کامل شده دامگستران (آغاز نو) | تاتا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع TATA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
مت درحالی که با خیرگی به ماشین ظرفشویی مچاله شده نگاه میکرد دور شد و سمت من که کنار شومینه ایستاده بودم آمد.​
- اصلاً نمی‌دونم از کجا پیداش شد؛ باید دوباره از این‌جا بریم؟​
- نه.​
حرف‌های مت را قطع کردم و با خشم گفتم:​
- هیچ جایی نمی‌ریم، دیگه نمی‌ذارم بیاد و کل زندگیم رو به هم بزنه، به اندازۀ کافی مقابلش سکوت کردم.​
مونیکا با نگرانی در حالی که با چهره‌ای دردمند گ*ردنش را می‌مالید گفت:​
- اما کاترین شوخی بردار نیست؛ ما سه تا با همدیگه هم نمی‌تونیم از پسش بر بیایم؛ اون خیلی قوی و مکاره و خون انسان تو رگ‌هاش در جریانه و زودتر از ما تبدیل شده و کلی مزایای دیگه که ما نداریم، درضمن اون تهدیدت کرد کلارا، با دوستات؛ با هرکی که اطرافته.​
- برام مهم نیست مونیکا؛ دیگه نمی‌ذارم هر کاری که دلش می‌خواد بکنه؛ هنوز نیومده کلی جسد پشت سرش جا گذاشته؛ باید یجوری متوقفش کنیم.​
مت دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با مهربانی گفت:​
- پس ما هم کمکت می‌کنیم.​
با دلگرمی به او و مونیکا خیره شدم و به یک‌باره با شنیدن صدای ماشینی که پشت در پارک شد همه به همدیگر نگاهی کردیم و با صدای زنگ در بلند شدم و در را باز کردم.​
با دیدن آدرین خشکم زد و با لکنت گفتم:​
- آدرین.​
آدرین با تیپی تقریباً اسپورت و شلوار جین تنگ آبی تیره، پیراهنی سفید و ژاکتی چرمی به رنگ قهوه‌ای سوخته به تن داشت و با چهره‌ای خندان، موهایش همانند هالۀ خیال‌انگیز بلوند روی پیشانی‌اش ریخته بود و موجب وسوسه می‌شد و حتی من نیز که به سختی متوجه مردها می‌شدم برای لحظه‌ای احمقانه ایستاده بودم و به روی زیبا و چشمان خیره کنندۀ سبزش نگاه می‌کردم که، مشتاقانه به من خیره گشته بود که گفت:​
- سلام کلارا.​
او به لباس‌هایم نگاه کرد و با تعجب و چهره‌ای پرسشگرانه گفت:​
- آماده نشدی؟​
یه لحظه با دیدن او تعجب کردم که به چه علتی به یک‌باره مقابل در خانه‌ام سبز شده است و با کمی فکر از یادآوری مهمانی امشب تکانی خوردم و با چهره‌ای که سعی بر شرمندگی داشتم گفتم:​
- سلام آدرین، ببخشید من؛ فکر نکنم امشب...​
با شنیدن صدای پاهای مت که به سمت ما می‌آید برگشتم و او خنده رو سمت آدرین که گیج و شوکه به نظر می‌رسید آمد و با او دست داد و گفت:​
- سلام مرد جوان، من متیوس کلارکسون هستم؛ عموی کلارا.​
آدرین با لبخند جذابی که به ل*ب داشت ابروانش را بالا انداخت و با چشمانی که از دیدار او برق می‌زد با او دست داد و گفت:​
- خوش‌وقتم آقای متیوس، من آدرین کلارک هستم؛ اومدم تا من و کلارا با همدیگه به مهمونی مدرسه بریم البته اگه اجازه بدید.​
متیوس لبخند زنان با چهره‌ای کاملاً راضی و مشتاق گفت:​
- البته مرد جوان.​
او رو به من که به شدت مخالف و سرزنش‌گرایانه به او خیره شده بودم کرد و گفت:​
- عزیزم، چرا با آدرین نمیری؟​
با اشاره‌هایش فهمیدم که چه می‌خواهد بگوید و بدون کش دادن گفتم:​
- پس من دارم میرم، اگه چیزی شد بهم زنگ بزن.​
مت دستش را روی کتفم دو بار کوبید و گفت:​
- نگران نباش، برو.​
لبخندی زدم و به سمت آدرین برگشتم، او لبخند زنان به من نگاه کرد و با کمی مکث گفت:​
- صبرکن، نمی‌خوای لباسات رو عوض کنی؟​
با نگاهی به سر و وضع امروزم با ناچاری گفتم:​
- آه؛ نمي‌دونم.​
با کمی ایجاد انگیزه در خود، مت نیز سخن آدرین را تصدیق کرد و گفت:​
- آره عزیزم هرچی نباشه داری میری مهمونی، باید یه لباس خوب بپوشی.​
با کج خلقی که اصلاً حوصلۀ این کار را در خود نمی‌دیدم مت به زور مرا طرف راه پلۀ طبقۀ بالا هل داد و با حالتی که گویی از این حال من ل*ذت می‌برد و می‌خواست سر به سرم بگذارد گفت:​
- زود باش دختر تنبل.​
آدرین با این حرف مت به زور با خود جنگید تا خنده‌اش را فرو خورد که با لبخندی برگشتم و دست او را که به شدت متعجب به حرکاتم خیره شده بود گرفتم و او همانند رباتی همراه من تا طبقۀ بالا کشیده شد و این بار با دیدن مت که در جایش خشکش زده بود، خنده‌ای بلند سردادم و حتی خودم با این حرکت ناگهانی‌ام متعجب بودم.​
آدرین همانند پسر بچه‌ای سر به راه و حرف گوش کن تا اتاقم آمد و هنوز دستش را رها نکرده بودم و می‌توانستم اضطرابی که در وجود دارد را حس کنم و تپش نامنظم و شدت دار قلبش را بشنوم و خیرگی چشمان گشاد شده و متعجبش را به خود احساس کنم که در را به نرمی بستم و سمت آدرین برگشتم و لبخند زنان با چهره ای عادی گفتم:​
- تا لباسم رو عوض می‌کنم می‌تونی بشینی روی تختم یا به اتاقم یه نگاهی بندازی.​
آدرین همانند احمق‌ها به من خیره شده بود که به یک‌باره به خودش آمد و با لرزشی که در صدایش بود گفت:​
- باشه؛ من می‌شینم، آره می‌شینم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
با خنده‌ای که به زور در حال فرو خوردنش بودم هنوز دستم در دست آدرین بود که به شدت آن را می‌فشرد و می‌دانستم که هنوز متوجه آن نیست و در حالی که سمت تخت می‌رفت منم به دنبالش می‌رفتم که به یک‌باره ایستادم و از قدرتی که در آن ایستادن داشتم آدرین نیز ایستاد و با تعجب سمتم برگشت و دو وجبی از من بلندتر بود که با شیطنتی عجیب که خودم هم متوجه نبودم از چیست به او خیره شدم و گفتم:​
- آدرین؟​
آدرین که به شدت تحت تاثیر نگاه‌های خون آشام وسوسه کننده قرار گرفته بود بهم خیره شد و با قورت دادن پر سر و صدای آب دهانش گفت:​
- بله؟​
لبخندی مجذوب کننده زدم و گفتم:​
- دستم!​
او سپس با گیجی و بعد با کمی تامل منظورم را گرفت و با عجله دستش را از دستم کشید و گفت:​
- آه؛ ببخشید، حواسم نبود، دردت که نیومد؟​
با پوزخندی گفتم:​
- نه؛ من میرم لباسم رو عوض کنم.​
با نگاه خیره‌ای که روی خودم احساس می‌کردم، سمت کمد لباس‌ها گامی بلند برداشتم و با شنیدن خش خش لباس‌هایی که از پشت سرم می‌آمد فهمیدم آدرین نشست و هنوز مشتاقانه به من خیره بود که چند دست لباس ساده بیرون کشیدم و مقابل خودم روی بدنم گرفتم و گفتم:​
- این خوبه؟ یا این یکی؟​
او لبخندی زد و به تاب سرمه‌ای کمی باز و دامن چین خورده و نوک مدادی کوتاه که معلوم بود از آنها خوشش آمده لبخندی زد و گفت:​
- فکر کنم اونا خوب باشن.​
لبخندی زدم و سمت کمد برگشتم و لباس دوم را سرجایش آویزان کردم و با خود گفتم خوبه، هم سلیقۀ خوبی داره هم این‌که از لباسی که انتخاب کرد معلومه از اون پسرهایی که سر هر چیز کوچکی مثل لباس بهانه گیری می‌کنند نیست.​
به حرفی که زدم خنده‌ای نخودی کردم و آدرین نیز لبخندی زد و خیرۀ من بود که به یک‌باره لباس‌ها را روی صندلی انداختم و درحال باز کردن دکمه‌های لباسم بودم که آدرین با چشمانی گشاد شده به من خیره شد و سپس با کمی مکث به سرعت برگشت و پشتش را به من کرد و درحالی که با خود داشت می‌جنگید تا شوکه نشود، لبخندی از روی بدجنسی زدم و گفتم:​
- نگران نباش میرم توی دستشویی می‌پوشم.​
این را گفتم و به سرعت باد از اتاق به دستشویی کناری‌ام خزیدم و شوکی که به آدرین رجوع کرده بود را حس کردم و سعی کردم تا خندۀ بلندم را مهار کنم و به این‌که عجب سرگرمی را برای خود درست کرده‌ام لبخندی زدم و به یک‌باره با شنیدن صدایی که از طبقۀ پایین می‌آمد متوقف شدم و گوش فرا دادم:​
- یعنی چرا این کار رو کرد؟ توی این همه مدت تا حالا به هیچ مردی نزدیک نشده.​
خب این صدای مونیکا بود که عزیزم نگران من شده.​
- نمی‌دونم مونیکا؛ شاید گرسنشه.​
چشمانم را درحالی که پیراهنم را در می‌آوردم از روی کلافگی چرخاندم و به دلیل‌های غیرمنطقی که مت پیشنهاد می‌داد و مونیکا رد می‌کرد خندۀ بی‌صدایی کردم و با شنیدن حرف مونیکا خشکم زد:​
- مت گوش کن ببین کار خاک تو سری نمی‌کنن؟​
چشمانم گشاد شدند و می‌دانستم مت می‌فهمید و صدای درآوردن لباس‌هایم را می‌توانست به وضوح بشنود که فوراً با صدایی که آن‌ها می‌توانستند بشنودند جواب دادم:​
- تمومش کنین مت؛ من دارم توی دستشویی لباسام رو عوض می‌کنم.​
سکوتی که همراه با رضایت و آسودگی از آنها ساطع می‌شد را حس کردم و با کلافگی پوفی کردم و لبخندی زدم و فوراً لباس‌هایم را پوشیدم و کمی موهای آشفته‌ام را شانه زدم و با نفسی عمیق اجازه دادم تا هوا داخل ریه‌هایم شود و استراحتی به استرسی که طی چند دقیقه گذشت را جبران کند و مصمم دستۀ در را چرخاندم و آدرین به سرعت سمت در برگشت و با دیدن او که کنار قفسۀ بزرگ و طولانی کتابخانه ایستاده لبخندی زدم و در را بستم و متوجه نگاه خیرۀ او شدم و لبخندی که روی لبانش نشسته بود حاکی از رضایت و تحسین بود که به او نزدیک شدم و می‌خواستم بدجنس بازی دربیاورم و سر به سرش بگذارم که با حالت مردانه‌ای که نشان از مجذوب کنندگی بود نزدیک شد و دستانش را دور کمرم حلقه کرد و این‌بار من به تپش قلب افتادم و حرکات او را با دقت زیر نظر داشتم که با صدایی گرم و چشمانی خمار گفت:​
- خیلی خوشگلی.​
لبخندی از روی استرس زدم و دستانم را روی سینۀ سخت و ستبر آدرین ورزشکار و گنده گذاشتم و گفتم:​
- من به مت گفتم که نگران نباشه، چون کار اشتباهی نمی‌کنیم.​
آدرین شوکه کمی سرش را عقب برد و گفت:​
- کی این حرف رو زدی من نفهمیدم؟​
لبخندی زدم و گفتم:​
- خب؛ یجورایی تله پاتی بود.​
آدرین لبخندی از روی شیطنت زد و گویی که او بازی را به دست گرفته باشد با شیفتگی گفت:​
- خب این قولی بود که تو بهش دادی، یادم نمیاد که من چنین قولی داده باشم.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
چشمانم گشاد شد و با نفسی که در س*ی*نه‌ام حبس شده بود به آدرین که با شیطنت نزدیک می‌شد خیره شدم و بدنم همانند مواد مذاب که از پاهایم شروع و به صورتم داغی را انتقال می‌داد، به سختی آب دهانم را قورت دادم و آدرین صورت نرم و استخوانی اش که شبیه مانکن‌ها بود را به صورت گداخته‌ام چسباند و ل*ب‌هایش که به نرمی گوشم را نوازش می‌کرد گفت:​
- یادت باشه یه پسر نوجوون رو که رویای با تو بودن رو داره؛ این‌جوری نصف شب نیاری توی اتاقت و بخوای لباست رو جلوش عوض کنی.​
نفس کشیدن یادم رفته بود و فقط این را می‌دانستم که اگر بازوان قدرتمند و ستون مانند آدرین از کمرم برداشته شوند، مطمئناً با صورت به زمین خواهم خورد.​
یا مسیح؛ من چم شده بود؟ هرگز در مقابل مردها ضعفی نداشته‌ام؛ شاید به علت این‌که آن قدری که آدرین الان به من نزدیک است نزدیک نبوده‌اند اما نمی‌دانم شیفتگی عجیبی نسبت به او دارم؛ هرچه قدر که انکار کنم باز هم نمی‌توانم کششی که نسبت به او را دارم نادیده بگیرم. باید هرچه زودتر از او جدا شوم تا این شب لعنتی را در آ*غ*و*ش او جاودان نکنم.​
گفته‌ام را عملی کردم و با نفسی عمیق که همراه هوا بوی تلخ عطر تن آدرین را که لرزه بر تنم انداخت که باز هم گیج کننده بود را نادیده گرفتم و به نرمی از او جدا شدم و دستش را گرفتم و گفتم:​
- بهتره من رو توی دردسر نندازی، چون نمی‌خوام با اون چهرۀ شاکی مت رو به رو بشم و اگر نه مطمئناً سر تو رو مجبورم زیر آب کنم.​
آدرین سلانه سلانه گویی که نمی‌خواهد از اتاق گرم و نرمم بیرون برود لبخندی زد و گفت:​
- باشه؛ لعنت به این شانس.​
لبخندی زدم و او را دنبال خودم کشیدم و درحالی که از پله‌ها پایین می‌آمد گارد محافظتی و دیدبانی شاکیانه و سرزنش گرایانه به من و آدرین چشم دوخته بودند گویی که نوجوانانی بی‌تجربه را در آ*غ*و*ش اتاقی گرم و بی‌مزاحم انداخته باشند.​
یا مسیح! خنده‌ام را به زور نگه داشتم و با چشم غره‌ای به مت که خیره به من بود تا توضیحی را به او بدهم تحویل دادم و در را باز کردم و آدرین مودب با لحنی که دلنشین باشد گفت:​
- شب بخیر آقا و خانم کلارکسون.​
مت سری به او تکان داد و دوباره چشم به من دوخت و لبخندی چاپلوسانه و چشمکی که مطمئن بودم او را شوکه می‌کند به او زدم و بالاخره از آن فضای لعنتی سرزنش گرایانۀ خانواده بیرون آمدیم و باهم از حیاط خلوت و ساکت باغ و کمی سرد پاییزی، از بین صدای جیرجیرک‌ها سمت وانت قدیمی (کاستون) کمی داغون آدرین راهی شدیم.​
چیکار می‌شه کرد، آدرین کمی مشکل مالی داشت، اما چیزی که اون داشت بیشتر از هر مال و ثروتی بود، اونم انسانیت درونش بود، امیدوارم همیشه نگهش داره.​
- منظورت چی بود گفتی اگه چیزی شد بهم زنگ بزن.​
سوال آدرین صورتم را سمت او برگرداند و با کمی مکث گفتم:​
- خب، حال زن عموم خوب نبود، انگار یکمی سرماخورده برای همین گفتم.​
بازم دروغ، ازش متنفرم، اون تمام زندگیم رو تبدیل به دروغ و پنهان‌کاری کرد.​
البته زیاد هم دروغ نگفتم، خب گر*دن مونیکا خیلی درد می‌کرد و به هرحال اون قسمتی که گفتم حالش خوب نیست درست بود؛ کاترین گ*ردنش رو حسابی خرد کرده بود اگه گر*دن یه انسان اونطوری تو دستاش می‌شکوند حتماً یه جسد بدون سر به جا می‌گذاشت؛ انگار دق و دلی چند سال تنها بودنش رو سر مونیکای بی چاره خالی کرده.​
- امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه.​
رو به آدرین کردم و با مهربانی گفتم:​
- ممنون آدرین.​
او لبخندی زد و به جاده خیره شد و گفت:​
- میشه ازت یه سوالی بپرسم؟​
کمی محتاط شدم و گفتم:​
- باشه.​
- شما اهل آمریکا هستین؟​
لبخندی زدم و گفتم:​
- نه در واقع؛ مادرم ایتالیایی بود و پدرم اهل انگلیس. یه چند سالی توی انگلیس بودیم، توی چهار سالگیم اومدیم ایتالیا و تا...​
مکثی کردم و آدرین با نگرانی به چهرۀ توی هم رفته‌ام نگاهی کرد و گفت:​
- تا؟​
نیم‌نگاهی به او کردم و با ناراحتی که در صدایم لرزش ایجاد می‌کرد گفتم:​
- تا این‌که اونا رو از دست دادم.​
او با چهره‌ای ناراحت و چشمانی که سعی بر تسلی من داشت بهم خیره شد و با صدایی که حاکی از تاسف و ناراحتی بود گفت:​
- متاسفم.​
- اشکالی نداره.​
گرمی نگاهش تمام وجودم را نوازش می‌کرد که گرمای دستان بزرگ آدرین دستم را که روی پاهایم بود را به نرمی برداشت و ب*وسه‌ای گرم و دلنشین بر آن زد و با تپش قلبی نامنظم به او خیره شدم و لبخندی گرم و صمیمی به رویم تاباند و لبخندی همانند او زدم و بقیۀ راه با سکوت گذشت و از این بابت خوشحال بودم، از این‌که مجبور نمی‌شم در مورد بعضی مسائل بهش دروغ بگم آدرین از اون پسرایی هست که در آینده مردای قابل احترامی می‌شن و فکر نکنم لیاقت دروغ‌های من رو داشته باشه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
صدای وحشتناک بلند و گوش پاره کن موسیقی متالی که چهل ستون ساختمان مارس ویل را به لرزه در می‌آورد از بیرون مدرسه هم شنیده می‌شد.​
لبخندی زدم و آدرین نیز با لبخند و سرخوشی گفت:​
- تو برو تو من ماشین رو پارک میکنم میام.​
لبخندی زدم و گفتم:​
- باشه.​
پیاده شدم و به آرامی و قدم زنان زیر سقف آسمان پر ستاره و سرد پاییزی سمت ورودی مدرسه می‌رفتم و لبخند زنان به صدای خشخش برگ‌های پاییزی که زیر پاهایم له می‌شدند گوش فرا دادم که دوباره آن پسر سال اولی با حالتی خودشیفته گرایانه مقابلم همانند خروس بی محل ظاهر شد و با چهره‌ای مضحک گفت:​
- سلام.​
سعی کردم باهاش خوب باشم و تا حد امکان ریختش را تحمل کنم و گفتم:​
- سلام.​
- ام، من اسمم مایکله، می‌خواستم بدونم، اگه مسئله‌ای نیست می‌شه برای مهمونی همراهیت کنم؟​
لبخندی زدم و افکار منحرفی که در سر داشت همچون مگسی که روی اعصابم وز وز میکرد، برای لحظه‌ای خشمم را به چشمانم انتقال داد و پسر با دیدن چشمانم که مطمئناً از خشم و تهدید برق می‌زدند به طور غریزی قدمی به عقب برداشت تا فاصله‌اش که تنها دو وجب از من بود را حفظ کند و یک لحظه با فکر این‌که تلافی کتک‌هایی که از کاترین نوش جان کرده بودم را بر سر این پسرک نادان خالی کنم همچون فیلمی دلنشین و هوس‌انگیز بر ذهنم رژه می‌رفت که با همان حالت قبلی گفتم:​
- فکر نکنم مایکل، من، با یه نفر دیگه اومدم.​
او کمی جاخورد ولی عجب سمجیه، هنوز روحیه‌اش را نباخته بود و حس رقابت جویانه‌اش را می‌توانستم حس کنم که چشمانش اطراف را می‌کاوید تا رقیبش را در آن ن*زد*یک*ی جستجو کند که با کمی تامل گفت:​
- خب؛ پس اون کجاست؟​
فوراً با چشمانی ریز شده و حالت قبلی‌ام گفتم:​
- داره ماشینش رو پارک می‌کنه، الان میاد.​
در همین حین حضور آدرین و چهرۀ جذاب شاکی‌اش را پشتم حس کردم و با صدایی که همراه با خط و نشان کشیدن بود گفت:​
- مشکلی پیش اومده کلارا؟​
منظور سخنش پسرک خودشیفته بود که با نگاهی دعواطلبانه به او خیره شده بود که لبخندی دلنشین زدم و با حالتی عادی و تحقیر آمیزی رو به پسرک گفتم:​
- نه عزیزم؛ اگه آماده‌ای آدری...​
مایکل با عصبانیت پرید وسط و قدمی جلو آمد و گویی که می‌خواست آدرین را به چالش دعوت کند گفت:​
- من داشتم با این دختر حرف می‌زدم تو چی می‌گی این وسط بوقلمون؟​
از حالت خودشیفته و گستاخانۀ مایکل ع*و*ضی به شدت خونم به جوش آمده بود و همچون آتشی شعله‌ور به او خیره شده بودم که حس این‌که آدرین غیرتش گل کرده باشد مرا سمت او برگرداند که به یک‌باره سمت مایکل خیزی برداشت و مشتی محکم به چانۀ خوش فرمش زد و دل آتشینم به یک‌باره خنک شد و با پوزخندی که زود با افکار حملۀ مایکل به خشم و نفرت تبدیل شد به سرعت جلوی آدرین ایستادم و با سرعت مشتی که مایکل می‌خواست به فک آدرین بزند را با دستم گرفتم و پسرک احمق با تعجب و حیرت به چشمانم که به او پوزخند می‌زدند خیره شد و فشاری که آرام آرام به دست مشت شده‌اش وارد می‌کردم باعث نالۀ بلند و زانو زدنش مقابلم شد و با صدای ملتمسانه‌ای سعی بر رهایی خودش از خشم و نفرتم را داشت که آدرین با بُهت و حیرت گفت:​
- کلارا؟ خواهش می‌کنم، بسه ولش کن.​
دستم را با کمی مکث از انگشتان درحال شکستن مایکل ع*و*ضی بیرون کشیدم و با حالتی که گویی اتفاقی نیفتاده باشد به آدرین نگاه کردم و او با چشمانی متعجب و هراسان به من خیره شد و به سردی گفتم:​
- بیا بریم؛ فکر کنم ادب شد.​
مایکل ناله‌کنان همچون بچه‌ای پشت سرم گریه می‌کرد و دستش را به آ*غ*و*ش کشیده و عصبانیت و ترس را می‌توانستم در وجودش حس کنم که عجیب از این حال او احساس ل*ذت و قدرت داشتم، به راستی چرا؟ من این‌گونه نبودم!​
آدرین هنوز در شوک بود و با اخم به من نگاه می‌کرد که هر دو وارد مدرسه شدیم و صدای گام‌های پر تنشمان برای لحظه‌ای که موزیک قطع شده بود در سالن طنین می‌انداخت که او بازویم را گرفت و مرا سمت خودش برگرداند و انتظار این حرکت را نداشتم که به سینۀ سختش برخورد کردم و او که به نظر انتظار نداشت به عقب تلوتلو می‌خوردم که فوراً بازویش را همچون پیچکی دور کمرم پیچید و مرا به س*ی*نه‌اش چسباند و با تعجب و چشمانی گشاد شده به او خیره شده بودم و به حدی نزدیک به چهره‌اش بودم که نمی‌توانستم صورتش را به وضوح ببینم و او با صدایی نرم و لطیف گفت:​
- داشتی از من محافظت می‌کردی؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
اصلاً نفهمیدم که چه موقع به نفس نفس افتاده بودم که با اضطراب گفتم:​
- داری چیکار می‌کنی آدرین؟ باید بریم سالن بسکتبال.​
دستانم را روی بازوان پولادینش گذاشتم و می‌خواستم فاصلۀ لعنتی را حفظ کنم که به یک‌باره با حرکت ناگهانی تمام سلول‌های بدنم سست شد و لبان د*اغ آدرین مانع بر عقلم شد و میلم را به باقی گذاشتن خود در این وضعیت ترجیح دادم.​
پس از اتمام بوسۀ طولانی و احساسی‌اش از شدت فشاری که بر کمرم می‌آورد تا مرا در خود حل کند به نرمی کاست و با حالت سرگیجه‌ای که گرفته بودم لبخندی زدم و گویی از این وضعیت ل*ذت می‌بردم و نمی‌خواستم هرگز پایان یابد و احساس خوبی که آن زمان داشتم را حاضر نبودم به هیچ‌وجه با چیز دیگری عوض کنم.​
او نیز لبخندی زد و با خماری به چشمانم که سعی بر دزدیدن داشتم خیره شد و با خیالی آسوده گفت:​
- حالا می‌تونیم بریم سالن بسکتال.​
لبخندی زدم و او با بی‌میلی فاصله گرفت و درحالی که هنوز خیرۀ صورت به مطمئن سرخم بود دستش را به معنای گرفتنش دراز کرد و من نیز خودکار دستش را گرفتم و با شادمانی و خرسندی به او خیره شدم و دستم را با لبخندی گرم فشرد و گویی می‌خواهم از دستش در بروم مرا به خودش نزدیک‌تر کرد و کمرم را گرفت و این‌بار با بی‌خیالی گذاشتم تا در برابر خواسته‌های آدرین جذاب و عاشق پیشه رها شوم و مرا نیز همانند خودش عاشق کند.​
داخل سالن بسکتبال شدیم و دبیرستانی‌ها در حال ل*ذت بردن از جشن و خوردنی‌های روی میز بودند و هر کدام به نحوی خود را سرگرم کرده بودند و بوی عرق و م*ش*رو*ب و انواع خوردنی‌ها در سالن زبانه می‌کشید، موسیقی پاپ عده‌ای را در وسط سالن وادار به ر*ق*ص می‌کرد و عده‌ای با برک دنس در وسط سالن نگاه‌های تحسین برانگیز را به خود جلب کرده بودند.​
با احساسی توصیف نشدنی از شادی و علاقۀ فراوان به اتفاقات خوبی که درحال وقوع بودند خوش آمد گفتم و دیگر وقت خوشگذرانی و آسودگی بود؛ زیرا توانسته‌ام همانند انسان‌های عادی رفتار کنم و میان آن‌ها زندگی کنم.​
***​
ایتالیا​
ونیز سال 1743​
کاترین با کلافگی وارد مِیخانه شد و به جمعیت قماشته شده دور میزی که در آن غوغا و هیجان بود خیره گشت و با اخم و جدیت درحالی که پاهایش را با شدت به زمین می‌کوبید سمت آن‌جا رفت.​
کلارا با خوشحالی و مستی تاس‌های چوبی را داخل لیوان انداخت و گفت:​
اگه جفت شیش اومد ده سکۀ طلا می‌خوام به‌ علاوۀ این‌که همتون ل*خت می‌شین؛ باید باور کنین که من خوش شانسم.​
مردان دور میز قبول کردند و با هیاهو او را تشویق به انداختن تاس‌ها می‌کردند که او تاس‌ها را داخل لیوان تکان داد و روی میز انداخت و مردم با دیدن جفت شیش روی میز هیجان زده شدند و کلارا با هیجان بالا پرید و گفت:​
- خب؛ حالا سکه‌ها روی میز.​
همه سکه‌هایی را روی میز پرت کردند و کاترین با نگرانی به گر*دن و دستان گ*از گرفته شدۀ مردان مِیخانه خیره و با جدیت داخل جمعیت شد، بازوی کلارا را گرفت و محکم به طرف خودش چرخاند و با عصبانیت گفت:​
- معلومه چه غلطی داری می‌کنی؟​
کلارا خنده‌کنان از دیدن او جوگیر شد و با خنده‌هایی که از روی مستی بود به او نزدیک شد و بازویش را ناشیانه دور گر*دن او انداخت و گفت:​
- آه؛ خواهر عزیزم، بیا این‌جا.​
او ناشیانه کاترین را در آ*غ*و*ش گرفت و کاترین با عصبانت او را از خودش دور کرد و گفت:​
- راه بیفت؛ می‌ریم خونه.​
کلارا دست کاترین را از دستش بیرون کشید و گفت:​
- ولم کن؛ تو به چه حقی خوشی منو می‌ریزی به هم؟​
کاترین نیشخندی زد و با چهره و چشمانی دردمند گفت:​
- خوشی؟​
مردی قوی هیکل پشت کلارا ایستاد و با حالتی که سعی بر حمایت از کلارا را داشت گفت:​
- مشکلی پیش اومده خانوم؟!​
کاترین با عصبانیت به او خیره شد و گفت:​
- برو به درک ع*و*ضی!​
مرد با جدیت جلو آمد و غرشی که از خشم درون جهنمی کاترین به بیرون زبانه کشید مرد را با ناله روی زمین انداخت، گویی همه آن خشم و قدرت را در میخانه حس کرده باشند روی زانو افتادند و با عجز و ناتوانی گوشه‌ای خزیدند و در آرزوی آن بودند که خشم خون آشام مونث دامن آن‌ها را نگیرد.​
کاترین با خشم و غرور سمت کلارا برگشت و با نگاهی سرد به او خیره شد و کلارا با نگاهی عادی و م*ست به او خیره شده بود که دستانش را ناشیانه به هم کوبید و او را تشویق می‌کرد که کاترین بازوی او را گرفت و با فشاری او را سمت در خروجی کشید و آن‌ها از میخانه خارج شدند و در سکوت شب و هوای تازۀ بهاری کاترین پشت کلارا را به در بستۀ میخانه کوبید و با خشم و ناراحتی که در صدایش بود فریاد زنان گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- به من نگاه کن، بهتره خودت رو جمع و جور کنی، شنیدی؟​
کلارا او را به عقب هل داد و گویی که صبرش به سر آمده باشد گفت:​
- چطوری جمع و جور کنم؟ تو زندگیم رو نابود کردی.​
او با چهره ای دردمند ادامه داد:​
- جولیو، تو اون رو ازم گرفتی. تو بهش تهمت زدی، تو خانوادمون رو نابود کردی، ما دیگه خونه‌ای نداریم،* دیگه خانواده‌ای نداریم که پیششون برگردیم.​
کاترین با ناراحتی به او خیره شد و با عذابی که تمام سلول‌های بدنش را به لرزه در می‌آورد گفت:​
- هنوزم نفهمیدی؟ این من نبودم که نابودشون کردم، اگه این زندگی‌ایه که می‌خوای، باشه بگیرش، برو؛ همیشه به خیال این‌که مستی و بیخیالی می‌تونه از واقعیت نجاتت بده باهاش زندگی کن.​
کاترین با افسوس و چشمانی پر از اشک آن‌جا را ترک کرد و کلارا با بغض گلو به رفتن او خیره شد و اشک‌های داغش که بر روی گونه‌های سرخ و ظریفش سرازیر می‌شدند پو*ست لطیفش را می‌سوزاند و غم و اندوه بزرگش را یاد آور می‌کرد؛ یاد آور چیزهایی که از دست داده است و حال با همان اشک‌ها خواهرش را بدرقه می‌کند؛ آخرین عضو خانوادۀ دوست داشتنی‌اش.​
***​
لیلی که با بی‌حوصلگی در حال تماشای هم مدرسه‌ای‌هایش بود و از این‌که در جشن به تنهایی به سر می‌برد راضی نبود و بی‌صبرانه منتظر ورود نینا و کلارا بود که آب میوه‌اش را مزه‌ای کرد و با دیدن آدرین و کلارا که داخل سالن بسکتبال شدند به سرعت آب میوه‌اش را روی میز گذاشت و به نینا که در حال نزدیک شدن به او بود نگاه سریعی کرد و هیجان زده گفت:​
- هی نینا؛ اونجا رو.​
نینا با بُهت به اطراف نگاهی کرد و با دیدن کلارا و آدرین که صمیمی و خندان به نظر می‌رسیدند و دست آدرین که دور کمرش و او را به خود چسبانده بود لبخندی زد و گفت:​
- اوه خدای من!​
آن‌ها لبخند زنان به همدیگر خیره شدند و دوستان آدرین سمت او آمدند و با شیطنت به او خیره شده بودند و مدام برای این‌که او را معذب و خجالت‌زده بکنند دم در گوش همدیگر پچ‌پچ‌هایی می‌کردند که کلارا را به لبخند زدن وادار میکرد.​
شیطنت‌ها و حرف‌های منحرفانۀ دوستان آدرین که دم گوشش نجوا می‌کردند کلارا را نیز معذب و در عین حال خندان می‌کرد؛ آدرین لبخند زنان با آنها دوستانه برخورد کرد و کلارا نفس عمیقی کشید و گفت:​
- هی؛ من می‌رم نینا و لیلی رو پیدا کنم.​
آدرین لبخندی زد و گویی که نمی‌خواهد لحظه‌ای از او جدا شود با چهره‌ای معصومانه به او خیره شد و می‌خواست چیزی بگوید که کلارا با لبخند و نرمی دم گوشش گفت:​
- زود بر می‌گردم پیشت.​
آدرین لبخندی از روی رضایتمندی زد و خیره در چشمان کلارا گفت:​
- باشه؛ تا چند دقیقۀ دیگه میام پیشت.​
کلارا لبخندی زد و گفت:​
- باشه.​
این یه دروغ شاخدار بود و او حرف‌های نینا و لیلی را که در همان اطراف بودند را می‌شنید و برای همین مستقیماً به سمت آن‌ها رفت و نینا و لیلی از این فرصت استفاده کردند و شتابان به سمت او رفتند و در دو طرف کلارا او را احاطه کردند و لیلی دوباره دهن باز کرد:​
- خب؛ اون آوردتت مدرسه؟ بگو ببینم چیزی هم شد؟​
نینا با هیجان گفت:​
- آروم باش لیلی؛ الان همه چیز یادش می‌ره؛ بهمون بگو دیگه.​
کلارا لبخندی زد و می‌خواست حرف بزند که با احساس انرژی منفی و خشمگینی خشکش زد و با چشمان تاریک و بی‌روح گلوریا رو به رو شد و همراهش دختری با چهرۀ خشک و چشمانی به سردی و سیاهی شب‌های زمستان که آلیس نام داشت و خواهر بزرگ نینا به حساب می آمد و یه جورایی شبیه نینا هم بود جلوی ما ظاهر شدند و نینا با لکنت و شوکه گفت:​
- خاله گلوری...​
گلوریا درحالی که نگاه عمیق و خیره‌اش را به من دوخته بود حرف نینا را قطع کرد و گفت:​
- آلیس؛ خواهرت رو از اینجا ببر.​
آلیس دست نینا را گرفت و او را به زور با خودش برد و چشمان خیره‌ام نگاه‌های نگران نینا را بدرقه کرد و گلوریا قدمی جلو آمد و درحالی که هنوز به من خیره بود گفت:​
- تو کاری نداری انجام بدی لیلی؟​
لیلی که انگار از شوک پریده باشد با دستپاچگی گفت:​
- ها؟ آره من...​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
و بدون این‌که حرف دیگری بزند به راه افتاد و به سرعت و نگرانی دور شد.​
گلوریا با کمی تامل و مکثی طولانی گفت:​
- فکر کنم ما باید با هم حرف بزنیم.​
او به راه افتاد و با کمی مکث به دنبالش افتادم و مرا همراه خودش تا کمد‌های دانش‌آموزان بیرون از زمین بسکتبال کشید و کنار کمد نینا ایستاد و سمت من برگشت و مقابل او با دو قدم فاصله ایستادم و گفت:​
- فکر کنم بهت گفته بودم از نینا فاصله بگیری؛ تو کاری کردی که نینا نتونه ازت جدا بشه.​
- اینطور نیست، من کاری نکردم که نینا بهم وابسته بشه یا این‌که مجبور به کاری بکنمش خانم گلوریا، اون خودش می‌دونه که من بهش آسیبی نمی‌‌زنم.​
او به من نزدیک شد و با جدیت و تهدیدوار گفت:​
- کاملا می‌دونم که میتونی آدم هارو مجبور به چه کاری بکنی.​
با جدیت به او نزدیک شدم و کارم را کردم؛ به چشمانش خیره شدم و با تمرکز پرسیدم:​
- شما چی میدونین؟​
او نیشخندی زد و متعجب قدمی به عقب برداشتم و با حالتی که قصد تمسخر داشت گفت:​
- واقعا؟ می‌خوای ذهنم رو کنترل کنی تا چیزی که می‌خوای رو به دست بیاری؟​
با تعجب به او خیره شدم. اون می‌دونست، اون همه چی رو می‌دونست، از اولش ولی چطور؟​
او نزدیک شد و با چشمانی که هرگز نمی‌توانستم از آن‌ها چیزی را بخوانم گفت:​
- رازت پیش من محفوظه اگه از نینا فاصله بگیری، اون و آلیس مثل دخترام هستن و مثل دخترام ازشون در مقابل هرچیز و هرکسی مراقبت می‌کنم.​
- اما من بهشون صدمه‌ای نمی‌زنم، اون دوستمه.​
گلوریا لبخندی زد و گفت:​
- نمی‌زنی، نمی‌زنی تا وقتی که از کنترل خارج نشی.​
حقیقت؛ مانند سیخی د*اغ درون قلبم فرو رفت؛ اون درست می‌گفت؛ دیگه از جنگیدن برای حفظ زندگی عادی دست بردار کلارا؛ تو به دنیای انسان‌ها تعلق نداری چون طبیعی نیستی و این رو می‌دونستی ولی بازم می‌خواستی کورکورانه نادیده بگیری.​
گلوریا نزدیک شد و با صدایی منعطف گفت:​
- اگه واقعاً دوستش باشی برای در امان نگه داشتن اون ازش دور می‌شی.​
در همین حین نینا همراه با لیلی ظاهر شد و با ناراحتی و اشک در چشمانش جلو آمد و گفت:​
- چرا خاله گلوریا؛ کلارا دوست منه، نباید این‌طوری باهاش رفتار کنی.​
- تو نمی‌دونی چون...​
حرف او را نصفه گذاشتم و دستان نینا را گرفتم و با خیره‌گی در چشمان خیسش گفتم:​
- حق با گلوریاست نینا، ما نباید باهم دوست باشیم.​
اشک‌های نینا سرازیر و ملتمسانه به من خیره شد و گفت:​
- نه؛ لطفاً، من دوست دارم کلارا، تو بهترین دوستمی، من تو و لیلی رو خیلی دوست دارم چون بهترین دوستای منین؛ شما رازدار منین، بگو که نمی‌خوای ازم دور بشی.​
گلویم شروع به سوختن کرد و اشک در چشمانم جمع شد و با صدایی که همراه با لرزش بود گفتم:​
- این‌طوری بهتره.​
دستانش را با بی‌میلی رها کردم و با گام‌هایی بلند و ناامیدانه شروع به رفتن داخل سالن بسکتبال کردم و صداهایی که با ناامیدی نامم را می‌خواندند پشت سر گذاشتم، آدرین با دیدن چهرۀ پریشان و غمگینم دستم را گرفت و با نگرانی که در چشمانش بود گفت:​
- هی؛ چی شده؟ داری می‌ری؟​
- اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:​
- آره.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
با گام‌هایی بلند فوراً از آن مهمانی که برایم همانند دوزخ بود، دور شدم و به محض گذاشتن پایم به بیرون ساختمان، باد سرد پاییزی شلاق زنان بر گونه‌های خیسم اصابت می‌کرد و چشمانم را بیشتر می‌سوزاند و اشک از آن‌ها جاری می‌شد. درحالی که از مدرسه دورتر می‌شدم گرمای دستان قدرتمندی که در دستم نشست و مرا درجا سمت خودش کشید و با صدای هق که از برخورد تنم با س*ی*نه ستبر و سفت کسی در پیاده روی خلوت طنین‌انداز شد، با دقت و تعجب به چشمان اسرارآمیز و عمیق با چشمانی گشاد شده، که مرا به شدت متعجب ساخت و به شخص مقابل خیره شدم.​
چشمانش که پر از راز پشت آن‌ها است؛ یک غریبه، احساس‌ ترس، کناره‌گیری گویی خطری را برایم رقم خواهد زد، اما ظاهر آرام و گول زننده‌اش گمراهم می‌کند؛ در رگه‌های طلایی سیاهش درد و عذاب را می‌بینم همانند چشمان من غمگین؛ گویی در گذشته‌ای بسیار دور اتفاقی ناگوار بارها او را از پا درآورده است؛ با این‌که به نظر می‌رسد سن زیادی ندارد اما گویی بار غم هزار سال را بر دوش می‌کشد.​
- حالت خوبه؟​
صدای نرم و لطیف مردانه‌ای که داشت بر تمام جان و روحم رخنه کرد؛ گوش‌نواز و بسیار عمیق بود؛ اما فوراً از حالتی که چهرۀ احمقانۀ خود را فرض می‌کردم بیرون آمدم و گفتم:​
- آره، راستش؛ من خوبم.​
انگشت اشاره‌اش را سمت چشمانم سوق داد و گفت:​
- اما داری گریه می‌کنی.​
به خودم آمدم و اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:​
- نه؛ من خوبم.​
لبخندی کجکی زد و به چهره‌اش که کمی ناباوری در آن بود خیره شدم و گفت:​
- خیل خب؛ می‌فهمم که نمی‌خوای راجبش حرف بزنی.​
او لبخندی گرم زد و با نگاهی اغواگرانه و چشمانی ریز شده ادامه داد:​
- اما نباید خودت رو، ناراحت کنی؛ می‌دونی که چی می‌گم؟ تو خیلی جوونی و هنوز اول راهه؛ زندگی اونقدرا هم سخت نیست.​
چقدر آرومم می‌کنه؛ اون واقعاً کیه؟ مطمئنا یه روانشناس نیست اما...​
او به راه افتاد و گفت:​
- می‌خوای از این‌جا دور شیم و قدم بزنیم؟ ها؟​
لبخندی زدم و با احساس رضایتی گفتم:​
- آره.​
به آرامی در کنار یکدیگر قدم می‌زدیم و به سمت اسکله در حرکت بودیم و صدای گام‌های محکم و ریتمیکی که برمی‌داشت دلنشین بود و فکر کنم اگه یه دختر عادی بودم شیفتۀ این مرد مرموز و جذاب میشدم.​
متوجه نگاه خیرۀ احمقانه‌ای که به او دوخته بودم شد و با لبخندی جذاب دوباره صدای مخملی و دلنشین معلم گوشم را نوازش کرد:​
- می‌خوای راجبش حرف بزنیم؟​
نیم‌نگاهی به او انداختم و می‌دانستم راجب چه حرف می‌زند و خودم را به آن راه زدم:​
- راجب چی؟​
- این‌که چی تو رو ناراحت کرده.​
نفس عمیقی کشیدم و خواستم تا سنگینی حرف‌هایی که در دلم بود را بیرون بریزم و حرف‌هایم را به مرد دوست داشتنی مقابل بزنم:​
- تا حالا توی زندگیت بد بودی؟ ولی بعداً به خودت بیای و بخوای از نو شروع کنی، اما هر کاری هم بکنی به چشم بقیه همون آدم بده باشی.​
لبخندی زد و با چین بین ابروهایش گفت:​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
- چرا این سوال رو می‌پرسی؟ نکنه اون شخصی که درباره‌اش حرف می‌زنی خودتی؟​
نیشخندی زدم و گفتم:​
- نمی‌دونم.​
او ایستاد و منم مقابل او ایستادم و خیره به چشمانم گفت:​
- خب؛ یعنی می‌گی الان آدم خوبی هستی؟​
خیره به نقطه‌ای در زمین شدم و با گنگی گفتم:​
- بازم نمی‌دونم، این رو قبول داری که آدما وقتی از کنترل خارج بشن بد می‌شن؟​
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:​
- شاید منم یه روزی از کنترل خارج بشم.​
او لبخندی زد و خونسرد گفت:​
- بیا، هنوز مونده.​
به راه افتاد و منم با او هم قدم شدم و این‌بار به تندی راه می‌رفتیم.​
- به نظر من تو الان به یکی احتیاج داری که باهاش حرف بزنی؛ به یکی که تموم رازهای زندگیت رو بهش بگی و از همه مهم‌تر درکت کنه و راهنماییت کنه.​
لبخندی زدم و از راهنمایی‌هایی که می‌کرد بسیار آرام و خوشحال بودم؛ یعنی این آدم مرموز اون کسیه که راهنمای من می‌شه؟ اما چطور می‌تونم بهش بگم که من چیم؟​
- چیزی شده؟​
به خودم آمدم و سوزش چشمانم مرا به عقب انداخت و به او پشت کردم و گفت:​
- چشمات یه جوری شدن.​
لعنتی بازم بیشتر از حدم احساساتی شدم؛ لبخندی عصبی زدم و تا بهبود چشمان خونینم گفتم:​
- نه؛ امروز روز خسته کننده‌ای داشتم؛ برای همین هم چشمام سرخ شدن.​
برگشتم و با چهره‌ای عادی گفت:​
- خب، اشکالی نداره. بیا این‌جا یه نیمکته بشینیم.​
کمی مانده به اسکله روی صندلی نشستیم و صدای دریا به گوش می‌رسید که با نفسی عمیق چشمانم را بستم و با تمام وجودم از این آرامشی که داشتم ل*ذت می‌بردم که گفت:​
- خب؛ یه همچین کسی هست؟​
برگشتم و به چهرۀ کنجکاوش خیره شدم و چهرۀ مهربان مونیکا و مت در ذهنم به آرامی ظاهر شد و لبخند زنان گفتم:​
- آره، یه جورایی یعنی، عموم هست؛ بعضی وقتا راهنمایی‌هام رو از اون می‌خوام.​
او بیشتر کنجکاو به نظر رسید و با حیرتی که در صدایش بود گفت:​
- چی؟ یعنی بازم از اونا؟!​
سوالش به نظر مشکوک و معنی دار می‌رسید که سریع اصلاح کرد و گفت:​
- خب؛ ببخشید منظورم اینه که یعنی خوانواده‌ات پر جمعیته؟​
لبخندی زدم و با خیره در چشمان ریز شده و چهرۀ رویا برانگیزش در زیر نور چراغ تیرهای روشنایی گفتم:​
- نه؛ فقط زن عموم، عموم و منم.​
او لبخندی زد و سعی کرد عادی به نظر بیاید که سوالی به ذهنم آمد و گفتم:​
- خب؛ شما چی؟ تنها زندگی می‌کنین؟​
دوباره چشمان زیبا و اروپایی‌اش حالتی غمگین و اسرارآمیز گرفت و با کمی تامل گفت:​
- آره؛ من تنهام.​
کنجکاوتر شدم و گفتم:​
- خانوادتون تو ایتالیا هستن یا این‌جا کسی رو ندارین؟​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

TATA

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-18
نوشته‌ها
159
لایک‌ها
2,503
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
112
Points
0
دوباره چشمان عسلی تیره و درخشانش در زیر نور ماه، نگاه‌های اسرارآمیزی به خود گرفت و گفت:​
- نه، من تنهام، خانواده‌ام سال‌ها پیش مردن.​
جوری می‌گه سال‌ها پیش انگار چند صدساله، خیلی مشکوکه، باید سوال‌های بیشری بپرسم.​
- خب؛ شما چرا اومدین این‌جا؟ مطمئناً قحطی معلوم نیست که از ایتالیا به این‌جا بفرستن.​
او لبخندی زد و نگاه بی‌تفاوتی به من کرد و گفت:​
- خیلی وقته توی آمریکا هستم و از سفر کردن خوشم میاد.​
خیلی مشکوکه؛ جواب‌های پیش پا افتاده‌ای می‌گه. نزدیک شدم و نمی‌دونم با خود چه فکری کردم و به چشمانش خیره شدم و او هم مثل آهنربا چشمانش به من قفل شد و پرسیدم:​
- دوباره می‌پرسم؛ این‌جا چیکار داری؟​
با کمی تامل لبخندی زد و از حالت خیرگی بیرون پرید و گفت:​
- خب گفتم که، من سفر کردن رو خیلی دوست دارم.​
اشتباهه؛ دوباره؟ امروز روز شانسم نیست، اون می‌دونه، یه چیزایی می‌دونه، گل شاهپسند، این گیاه لعنتی چی داره که نقطه ضعف خون آشام‌ها شده؟ باید از اون استفاده کرده باشه.​
رو به او کردم و گفتم:​
- از گیاه خاصی استفاده می‌کنی؟​
خیره به من شد و این‌بار نگرانی را در چشمانش خواندم و گفت:​
- شاید، برای چی می‌پرسی؟​
نگاه‌های خیره‌مان طوری بود گویی هر دو متوجه وضعیت پیشرو شده بودیم و به چشمان همدیگر خیره و منتظر عکس العملی از یکدیگر، که با لبخند نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:​
- فکر کنم باید برم خونه؛ کلی برگه دارم که باید تصحیحشون کنم.​
او بلند شد و گفت:​
- بلند شو؛ من می‌رسونمت خونه.​
با کمی تامل بلند شدم و به یک‌باره فکر این‌که هنوز اولین روز مدرسه است و چه برگه‌ای برای تصحیح هست؟​
با احساس بدی برگشتم تا فکرم را بازگو کنم که به یک‌باره با فرو شدن سوزنی در پو*ست گردنم تعادلم را از دست دادم و دستانی مرا احاطه کرد و تاریکی مرا در آ*غ*و*ش کشید.​
***​
خورشید در آسمان پخش شده و نور دلنشینش پس از سرمای سوزناک دیشب گرما را به دل اهالی سیاتل نشانده بود و مت با شادابی از پله‌ها پایین آمد و به سمت آشپز خانه می‌رفت که با صدایی بلند گفت:​
- مونیکا، زود باش دیرمون شده.​
- سکوت​
او به راهش ادامه داد و درحال عبور از پذیرایی با شنیدن صدایی متوقف شد و برگشت و با دیدن کاترین که روی کاناپه لم داده است ایستاد و با حالت آماده باش به او خیره شد.​
کاترین با نگاه‌هایی شیطانی و نیشخند زنان گفت:​
- صبح شریف بخیر عمو جون!​
او متعجب به کاترین خیره شد و درحالی که ضربان قلبش بالا می‌رفت و هرلحظه بیشتر بدنش برای حمله سفت‌تر میشد گفت:​
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟​
کاترین لبخندی زد و از روی کاناپه بلند شد و به آرامی نزدیک می‌شد که گفت:​
- خیلی سنگ دلی عمو جون؛ منم برادر زاده‌ات هستم و باید مثل کلارا دوسم داشته باشی.​
مت قدمی به عقب برداشت و گفت:​
- همون موقعی که بهمون خیانت کردی باید فکرش رو می‌کردی؛ تو عضو خانوادمون نیستی کاترین؛ از این‌جا برو.​
کاترین چهره‌ای افسوس‌مندانه‌ای به خود گرفت و با لبانی آویزان گفت:​
- داری دلم رو می‌شکنی و یه خون آشامی که دلش بشکنه ممکنه به خیلی‌ها آسیب بزنه.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا