او نیشخندی زد و چشمانش که شرارت از آن میبارید شروع به تغییر رنگ میکرد و رگههای طلایی روشن و براق از چشمان قهوهای سوختهاش رشد میکرد و سفیدۀ چشمانش به رنگ خون شده و دندانهای نیش سفیدش به سرعت بیرون آمدند. او به سمت مت همانند رعد و برق حملهور شد و به یکباره مونیکا او را در هوا شکار کرد و با ضربهای سخت که ساختمان خانه را به لرزه در آورد به زمینش زد و میخواست مشتی حوالۀ صورت زیبا و بیعیب و نقص کاترین کند که او با سرعت خون آشامی فوقالعادهاش از زیر هیکل مونیکا خودش را سراند و در آشپزخانه ایستاد و نفس زنان با چشمانی گشاد شده و هیجان زده درحالی که صدایش بلندتر میشد گفت:
- اوه، تحت تاثیر قرار گرفتم زن عمو!
او به دیوار تکیه داد و با آرامش گفت:
- باید روی ترفندهام کار کنم؛ البته ناگفته نمونه که غافلگیرم کردی.
مونیکا از روی زمین بلند شد و درحالی که با نفرت به او نگاه میکرد گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟ نمیتونی هر موقعی که دلت بخواد بیای و زندگیمون رو نابود کنی.
کاترین لبخندی زد و درحالی که تن صدایش لحظه به لحظه تغییر میکرد و پر از خشم و نفرت میشد بینفس گفت:
- آه؛ البته که میتونم این کار رو و بکنم، چون که شما زندگی من رو نابود کردین؛ اون خواهر کوچولوی احمقم فکر میکنه که خیلی زرنگه؟ فکر می.کنه میتونه همۀ تقصیرهارو بندازه گر*دن من و خودش رو پشت نقاب معصومانهاش مخفی کنه و طوری رفتار کنه که انگار از همه معصومتره؟ درواقع اون بود که زندگیمون رو به خاطر یه حرومزاده به باد داد.
مونیکا و مت با نگاهی حق به جانب به همدیگر کردند و مت جلو آمد و گفت:
- کاترین؛ همۀ ما اشتباهاتی داشتیم، ولی لطفا تو بدترش نکن، ما یه خانوادهایم، باید...
کاترین مانع حرف زدن او شد و با کلافگی و گویی که حوصلهاش از کنفرانسی خسته کننده و خوابآور سر رفته باشد گفت:
- لطفاً روضه خونیت رو شروع نکن عمو جون؛ از این حرفا که ما یه خانوادهایم و باید با هم باشیم به جای اینکه مقابل هم، نگهدار برای کلارا جون عزیزت؛ درضمن...
او میخواست ادامه دهد که زنگ در به صدا درآمد و توجه همه به آن جلب شد و کاترین با شیطنت به مونیکا و مت نگاه کرد و گفت:
- انگار مهمون داریم...
او زبانش را دور لبانش با ولعی خاص چرخاند و با چشمانی گشاد شده درحالی که از شدت حیله برق میزدند گفت:
- یا یه دسر.
او به سرعت قبل از اینکه مت جلویش را بگیرد به سمت در یورش برد و آن را باز کرد و مت نیز پشت سرش ترمز کرد و نینا و لیلی با تعجب به آنها که گویی برای باز کردن در کورس گذاشته بودند خیره شدند و کاترین نیز به آنها با تعجب و ابروانی که بالا انداخته بود نگاه کرد.
***
چشمانم را با سنگینی باز کردم و به پارکتهای خراشیده و بالا آمدۀ زمین، مهتابیهایی که از سقف آویزان بودند و سوسو میکردند نگاهی گذرا کردم و دوباره چشمانم را بستم تا تاری دیدم از بین برود و به وضوح همه چیز را دیدم و دستانم را کشیدم و سوزش آشنایی مچهایم را همانند اسیدی سوراخ کرد و سعی کردم تا زیاد تکان نخورم و با دقت به اطراف نگاهی کردم و خونهایی محوطه اطرافم را فرا گرفته نشان بر این است که او تمام خونم را خالی کرده تا ضعیف شوم که دلیل قانع کنندهای برای خستگی و سستی تنم است؛ نیرویم به شدت تحلیل رفته و قادر به انجام هیچ کاری نبودم و حتی نفسم هم به زور در می آمد.
با نگاهی به اطرافم فهمیدم اینجا انباری متروکه است و مطمئناً کسی این اطراف نیست تا به دادم برسد، بنابراین تقلایی نمیکنم و با عزم نیرویی صدا کردم:
- هی، کجایی؟
- سکوت
فهمیدم رفته است تا ابزار شکنجه یا یه همچین چیزی را بیاورد تا به حسابم برسد؛ خستگی تنم مانع بر بیداری و هوشیاریام شد و دوباره نتوانستم سنگینی پلکهایم را تحمل کنم و تاریکی مرا در برگرفت.
***
- آم؛ ببخشید آقای متیوس، صبح بخیر، معذرت میخوایم که مزاحمتون شدیم، اومدیم با کلارا حرف بزنیم.
مت به لیلی و نینا که امیدوارانه به او خیره شده بودند نگاه کرد و کاترین د*ه*ان باز کرد:
آخرین ویرایش توسط مدیر: