کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- تو نخوابیده بودی کلارا!​
کلارا با نا باوری و گیجی به مداد شکسته در دستش خیره شد و از آن بدتر اشکال نامنظم ریز و درشتی که در دفترش به چشم میخورد بسیار گیج‌کننده و او را وحشت زده ساخته بود.​
کلارا سرش را بلند کرد و به دوستان در بهتش که به او خیره گشته بودند نگاهی کرد و با نفسی عمیق به سر تا سر بوفه که هر یک از دانش‌آموزان به کاری مشغول بودند نگاهی گذرا کرد و با متمرکز کردن افکارش به حرف هایی که می‌خواست به زبان بیاورد با چشمان آبی و یخی درخشانش، خیره به دوستان کنجکاوش گفت:​
- لیلی؛ اول از همه باید من رو به خاطر بی‌ادبیم ببخشی؛ این اواخر اصلاً کنترل هیچ کاری رو نداشتم.​
او بلند شد و لیلی نیز با حرکت غیر منتظره او به آرامی بلند شد و کلارا او را در آ*غ*و*ش گرفت و با تمام وجودش تکرار کرد:​
- معذرت می‌خوام، اما الان حال و حوصلۀ چیزی رو ندارم توضیحی که می‌خوای رو بهت بدم.​
از لیلی دور شد و روی صندلی‌اش لغزید و لیلی با اخم پرسید:​
- چرا؟ چرا مثل همیشه شاد نیستی؟​
کلارا با نگاه معناداری به دوست عزیزش که همیشه اوضاع به هم ریخته را تحت کنترل می‌گرفت خیره شد و گفت:​
- نینا بهت میگه.​
نینا با تعجب به او نگاه کرد و لیلی با عصبانیت مثل بچه‌ها پایش را روی زمین کوبید و گفت:​
- من نمی‌خوام از کس دیگه‌ای حرف‌هایی رو که تو باید بهم بزنی رو بشنوم.​
کلارا با دیدن عصبانیت او با ناراحتی بلند شد و لیلی بدون توجه به او به سرعت از بوفه خارج و نینا بلند شد و گفت:​
- نگران نباش؛ من باهاش حرف می‌زنم.​
کلارا دست نینا را گرفت و به نرمی با چهره‌ای که گویی خسته و خواب‌آلود است گفت:​
- نه؛ خودم باهاش حرف می‌زنم.​
او با نفسی عمیق به راه افتاد و با خارج شدن از بوفه به آدرین بر خورد کرد و با دست‌پاچگی گفت:​
- اوه؛ معذرت می‌خوام.​
با متوجه شدن شخص مقابلش به آدرین خیره گشت و گفت:​
- اوه؛ سلام.​
- آدرین که دلسرد به نظر می‌رسید با سردی و خشکی که در چشمان سبز بی‌احساسش موج می‌زد گفت:​
- اشکالی نداره.​
و با گام‌هایی بلند از خون‌آشام غمگین دور شد و کلارا با ناراحتی سری تکان داد و به راه افتاد، به قول بهترین دوستش نینا حال که همه چیز به حالت عادی خود بازگشته است باید همه را دوباره از خود راضی نگه دارد و ابتدا باید با نزدیک‌ترین دوستش لیلی این را آغاز کند.​
کلارا با گام‌هایی آرام خود را به حیاط پشتی مارس ویل رساند، هوا به شدت سرد و نسیم ملایمی که می‌وزید برگ‌های پائیزی درختان را در زمین آسفالت حیاط پشتی مدرسه به ر*ق*ص وادار می‌کرد.​
او به لیلی که با ل*ب و لوچه‌ای آویزان روی زمین نشسته و با چوبی در دست روی زمین خط های فرضی می‌کشد خیره شد، با نفسی عمیق سمت دختر هفده ساله‌ای که واقعاً از لحاظ ظاهری دختر بچه‌ای بیش نبود رفت و کنارش نشست، سرش را به دیوار تکیه داد. پس از کمی سکوت لیلی گله مندانه گفت:​
- تو هیچی بهم نمی‌گی، همۀ رازهات رو به نینا می‌گی، من همه چی رو از اون می‌شنوم، مگه ما با هم دوست نیستیم؟ اگه به اون بیشتر از من اعتماد داری می‌تونیم از این به بعد تظاهر به دوستی نکنیم.​
کلارا از دیوار فاصله گرفت و با چین بین ابروهایش گفت:​
- نه؛ نه لیلی اینطور نیست من؛ من دارم روزهای سختی رو می‌گذرونم و نینا این وسط خیلی کمکم کرده.​
لیلی با حالت قبلی سمت او برگشت و گفت:​
- می‌تونستی بهم بگی، می‌تونستی بگی که داری روزهای سختی رو می‌گذرونی تا کمکت کنم؛ تو به نینا گفتی که کمکت کرده؛ اما به من نگفتی تا کمکت کنم.​
کلارا با صدای بلند عصبیی گفت:​
- اگه نتونم بهت بگم چی؟ اگه، اگه مشکلاتم اونقدر بد باشن که نتونم بهت بگم چی؟​
لیلی با چشمان غمگین و دردناک خاکستری‌اش به چشمان آبی یخی دوستش که همچون دریایی طوفانی بود خیره شد و گفت:​
- من دوستتم کلارا؛ همون جوری که نینا می‌تونه تو مشکلاتت بهت کمک کنه؛ منم می‌تونم، مگه این‌که من رو دست کم بگیری.​
او بلند شد و به سرعت از آن‌جا دور شد و کلارا با ناراحتی و سردرگمی به رفتن او خیره گشت.​
معلم در حال درس دادن پای تخته بود و نوشته‌هایش روی تخته سبز که با گچ سفید نقش می‌بست تنها صدای طنین انداز کلاس بود.​
نینا هر از گاهی به چهرۀ آشفتۀ کلارا و صورت ناراحت لیلی نگاه می‌کرد، با شنیدن صدای زنگ تفریح نینا بدون معطلی بلند شد، سمت لیلی رفت و با لبخند او را بلند کرد و در حالی که سمت کلارا می‌رفت تا او را بلند کند گفت:​
- خب؛ من امروز با خودم خیلی پول آوردم و از اونجایی که این روزا زیادی هوا سرد شده، می‌ریم بوفه و حسابی قهوه و نو*شی*دنی گرم می‌خوریم.​
او بدون این‌که بگذارد آنها حرفی بزنند از معلم ریاضی خداحافظی کرد و آن‌ها را همچون گربه‌ای که به ب*غ*ل زده بود با عجله سمت بوفه کشید. روی میز همیشگی نشستند و نینا آن‌ها را رو در روی هم نشاند و او با زیرکی آن‌ها را با هم تنها گذاشت و قبل رفتن گفت:​
- خب تا وقتی من برمی‌گردم، یه بحث خوب باز کنین تا بیام و باهم حرف بزنیم.​
لیلی و کلارا متعجب به او و یکدیگر نگاه می‌کردند که کلارا نفس عمیقی کشید، او و لیلی دزدکی به همدیگر نگاه می‌کردند که لیلی عصبی گفت:​
- باشه گرفتم؛ نمی‌خوای حرف بزنی منم دیگه چیزی نمی‌پرسم، فقط برای این‌که نینا ناراحت نشه، تظاهر می‌کنم که رابطمون خوبه.​
کلارا ابروانش را بالا داد و با ناراحتی گفت:​
- متاسفم.​
لیلی به او خیره شد، کلارا به نقطه‌ای خیره گشت و پس از کمی مکث گفت:​
- زندگیم به هم ریخته و من حوصلۀ چیزی رو ندارم، جوری که انگار بعد سال‌ها از زندان آزاد شدم و کسی برای ملاقاتم نیومده.​
لیلی با ناراحتی به او خیره شد و با آرامش به درد دل‌های دوستش گوش سپرد، کلارا با غم بزرگی که در چشمانش بود گفت:​
- کاترین رفته؛ درست وقتی که می‌تونستم همه چیز رو درست کنم؛ وقتی که می‌تونستم مثل گذشته، مثل گذشته دوستش داشته باشم رفت؛ بدون این‌که بهم فرصتی برای معذرت خواهی بده، فرصتی برای پشیمونی، من رو تنبیه کرد و این، این حقمه.​
لیلی با ناراحتی دست او را گرفت و گفت:​
- نه؛ نباید این حرف رو بزنی؛ تو، تو خیلی خوبی کلارا، درسته که چیز زیادی ازت نمی‌دونم و شاید هم هیچ‌وقت ندونم؛ ولی احساسم بهم دروغ نمیگه که تو یه آدم فوق العاده ای، احساساتی و عمیق، با درک و یه دوست خوب؛ من غیر از این چیزی نمی‌خوام.​
کلارا نزدیک شد و خیره در چشمان او گفت:​
- می‌تونم بهت بگم؛ اما نمی‌تونم تو رو تو خطر بندازم؛ هر کسی که رازهای من رو می‌دونه براش گرون تموم می‌‌شه، نباید به کسی بگم، برای این‌که ازت مراقبت کنم نمی‌تونم خودخواه باشم.​
لیلی لبخندی زد و سرش را به معنای تائید تکان داد و در چشمان عمیق خاکستری‌اش اعتماد و امید می‌درخشید و کلارا لبخند زنان به او نگاه کرد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
حالا باید یه بحثی پیدا کنیم که درموردش حرف بزنیم تا نینا نیاد و جیغ و داد کنه.​
کلارا خندید و لیلی نیز لبخندزنان به او خیره شد و آن‌ها شروع به صحبت کردند. در این میان آدرین گوشه‌ای ایستاده و با حسرت محو تماشای دختر مورد علاقه‌اش بود که لیام به بازوی او ضربه‌ای زد، او از فکر پرید و به دوست شوخ طبعش خیره شد. لیام با شیطنت به اطراف نگاهی انداخت و گفت:​
- بگو ببینم تو رویای کدوم دافی بودی؟​
لیام به کلارا نگاهی کرد و گفت:​
- آها، پس اون بلونده است، آره؟​
آدرین بطری آ*بجو را از او گرفت و گفت:​
- نه لیام.​
لیام دوباره با شیطنت گفت:​
- آره، همینه؛ خب اون جذابه، مرموزه، تو داره، خوشگله، ولی پولداره.​
آدرین زیر چشمی به او نگاهی کرد و گفت:​
- خب پولداره که باشه، اونا ساده زندگی می‌کنن و مثل هر پولدار دیگه‌ای ریخت و پاش نمی‌کنن، طوری که انگار براشون ارزشی نداره.​
لیام چشمانش را ریز کرد و با حالت بعیدی گفت:​
- نگو که خونشون رو دیدی؟​
آدرین که هول کرده بود گفت:​
- چی؟ نه.​
لیام با هیجان و صدای بلندی گفت:​
- اوه، پس شما قرار گذاشتین...​
آدرین د*ه*ان او را گرفت و گفت:​
- هی آروم، همه فهمیدن.​
لیام سعی کرد آرامشش را حفظ کند و با هیجان قبلی‌اش گفت:​
- خب؟ اتفاقی هم بینتون افتاد؟​
آدرین سرش را پایین انداخت و گفت:​
- نه اون، اون از این جور دخترا نیست، اون فرق می‌کنه، نمی‌دونم، شاید از چیزی می‌ترسه.​
لیام با بیخیالی گفت:​
- پس بی‌خیالش شو مرد، اون به دردت نمی‌خوره، دختر باید با هر حرکتش آتیش به دل پسرا بندازه، مثل جِس، نگاهش کن؟​
آدرین به نگاه‌های ش*ه*و*ت‌آمیز لیام به جس که در آن ن*زد*یک*ی با دوستانش گرم صحبت بود خیره گشت و نیشخندی زد و گفت:​
- تو این جوری دوست داری لیام، من اهل این جور چیزا نیستم.​
لیام چشمانش را ریز کرد و گفت:​
- نکنه چون این جوری نیستی بهت نزدیک نمی‌شه؟​
آدرین متفکرانه به نقطه‌ای خیره شد و لیام گفت:​
- آره، کدوم دختریه که نخواد مردی بهش نزدیک بشه؟ اونم به خوشتیپی تو.​
آدرین لبخندی زد و گفت:​
- داری سر به سرم می‌زاری.​
لیام به او نزدیک شد و دستش را دور گر*دن آدرین انداخت و گفت:​
- ببین پسر، وقتی برای اولین بار اومدی مدرسه، دخترا بهت خیره موندن و نزدیک بود زیر یه خروار از دخترهای جذاب که روت پریدن غرق بشی. تو ورزشکاری و تیپت حرف نداره، یه آمریکایی واقعی هستی پسر، مطمئنم کلارا هم بهت حسی داره و اگر نه چرا باید از همون اول بخواد باهات قرار بذاره؟​
آدرین که موافق به نظر می‌رسید گفت:​
- ولی نمی‌دونم چی کار باید بکنم، من از دستش عصبانیم، اون حتی یه زنگ هم تو این دو هفته نزد.​
لیام مسرتر گفت:​
- هی، خوبه، بهش بی‌محلی کن تا ببینی که میاد دنبالت یا نه؟ اگه اومد که یعنی می‌خواد ناز کنه، اگر هم نیومد یعنی برو دنبال یکی دیگه.​
کلارا با شنیدن حرف‌های آن‌ها شروع به خندیدن کرده بود که لیلی و نینا با تعجب به او و همدیگر خیره شدند، نینا متعجب پرسید:​
- چیزی شده؟​
کلارا جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت:​
- هیچی.​
او دوباره شروع به خندیدن کرد و لیلی گفت:​
- مطمئنی؟​
کلارا با کمی مکث گفت:​
- لیام داره مخ آدرین رو شستشو میده.​
نینا شروع به خندیدن با کلارا کرد و لیلی شاکیانه گفت:​
- تو از کجا میدونی؟​
کلارا نفس عمیقی کشید و با چهره ای متفکر گفت:​
- میدونی، فکر کنم می‌تونم در مورد این موضوع باهاتون حرف بزنم.​
***​
جولی از اتاق خواب بیرون آمد و در همین حین بیل نیز از اتاق کار بیرون آمد و با دیدن جولی گفت:​
- هنوز به کاترین زنگ نزدی؟​
لبخند جولی خشک شد و با ناراحتی گفت:​
- نه، جک گفت از وقتی رفته برنگشته و نزدیک یه ماه شده که خبری ازش نیست.​
بیل در حالی که داشت دکمۀ آستینش را درست میکرد گفت:​
- باید زنگ بزنی، چند مدتیه اوضاع به هم ریخته، میگفتم این سکوت بی معنی نیست، روزها بود که قتلی در بین نبوده، اما دوباره کشتارهای مشکوکی رخ داده جولی. غیب شدن‌های ناگهانی و کشتار دسته جمعی، اینا اصلا نشانه های خوبی نیستن.​
جولی با نگرانی که در چشمان درشت آبی‌اش می‌درخشید گفت:​
- به محض این‌که کاترین تلفنش رو جواب بده ردیابیش می‌کنیم.​
بیل در حالی که با گام‌هایی بلند از او دور می‌شد گفت:​
- پس هر چه زودتر بیارش سیاتل، ما به نیرو نیاز داریم.​
***​
نینا لبخندزنان بلند شد و گفت:​
- میرم دوباره قهوه بیارم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نینا می‌خواست بلند شود که لیلی مانع شد و گفت:​
- خودم میارم.​
او لبخندی زد و نشست، لیلی از آنها دور شد و کلارا به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:​
- حق با تو بود، دیدن شما و اومدن به مدرسه باعث شد فکرم آزاد بشه.​
نینا لبخندی زد و گویی چیزی یادش آمده باشد به سرعت به او نگاه کرد و گفت:​
- هی، یه چیزی یادم رفته بود بهت بگم.​
کلارا به او نزدیک شد و با چین بین ابروهایش گفت:​
- چی؟​
نینا نزدیک‌تر شد و گفت:​
- این اواخر اتفاقاتی افتاد که باعث شد از موضوع اصلی دور بشیم.​
کلارا با دقت‌تر گوش داد و نینا گفت:​
- ما هنوز موضوع سابین رو حل نکردیم.​
کلارا به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:​
- آره، هنوزم کنجکاوم در موردش بیشتر بدونم.​
نینا با نگاه‌هایی معنادار گفت:​
- خب شاید من یه چیزایی بدونم.​
کلارا لبخندی زد و با نگاه معناداری گفت:​
- پس چرا به دوستت نمی‌گی؟​
جولی تلفنش را روی گوشش گذاشت و پس از مدت کوتاهی پیغام‌گیر کاترین در تارهای صوتی جولی پیچید:​
- اگه خاموشه یعنی نمی‌خوام جواب بدم، پس برو رد کارت عزیزم.​
جولی با کلافگی گفت:​
- کاترین به کمکت نیاز داریم، باید بیای سیاتل، لطفاً اگه غیر از این چهل تا پیام دیگه‌ای که برات گذاشتم دیدی، حرفم رو جدی بگیر و بیا.​
موبایلش را روی میز گذاشت و در همین حین زنگ در به صدا در آمد. جولی با شنیدن صدای زنگ به در خیره شد و خدمتکار سمت در می‌رفت که او گفت:​
- خودم بازش می‌کنم، ممنون.​
جولی سمت در رفت و آن را باز کرد، با دیدن مردی مقابل در گفت:​
- سلام.​
مرد با صدایی گوش‌نواز و فریبنده‌ای گفت:​
- شما جولی واتسون هستید؟​
جولی که کاملاً خام مرد ناشناس مقابلش شده بود لبخندی زد و گفت:​
- بله و شما؟​
***​
مت با کیسه‌های پری که از سوپرمارکت در دست گرفته بود بیرون آمد و سمت ماشینش در آن طرف خیابان بود می‌رفت که با شنیدن صدایی آشنا متوقف شد:​
- باید بگم خیلی خسیسی عمو جون، این دیگه چه لگنیه؟​
لبخند زنان با چشمان آبی درخشانش برگشت و با دیدن کاترین گفت:​
- کاترین، تو برگشتی؟​
کاترین درحالی که به تیربرق تکیه داده بود گفت:​
- زیاد خوشحال نباش، فقط برای یک یا دو ساعته.​
مت بدون معطلی سمتش خیز برداشت و برادرزاده عزیزش را در آ*غ*و*ش گرفت، کاترین با تعجب گفت:​
- من آدم احساسی نیستم مت.​
مت از او جدا شد و گفت:​
- بیا بریم خونه.​
کاترین دست مت را که روی شانه‌اش بود گرفت و گفت:​
- نه مت.​
مت با چین بین ابروهایش برگشت و گفت:​
- چرا؟ تو باید با ما باشی، چون یکی از مایی، تو عضو خانواده‌ای کاترین.​
- کلارا از وقتی رفتی خیلی گوشه گیر شده.​
کاترین سعی بر پنهان کردن احساساتش داشت که چشمان قهوه‌ای غمگینش را از مت دزدید، لبخندی زد و پس از مدتی سکوت گفت:​
- ام، گفتم که یه کاری دارم، برای اون برگشتم، باید برم.​
او به راه افتاد و مت با ناراحتی به رفتن او خیره شد و با صدای بلندی گفت:​
- اون بهت نیاز داره کاترین.​
کاترین توقف کوتاهی کرد و مت ناامیدانه ادامه داد:​
- می‌خواد پیشش باشی.​
کاترین چشمانش را بست و با صدایی آرام که مت می‌توانست بشنود گفت:​
- اون تو و مونیکا رو داره و دوستاش.​
پس از مدت کوتاهی مکث به راه افتاد و مت با ناامیدی به رفتن برادرزاده دل شکسته‌اش خیره ماند، این را می‌دانست که تنها زمان است که همه چیز را مرتب خواهد کرد.​
ظهر بود و آفتاب از میان ابرهای تیره خودنمایی می‌کرد و کلارا همراه با نینا و لیلی از مدرسه خارج شدند و لیلی هیجان زده گفت:​
- مامانم گفته امشب با پدرم شام رو می‌ره بیرون، فکر کنم خونه خالی باشه، نظرتون چیه بریم خونۀ من؟​
نینا با بهت به کلارا نگاه می‌کرد که کلارا با نفسی عمیق گفت:​
- فردا خیلی درس داریم، باید...​
لیلی حرف او را ناتمام گذاشت و با ناله و اصرار گفت:​
- کتابامون رو برمی‌داریم و اونجا درسمون رو می‌خونیم، تازه ما که جزو دانش‌آموزهای الف کلاسیم با یه بار که چیزی نمی‌شه، لطفاً نه نگین.​
کلارا به نینا نگاهی کرد و نینا گفت:​
- من که مشکلی ندارم.​
کلارا به چهرۀ امیدوار لیلی خیره شد و گفت:​
- فکر کنم به یه موسیقی بلند نیاز داشته باشم.​
لیلی با خنده و هیجان بیشتری گفت:​
- امشب خونه رو می‌ترکونیم.​
آن‌ها خنده‌کنان به راه افتادند و آدرین مقابل در خروجی مارس ویل ایستاد و با دیدن آن‌ها توقفی کوتاه کرد و لیام که پشت سر او می‌آمد متوجه ایستادن دوستش شد و گفت:​
- چیه؟​
آدرین با نفس عمیقی نگاه نا‌امیدش را پایین انداخت و با نگاهی به لیام به راه افتاد و گفت:​
- چیزی نیست.​
لیام شانه‌ای بالا انداخت و همراه با او به راه افتاد.​
***​
خدمتکار در را باز کرد و کاترین با چهره بشاش و در عین حال خطر ناک همیشگی‌اش لبخندی زد و گفت:​
- سلام جیگر، می‌شه به جولی بگی کاترین کلارکسون اومده تا...​
او با دیدن جولی که سمت آن‌ها می‌آمد حرفش را ناتمام گذاشت و جولی به خدمتکار که شوکه به کاترین نگاه می‌کرد گفت:​
- من رسیدگی می‌کنم می‌تونی بری.​
خدمتکار اطاعت کرد و جولی لبخند زنان سمت کاترین آمد و گفت:​
- بیا تو کاترین.​
کاترین به لبخندهای جولی که صورتش را پوشانده بود مشکوکانه بررسی کرد و گفت:​
- فکر نمی‌کردم از اومدنم این‌قدر خوشحال بشی جولی.​
جولی در را بست و با چهره‌ای شاد گفت:​
- در مورد تنبیه‌ت بعداً صحبت می‌کنیم، ولی الان می‌خوام یه نفر رو بهت معرفی کنم.​
آنها سمت پذیرایی می‌رفتند که کاترین شکلکی درآورد و به شکلی که گویی قصد تمسخر داشت گفت:​
- اوه، یه عضو جدید؟​
جولی ایستاد و دستش را به طرف شخصی که روی مبل نشسته بود اشاره کرد و گفت:​
- ایشون...​
کاترین لبخند زنان به رو به رو خیره شد و با دیدن شخص مقابل لبخندش به آرامی خشک شد، چهرۀ بهت زده‌اش به چشمان سبز نعنایی اسرارآمیز و چهرۀ آرام و گول زنندۀ او خیره شد و با لکنت گفت:​
- جولیو؟​
جولیو لبخند زنان با صدایی آرام و رمانتیک نجوا کرد:​
- سلام کاترین.​
در همین حین کاترین که گویی صدای آشنایی را شنیده باشد با نگرانی سمت در برگشت و با پدیدار شدن کلارا که لبخند زنان همراه با نینا و لیلی داخل می‌شوند شوکه به آن‌ها خیره شد و کلارا با دیدن کاترین لبخندش خشک شد و با چشمان شاد و دلتنگش به او خیره گشت و گفت:​
- کاترین.​
کلارا با دیدن چهرۀ نگران کاترین به او خیره شد و با دیدن شخصی که در چند قدمی پشت کاترین ایستاده چشمان آبی یخی و متعجبش را به کُنت حیله‌گر دوخت و با نا باوری تعجب آشکاری گفت:​
- جولیو؟!​

این داستان ادامه دارد...​

سلام و درود فراوان برای طرفداران عزیزم، ضمن تشکر و قدردانی از همراهی شما عزیزان به اطلاع می رسانم منتظر جلد دوم دامگستران بوده و در صورت ارائه نظرات، ایده ها و انتقادات خود به پی وی بنده در به آدرس ایمیل​
مراجعه فرمائید.​
سپاس و درود فراوان به شما عزیزان​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MAHTA☽︎

مدیرارشد بازنشسته+نویسنده اختصاصی
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,704
لایک‌ها
12,294
امتیازها
113
کیف پول من
9,051
Points
2
امضا : MAHTA☽︎

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
امضا : .SARISA.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا