- تو نخوابیده بودی کلارا!
کلارا با نا باوری و گیجی به مداد شکسته در دستش خیره شد و از آن بدتر اشکال نامنظم ریز و درشتی که در دفترش به چشم میخورد بسیار گیجکننده و او را وحشت زده ساخته بود.
کلارا سرش را بلند کرد و به دوستان در بهتش که به او خیره گشته بودند نگاهی کرد و با نفسی عمیق به سر تا سر بوفه که هر یک از دانشآموزان به کاری مشغول بودند نگاهی گذرا کرد و با متمرکز کردن افکارش به حرف هایی که میخواست به زبان بیاورد با چشمان آبی و یخی درخشانش، خیره به دوستان کنجکاوش گفت:
- لیلی؛ اول از همه باید من رو به خاطر بیادبیم ببخشی؛ این اواخر اصلاً کنترل هیچ کاری رو نداشتم.
او بلند شد و لیلی نیز با حرکت غیر منتظره او به آرامی بلند شد و کلارا او را در آ*غ*و*ش گرفت و با تمام وجودش تکرار کرد:
- معذرت میخوام، اما الان حال و حوصلۀ چیزی رو ندارم توضیحی که میخوای رو بهت بدم.
از لیلی دور شد و روی صندلیاش لغزید و لیلی با اخم پرسید:
- چرا؟ چرا مثل همیشه شاد نیستی؟
کلارا با نگاه معناداری به دوست عزیزش که همیشه اوضاع به هم ریخته را تحت کنترل میگرفت خیره شد و گفت:
- نینا بهت میگه.
نینا با تعجب به او نگاه کرد و لیلی با عصبانیت مثل بچهها پایش را روی زمین کوبید و گفت:
- من نمیخوام از کس دیگهای حرفهایی رو که تو باید بهم بزنی رو بشنوم.
کلارا با دیدن عصبانیت او با ناراحتی بلند شد و لیلی بدون توجه به او به سرعت از بوفه خارج و نینا بلند شد و گفت:
- نگران نباش؛ من باهاش حرف میزنم.
کلارا دست نینا را گرفت و به نرمی با چهرهای که گویی خسته و خوابآلود است گفت:
- نه؛ خودم باهاش حرف میزنم.
او با نفسی عمیق به راه افتاد و با خارج شدن از بوفه به آدرین بر خورد کرد و با دستپاچگی گفت:
- اوه؛ معذرت میخوام.
با متوجه شدن شخص مقابلش به آدرین خیره گشت و گفت:
- اوه؛ سلام.
- آدرین که دلسرد به نظر میرسید با سردی و خشکی که در چشمان سبز بیاحساسش موج میزد گفت:
- اشکالی نداره.
و با گامهایی بلند از خونآشام غمگین دور شد و کلارا با ناراحتی سری تکان داد و به راه افتاد، به قول بهترین دوستش نینا حال که همه چیز به حالت عادی خود بازگشته است باید همه را دوباره از خود راضی نگه دارد و ابتدا باید با نزدیکترین دوستش لیلی این را آغاز کند.
کلارا با گامهایی آرام خود را به حیاط پشتی مارس ویل رساند، هوا به شدت سرد و نسیم ملایمی که میوزید برگهای پائیزی درختان را در زمین آسفالت حیاط پشتی مدرسه به ر*ق*ص وادار میکرد.
او به لیلی که با ل*ب و لوچهای آویزان روی زمین نشسته و با چوبی در دست روی زمین خط های فرضی میکشد خیره شد، با نفسی عمیق سمت دختر هفده سالهای که واقعاً از لحاظ ظاهری دختر بچهای بیش نبود رفت و کنارش نشست، سرش را به دیوار تکیه داد. پس از کمی سکوت لیلی گله مندانه گفت:
- تو هیچی بهم نمیگی، همۀ رازهات رو به نینا میگی، من همه چی رو از اون میشنوم، مگه ما با هم دوست نیستیم؟ اگه به اون بیشتر از من اعتماد داری میتونیم از این به بعد تظاهر به دوستی نکنیم.
کلارا از دیوار فاصله گرفت و با چین بین ابروهایش گفت:
- نه؛ نه لیلی اینطور نیست من؛ من دارم روزهای سختی رو میگذرونم و نینا این وسط خیلی کمکم کرده.
لیلی با حالت قبلی سمت او برگشت و گفت:
- میتونستی بهم بگی، میتونستی بگی که داری روزهای سختی رو میگذرونی تا کمکت کنم؛ تو به نینا گفتی که کمکت کرده؛ اما به من نگفتی تا کمکت کنم.
کلارا با صدای بلند عصبیی گفت:
- اگه نتونم بهت بگم چی؟ اگه، اگه مشکلاتم اونقدر بد باشن که نتونم بهت بگم چی؟
لیلی با چشمان غمگین و دردناک خاکستریاش به چشمان آبی یخی دوستش که همچون دریایی طوفانی بود خیره شد و گفت:
- من دوستتم کلارا؛ همون جوری که نینا میتونه تو مشکلاتت بهت کمک کنه؛ منم میتونم، مگه اینکه من رو دست کم بگیری.
او بلند شد و به سرعت از آنجا دور شد و کلارا با ناراحتی و سردرگمی به رفتن او خیره گشت.
معلم در حال درس دادن پای تخته بود و نوشتههایش روی تخته سبز که با گچ سفید نقش میبست تنها صدای طنین انداز کلاس بود.
نینا هر از گاهی به چهرۀ آشفتۀ کلارا و صورت ناراحت لیلی نگاه میکرد، با شنیدن صدای زنگ تفریح نینا بدون معطلی بلند شد، سمت لیلی رفت و با لبخند او را بلند کرد و در حالی که سمت کلارا میرفت تا او را بلند کند گفت:
- خب؛ من امروز با خودم خیلی پول آوردم و از اونجایی که این روزا زیادی هوا سرد شده، میریم بوفه و حسابی قهوه و نو*شی*دنی گرم میخوریم.
او بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند از معلم ریاضی خداحافظی کرد و آنها را همچون گربهای که به ب*غ*ل زده بود با عجله سمت بوفه کشید. روی میز همیشگی نشستند و نینا آنها را رو در روی هم نشاند و او با زیرکی آنها را با هم تنها گذاشت و قبل رفتن گفت:
- خب تا وقتی من برمیگردم، یه بحث خوب باز کنین تا بیام و باهم حرف بزنیم.
لیلی و کلارا متعجب به او و یکدیگر نگاه میکردند که کلارا نفس عمیقی کشید، او و لیلی دزدکی به همدیگر نگاه میکردند که لیلی عصبی گفت:
- باشه گرفتم؛ نمیخوای حرف بزنی منم دیگه چیزی نمیپرسم، فقط برای اینکه نینا ناراحت نشه، تظاهر میکنم که رابطمون خوبه.
کلارا ابروانش را بالا داد و با ناراحتی گفت:
- متاسفم.
لیلی به او خیره شد، کلارا به نقطهای خیره گشت و پس از کمی مکث گفت:
- زندگیم به هم ریخته و من حوصلۀ چیزی رو ندارم، جوری که انگار بعد سالها از زندان آزاد شدم و کسی برای ملاقاتم نیومده.
لیلی با ناراحتی به او خیره شد و با آرامش به درد دلهای دوستش گوش سپرد، کلارا با غم بزرگی که در چشمانش بود گفت:
- کاترین رفته؛ درست وقتی که میتونستم همه چیز رو درست کنم؛ وقتی که میتونستم مثل گذشته، مثل گذشته دوستش داشته باشم رفت؛ بدون اینکه بهم فرصتی برای معذرت خواهی بده، فرصتی برای پشیمونی، من رو تنبیه کرد و این، این حقمه.
لیلی با ناراحتی دست او را گرفت و گفت:
- نه؛ نباید این حرف رو بزنی؛ تو، تو خیلی خوبی کلارا، درسته که چیز زیادی ازت نمیدونم و شاید هم هیچوقت ندونم؛ ولی احساسم بهم دروغ نمیگه که تو یه آدم فوق العاده ای، احساساتی و عمیق، با درک و یه دوست خوب؛ من غیر از این چیزی نمیخوام.
کلارا نزدیک شد و خیره در چشمان او گفت:
- میتونم بهت بگم؛ اما نمیتونم تو رو تو خطر بندازم؛ هر کسی که رازهای من رو میدونه براش گرون تموم میشه، نباید به کسی بگم، برای اینکه ازت مراقبت کنم نمیتونم خودخواه باشم.
لیلی لبخندی زد و سرش را به معنای تائید تکان داد و در چشمان عمیق خاکستریاش اعتماد و امید میدرخشید و کلارا لبخند زنان به او نگاه کرد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: