کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
***​
عصر بود و در خانۀ مجلل واتسون‌ها، همه خانواده‌های مهم شهر جمع بودند و برخی از دانش‌آموزان برجستۀ مارس ویل نیز حضور داشتند. همه از مهمانی زیبا و کلاسیک خانواده واتسون‌ها در عمارت مجللش نهایت ل*ذت را می‌بردند.​
جولی، مادر لیلی با دیدن هر مهمانی که می‌آمد به او خوش آمد می‌گفت و پدر او نیز با سرهنگ‌ها و رئیس پلیس شهر در حال گفتگو بود.​
کلارا از اس یو وی نقره‌ای‌اش پیاده شد. با کمی مکث نفس عمیقی کشید و سمت خانه به راه افتاد، مقابل در باز عمارت ایستاد. او کاملاً می‌دانست که باید از طرف صاحب خانه دعوت می‌شد. نیرویی ماورایی که چارچوب در را احاطه کرده و مانع بر عبورش می‌شود، کمی او را عقب راند، در همین حین جولی در حالی که لبخند فوق‌العاده زیبایی به ل*ب داشت مقابل در ظاهر شد و با خرسندی سمت کلارا رفت، او را در آ*غ*و*ش کشید و لبخند زنان گفت:​
- بیا تو عزیزم.​
کلارا نفس راحتی کشید و با وارد شدنش جولی گفت:​
- خوش اومدی کلارا.​
او به پشت سرش نگاهی کرد، گویی دنبال کسی می‌گشت که گفت:​
- مونیکا و مت نیامدن؟​
کلارا لبخندی زد و گفت:​
- همین الان میان، من یکمی زودتر از اونا اومدم.​
اون زن مهربونیه و امشب واقعاً فوق‌العاده شده. لیلی از لحاظ زیبایی شبیه مادرش جولی است، اما باید احتیاط کنم، همسرش شهرداره و خیلی آدم جدییه، باید در این باره کاملاً محتاط باشم.​
با جدا شدن خانم جولی از من به سویی حرکت کردم. با دیدن نینا که با لیلی در گوشه‌ای ایستاده و در گوش همدیگر پچ‌پچ می‌کنند لبخندی زدم و سمتشان به راه افتادم و نینا با دیدن من لبخند‌زنان دست لیلی را گرفت و به سمتم آمدند.​
لیلی با هیجان گفت:​
- باورم نمی‌شه این مهمونی رو مادر و پدرم بگیرن، می‌دونی که اونا خیلی جدی و رسمی هستند، وقتی میام خونه انگار اومدم کاخ دراکولا.​
من و نینا خندیدیم و در همین حین جولی لبخندزنان سمت ما آمد و با مهربانی گفت:​
- کلارا عزیزم، می‌تونی یه دقیقه با من بیای؟​
لبخندی زدم و گفتم:​
- بله، البته.​
او جلوتر از من به راه افتاد. لبخندی به دخترها زدم که لیلی با شیطنت گفت:​
- زود برگردیا.​
خندیدم و گفتم:​
- باشه.​
به دنبال خانم جولی به راه افتادم، سمت جمعی متشکل از چند مرد و چند زن مرا هدایت کرد. دستش را پشت یکی از خانم‌ها که به نظر آشنا می‌آمد گذاشت و گفت:​
- ببخشین کاترین.​
با شنیدن نامش خشکم زد. جولی لبخند‌زنان به او خیره شد و کاترین نیشخند‌زنان برگشت، خونسردانه به من خیره شد و گفت:​
- سلام آبجی کوچولو.​
تیپ اسپورت همیشگی‌اش را به تن داشت؛ کت سیاه و چرمی ساده با شلوار جین سیاه و پیراهن یقه هفت سیاه، این دختر واقعاً یه افعی سیاهه.​
خانم جولی که جا خورده بود گفت:​
- چی گفتی؟​
کاترین لبخندی زد، می‌خواست چیزی بگوید که همانند توپ آتشین که هر لحظه آماده منفجر شدن بودم گفتم:​
- ببخشین خانم جولی.​
او رو به بقیۀ جمع کرد و دوباره عذرخواهی کرد، دست کاترین را گرفت و با خود به بیرون خانه کشید. در حیاط عمارت او را رها کرد و گفت:​
- معلومه این‌جا چه غلطی می‌کنی؟​
کاترین که چشمانش را خمار کرده بود با آرامش گفت:​
- جوش نیار آبجی، همه چیز تهت کنترل مائه.​
کلارا شوکه گفت:​
- مایی وجود نداره کاترین، راه تو جداست راه منم جدا. جایی در شهری که من توش زندگی می‌کنم برای تو نیست، حالا اگه حرفامو متوجه شدی گورت رو گم می‌کنی و چند ایالت بین من و خودت فاصله می‌اندازی.​
کاترین با کلافگی چشمانش را چرخاند، دستانش را روی شانه‌های او گذاشت و گفت:​
- خیلی خب، اما وقتی که کارم رو انجام دادم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
او به راه افتاد و کلارا با عصبانیت به رفتن او خیره گشت. کاترین نیشخندزنان وارد خانه شد و در همین حین جولی سمت او آمد، لبخند زنان و مشتاقانه گفت:​
- کاترین؟ می‌شه یه لحظه با من بیای؟​
کاترین لبخندی زد و گفت:​
- البته جولی.​
کلارا وارد خانه شد و با دیدن آن‌ها نفسی عمیق کشید. نینا بازوی او را گرفت و گفت:​
- دیدم داری با کاترین بحث می‌کنی، چیزی شده؟​
کلارا با عصبانیت به راه افتاد، در حالی که لیوان شامپاین را از سینی در حال حرکت گارسون بود بر می‌داشت گفت:​
- دیگه می‌خوای چی بشه نینا؟ کاترین داره سعی می‌کنه زندگیم رو به شیوۀ خودش داغون کنه.​
- چی؟ نمی‌فهمم چی می‌گی.​
کلارا گوشه‌ای خلوت ایستاد و گفت:​
- اون داره نابودم می‌کنه، داره نابودم می‌کنه.​
نینا با دیدن وضعیت نامتعادل و غیر عادی کلارا با نگرانی به او خیره گشت. چیزی در این میان اشتباه بود، گویی حرف‌ها، نگاه‌ها و حرکات کلارا مال خودش نبود و کسی او را تحت کنترل داشت.​
- تو حالت خوبه؟ فکر کنم فشار عصبی زیادی روی توئه.​
نینا با دیدن نفس‌های نامنظم او دستش را روی دست او گذاشت، طی چند ثانیه دستش را به سرعت کشید و کلارا با تعجب گفت:​
- چی شده؟​
نینا که ترسیده به نظر می‌آمد گفت:​
- چیز خیلی بدی رو احساس کردم کلارا.​
کلارا به او نزدیک شد و گفت:​
- چی حس کردی؟​
نینا می‌خواست چیزی بگوید که گلوریا با چهره‌ای بر افروخته همانند رویایی ترسناک ظاهر شد و گفت:​
- فکر کنم گفته بودم از نینا فاصله بگیری؟​
او نینا را به پشت خودش راند و با خشمی که در چشمانش موج می‌زد گفت:​
- ازش دور شو کلارا وگرنه رازتو مثل دونه‌های بذر همه جا می‌پاشم.​
کلارا که با ناراحتی به او خیره شده بود می‌خواست چیزی بگوید که نینا سمت او رفت و با جدیت گفت:​
- من می‌دونم اون کیه گلوریا، نمی‌خوام دیگه تهدیدش کنی.​
گلوریا با تعجب به او و کلارا نگاه میکرد که گفت:​
- اون ذهنت رو مسموم می‌کنه نینا.​
نینا به تندی و در حالی که سعی میکرد صدایش را پایین بیاورد گفت:​
- دیگه نمی‌خوام اون رو ازم دور کنی گلوریا.​
گلوریا با دیدن جدیت نینا در چشمان سیاهش درخشانش عقب نشینی کرد و گفت:​
- باشه.​
او به آرامی به راه افتاد، کلارا به رفتن او خیره شد و گفت:​
- نباید این حرف‌ها رو بهش می‌زدی.​
نینا سمت او برگشت و گفت:​
- فعلاً قضیه مهم‌تر از ایناست.​
کاترین با جولی وارد اتاق کار مجلل بیل شدند. او با دیدن افرادی که در آن‌جا بود شوکه شد و تک به تک و با تعجب به آن‌ها خیره گشت.​
- بیل شوهرمه و تقریباً می‌شناسیش، جک میلر شهردار سابق سیاتل بود و جو مورگان، ایشون کلانتر ادارۀ پلیس هستند.​
کاترین شوکه و با احتیاط گویی که چیزهایی حدس زده باشد به چهرۀ تک تک آن‌ها نگاه کرد و گفت:​
- خب، این افتخار با شکوه رو مدیون چیم جولی عزیز؟​
بیل جلو آمد و گفت:​
- ما یه نفر دیگه کم داشتیم تا گروه پنج نفریمون رو تشکیل بدیم.​
جولی حرف او را ادامه داد و گفت:​
- البته افراد اصلی ما هستیم، کسان دیگه‌ای هم تو انجمن ما هستند.​
کاترین که به شدت شوکه به نظر می‌رسید، چهره گنگی به خود گرفت و گفت:​
- انجمن؟ انجمن چی؟​
بیل نزدیک شد و با چشمان اسرار‌آمیز خاکستری‌اش گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- به عجایب افسانه‌ای اعتقاد داری کاترین کلارکسون؟​
کاترین که به نظر از سوال بعدی او می‌ترسید گفت:​
- بستگی داره که چی باشه آقای شهردار.​
بیل نیشخندی زد و گفت:​
- و اگه بپرسم، موجودات پلید شب چی؟ مثل خون‌آشام‌ها.​
کاترین که به شدت شوکه به نظر می‌آمد و در جایش خشکش زده بود، به بیل خیره ماند.​
***​
مت و مونیکا وارد شدن، به محض وارد شدن آن‌ها از در، کلارا به سرعت به سمتشان رفت و با تعجب گفت:​
- شما چطوری بدون دعوت وارد شدین؟​
مت با آرامش گفت:​
- ما قبلاً به این خونه دعوت شده بودیم عزیزم.​
کلارا نفسش را به تندی بیرون داد، خودش را به بیرون از خانه پرت کرد و با عصبانیت گفت:​
- باید از این‌جا بریم.​
جولی لبخندزنان سمت آن‌ها آمد و گفت:​
- کلارا؟ چرا جلوی در ایستادین؟ الان معرفی شروع میشه.​
کلارا با کمی مِن و مِن گفت:​
- ببیخشید جولی عزیز، ما باید بریم.​
جولی دست او را گرفت و با اصرار گفت:​
- نمی‌شه برین، هنوز مهمونی شروع هم نشده.​
مونیکا جلو آمد، کلارا را کنار زد و گفت:​
- البته، می‌مونیم برای معرفی.​
جولی لبخندی زد و به راه افتاد. مونیکا به محض رفتن او دست کلارا را گرفت و گفت:​
- تو چت شده کلارا؟ چرا داری این‌طوری رفتار می‌کنی؟مت به وضعیت نا به سامان و رنگ پریدۀ او نگاه کرد و با نگرانی جلو آمد و گفت:​
- حالت خوبه کلارا؟​
کلارا نفس عمیقی کشید، دانه‌های عرق را از روی پیشانی رنگ پریده‌اش با پشت دستش پاک کرد و گفت:​
- فکر کنم به یه هوا خوری نیاز دارم.​
و به سرعت از خانه خارج شد، مت و مونیکا با نگرانی به همدیگر نگاه کردند. جولی با بیل در کنار شومینه ایستاد و با صدایی رسا گفت:​
- ببخشین.​
همه به او توجه کردند، او لبخند‌زنان به همسرش نگاه کرد و بیل شروع به صحبت کرد:​
- اول از همه، از همۀ شما عزیزان تشکر می‌کنم که تشریف فرما شدید.​
او مکثی کوتاه کرد و در همین حین کلارا با حالتی آشفته به جمع پیوست.​
بیل ادامه داد:ّ​
- هدف از این مهمانی اینه که از خیر‌های سیاتل نهایت سپاس و قدردانی رو بکنیم.​
او رو به جولی کرد و جولی لبخند زنان گفت:​
- که به جرعت می‌تونم بگم یکی از خیرترین خانواده‌ای که در حیطۀ کاریم تا حالا شناختم، خانوادۀ کلارکسون هستند، لطفاً تشویقشون کنید.​
خانواده کلارکسون کنار جولی ایستادند و کاترین نیز کنار کلارا ایستاد. کلارا با تعجب به او خیره شد و خشمی درون چشمانش جوشید، جولی لبخندزنان گفت:​
- البته بگم که کاترین کلارکسون از این به بعد عضو انجمن حمایت بیشتر از شهر هستند که به تازگی تاسیس شده است.​
مهمانان شروع به تشویق کردند و کاترین لبخند زنان و شوکه به مهمانان نگاه کرد. کلارا با نفرتی غیر قابل توصیف به او خیره شد، جولی به کاترین نگاه کرد و گفت:​
- نمی‌خوای صحبتی بکنی؟​
کاترین سرش را تکان داد و گفت:​
- البته.​
او کنار جولی ایستاد و گفت:​
- این بهترین هدفیه که می‌تونم داشته باشم، حمایت از شهر، خانه و از مردم دوست داشتنی و خوشمزۀ سیاتل.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا با تعجب و وحشت زده به او خیره شد و همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. پچ‌پچ‌ها در اتاق پذیرایی طنین‌انداز می‌شد که جولی لبخندش بر روی صورتش خشک شد و با تعجب آشکاری گفت:​
- کاترین؟​
کاترین رو به او کرد و با چهره‌ای شیطانی گفت:​
- متاسفم جولی.​
و چهره‌اش تغییر یافت، هیولایی خون‌خوار درونش به بیرون زبانه کشید و با سرعت ماورایی سمت جولی حمله ور شد و وحشیانه گر*دن او را گ*از گرفت.​
کلارا هراسان ایستاده بود و جولی مدام او را صدا می‌زد که کاترین با تعجب به او نزدیک شد و گفت:​
- کلارا؟ حالت خوبه؟​
مهمان‌ها با تعجب به وضعیت هراسان و رنگ پریدۀ او خیره شده بودند و کلارا با تعجب و حیرت به اطراف خیره گشت. می‌دانست که خواب‌هایی عجیب در بیداری‌اش می‌بیند. مت و مونیکا در حال نزدیک شدن به او بودند که کلارا به سرعت باد همانند جن زده‌ها از جمع دور شد که کاترین با تعجب و شوکه به مت و مونیکا نگاه کرد.​
کاترین سمت جولی برگشت و گفت:​
- معذرت می‌خوام.​
و به سرعت دنبال کلارا به راه افتاد. کلارا هراسان و نفس‌زنان از خانه دور شد و در باغ بزرگ و نسبتا تاریک عمارت متوقف گشت، سرش را با درد فراوانی گرفت و خم شد.​
کاترین با تعجب و نگرانی به حرکات او خیره شده بود و در حالی که با گام‌هایی بلند به او نزدیک می‌شد گفت:​
- حالت خوبه؟​
کلارا سرش را به معنای نه تکان می‌داد و دستش را به درخت تکیه داد. نینا و لیلی دوان دوان سمت آن‌ها آمدند و کاترین به کلارا نزدیک شد، دستش را پشت او گذاشت و گفت:​
- بیا، بیا کلارا.​
کلارا به سرعت برگشت و دست او را به شدت کنار کشید و گفت:​
- همش تقصیر توئه.​
و پرخاشگرانه به کاترین نزدیک می‌شد و هلش می‌داد، نینا و لیلی از چهرۀ برافروختۀ او به شدت ترسیده بودند.​
نینا با ترس و لرز گفت:​
- کلارا، آروم باش، تو خودت نیستی.​
کاترین دست کلارا را گرفت و گفت:​
- آروم باش کلارا، داری چیکار می‌کنی؟​
کلارا او را با قدرت به عقب هل داد، کاترین نزدیک بود بیفتد که نینا و لیلی او را از بازوانش گرفتند و کلارا با عصبانیت گفت:​
- نابودت می‌کنم تا این عذاب از بین بره.​
رفتار و حرکات کلارا گویی متعلق به خودش نبود و در حالی که دندان‌های نیشش بیرون می‌زد و چشمانش زرد و خونین می‌شد گفت:​
- ازت متنفرم.​
و با سرعت خون‌آشامی سمت کاترین می‌رفت که کاترین، نینا و لیلی را به طرف دیگری هل داد تا از آسیب در امان باشند. چیزی نمانده بود که کلارا بر سر کاترین آوار شود که مت به سرعت روی کلارا پرید. آن‌ها روی زمین افتادند و او رو به مونیکا که وحشت زده به نظر می‌آمد کرد و گفت:​
- اونارو از این‌جا ببر، زود باش.​
مونیکا رو به لیلی که وحشت زده به کلارا خیره شده بود کرد و با گام‌هایی بلند سمتش رفت.​
او را گرفت و گفت:​
- آروم باش، بیا، بیا.​
او لیلی را که از شدت ترس خشکش زده بود به آرامی دور کرد. نینا با نگرانی سمت کلارا که زیر دستان مت بی قراری می‌کرد رفت، دست کلارا را گرفت و گفت:​
- آروم باش کلارا، آروم باش.​
کلارا با نگاه کردن به چشمان آرام نینا از تقلا کردن دست کشید. مت با تعجب به او و نینا نگاه کرد، نینا دست کلارا را محکم‌تر گرفت و لبخندی زد، چشمان کلارا از طوفان خشم و احساسات پلید تهی گشت و آرام‌تر شدند.​
مت او را به آرامی بلند کرد و کاترین با حیرت و شوکه به آن‌ها خیره شد و کلارا با ناباوری به اطراف نگاه کرد.​
با دیدن کاترین، موجی از پشیمانی در چشمان اشک‌آلودش جاری شد و کاترین که انگار فهمیده باشد لبخندی مصنوعی زد. در همین حین گلوریا از میان درختان به آن‌ها نگاه می‌کرد که نینا با دیدن او با تعجب گفت:​
- گلوریا!​
همه به او نگاه کردند، گلوریا در حالی که با چهره‌ای اسرارآمیز به نینا خیره شده بود گفت:​
- بیارش خونه.​
نینا شوکه شد و گلوریا لبخندی زد، مت کلارا را محکم گرفت و نینا گفت:​
- بیا کلارا.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی به شدت ترسیده و شوکه به نظر می‌رسید که با اضطراب گفت:​
- اون؛ کلارا، صورتش.​
مونیکا بازوان او را به نرمی گرفت و گفت:​
- لیلی؛ به من نگاه کن عزیزم، به من نگاه کن.​
لیلی با چشمانی اشک‌آلود به او خیره شد و طولی نکشید تا چشمان سلطه‌گر خون‌آشام چشمان ترسیده و غیر متمرکز بلوندی را به دام انداخت و گفت:​
- تو از اتفاقات امشب چیزی ندیدی؛ تنها چیزی که یادت میاد مهمونی و خوش‌گذرونی بود، بعدش خسته شدی و اومدی تو اتاقت خوابیدی باشه؟​
لیلی آرام گرفت و در رختخوابش دراز کشید. مونیکا به آرامی ملافه را روی او کشید و با بسته شدن چشمان لیلی، مونیکا لبخندی خسته زد و به آرامی در سایه‌های تاریک اتاق ناپدید شد.​
***​
گلوریا از اتاق خارج شد. مت و نینا با نگرانی به او نگاه کردند، گلوریا لبخندی به نینا زد و گفت:​
- نگران نباش؛ حالش خوب می‌شه.​
- اما اون...​
گلوریا حرف نینا را نصفه گذاشت و گفت:​
- فقط یه حملۀ عصبی بوده.​
نینا آرام گرفت، می‌خواست چیزی بگوید که گلوریا با مهربانی گفت:​
- می‌تونه امشب رو تو اتاق تو بمونه.​
نینا لبخندی زد و گفت:​
- ممنونم.​
او گلوریا را در آ*غ*و*ش گرفت، گلوریا نیز همین کار را کرد، به مت نگاهی کرد و مت با مهربانی گفت:​
- ممنونم خانم گلوریا.​
همه چیز شبیه یک رویای تار و سیاه بود، چشمانم پیکری سیاه را مقابل پنجره بزرگ یافت، او آشنا بود؛ وحشتی مخوف درونم پیچید. کاترین همانند هیولایی خون‌خوار مقابلم ایستاده و خون از دندان‌های نیشش چکه می‌کرد. با چشمان شرورش که از شدت حیله برق می‌زدند در چشمان وحشت زده‌ام قفل شده بود که با صدای جهنمی خفیفی گفت:​
- زندگی تو مال منه.​
***​
مت و مونیکا وارد خانه شدند. مت کلیدها را روی جا کفشی گذاشت، با دیدن کاترین که روی صندلی نشسته و متفکرانه در حال نوشیدن و*یس*کی بود گفت:​
- کاترین.​
در حالی که به کاترین نزدیک میشد با دیدن وضعیت پریشانش گفت:​
- چیزی شده؟​
مونیکا با نگرانی نزدیک شد، برای اولین بار کاترین را در حالت نگرانی و وحشت زده یافته بود، میتوانست صدای نامنظم ضربان های قلبش را بشنود که کاترین زبان گشود:​
- اوضاع درهم برهمه عمو جون؛ هیچ چیز خوش‌آیند نیست.​
چشمان آبی و یخی کلارا به آرامی با دیدن روزنه‌ای از نور خورشید که بر چشمانش می‌تابید، آن‌ها را لبخندزنان گشود. کش و قوسی به بدنش داد و با دید کمی از چشمان نیمه بازش پیکری تاریک را مقابل خودش که روی صندلی کنار پنجره نشسته است دید. وحشت زده بلند شد و به کاترین که لبخندی به وسعت چهره‌اش روی صورتش نقش بسته بود، با چشمانی گشاد شده خیره شد و هراسان با خود تکرار کرد:​
- این یه خوابه؛ تو واقعی نیستی.​
کاترین با شیطنت به او خیره شد و با چشمانی گشاد و شاد گفت:​
- داری خواب منو می‌بینی؟ جالبه، اشکالی نداره خیلیا خواب منو می‌بینن.​
کلارا با دیدن خودشیفتگی خواهر مغرورش، فهمید که واقعی است و با کلافگی ملافه را کنار زد و از تخت بیرون پرید. کاترین بلند شد و با حرکتی خاص مقابل کلارا که سمت در می‌رفت ظاهر شد و گفت:​
- منم همین رو می‌خواستم آبجی جونم.​
او دست کلارا که با تعجب به حرکات او خیره شده بود گرفت و در حالی که سمت دستشویی می‌کشیدش گفت:​
- الان باید مثل دختر خوب دست و صورتت رو بشوری و مسواکت رو بزنی و مثل تام با ادب بشینی روی صندلی، منتظر عمو و زن عمو جون بمونی تا بیان و همه چیز رو برات تعریف کنن.​
او مقابل سینک ظرفشویی کلارا را رها کرد و با چهره‌ای مشتاق به او خیره شد، کلارا با تعجب گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- در مورد چه موضوعی؟​
کاترین چشمانش را گشاد کرد و با طرز نگاه عجیبی گفت:​
- تو دیشب یه گربۀ وحشی شده بودی؛ می‌پریدی روی من و میخواستی جرواجرم کنی.​
کلارا که به فکر فرو رفته بود و صح*نه‌های مخوف شب قبل همچون فیلمی از خاطرات ذهنش می‌گذشت گفت:​
- آره، یادمه.​
آن‌ها مدتی سکوت کردند و کاترین دستش را روی بازوی او کوبید، در حالی که سمت در می‌چرخید گفت:​
- خب؛ حالا که مطمئن شدم فراموشی نگرفتی، میرم به کارام برسم.​
کلارا نفسی عمیق کشید، آشفته به آینه خیره گشت و چهره به هم ریخته‌اش را کاوید و با سردرگمی شیر آب را باز کرد و پس از مدتی از اتاق خارج شد. به اطراف نگاهی کرد و با دیدن گلوریا که روی راحتی نشسته و با آرامش کتاب می‌خواند خیره به او شد و گفت:​
- سلام خانم گلوریا.​
گلوریا عکس‌العملی نشان نداد، کلارا روی صندلی مقابل او نشست و مؤدبانه گفت:​
- بابت این‌که گذاشتین دیشب این‌جا بمونم ازتون ممنونم.​
گلوریا پس از مدتی از بالای عینک به او خیره شد، کتاب را روی میز گذاشت و با نفسی عمیق به او نگاه کرد و گفت:​
- بهت گفتم از نینا دور بمونی اما حالا اون همه چیز رو می‌دونه و بیشتر بهت نزدیک شده.​
کلارا با ناراحتی گفت:​
- می‌دونم خانم گلوریا اما من...​
گلوریا حرف او را قطع کرد و گفت:​
- میدونم؛ نمی‌خواستی این‌جوری بشه.​
پس از مدتی سکوت لبخندی زد و گفت:​
- بهت یه فرصت می‌دم، می‌دونم که از همدیگه نمی‌گذرین.​
او با جدیت به کلارا خیره شد و گفت:​
- اما اگه کوچک‌ترین آسیبی به نینا برسه؛ زندگیت رو به جهنم تبدیل می‌کنم.​
ابروان کلارا به همدیگر گره خورد و با جدیت سرش را به معنای فهمیدن تکان داد.​
***​
- ما برای مشکلات مرگ و میر عجیب و غیر قابل توضیحی که طی چند سال پیش در سیاتل رخ داد، به فکر راه چاره شدیم.​
جولی در حالی که لیوان و*یس*کی را به کاترین می‌داد لبخند زد و کاترین نیز با لبخندی اسرارآمیز آن را گرفت.​
جولی کنار بیل روی راحتی نشست و بیل با متانت و جدیت تمام ادامه داد:​
- اما قبل‌تر از اون باید کشف می‌کردیم که این مرگ و میر، حملات معمولی حیوانات نیست.​
کاترین با چشمانی ریز شده و وحشی گفت:​
- و این اسرار مخوف رو کشف کردین؟​
جولی با خونسردی گفت:​
- درسته کاترین؛ ما بسیار تحقیق کردیم و فهمیدیم که اون موجودات واقعی هستند.​
کاترین جوری به جولی و بیل خیره شده بود که انگار می‌خواست سر به تنشان نباشد و گفت:​
- و چه چیزهایی درمورد اونا فهمیدین؟​
بیل ژست خفن خود را در هم شکست، کمی به جلو خم شد و گفت:​
- ما فهمیدیم که اونا در مقابل یه گیاه خاص، به اسم گل شاهپسند ضعف دارن. این رو با افسانه‌ها و مردم بومی برخی مناطق مطابقت دادیم و فهمیدیم که این گیاه براشون مثل اسید می‌مونه. گل شاهپسند، نام کلاسیک رومی برای گیاهان محراب بود، که از سلتیک گرفته شده و به معنی دور کردن هست. این گیاه اغلب با جادو و جادوگری همراه بوده و برای دور کردن شیاطین استفاده میشده، مخصوصاً برای زمانی که مردم باستان به خون‌آشام‌ها اعتقاد داشتن،شیاطین شب.​
- معتقد بودند که اگه از این گیاه به عنوان چای استفاده کنند، ازشون در مقابل آن‌ها محافظت می‌شه، تصور کن چی فهمیدیم؟​
کاترین که گویی هر کلمه از حرف‌های شهردار را که می‌شنید بر او واجب می‌شد تا سرش را از تنش جدا کند، به ناچار با انزجار سرش را برای ادامه دانسته‌هایش تکان داد تا او را تشویق به گفتن کند.​
بیل ادامه داد:​
- ما از گیاه شاهپسند استفاده کردیم، وقتی که منتظر موندیم تا یه خون‌آشام به دام بیفتد، امتحان کردیم و فهمیدیم در مقابل نفوذ و کنترل ذهنی اونا مقاوم شدیم، این شگفت‌انگیز نیست؟​
کاترین که همانند مواد منفجره در هر لحظه‌ای آماده انفجار شده بود تا یاوه‌گویی‌های شهردار را به اتمام برساند، لبخند دندان‌نمای مضحک بیل ع*و*ضی را با خون یکسان کند، با نفرت گفت:​
- خب؛ دیگه چی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
این بار جولی ادامه داد:​
- اینکه با گلوله‌های چوبی می‌شه اونا رو از پا در آورد و با فرو کردن یه چوب تو قلبشون می‌تونیم اونا رو برای همیشه از صحنۀ روزگار محو کنیم.​
چشمان کاترین از خشم می‌درخشید و سعی بر آرام کردن خودش داشت، لبخندی شیطانی زد و گفت:​
- فکر می‌کنین توی سیاتل هم خون‌آشامی هست؟ یعنی به کسی هم مشکوک شدین؟​
صدای ظریف جولی در اتاق کار بیل پیچید:​
- نه هنوز، اما پیگیر قتل‌های اخیر هستیم و متاسفانه باید روی پشت صح*نه سر پوش بذاریم تا موجب وحشت عمومی نشه.​
کاترین سرش را تکان داد و بیل گفت:​
- به عنوان شهردار و این‌که سیاتل خونۀ من و خانوادمه، باید نهایت تلاشم رو برای محافظت انجام بدم.​
کاترین با نفرتی که در چشمانش بود گفت:​
- می‌تونین روی منم حساب کنین جناب شهردار.​
بیل و جولی لبخند زنان به او خیره شدند، کاترین حیله‌گرانه به صندلی‌اش تکیه داد و نو*شی*دنی‌اش را سر کشید.​
***​
- پس شما می‌گین یه انجمنی هست که درمورد ما می‌دونه و یه ارتش مجهز برای نابودی ما درست کردن؟​
مونیکا با جدیت گفت:​
- آره کلارا، دقیقاً این‌طوریه.​
کلارا با کلافگی در حالی که مقابل شومینه قدم رو می‌رفت، فوراً گفت:​
- باید از این‌جا بریم.​
مونیکا با نگرانی به مت خیره شد، مت بلند شد و سمت کلارا رفت، بازوانش را گرفت و گفت:​
- نه کلارا، نباید بریم، اون‌وقت توجه همه به ما جلب می‌شه. از همه مهم‌تر این‌که نباید آواره بشیم، کاری که می‌کنیم اینه که با احتیاط‌تر از قبل می‌شیم، باید مراقب رفتارمون باشیم و نذاریم اتفاق مشکوکی از طرف ما بیفته، باشه؟​
کلارا سرش را به معنای تایید تکان داد و در حالی که به فکری عمیق فرو رفته بود گفت:​
- ممکنه سابین اینکار رو کرده باشه؟​
مت سمت او برگشت. مونیکا رو به مت کرد و گفت:​
- شاید.​
کلارا با کمی مکث به سرعت سمت در رفت و مت پرسید:​
- کجا می‌ری کلارا؟​
کلارا درحالی که کتش را بر می‌داشت گفت:​
- باید جواب سوالم رو پیدا کنم.​
مت به سرعت سمت او رفت و گفت:​
- صبر کن؛ نمی‌تونی تنها بری.​
کلارا در را باز کرد و گفت:​
- اتفاقی نمیفته.​
با بسته شدن در مونیکا با نگرانی گفت:​
- جلوش رو بگیر مت.​
مت در را باز کرد و بیرون ایوان ایستاد، با ندیدن کلارا نفسش را به بیرون فوت کرد و با نگرانی به اطراف خیره شد.​
نینا داخل بوفه شد و با نگاهی به اطراف لیلی را روی میز همیشگی شان دید، با لبخند سمتش رفت و مقابل او نشست و گفت:​
- به چی فکر می‌کنی؟​
لیلی از فکر پرید و گفت:​
- چی؟​
نینا خندید و گفت:​
- جوری تو فکری انگار شرکتت داره ورشکسته می‌شه.​
لیلی با ناراحتی گفت:​
- همین جور هم هست نینا، کلارا ازمون دوری می‌کنه، مامان و بابام خیلی مشغول کاراشون هستن و وقتی برای بیرون رفتن نداریم، ما سه تایی هم همینطور.​
نینا لبخند زد و گفت:​
- هیچ می‌دونی امروز چه روزیه؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
لیلی ابرویش را بالا داد و با کمی فکر گفت:​
- بیستم نوامبر.​
نینا نگاهی معنادار به او انداخت و لیلی با هیجان بالا پرید و گفت:​
- امروز تولد کلاراست، وای خدای من، چطور فراموش کرده بودم؟​
نینا خندید و با هیجان گفت:​
- این یعنی یه بهانه برای جشن گرفتن و با هم بودن داریم، نه؟​
لیلی با برق چشمانش به او خیره شد. با دیدن کلارا که با گام‌هایی بلند از مقابل بوفه رد می‌شد با صدایی بلند گفت:​
- کلارا اومده.​
او به سرعت بلند شد و نینا با تعجب دنبال او به راه افتاد. لیلی از پشت سر کلارا، او را صدا زد و کلارا بدون توجه از بین دانش‌آموزان و شلوغی سالن مارس ویل وارد کلاس تاریخ شد. لیلی با گام‌هایی بلند به راه افتاد و نینا نیز به سرعت خودش را به او رساند و گفت:​
- کجا رفت؟​
کلارا دستانش را روی میز کوبید، سمت سابین که با تعجب به او خیره شده بود خم شد و گفت:​
- معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟​
سابین با تعجب خودکار را روی میز گذاشت، با ابروان بالا پریده اش چهره آشفته و رنگ پریده کلارا را کاوید و گفت:​
- چی؟​
کلارا با عصبانیت گفت:​
- تو پشت سر همۀ این اتفاقاتی، مگه نه؟​
سابین بلند شد و با حالت قبلی گفت:​
- آروم باش کلارا؛ چی شده؟​
در همین حین لیلی هیجان‌زده سر رسید و لبخند زنان گفت:​
- کلارا..​
سابین به او خیره شد، در همین حین نینا سر رسید و با نگرانی به هر سه خیره شد. کلارا به آرامی سمت لیلی برگشت و با دیدن چهرۀ خونین کاترین، هراسان به او خیره شد.​
سابین به حالت چهرۀ او خیره شد و گفت:​
- کلارا؟ حالت خوبه؟ کلارا به آرامی به لیلی نزدیک شد و گفت:​
- تو؟!..​
لیلی با تعجب و نگرانی به چهرۀ کلارا که رفته رفته عصبانیت و خشم در چشمانش شعله ور میشد خیره شد و گفت:​
- چی؟ منم کلارا، لیلی.​
کلارا به چهرۀ کاترین خیره شد و گفت:​
- تا وقتی به چیزی که می‌خوام نرسم ول کنت نیستم.​
کلارا با چهره تغییر یافته شیطانی‌اش به او حمله ور شد، گلوی لیلی را به چنگ گرفت و همانند عروسکی پنبه‌ای داخل اتاق پرتش کرد. لیلی با شتاب روی زمین افتاد، نینا جیغی کشید و سابین به سرعت کلارا که سمت لیلی می‌رفت را گرفت و گفت:​
- آروم باش کلارا.​
کلارا با تمام قدرت سابین را به دیوار کوبید که روی زمین افتاد. خون‌آشام خشمگین سمت لیلی که ناله‌کنان روی زمین افتاده بود می‌رفت که گفت:​
- نابودت می‌کنم، تو باید بمیری کاترین.​
نینا با حیرت به او و حرکاتش خیره شده بود که کلارا گلوی لیلی را گرفت، پشتش را به دیوار چسباند و در حالی که دندان‌های نیشش بیرون می‌زدند گفت:​
- تو زندگیم رو نابود کردی کاترین.​
لیلی گریه‌کنان و در حالی که از شدت فشار دست کلارا بر گلویش سرخ شده بود بریده بریده گفت:​
- کلارا؛ منم لیلی.​
نینا به آرامی به کلارا نزدیک شد و گفت:​
- کلارا.​
کلارا که کمی آرام شده بود سرش را کمی برگرداند، نینا از پشت سعی داشت او را لمس کند که به آرامی گفت:​
- این تو نیستی؛ برگرد.​
کلارا با چشمانی پر از اشک نفس زنان به لیلی که رنگش به ک*بودی می‌زد با بهت و حیرت خیره گشت. سابین با نگرانی بلند شد و به آن‌ها خیره شد، نینا دستش را روی کتف کلارا گذاشت و گفت:​
- بذارش زمین؛ آروم ولش کن کلارا.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا به آرامی دستش را شل کرد و لیلی با ارتفاعی که از روی زمین گرفته بود سر خورد و روی زمین ایستاد.​
سرفه کنان با چشمانی خیس به کلارا که حیرت‌زده به او خیره شده بود نگاه کرد، کلارا سمت نینا با ناباوری برگشت و گفت:​
- نمی‌دونم چی شد، نمی‌دونم نینا.​
نینا او را در آ*غ*و*ش گرفت و اشک از چشمان کلارا جاری شد، نینا سر او را نوازش کرد و گفت:​
- چیزی نیست؛ تموم شد.​
کاترین از مقابل لیلی بلند شد و دستش را روی شانۀ او گذاشت و گفت:​
- می‌تونی بری.​
لیلی بلند شد و نینا به رفتن او خیره شد، با بسته شدن در سابین گفت:​
- خوبه که هیچی یادش نمی‌مونه.​
کاترین به کلارا که عمیقا به نقطه‌ای در زمین خیره شده بود نگاه کرد و گفت:​
- آره.​
او با ناباوری گفت:​
- پس تو رویای من رو می‌بینی که دارم تهدیدت میکنم؟​
کلارا که شوکه روی صندلی نشسته بود گفت:​
- آره.​
کاترین نیشخندی زد و گفت:​
- فکر کنم داری یه خون‌آشام دیوونه می‌شی کلارا.​
کلارا با ناباوری به او خیره شد و گفت:​
- که دارم دیوونه می‌شم ها؟​
سابین با دقت به آن‌ها خیره شده بود که کلارا با حالتی تحاجمی آرام از روی صندلی بلند شد. درحالی که نزدیک می‌شد و تن صدایش بالا می‌رفت گفت:​
- آره؛ دارم دیوونه می‌شم چون تو خواهر منی، متاسفانه دیوونه می‌شم چون از وقتی چشمم رو باز کردم رقیبم بودی تا خواهر، دیوونه می‌شم چون تو زندگیم رو به گند کشیدی، دیوونه می‌شم چون تو یه ع*و*ضی خود شیفته‌ای که هرگز جز خودت به هیچی فکر نکردی.​
سکوت مدتی حکم فرما بود، کاترین با چشمانی تیز شده به کلارا که خشمگین به او خیره شده بود نگاه می‌کرد و گفت:​
- خب آبجی، اگه می‌خوای اشتباهی که چند سال پیش مرتکب شدی رو پای من بنویسی که چرا مانعت نشدم...​
کاترین با خشمی دهشت بار که صورتش را پوشاند بود ادامه داد:​
- باید بگم کورخوندی، دیگه نمی‌ذارم احمق بازیت رو ندیده بگیری.​
نفس‌های کلارا به تندی می‌زد که به یک‌باره مشتی محکم حواله صورت بی‌عیب و نقص کاترین کرد که صورت خون‌آشام را به سمت مشت برگرداند و کلارا با نفرت گفت:​
- ازت متنفرم.​
و بدون مکثی به سرعت از اتاق خارج شد. نینا ابتدا به چهره خشمگین و دهن‌کج شده کاترین نگاه کرد و بعد با گام‌هایی بلند به دنبال او راه افتاد. کاترین فکش را به اطراف می‌چرخاند که سابین متفکرانه گفت:​
- درد داشت؟​
کاترین با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:​
- خفه شو معلم.​
زیر درخت محبوبم نشسته بودم، دور از هیاهو، دور از سختی‌ها، دور از هر چیزی که فکرم رو مشغول می‌کنه، ذهنم رو آزاد کرده بودم از هر فکری.​
دفتر خاطراتم را باز کردم و شروع به نوشتن کردم:​
زندگی عزیز​
باز هم در بحران بزرگی از زندگی هستم، نمی‌دونم داره چه بلایی سرم میاد، اما این رو می‌دونم دارم به اطرافیانم آسیب می‌رسونم. هر دفعه اتفاقی میفته و لیلی می‌فهمه که من چی هستم، نمی‌خوام کسای زیادی بفهمن، چون موجب به خطر افتادنشون می‌شه، امروز نزدیک بود بهترین دوستم رو بکشم، باورم نمی‌شه، من یه هیولام.​
نینا همه چیز رو می‌دونه، البته نه همه چیز همه چیز، اما این هم براش زیاده، وقتی این اتفاقات اطرافم میفته فقط یه چیزی به ذهنم میاد؛ فرار. این‌که با تمام قدرتم از این‌جا دور بشم، از چیزی که هستم، از درنده‌ای که تو وجودمه و وادارم می‌کنه تا برای رهایی از این همه عذاب روحی آزادش کنم.​
اما این کارو نمی‌کنم، چون کسایی هستن که دوسشون دارم و برام مهم هستند و این‌که ترسو نیستم، تا امروز هر مشکلی که پیش اومده باهاش مقابله کردم، از امروز به بعد هم می‌کنم.​
شب بود، کلارا به آرامی سمت خانه می‌رفت که با دیدن چراغ‌های خاموش خانه با تعجب مدتی خیره ماند، با احتیاط از پله‌ها بالا رفت و در را به آرامی باز کرد.​
با احتیاط داخل شد و گفت:​
- مت؟ خونه‌ای؟​
سکوت​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
او قدم‌هایی به داخل برداشت که به یکباره مت از پذیرایی با چوبی در قلبش مقابل او پرید و کلارا با نگرانی او را گرفت و گفت:​
- مت؛ مت چی شده؟​
به خنجز چوبی در قلبش خیره شد و با لرزش شدیدی که تمام وجودش را فرا گرفته بود گفت:​
- اوه خدای من؛ مت.​
مت بریده بریده در حالی که صدایش می‌لرزید گفت:​
- اونا؛ اونا اینجان.​
و روی زمین افتاد. کلارا با نگرانی به مت که بی‌حرکت روی زمین دراز کشیده بود خیره ماند و گریه‌کنان نامش را صدا کرد، در همین حین چراغ‌ها روشن شدند و با صدایی بلند و یک‌نواخت گفته شد:​
- تولدت مبارک کلارا.​
کلارا با حیرت و تعجب به مونیکا، لیلی، نینا و آدرین خیره شد و مت خنده کنان خنجر مصنوعی را در آورد و همچون دیوانه‌ها فریاد کشید:​
- سوپرایز.​
کلارا که عصبانی به نظر می‌رسید و نفس‌های نامنظمی سر می‌داد، مشت‌هایی پی در پی به سینۀ مت که می‌خندید کوبید و گفت:​
- شما، واقعا دیوونه این.​
لیلی با هیجان گفت:​
- آره؛ اما ایده‌اش مال کاترین بود.​
کلارا به لیلی که به پشت سر او خیره شده بود نگاه کرد، به آرامی برگشت و با دیدن کاترین که لبخند‌زنان در بیرون از چارچوب در ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد بلند شد، کاترین با چهره‌ای دلگرم گفت:​
- تولدت مبارک آبجی کوچولو.​
کلارا لبخندی زد و با مکثی کوتاه گفت:​
- بیا تو کاترین.​
آدرین بطری‌های آ*بجو را روی میز گذاشت و گفت:​
- اینارو از باری که توش کار می‌کنم کش رفتم، خیلی خوش مزه ان.​
مونیکا آن‌ها را قبل این‌که لیلی و نینا سمتشان حمله ور شوند سمت خودش کشید و گفت:​
- این‌جا فقط کلارا هجده سالش شده، شما حق خوردن ندارین.​
کاترین با ترش رویی دو بطری از جعبه بیرون کشید و سمت نینا و لیلی پرت کرد و گفت:​
- بی‌خیال زن عمو، یعنی یه امشب رو این بیچاره‌ها نمی‌تونن خوش بگذرونن؟​
و روی راحتی لم داد و بطری بربون را سر کشید که مت گفت:​
- انگار این‌جا یکی داره زیاده روی می‌کنه.​
کاترین چشمانش را چرخی داد و گفت:​
- می‌دونم که تو هم می‌خوای عمو جون.​
مت لبخندزنان و شتابان همچون پسران نوجوان کنار کاترین لم داد، آن‌ها پیک‌ها را بالا بردند و همگی این کار را کردند.​
کلارا با تعجب به کاترین خیره شد و او گفت:​
- به سلامتی امروز که بهترین روز برای خانوادۀ کلارکسون بود، یه دختر کوچولوی دیگه.​
کلارا لبخندی زد و طولی نکشید که اخم‌های پیشانی‌اش توجه همه را به او جلب کرد، نینا با نگرانی پرسید:​
- کلارا؟​
کلارا نفس‌هایش به تندی می‌زد، کاترین با نگرانی بلند شد و به آرامی به سمت او می‌رفت که گفت:​
- حالت خوبه؟​
کلارا به او خیره شد، د*ه*ان خونین کاترین را دید که کاترین نیشخند زنان به او خیره شد و گفت:​
- همه می‌میرن.​
کلارا چهره‌اش تغییر یاف و دندان‌های نیشش بیرون زدند، چشمانش خونین و زرد شدند که باعث فاصله‌گیری حاضرین از او گردید.​
کاترین به آرامی گفت:​
- کلارا، آروم باش.​
کلارا نیشخندی زد و گفت:​
- تو مردی کاترین.​
به سمت کاترین حمله ور شد و با تمام قدرت او را به دیوار کنار شومینه کوبید. مت به سرعت سمت کلارا رفت و او را از پشت گرفت، اما کلارا با ضربه‌ای به س*ی*نه‌اش او را دور کرد و مت روی میز کنار راحتی فرود آمد. مونیکا با سرعت خون‌آشامی سمت کلارا رفت و با ضربه ‌ای به صورتش او را از کاترین دور کرد. کاترین روی زمین افتاد و با صدای بلندی به مونیکا گفت:​
- اونا رو از این‌جا ببر.​
آدرین و لیلی که وحشت‌زده به همدیگر چسبده و به اتفاقات داخل پذیرایی خیره مانده بودند، نینا و مونیکا سمتشان دویدند و آن‌ها را به سرعت از خانه خارج کردند.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا