• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
او نگاه شیطنت‌آمیزی به من کرد و گفت:​
- چیه عزیزم؟ می‌خوای شب رو با خواهر بزرگت سر کنی؟ می‌خوای پیشت باشم تا یه وقت خواب بد از اون معلم دیوونه‌ات نبینی؟​
پوزخندی زدم و خیره در چشمانش گفتم:​
- نه؛ فعلاً باید یه مدتی جای خوابت برات عوض بشه، متاسفانه تو به جای من کابوس می‌بینی.​
کاترین با حالت جدی و آماده باشی گفت:​
- منظورت چیه؟​
در همین حین مت سوزن بی‌هوشی شاهپسند را در گر*دن او فرو کرد و کاترین با کمی دست و پا زدن با حرکاتی که به آرامی سست می‌شدند در بازوان عضلانی مت همانند گربه وحشی دست و پا بسته بی‌حرکت ماند و من همانند چهره ناخوشایند مت به او خیره شدم و گفتم:​
- بیارش زیرزمین.​
او کاترین را در سلول تاریک و کمی تمیز زیرزمین خانه روی تختی ساده که دستانش را به زنجیرهای محکمی کنار تختش به بند کشیده بود رها کرد و کلارا که مقابل در آهنی همانند درهای زندان مخوف و سرد بود ایستاده و با ناراحتی و اخم که در چشمان آبی درخشانش نقش بسته بود به وضعیت نا به سامان و اسیر خواهرش خیره شده بود که کاترین با ناله درحالی که روی تخت غلت می‌زد گفت:​
- از این وضعیت ل*ذت می‌بری؟​
کلارا در حالی که دستانش را با حالت شاکی روی س*ی*نه‌اش جمع کرده بود گفت:​
- این‌جور ل*ذت‌ها از خصوصیات توئه کاترین.​
او نزدیک شد و به نیشخند زهرآگین کاترین که همیشه همانند خنجری در قلبش فرو می‌رفت گفت:​
- این وضعیتمونه ببین، خواهر بزرگه به دست خواهر کوچیکه دربنده تا زندگی کسانی که دوستشان داره رو به خطر نندازه و نخواد زندگیش رو داغون کنه.​
کاترین دوباره نیشخندی زد و به چشمان غمگین کلارا خیره شد و با چشمانی نیمه باز و قهوه‌ای شرورش که برق می‌زدند گفت:​
- آه سی سی! تو همیشه اشتباه می‌کنی، این من نبودم که زندگیمون رو به گند کشید، اشتباه خرکی تو بود.​
چطور می‌تونه گذشته تلخ رو هر بار یادآوری کنه؟ خیلی سنگدل شده. این اصلاً عادی نیست، این خواهر من نیست، اون دیگه کاترین دلسوز و خواهر بزرگی که همیشه خواهر کوچیکش رو در مقابل هر چیز و هر کسی حمایت می‌کرد نیست.​
****​
ایتالیا سال 1743​
ولتری​
کلارا با عصبانیت از سالن نشیمن مجلل عمارت کلارکسون‌ها به سرعت و با گام‌هایی بلند سمت بیرون روانه می‌شد تا از زیر سرزنش‌های پدرش جوزف رهایی یابد.​
- دخترم؛ کلارا، خواهش می‌کنم تو نباید با کُنت جولیو ازدواج کنی اون آدم مناسبی برای تو نیست، نمی‌دونی مردم درموردش چه چیزهایی می‌گن.​
کلارا به شدت عصبانی و خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود که رو به پدر نگرانش کرد و با صدای بلندی گفت:​
- من نمی‌فهمم چی داری می‌گی پدر؛ کُنت جولیو آدم بسیار شریفیه و اما درمورد اون مردم کم عقل و کثیفی که درموردشون حرف می‌زنی واقعاً برات متاسفم.​
جوزف با چهره‌ای از ناچاری به دختر عزیزش که گرفتار اغوای شومی از طرف مرد مرموزی شده بود که تنها دو هفته بود او را ملاقات کرده است و حال در فکر ازدواج با او را به سر می‌برد بسیار کلافه و پریشان حال بود که دوباره با لحن ملتمسانه‌ای گفت:​
- کلارا؛ دخترم، خواهش می‌کنم، تو هنوز خیلی جوونی هنوز هفده سالت هم نشده، خواهش می‌کنم به خودت بیا، من درمورد کُنت جولیو حرف‌های عجیبی می‌شنوم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کلارا دستان جوزف را که سعی بر آرام و راضی نگه داشتنش داشت را گرفت و با چشمان آبی و ملتمسانه‌اش گفت:​
- پدر خواهش می‌کنم، ببین اگه مردم ببینن کنت جولیو با دختر یه آدم معروف و قابل اعتماد داره ازدواج می‌کنه مطمئناً دهن همشون بسته می‌شه و حرف و حدیث‌ها از بین می‌ره. درمورد سنم، من از پسش برمیام پدر نگران نباش می‌خوام تا فردا مراسم ازدواج ما رو اعلام کنید.​
این یک دستور بود و جوزف به شدت از رفتار دختر عاقل و مهربانش که طی چند روز عوض شده بود در بهت و حیرت به سر می‌برد و با کلافگی به رفتن کلارا خیره ماند.​
چشمان قهوه‌ای تیره جوزف سایه‌ای تاریک را از دختر دیگرش که به ستون باشکوه عمارت تکیه زده و ظاهراً تمام وقایع را از دور نظاره می‌کرد را یافت و با ناچاری خیره در چشمان قهوه‌ای براق دختر عاقل و جسورش کرد و این را می‌دانست که کاترین کاملاً شبیه خودش است و بر عکس کلارا که عطوفت و مهربانی مادرش را به ارث برده است نیست کرد و ارتباط چشمی آن‌ها به قدری قوی و معنی‌دار بود که جوزف گفت:​
- کاترین؛ خواهرت رو نجات بده.​
***​
کلارا خیره در چشمان کاترین که پیروزمندانه به خاطر یادآوری حماقتش در گذشته برای عذاب دادنش خیره شده بود که کلارا با آرامش گفت:​
- اون کلارا مرده کاترین؛ تو سال ۱۷۴۳ اون تمام خانوادش رو از دست داد و حالا فقط مت و مونیکا رو داره.​
کاترین فکش را از عصبانیت منقبض می‌کرد و تحمل نادیده گرفته شدن از سوی کلارا را نداشت که به سرعت سمت او حمله‌ور شد و گلویش را به چنگ گرفت و با عصبانیت در حالی که غرش جهنمی از گلویش ساطع می‌شد گفت:​
- من رو از این‌جا بیار بیرون.​
صدای مهیبش موجب لرزش سلول تاریک و سرد می‌شد، اما کلارا دیگر از تهدیدهای پوچ و خالی او نمی‌ترسید و به آرامی دستش را از گلویش کشید و با فشاری آن را از جا کند و کاترین به علت ضعیف بودنش نتوانست مقاومت کند و با فشاری که کلارا روی دستش می‌آورد فریاد کاترین را بر انگیخت و با نفرت گفت:​
- فعلا نمی‌تونی از این‌جا بیای بیرون؛ باید روی وحشی‌گریت کار کنی.​
او کاترین را روی زمین کنار تختش پرت کرد و ناسزاهای خشمگینش را پشت سر گذاشت و با صدای بسته شدن در سلول از پله‌های کاملاً تاریک و باریک بالا خزید.​
مت آرنجش را روی در راه پله‌ها گذاشته و با حالتی ناخوشایند به کلارا که با ناامیدی و ناراحتی از پله‌ها بالا می‌آمد به او خیره شده بود که کلارا سرش را بلند کرد و روی پله اول ایستاد و به چشمان نگران آبی مت خیره شد و گفت:​
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟​
مت خیره در چشمان کلارا گفت:​
- کاترین خیلی عصبانیه، اگه از اونجا بیاد بیرون...​
کلارا فوراً با چهره و چشمانی که جدی بود ادامه داد:​
- قرار نیست از اونجا بیاد بیرون مت.​
مت با تعجب به او خیره شد و با لکنت گفت:​
- چی؟! منظورت چیه؟! می‌خوای تا ابد توی زیرزمین حبسش کنی؟​
کلارا از پله بالا آمد و پوف طولانی کشید و مقابل مت ایستاد و گفت:​
- آره، تا وقتی که لازم باشه، آره مت اونجا می‌مونه.​
مت نفس عمیقی کشید و گفت:​
- امیدوارم بدونی داری چیکار می‌کنی.​
***​
- کلارا؛ لطفاً به تلفنت جواب بده، الان یه هفته است نیومدی مدرسه، لیلی و آدرین مدام سراغت رو از من می‌گیرن و من هر دفعه بهونه‌ای جور می‌کنم و از این می‌ترسم که اگه بهونه‌هام تموم بشن چی باید بهشون بگم پس بیا مدرسه و یه توضیحی بهشون بده لطفاً.​
نینا با ناامیدی موبایلش را پس از گذاشتن حدود بیست پیام به کلارا داخل کیفش گذاشت و با پوفی که از روی کلافگی می‌کشید در کمدش را باز کرد و کتاب‌های درسی‌اش را بیرون کشید و وقتی در کمدش را بست به یک‌باره با شنیدن رگباری از حرف‌های بی‌نفس لیلی هینی بلند کشید و با ترس دستش را روی س*ی*نه‌اش گذاشت و چشمان گشاد شده‌اش را به لیلی شاکی دوخت.​
- تو و کلارا چتون شده نینا؟ مدام دارین از من فرار می‌کنین، بهتون گفته باشم دارین یه چیزی رو پنهون می‌کنین، اما هر چی که هست بالاخره می‌فهمم.​
نینا در حال بازیابی آرامشش بود که با نفسی عمیق به راه افتاد و لیلی نیز با حالت شاکی و عصبانی قبلی‌اش همراه او هم قدم شد و نینا با حالتی عادی گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
- تو بازم دید کارآگاهیت فعال شده لیلی. من چیزی رو از تو پنهون نمی‌کنم.​
لیلی فوراً جواب داد:​
- آها پس یعنی منظورت اینه که کلارا پنهون می‌کنه؟​
نینا پوفی کشید و گفت:​
- نه؛ اونم چیزی رو پنهون نمی‌کنه، تو که کلارا رو می‌شناسی، دختر توداریه و زیاد درمورد خودش حرف نمی‌زنه.​
لیلی که گویی یادآور چیزی شده بود گفت:​
- بگو ببینم تو فهمیدی اون دختر چشم و ابرو سیاه کی بود؟​
نینا کمی با خود سبک سنگین کرد که آیا می‌تواند حقیقت را در این‌باره به لیلی بگوید؟​
او با کمی تامل گفت:​
- خب؛ آره اون خواهرشه.​
لیلی همانند بمب ساعتی منفجر شد و با هیجان گفت:​
- خواهرشه؟ پس چرا تا حالا بهمون نگفته بود خواهر داره؟​
نینا از روی کلافگی ایستاد، شاکی و بی‌نفس خیره در چشمان بهت زده لیلی گفت:​
- به خاطر این‌که اونا رابطشون اصلاً و به هیچ‌وجه خوب نیست، حالا فهمیدی؟ بهت اخطار میدم لیلی! اصلاً در مورد کاترین با کلارا حرف نمی‌زنی، باشه؟ اگه مثل گربه بهت چنگ انداخت حوصله این رو ندارم که جلوش رو بگیرم.​
لیلی که به شدت از خشم نینا شوکه بود شگفت‌زده و با حالتی که گویی از خشم او به جای این‌که غمگین باشد خوشحال بود با هیجان گفت:​
- ایول دختر! تا حالا اصلاً ندیده بودم که عصبانی بشی.​
نینا با افسوس برای خل و چل بودن دوستش سری تکان داد و دوباره از راهروی پر جمعیت دانش آموزان سمت‌کلاس راهی می‌شد که لیلی هیجان زده گفت:​
- خب باشه درمورد خواهرش به کلارا چیزی نمی‌گم.​
سکوت برای دختر پر شور و هیجانی هم چون لیلی بی‌معنی بود و دوباره با وجد و شور حال خاصی گفت:​
- اما خواهرش هم مثل کلارا خوشگله، چشمای قهوه‌ای براق و خاصی داره با موهای خرمایی خاص، اصلاً همه چیزش خاص بود، این دو تا خواهر واقعاً از نظر زیبایی تکن، یکی زیباروی غرب یکی شرق.​
نینا از حرف‌های لیلی خنده‌اش گرفت و مشتی آرام به بازویش زد و گفت:​
- از دست تو لیلی.​
آنها خنده‌کنان وارد کلاس تاریخ شدند و لیلی با لبخندی شیرین و هیجان خاصی گفت:​
- صبح به خیر آقای مونیز.​
نینا از آنچه که شنیده بود خشکش زد و با چهره‌ای متعجب و چشمانی قفل شده بر روی صندلی معلم که بر روی آن پیکری عظیم و بلند همچون هیکل سابین نقش بسته بود، همچون چوب خشک در چارچوب در ایستاده و با رد شدن لیلی از مقابل چشمان نینا خیره به صورت روح مقابلش ماند.​
به سرعت از پله‌های بالا جستم و با گام‌هایی بلند وارد مدرسه می‌شدم که با دیدن عده‌ای از دانش‌آموزان که در سالن پرسه می‌زدند تداعی می‌کرد که کلاس‌ها هنوز شروع نشده و به موقع سر کلاس درس حاضر خواهم شد اما من امروز درس تاریخ دارم و آیا آقای مکس فیلد معلم تاریخ جدیدی را برای کلاسمان تدارک دیده است یا خیر؟ یا آیا کسی به ناپدید شدن ناگهانی سابین شک کرده است؟ آیا پلیس پیگیر ناپدید شدن ناگهانی او می‌شود؟​
تمام این یک هفته سوالاتی همچون حالا که به ذهنم هجوم آورده است را به دشواری گذرانده ام و از طرفی ناسزاهای کاترین که همچون مگسی ذهن خسته‌ام را محاصره می‌کرد.​
با شنیدن صدای رمان تیک ورزشکار خوش‌هیکل اواسط سالن ایستادم و آدرین لبخند زنان دوان دوان خود را به من رساند و با چشمان سبزی همچون الماس که می درخشد به چشمانم که مطمئناً از فرط بی‌خوابی و استرس این یک هفته شبیه چشمان مرده یک گوسفند شده بود خیره و با لحنی خرسند گفت:​
- سلام کلارا.​
با کمی تامل سلامی خشک و خالی کردم و نگرانی به یک‌باره چهره خیال‌برانگیز آدرین را پوشاند و با اضطراب گفت:​
- خوبی کلارا؟ هنوز بعد یه هفته خوب نشدی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:​
- نه خوبم فقط می‌دونی که بعد یه مدت مدرسه خسته‌کننده می‌شه، برای همین دیر اومدم و فکر کنم اصلا دلم نمی‌خواست که بازم بعد یه هفته مرخصی به خودم زحمت بدم تن لشم رو بکشونم این‌جا.​
لبخند دندان‌نمایی که دندان‌های سفید و زیبایش را به نمایش می‌گذاشت چهره ورزشکار خوش‌هیکل مقابلم را زیبایی خاصی بخشید و با چین بین ابروهایم پرسیدم:​
- خب؛ تو چرا دیر اومدی؟​
آدرین با خستگی چهره‌اش مچاله شد و گفت:​
- خب رئیسم دیشب تو بار خیلی ازم کار کشید و مجبور شدم دیر برم خونه و حالا هم کمبود خواب دارم.​
لبخندی تسلی‌بخش به صورت خسته آدرین تاباندم و به یک‌باره فکر این‌که گونه خوش فرمش را ببوسم میلی عجیب و شدیدی درونم جوانه زد و بدون معطلی خم شدم و ب*وسه‌ای نرم بر روی گونه عضلانی‌اش کاشتم و بعد اینکه صاف ایستادم مردمک گشاد شده چشمان زیبا و آمریکایی‌اش سبزی درخشانش را از بین برده بود،​
که باعث شد خنده نخودی سر دهم و با دو قدم چرخشی از او به آرامی دور شدم و او بهت‌زده به من نگاه می‌کرد و لبخندی صورتش را پوشانده بود که لبخند‌زنان مقابل در کلاس ایستادم و با دیدن پیکری یک دست سیاه که روی صندلی معلم نقش بسته بود سرم را بالا کردم و به چهره عادی و شرورانه ای که صورتش را مسحورانه ساخته بود با چشمان و چهره بهت زده‌ام به روح مقابلم با حیرت و تعجبی آشکار خیره شدم.​
شیفتگی، اسراری بی‌پایان، موجی از ابهت نشان از اینکه او شکست ناپذیر است، همه این صفات در چشمان طلایی تیره‌اش که چشمانم را تسلط به چشمانش بخشیده خفته بود.​
زمان در آن لحظه طولانی‌تر و بی‌پایان گشته بود گویی نفرینی ابدی از شوک و حیرت در وجودم قالب شده بود چشمان خیره متعجب و بی‌تفاوتی که رویم متمرکز شده بود را همچون سنگینی کوله باری از بهمن به خود حس می‌کردم.​
شکارچی با صدای دلنشین همیشگی‌اش که هنوز از شوک و حیرتم نهایت ل*ذت را می‌برد به نرمی گفت:​
- سلام خانم کلارکسون؛ اگه روی صندلی تون بشینین کلاس رو شروع می‌کنیم، فکر کنم به اندازه کافی دیر شده.​
متعجب و با چین بین ابروهایم که نشان از اخم و خشم بود به چشمانش که بشاشی خاصی در آنها می‌درخشید و از ورود تا هم اکنون بی‌وقفه مرا می‌کاوید قفل شدم و متوجه شدم که تیکه‌ای برای تعجب و حیرتم به من پرانده است؛ که هدف برای به رخ کشیدن قدرتش را داشت.​
با بهت و حیرتی آشکار بی‌اختیار سمت صندلی خالی در گوشه کلاس روانه شدم و کم کم حس اینکه نگاه‌های خیره سنگینی که روی تمام سلول‌های بدنم می‌چرخید کاسته می‌شد آرامشی تقریبی در وجودم جوانه زد و با زانوهایی لرزان روی صندلی لغزیدم هنوز نگاه خیره شکارچی نفس کشیدن را از یادم برده بود که صدای پیروزمند در کلاس پیچید و شیفت شکارچی به معلم را تغییر بخشید و شروع به درس دادن کرد.​
در آن لحظه کوتاه که به اندازه یک قرن سپری شد مدام یک کلمه در ذهنم تداعی می‌شد "مرگ" اما نه، هرگز نباید این‌گونه ضعیف باشم، من یک خون‌آشام هستم و قدرتی عظیم در وجودم نهفته اما من آن قدرت را برای ابدیت خاموش کرده‌ام تا بتوانم در میان انسان‌ها زندگی عادی را سپری کنم.​
به راستی چرا همه چیز بر علیه تصمیمم می‌شود؟ در این لحظه تنها راه نجات را در تنها کس زندگی‌ام یافتم، کسی که هم به شدت از او به شکل عجیبی نفرت دارم و هم این‌که او را همچون نسل انقراض یافته خانواده کوچکم می‌بینم.​
کاترین؛ کاترین تنها امیدم در این وضعیت است، همانند گذشته‌ها که مرا همچون قهرمان داستان‌ها از هر چیز بد و خوبی حفظ می‌کرد، به راستی حسی که اکنون نسبت به او دارم مرا به شدت خرسند و متعجب می‌سازد، از روزی که با کنت جولیو رو به رو شده بودم حس متضادی را نسبت به کاترین در وجود داشتم (عشق و نفرت.)​
در سلول تاریک و سرد با صدای منزجر کننده‌ای باز شد و کاترین ناله کنان با چهره‌ای که گویی این صدا برایش ل*ذت‌بخش است نیشخندی زد و گفت:​
- چقدر این صدا رو دوست دارم، مثل فیلم‌ها می‌مونه عموجون.​
مت با نگاهی تاسف‌بار به کاترین که روی تخت آهنی به شکل خنده داری ولو شده بود گفت:​
- واست خون آوردم.​
کاترین غلتی روی تخت آهنی‌اش زد و با نیشخند به او خیره شد و گفت:​
- این خون نیست عمو جون، زهرماره!​
مت نیشخندی زد و گفت:​
- باید به خون حیوان عادت کنی. کلارا روی این موضوع خیلی تاکید کرده که روی...​
کاترین حرف او را برید و گفت:​
- محض رضای خدا ول کن مت، کلارا یه احمقه.​
مت سکوت کرد و به او که دست به زنجیر کشیده‌اش را سوی شیشه‌ای کوچک از خون که روی زمین نزدیکش بود دراز می‌کرد تا تشنگی شدید را برطرف سازد خیره شد و کاترین آن را سر کشید و در این حین چهره زیبایش به یک خون‌آشام مخوف تبدیل گشته بود که با انزجار شیشه را کنار بقیه آن‌ها که گوشه سلول بودند پرت کرد و قطره خونی که روی ل*بش جا خوش کرده بود را لیسید و گفت:​
- این منزجرکننده است، لااقل چرا بیشتر بهم نمی‌دی؟​
مت نیشخندی طعنه‌آمیز زد و با نا باوری ابروانش را بالا انداخت و گفت:​
- واقعاً؟ یعنی خودت نمی‌دونی اگه خون بیشتری بهت بدم قوی می‌شی و سعی می‌کنی این خونه رو روی سرمون خ*را*ب کنی؟​
کاترین نیشخندی زد و با سرعت خون‌آشامی ضعیفی بر روی مت که بهت زده بود همچون کابوس ظاهر شد و گلویش را به چنگ گرفت و با غرش جهنمی که کشید امر کرد:​
- من رو از این‌جا بیار بیرون.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
مت سرفه‌ای از روی خفگی و فشار طاقت‌فرسای چنگال‌های خون‌آشام زیبا به ک*بودی می‌زد که مونیکا همچون باد ظاهر شد و دست سفید و قدرتمند کاترین را از گلوی مت کند و با فشاری به آن کاترین غرشی خشمگین از درد سر داد و روی زانو افتاد و مونیکا او را روی زمین پرت کرد و گفت:​
- بهتره روی وحشی گریت کار کنی کاترین وگرنه فکر کنم حالا حالاها مهمون مایی.​
خشم خون‌آشام عصبانی در سلول لرزه برانگیخت و مت و مونیکا با نگرانی به او خیره شدند که با صدای جهنمی‌اش می‌گفت:​
- وقتی از این‌جا بیام بیرون همتون رو از دم می‌کشم.​
***​
با سردرگمی و کلافگی که هنوز در بهت غوطه‌ور بودم در کمدم را به تندی بستم و با دیدن پیکر یک دست سیاه و مسحورانه شکارچی که با ژستی خیره کننده بر روی کمدها تکیه زده با بهت به عقب پریدم و خطوط ریز دور چشمانش نشان از خرسندی هراس من در مقابل خود بود که با حالت آماده باش به او خیره شدم و با لحنی عادی ل*ب از ل*ب گشود:​
- رنگت مثل گچ سفید شده کلارا.​
او خیره به من که با سکوت به او چشم دوخته بودم شد و نیشخندی زد و گفت:​
- باید از دوست‌هایی که داری نهایت تشکر رو کنی.​
او که گویی یادآور چیزی شده باشد با چین بین ابروهایش گفت:​
- اون دختره؛ همونی که موهای خرمایی و فری داشت خیره به من شد و با نگاه وحشی ادامه داد:​
- ع*و*ضی خیلی قوی بود باید بگم که حیرت زده شدم.​
با حس حمایت‌جویانه از کاترین خیره به او شدم و با خشم و چشمان آبی یخی‌ام که حال مطمئنا از تهدید برق می‌زند قفل چشمان طلایی و بی‌احساس شکارچی شدم و گفتم:​
- من می‌فهمم تو چه کوفتی هستی و مطمئن باش زیاد طول نمی‌کشه، وقتی بفهمم چطور می‌تونم نابودت کنم میام سراغت و تیکه تیکه‌ات می‌کنم.​
نیشخندی از تحسین روی لبان شکارچی ظاهر شد و گفت:​
- می‌خوای از من سر دربیاری؟​
با تعجب به او خیره شدم و تکیه‌اش را از روی کمدها کشید و مقابلم ایستاد و دو وجبی از من بلندتر بود که کمی سرم را بلند کردم تا با مقاومتی شدید به چشمانش خیره شوم و ردی از هیچ ترسی بر جا نگذارم و او که بسیار نزدیک شده بود به آرامی نجوا کرد:​
- امشب؛ ساعت هفت شب بیا لایت ریل، هر چی که توی اون افکار قشنگت می‌گذره بهت می‌گم.​
از کنارم به نرمی رد شد. خشکم زده بود، یعنی شکارچی جذاب الان ازم تعریف کرد؟​
فوراً سرم را به تندی تکان دادم تا از این خیال احمقانه بیرون پرت شوم که جواب سوالم را دادم:​
- اون یه شکارچی روانیه.​
آدرین با تعجب و گنگی از همان ن*زد*یک*ی شاهد گفتگوی مرموزانه دختر موردعلاقه‌اش کلارا و معلم تاریخش بود که در همین حین با خوردن پس گردنی از سوی کسی فورا با عصبانیت برگشت و با دیدن بهترین دوستش که نگاه گیرای چشمان میشی رنگ با موهای قهوه‌ای روشن که حالت فشن خاص و زیبایی به خود داشتند و چهره‌ای که همانند خودش کاملاً عضلانی و هیکل ورزشکارانه‌ای که در این پسر ۱۷ ساله به چشم می‌خورد نگاه تمام دانش‌آموزان مارس ویل را گرفتار خود می‌کرد خیره گشت و با خرسندی غیرقابل کنترلی آن‌ها تنه‌های بزرگشان را به هم کوبیدند و با ضربات س*ی*نه‌شان همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند و آدرین با خنده غیرقابل کنترل گفت:​
- کدوم گوری بودی تا حالا لیام؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لبخند دندان‌نمایی که دندان‌های سفید و تیزش را به رخ می‌کشید روی چهره جذاب لیام نقش بست و ساک بزرگ ورزشی که روی دوشش بود را نشان داد و گفت:​
- تازه از آریزونا برگشتم پدرمم باهام بود. نمی‌دونی چه فشاری روم بود.​
آدرین با چهره‌ای بعید به او نگاه کرد و گفت:​
- بازیت چطور بود؟​
او ابتدا با چهره فریبنده و بعد با لبخند دندان‌نمایی از شادی گفت:​
- ما جایزه بهترین پرتاب کننده رو گرفتیم پسر.​
آنها دوباره به شیوه مردانه همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند و آدرین با افتخار دستش را به بازوی او زد و گفت:​
- پس تو بهترین بازیکن بیسبال توی کل مارس ویلی درسته؟​
لیام لبخندی زد و گفت:​
- آره فکر کنم، الان آقای مکس فیلد صدام کرده باید برم دفتر و گواهی مرخصی این سه هفته غیبت از مدرسه رو بکوبونم توی اون صورت نحسش.​
آدرین قهقه‌های سرداد و دلش بیش از آنچه که فکر می‌کرد برای دوست عزیزش لیام که ویژگی های بارز یک پسر با حال را در برداشت تنگ شده بود.​
***​
حضور نگران نینا که به سرعت کنارم پدیدار گشت را حس کردم و فورا به او خیره شدم و گفتم:​
- توی این یه هفته قبل سابین رو دیده بودی؟​
نینا که همچون چهره‌ام در بهت بود گفت:​
- نه کلارا؛ اون چطور زنده مونده؟ مگه نگفتی مشکلی نیست؟​
آب دهانم را به زور قورت دادم و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته و توان نفس کشیدن را در من باقی نگذاشته بود که نینا با حیرت و هراسان نامم را به بلندی صدا زد که باعث شد سوزش چشمانم یادآور کند که خود را فوراً از سالن پر جمعیت و هزاران چشم که در حال دیدنم بودند بیرون پرت کنم و به سرعت باد از میان شلوغی مارس ویل خود را بیرون از ساختمان انداختم و مستقیما سمت حیاط پشتی خزیدم و نفس زنان کیفم را به گوشه‌ای پرت کردم و از این‌که مزاحمی نبود تا چهره واقعی‌ام را آشکار سازم خرسند بودم.​
به یک‌باره حضور نینا را در پشتم حس کردم و فوراً برگشتم و او با وحشتی فراوان که از چشمان و جسمش زبانه می‌کشید روی زمین افتاد و درحالی که با بهت و تندی به عقب میخزید جیغ خفه‌ای کشید. با نگرانی سمت او گامی برداشتم و چهره مخوف و دهشت بار خون‌آشامی‌ام را تغییر دادم و سعی بر آرام ساختن دوست عزیزم داشتم که گفتم:​
- آروم باش نینا؛ من نمی‌خواستم تو رو بترسونم.​
نگاه‌های شیرین و دوست داشتنی دوست عزیزم تبدیل به ترس و وحشت شده بود، این عذابم می‌داد که او را در چنین موقعیتی قرار داده‌ام، سعی کردم آرامشش را باز یابم و به چشمانش با موجی از آرامش و دوستی خیره شدم. این حسی که در وجودم بود را به تمام سلول‌های ب*دن دوست عزیزم انتقال دادم و به مرور هر چه بیشتر آرامش را در خود یافت و نفس زنان به تندی گفت:​
- دیگه این کارو با من نکن کلارا، زهرم ترکید.​
- خنده‌ای بلند سر دادم و از این‌که مرا از آن عصبانیت مخوف بیرون کشیده بود او را محکم در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:​
- آه نینای عزیزم؛ تو نفهمیدی که با من چیکار کردی!؟​
تعجب و گنگی را در وجودش حس کردم و با لبخند از او جدا شدم و جدی گفتم:​
- باید برم خونه عزیزم، بهت زنگ می‌زنم.​
و بدون این‌که بگذارم اعتراضی سر دهد از حیاط پشتی محو شدم،گویی هرگز آنجا نبوده‌ام.​
به سرعت سمت ماشینم راهی می‌شدم که صدای گوش‌نواز آدرین خوش‌هیکل مرا از رفتن به سوی روزی سخت باز داشت. فوراً با حرکتی چرخشی سمت او برگشتم، آدرین با لبخند جذابی که به ل*ب داشت نزدیک شد و به نرمی گفت:​
- داری می‌ری؟​
لبخندی طعنه‌آمیز به خود زدم و گفتم:​
- آره از من درس خوندن بر نمیاد، برم خونه ببینم می‌تونم لااقل به مت توی رسیدگی به باغ کمک کنم یا نه.​
او خنده‌ای بلند سر داد و گفت:​
- مطمئنم باغبون خوبی می‌شی.​
نیشم باز شد، از این‌که آدرین خوش‌هیکل سرگرمم می‌کرد خوشحال بودم. با تپش قلبی تند که هر لحظه بلندتر می‌شد گفت:​
- می‌خواستم یه چیزی بگم.​
دستی به گ*ردنش کشید و دوباره با چشمان سبز جنگلی‌اش امیدوارانه می‌نگرید که با تر کردن لبانش گفت:​
- می‌شه امشب برای شام بیرون دعوتت کنم؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
لحظه‌ای خشکم زد، سوالات بی‌وقفه از ذهنم خطور کرد، قرار ملاقات؟ آیا می‌خواهد ر*اب*طه‌مان را جدی‌تر کند؟​
آیا این ورزشکار خوش‌هیکل واقعاً می‌خواهد که برای همیشه با او بمانم؟ یا شاید یک قرار ملاقات ساده باشد، اما او در شب جشن مرا بوسیده بود و برای همین فکر نکنم که واقعاً بخواهد به همین راحتی از اون لحظه بگذره.​
ولی اگه پشنهادش رو قبول کنم کار درستی انجام می‌دم؟​
بی‌اختیار زبان باز کردم و بی‌فکر چیزی را که نباید گفتم:​
- آره چرا که نه.​
کلارای کودن؛ خاک تو سر نفهمت.​
چشمان آدرین همچون الماس درخشید و موجی از خوشحالی و آرامش در وجودش پدیدار گشت. با لبخند دندان‌نمایی گفت:​
- پس من شب ساعت نه میام دنبالت.​
لبخندی کجکی زدم و دیگر کاری نمیشد کرد، تسلیم نگاه‌های شاد و رضایت‌بخش آدرین خوش‌هیکل شدم.​
به آرامی دستش را روی گونه‌ام گذاشت و آن را نوازش کرد، لبخندی گرم به صورت خیال‌برانگیز و موهای بلوندش که با تابش نور خورشید کاملا طلایی شده بود، تاباندم. او ب*وسه‌ای نرم بر روی لبانم کاشت و نفس در س*ی*نه‌ام حبس گشت.​
لیلی با ناامیدی به پیام‌های اخیرش نگاه می‌کرد که نینا روی صندلی نشست، کیفش را روی میز گذاشت و به اخم‌های لیلی خیره شد و با تعجب گفت:​
- چیزی شده؟​
دختر بلوند با چشمان خاکستری غمگینش هنوز به تلفنش خیره بود که نینا دستش را روی مچ او گذاشت و گفت:​
- هی؟​
- لیلی با کلافگی موبایلش را روی میز ُسراند و نینا پرسید:​
- چیزی شده؟​
- جیمز چند روزه بهم حتی یه پیام هم نداده، همش ازم فرار می‌کنه و تازگیا با اون جوجه اردک زشت آنیکا می پره.​
نینا خندید و گفت:​
- حالا مطمئنی که آنیکا زشته؟​
لیلی با اخم به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و گفت:​
- شاید به خاطر این‌که اون از من خوشگل‌تره برای همین رفته سمتش.​
نینا به دقت به حرف‌های او گوش می‌داد که لیلی گفت:​
- اون خیلی جذابه نینا، خیلی خوشحال بودم که از بین این همه دختر منو برای دوستی انتخاب کرده بود.​
نینا دستان او را گرفت و با چشمان سرزنش‌گری گفت:​
- این چه حرف‌هائیه که می‌زنی لیلی؟ تو خیلی زیبایی، یه نگاه به خودت بنداز. موهای مثل ابریشم داری، چشمات آبیه و مثل اروپایی‌ها خوشگلی، این چشم‌های کور جیمزه که تو رو نمی‌بینن، همۀ مردها این طوری هستن، اونا یه مدتی با دخترها حال می‌کنن و بعدش میرن دنبال یکی دیگه.​
لیلی کمی بدنش را شل کرد و گفت:​
- حق با توئه، من خیلی ساده هستم، زود گول پسرها رو میخورم، خیلی دختر سبکی هستم.​
نینا لبخندی زد و گفت:​
- تو بهترینی لیلی، تو دختر شاد و مثبت نگری هستی و همیشه من و کلارا رو خیلی خوشحال می‌کنی.​
لیلی لبخندی زد و به یکباره گفت:​
- اوه، کلارا کجاست؟ چرا نیومده پیش ما؟​
نینا به صندلی‌اش تکیه داد و با نفسی عمیق گفت:​
- یه کاری داره، رفته اونو انجام بده.​
***​
کلارا داخل خانه شد و مت را صدا زد، او با لیوان قهوه در دستش از پذیرایی بیرون آمد و با دیدن چهرۀ نگران کلارا با تعجب گفت:​
- چیزی شده کلارا؟​
کلارا به مونیکا که از پله‌ها پایین می‌آمد نگاه کرد و گفت:​
- یه مشکلی داریم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
کاترین روی تخت دراز کشیده بود و آهنگی را در زیر ل*ب نجوا می‌کرد. با شنیدن صدای جیرجیر درب آهنی و زنگ زدۀ سلول تاریک و کوچکش لبخندی نصفه زد، با نگاهی شیطانی و ریز شده به کلارا و مت و مونیکا که بعد از او داخل شدند، با تعجب سمت آن‌ها برگشت و غلتی روی تخت زد و گفت:​
- نگین که وقت اعداممه.​
کلارا چشمانش را چرخی داد. وقت کافی برای تیکه پراندن‌های خواهر شوخ‌طبعش را نداشت و فوراً با چهره‌ای جدی گفت:​
- بلند شو کاترین، موضوع مهمی هست که باید در موردش حرف بزنیم.​
هر سه وارد سلول شدند و کاترین روی تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد. گویی که حرف‌های آن‌ها برایش مهم نباشد با نگاهی از روی بی‌تفاوتی به آن‌ها خیره شد، کلارا با جدیت و لرزشی که در صدایش بود گفت:​
- سابین نمرده، اون امروز تو مدرسه بود.​
کاترین با تعجب به کلارا خیره شد و گویی که حرف او را اصلاً باور نمی‌کرد با لبانی خشکیده و رنگ پریده گفت:​
- چی؟ این غیر ممکنه!​
- آره غیرممکنه، اما این‌طوریه.​
کاترین با اخم و گویی که مسئله را حل کرده باشد گفت:​
- اون یه خون‌آشامه.​
کلارا به سرعت جواب داد:​
- نه، اون خون‌آشام نیست، همینه که داره منو دیوونه می‌کنه.​
کاترین با بی‌تفاوتی قبلش گفت:​
- خب حالا چرا اینو به من می‌گین؟ چه کاری از دست من بر میاد آبجی‌جون؟​
او با زیرکی و چشمان قهوه‌ای مظلومانه‌اش که حیله و نیرنگ در آنها موج می‌زد به چشمان جدی و متعجب کلارا خیره شد و به دستان در بندش اشاره‌ای کرد. کلارا با نگاهی ناچارانه به دستان زنجیر شده‌اش خیره شد.​
***​
با از کار افتادن موتور خرناسه‌کشان ماشین قدیمی آدرین، او که به شدت ضربان قلبش تند می‌زد و گویی اظطراب زیادی داشت و از این قرار به شدت خوشحال و هیجان زده بود، غافل از این که دختر آرزوهایش امشب او را برای این ملاقات عاشقانه به ناچار قال گذاشته است. او لبخندزنان با پیراهنی سرمه‌ای و شلوار جین و کت چرم مشکی‌اش که تیپ ورزشکاری او را بسیار جذاب و زیبا نشان می‌داد پیاده شد. با اضطراب و گام‌هایی بلند سمت پله‌های در عمارت در حرکت بود که با کمی مکث و نفسی عمیق زنگ در را با انگشتانی لرزان فشرد و منتظر ماند.​
مونیکا در را باز کرد و با دیدن آدرین که لبخندزنان به او نگاه می‌کند، لبخندی زد و با لحن دلنشین همیشگی‌اش گفت:​
- سلام آدرین.​
آدرین چشمانش برقی زد و گفت:​
- سلام خانم کلارکسون.​
- امیدوارم مزاحم نشده باشم، کلارا آماده است؟​
مونیکا با کمی تعجب و چهره‌ای متفکر گویی از چیزی غافل باشد گفت:​
- ببخشید آدرین، کلارا خونه نیست.​
لبخند آدرین روی ل*بش خشک شد، شوکه و جا خورده به نقطه‌ای در زمین خیره شد و در افکارش فکر این را می‌کرد که گویی عروس در حجله داماد را جا گذاشته باشد. مونیکا با ناراحتی به چهرۀ آشفتۀ او خیره شد و با عذاب وجدان گفت:​
- آدرین؟​
آدرین که به آرامی برگشته تا احساس خیط‌شدگی بیشتری به او دست ندهد نصفه برگشت و به آرامی با چهره‌ای غمگین گفت:​
- ببخشید مزاحم شدم.​
او با گام‌هایی بلند سمت ماشینش حرکت کرد و به سرعت از آنجا دور شد، مونیکا با ناراحتی به رفتن او خیره ماند.​
***​
کلارا به ن*زد*یک*ی لایت ریل رسیده بود و با احتیاط به متروهایی که با سرعت دیوانه کننده‌ای در حال حرکت بودند خیره شد. راهروی طولانی و نیمه تاریک سالن ایستگاه را طی کرد، برای او تاریکی در جاهای دور مشکل نبود و می‌توانست با چشمان فوق‌العاده تیز خونآشامی‌اش حتی کوچک‌ترین چیزها را ببیند. او صدای ضربانات تعداد کمی از آدم‌هایی که در آن‌جا بود را می‌شنید و با شنیدن ضربان قلب آشنایی که برایش عجیب دلنشین بود به طور غریزی به راه افتاد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
2,468
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
112
Points
0
با دیدن مردی با لباس‌های یک‌دست سیاه و کت مخملی به بلندی قد و قامت درازش که به شدت جذاب و هوس‌انگیز می‌رسید. ضعفی را در دل احساس کرد و با حالتی از ضعف که در مقابل این شکارچی خون‌آشام جذاب در خود احساس می‌کرد به شدت متعجب و او را آزرده خاطر می‌کرد. با نفسی عمیق به راه افتاد و حالت آماده باش بدنش فعال بود و کنار او با فاصله‌ای زیاد روی صندلی نشست، با نگاهی به اطراف سالنی خلوت و خالی از مردم را می‌دید که برایش جای تعجب داشت. سابین سکوت مرگبار آن‌جا را شکست و با صدای خش دارش که کلارا سرما را علت آن می‌دانست گفت:​
- کسی این‌جا نیست، نگران نباش.​
مدتی دوباره سکوت و متروهایی که از مقابل آن‌ها رد می‌شد در قلب پر تپش او هراس را افکنده بود و در عین حال از تپش دلنواز شکارچی به شدت شوکه و برایش مسخره بود که چرا باید یک خون‌آشام از یک انسان بترسد؟​
اما او به سرعت جوابش را پاسخ داد، او انسان عادی نبود و مسلماً خون‌آشام نیز نبود.​
سابین با نگاه جدی مردانه و عمیق به نقطه‌ای در مقابل خیره بود، اما او مسلماً به بیلبوردها و بنرهای پاره و بی‌اهمیت دیوار آن سوی مقابلش خیره نشده بود، بلکه نگاه عمیق و معنادارش دیوار مقابلش را شکافته و در جایی بود که کلارا آن را نمی‌دانست؛ اما می‌توانست از نگاه غمگینش احساسات او را که همراه با خوشی، درد، عذاب، دلتنگی و ترس بود را حس کند. دلتنگی؟ به راستی شکارچی بی‌رحم، دلتنگ چه کسی بود؟​
با صدای خش‌دار و گرفته‌ای شروع به گفتن داستان زندگی اسرارآمیزش کرد:​
- اولین سوالی که به ذهنم اومد از خودم پرسیدم و اون این بود که من کیم؟​
هوا هوای گرگ و میش بود و من تنها و زخمی بودم؛ در حالی که تو سرمای زمستان خودم رو روی زمین کشون‌کشون دور و فقط به فرار فکر می‌کردم، صداهای فریاد عذاب‌آور و وحشتناک پشت سرم رو نادیده گرفتم و تو مه خودم رو گم کردم.​
با ناراحتی به چشمان متمرکزش خیره شدم، انگار هنوزم تو اون جهنمی که تعریف می‌کرد بود و هنوزم در حال فرار.​
با کمی مکث دوباره در داستان زندگی‌اش فرو رفت.​
- در حالی که زخمی و خسته بودم خودم رو از پله‌های عظیم جای به خصوص بالا می‌کشیدم و خوشحال از این بودم که جایی رو برای کمک خواستن پیدا کردم و این‌طور هم بود، قبل این‌که بتونم از خستگی بیش از حد ناجی افسانه‌ایم رو ببینم سیاهی خوابی طولانی من رو در برگرفت اما قبل این‌که بخوابم فکر به حرفی که از سوی ناجیانم زده شد باعث بیداری لحظه‌ای شد:​
(همدست شیطان)​
با این حرف آخرش لرزه‌ای عظیم در تمام بدنم پیچید و به شدت وحشت زده شدم. بیشتر از خود او برای فهمیدنش کنجکاو شدم و پرسیدم:​
- چرا؟​
با چشمانی اسرارآمیز و چاهی عمیق از اسرار به من خیره شد، نگاهش به روحم رخنه کرد و مرا نیز همچون خودش خسته ساخت و گفت:​
- این چیزیه که خودمم سال‌ها دنبالش گشتم کلارا.​
او دوباره به نقطه‌ای در مقابل خیره شد و گفت:​
- مدت طولانیی در خواب و بیداری بودم؛ ولی یه نفرو بالای سرم که چیزی رو مدام زمزمه میکرد و من نمی‌فهمیدم به چه زبونی حرف میزد می‌دیدم.​
مدتی سکوت کرد و دوباره با شادی عجیبی در چهره‌اش گفت:​
- اما وقتی کاملاً به هوش اومدم و فهمیدم کی هستم فقط به یک چیز اعتقاد داشتم و برای اون چیزی که براش به وجود اومدم هر کاری می‌کنم.​
او چشمان خطرناک و پر از کینه‌اش را به چشمان من دوخت و با نیشخند گفت:​
- کشتن خون‌آشام‌ها.​
هنوز به خودم نیامده بودم که به سمتم حمله‌ور شد و هر دو روی زمین افتادیم. روی من خیمه زد و دستانم را در هم پیچید و نتوانستم در مقابل قدرتی که داشت مقاومت کنم، به یک‌باره از کتش میخ چوبی را بیرون کشید​
و با بالا بردن آن چشمانم خیره به چوب شد و با نفرتی که در چشمانش بود گفت:​
- بمیر شیطان.​
دستانم سست شد و با پایین آمدن چوب چشمانم را بستم و در همین حین او به سرعت از روی من کنار رفته شد و چشمانم را به سرعت باز کردم. با دیدن کاترین که سعی بر مانع فرو رفتن چوب در قلبش است بلند شدم و به سرعت سمت سابین رفتم و بازوان مثل سنگش را گرفتم، او با قدرت ضربه‌ای به س*ی*نه‌ام زد و من به عقب پرت شدم.​
در همین حین مت از راه رسید و با سرعت خون‌آشامی سابین را گرفت و از کاترین که در حال خفه کردنش بود دور کرد. کاترین مشتی به صورت او زد و سابین قدمی به عقب رفت، او از این فرصت استفاده کرد و گر*دن سابین را شکست.​
کاترین با نفرت و عصبانیت به او خیره شد و سمت کلارا که روی زمین با درد به خود می‌پیچید رفت. او را بلند کرد و مت رو به آن‌ها کرد و گفت:​
- باید ببندیمش و از این‌جا ببریم.​
کاترین از کلارا فاصله گرفت و گفت:​
- نه عمو جون، شما می‌برین.​
کلارا با تعجب رو به او کرد و گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا