخت و او گفت:​
- نینا؛ تو چطور می‌تونی به خون‌آشام‌ها اعتماد کنی؟​
نینا رو به آلیس کرد و با ناامیدی به گلوریا نگاه کرد و گفت:​
- کلارا دوستمه؛ اون تا حالا خیلی کمکم کرده، مثل یه دوست واقعی.​
گلوریا لبخندی زد، صورت نینا را نوازش کرد و گفت:​
- می‌دونم که دوستیش رو بهت ثابت کرده عزیزم، تو دختر عاقلی هستی و می‌دونم که تصمیمات درستی می‌گیری.​
نینا لبخند زنان به او خیره شد و با مهربانی گفت:​
- ممنونم خاله گلوریا؛ ممنونم.​
گلوریا رو به آلیس کرد، آلیس با نگاه معنادار او بلند شد و سمت یکی از اتاق‌ها روانه شد.​
***​
سابین وارد بار شد و چشمانش به نقطه‌ای خیره گشت، با نفسی عمیق به راه افتاد و کنار کاترین مقابل سکوی بار ایستاد. کاترین نیم نگاهی به او انداخت و چشمانش را چرخی داد و لیوان مشروبش را مزه مزه کرد و سابین کنار او نشست، به گارسون اشاره‌ای کرد و پس از کمی سکوت سابین خیره به نقطه‌ای گفت:​
- مت و مونیکا یه چیزایی درمورد گذشته بهم گفتن.​
گارسون لیوان و بطری و*یس*کی را مقابل سابین گذاشت و او به کاترین نگاهی کرد، می‌خواست چیزی بگوید که کاترین رو به او کرد و بینفس گفت:​
- شروع کن، زود باش، تو مقصری باید هم مجازات بشی، باید هم دویست سال خانواده‌ت ازت فرار کنن، تا بشی مثل یه سوسک ع*و*ضی تنها و برای خودت ول بچرخی و اونقدر عصبانی بشی که گلوی آدما رو جر بدی و خودت رو تو خون ل*ذت بخششون ول کنی تا درندگیت به اوج نهایتش برسه، از این غم و تنهایی آزاد بشی و چیزی برات مهم نباشه.​
سابین به چشمان غمگین و پر از اشک کاترین خیره شده بود که به نرمی زمزمه کرد:​
- من فکر نمی‌کنم که تو مقصر باشی.​
کاترین پس از مدتی مکث چشمانش را ریز کرد و ناباورانه خنده‌ای کوتاه کرد که نشان از بی‌اعتمادی بود، سابین گفت:​
- می‌خوام بهم بگی؛ سال 1743 چی بین تو و کلارا گذشت.​
کاترین به فکر فرو رفت و با چشمانی که عمیقاً در فکر به سر می‌برد، سفر در اعماق گذشته دورش داشت که رو به سابین کرد و پس از مدتی طولانی به آرامی گفت:​
- من 20 سالم بود، سه ماه دیگه کلارا 15 سالش می‌شد.​
سال 1739 رم، ایتالیا​
کاترین با لبخند پیروزمندانه‌ای که بر چهره‌اش نقش بسته بود، به سرعت باد از بین درختان عظیم‌الجثه جنگل نیمه تاریک می‌دوید، نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت و با صدای بلندی که طنین‌انداز میشد گفت:​
- زود باش کلارا؛ هر کی زودتر به خونه برسه پدر بهترین هدیه رو به اون می‌ده.​
کلارا چند متر دورتر، پشت سر کاترین از میان درختان جنگل ظاهر شد و با فریاد گفت:​
- تو خیلی سریع می‌دویی کاترینا، بذار منم بیام.​
کاترین دوباره قهقهه‌ای سر داد و آن‌ها از جنگل بیرون آمدند. در مسیری پر از سروهای کوهی کمی در آن ن*زد*یک*ی، در مسیر مارپیچ خاکی، ویلایی با شکوه با نمای پوشیده از سنگ مرمر و ستون های باشکوه و خیره کننده گرانیتی دیده می‌شد. کالسکه‌ای مقابل آن می‌ایستد که کاترین با دیدن آن چشمانش را ریز و نیشخند زنان سرعتش را زیاد کرد و فریاد زنان گفت:​
- پدر اومد.​
جوزف لبخند زنان از کالسکه پیاده شد و به عمارت مقابلش خیره گشت، او مردی تقریباً چهل سال با قدی متوسط و چهره‌ای کاملاً اروپایی، دارای چشمان قهوه‌ای نافذ و خیره کننده که هنوز که هنوز است با وجود سن بالایش از جذابیت ظاهری‌اش کاسته نشده است. آدریانا شتابان در حالی که دامن پف‌دار ابریشمی‌اش را گرفته بود تا مانع از دویدنش نشود، سمت او آمد و جوزف با گام‌هایی بلند مشتاقانه سمت همسر دوست داشتنی زیبا رویش شتافت، آنها همدیگر را عاشقانه در آ*غ*و*ش گرفتند. آدریانا لبخند زنان از او جدا شد و لبانش را ب*وسه گرم و طولانی هدیه بخشید و با احساس گفت:​
- تو برگشتی.​
جوزف لبخندی زد و به نرمی گفت:​
- من برگشتم آدری.​
کاترین شتابان سمت آن‌ها آمد و هیجان‌زده فریاد کشید:​
- پدر.​
جوزف لبخند زنان سمت او برگشت و کاترین شتابان در آ*غ*و*ش او پرید، آدریانا خنده‌کنان به آن‌ها خیره شد و جوزف به زور کاترین را از خودش جدا کرد و گفت:​
- خیلی خب کاترینا؛ بسه، حالا می‌شه ولم کنی؟​
کاترین مقابل او ایستاد و آدریانا در حالی که اطراف را می‌کاوید پرسید:​
- خواهرت کجاست؟​
به اطراف نگاهی کرد و با گنگی گفت:​
- پشت سرم بود؛ الان میاد.​
او رو به جوزف کرد و با حالت چشمانی که برق می‌زد گفت:​
- بهترین هدیه مال منه پدر.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
جوزف خندید و در همین حین کلارا نفس‌زنان خودش را رساند و گفت:​
- مال منه پدر.​
جوزف کمر آدریانا را گرفت و به خود نزدیک ساخت، سمت عمارت می‌رفتند که گفت:​
- شما هنوز هم مثل بچه‌ها می‌مونید.​
ظهر بود، خانوادۀ کلارکسون دور میز شام بودند، بشقاب‌ها خالی و کاترین و کلارا مشتاقانه به جوزف خیره بودند که جوزف با دستمال دهانش را پاک می‌کرد. زیر چشمی به آن‌ها نگاهی انداخت و با صدایی رسا گفت:​
- پیتر؟​
پیتر با کمی تاخیر وارد سالن غذا خوری شد، جوزف لبخندزنان گفت:​
- لطفا دسر رو بیار.​
کاترین و کلارا با افسردگی سرشان را پایین انداختند و آدریانا با تعجب به جوزف خیره شد و گفت:​
- عزیزم، ما همین الان دسر خوردیم؟​
جوزف نگاه معناداری به او کرد، آدریانا لبخندزنان به ل*ب و لوچه آویزان دخترهایش خیره شد و پیتر با ملافه‌ای ابریشمی که داخل آن چیز درازی نهفته بود آمد. با احترام به جوزف که از روی صندلی بلند شده بود تقدیم کرد و گفت:​
- بفرمایین جناب کنت.​
جوزف آن‌ها را گرفت و با تشکر از پیتر رو به خانواده‌اش کرد و گفت:​
- لطفاً بیاین به اتاق نشیمن.​
همه سمت اتاق نشیمن رفتند و کاترین و کلارا که چشمانشان از کنجکاوی برق می‌زد، به جوزف خیره شده بودند که او ملافۀ ابریشمی را روی میز گذاشت و آن را کنار زد. دو شمشیر براق و با شکوه با رنگی استخوانی و دسته‌ای سنگ کاری شده، لبان کلارا و کاترین را به خنده در آوردند و جوزف با تشویق به آن‌ها گفت:​
- منتظر چی هستین؟​
کاترین و کلارا به سرعت سمت شمشیرها رفتند. آن‌ها هیجان زده بیرون عمارت دویدند و به سرعت موضع خود را گرفتند، ماهرانه در حال شمشیر زنی بودند که کاترین با حیرت گفت:​
- اوه؛ این محشره آبجی جون.​
کلارا که به خوبی کاترین ضربه میزد گفت:​
- پدر همیشه همین کار رو کرده؛ اون فرقی بین ما نذاشته، برای هر دوی ما بهترین هدیه‌ها رو میاره.​
جوزف و آدریانا از عمارت خارج شدند و در ایوان ایستاده و به مبارزۀ آن‌ها خیره شده بودند که آدریانا با گنگی گفت:​
- سر در نمیارم جوزف؛ تو اونا رو مثل پسرا بزرگ کردی، همش بهشون مبارزه کردن رو یاد می‌دی، اونا دخترن.​
جوزف با چهره‌ای اسرارآمیز در حالی که به آن‌ها خیره بود گفت:​
- چیزای عجیب زیادی وجود دارن آدری عزیز، فرقی نمی‌کنه بچه، بزرگ، زن، مرد، جوون یا پیر باشی؛ باید برای هر چیزی آماده بود.​
***​
سابین متفکرانه گفت:​
- منظورت چیه؟ یعنی پدرت...​
کاترین لیوان م*ش*رو*ب را سر کشید و گفت:​
- آره، اون می‌دونست، اون یه پژوهشگر بود و مدام سفر می‌کرد.​
سابین با کمی مکث گفت:​
- پس شما هر مبارزه‌ای رو بلد بودین و پدرتون می‌خواست که شما بتونین یه روزی از خودتون دفاع کنین.​
کاترین با نیشخند گفت:​
- غافل از این‌که من اون چیزی شدم که اون ازش متنفر بود.​
کاترین بلند شد و بطری بربون را از روی میز برداشت و سابین به رفتن او خیره گشت، کاترین از بار خارج شد و در راه پله‌ها با سستی نشست و سابین در را باز کرد و به او خیره شد، کاترین بطری را سر کشید و شکارچی به دیوار تکیه داد. هنوز در حال تماشای خون‌آشام بود که کاترین با کمی مکث و حسرتی که در صدا و صورتش موج می‌زد گفت:​
- ما خانوادۀ خوشحالی بودیم تا وقتی که کلارا بعد مدتی تغییر کرد. اواخر سال 1742 بود و اون جولیوی نکبت پاش رو تو زندگی ما گذاشت.​
***​
مهمانی اشراف زادگان​
سال 1742 رم، ایتالیا​
کاترین همراه با جوزف و کلارا که همچون الماس از زیبایی می‌درخشیدند وارد مهمانی مجلل اشراف‌زادگان رم شدند. جوزف به چهرۀ آویزان کاترین نگاهی کرد و گفت:​
- بد نیست یه لبخندی بزنی دخترم.​
کاترین چشمانش را چرخی داد و با کلافگی گفت:​
- بهتر نیست الان تو خونه بمونیم و زانوی غم ب*غ*ل بگیریم؟​
- عزیزم، ما دیگه لقب اشراف‌زاده‌ها رو یدک می‌کشیم و باید به این جور مهمونی‌ها بیایم، منم باید بقیۀ اعضای پژوهشگران رو ببینم.​
جوزف چشمان غمگینش را به چهره بی‌تفاوت و در هم کاترین دوخت و گفت:​
- به اندازه کافی برای آدریانا سوگواری کردیم، باید حواست به کلارا باشه.​
کاترین دست کلارا را که غرق در مهمانی بود گرفت و به خودش نزدیک کرد و لبخندی گرم بر چهره جوزف پدیدار شد و سپس رو به هر دو دخترش با جدیت گفت:​
- ازتون می‌خوام که امشب بهترین و شایسته‌ترین رفتارتون در حد کُنتِز رو داشته باشین.​
کاترین با چهره‌ای کلافه و بی‌رمق گفت:​
- قول می‌دیم پدر.​
کاترین، کلارا را به گوشه‌ای خلوت و دور از جمعیت کشاند و هنوز اوایل شب بود، به مهمانی کسل کننده خیره گشت. سالنی مجلل که از سنگ مرمر و گرانیت ساخته شده و ستون‌های پر ابهت آجری، نمای زیبا و خاصی به سالن هدیه بخشیده بود. لوستری عظیم و با شکوه که متشکل از شمع‌های ضخیم بود، همچون نورافکنی بزرگ روشنایی را در سراسر سالن پخش کرده بود.​
کاترین پس از تماشای شگفتی های سالن مهمانی و اشراف‌زادگان متکبر، با کسلی در جستجوی پدرش بود که مردی با موهای بور و چشمان سبز نعنایی درخشانی که به شدت خیره کننده به نظر می‌آمد سمت دو خواهر آمد، کاترین متوجه حضور مرد جذاب نشده بود که با شنیدن صدایی فریبنده به چشمان اسرار‌آمیز او خیره گشت.​
جولیو با لحنی دلنشین گفت:​
- افتخار ر*ق*ص رو میدین بانو؟​
کاترین به کلارا که با چشمانی گشاد شده به او خیره شده بود نگاه کرد، متعجب به جولیو مسحورانه نگاه کرد و با لکنت گفت:​
- اما من؛ بلد نیستم.​
جولیو لبخندی زد و دست کاترین را گرفت، او مختارانه سمت کنت جذاب کشیده شد و آن‌ها وسط سالن با چند نفر دیگر شروع به ر*ق*ص کلاسیک تانگو کردند. جولیو با چشمانی براق و به شکلی اسرارآمیز به کاترین خیره شده بود که گفت:​
- من کنت جولیو آلبا هستم، از اشراف‌زادگان کنت ولادمیر.​
کاترین نیز می‌خواست خود را معرفی کند که جولیو با لحنی دلنشین گفت:​
- و شما باید کنتز کاترینا کلارکسون باشین.​
کاترین مشکوکانه و با چشمانی ریز شده به او خیره شد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- شما اطلاعات زیادی دارین کنت جولیو.​
جولیو لبخندی شیرین و دلربا بر ل*ب آورد و گفت:​
- و شما هم خیلی تیزهوش هستید.​
مدتی مکث کرد و گفت:​
- چند لحظه قبل با پدرتون صحبت کردم، ایشون خانوادۀ کوچک و شیرینش رو بهم معرفی کرد.​
کاترین ابرویی بالا انداخت و گفت:​
- شما...​
جولیو دوباره با لحنی ملایم گفت:​
- من عضو جدید گروه پژوهشگری پدرتون هستم، فکر کنم از این به بعد زیاد همدیگر رو ببینیم.​
او کمی مکث کرد و عمیقا به چشمان کاترین خیره شد و گفت:​
- این برای من بسیار ارزشمند و خوش آینده که بانوی زیبایی چون شما رو ببینم.​
***​
سابین با چین کوچکی بین ابروهایش و با شکلکی خاص که چهره‌اش را پوشانده بود و نشان دهنده ناباوری‌اش بود گفت:​
- یعنی شما باهم ر*اب*طه داشتین؟​
کاترین رو به او کرد و با انزجار آشکاری گفت:​
- نه دقیقاً؛ اون شاید یه همچین خیالاتی تو افکار نکبتش داشت، اما من زیاد تمایلی نداشتم.​
سابین متفکرانه یادآوری کرد:​
- زیاد تمایلی نداشتی؟​
کاترین چشمانش را چرخی داد و گفت:​
- نمی‌دونم اون چه موجودی بود و برامم مهم نیست، اما اون فریبنده بود، فکر کنم داشت گولم می‌زد، ولی من تو دامش نیفتادم. وقتی شایعه پراکنی‌ها بین مردم در مورد اون شروع شد؛ ازش فاصله گرفتم، که این دوری موجب شد روی واقعیش رو نشون بده.​
- پس این یعنی تو از کلارا عاقل‌تر بودی که تونستی چهرۀ واقعی گول زنندۀ اون رو ببینی.​
کاترین با چهره‌ای متفکرانه که گویی فراتر از استدلال سابین می‌اندیشید گفت:​
- نمی‌دونم چی شد، من از اولشم بهش مشکوک بودم و همش می‌خواستم ازش فاصله بگیرم، انگار که جزامی چیزی باشه. شاید حس شیشمم قوی بود؛ اما اون کنه بود و مدام می‌خواست به هر نحوی خواسته‌هاش رو بهم تحمیل کنه؛ بعضی وقتا انگار خودش هم تعجب می‌کرد که چرا نمی‌تونه بهم نفوذ کنه.​
کاترین با کسلی و به شکلی مغرورانه گفت:​
- می‌دونی من اصلاً سمت مردا نمی‌رم؛ اونا خودشون میان سمت من، تو این دویست سال از زندگی خون‌آشامیم هیچ‌وقت نشده که به مردی دل ببندم.​
سابین به چهرۀ مغرورانۀ او خیره شده بود که لبخندی زد و گفت:​
- اراده و اعتماد به نفس قویی داری و بلدی چطور گلیمت رو از آب بکشی بیرون؛ خوبه.​
کاترین با حالت قبلی گفت:​
- این رو یادت بمونه شکارچی؛ همیشه آدم بدا زندگی طولانی‌ای دارند.​
سابین با چهره‌ای اسرار‌آمیز به او خیره شد و گفت:​
- آره؛ حق با توئه.​
***​
نینا کتاب‌های کهنه و زوار در رفته را با احتیاط ورق می‌زد که با دیدن تصویری نقاشی شده و ناشیانه‌ای که نامفهموم و پیچیده به نظر می‌آمد مدتی به آن خیره ماند و به نظرش با اهمیت و مفید می‌توانست باشد.​
او دزدکی به گلوریا و آلیس نگاهی انداخت و آن را در کت کتانی‌اش پیچید، آلیس با چهره‌ای متفکرانه به صفحۀ کتاب مقابلش خیره شده بود و ظاهراً حواسش جمع کارش بود که گفت:​
- گلوریا!​
گلوریا به او نگاهی کرد و آلیس با چینی بین ابرو‌هایش متفکرانه گفت:​
- فکر کنم پیداش کردم.​
گلوریا به آرامی بلند شد، نینا هیجان زده و شتابان سمت آلیس رفت و صدای کلفت آلیس در نشیمن خاموش طنین‌انداز شد:​
- نوشته هنگامی که شخصی با استفاده از جادوی سیاه کسی را تسخیر یا طلسم می‌کند، روح وی از آن او شده و قادر به انجام هر عملی بر وی خواهد شد؛ افسونگر حتی قادر خواهد بود در قالب جسم تسخیر شده نیز ظاهر گردد و این طلسم از آغاز آن تا زمانی که افسونگر خواستار پا برجایی‌اش باشد بر جسم حاکم خواهد بود.​
گلوریا عینکش را درست کرد و به صفحه مربوطه خیره گشت، نینا که به شدت از نوشته‌ها دهشت زده بود گفت:​
- چی شده؟ امیدی هست کلارا رو نجات بدیم؟​
گلوریا لبخند زنان به نینا نگاهی کرد و در چشمان سیاه نافذش امید همچون روشنایی دلپذیری می‌درخشید که به نرمی و صدای خش دارش گفت:​
- میریم خونۀ کلارا.​
***​
خون‌آشام خسته از تعریف داستان غمگین زندگی‌اش برای شکارچی سمج، کم کم چشمانش برای خوابی طولانی سنگین میشد و آن‌ها در حال قدم زدن و دور شدن از بار بودند که سابین گفت:​
- جولیو فهمید که تو غیر قابل نفوذی و روی کلارا متمرکز شد.​
به فکر فرو رفت و ادامه داد:​
- اما برای چی؟ چرا می‌خواست بهتون نفوذ کنه، هدفش از این کار چی بود؟​
کاترین نفس عمیقی کشید، شکلکی در آورد و با اطمینان گفت:​
- اون واقعاً یه ع*و*ضی روانی بود.​
سابین ناامیدانه به کاترین که استدلال غیر منطقی را بیان کرده بود خیره شد. کاترین شانه‌ای از روی بی‌خیالی بالا انداخت و گفت:​
- خب ما هدف اون ع*و*ضی رو نفهمیدیم، البته بهتره بگم من هرگز نفهمیدم، برای کلارا داستان ساده بود، این‌که طبق معمول من رو مقصر بدونه و فقط به این اکتفا کنه که من قاپ دوست پسر عزیزش رو زدم و اون رو گریون گذاشتم.​
سابین به او خیره شد و مشکوکانه گفت:​
- تو تا روز عروسی بهم گفتی؛ می‌خوام بدونم روز عروسی چی شد و بعدش چه اتفاقی افتاد؟​
کاترین عصبی به نظر می‌رسید و می‌خواست طفره برود گفت:​
- فکر کنم برای امشب زیادی داستان تعریف کردم.​
دستش را روی شانۀ سابین سبک بار کوبید و گفت:​
- وقت خوابته شکارچی کوچولو.​
و از کنار سابین رد شد، شکارچی برگشت و مصرانه گفت:​
- روز عروسی چیکار کردی کاترین؟​
کاترین ایستاد و با چشمان تیز شده و عصبانی برگشت، به سابین خیره شد و گفت:​
- من کاری نکردم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
1743 کلیسای مرکزی رم​
کاترین با گام‌هایی بلند و مصمم سمت سالن با شکوه کلیسا آمد، به جوزف خیره گشت و گفت:​
- پدر؟​
جوزف سمت او برگشت و گفت:​
- عزیم، تو چرا حاضر نشدی؟​
کاترین با کلافگی چشمانش را چرخی داد و ناباورانه گفت:​
- تو باید مانع این عروسی بشی پدر، این واقعاً مضخرفه.​
کاترین از کوره در رفته و با عصبانیت به او خیره شده بود که جوزف با ناامیدی گفت:​
- نمی‌تونم جلوی کلارا رو بگیرم، برای این‌که بیشتر از این آبرومون بین مردم و اشراف‌زاده‌ها نره، باید بی‌ سر و صدا با این عروسی کنار بیایم.​
کاترین با عصبانیت فکش را منقبض کرد و گفت:​
- اما من با این عروسی موافق نیستم.​
و با گام‌هایی بلند از کلیسا خارج شد و با دیدن جولیو که همانند علف مقابلش سبز شده بود ایستاد. او رو در روی کاترین قرار گرفت و با ظاهر آرام و خونسردی به او خیره گشت و گفت:​
- خیلی حیف شد که تو هم مثل کلارا نیستی؛ مطمئنم تو لباس عروسی خوشگل‌تر از اون می‌شدی.​
کاترین چشمانش را ریز کرد و با نفرت به او خیره گشت، قدمی سمت او برداشت و با ن*زد*یک*ی تپش‌آوری خیره در چشمان سرد و عمیق اشراف‌زاده گفت:​
- اگه من کاترین کلارکسون هستم؛ امروز هیچ ازدواجی صورت نمی‌گیره.​
***​
کاترین مدت طولانی سکوت کرده بود که سابین با چین بین ابروهایش با نگرانی که در چهره جذابش نقش بسته بود گفت:​
- جواب بده کاترین، تو چیکار کردی؟​
کاترین بطری را سر کشید و با بیخیالی گفت:​
- عروس رو دزدیدم.​
سابین متعجب به او نگاه کرد و کاترین ناامیدانه گفت:​
- اما نقشه‌ام عمل نکرد، درست وقتی که منتظر بودم عروسی بهم بخوره. اون ع*و*ضی موفق‌تر از من بود.​
***​
مهمانان در صندلی‌های کلیسا نشسته، همه چیز آماده به نظر می‌رسید و موزیک زیبای عروسی و آواز ملایم و دلنشین راحبان کلیسا همچون موسیقی بهشتی آرامش را به ارمغان می‌آورد. همه منتظر ورود عروس بودند که گویی با کمی تاخیر همراه بود، کاترین نیشخند زنان با نگاهی پیروزمندانه به جولیو خیره شده بود و جولیو نیز حالت او را داشت که سرود عروسی از ابتدا نواخته شد و کاترین با تعجب سمت در با شکوه کلیسا برگشت.​
کلارا دست در دست جوزف وارد شدند و او با عصبانیت سمت جولیو برگشت، جولیو پیروزمندانه به او خیره شده بود که جوزف و کلارا به سکوی کلیسا رسیدند و کاترین با اضطراب و پریشانی خشکش زد، نمی‌دانست چیکار کند، باید به هر نحوی که می‌شد عروسی را به هم می‌زد که پدر روحانی در حال برگزاری مراسم بود که کاترین بلند شد و با صدای بلندی گفت:​
- من اعتراض دارم.​
جوزف بلند شد و با نگرانی گفت:​
- عزیزم؛ داری چیکار می‌کنی؟​
کاترین با عصبانیت سمت جولیو و کلارا رفت، دست کلارا را با حرص فراوانی گرفت و او را از جولیو جدا کرد و با خشم و فریاد رو به جولیو خیره شد و گفت:​
- هرگز نمی‌ذارم کلارا رو مسموم کنی.​
مهمانان با هیاهو و پچ پچ به اتفاق داخل کلیسا خیره مانده بودند که کلارا با عصبانیت دستش را کشید و سیلی محکمی به کاترین زد. کاترین با تعجب به او خیره شده بود که کلارا با عصبانیت گفت:​
- گم شو کاترین.​
کلارا سمت جولیو رفت و کاترین با عصبانیت در حالی که اشک در چشمان خونینش نقش بسته بود سمت گوشۀ کلیسا رفت و غلاف شمشیرش را که در صورت لزوم با خود آورده بود برداشت و به سرعت سمت جولیو دوید. در این حین جولیو با نگرانی سمت او برگشت و مهمان‌ها با فریاد به آن‌ها خیره شدند و با وحشت به وقایع در حال وقوع هراسان خیره شده و قادر به هیچ کاری نبودند. کلارا جولیو را کنار زد و به سمت کاترین که شمشیر به دست سمت آنها حمله‌ور شده بود حجوم برد و با حرکت رزمی اش، آن‌ها روی زمین افتادند و شمشیر جایی ن*زد*یک*ی کاترین روی زمین افتاد. کلارا روی خواهرش خیمه زد و دستانش را با نفرت دور گلوی کاترین پیچیده و او را خفه می‌کرد که با چهره‌ای شیطانی در حالی که کاترین ناباورانه به چهره معصوم خواهرش که حال به شیطانی قاتل تبدیل شده بود خیره شد، او با صدایی که از اعماق درون جهنمی‌اش زبانه می کشید گفت:​
- اشتباه بزرگی کردی آبجی جون.​
کاترین، کلارا را با قدرت به طرف دیگر پرت کرد و گفت:​
- اون باید بمیره.​
کاترین با عصبانیت بلند شد و با چهره ای برافروخته سمت جولیو می رفت که با ضربه‌ای خفیف متوقف شد.​
***​
سابین خشکش زده بود، در بهت و حیرتی آشکار فرو رفته و با چشمان عسلی غمگینش به چهرۀ جدی، غمگین و پریشان کاترین خیره شد و با بهت گفت:​
- اون تو رو کشت.​
کاترین آخرین جرعۀ بطری و*یس*کی را سر کشید و آن را به گوشه ای انداخت و با نفسی عمیق بلند شد، بدون هیچ حرفی به راه افتاد و سابین با ناراحتی به او که در میان تاریکی مه‌آلود شب ناپدید میشد خیره گشت.​
مت در را باز کرد، با شادیی که در چشمانش می‌درخشید با دیدن گلوریا، آلیس و نینا لبخندی زد. نینا با خوشحالی و بی‌صبرانه گفت:​
- اومدیم کلارا رو نجات بدیم.​
مونیکا هیجان زده سمت در آمد و مت با نگاه معناداری به او خیره شد، مونیکا با دلگرمی سرش را تکان داد و گفت:​
- به کاترین زنگ می‌زنم.​
گلوریا کتاب را بست و روی میز گذاشت و رو به آلیس گفت:​
- آماده‌ای؟​
آلیس سرش را تکان داد و گلوریا دستانش را روی گیجگاه‌های کلارا که روی میز خوابانده بودند گذاشت. آلیس نیز دستانش را روی قفسۀ سینۀ او گذاشت، نینا مضطرب به کلارا خیره شده بود که مت قدمی جلو آمد و با نگرانی و لرزشی که در تارهای صوتی‌اش می‌پیچید گفت:​
- صبر کنین.​
گلوریا و آلیس منتظر به او خیره ماندند و مت با اضطراب گفت:​
- شما کاملاً مطمئنن که کلارا می‌تونه از این حالت خارج بشه؟ هیچ عوارض یا از این جور چیزی در آینده پیش نمیاد؟​
آلیس با نگاه معناداری به گلوریا خیره شد و گلوریا نگاه عمیق خود را روی مت متمرکز ساخت و با صدای لرزان پیرش گفت:​
- ممکنه.​
سستی در تمام سلول‌های ب*دن نینا و مت پیچید، آن‌ها با نگرانی به گلوریا خیره مانده بودند که آلیس ادامه داد:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- روح کلارا کاملاً تسخیر نشده؛ می‌تونم این رو حس کنم، اما اگه تسخیر به قدری قوی باشه که به سختی از جسم و روحش بیرون کشیده بشه؛ ممکنه اتفاق‌های بدی برای کلارا بیفته.​
وحشت و اوج نگرانی در حالات و چشمان نینا او را متمرکز خواهرش کرده بود که گفت:​
- چه اتفاق بدی قراره براش بیفته؟​
گلوریا به سردی یخ جواب داد:​
- برای بعضی‌ها ممکنه عذاب روحی شدیدی متحمل بشه...​
نگاه سردی به خود گرفت و ادامه داد:​
- و حتی ممکنه باعث مرگش بشه.​
مت سعی بر پنهان ساختن چهره غمگینش داشت و نینا در شوک فرو رفت و افکارش متمرکز گفته‌های گلوریا و خواهرش گشته بود که مت به آرامی در حالی که خیره برادرزاده در خوابش بود گفت:​
- انجامش بدین.​
گلوریا و آلیس دوباره به آرامی تمرکز خود را در کارشان جمع کردند، پس از مدتی سکوت شروع به خواندن افسون که به زبان لاتین کهن در اتاق پذیرایی نیمه تاریکی که توسط شمع‌های روشن اطراف و لوستر کم نور طنین‌انداز می‌شد اضطراب و نگرانی شدیدی را در دل نظاره‌گران موج می‌زد.​
مت و مونیکا با نگرانی دستان همدیگر را گرفتند و مونیکا به آرامی دم گوش همسرش با ناراحتی زمزمه کرد:​
- کاترین جواب نداد.​
مت با نگرانی به کلارا خیره شد، او با شنیدن زنگ در به سرعت سمتش رفت و آن را گشود و با دیدن سابین بدنش سست شد، سابین با کمی مکث و افسوس گفت:​
- اون نیومد.​
مت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و مونیکا با نگرانی به تکان‌های خفیفی که کلارا روی میز می‌خورد خیره شد و گفت:​
- چرا این جوری می‌شه؟​
مت و سابین با نگرانی داخل پذیرایی آمدند و گلوریا با نگرانی که در صدایش بود گفت:​
- داره مقاومت می‌کنه.​
نینا با دیدن وضعیت پیش رو با نگرانی دستش را روی دستان آلیس گذاشت و آلیس چشمانش را باز کرد، گلوریا با نگرانی و عصبانیت پرسید:​
- داری چیکار می‌کنی نینا؟​
نینا با جدیت و اعتماد به نفس گفت:​
- افسون رو می‌خونیم، می‌تونم کنترلش کنم.​
گلوریا با نگرانی به او و آلیس خیره شد و آن‌ها با کمی مکث و تمرکز و با نیرویی دوباره شروع به خواندن افسون کردند. پس از مدتی که به اندازه چند روز گذشت چراغ‌ها شروع به سوسو کردند و پس از گذشت زمانی همه چیز آرام و به حالت عادی خود برگشت و کلارا با هینی وحشت‌زده از روی میز غذاخوری بلند شد و نینا با نگرانی و خوشحالی گفت:​
- خوبی کلارا؟ خوبی؟​
کلارا حیرت‌زده و آشفته سرش را به معنای تائید تکان داد و نینا با خوشحالی به آ*غ*و*ش او پرید. مونیکا و مت با شادی به همدیگر نگاه کردند و گلوریا و آلیس پیروزمندانه به همدیگر خیره شدند، سابین لبخند زنان به همه نگاهی کرد و روی کلارا ثابت ماند و شادی در دل حاضرین خانه جای گرفته بود.​
مونیکا لبخندزنان لیوان آبی را به کلارا داد و او با دستان لرزانش آن را گرفت، با نگاهی معصوم از او تشکر کرد و مت و مونیکا از نشیمن بیرون رفتند و مت قبل از خارج شدن گفت:​
- ما تنهاتون می‌ذاریم.​
کلارا لبخندزنان به نینا و سابین خیره شد و گفت:​
- واقعاً ممنونم، نمی‌تونم کاری که کردین رو جبران کنم.​
سابین با نگاه تسلی‌بخشی گفت:​
- مهم اینه که الان این‌جایی.​
کلارا با چین بین ابروهایش که نشان از تعجب و ناباوری بود گفت:​
- حس بهتری دارم، احساس می‌کنم بعد سال‌ها از زندان آزاد شدم؛ این‌که الان واقعاً خودمم.​
او رو به نینا کرد و گفت:​
- بالاخره از طلسم اون ع*و*ضی که دویست ساله من رو اسیر خودش کرده آزاد شدم.​
نینا لبخندی زد و گفت:​
- آره، دیگه برنمی‌گرده سراغت.​
کلارا با مهربانی به او خیره شد، دستانش را گرفت و گفت:​
- ممنونم نینا، تو بهترین دوستی هستی که تا حالا تو عمرم دیدم. هیچ‌وقت نمی‌تونم کاری که برام کردی رو جبران کنم.​
نینا لبخندی زد و با مهربانی گفت:​
- دیگه این حرف رو نزن، ما دوستیم و چیزی از این مهم‌تر وجود نداره.​
نینا او را در آ*غ*و*ش گرفت، کلارا محکم او را ب*غ*ل کرد و با مهربانی به سابین خیره شد، سابین نیز لبخندی زد و کلارا با آرامشی غیر قابل توصیف چشمانش را بست.​
***​
نصفه شب بود، خون‌آشام تنها در سکوت داخل بار خالی نشسته و لیوان بربون محبوبش را سر می‌کشید که با ورود سابین لیوان را بالا برد و با پیروزی گفت:​
- ما بردیم.​
سابین لبخندی زد و روی صندلی مقابل سکوی بار کنار کاترین نشست، لیوان آمادۀ بربون را بالا برد و جرعه‌ای از آن نوشید و گفت:​
- به جای این‌که دزدکی به اتفاقات در حال وقوع نگاه کنی، چرا نیومدی؟​
کاترین نیش خندی زد و با چشمانی خمار به او خیره شد و گفت:​
- آره ون هلسینگ، اما من پشت صح*نه رو بیشتر دوست دارم.​
او ابروانش را بالا انداخت و با چهره‌ای اسرارآمیز نو*شی*دنی‌اش را سر کشید، دستانش را روی میز گذاشت و ریتمی سریع روی سکوی چوبی نواخت. روی زمین پرید و دستش را روی شانۀ سابین که با بُهت به او خیره شده بود کوبید و گفت:​
- خب، فکر کنم دوباره همدیگه رو ببینیم.​
سابین با تعجب پرسید:​
- چی؟​
کاترین سوئیچ ماشینش را به هوا انداخت و دوباره آن را گرفت و گفت:​
- بدرورد شکارچی.​
در خروجی را باز کرد و سابین متعجب در جایش ثابت مانده و به خون‌آشام زیبا خیره شده بود که کاترین برگشت، با چهره‌ای شیطنت‌آمیز گفت:​
- در ضمن، فکر کنم همراه خوبی برای نوشیدن باشی.​
خون‌آشام چشمکی زد و سابین لبخندزنان به او خیره گشت و کاترین از نظرها ناپدید شد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا با خستگی وارد اتاقش شد و سمت تخت گرم و نرمش می‌رفت که با دیدن نامه‌ای روی بالشتش متعجب به آن خیره شد. با کمی مکث آن را برداشت، بازش کرد و شروع به خواندن کرد:​
- سیسی عزیز، اگه این نامه رو می‌خونی، معلومه که از دیوونگی در اومدی و نینا کوچولوی ما موفق شده و تو برگشتی. این‌که بالاخره موفق شدم که تو رو به خود واقعیت برگردونم، اما بعد از دویست سال. برای این متاسفم که دیر عمل کردم و برای این هم متاسفم که تو رو مثل خودم کردم، می‌دونم گند زدم به همه چی، من خیلی اشتباه می‌کنم و امیدوارم یه روزی من رو ببخشی و این‌که شاید روزی همدیگه رو دیدیم.​
***
کاترین​
کلارا با ناراحتی نامه را پایین آورد و با چشمانی غمگین سمت پنجره با شیشه‌هایی که از برف‌های آب شده پوشیده شده بود به نقطه‌ای در بیرون خیره شد.​
کاترین با سرعت تمام در حال خروج از سیاتل بود که با روشن شدن صفحۀ گوشی‌اش به آن نگاهی کرد و با دیدن نام کلارا لبخندی نصفه زد. آن را خاموش کرد و به جاده خیره شد و در پی سفر دور و طولانی‌اش بود.​
***​
نینا از ماشین پیاده شد و کلارا نیز این کار را کرد و آن‌ها در روز ابری و آسمان گرفته همیشگی سیاتل با هم سمت مارس ویل می‌رفتند که نینا گفت:​
- خوبه، بعد دو هفته بالاخره اومدی مدرسه، نمی‌دونم که چطوری می‌خوای همه رو از خودت راضی کنی.​
کلارا نیشخندی زد و گفت:​
- خب، فکر کنم باید بدونی که من قدرت کنترل ذهن دارم.​
نینا لبخندی زد و گفت:​
- منظورم به غیر از معلم‌ها و کسایی که تو مدرسه کار می‌کنن هست.​
کلارا با کمی گیجی به او نگاه کرد و نینا به زمین بسکتبال بیرون از مدرسه که در آن تیم آدرین در حال بازی بودند اشاره‌ای کرد و کلارا نیم نگاه دزدکی به آن‌جا انداخت و با کلافگی گفت:​
- آه نینا، نمی‌خوام الان در مورد این موضوع حرف بزنم.​
نینا شکلکی در آورد و گفت:​
- باشه، هر طور راحتی.​
تا ورود به داخل مدرسه سکوت کرد و با ناراحتی گفت:​
- از کاترین خبری نداری؟​
کلارا چهرۀ دلسری به خود گرفت و گفت:​
- نه، ندارم.​
نینا به چهرۀ ناراحت او خیره شد و گفت:​
- می‌خوای درموردش حرف بزنی؟​
کلارا گوشه‌ای ایستاد و به او خیره شد و گفت:​
- در مورد چی حرف بزنیم؟ اون حتی به خودش زحمت نداد بیاد و حالی ازم بپرسه یا این‌که رو در رو بیاد و خداحافظی بکنه یا حتی بدونه که من می‌خوام بره یا نه؟​
نینا با ناراحتی گفت:​
- نمی‌خواستی بره؟​
کلارا با چشمانی پر از درد و اشک گفت:​
- نه؛ نه نینا، نمی‌خواستم بره ولی دیگه اهمیتی نداره چون اون رفته.​
کلارا با گام‌هایی بلند سمت کلاس رفت و نینا با ناراحتی به رفتن او خیره شد. لیلی شتابان سمت او آمد و گفت:​
- هی؛ نینا.​
نینا لبخندزنان سمت او برگشت و گفت:​
- هی؛ سلام.​
لیلی با دیدن چهرۀ ناراحت او پرسید:​
- چی شده؟ نگو که کلارا بازم نیومده.​
نینا به سرعت گفت:​
- نه نه؛ اون رفت توی کلاس.​
لیلی با چشمانی گشاد شده گفت:​
- اوه، پس بریم پیشش.​
لیلی با گام‌هایی بلند و سبک بار می‌رفت که نینا بازوی او را گرفت و گفت:​
- هی، اون این روزا آروم نیست، از الان بهت می‌گم که زیاد سوال جوابش نکنی.​
لیلی که مانند کودک حرف گوش کن به نینا خیره شده بود گفت:​
- باشه.​
آنها به راه افتادند، وارد کلاس شدند و کلارا روی صندلی نشسته و داخل دفترش طرحی را می‌کشید، ظاهرا حواسش به اطراف نبود. لیلی و نینا روی صندلی‌های نزدیک به او نشستند و لیلی با حالت کنایه‌آمیزی گفت:​
- ظاهراً تو این مدرسه فقط نینا دوست توئه کلارا کلارکسون.​
ظاهرا کلارا کاملا حواسش به هیچ کسی نبود و هنوز در دفترش طرحی را می‌کشید که لیلی و نینا با تعجب به همدیگر خیره شدند، در همین حین آقای پیترز معلم زیست‌شناسی وارد کلاس شد و در را بست و با چهره شادابش عینکش را صاف و شروع به درس دادن کرد.​
- خانم کلارکسون؟​
- کلارا؟​
- صدام رو می‌شنوی؟​
- شما باید توجهتون به درس باشه.​
کلارا هراسان سرش را بلند کرد و در حالی که بهت و حیرت در چشمانش موج می‌زد خیره به آقای پیترز گشت و با لکنت گفت:​
- بله آقای پیترز؟​
آقای پیترز شاکیانه به او خیره شده بود که کلارا با بهت به اطراف خیره شد، تمام دانش‌آموزان طوری به او خیره شده بودند که گویی دیوانه‌ای دست و پا بسته در کلاس نشسته. آقای پیترز نزدیک شد و با نگرانی به چهره رنگ پریده و عرق پیشانی کلارا که همچون دانه‌های شبنم روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بود خیره گشت و گفت:​
- حالت خوبه؟​
کلارا سعی بر بازیابی آرامشش را داشت که سرش را به سرعت تکان داد و گفت:​
- معذرت می‌خوام آقای پیترز.​
آقای پیترز در حالی که هنوز با نگرانی به او خیره شده بود از کلارا دور شد و سمت میزش برگشت.​
نینا با نگرانی پرسید:​
- هی کلارا؛ چت شده؟​
کلارا با گیجی گفت:​
- انگار خوابم برده بود.​
چشمان عسلی گشاد شده نینا بهت و ترس بیشتری به خود گرفت و با ناباوری گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا