مت درحالی که با خیرگی به ماشین ظرفشویی مچاله شده نگاه میکرد دور شد و سمت من که کنار شومینه ایستاده بودم آمد.
- اصلاً نمیدونم از کجا پیداش شد؛ باید دوباره از اینجا بریم؟
- نه.
حرفهای مت را قطع کردم و با خشم گفتم:
- هیچ جایی نمیریم، دیگه نمیذارم بیاد و کل زندگیم رو به هم بزنه، به اندازۀ کافی مقابلش سکوت کردم.
مونیکا با نگرانی در حالی که با چهرهای دردمند گ*ردنش را میمالید گفت:
- اما کاترین شوخی بردار نیست؛ ما سه تا با همدیگه هم نمیتونیم از پسش بر بیایم؛ اون خیلی قوی و مکاره و خون انسان تو رگهاش در جریانه و زودتر از ما تبدیل شده و کلی مزایای دیگه که ما نداریم، درضمن اون تهدیدت کرد کلارا، با دوستات؛ با هرکی که اطرافته.
- برام مهم نیست مونیکا؛ دیگه نمیذارم هر کاری که دلش میخواد بکنه؛ هنوز نیومده کلی جسد پشت سرش جا گذاشته؛ باید یجوری متوقفش کنیم.
مت دستش را روی شانهام گذاشت و با مهربانی گفت:
- پس ما هم کمکت میکنیم.
با دلگرمی به او و مونیکا خیره شدم و به یکباره با شنیدن صدای ماشینی که پشت در پارک شد همه به همدیگر نگاهی کردیم و با صدای زنگ در بلند شدم و در را باز کردم.
با دیدن آدرین خشکم زد و با لکنت گفتم:
- آدرین.
آدرین با تیپی تقریباً اسپورت و شلوار جین تنگ آبی تیره، پیراهنی سفید و ژاکتی چرمی به رنگ قهوهای سوخته به تن داشت و با چهرهای خندان، موهایش همانند هالۀ خیالانگیز بلوند روی پیشانیاش ریخته بود و موجب وسوسه میشد و حتی من نیز که به سختی متوجه مردها میشدم برای لحظهای احمقانه ایستاده بودم و به روی زیبا و چشمان خیره کنندۀ سبزش نگاه میکردم که، مشتاقانه به من خیره گشته بود که گفت:
- سلام کلارا.
او به لباسهایم نگاه کرد و با تعجب و چهرهای پرسشگرانه گفت:
- آماده نشدی؟
یه لحظه با دیدن او تعجب کردم که به چه علتی به یکباره مقابل در خانهام سبز شده است و با کمی فکر از یادآوری مهمانی امشب تکانی خوردم و با چهرهای که سعی بر شرمندگی داشتم گفتم:
- سلام آدرین، ببخشید من؛ فکر نکنم امشب...
با شنیدن صدای پاهای مت که به سمت ما میآید برگشتم و او خنده رو سمت آدرین که گیج و شوکه به نظر میرسید آمد و با او دست داد و گفت:
- سلام مرد جوان، من متیوس کلارکسون هستم؛ عموی کلارا.
آدرین با لبخند جذابی که به ل*ب داشت ابروانش را بالا انداخت و با چشمانی که از دیدار او برق میزد با او دست داد و گفت:
- خوشوقتم آقای متیوس، من آدرین کلارک هستم؛ اومدم تا من و کلارا با همدیگه به مهمونی مدرسه بریم البته اگه اجازه بدید.
متیوس لبخند زنان با چهرهای کاملاً راضی و مشتاق گفت:
- البته مرد جوان.
او رو به من که به شدت مخالف و سرزنشگرایانه به او خیره شده بودم کرد و گفت:
- عزیزم، چرا با آدرین نمیری؟
با اشارههایش فهمیدم که چه میخواهد بگوید و بدون کش دادن گفتم:
- پس من دارم میرم، اگه چیزی شد بهم زنگ بزن.
مت دستش را روی کتفم دو بار کوبید و گفت:
- نگران نباش، برو.
لبخندی زدم و به سمت آدرین برگشتم، او لبخند زنان به من نگاه کرد و با کمی مکث گفت:
- صبرکن، نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟
با نگاهی به سر و وضع امروزم با ناچاری گفتم:
- آه؛ نميدونم.
با کمی ایجاد انگیزه در خود، مت نیز سخن آدرین را تصدیق کرد و گفت:
- آره عزیزم هرچی نباشه داری میری مهمونی، باید یه لباس خوب بپوشی.
با کج خلقی که اصلاً حوصلۀ این کار را در خود نمیدیدم مت به زور مرا طرف راه پلۀ طبقۀ بالا هل داد و با حالتی که گویی از این حال من ل*ذت میبرد و میخواست سر به سرم بگذارد گفت:
- زود باش دختر تنبل.
آدرین با این حرف مت به زور با خود جنگید تا خندهاش را فرو خورد که با لبخندی برگشتم و دست او را که به شدت متعجب به حرکاتم خیره شده بود گرفتم و او همانند رباتی همراه من تا طبقۀ بالا کشیده شد و این بار با دیدن مت که در جایش خشکش زده بود، خندهای بلند سردادم و حتی خودم با این حرکت ناگهانیام متعجب بودم.
آدرین همانند پسر بچهای سر به راه و حرف گوش کن تا اتاقم آمد و هنوز دستش را رها نکرده بودم و میتوانستم اضطرابی که در وجود دارد را حس کنم و تپش نامنظم و شدت دار قلبش را بشنوم و خیرگی چشمان گشاد شده و متعجبش را به خود احساس کنم که در را به نرمی بستم و سمت آدرین برگشتم و لبخند زنان با چهره ای عادی گفتم:
- تا لباسم رو عوض میکنم میتونی بشینی روی تختم یا به اتاقم یه نگاهی بندازی.
آدرین همانند احمقها به من خیره شده بود که به یکباره به خودش آمد و با لرزشی که در صدایش بود گفت:
- باشه؛ من میشینم، آره میشینم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: