او نگاه شیطنتآمیزی به من کرد و گفت:
- چیه عزیزم؟ میخوای شب رو با خواهر بزرگت سر کنی؟ میخوای پیشت باشم تا یه وقت خواب بد از اون معلم دیوونهات نبینی؟
پوزخندی زدم و خیره در چشمانش گفتم:
- نه؛ فعلاً باید یه مدتی جای خوابت برات عوض بشه، متاسفانه تو به جای من کابوس میبینی.
کاترین با حالت جدی و آماده باشی گفت:
- منظورت چیه؟
در همین حین مت سوزن بیهوشی شاهپسند را در گر*دن او فرو کرد و کاترین با کمی دست و پا زدن با حرکاتی که به آرامی سست میشدند در بازوان عضلانی مت همانند گربه وحشی دست و پا بسته بیحرکت ماند و من همانند چهره ناخوشایند مت به او خیره شدم و گفتم:
- بیارش زیرزمین.
او کاترین را در سلول تاریک و کمی تمیز زیرزمین خانه روی تختی ساده که دستانش را به زنجیرهای محکمی کنار تختش به بند کشیده بود رها کرد و کلارا که مقابل در آهنی همانند درهای زندان مخوف و سرد بود ایستاده و با ناراحتی و اخم که در چشمان آبی درخشانش نقش بسته بود به وضعیت نا به سامان و اسیر خواهرش خیره شده بود که کاترین با ناله درحالی که روی تخت غلت میزد گفت:
- از این وضعیت ل*ذت میبری؟
کلارا در حالی که دستانش را با حالت شاکی روی س*ی*نهاش جمع کرده بود گفت:
- اینجور ل*ذتها از خصوصیات توئه کاترین.
او نزدیک شد و به نیشخند زهرآگین کاترین که همیشه همانند خنجری در قلبش فرو میرفت گفت:
- این وضعیتمونه ببین، خواهر بزرگه به دست خواهر کوچیکه دربنده تا زندگی کسانی که دوستشان داره رو به خطر نندازه و نخواد زندگیش رو داغون کنه.
کاترین دوباره نیشخندی زد و به چشمان غمگین کلارا خیره شد و با چشمانی نیمه باز و قهوهای شرورش که برق میزدند گفت:
- آه سی سی! تو همیشه اشتباه میکنی، این من نبودم که زندگیمون رو به گند کشید، اشتباه خرکی تو بود.
چطور میتونه گذشته تلخ رو هر بار یادآوری کنه؟ خیلی سنگدل شده. این اصلاً عادی نیست، این خواهر من نیست، اون دیگه کاترین دلسوز و خواهر بزرگی که همیشه خواهر کوچیکش رو در مقابل هر چیز و هر کسی حمایت میکرد نیست.
****
ایتالیا سال 1743
ولتری
کلارا با عصبانیت از سالن نشیمن مجلل عمارت کلارکسونها به سرعت و با گامهایی بلند سمت بیرون روانه میشد تا از زیر سرزنشهای پدرش جوزف رهایی یابد.
- دخترم؛ کلارا، خواهش میکنم تو نباید با کُنت جولیو ازدواج کنی اون آدم مناسبی برای تو نیست، نمیدونی مردم درموردش چه چیزهایی میگن.
کلارا به شدت عصبانی و خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود که رو به پدر نگرانش کرد و با صدای بلندی گفت:
- من نمیفهمم چی داری میگی پدر؛ کُنت جولیو آدم بسیار شریفیه و اما درمورد اون مردم کم عقل و کثیفی که درموردشون حرف میزنی واقعاً برات متاسفم.
جوزف با چهرهای از ناچاری به دختر عزیزش که گرفتار اغوای شومی از طرف مرد مرموزی شده بود که تنها دو هفته بود او را ملاقات کرده است و حال در فکر ازدواج با او را به سر میبرد بسیار کلافه و پریشان حال بود که دوباره با لحن ملتمسانهای گفت:
- کلارا؛ دخترم، خواهش میکنم، تو هنوز خیلی جوونی هنوز هفده سالت هم نشده، خواهش میکنم به خودت بیا، من درمورد کُنت جولیو حرفهای عجیبی میشنوم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: