کلارا از روی زمین بلند شد و کاترین که وحشت زده سعی بر آرام کردن او داشت گفت:
- آروم بگیر کلارا، این تو نیستی، میشنوی چی میگم؟
در همین فرصت مت سمت کلارا حملهور شد و او را به دیوار کوبید. کلارا که گویی اتفاقی برایش نیفتاده باشد با عصبانیت و چهرهای غضبآلود به آرامی برگشت و مت را همانند گربهای سرکش از پنجره بیرون پرت کرد که او از خانه خارج شد. کلارا سمت کاترین حمله ور شد، کاترین جا خالی داد و از پشت او را گرفت و سمت دیوار هلش داد، کلارا به سرعت برگشت و میز کنار راحتی را با پایش شکست و پایۀ تیز آن را برداشت و با چهرهای بر افروخته سمت کاترین حملهور شد. روی او بر زمین افتاد و سعی بر فرو کردن چوب به قلبش را داشت که نینا داخل خانه شد و با دیدن این صح*نه فریادزنان گفت:
- کافیه کلارا.
کلارا با خشم به او نگاه کرد و نینا هراسان به چهره شیطانی او خیره شد، در هیمن حین چراغها شروع به سوسو کردند و کلارا وحشت زده به اطراف خیره شد، میخواست سمت نینا حملهور شود که با دردی فراوان سرش را گرفت و فریادزنان روی زانوهایش افتاد. کاترین حیرت زده به نینا و او خیره شده بود، کلارا با تنی خسته روی زمین افتاد و نینا که گویی از چیزی رها شده باشد تکانی خورد. کلارا با چشمانی نیمه باز و صدایی ضعیف او را صدا زد، نینا با نگرانی دوان دوان سمتش رفت و کنارش نشست، کلارا را بلند کرد و گفت:
- اینجام کلارا.
کلارا لبخندی زد و چشمانش به آرامی بسته شد.
نینا با چهرهای خسته و آشفته داخل خانه شد، گلوریا مقابل او ظاهر شد و نینا با دیدن او از جا پرید و گفت:
- اوه گلوریا تویی؟
گلوریا با چهرهی جدی و راز آلود همیشگیاش به او نگاه میکرد که گفت:
- معذرت میخوام ترسوندمت.
نینا چشمانش را چرخی داد و سمت پذیرایی رفت. گلوریا به دنبال او به راه افتاد و با دیدن کلافگی او کنارش نشست و با نگرانی گفت:
- چیزی شده؟ چرا نرفتی خونه؟
نینا با حالتی گناهکار به او خیره شد و گفت:
- من؛ من یه کاری کردم گلوریا.
گلوریا با چینی بین ابروهایش به او خیره شد و گفت:
- چی عزیزم؟
اشک در چشمانش جمع شد و با لرز گفت:
- نمیدونم، نمیدونم دارم چیکار میکنم، تغییر رو تو خودم حس میکنم.
گلوریا از چهرۀ نگرانی در آمد و با خوشحالی او را در آ*غ*و*ش گرفت و لبخندزنان گفت:
- کمکت میکنم عزیزم، نگران هیچی نباش، من اینجام.
***
کلارا نالهکنان چشمانش را باز کرد و با دیدن چهرۀ تار کاترین که چپ و راست به او خیره شده است با دقت چشمانش را زوم کرد تا تاری دیدش از بین برود، کاترین با چشمانی ریز شده به او خیره شده بود که پرسید:
- چند تا کاترین میبینی؟
کلارا نفس عمیقی کشید و گفت:
- گم شو.
کاترین از مقابل او بلند شد و فاصله گرفت و گفت:
- خوبه؛ فهمیدم که حالت اونقدرا هم بد نیست.
کلارا با نگاه به اطراف فهمید که در سلول زیر زمینی است، با تکان دادن دستانش که از بالای سرش با زنجیرهای محکم آویزان بود با تعجب و عصبانیت پرسید:
- معلومه داری چه غلطی میکنی؟
کاترین که روی صندلی نشسته و پایش را روی پایش با آرامش انداخته بود گفت:
- تو دختر بدی شدی و باید تنبیه بشی.
کلارا با عصبانیت و چهرهای غضبآلود گفت:
- زود باش من رو باز کن.
- نمیتونم؛ باور کن با کاری که دیشب کردی، نزدیک بود یه قتلعام راه بندازی.
کلارا که با تعجب به او خیره شده بود گفت:
- چی؟
او با تفکری عمیق به نقطهای خیره شد، با سستی بدنش شل شد و نا باورانه گفت:
- اوه خدای من؛ من چیکار کردم؟
کاترین بلند شد و مقابل او روی پاهایش نشست و با چهرهای جدی به او خیره گشت و گفت:
- هر اتفاقی که داره میفته تا تو رو از ما بگیره متوقفش میکنم؛ این رو قول میدم خواهر.
کلارا به چهرۀ کاترین خیره شده بود که سرش را به معنای تائید تکان داد.
مت داخل سلول شد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: