***
عصر بود و در خانۀ مجلل واتسونها، همه خانوادههای مهم شهر جمع بودند و برخی از دانشآموزان برجستۀ مارس ویل نیز حضور داشتند. همه از مهمانی زیبا و کلاسیک خانواده واتسونها در عمارت مجللش نهایت ل*ذت را میبردند.
جولی، مادر لیلی با دیدن هر مهمانی که میآمد به او خوش آمد میگفت و پدر او نیز با سرهنگها و رئیس پلیس شهر در حال گفتگو بود.
کلارا از اس یو وی نقرهایاش پیاده شد. با کمی مکث نفس عمیقی کشید و سمت خانه به راه افتاد، مقابل در باز عمارت ایستاد. او کاملاً میدانست که باید از طرف صاحب خانه دعوت میشد. نیرویی ماورایی که چارچوب در را احاطه کرده و مانع بر عبورش میشود، کمی او را عقب راند، در همین حین جولی در حالی که لبخند فوقالعاده زیبایی به ل*ب داشت مقابل در ظاهر شد و با خرسندی سمت کلارا رفت، او را در آ*غ*و*ش کشید و لبخند زنان گفت:
- بیا تو عزیزم.
کلارا نفس راحتی کشید و با وارد شدنش جولی گفت:
- خوش اومدی کلارا.
او به پشت سرش نگاهی کرد، گویی دنبال کسی میگشت که گفت:
- مونیکا و مت نیامدن؟
کلارا لبخندی زد و گفت:
- همین الان میان، من یکمی زودتر از اونا اومدم.
اون زن مهربونیه و امشب واقعاً فوقالعاده شده. لیلی از لحاظ زیبایی شبیه مادرش جولی است، اما باید احتیاط کنم، همسرش شهرداره و خیلی آدم جدییه، باید در این باره کاملاً محتاط باشم.
با جدا شدن خانم جولی از من به سویی حرکت کردم. با دیدن نینا که با لیلی در گوشهای ایستاده و در گوش همدیگر پچپچ میکنند لبخندی زدم و سمتشان به راه افتادم و نینا با دیدن من لبخندزنان دست لیلی را گرفت و به سمتم آمدند.
لیلی با هیجان گفت:
- باورم نمیشه این مهمونی رو مادر و پدرم بگیرن، میدونی که اونا خیلی جدی و رسمی هستند، وقتی میام خونه انگار اومدم کاخ دراکولا.
من و نینا خندیدیم و در همین حین جولی لبخندزنان سمت ما آمد و با مهربانی گفت:
- کلارا عزیزم، میتونی یه دقیقه با من بیای؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بله، البته.
او جلوتر از من به راه افتاد. لبخندی به دخترها زدم که لیلی با شیطنت گفت:
- زود برگردیا.
خندیدم و گفتم:
- باشه.
به دنبال خانم جولی به راه افتادم، سمت جمعی متشکل از چند مرد و چند زن مرا هدایت کرد. دستش را پشت یکی از خانمها که به نظر آشنا میآمد گذاشت و گفت:
- ببخشین کاترین.
با شنیدن نامش خشکم زد. جولی لبخندزنان به او خیره شد و کاترین نیشخندزنان برگشت، خونسردانه به من خیره شد و گفت:
- سلام آبجی کوچولو.
تیپ اسپورت همیشگیاش را به تن داشت؛ کت سیاه و چرمی ساده با شلوار جین سیاه و پیراهن یقه هفت سیاه، این دختر واقعاً یه افعی سیاهه.
خانم جولی که جا خورده بود گفت:
- چی گفتی؟
کاترین لبخندی زد، میخواست چیزی بگوید که همانند توپ آتشین که هر لحظه آماده منفجر شدن بودم گفتم:
- ببخشین خانم جولی.
او رو به بقیۀ جمع کرد و دوباره عذرخواهی کرد، دست کاترین را گرفت و با خود به بیرون خانه کشید. در حیاط عمارت او را رها کرد و گفت:
- معلومه اینجا چه غلطی میکنی؟
کاترین که چشمانش را خمار کرده بود با آرامش گفت:
- جوش نیار آبجی، همه چیز تهت کنترل مائه.
کلارا شوکه گفت:
- مایی وجود نداره کاترین، راه تو جداست راه منم جدا. جایی در شهری که من توش زندگی میکنم برای تو نیست، حالا اگه حرفامو متوجه شدی گورت رو گم میکنی و چند ایالت بین من و خودت فاصله میاندازی.
کاترین با کلافگی چشمانش را چرخاند، دستانش را روی شانههای او گذاشت و گفت:
- خیلی خب، اما وقتی که کارم رو انجام دادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: