کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
او نیشخندی زد و چشمانش که شرارت از آن می‌بارید شروع به تغییر رنگ می‌کرد و رگه‌های طلایی روشن و براق از چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش رشد می‌کرد و سفیدۀ چشمانش به رنگ خون شده و دندان‌های نیش سفیدش به سرعت بیرون آمدند. او به سمت مت همانند رعد و برق حمله‌ور شد و به یک‌باره مونیکا او را در هوا شکار کرد و با ضربه‌ای سخت که ساختمان خانه را به لرزه در آورد به زمینش زد و می‌خواست مشتی حوالۀ صورت زیبا و بی‌عیب و نقص کاترین کند که او با سرعت خون آشامی فوق‌العاده‌اش از زیر هیکل مونیکا خودش را سراند و در آشپزخانه ایستاد و نفس زنان با چشمانی گشاد شده و هیجان زده درحالی که صدایش بلندتر می‌شد گفت:​
- اوه، تحت تاثیر قرار گرفتم زن عمو!​
او به دیوار تکیه داد و با آرامش گفت:​
- باید روی ترفندهام کار کنم؛ البته ناگفته نمونه که غافلگیرم کردی.​
مونیکا از روی زمین بلند شد و درحالی که با نفرت به او نگاه می‌کرد گفت:​
- این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ نمی‌تونی هر موقعی که دلت بخواد بیای و زندگیمون رو نابود کنی.​
کاترین لبخندی زد و درحالی که تن صدایش لحظه به لحظه تغییر می‌کرد و پر از خشم و نفرت می‌شد بی‌نفس گفت:​
- آه؛ البته که می‌تونم این کار رو و بکنم، چون که شما زندگی من رو نابود کردین؛ اون خواهر کوچولوی احمقم فکر می‌کنه که خیلی زرنگه؟ فکر می.کنه می‌تونه همۀ تقصیرهارو بندازه گر*دن من و خودش رو پشت نقاب معصومانه‌اش مخفی کنه و طوری رفتار کنه که انگار از همه معصوم‌تره؟ درواقع اون بود که زندگیمون رو به خاطر یه حرومزاده به باد داد.​
مونیکا و مت با نگاهی حق به جانب به همدیگر کردند و مت جلو آمد و گفت:​
- کاترین؛ همۀ ما اشتباهاتی داشتیم، ولی لطفا تو بدترش نکن، ما یه خانواده‌ایم، باید...​
کاترین مانع حرف زدن او شد و با کلافگی و گویی که حوصله‌اش از کنفرانسی خسته کننده و خواب‌آور سر رفته باشد گفت:​
- لطفاً روضه خونیت رو شروع نکن عمو جون؛ از این حرفا که ما یه خانواده‌ایم و باید با هم باشیم به جای این‌که مقابل هم، نگهدار برای کلارا جون عزیزت؛ درضمن...​
او می‌خواست ادامه دهد که زنگ در به صدا درآمد و توجه همه به آن جلب شد و کاترین با شیطنت به مونیکا و مت نگاه کرد و گفت:​
- انگار مهمون داریم...​
او زبانش را دور لبانش با ولعی خاص چرخاند و با چشمانی گشاد شده درحالی که از شدت حیله برق می‌زدند گفت:​
- یا یه دسر.​
او به سرعت قبل از این‌که مت جلویش را بگیرد به سمت در یورش برد و آن را باز کرد و مت نیز پشت سرش ترمز کرد و نینا و لیلی با تعجب به آن‌ها که گویی برای باز کردن در کورس گذاشته بودند خیره شدند و کاترین نیز به آنها با تعجب و ابروانی که بالا انداخته بود نگاه کرد.​
***​
چشمانم را با سنگینی باز کردم و به پارکت‌های خراشیده و بالا آمدۀ زمین، مهتابی‌هایی که از سقف آویزان بودند و سوسو می‌کردند نگاهی گذرا کردم و دوباره چشمانم را بستم تا تاری دیدم از بین برود و به وضوح همه چیز را دیدم و دستانم را کشیدم و سوزش آشنایی مچ‌هایم را همانند اسیدی سوراخ کرد و سعی کردم تا زیاد تکان نخورم و با دقت به اطراف نگاهی کردم و خون‌هایی محوطه اطرافم را فرا گرفته نشان بر این است که او تمام خونم را خالی کرده تا ضعیف شوم که دلیل قانع کننده‌ای برای خستگی و سستی تنم است؛ نیرویم به شدت تحلیل رفته و قادر به انجام هیچ کاری نبودم و حتی نفسم هم به زور در می آمد.​
با نگاهی به اطرافم فهمیدم این‌جا انباری متروکه است و مطمئناً کسی این اطراف نیست تا به دادم برسد، بنابراین تقلایی نمی‌کنم و با عزم نیرویی صدا کردم:​
- هی، کجایی؟​
- سکوت​
فهمیدم رفته است تا ابزار شکنجه یا یه همچین چیزی را بیاورد تا به حسابم برسد؛ خستگی تنم مانع بر بیداری و هوشیاری‌ام شد و دوباره نتوانستم سنگینی پلک‌هایم را تحمل کنم و تاریکی مرا در برگرفت.​
***​
- آم؛ ببخشید آقای متیوس، صبح بخیر، معذرت می‌خوایم که مزاحمتون شدیم، اومدیم با کلارا حرف بزنیم.​
مت به لیلی و نینا که امیدوارانه به او خیره شده بودند نگاه کرد و کاترین د*ه*ان باز کرد:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- چرا نمیاین تو؟​
او دست نینا و لیلی را با قدرت گرفت و آن‌ها را به داخل کشید و در را بست. نینا و لیلی که به شدت از این حرکت او شوکه بودند به او خیره شدند و مت درحالی که حرکات کاترین را زیر نظر داشت گفت:​
- خب؛ کلارا رفته مدرسه، چرا شما نرفتین؟​
نینا به او نگاه کرد و با ناامیدی گفت:​
- نه آقای مت؛ اون مدرسه نیومده.​
مت مشکوکانه به مونیکا و کاترین نگاهی کرد و می‌خواست چیزی بگوید که نینا با ناراحتی گفت:​
- می‌دونم که خاله گلوریا حرف‌های بدی بهش زده اما باید باور کنین که اون قصد بدی نداره و کلارا رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه که چه دختر خوبیه.​
کاترین از روی بی‌حوصلگی چشمانش را چرخاند و مت از پله‌ها بالا و با گام‌هایی بلند به سمت اتاق کلارا شتافت و با دیدن ت*خت خو*اب مرتبش مشکوکانه به طبقۀ پایین آمد و روی چند پلۀ آخر ایستاد و گفت:​
- اون خونه نیست.​
نینا با نگرانی گفت:​
- یعنی دیشب خونه نیومده؟​
کاترین از دیوار فاصله گرفت و رو به مت کرد و با چشمانش که سوال نینا را تکرار کرده باشد با چهره و نگاهی سرزنش‌گرایانه به او نگاه کرد و مت با نگرانی به نینا نگاه کرد و مونیکا رو به مت کرد و گفت:​
- من دیشب نشنیدم که اون بیاد.​
لیلی که انگار چیزی فهمیده باشد از روی خجالت گفت:​
- اوه؛ شاید تو خونۀ آدرین باشه.​
کاترین رو به او کرد و با انزجار گفت:​
- آدرین دیگه کدوم خریه؟​
همه که از این حرف او جا خورده بودند به چهره بی‌تفاوت کاترین خیره شدند و نینا با کمی تامل گفت:​
- شاید.​
او تلفنش را از کیفش درآورد و لیلی که به طور مشکوکانه ای به کاترین خیره شده بود با نگاه شیطنت‌آمیز کاترین به او چشمانش را سمت دیگری حرکت داد و نینا گفت:​
- هی؛ سالم آدرین، تو مدرسه‌ای؟آدرین لبخند زنان در حیاط مدرسه همراه با دوستانش درحال رفتن به داخل ساختمان بودند که گام‌هایش را کوتاه کرد تا دوستانش جلوتر از او بیفتند و گفت:​
- سلام نینا؛ آره شما چرا نیومدین؟ من؟ کلارا رو ندیدم؛ ازش خبری دارین؟​
نینا به مت و لیلی با ناامیدی نگاه کرد و گفت:​
- نه؛ ما داریم دنبالش می‌گردیم، برای همینم اگه ازش خبری شنیدی بهم زنگ بزن باشه؟​
آدرین با نگرانی گفت:​
- چیزی شده؟​
- نه؛ چیزی نیست، فعال.​
نینا تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت:​
- اون ازش خبری نداره.​
مت از چند پله آخر پایین آمد و دستانش را روی شانه‌های نینا گذاشت و گفت:​
- خیل خب نینا؛ شما برین مدرسه، ما دنبالش می‌گردیم و اگه پیداش کردم اولین نفری هستی که بهت زنگ می‌زنم، باشه؟​
نینا با کمی تامل به لیلی نگاهی کرد و گفت:​
- باشه.​
مت لبخندی زد و گفت:​
- مواظب خودتون باشین.​

****​
زنگ تفریح به صدا درآمد و سابین گفت:​
- خب؛ تکالیفی که بهتون دادم رو تا هفتۀ آینده آماده می‌کنین، فعال روزخوش.​
عده‌ای از دانش‌آموزان با خوش‌رویی از سابین خداحافظی کردند و کلاس رفته رفته خلوت‌تر می‌شد که آدرین با نگاه خیره‌ای به سابین با خروج آخرین دانش آموز از کلاس بلند شد و سمت میز سابین رفت و مودبانه گفت:​
- ببخشید آقای مونیز؛ می‌تونم ازتون سوالی بپرسم؟​
سابین سرش را بلند کرد و لبخند زنان با چشمان عسلی تیره و ریز شده اش گفت:​
- بله؛ البته آدرین.​
آدرین با کمی مکث گفت:​
- می‌خوام دربارۀ دیشب بپرسم، شما به مهمونی اومده بودین؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
سابین با کمی تامل و اخم کوچکی گفت:​
- نه؛ چطور مگه؟​
نگاه آدرین بی‌اختیار به لکۀ خونی که روی آستین پلیور سابین ریخته بود جلب شد و سابین با دیدن نگاه خیره او گفت:​
- هی؛ چیزی شده؟​
آدرین سعی کرد عادی رفتار کند و حیرت خود را آشکار نسازد که گفت:​
- نه؛ می‌خواستم یه سوالی دربارۀ یکی از رویدادهای تاریخی توی کتاب بپرسم که زیاد مهم نیست، می‌تونم بعداً بپرسم، الان وقتتون رو نمی‌گیرم.​
او اشاره‌ای به برگه‌های مقابل سابین کرد و سابین نگاهی به جزوه‌ها کرد و لبخندی زد و گفت:​
- آه؛ ممنونم آدرین.​
آدرین لبخندی زد و از کلاس خارج شد و به سرعت از مدرسه خارج و درحالی که سمت ماشینش می‌رفت تلفنش را روی گوشش گذاشت.​
***​
نینا و لیلی از ماشین پیاده شدند و درحالی که لیلی در ماشین را می‌بست با ناامیدی گفت:​
- حتماً برای این‌که از ما دور باشه یه مدتی نمی‌خواد توی چشم باشه.​
نینا درحالی که ماشین را دور میزد تا به لیلی برسد با ناراحتی گفت:​
- آره؛ اما خانواده‌اش هم نگران بودن.​
لیلی که انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:​
- ها؛ اون دختره رو دیدیش؟ همونی که در رو برامون باز کرد، به نظرت اون کی بود؟​
نینا با کلافگی گفت:​
- نمی‌دونم؛ برامم مهم نیست، فقط می‌خوام کلارا رو پیدا کنم.​
نینا با زنگ تلفنش فوراً آن را از کیفش بیرون آورد و با دیدن نام آدرین جواب داد و گفت:​
- بله آدرین.​
- هی نینا؛ من یه چیزی فهمیدم.​
نینا با نگرانی به صدای آشفته آدرین گوش سپرد و گفت:​
- چیزی شده؟​
لیلی با دیدن آدرین که شتابان سمت ماشینش می‌رفت گفت:​
- آدرین اونجاست.​
لیلی سوتی بلند کشید و آدرین با دیدن آن‌ها دوان‌دوان سمتشان آمد و نینا با نگرانی گفت:​
- چرا انقدر مضطربی آدرین؟​
آدرین نفس زنان و نگران گفت:​
- من، داشتم از دیشب با آقای مونیز حرف می‌زدم، پرسیدم که اونم توی مهمونی بوده یا نه؟​
لیلی با گنگی گفت:​
- خب؟​
آدرین با اضطراب و عصبی گفت:​
- اون دروغ گفت؛ گفت دیشب اونجا نبوده، ولی اومده بود.​
لیلی با کسلی و بی‌تفاوتی گفت:​
- خب ما الان معلم تاریخ جذابمون رو پیدا نمی‌کنیم آدرین ما داریم دنبال کلارا میگردیم.​
- منم دارم درمورد این حرف میزنم، وقتی کلارا از مهمونی رفت، آقای مونیز هم باهاش بود.​
نینا شتابان گفت:​
- بعدش چی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
من داشتم با آقای مونیز حرف می‌زدم که متوجه لکۀ خون روی آستین پلیورش شدم، اون امروز دیر سر کلاس اومد و خیلی مضطرب به نظر میرسید.​
لیلی با چشمانی گشاد شده و هراسان گفت:​
- اوه خدای من؛ یعنی تو میگی که یه معلم جذاب قاتل داریم که ممکنه کلارا رو دزدیده باشه؟​
نینا با کلافگی چشمانش را چرخی داد و با تپش قلب شدیدی که گرفته بود گفت:​
- اگه بلایی سر کلارا آورده باشه چی؟​
با شنیدن صدایی از خواب پریدم و با چشمانی نیمه باز به راه پلۀ کناری نگاهی کردم و با دیدن مردی بلندقد که از آنها پایین می‌آید.​
کمی جا به جا شدم و او نزدیک‌تر شد و بالای سرم با کمی فاصله ایستاد و توان بالا کردن سرم را نداشتم تا به او نگاه کنم که روی پاهایش نشست و به من خیره شد.​
سرم را کمی بالا آوردم و به او نگاه کردم و با صدایی که حتی قادر به شنیدنش نبودم گفتم:​
- چرا این کار رو میکنی؟​
سابین مدتی خیره شد و گفت:​
- اگه گرسنه بودی برات چیزی می‌آوردم اما تنها چیزی که تو می‌خوری خونه، زندگی آدما، شما بی‌رحمین، بدون هیچ عذاب وجدانی زندگی مردم بیگناه رو ازشون می‌گیرین تا خودتون زنده بمونین، درحالی که اصلاً زنده نیستین.​
نیشخندی زدم و به فکر این افتادم، اگه کاترین الان این‌جا بود می‌گفت تو این دنیا کسی بی‌گناه نیست؛ اما اعتراف کردم.​
- آره، حق با توئه، ما زنده نیستیم، فکر می‌کنی از این راضی هستم؟ یا خودم این زندگی رو انتخاب کردم؟​
او با نگاهی عمیق و غیرقابل فهم بهم خیره شد و گفت:​
- می‌دونی؛ تو با همۀ اونایی که دیدم فرق میکنی.​
او به جلو خم شد و گفت:​
- چرا تقلا نمی‌کنی؟ فکر کنم هنوزم قدرت کافی برای حمله‌ رو داشته باشی؟​
لبخندی زدم و گفتم:​
- برخلاف تو برای حمله کردن آدم اشتباهی رو گیر نمیارم.​
او با حیرت و گیجی به عقب رفت و بلند شد و گویی با چیزی در حال جنگ بود که با خشم رو به من کرد و گفت:​
- هر چقدر هم با بقیۀ خون آشام‌ها متفاوت باشی، اما تو هم یکی از اونایی و برام فرقی نداره. شما همتون پلیدی تو وجودتون دارین و هر لحظه ممکنه به یک شیطان تبدیل بشین.​
با گنگی و گیجی پرسیدم:​
- خوت چی؟ چرا داری این کار رو می‌کنی؟ وظیفه‌ای بهت محول شده؟​
او به سمت من برگشت و گفت:​
- ممکنه؛ اما یه چیزی درمورد تو هست که...​
او کنار من روی پاهایش نشست و با چشمانی که سعی بر کاوش پاسخ سوالی که در چشمانم می‌گشت به چشمان نیمه باز و خسته‌ام خیره شد و ادامه داد:​
- تو؛ مثل انسان‌های معمولی یه زندگی ساختی، بدون هیچ عطشی کنار انسان‌ها زندگی می‌کنی، دوست پیدا کردی و مثل یه دختر دبیرستانی عادی، زندگیت رو می‌کنی؛ اگه دیشب حرفات رو با اون زن نشنیده بودم نمی‌فهمیدم که تو یه خون آشامی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نفسی عمیق کشیدم و با سستی سرم را پایین انداختم و گفتم:​
- به خاطر اینه که صد و هفتاد سال جنگیدم تا عطشم رو در مقابل خون انسان کنترل کنم تا دوباره مثل زمانی که انسان بودم زندگی کنم.​
اشک در چشمانم جمع شد و به چشمان سرد و غیرقابل فهمش خیره شدم و گفتم:​
- فکر می‌کنی؛ می‌خواستم یه خون‌آشام باشم؟ فکر می‌کنی می‌خواستم این زندگی نکبت بار رو داشته باشم؟ من از هر چیز خون‌آشامی که توی منه متنفرم.​
اشک از چشمانم سرازیر شد و سرم را پایین انداختم و گفتم:​
- حالا هم اگه یه شکارچی خون‌آشامی و اومدی تا هممون رو نابود کنی تمومش کن.​
سابین به من خیره شده بود و با چشمان طلایی براقش گفت:​
- فعلاً نه؛ باید به سوالایی که می‌پرسم جواب بدی.​
نیشخندی زدم و گفتم:​
- چیه؟ می‌خوای راجب خون‌آشاما اطلاعات به دست بیاری؟​
او لبخندی طعنه‌آمیز زد و دوباره با کوله باری از اسرار در چشمانش به چشمانم خیره شد و گفت:​
- حتی بیشتر از خودت راجب خون‌آشام‌ها می‌دونم...​
او سرش را خم کرد و با حالتی که گویی برایم تاسف می‌خورد ادامه داد:​
- خیلی وقته خصوصیات‌تون رو از حفظم.​
یه چیزی این‌جا غلط بود اونم اینه که اون معمولی نیست با سوالی که خودمم از جوابش می‌ترسیدم پرسیدم:​
- تو چند سالته؟​
نگاهش روی چشمانم ثابت ماند و با عمقی بی‌انتها داخل آن گوی طلایی تاریکی را دیدم و با مدتی طولانی از سکوت مرگبار گفت:​
- تو چی فکر می‌کنی؟​
- جواب سوالم رو بده؛ تو چی هستی؟​
به میز چوبی کهنه و داغونی که پشتش بود تکیه داد و با نفسی عمیق گفت:​
- می‌خوای ازم سر دربیاری؟​
با بی‌صبری عجیب و کنجکاوی منتظر ماندم و با لبخند مرموزی گفت:​
- این خیلی عجیبه که درمورد زندگیم یا خودم بهت بگم؛ درحالی که خودمم نمی‌دونم چی هستم و چه کسی هستم!​
گیج شدم، اون از این حرف مطمئن بود، از عمق چشمانش سردرگمی را خواندم و با کلافگی گفتم:​
- یعنی به ذهنت نفوذ شده که خاطراتت از بین بره یا یه همچین چیزی؟​
او که ظاهر عادی و اسرارآمیزی به خود گرفته بود گفت:​
- شاید؛ شایدم خودم همشون رو پاک کردم.​
یا مسیح! حتی کلمه‌ای از حرف‌هایش را نفهمیدم، اون کیه؟ کنجکاوی تمام وجودم را در مورد او و زندگی‌اش مثل خوره می‌خورد و اون به هیچ‌کدوم از سوالایی که می‌پرسیدم جواب منطقی نمی‌داد.​
چشمم به صلیبی که دور گ*ردنش بود افتاد و گفتم:​
- اون چیه؟ نگو که یه آدم معنوی هستی.​
هنگامی که این سوال را پرسیدم غم و درد در چشمان طلایی و درخشان مرد اسرارآمیز مقابلم موج می‌زد که با صدایی ظریف و غمگین گویی که بغض در گلویش همانند بختک نشسته باشد گفت:​
- نه؛ من آدم زیاد مذهبی نیستم، یه هدیه است و باید اون رو داشته باشم.​
چشمان ضعیفم انگشتر بسیار قدیمی و عجیبش را در انگشت وسط دست راستش را کاوید و دوباره با کنجکاوی پرسیدم:​
- اون چی؟​
او نگاه خیره مرا دنبال کرد و دستش را کمی بالا آورد تا آن را ببیند و دوباره آن چهره اسرارآمیز مقابل دیدگانم را فرا گرفت و با ناامیدی گفت:​
- نمی‌دونم.​
لحن صدایش طوری بود گویی با خودش حرف می‌زد تا با من، اون واقعاً عجیب بود، سرگردان و بی‌هویت، چطور با این سوال‌های بی‌پاسخ زندگی‌اش را گذرانده بود؟ یعنی دیگه نمی‌تونم قاتل خودم رو بشناسم؟ درحالی که خودش هم نمی‌دونه کیه، خیلی ناامیدکننده است.​
بی‌اختیار بدنم سست شد گویی که انتظار مرگ غیر منتظره و عجیب را انتظار می‌کشیدم که به یک‌باره گویی ورق سرنوشت برگشته باشد و هنوز کورسویی از امیدی کوچک در میان می‌درخشید.​
سابین با شنیدن صدای باز شدن در آهنی زنگی و زوار در رفته، که فکر می‌کنم باید در انبار باشه فوراً با چهره‌ای جدی و نگاهی سرد و چشمان ریز شده‌اش سرش را سمت پله‌ها چرخاند و در همین حین به سرعت ریولور زیبا و گنده نقره‌ای‌اش را از کمرش بیرون کشید و در حالی که با دقت و جدیت و چهره‌ای با جذابیت مسحورانه اطراف را می‌کاوید، با صدای بلند و خشنی گفت:​
- کی اونجاست؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- سکوت​
سعی کردم چیزی را حس کنم، بشنوم، بو کنم، هرچه که باشد، اما به قدری ضعیف و ناتوان بودم که جز نفس کشیدن کار دیگری از دستم ساخته نبود.​
به نفس نفس افتاده بودم و صدای قدم‌های تند و تیزی به گوش می‌رسید، سابین مشتاق به نظر می‌رسید که بی‌نهایت موجب تعجب و حیرتم شده بود، او کاملاً خونسرد و ضربان قلبش به شکل دیوانه‌واری یک‌نواخت و دلنشین بود، همانند لالایی مادری، خواب‌آور و گوش‌نواز.​
همه چیز استرس‌آور و گنگ بود که به یک‌باره چیزی شبیه به مه به سرعت اطراف سابین همانند باد سریع و نامرئی چرخید و به یک‌باره از نظرها ناپدید شد.​
بوی آشنایی در انبار کثیف و متروک پیچید که باعث دلنشینی بود، سابین که حال دیگر کلافه و مشتاق برای رویارویی با ناجی آشنایم بود با گام‌هایی بلند و خشن سمت من آمد و مقابلم ایستاد، او لوله دراز ریولور را سمت قلبم که به شکل وحشیانه‌ای تند می‌زد هدف قرار داد و با صدایی که گویی از این وضعیت نهایت ل*ذت را می‌برد گفت:​
- یا خودت رو نشون بده یا می‌فرستمش اون دنیا.​
خشم و غضبی بی‌نهایت از ناجی آشنایم در انبار متروکه پیچید که منجر به لرزاندن تمام ستون‌های انبار شد و گویی با خشمی که از شکارچی تشنه خون داشت، با حرفی که زد می‌خواست انبار را بر سرش آوار کند، در این وضعیت اصلاً دلم نمی‌خواست که جای سابین باشم، موجی از شادی در تمام سلول‌های بدنم پیچیده بود که پیکری ظریف همچون کابوس بر هیکل درشت و ستبر سابین ظاهر شد و با حرکتی سریع او را از مقابلم دور کرد که از این ماجرا جان سالم به در نبردم و صدای گلوله انبار مخروبه را به لرزه درآورد و حس این‌که گلوله چوبی مرگبار در حال حرکت به سمت قلبم است تا مرا از پا در آورد باعث شد تا ناله بلند و دردمندی که سردادم بار دیگر انبار مخروبه را به لرزه درآورد.​
صدای جیغ که از پله‌های سمت راستم می‌آمد مرا به آن سمت جلب کرد و با زحمتی خود را چرخاندم تا ناجیان ارزشمندم را ملاقات کنم که نینا هراسان گویی که دوان دوان می‌آمد نزدیک بود با کله روی پارکت‌های بالا آمده و داغون انبار سقوط کند، او به سرعت خود را به من رساند و لبخند زنان به او خیره شدم و صدای درگیری سابین و ناجی‌ام که به شدت باهم گلاویز بودند مرا به سمت پایین جلب کرد و از بین پاهایم با تعجب به کاترین و سابین که همانند سگ و گربه به جان هم افتاده بودند، با حیرت و تعجب به آن‌ها خیره شدم و برای اولین بار بعد سال‌ها از دیدن کاترین این‌جا و در چنین موقعیتی، بی‌اختیار لبخندی در لبانم جوانه زد اما چیزی که باعث حیرتم شده بود توانایی جنگیدن شکارچی با خون آشام قدرتمند و بی‌رحم بود که نمی‌توانستم آن چیزی که در مقابل دیدگانم اتفاق می‌افتاد را باور کنم.​
نینا ناله‌کنان به من خیره شده بود و با دستان ظریف و برنزش سعی می‌کرد تا با شال گ*ردنش جلوی خون ریزی س*ی*نه‌ام را بگیرد که به یک‌باره صدای شلیک دوم در انبار مخروبه ساطع شد.​
هراسان به پایین خیره شدم تا ببینم چه اتفاقی رخ داده است و با تعجب به چهره خشنود کاترین که ریولور به دست در مقابل جسد سابین با غرور در حال تماشای جسم بی‌جان سابین بود و پوزخندی از روی پیروزی به ل*ب داشت و نینا به شدت ترسیده و همانند چوب خشکش زده بود و به جسد سابین روی زمین خیره شده و با دهانی باز به خون آشام مغرور که گویی تمام دنیا را نجات داده خیره شده بود.​
با ناله خفیفی که هر لحظه گلوله چوبی درحال نزدیک شدن به قلبم را داشت تا آن را از هم بدرد کردم، کاترین به سرعت خودش را به من رساند و با قرار گرفتن دستان گرمش روی زخمم کمی احساس گرمی و اعتماد در دلم پیچید و می‌دانستم که تنها اوست که می‌تواند مرا نجات دهد.​
برایم عجیب و ناباورانه بود.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
نینا ناله‌کنان و هراسان در حالی که قطرات اشک همچون سیلی بی‌امان از گونه‌های براقش سرازیر می‌شد رو به کاترین گفت:​
- حالا باید چیکار کنیم؟ باید هرچه زودتر ببریمش بیمارستان.​
کاترین پوزخندی زد و با اعتماد به نفس بالایی گفت:​
- من خودم یه پا دکترم عشقم!​
او دست به کار شد و نینا که بهت زده به حرکات عجیب و خطرناک او خیره شده بود از دیدن صح*نه مقابلش جیغ کوتاهی کشید و به عقب افتاد و ناباورانه به انگشتان قدرتمند کاترین که س*ی*نه‌ام را کاویده تا گلوله را بیرون کشد خیره شده و با دهانی باز خشکش زده بود که با فریادی از درد بالاخره جراحی ناشیانه کاترین به پایان رسید و او در حالی که به گلوله چوبی تیز آغشته به خون خیره شده بود با نیشخند رو به من گفت:​
- فکر کنم یه جون بهم بدهکاری.​
نفس زنان سرم پایین افتاد و با بی‌حالی به نینا که با چشمانی گشاد شده به س*ی*نه‌ام که به صورت معجزه‌آسایی به آرامی در حال التیام بود خیره شده و ناله‌کنان نامش را صدا زدم اما گویی در بهت و حیرت فرو رفته و قادر به هیچ عکس‌العملی نبود که دوباره با صدای بلند نامش را خواندم که با هینی از جا پرید و با حیرت اشک‌هایش که روی گونه‌هایش خشک شده بودند به من خیره شد و با بی‌حالی و صدای ضعیفی گفتم:​
- نینا؛ تو نباید چیزی که این‌جا دیدی رو به کسی بگی، شنیدی؟ لطفاً.​
***​
صدای وحشتناک موتور کاستون آدرین در هنگام پارک مقابل جاده مارپیچ سنگ فرش خانه ما دیگر پرده‌ای برای گوشمان نگذاشت و همه با بی‌حوصلگی و خستگی از ماشین‌ها پیاده شدند و مونیکا و مت از اس یو وی مشکی رنگ خود به همراه من و نینا که هنوز در بهت به سر می‌برد و رنگش مثل روح دیده‌ها سفید شده بود از ماشین پیاده شدیم و لیلی با نگه داشتن ماشین آدرین به سرعت پایین آمد تا در وارد کردن من به خانه کمک کند که آدرین در حالی که در ماشینش نشسته بود با صدایی رسا گفت:​
- روزخوش آقای مت من دیگه با اجازتون میرم.​
مت به سرعت برگشت و گفت:​
- نه آدرین؛ بیا تو یه قهوه‌ای باهم بخوریم، خستگیت در می‌ره.​
-آدرین با چهره‌ای پر از خستگی و بی‌میلی گفت:​
- نه آقای مت مزاحمتون نمی‌شم، بهتره کلارا هم استراحت کنه منم میرم اداره پلیس.​
به سرعت برگشتم و لیلی و نینا که از حرکت توانمندم جا خورده بودند خیره به من شدند.​
بدون توجه به آن‌ها رو به آدرین با نگاهی اغواگرانه گفتم:​
- آدرین؛ لطفا بیا تو، می‌خوام پیشم باشی.​
مقاومت دیگر فایده‌ای نداشت و آدرین بدون معطلی از ماشین بیرون جست و همراه ما وارد خانه شد.​
از پنجره به نقطه‌ای نامعلوم در بیرون از خانه خیره شده بودم و در حال جنگیدن با افکار اتفاقات دیشب تا به حال بودم و نمی‌خواستم به هیچ کدامشان فکر کنم.​
به قدری ذهن و تن و روحم خسته و گنگ بود که نای فکر کردن به چیزی را نداشتم. اتفاقاتی که از آنها می‌ترسیدم سرم آمدند، همه به صورت ناگهانی و یک‌جا.​
تقه‌ای که به در خورد باعث شد رشته افکارم در یک لحظه پاره شود و خیره به در شیری رنگ اتاقم شدم و صورت سفید و بهت زده نینا که در نیمه در ایستاده بود و با خیرگی به من نگاه می‌کرد باعث شد کمی جا به جا بشم و به یک‌باره داخل شد و در را بست و دوان دوان سمتم آمد و مرا محکم در آ*غ*و*ش کشید و ناله‌کنان گفت:​
- خیلی ترسیدم اتفاقی برات بیفته.​
فشار دستانش دور شانه‌هایم جوری بود گویی هرگز نمی‌خواهد این آ*غ*و*ش را ترک کند، لبخندی زدم و با چهره‌ای آرام او را در آ*غ*و*ش خود حل کردم و گفتم:​
- نگران نباش نینا، من طوریم نمی‌شه.​
- او با کمی تامل از من فاصله گرفت و خیره در چشمان بی‌احساسم گفت:​
- اتفاقی که توی انبار افتاد، تو...​
او خیره به جای گلوله در س*ی*نه‌ام شد و با ترس و ناباوری گفت:​
- من دیدم اون دختر، دستش رو توی زحمت کرد و گلوله رو...​
او ادامه نداد، گویی چیزهایی که دیده بود، حرف‌هایی که می‌زد را به هیچ عنوان باور ندارد و همه چیز کابوسی ترسناک در ذهنش بود.​
دستان نینا را گرفتم و به علت تغذیه نکردنم به شدت سرد بودند که برای لحظه‌ای نینا به سرعت آن‌ها را چسبید تا گرمای دستان لطیفش را با دستان منجمد خون آشامی‌ام سهیم کند و با لبخندی خسته خیره در چشمانش با جدیت گفتم:​
- تو نباید این موضوع رو به کسی بگی.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
او فوراً جواب داد:​
- من هرگز به کسی چیزی نمی‌گم کلارا.​
با سرم تائید کردم و او مصمم جواب داد:​
- اما توضیح می‌خوام.​
خیره در چشمان جدی و عسلی اش که مردمک گشاد شده‌اش نشان از ترس و هراس بود شدم و با عزمی راسخ گفتم:​
- نینا، من یه خون آشامم.​
او که به شدت شوکه به نظر می‌رسید با لکنت تکرار کرد:​
- خون آشام؟​
با سرم به آرامی تائید کردم و خیره در چشمانش با جدیت ادامه دادم:​
- برای همین می‌خواستم ازت دور بشم، برای همین گلوریا هم می‌خواست ازت دور بشم، چون که من موجود خطرناکی برای انسان‌هام؛ یه تهدید، این رو می‌فهمی؟​
کاترین سلانه سلانه دستانش را در حالی که از پله‌ها پایین می‌آمد در هوا تکان می‌خوردند و سوت ریتمیکی را از روی خرسندی می‌زد سمت جسدی که منتظر خاک شدن بود می‌رفت،از چند پله آخر پایین پرید و با دیدن جای خونین و خالی سابین با چشمانی گشاد شده خیره شد و با انزجار و نفرت گفت:​
- این دیگه چه کوفتیه؟​
او با جدیت و عصبی به اطراف خیره شد و درحال کاویدن جسد گم شده بود!​
کلارا در حالی که مقابل پنجره بزرگ اتاقش ایستاده و به بیرون خیره بود با آخرین بوق تلفن صدای دلگیر کاترین در حالی که سعی میکرد مخفی کند را شنید که می گفت:​
- سلام آبجی جونم؛ حالت چطوره؟​
کلارا با اخم و جدیت گفت:​
- چی شد؟ سابین رو دفن کردی؟​
کاترین در حالی که بیل را در صندوق عقب جگوار قدیمی و خیره کننده‌اش می‌گذاشت با حالتی گرفته و شکلکی که گویی نمی‌خواهد گندی را که زده است کلارا بداند گفت:​
- اوه سی سی عزیزم فکر کنم یه جسد گمشده داریم.​
چشمان کلارا گویی نور را از دست داده باشد و به یکباره درخشش در آن‌ها تبدیل به تاریکی شد و با بهت گفت:​
- منظورت چیه؟​
کاترین در حالی که در ماشینش را باز کرده بود و داخل جگوار محبوبش می‌لغزید گفت:​
- جزئیات رو وقتی رسیدم میگم عزیزم.​
کلارا موبایلش را روی میز کامپیوتر کنار پنجره گذاشته و با بهت و هراس به نقطه‌ای خیره شده بود که نینا با دیدن چهره رنگ پریده و چشمان بدون برقش کمی به خود لرزید و با حیرت از روی تخت بلند شد و سمت او گامی برداشت و مقابل او ایستاد و گفت:​
- مشکلی پیش اومده؟​
کلارا نگاه سردی به نینا دوخت که باعث شد نینا به زور آب دهانش را قورت دهد.​
به سردی گفت:​
- نه چیزی نیست.​
نینا با کمی تامل گفت:​
- کلارا؟ اون دختر؛ خواهرت...​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
کلارا فوراً حرف او را نصفه گذاشت و به سردی گفت:​
- کاترین؛ اسمش رو بگو.​
نینا که از ر*اب*طه سرد و دور آن دو خواهر، حال به خوبی مطلع شده بود برای جلب رضایت کلارا گفت:​
- باشه، کاترین چرا باهاش انقدر سرد و دوری؟​
کلارا نفس عمیقی از روی کلافگی کشید و گفت:​
- داستانش طولانیه؛ بعداً بهت می‌گم.​
نینا با دیدن چهره خسته و کلافه کلارا دیگر نخواست موضوع را کش بدهد و با عقب نشینی از سوالات بی‌شمارش درباره زندگی پیچیده و مبهمش گفت:​
- حالا من باید به لیلی چی بگم؟​
کلارا فورا جواب داد:​
- تو قرار نیست چیزی بگی نینا؛ اونا از اتفاقات امروز چیزی یادشون نمی‌مونه.​
نینا با بهت و حیرتی که در چشمانش موج می‌زد گفت:​
- منظورت چیه؟​
کلارا با خونسردی و حالت قبلی‌اش گفت:​
- همین که گفتم، مونیکا و مت خاطرات اونا رو از امروز پاک کردن، اونا فکر می‌کنن که من امروز مریض بودم و برای عیادتم اومدن و هیچ چیزی از سابین و اتفاقات امروز و دیشب نمی‌دونن.​
نینا با حالت ناباوری که در صورتش فریاد می‌کشید و ضربان قلبش به علت عصبانیت بالا می‌رفت گفت:​
- معلومه داری چی می‌گی؟ پس چرا خاطرات من رو پاک نکردی؟​
چهره کلارا ناتوانی را فریاد می‌زد و نینا با ناباوری به او خیره شده بود که کلارا گفت:​
- نمی‌تونم.​
- یعنی چی که نمی‌تونی؟​
کلارا با کمی تامل گفت:​
- مهم نیست.​
کلارا به سردی یخ به او خیره شد و با جدیت تمام گفت:​
- تو هم همینطور نینا،فراموش کن که دوستی به اسم کلارا کلارکسون داشتی چون که ما داریم از این‌جا می ریم.​
نینا که گویی دیگر طاقت شنیدن این حرف‌های زهرآگین کلارا را نداشت همانند ابر بهاری اشک هایش از گونه‌های پر و دوست داشتنی‌اش جاری شد و با ناله گفت:​
- کلارا لطفاً؛ تو چرا همش از رفتن حرف می‌زنی؟ من بدون تو نمی‌تونم، لطفاً.​
هر چقدر هم مقاومت کنم دیگه نمی‌تونم اشک‌های ملتمسانه نینا را تحمل کنم. من چطور دوستیم که بذارم اون این‌طوری عذاب بکشه؟ اما هرکاری که می‌کنم فقط به خاطر خودشه؛ نمی‌خوام توی این ماجرا بیشتر از این آدم‌های زیادی تو خطر بیفتن.​
با نگاهی ملتمسانه به چشمان سیلاب اشک نینا گفتم:​
- چرا من رو توی شرایط سخت می‌ذاری نینا؟ من نمی‌خوام به خاطر زندگی تاریکم آدم‌های زیادی رو بکشم توش؛ تو، لیلی و آدرین؛ همه شما اشتباه بزرگی کردم که خواستم مثل آدم‌های معمولی زندگی کنم.​
نینا دستانم را با جدیت گرفت و گفت:​
- من مثل تو رفیق نیمه راه نیستم، اگه مشکلی داشته باشی کمکت می‌کنم با هم حلش می‌کنیم. ما از پسش بر میایم.​
آه نینای عزیزم؛ اون واقعاً یه دوست واقعیه، اون با تمام وجودش وفادار است. نه تنها نسبت به من بلکه نسبت به همه دوستانش. اگر لیلی هم جای من بود همین کار را می‌کرد.​
دیگر مقاومت در مقابل آ*غ*و*ش گرم، صمیمانه و احساسات خالص و بی‌قید و شرط دوست عزیزم کاملا بی‌فایده شده بود، این‌بار من در مقابل دوستی خالص نینا اغوا شده بودم در حالی که بسیاری از آدم‌ها را تا به حال کنترل کرده بودم، حال احساسات انسانی‌ام مانع از این می‌شدند تا خون آشام ظالم درونم مانع بشود و پا بر روی همه چیز بگذارد.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
دیدن ستاره‌های شب که از فاصله‌ای بسیار دور و باور نکردنی به سویم چشمک می‌زدند مرا کلافه می‌کرد با این‌که می‌دیدم در میان این آشوبی از اتفاقات در حال وقوع چیزهای آرام و بی‌دغدغه‌ای هم وجود دارند مرا بی‌قرار و آشفته می‌ساخت.​
تمام وجودم را احساساتی همچون ترس از دست دادن عزیزانم، فرو رفتن دوباره در گذشته کثیفم و از همه مهم‌تر این‌که دوباره تبدیل به درنده‌ای بشم که هیچ احساسی نداره و حاضره همه رو برای زندگی خودش از بین ببره من رو حسابی کلافه و هراسان می‌کنه.​
با شنیدن صدای باز شدن در از طبقه پایین توجهم را جلب کرد و از تصور زندگی شوم گذشته و آینده نامعلومی که در پی دارم تلنگری برای بیرون آمدن از آن بود که با شنیدن صدای کاترین به سرعت از اتاقم بیرون جستم.​
کاترین و مت مقابل در خانه ایستاده بودند که از پله‌ها پایین آمدم و توجه هر دوشان به من جلب شد و کاترین با شوخ طبعی خطرناک همیشگی‌اش خیره به من شد و گفت:​
- چطوری سی سی؟​
بی‌توجه به حالت مرموز و متغیری که داشت گفتم:​
- پشت تلفن نفهمیدم چی گفتی، منظورت از این‌که سابین گم شده چی بود؟​
او سلانه سلانه سمت پذیرایی رفت و روی راحتی نشست و دستانش را از هم باز و روی لبه پشتی راحتی گذاشت و با بشاشی خاصی گفت:​
- خب منظورم این بود که معلم تاریخ دیوونه‌تون حتماً یه همکار داره که براش مراسم ختم بزرگی بگیره.​
گیج شدم و با اخم پرسیدم:​
- یعنی می‌گی ممکنه یه هم دست داشته باشه که اون رو از اونجا برده؟​
کاترین تاکیدوار گفت:​
- دقیقاً.​
لحظه‌ای سکوت حاکم بود که ایده مت تمام سلول‌های بدنم را به لرزه درآورد.​
- یا ممکنه نمرده باشه و فرار کرده.​
رو به او کردم و او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:​
- شاید یه خون آشامه.​
فورا انکار کردم:​
- نه اون یه خون آشام نیست ولی اون خیلی عجیب بود مت؛ کاملاً مرموز. اون حتی نمی‌دونست که چی هست.​
کاترین با کسلی گفت:​
- خب عزیزم برای همین می‌گم معلم دیوونه دیگه، دیوونه که شاخ و دم نداره.​
او که گویی چیزی یادش آمده باشد گفت:​
- اگر هم خون آشام باشه من درست وسط قلبش با اسلحه خودش که ینی گلوله‌های چوبی توش بودن شلیک کردم، فوراً دخلش در میاد عشقم، کسی نمی‌تونه از دست من جون سالم به در ببره، بینگو؛ مسئله حل شد. پس نظریه این‌که یه هم دست داره رو بچسبین.​
این درست نبود اون نمی‌تونست هم دست داشته باشه، من مطمئنم که اون کاملاً تنها بوده، باید چیکار کنیم؟​
با بلند شدن سریع کاترین از روی کاناپه از افکار عمیق بیرون خزیدم و با جدیت به او خیره شدم و باز با نگاه‌های شیطانی و معنی‌دارش به من خیره و دستانش را به هم مالید با ولع خاصی گفت:​
- خب دیگه من می‌رم یه دلی از عزا در بیارم امروز روز خسته کننده ای بود؛ فعلاً سی سی.​
با نگاه خیره و معنی داری به مت حالت آماده باش نامحسوسی به خود گرفت و رو به کاترین با حالت عادی گفتم:​
- نه کاترین؛ تو جایی نمیری.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا