درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    16

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
مادربزرگ ‌تی که د*اغ دلش تازه شده ادامه می‌دهد:
_وقتی من هم سن و سال این دختر بودم یا توی مزرعه کار می‌کردم یا توی باغ. گاهی هم اینجا تو رستوران با مامان بزرگم کار می‌کردم. مدرسه هم می‌رفتم. از طرفی هم استخدام شده بودم که بعد از مدرسه یا تو تابستون از یکی از بچه‌های خانم گوسِت مراقبت کنم اون موقعا حتی از این بچه هم کوچیکتر بودم. تقریبا یازده سالم بود.
پشت سر من و لاجونا، صف تسویه حساب در حال طولانی شدن است.
_ دیگه کلاس هشتم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.محصولمون به اندازه‌ی کافی نبود و به خانواده‌ی گوسِت هم بدهکار بودیم. دیگه وقتی برای مدرسه رفتن نداشتم. با اینکه خیلی هم باهوش بودم ولی بالاخره نمیتونستیم زیر درخت زندگی کنیم که. خونه زندگی خرج داشت. هر چند هیچوقت خونه‌ی مجللی نداشتیم ولی به هر حال خداروشکر یه سقفی بالا سرمون بود. همیشه به هر چی داشتیم قانع بودیم و خداروشکر کردیم.
حیرت زده در سکوت غرق می‌شوم. پس بچگی کردن چه می‌شود؟ چطور یک بچه‌ی سیزده چهارده ساله مجبور می‌شود مدرسه را به خاطر کار کردن و پول دراوردن برای خانواده ترک کند؟ وحشتناک است.
مادربزرگ تی لاجونا را به آن‌طرف پیشخوان هدایت می‌کند و او را در آ*غ*و*ش میکشد:
_ البته این دختر خیلی بچه‌ی خوبیه. کارش درسته.
و رو به او می‌پرسد:
_ چی می‌خوای عزیزم؟ کاری داری اومدی اینجا؟ چرا حواست به میزهات نیست؟
_من تو استراحتم. مواظب همه‌ی میزهام بودم.
یک بلیط و یک صورت حساب بیست دلاری را روی پیشخوان هل می‌دهد و می‌گوید:
_ خانم حانا بهم گفت اینا رو بیارم که خودش مجبور نباشه توی صف وایسه.
لبخند مادربزرگ تی محو می‌شود:
_ بعضیا چه اداهایی در میارن.
بلیط را می‌گیرد ، آن را آماده می‌کند و به لاجونا بر می‌گرداند»
_برو اینو پس بده بعدش برو استراحت.
_چشم
لاجونا از گوشه رد می‌شود و اینطور که معلوم است من هم باید جابجا شوم. چون کم کم صدای مشتری‌های کم صبر پست سرم درمی‌آید. از روی هوس به سمت یک شیرینی موزی از قفسه‌ی دسر ها خیز برمی‌دارم. به آن نیاز ندارم. نباید پولم را هدر بدهم. ولی خیلی خوشمزه به نظر می‌رسد. به خودم می‌گویم:"یه غذای آماده بیشتر نیست."
همانطور که آن اطراف جایی برای ایستادن پیدا می‌کنیم مادربزرگ تی می‌گوید:
_ اون خونه‌ی قدیمی که توش زندگی می‌کنی از زمانی که قاضی مرده مونده. مثل بقیه‌ی دارایی هاش.دو تا پسر بزرگش، ویل و منفورد، املاک صنعتی گوست ها رو به ارث بردن. مثلا آسیاب ها یا کارخونه‌ی ماشین سازی شمال شهر و کارخونه‌ی ذوب آهن. کوچک‌‌ترین پسر هم سال‌ها پیش مرد و دو تا بچه از خودش داشت که یکیش دختر و یکی پسر بود. اون دوتا بچه هم عمارت و اون زمینی که تو توش زندگی می‌کنی از سهم پدرشون بهشون ارث رسید. ولی چیزی نگذشت که دختره ،رابین، از دنیا رفت. خیلی ناراحت کنندست دختر بیچاره خیلی جوون بود فقط سی‌ویک سالش بود.صاحب ملک تو برادرشه، آقای ناتان گوسِت،نوه‌ی قاضی، ولی اون عمرا سقف رو تعمیر نمی‌کنه.اون پایین ساحل زندگی می‌کنه و یه قایق صید میگو داره. زمین گاوس وود رو اجاره داده و بقیه املاک رو ول کرده و به هیچکدوم اهمیت نمی‌ده. اون زمین‌ها تاریخیه و کلی داستان داره.حیفه که داستان‌ها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرن و فراموش بشن.
کد:
مادربزرگ ‌تی که د*اغ دلش تازه شده ادامه می‌دهد:
_وقتی من هم سن و سال این دختر بودم یا توی مزرعه کار می‌کردم یا توی باغ. گاهی هم اینجا تو رستوران با مامان بزرگم کار می‌کردم. مدرسه هم می‌رفتم. از طرفی هم استخدام شده بودم که بعد از مدرسه یا تو تابستون از یکی از بچه‌های خانم گوسِت مراقبت کنم اون موقعا حتی از این بچه هم کوچیکتر بودم. تقریبا یازده سالم بود
پشت سر من و لاجونا، صف تسویه حساب در حال طولانی شدن است.
_ دیگه کلاس هشتم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.محصولمون به اندازه‌ی کافی نبود و به خانواده‌ی گوسِت هم بدهکار بودیم. دیگه وقتی برای مدرسه رفتن نداشتم. با اینکه خیلی هم باهوش بودم ولی بالاخره نمیتونستیم زیر درخت زندگی کنیم که. خونه زندگی خرج داشت. هر چند هیچوقت خونه‌ی مجللی نداشتیم ولی به هر حال خداروشکر یه سقفی بالا سرمون بود. همیشه به هر چی داشتیم قانع بودیم و خداروشکر کردیم.

حیرت زده در سکوت غرق می‌شوم. پس بچگی کردن چه می‌شود؟ چطور یک بچه‌ی سیزده چهارده ساله مجبور می‌شود مدرسه را به خاطر کار کردن و پول دراوردن برای خانواده ترک کند؟ وحشتناک است.
مادربزرگ تی لاجونا را به آن‌طرف پیشخوان هدایت می‌کند و او را در آ*غ*و*ش میکشد:
_ البته این دختر خیلی بچه‌ی خوبیه. کارش درسته.
و رو به او می‌پرسد:
_ چی می‌خوای عزیزم؟ کاری داری اومدی اینجا؟ چرا حواست به میزهات نیست؟
_من تو استراحتم. مواظب همه‌ی میزهام بودم.
یک بلیط و یک صورت حساب بیست دلاری را روی پیشخوان هل می‌دهد و می‌گوید:
_ خانم حانا بهم گفت اینا رو بیارم که خودش مجبور نباشه توی صف وایسه.
لبخند مادربزرگ تی محو می‌شود:
_ بعضیا چه اداهایی در میارن.
بلیط را می‌گیرد ، آن را آماده می‌کند و به لاجونا بر می‌گرداند»
_برو اینو پس بده بعدش برو استراحت.
_چشم
لاجونا از گوشه رد می‌شود و اینطور که معلوم است من هم باید جابجا شوم. چون کم کم صدای مشتری‌های کم صبر پست سرم درمی‌آید. از روی هوس به سمت یک شیرینی موزی از قفسه‌ی دسر ها خیز برمی‌دارم. به آن نیاز ندارم. نباید پولم را هدر بدهم. ولی خیلی خوشمزه به نظر می‌رسد. به خودم می‌گویم:"یه غذای آماده بیشتر نیست."
همانطور که آن اطراف جایی برای ایستادن پیدا می‌کنیم مادربزرگ تی می‌گوید:

_ اون خونه‌ی قدیمی که توش زندگی می‌کنی از زمانی که قاضی مرده مونده. مثل بقیه‌ی دارایی هاش.دو تا پسر بزرگش، ویل و منفورد، املاک صنعتی گوست ها رو به ارث بردن. مثلا آسیاب ها یا کارخونه‌ی ماشین سازی شمال شهر و کارخونه‌ی ذوب آهن. کوچک‌‌ترین پسر هم سال‌ها پیش مرد و دو تا بچه از خودش داشت که یکیش دختر و یکی پسر بود. اون دوتا بچه هم عمارت و اون زمینی که تو توش زندگی می‌کنی از سهم پدرشون بهشون ارث رسید. ولی چیزی نگذشت که دختره ،رابین، از دنیا رفت. خیلی ناراحت کنندست دختر بیچاره خیلی جوون بود فقط سی‌ویک سالش بود.صاحب ملک تو برادرشه، آقای ناتان گوسِت،نوه‌ی قاضی، ولی اون عمرا سقف رو تعمیر نمی‌کنه.اون پایین ساحل زندگی می‌کنه و یه قایق صید میگو داره. زمین گاوس وود رو اجاره داده و بقیه املاک رو ول کرده و به هیچکدوم اهمیت نمی‌ده. اون زمین‌ها تاریخیه و کلی داستان داره.حیفه که داستان‌ها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرن و فراموش بشن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهم. احساس بی رگ و ریشه بودن می‌کنم. خودم هیچ اطلاعی از اصل و نسب و پیشینه‌ی خانواده‌ام ندارم و اگر روزی لازم باشد هیچ داستان اجدادیی برای تعریف کردن ندارم. همیشه سعی کرده‌ام که به خودم بگویم این چیزها مهم نیست. اما حرف مادربزرگ تی به هدف می‌زند و جرقه‌ای در ذهنم به وجود می‌آورد. در حالی که ضربان قلبم بالا رفته می‌پرسم:
-میشه گاهی سر کلاس من بیاین؟
در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده می‌گوی:
-اصلا شنیدی همین یه کم پیش گفتم که هشت کلاس بیشتر درس نخوندم؟ تو باید بری دنبال بانکدار یا شهردار یا رئیس کارخونه که بیان سر کلاس برای این بچه‌ها صحبت کنن آدم عادی که همه جا ریخته.
-من خواهش می‌کنم بهش فکر کنید.
ایده‌های جدید مثل تصاویری که به سرعت از جلوی چشم می‌گذرند به فکرم می‌رسند.و ادامه می‌دهم:
-همین حرفی که درباره‌ی داستان‌ها گفتی درسته. بچه‌ها باید داستان‌های تورو بشنون. می‌دونی؟ من نمیتونم خیلی توجهشونو به کتاب‌های درسی جلب کنم و به هر حال تعداد کتاب‌ها هم کافی نیست.
شاید داستان‌های واقعی از مردم اطراف بتواند طوری دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار دهد که قلعه‌ی حیوانات هرگز نداده است.
مشتری کک مکی موقرمز پشت سرم که چهل ساله به نظر می‌رسد در حالی که بازدمش صوت زنان از دندان ترک خورده‌ی جلویی‌اش می‌گذرد غرغر کنان می‌گوید:
-این مدرسه هیچی نداره. پارسال پسرای ما برای مسابقه این همه راه رفتن منطقه و مجبور بودن کفشایی که قبلا استفاده شده بود رو بپوشن. این مدرسه مزخرفه. هیئت مدرسه هم مزخرفن.بچه‌های خودشون تو مدرسه‌ی لیک لند همه چی دارن ولی بچه‌های ما هیچ کوفتی ندارن.
حرفی تا نوک زبانم می‌آید که بهتر است ناگفته بماند. پس فقط سرم را تکان می‌دهم و راه خودم را به طرف صندوق در پیش می‌گیرم. حداقل تیم فوتبال به اندازه‌ی همه کفش دارد. وضع آن‌ها بهتر از کلاس زبان من است.
موقع خروج لاجونا را می‌بینم که روی یک سطل آشغال واژگون شده کنار ساختمان با دو پسر که پیشبند های کثیفی دارند و در حال سیگار کشیدن هستند، زیر سایه نشسته است. وقتی از جلوی آنها می‌گذرم لاجونا زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد. سپس توجهش به پسرکی که سوار یک دوچرخه‌ی زنگ زده ایت جلب می‌شود. پسرک به سختی قبل از رسیدن یک مینی ون خود را به پارکینگ بن فرانکلین می‌رساند. اگر اشتباه نکنم او همان بچه‌ای است که روز تصادف دیدم. یک پلیس راهنمایی سر می‌رسد و امیدوارم که برای دادن تذکر ایمنی به پسرک آمده باشد. اما انگار ماشین من توجه او را جلب کرده. با عجله از روی گودالهای آب و سنگریزه‎‌ها به طرف ماشینم می‌دوم. دستم را برای ماشین پلیس بلند می‌کنم و بن فرانکلین را نشان می‌دهم. او شیشه‌ی ماشینش را پایین می‌دهد و آرنج تپلش را بیرون می‌گذارد و هشدار می‌دهد:
-هیچکدوم از مشتری‌های رستوران نباید اینجا پارک کنن.
-ببخشید من فقط داشتم می‌دیدم کجا میشه یه کم قیر برای سقف خرید.
-طبق قانون یکشنبه‌ها هیچ مغازه‌ای باز نیست.
همانطور که ماشین من‌ را برانداز می‌کند چشمانش بالای گونه‌های قرمز و عرق کرده‌اش می‌چرخد:
-یه سپر برا ماشینت بذار اگه یبار دیگه اینجوری ببینمش جریمت می‌کنم.
به او قول‌هایی می‌دهم که نمی‌توانم بهشان عمل کنم و بعذ از آن او آنجا را ترک می‌کند.
کد:
سرم را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهم. احساس بی رگ و ریشه بودن می‌کنم. خودم هیچ اطلاعی از اصل و نسب و پیشینه‌ی خانواده‌ام ندارم و اگر روزی لازم باشد هیچ داستان اجدادیی برای تعریف کردن ندارم. همیشه سعی کرده‌ام که به خودم بگویم این چیزها مهم نیست. اما حرف مادربزرگ تی به هدف می‌زند و جرقه‌ای در ذهنم به وجود می‌آورد. در حالی که ضربان قلبم بالا رفته می‌پرسم:

-میشه گاهی سر کلاس من بیاین؟

در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده می‌گوی:

-اصلا شنیدی همین یه کم پیش گفتم که هشت کلاس بیشتر درس نخوندم؟ تو باید بری دنبال بانکدار یا شهردار یا رئیس کارخونه که بیان سر کلاس برای این بچه‌ها صحبت کنن آدم عادی که همه جا ریخته.

-من خواهش می‌کنم بهش فکر کنید.

ایده‌های جدید مثل تصاویری که به سرعت از جلوی چشم می‌گذرند به فکرم می‌رسند.و ادامه می‌دهم:

-همین حرفی که درباره‌ی داستان‌ها گفتی درسته. بچه‌ها باید داستان‌های تورو بشنون. می‌دونی؟ من نمیتونم خیلی توجهشونو به کتاب‌های درسی جلب کنم و به هر حال تعداد کتاب‌ها هم کافی نیست.

شاید داستان‌های واقعی از مردم اطراف بتواند طوری دانش‌آموزان را تحت تاثیر قرار دهد که قلعه‌ی حیوانات هرگز نداده است.

مشتری کک مکی موقرمز پشت سرم که چهل ساله به نظر می‌رسد در حالی که بازدمش صوت زنان از دندان ترک خورده‌ی جلویی‌اش می‌گذرد غرغر کنان می‌گوید:

-این مدرسه هیچی نداره. پارسال پسرای ما برای مسابقه این همه راه رفتن منطقه و مجبور بودن کفشایی که قبلا استفاده شده بود رو بپوشن. این مدرسه مزخرفه. هیئت مدرسه هم مزخرفن.بچه‌های خودشون تو مدرسه‌ی لیک لند همه چی دارن ولی بچه‌های ما هیچ کوفتی ندارن.

حرفی تا نوک زبانم می‌آید که بهتر است ناگفته بماند. پس فقط سرم را تکان می‌دهم و راه خودم را به طرف صندوق در پیش می‌گیرم. حداقل تیم فوتبال به اندازه‌ی همه کفش دارد. وضع آن‌ها بهتر از کلاس زبان من است.

موقع خروج لاجونا را می‌بینم که روی یک سطل آشغال واژگون شده کنار ساختمان با دو پسر که پیشبند های کثیفی دارند و در حال سیگار کشیدن هستند، زیر سایه نشسته است. وقتی از جلوی آنها می‌گذرم لاجونا زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد. سپس توجهش به پسرکی که سوار یک دوچرخه‌ی زنگ زده ایت جلب می‌شود. پسرک به سختی قبل از رسیدن یک مینی ون خود را به پارکینگ بن فرانکلین می‌رساند. اگر اشتباه نکنم او همان بچه‌ای است که روز تصادف دیدم. یک پلیس راهنمایی سر می‌رسد و امیدوارم که برای دادن تذکر ایمنی به پسرک آمده باشد. اما انگار ماشین من توجه او را جلب کرده. با عجله از روی گودالهای آب و سنگریزه‎‌ها به طرف ماشینم می‌دوم. دستم را برای ماشین پلیس بلند می‌کنم و بن فرانکلین را نشان می‌دهم. او شیشه‌ی ماشینش را پایین می‌دهد و آرنج تپلش را بیرون می‌گذارد و هشدار می‌دهد:

-هیچکدوم از مشتری‌های رستوران نباید اینجا پارک کنن.

-ببخشید من فقط داشتم می‌دیدم کجا میشه یه کم قیر برای سقف خرید.

-طبق قانون یکشنبه‌ها هیچ مغازه‌ای باز نیست.

همانطور که ماشین من‌ را برانداز می‌کند چشمانش بالای گونه‌های قرمز و عرق کرده‌اش می‌چرخد:

-یه سپر برا ماشینت بذار اگه یبار دیگه اینجوری ببینمش جریمت می‌کنم.

به او قول‌هایی می‌دهم که نمی‌توانم بهشان عمل کنم و بعذ از آن او آنجا را ترک می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
"روزی روزگاری..."همانطور که آهنگ یک برنامه‌ی تلویزیونی را در سرم می‌شنوم آن را با خودم زمزمه می‌کنم. این برنامه یکی از برنامه‌های تلویزیونی مورد علاقه‌ام در دوران نوجوانی بود بودن والری برنلی در این برنامه باعث شده بود که همه‌ی دورگه‌های ایتالیایی به نظر جذاب برسند. مخصوصا بعد از ازدواجش با ادی ون هالن به شخصیت محبوبی تبدیل شد. آهنگ این برنامه شعارمن برای این سال سخت است.
پسرک شلپ شلوپ کنان از مسیر باریک چمن کاری شده عبور می‌کند. اجازه می‌دهن دوچرخه‌ی بزرگش به یک طرف مایل شود و کمی روی شن‌های لیز سر می‎‌خورد و در آخر موفق می‌شود توقف کند. با پایش ضربه ‌ای به جک دوچرخه می‌زند و پیاده می‌شود . به طرف پشت ساختمان کلاک می‌رود. همانطور که او را نگاه می‌کنم با یکی از خدمتکارها چند کلمه حرف می‌زند و کمی مرغ سوخاری از او می‌گیرد. خدمتکار او را به سرعت دور می‌کند. به طرف دوچرخه می‌دود و شروع به هل دادن آن می‌کند. دسته‌ی دوچرخه و مرغ سوخاری با هم در مشت‌هایش فشرده می‌شوند. گوشه‌ی ساختمان مغازه مانع دیدم می‌شود و او از میدان دید من خارج می‌شود.
شاید باید دنبال او بروم و او را درباره‌ی تقاطع‌ها توجیه کنم. شغل جدیدم باعث می‌شود احساس مسئولیت کنم. به هر حال معلم‌ها باید مراقب بچه‌ها باشند.
صدای لاجونا که کنار درب ماشینم ایستاده من را به خودم می‌‌آورد.
- بیا
سه تا از تارموهای بلندش از کش مو فرار کرده‌اند و در صورت جوانش ریخته‌اند. بلیط رستوران را در دستانش نگه داشته. موهایش مثل شماشادی که از حصار چوبی آویزان باشد به نظر می‌رسد.
- بفرما
همانطور که بلیط را به طرف من تکان می‌دهد، با نگرانی به پشت سرش نگاه می‌کند. به محض این که کاغذ را از دست او می‌گیرم دستش را عقب میکشد و آن را روی کمر باریکش می‌گذارد.
- این شماره‌ و آدرس محل زندگی عمه سارگه. اون تعمیرات خونه‌ی عمه بزرگمو خودش انجام می‌ده.
بعد درحالی که به جای من، به کفش‌های گلی‌اش نگاه می‌کند ادامه می‌دهد:
- اون این کارا رو بلده می‌تونه مشکل سقف رو برات حل کنه.
بهت زده جواب می‌دهم:
- حتما بهش زنگ می‌زنم.خیلی ممنون
لاجونا قصد برگشتن می‌کند :
- کاری نکردم. به هر حال اون به پول این کار نیاز داره.
-به هر حال خیلی ازت متشکرم.
در حین رفتن پایش روی گودال گلی می‌رود و گل به اطراف می‌پاشد. همین موقع است که متوجه کاغذ کوچک مستطیلی در جیب عقبش می‌شوم. به جلو خم می‌شوم تا آن را شناسایی کنم. مطمئنم که یکی از کپی‌های گمشده‌ی کتاب قلعه‌ی حیوانات من است.
همانطور به آن خیره شده‌ام که او برمی‌گردد و از بالای شانه‌اش به من نگاه می‌کند، قبل از برگشتن به سمت من چند قدم دیگر بر می‌دارد.سپس سرش را تکان می‌دهد و به طرف من می‌چرخد.انگار که می‌خواهد چیزی بگوید. طوری که انگار تسلیم شده باشد بازوهایش را بالا می‌اندازد و بالاخره به حرف می‌آید:
- عمارت بزرگ قاضی نزدیک خونه‌ایه که اجاره کردی . اونور میدونه.یه عالمه کتاب اونجاست. دیوارها از زمین تا سقف پر از کتابن و هیچکس به اون کتابا اهمیتی نمی‌ده.

پایان فصل چهارم
کد:
روزی روزگاری..."همانطور که آهنگ یک برنامه‌ی تلویزیونی را در سرم می‌شنوم آن را با خودم زمزمه می‌کنم. این برنامه یکی از برنامه‌های تلویزیونی مورد علاقه‌ام در دوران نوجوانی بود بودن والری برنلی در این برنامه باعث شده بود که همه‌ی دورگه‌های ایتالیایی به نظر جذاب برسند. مخصوصا بعد از ازدواجش با ادی ون هالن به شخصیت محبوبی تبدیل شد. آهنگ این برنامه شعارمن برای این سال سخت است.
پسرک شلپ شلوپ کنان از مسیر باریک چمن کاری شده عبور می‌کند. اجازه می‌دهن دوچرخه‌ی بزرگش به یک طرف مایل شود و کمی روی شن‌های لیز سر می‎‌خورد و در آخر موفق می‌شود توقف کند. با پایش ضربه ‌ای به جک دوچرخه می‌زند و پیاده می‌شود . به طرف پشت ساختمان کلاک می‌رود. همانطور که او را نگاه می‌کنم با یکی از خدمتکارها چند کلمه حرف می‌زند و کمی مرغ سوخاری از او می‌گیرد. خدمتکار او را به سرعت دور می‌کند. به طرف دوچرخه می‌دود و شروع به هل دادن آن می‌کند. دسته‌ی دوچرخه و مرغ سوخاری با هم در مشت‌هایش فشرده می‌شوند. گوشه‌ی ساختمان مغازه مانع دیدم می‌شود و او از میدان دید من خارج می‌شود.
شاید باید دنبال او بروم و او را درباره‌ی تقاطع‌ها توجیه کنم. شغل جدیدم باعث می‌شود احساس مسئولیت کنم. به هر حال معلم‌ها باید مراقب بچه‌ها باشند.
صدای لاجونا که کنار درب ماشینم ایستاده من را به خودم می‌‌آورد.
- بیا
سه تا از تارموهای بلندش از کش مو فرار کرده‌اند و در صورت جوانش ریخته‌اند. بلیط رستوران را در دستانش نگه داشته. موهایش مثل شماشادی که از حصار چوبی آویزان باشد به نظر می‌رسد.
- بفرما
همانطور که بلیط را به طرف من تکان می‌دهد، با نگرانی به پشت سرش نگاه می‌کند. به محض این که کاغذ را از دست او می‌گیرم دستش را عقب میکشد و آن را روی کمر باریکش می‌گذارد.
- این شماره‌ و آدرس محل زندگی عمه سارگه. اون تعمیرات خونه‌ی عمه بزرگمو خودش انجام می‌ده.
بعد درحالی که به جای من، به کفش‌های گلی‌اش نگاه می‌کند ادامه می‌دهد:
- اون این کارا رو بلده می‌تونه مشکل سقف رو برات حل کنه.
بهت زده جواب می‌دهم:
- حتما بهش زنگ می‌زنم.خیلی ممنون
لاجونا قصد برگشتن می‌کند :
- کاری نکردم. به هر حال اون به پول این کار نیاز داره.
-به هر حال خیلی ازت متشکرم.
در حین رفتن پایش روی گودال گلی می‌رود و گل به اطراف می‌پاشد. همین موقع است که متوجه کاغذ کوچک مستطیلی در جیب عقبش می‌شوم. به جلو خم می‌شوم تا آن را شناسایی کنم. مطمئنم که یکی از کپی‌های گمشده‌ی کتاب قلعه‌ی حیوانات من است.
همانطور به آن خیره شده‌ام که او برمی‌گردد و از بالای شانه‌اش به من نگاه می‌کند، قبل از برگشتن به سمت من چند قدم دیگر بر می‌دارد.سپس سرش را تکان می‌دهد و به طرف من می‌چرخد.انگار که می‌خواهد چیزی بگوید. طوری که انگار تسلیم شده باشد بازوهایش را بالا می‌اندازد و بالاخره به حرف می‌آید:
- عمارت بزرگ قاضی نزدیک خونه‌ایه که اجاره کردی . اونور میدونه.یه عالمه کتاب اونجاست. دیوارها از زمین تا سقف پر از کتابن و هیچکس به اون کتابا اهمیتی نمی‌ده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
فصل پنجم:

هانی گوست - آگوستینا، لوسیانا سال 1875



گاهی دردسر مثل یک تکه نخ است که از پیچش اول اشتباه بافته شده و در هم تنیده شده است. نه می‌توانی بفهمی که چرا، نه می‌توانی صافش کنی و نه می‌توانی از آن فرار کنی و پنهان شوی. مثل روزهای بد گذشته که میزوس وارد کارگاه ریسندگی می‌شد و اگر می‌دید کار کسی ایراد دارد با شلاق به طرف آن زن یا دختر می‌رفت. آن انبار قدیمی همزمان هم جای خوب و هم جای ترسناکی بود. زن‌ها بچه‌هایشان را با خود به آنجا می‌آوردند و با هم کار می‌کردند و آواز می‌خواندند. نخ‌ها را با گیاهان و پو*ست چوب درخت گردو و زاج درون دیگ‌ها می‌جوشاندند تا نخ‌های رنگی بسازند.آبی، کره‌ای، قرمز. خیلی چشم نواز بود. اما همیشه یک دلشوره بابت پیامدهای وحشتناک افتادن یک نخ یا به اشتباه بافته شدن، آن وجود داشت. حتی حالا که چرخ‌ها و ماشین‌های بافندگی ساکت نشسته‌اند و گرد و غبارروی آن‌ها را پوشانده است،جایی دور زیر نیمکت ها، جایی که هیچ کس جز ما و موش ها از آن خبر ندارد، نخ ها ی خ*را*ب قدیمی و پارچه‌های به اشتباه بافته شده وجود دارد که دور از دید پنهان شده است درست همانطور که دردسر کمین می‌کند.
همانطور که از کارگاه ریسندگی عبور می‌کنم به راه‌های مخفی قدیمی فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بفهمم چطور می‌توانم بانوی کوچک را در سفرش دنبال کنم تا بتوانم از رازهای او سردرآورم؟ با خودم می‌گویم: هانی ! حتما اینکه بری بشینی پشت اون درشکه و برونیش راحت تره تا این که بخوای تعقیبشون کنی. همین الانشم سرو وضعت پسرونس کی میخواد بفهمه؟
با عجله به سمت انبار اسب و سوله واگن می روم، می‌دانم که آنجا مگس پر نمی‌زند. پرسی این روزها سر خودش را با فروش سهام در جاهای دیگر گرم می‌کند. خانم که تقریبا زمین گیر شده خانم لاویانا که قرار بوده مدرسه باشد. آقا هم که به تگزاس رفته. هیچ کاری برای یک راننده نیست.
در انبار منتظر می‌مانم تا پسربچه‌ی پادو پابرهنه به طرفم بدود. اصلا آن بچه را نمی‌شناسم _ کارهای خانه این روزها آنقدر وقت نمی‌گیرد تا کارکنان با هم آشنا شوند_ اما او خیلی ریزنقش است. پیراهن بلندی بر تن دارد که حین دویدن پاهای لاغرش را احاطه می‌کند.
- خانم لاویانا درشکه رو میخواد. لطفا زود بیارش به خروجی باغچه‌ی پشتی.
با صدای بلند به او می‌گویم:
- آره بهم گفتن. برگرد بهش بگو فورا انجام می‌شه.
قبل از این که پلک بزنم دیگر اثری از پسربچه نیست و از او فقط حاله‌ای از گرد و خاک به جا مانده.
به سراغ کارم می‌روم ولی انگشتانم روی سگک مهار می‌لرزد. صدای تپش قلبم از شدت هیجان مثل صدای چکش آهنگری پرسی شده. به سختی می‌توانم مادیان مسی رنگی که آقا سال قبل از جنگ نام او را جینجر گذاشته بود را آماده کنم.
وقتی میله های درشکه را پشتش می‌گذارم و تسمه‌ها را می‌بندم کمی از دست من عصبانی می‌شود. چشمانش در حدقه می‌چرخد. انگار که می‌خواهد به من بگوید:
- خانم حتما مچمونو می‌گیره. به نظرت بعدش چی می‌شه؟
کد:
هانی گوست - آگوستینا، لوسیانا سال 1875



گاهی دردسر مثل یک تکه نخ است که از پیچش اول اشتباه بافته شده و در هم تنیده شده است. نه می‌توانی بفهمی که چرا، نه می‌توانی صافش کنی و نه می‌توانی از آن فرار کنی و پنهان شوی. مثل روزهای بد گذشته که میزوس وارد کارگاه ریسندگی می‌شد و اگر می‌دید کار کسی ایراد دارد با شلاق به طرف آن زن یا دختر می‌رفت. آن انبار قدیمی همزمان هم جای خوب و هم جای ترسناکی بود. زن‌ها بچه‌هایشان را با خود به آنجا می‌آوردند و با هم کار می‌کردند و آواز می‌خواندند. نخ‌ها را با گیاهان و پو*ست چوب درخت گردو و زاج درون دیگ‌ها می‌جوشاندند تا نخ‌های رنگی بسازند.آبی، کره‌ای، قرمز. خیلی چشم نواز بود. اما همیشه یک دلشوره بابت پیامدهای وحشتناک افتادن یک نخ یا به اشتباه بافته شدن، آن وجود داشت. حتی حالا که چرخ‌ها و ماشین‌های بافندگی ساکت نشسته‌اند و گرد و غبارروی آن‌ها را پوشانده است،جایی دور زیر نیمکت ها، جایی که هیچ کس جز ما و موش ها از آن خبر ندارد، نخ ها ی خ*را*ب قدیمی و پارچه‌های به اشتباه بافته شده وجود دارد که دور از دید پنهان شده است درست همانطور که دردسر کمین می‌کند.
همانطور که از کارگاه ریسندگی عبور می‌کنم به راه‌های مخفی قدیمی فکر می‌کنم و سعی می‌کنم بفهمم چطور می‌توانم بانوی کوچک را در سفرش دنبال کنم تا بتوانم از رازهای او سردرآورم؟ با خودم می‌گویم: هانی ! حتما اینکه بری بشینی پشت اون درشکه و برونیش راحت تره تا این که بخوای تعقیبشون کنی. همین الانشم سرو وضعت پسرونس کی میخواد بفهمه؟
با عجله به سمت انبار اسب و سوله واگن می روم، می‌دانم که آنجا مگس پر نمی‌زند. پرسی این روزها سر خودش را با فروش سهام در جاهای دیگر گرم می‌کند. خانم که تقریبا زمین گیر شده خانم لاویانا که قرار بوده مدرسه باشد. آقا هم که به تگزاس رفته. هیچ کاری برای یک راننده نیست.
در انبار منتظر می‌مانم تا پسربچه‌ی پادو پابرهنه به طرفم بدود. اصلا آن بچه را نمی‌شناسم _ کارهای خانه این روزها آنقدر وقت نمی‌گیرد تا کارکنان با هم آشنا شوند_ اما او خیلی ریزنقش است. پیراهن بلندی بر تن دارد که حین دویدن پاهای لاغرش را احاطه می‌کند.
- خانم لاویانا درشکه رو میخواد. لطفا زود بیارش به خروجی باغچه‌ی پشتی.
با صدای بلند به او می‌گویم:
- آره بهم گفتن. برگرد بهش بگو فورا انجام می‌شه.
قبل از این که پلک بزنم دیگر اثری از پسربچه نیست و از او فقط حاله‌ای از گرد و خاک به جا مانده.
به سراغ کارم می‌روم ولی انگشتانم روی سگک مهار می‌لرزد. صدای تپش قلبم از شدت هیجان مثل صدای چکش آهنگری پرسی شده. به سختی می‌توانم مادیان مسی رنگی که آقا سال قبل از جنگ نام او را جینجر گذاشته بود را آماده کنم.
وقتی میله های درشکه را پشتش می‌گذارم و تسمه‌ها را می‌بندم کمی از دست من عصبانی می‌شود. چشمانش در حدقه می‌چرخد. انگار که می‌خواهد به من بگوید:
- خانم حتما مچمونو می‌گیره. به نظرت بعدش چی می‌شه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
فکرم را جمع و جور می‌کنم و مصمم به سوی صندلی که بالای گلگیر در کابین راننده است بالا می‌روم. اگر بتوانم به اندازه‌ی کافی خانم لاویانا را گول بزنم که سوار درشکه شود، احتمالا قسر در می‌روم. افسار اسب در دستم می‌لرزد اما انگار برای اسب مهم نیست. حیوان نجیب، مهربان و مطیعی است. با این حال وقتی از اصطبل دور می‌شویم، گ*ردنش را با شیهه‌ی بلندی می‌تاباند. صدایش آنقدر بلند است که به راحتی ده مایل آن طرف تر می‌رود و تن امواتی که پشت باغچه زیر خاک دفن شده‌اند را در گور می‌لرزاند.
رعشه‌ای سر تا پایم را می‌لرزاند. اگر تاتی بفهمد درحال انجام چه کاری هستم حتما می‌گوید که یک تخته کم دارم. خوب می‌دانم که الان با جیسون و جان سر مزرعه هستند و همگی تلاش می‌کنند که وانمود کنند یک روز عادی را می‌گذرانند در حالی که هر مضطرب و نگران، چشم به راه من هستند. از آنجایی که خانم و سدی شب گذشته مضنون شدند، احتمال هیچ کدام از آن‌ها جرعت نمی‌کنند که نزدیک عمارت بیایند. اگر خانم یکی از خدمتکار ها را به زمین ما بفرستد تا سر و گوشی به آب دهد، آن فرد متوجه هیچ چیز غیر عادی در آنجا نمی‌شود.
آن‌ها نگران من هستند ولی هیچ کاری از دست من ساخته نیست. این روزها نمی‌شود به هیچ کس در گاسوود گرو اعتماد کرد و پیامی برایشان فرستاد.
نفسم را حبس می‌کنم و مهره‌های یادگاری مادربزرگ را که با طناب چرمی به گردنم بسته‌ام در مشت فشار می‌دهم. سپس از خانه روی برمی‌گردانم و مادیان را به طرف باغچه هدایت می‌کنم. شاخه‌های درختان بلوط از شدت سنگینی خم شده و شاخه‌های درخت انگور آنها را مانند توردوزی یک لباس زیبا به هم بافته‌اند. همانطور که با اسب پیر به جلو می‌روم شاخه‌ی درختان مدام به کلاهم گیر می‌کنند و به بدنم می‌خورند. خرمگسی اسب را کلافه می‌کند. اسب خرخر می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و صدایی از افسار در می‌آورد.
- هیشش آروم باش.
همانطورکه کالسکه را تلق تولوق کنان دنبال خود می‌کشاند ،قبل از پل قدیمی افسارش را می‌کشم و او را متوقف می‌کنم.
هیچ کس آنجا نیست. هیچ نشانی از کسی دیده نمی‌شود.
به آهستگی در حالی که سعی می‌کنم تا صدایم را کمی تغییر بدهم که بلکه شبیه صدای جان که هنوز کاملا به بلوغ نرسیده بود به نظر برسد زمزمه می‌کنم:
- خانم لاوینیا؟
خم می‌شوم و سعی می‌کنم کنار پل را ببینم.
- کسی اونجا نیست؟
اگر خانم مچ او را وقت فرار گرفته بود چه؟
صدای شکستن شاخه توجه اسب را جلب می‌کند. سرش را برمی‌گرداند و چند قدم به طرف منشا صدا می‌رود. اما صدای دیگری به جز صداهای معمول به گوش نمی‌رسد. صدای تکان خوردن شاخه‌های بلوط، حرف زدن پرنده‌ها با هم و بگو مگوی سنجاب ها روی شاخه‌ی درختان. به جز این‌ها صدایی به گوش نمی‌رسد. یک دارکوب شروع به نوک زدن به تنه‌‌ی درخت می‌کند. جینجر روی خرمگس تمرکز کرده. از اسب پایین میروم تا او را از شر خرمگس راحت کنم که مبادا سرو صدا به راه بیاندازد.
- هی پسر!
قبل از این‌که متوجه صدایی بشوم خانم لاوینا به من رسده‌است. به سرعت سر جایم برمی‌گردم. خاطرات بد پشت سر هم به مغزم هجوم می‌آورند.بهترین روز زندگی‌ام روزی بود که امارت را ترک کردن تا با تاتی زندگی کنم و دیگر مجبور نبودم از لاوینیا پرستاری کنم.این دختر به محض این که کمی بزرگ شد با هر چیزی که دم دستش بود من‌را می‌زد. انگار که فهمیده بود مادرش با این کار به او افتخار می‌کند.
کد:
فکرم را جمع و جور می‌کنم و مصمم به سوی صندلی که بالای گلگیر در کابین راننده است بالا می‌روم. اگر بتوانم به اندازه‌ی کافی خانم لاویانا را گول بزنم که سوار درشکه شود، احتمالا قسر در می‌روم. افسار اسب در دستم می‌لرزد اما انگار برای اسب مهم نیست. حیوان نجیب، مهربان و مطیعی است. با این حال وقتی از اصطبل دور می‌شویم، گ*ردنش را با شیهه‌ی بلندی می‌تاباند. صدایش آنقدر بلند است که به راحتی ده مایل آن طرف تر می‌رود و تن امواتی که پشت باغچه زیر خاک دفن شده‌اند را در گور می‌لرزاند.
رعشه‌ای سر تا پایم را می‌لرزاند. اگر تاتی بفهمد درحال انجام چه کاری هستم حتما می‌گوید که یک تخته کم دارم. خوب می‌دانم که الان با جیسون و جان سر مزرعه هستند و همگی تلاش می‌کنند که وانمود کنند یک روز عادی را می‌گذرانند در حالی که هر مضطرب و نگران، چشم به راه من هستند. از آنجایی که خانم و سدی شب گذشته مضنون شدند، احتمال هیچ کدام از آن‌ها جرعت نمی‌کنند که نزدیک عمارت بیایند. اگر خانم یکی از خدمتکار ها را به زمین ما بفرستد تا سر و گوشی به آب دهد، آن فرد متوجه هیچ چیز غیر عادی در آنجا نمی‌شود.
آن‌ها نگران من هستند ولی هیچ کاری از دست من ساخته نیست. این روزها نمی‌شود به هیچ کس در گاسوود گرو اعتماد کرد و پیامی برایشان فرستاد.
نفسم را حبس می‌کنم و مهره‌های یادگاری مادربزرگ را که با طناب چرمی به گردنم بسته‌ام در مشت فشار می‌دهم. سپس از خانه روی برمی‌گردانم و مادیان را به طرف باغچه هدایت می‌کنم. شاخه‌های درختان بلوط از شدت سنگینی خم شده و شاخه‌های درخت انگور آنها را مانند توردوزی یک لباس زیبا به هم بافته‌اند. همانطور که با اسب پیر به جلو می‌روم شاخه‌ی درختان مدام به کلاهم گیر می‌کنند و به بدنم می‌خورند. خرمگسی اسب را کلافه می‌کند. اسب خرخر می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و صدایی از افسار در می‌آورد.
- هیشش آروم باش.
همانطورکه کالسکه را تلق تولوق کنان دنبال خود می‌کشاند ،قبل از پل قدیمی افسارش را می‌کشم و او را متوقف می‌کنم.
هیچ کس آنجا نیست. هیچ نشانی از کسی دیده نمی‌شود.
به آهستگی در حالی که سعی می‌کنم تا صدایم را کمی تغییر بدهم که بلکه شبیه صدای جان که هنوز کاملا به بلوغ نرسیده بود به نظر برسد زمزمه می‌کنم:
- خانم لاوینیا؟
خم می‌شوم و سعی می‌کنم کنار پل را ببینم.
- کسی اونجا نیست؟
اگر خانم مچ او را وقت فرار گرفته بود چه؟
صدای شکستن شاخه توجه اسب را جلب می‌کند. سرش را برمی‌گرداند و چند قدم به طرف منشا صدا می‌رود. اما صدای دیگری به جز صداهای معمول به گوش نمی‌رسد. صدای تکان خوردن شاخه‌های بلوط، حرف زدن پرنده‌ها با هم و بگو مگوی سنجاب ها روی شاخه‌ی درختان. به جز این‌ها صدایی به گوش نمی‌رسد. یک دارکوب شروع به نوک زدن به تنه‌‌ی درخت می‌کند. جینجر روی خرمگس تمرکز کرده. از اسب پایین میروم تا او را از شر خرمگس راحت کنم که مبادا سرو صدا به راه بیاندازد.
- هی پسر!
قبل از این‌که متوجه صدایی بشوم خانم لاوینا به من رسده‌است. به سرعت سر جایم برمی‌گردم. خاطرات بد پشت سر هم به مغزم هجوم می‌آورند.بهترین روز زندگی‌ام روزی بود که امارت را ترک کردن تا با تاتی زندگی کنم و دیگر مجبور نبودم از لاوینیا پرستاری کنم.این دختر به محض این که کمی بزرگ شد با هر چیزی که دم دستش بود من‌را می‌زد. انگار که فهمیده بود مادرش با این کار به او افتخار می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
سرم را به سختی زیر کلاه پنهان می‌کنم. به زودی می‌فهمم که این نقشه جواب می‌دهد یا نه.خانم لاوینیا احمق نیست. ولی ما به اندازه‌ی کافی به هم نزدیک نشده بودیم.
- چرا برام اون کالسکه‌ای که سقف تاشو داشت رو نیاوردی؟
صدایش مثل صدای مادرش زنگ دارد اما ظاهرش اصلا شبیه مادرش نیست. حتی من هم به خاطر دارم که خانم تنومند تر و توپر تر از او بود.قدبلند تر هم بود. تقریبا هم قد خود من بود.
- گفته بودم کابریولت* رو بیاری که خودم بتونم برونمش چرا با این اومدی؟ به اون پسربچه‌ی پادو گفته بودم... وایسا ببینم پرسی کجاس چرا خودش نیومده؟
فکر می‌کنم بهتر است نگویم که پرسی بیرون از اینجا استخدام شده تا از آنجایی که خانم حقوق او را قطع کرده، یک لقمه نان در بیاورد.بنابراین پاسخ می‌دهم:
- کابریولت شکسته بود و هنوز تعمیر نشده بود. هیچ کس توی اصطبل نبود به خاطر همین خودم کالسکه رو آوردم و اومدم که برونمش.
انگار که به طور کلی قانع شده باشد، خودش بدون این که منتظر کمک بماند سوار کالسکه می‌شود. از آنجایی که در تلاشم زیادی به او نزدیک نشوم، اینطوری برای من بهتر هم هست. روی صندلی مستقر می‌شود و می‌گوید:
- از جاده خاکی برو جلو نمی‌خوام از کنار عمارت رد بشیم. مامانم خوابه نمی‌خوام سر و صدا اذیتش کنه.
سعی می‌کند که لحنش به اندازه‌ی مادرش قاطع به نظر برسد اما حتی حالا که شانزده ساله است و لباس و دامن بزرگسالان را بر تن دارد، هنوز هم مثل یک بچه که در حال خاله بازی است به نظر می‌رسد.
از اسب بالا می‌روم و او را "هی" می‌کنم. و دور کوتاهی حول حوض می‌زنم. چرخ‌های بزرگ کالسکه روی سنگ فرش‌های شل و پیچک های وحشی می‌چرخند. وقتی راه هموار می‌شود اسب را وادار به دویدن می‌کنم. هنوز به خوبی یورتمه می‌رود. هرچند مدت زمان زیادی است که در اصطبل مانده. موهای جلوی پیشانی‌اش تکان می‌خورد و مگس‌ها را دور نگه می‌دارد.
سه مایل از دیوار مزرعه دور می‌شویم و جلوی کلیسای کوچک سفید می‌ ایستیم. این کلیسا را خانم در دوره‌ی برده داری برای ما ساخته بود تا هر هفته یکشنبه به آنجا برویم. به همه‌ی ما یک جور لباس سفید می‌پوشاند و دور گردنمان ربان آبی رنگی می‌بست تا در چشم همسایه‌ها شیک به نظر برسد. بالای بالکن می‌نشستیم و به موعظه‌ی روحانی سفید پو*ست گوش می‌کردیم. از وقتی که آزاد شده‌ام اصلا به آن ساختمان نرفته‌ام. این روزها ما عبادتگاه مخصوص خودمان را داشتیم که رنگین پو*ست‌ها هم می‌توانستند در آن موعظه کنند. هر چند مکان ما چندوقت یکبار به خاطر دور نگه داشتن نژادپرستان عوض می‌شود اما همگی می‌دانیم که چه زمانی باید به کجا برویم. خانم می‌گوید:
- اینجا وایسا
افسار را می‌کشم و اسب را متوقف می‌کنم. یعنی ما به کلیسا می‌رویم؟ به هر حال نمی‌توانم این سوال را بلند بپرسم.
از پشت، جونو جین می آید که روی زین زنانه سوار بر یک اسب خاکستری بزرگ است. پاهای لاغر او که از لباس دخترانه‌اش بیرون مانده با جوراب بلند مشکی پوشانده شده‌است. حالا در روشنایی روز می‌توانم ببینم که بیشتر جاهای جورابش وصله شده. چکمه‌های او از نوک پنجه تقریبا پاره شده‌اند. لباس راه‌راه آبی رنگ او تمیز است اما درزهای آن کشیده شده. انگار از وقتی که آن لباس را برای او خریده‌اند کمی بزرگتر شده است.

*کابریولت: نوع خاصی از کالسکه که سقف تاشو داشته است

کد:
سرم را به سختی زیر کلاه پنهان می‌کنم. به زودی می‌فهمم که این نقشه جواب می‌دهد یا نه.خانم لاوینیا احمق نیست. ولی ما به اندازه‌ی کافی به هم نزدیک نشده بودیم.

- چرا برام اون کالسکه‌ای که سقف تاشو داشت رو نیاوردی؟

صدایش مثل صدای مادرش زنگ دارد اما ظاهرش اصلا شبیه مادرش نیست. حتی من هم به خاطر دارم که خانم تنومند تر و توپر تر از او بود.قدبلند تر هم بود. تقریبا هم قد خود من بود.

- گفته بودم کابریولت* رو بیاری که خودم بتونم برونمش چرا با این اومدی؟ به اون پسربچه‌ی پادو گفته بودم... وایسا ببینم پرسی کجاس چرا خودش نیومده؟

فکر می‌کنم بهتر است نگویم که پرسی بیرون از اینجا استخدام شده تا از آنجایی که خانم حقوق او را قطع کرده، یک لقمه نان در بیاورد.بنابراین پاسخ می‌دهم:

- کابریولت شکسته بود و هنوز تعمیر نشده بود. هیچ کس توی اصطبل نبود به خاطر همین خودم کالسکه رو آوردم و اومدم که برونمش.

انگار که به طور کلی قانع شده باشد، خودش بدون این که منتظر کمک بماند سوار کالسکه می‌شود. از آنجایی که در تلاشم زیادی به او نزدیک نشوم، اینطوری برای من بهتر هم هست. روی صندلی مستقر می‌شود و می‌گوید:

- از جاده خاکی برو جلو نمی‌خوام از کنار عمارت رد بشیم. مامانم خوابه نمی‌خوام سر و صدا اذیتش کنه.

سعی می‌کند که لحنش به اندازه‌ی مادرش قاطع به نظر برسد اما حتی حالا که شانزده ساله است و لباس و دامن بزرگسالان را بر تن دارد، هنوز هم مثل یک بچه که در حال خاله بازی است به نظر می‌رسد.

از اسب بالا می‌روم و او را "هی" می‌کنم. و دور کوتاهی حول حوض می‌زنم. چرخ‌های بزرگ کالسکه روی سنگ فرش‌های شل و پیچک های وحشی می‌چرخند. وقتی راه هموار می‌شود اسب را وادار به دویدن می‌کنم. هنوز به خوبی یورتمه می‌رود. هرچند مدت زمان زیادی است که در اصطبل مانده. موهای جلوی پیشانی‌اش تکان می‌خورد و مگس‌ها را دور نگه می‌دارد.

سه مایل از دیوار مزرعه دور می‌شویم و جلوی کلیسای کوچک سفید می‌ ایستیم. این کلیسا را خانم در دوره‌ی برده داری برای ما ساخته بود تا هر هفته یکشنبه به آنجا برویم. به همه‌ی ما یک جور لباس سفید می‌پوشاند و دور گردنمان ربان آبی رنگی می‌بست تا در چشم همسایه‌ها شیک به نظر برسد. بالای بالکن می‌نشستیم و به موعظه‌ی روحانی سفید پو*ست گوش می‌کردیم. از وقتی که آزاد شده‌ام اصلا به آن ساختمان نرفته‌ام. این روزها ما عبادتگاه مخصوص خودمان را داشتیم که رنگین پو*ست‌ها هم می‌توانستند در آن موعظه کنند. هر چند مکان ما چندوقت یکبار به خاطر دور نگه داشتن نژادپرستان عوض می‌شود اما همگی می‌دانیم که چه زمانی باید به کجا برویم. خانم می‌گوید:

- اینجا وایسا

 افسار را می‌کشم و اسب را متوقف می‌کنم. یعنی ما به کلیسا می‌رویم؟ به هر حال نمی‌توانم این سوال را بلند بپرسم.

از پشت، جونو جین می آید که روی زین زنانه سوار بر یک اسب خاکستری بزرگ است. پاهای لاغر او که از لباس دخترانه‌اش بیرون مانده با جوراب بلند مشکی پوشانده شده‌است. حالا در روشنایی روز می‌توانم ببینم که بیشتر جاهای جورابش وصله شده. چکمه‌های او از نوک پنجه تقریبا پاره شده‌اند. لباس راه‌راه آبی رنگ او تمیز است اما درزهای آن کشیده شده. انگار از وقتی که آن لباس را برای او خریده‌اند کمی بزرگتر شده است.



*کابریولت: نوع خاصی از کالسکه که سقف تاشو داشته است
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
اسبی که او سوار است به نظر تنومند می‌آید و از گر*دن برافراشته اش معلوم است که مدتی است برای جفت گیری به حال خود رها شده. به هر حال به نظر می‌رسد که این دختر مثل مادرش ، با آن چشمان سبز رنگ جادویی وعجیب و غریب، به خوبی با حیوانات کنار می‌آید.موهای بلندش از روی کمرش پیچ خورده و روی زین افتاده و با یال اسب درامیخته و به همین دلیل این دو از دور شبیه یک موجود به نظر می‌رسند. جونیو جین در حالی که چانه‌اش را بالا گرفته ، سوار کالسکه می‌شود چشمانش را ریز می‌کند و به من نگاه می‌اندازد.هنوز هم از هیجان می‌لرزم.آیا او شب گذشته من را در حال زیر نظر گرفتن خود دیده‌است؟ آیا او می‌داند؟ تا من را جادو نکرده شانه‌هایم را به طرف کلاهم بالا می‌آورم که از دید او پنهان باشم.

سکوت بین خانم لاوینیا و جونیو جین بسیار سنگین است. بالاخره خانم لاوینیا جوری که انگار از دهنش در رفته باشد می‌گوید:
- مارو تعقیب کن
- *(خیلی خب باشه)C’est ce bon
کلمات فراسوی او مثل موسیقی آهنگین است. من را یاد آواز کودکان یتیمی می‌اندازد که قبل از جنگ توسط راهبه‌ها اسیر می‌شدند تا در جشن‌ها و اعیاد برای سفید پوستان اجرا کنند. جونیو جین ادامه می‌دهد:
- درواقع خودمم می‌خواستم همین کار رو کنم.
- اصلا دلم نمی‌خواد کالسکه‌ی پدرمو کثیف کنی.
- وقتی همچین اسب خوبی برای سوار شدن بهم داده اصلا به کالسکه هیچ نیازی ندارم.
- همینم از سرت زیاده. ده برابر اینو برای من کنار گذاشته حالا می‌بینی.
- حتما خواهیم دید.
صدای جونیو جین اصلا ترس و شک را نشان نمی‌دهد. خانم در صندلی‌اش جابجا می‌شود و صدای ناله‌ی فنرهای صندلی در می‌آید. دست‌هایش را به هم قفل می‌کند و روی دامن قرمزش که تاتی تابستان سال گذشته برای روز اول مدرسه‌اش دوخته بود می‌گذارد. می‌خواهد همانطور که مادرش گفته، ظاهرش را حفظ کند. دامن قرمزش هم از روی یکی از دامن‌های مادرش الگو برداری شده.
- بیا واقع بین باشیم جونیو جین. اکر مادرت زن عاقلی بود و انقدر بی بند و بار نبود بعد از یکی دوماه که بابام نیست که کمکش کنه ، اینجوری تو دردسر نمیافتاد پس من و تو هردو یجورایی قربانی حماقت والدینمون هستیم اینطور نیست؟ یا خدا بالاخره یه چیز مشترک بینمون پیدا کردم. هردوی ما از کسایی که قرار بوده ازمون محافظت کنن ضربه خوردیم. اینطور نیست؟
جونیو جین جوابی نمی‌دهد. فقط به زبان فرانسوی کلماتی زمزمه می‌کند. شاید هم ورد می‌خواند. نمی‌خواهم بدانم. روی تخته خم می‌شوم وتا جایی که مبتوانم از او دور میشوم تا آن نفرین از سرم رد شود. بازوهایم را به بدنم می‌چسبانم ، زبانم را بروی سقف دهانم نگه داشته و ل*ب‌هایم را محکم به هم فشار می‌دهم تا طلسم او در من نفوذ نکند. خانم لاوینیا به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- البته که به محض پیدا کردن اون نامه همون کاری رو می‌کنیم که بابا خواسته.
هیچ وقت برایش مهم نبوده که متکلم وحده نباشد. پس همانطور به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- فقط می‌خوام سر قولی که بهم دادی بمونی. وقتی اسناد بابا پیدا شد و احیانا معلوم شد که اتفاق بدی برای اون توی تگزاس افتاده، باید بدون این که برای خانوادم رسوایی به بار بیاری از خواسته‌ی بابام پیروی کنی.
از عمد مادیان را از روی چاله رد می‌کنم تا شاید حواس خانم قدری پرت شود و ساکت شود. لحن مرموز او من را یاد وقتی می‌اندازد که در تگزاس به من چای خوراند. کمی از مرگ موش سدی در چای ریخته بود. فقط می‌خواست ببیند چه اتفاقی برای من می‌افتد. من فقط هفت سال داشتم و شاید فقط چند ماه مانده بود تا هشت ساله شوم. به تازگی از دست جپ لانچ جان سالم به در برده بودم. اما وقتی آن چای را خوردم با خودم گفتم کاش زودتر مرده بودم. آن موقع ها لاوینیا پنج ساله بود.
کاش می‌توانستم این داستان عبرت آموز را برای جونیو جین تعریف کنم. هرچند خیلی طرفدار این دختر نیستم. تمام این سال‌ها زندگی راحت و مرفهی داشته و پول گوست‌ها را خرج کرده. این دختر با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده این اوضاع برای همیشه ادامه پیدا می‌کند؟ حتی اگر با مادرش آواره‌ی خیابان شود ذره‌ای دلم به حالشان نمی‌سوزد.آنوقت است که یاد می‌گیرند کار کنند. یا باید کار کنند یا از گرسنگی بمیرند. درست مثل بقیه‌ی ما.
هیچ دلیلی برای نگران شدن برای هیچ کدام از این دو دختر ندارم و نگرانشان هم نیستم. من برایشان بیشتر از کسی که در زمینشان کار می‌کند، لباس‌هایشان را می‌شوید یا برایشان غذا می‌پزد نیستم. مگر حتی حالا که مثلا دوره‌ی برده داری تمام شده، در برابر همه‌ی این کارها چه چیزی گیر من می‌آید؟ بیشتر شب‌ها گرسنه می‌خوابم و سقف بالای سرم چکه می‌کند و حداقل تا زمانی که پولی که در قرارداد آمده را ندهیم پولی ندارم که آن را تعمیر کنم. فقط پو*ست و ماهیچه و استخوان هستم. نه می‌توانم درست فکر کنم، نه عشق و رویایی در زندگی دارم.
زمان آن رسیده تا از نگاه کردن به چیزهایی که مال سفیدپوست‌هاست دست بکشم و ببینم چه چیزی در این زندگی به من تعلق دارد.
خانم لاوینیا دستور می‌دهد:
- هی پسر سریع‌تر برو.
به آهستگی جواب می‌دهم:
- جاده صاف نیست خانم. وقتی از ریور رود بالا بریم راه صاف‌تر می‌شه.اون جاده هموار تره.
جینجر پیر هم مثل گاسوود گرو روزهای بهتری به خودش دیده و عبور از زمین بارانی گل‌آلود برایش آسان نیست. خانم لاوینیا دوباره دستور می‌دهد:
- کاری که گفتم رو بکن
کد:
اسبی که او سوار است به نظر تنومند می‌آید و از گر*دن برافراشته اش معلوم است که مدتی است برای جفت گیری به حال خود رها شده. به هر حال به نظر می‌رسد که این دختر مثل مادرش ، با آن چشمان سبز رنگ جادویی وعجیب و غریب، به خوبی با حیوانات کنار می‌آید.موهای بلندش از روی کمرش پیچ خورده و روی زین افتاده و با یال اسب درامیخته و به همین دلیل این دو از دور شبیه یک موجود به نظر می‌رسند. جونیو جین در حالی که چانه‌اش را بالا گرفته ، سوار کالسکه می‌شود چشمانش را ریز می‌کند و به من نگاه می‌اندازد.هنوز هم از هیجان می‌لرزم.آیا او شب گذشته من را در حال زیر نظر گرفتن خود دیده‌است؟ آیا او می‌داند؟ تا من را جادو نکرده شانه‌هایم را به طرف کلاهم بالا می‌آورم که از دید او پنهان باشم.

سکوت بین خانم لاوینیا و جونیو جین بسیار سنگین است. بالاخره خانم لاوینیا جوری که انگار از دهنش در رفته باشد می‌گوید:
- مارو تعقیب کن
- *(خیلی خب باشه)C’est ce bon
کلمات فراسوی او مثل موسیقی آهنگین است. من را یاد آواز کودکان یتیمی می‌اندازد که قبل از جنگ توسط راهبه‌ها اسیر می‌شدند تا در جشن‌ها و اعیاد برای سفید پوستان اجرا کنند. جونیو جین ادامه می‌دهد:
- درواقع خودمم می‌خواستم همین کار رو کنم.
- اصلا دلم نمی‌خواد کالسکه‌ی پدرمو کثیف کنی.
- وقتی همچین اسب خوبی برای سوار شدن بهم داده اصلا به کالسکه هیچ نیازی ندارم.
- همینم از سرت زیاده. ده برابر اینو برای من کنار گذاشته حالا می‌بینی.
- حتما خواهیم دید.
صدای جونیو جین اصلا ترس و شک را نشان نمی‌دهد. خانم در صندلی‌اش جابجا می‌شود و صدای ناله‌ی فنرهای صندلی در می‌آید. دست‌هایش را به هم قفل می‌کند و روی دامن قرمزش که تاتی تابستان سال گذشته برای روز اول مدرسه‌اش دوخته بود می‌گذارد. می‌خواهد همانطور که مادرش گفته، ظاهرش را حفظ کند. دامن قرمزش هم از روی یکی از دامن‌های مادرش الگو برداری شده.
- بیا واقع بین باشیم جونیو جین. اکر مادرت زن عاقلی بود و انقدر بی بند و بار نبود بعد از یکی دوماه که بابام نیست که کمکش کنه ، اینجوری تو دردسر نمیافتاد پس من و تو هردو یجورایی قربانی حماقت والدینمون هستیم اینطور نیست؟ یا خدا بالاخره یه چیز مشترک بینمون پیدا کردم. هردوی ما از کسایی که قرار بوده ازمون محافظت کنن ضربه خوردیم. اینطور نیست؟
جونیو جین جوابی نمی‌دهد. فقط به زبان فرانسوی کلماتی زمزمه می‌کند. شاید هم ورد می‌خواند. نمی‌خواهم بدانم. روی تخته خم می‌شوم وتا جایی که مبتوانم از او دور میشوم تا آن نفرین از سرم رد شود. بازوهایم را به بدنم می‌چسبانم ، زبانم را بروی سقف دهانم نگه داشته و ل*ب‌هایم را محکم به هم فشار می‌دهم تا طلسم او در من نفوذ نکند. خانم لاوینیا به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- البته که به محض پیدا کردن اون نامه همون کاری رو می‌کنیم که بابا خواسته.
هیچ وقت برایش مهم نبوده که متکلم وحده نباشد. پس همانطور به حرف زدن ادامه می‌دهد:
- فقط می‌خوام سر قولی که بهم دادی بمونی. وقتی اسناد بابا پیدا شد و احیانا معلوم شد که اتفاق بدی برای اون توی تگزاس افتاده، باید بدون این که برای خانوادم رسوایی به بار بیاری از خواسته‌ی بابام پیروی کنی.
از عمد مادیان را از روی چاله رد می‌کنم تا شاید حواس خانم قدری پرت شود و ساکت شود. لحن مرموز او من را یاد وقتی می‌اندازد که در تگزاس به من چای خوراند. کمی از مرگ موش سدی در چای ریخته بود. فقط می‌خواست ببیند چه اتفاقی برای من می‌افتد. من فقط هفت سال داشتم و شاید فقط چند ماه مانده بود تا هشت ساله شوم. به تازگی از دست جپ لانچ جان سالم به در برده بودم. اما وقتی آن چای را خوردم با خودم گفتم کاش زودتر مرده بودم. آن موقع ها لاوینیا پنج ساله بود.
کاش می‌توانستم این داستان عبرت آموز را برای جونیو جین تعریف کنم. هرچند خیلی طرفدار این دختر نیستم. تمام این سال‌ها زندگی راحت و مرفهی داشته و پول گوست‌ها را خرج کرده. این دختر با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده این اوضاع برای همیشه ادامه پیدا می‌کند؟ حتی اگر با مادرش آواره‌ی خیابان شود ذره‌ای دلم به حالشان نمی‌سوزد.آنوقت است که یاد می‌گیرند کار کنند. یا باید کار کنند یا از گرسنگی بمیرند. درست مثل بقیه‌ی ما.
هیچ دلیلی برای نگران شدن برای هیچ کدام از این دو دختر ندارم و نگرانشان هم نیستم. من برایشان بیشتر از کسی که در زمینشان کار می‌کند، لباس‌هایشان را می‌شوید یا برایشان غذا می‌پزد نیستم. مگر حتی حالا که مثلا دوره‌ی برده داری تمام شده، در برابر همه‌ی این کارها چه چیزی گیر من می‌آید؟ بیشتر شب‌ها گرسنه می‌خوابم و سقف بالای سرم چکه می‌کند و حداقل تا زمانی که پولی که در قرارداد آمده را ندهیم پولی ندارم که آن را تعمیر کنم. فقط پو*ست و ماهیچه و استخوان هستم. نه می‌توانم درست فکر کنم، نه عشق و رویایی در زندگی دارم.
زمان آن رسیده تا از نگاه کردن به چیزهایی که مال سفیدپوست‌هاست دست بکشم و ببینم چه چیزی در این زندگی به من تعلق دارد.
خانم لاوینیا دستور می‌دهد:
- هی پسر سریع‌تر برو.
به آهستگی جواب می‌دهم:
- جاده صاف نیست خانم. وقتی از ریور رود بالا بریم راه صاف‌تر می‌شه.اون جاده هموار تره.
جینجر پیر هم مثل گاسوود گرو روزهای بهتری به خودش دیده و عبور از زمین بارانی گل‌آلود برایش آسان نیست. خانم لاوینیا دوباره دستور می‌دهد:
- کاری که گفتم رو بکن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
جونیو جین برای اظهار نظر سکوتش را می‌شکند:
- پای راست جلوییش می‌لنگه. اگه راه درازه بهتره که باهاش مدارا کنی.
با خودم می‌گویم: اگه راه درازه؟مگه این سفر قراره چقدر طول بکشد؟ هر چه بیشتر ادامه پیدا کند، شانس گیر افتادن بیشتر است.شصتم خبردار می‌شود که این راه حالا حالاها تمامی ندارد.
مایل‌ها پیش می‌رویم. زمین‌های کشاورزی،آبادی‌ها و روزدهای زیادی می‌گذریم و به یقین می‌رسم که این سفر از آنچه فکر می‌کردم طولانی‌تر است و کاری که کردم راه برگشتی ندارد.
مقصد مورد نظر خانم لاوینیا تقریبا نرسیده به نیواورلینز است. قبل از اینکه همه جا را ببینیم صداها را می‌شنوم و بوها را حس می‌کنم. بوی ذغال و دود چوب می‌آید. صدای پاروهای قایق ها بر روی آب به گوش می‌رسد.از هر طرف صدای ماشین‌های پنبه ریسی وآسیاب‌ها می‌آید و دود نمی‌گذارد آسمان دیده شود.جای کثیفی است. دوده‌ی سیاه رنگ روی ساختمان‌های آجری و خانه‌های چوبی، مردم و حتی اسب‌ها را پوشانده.کارگران و قاطرها، بارهای پنبه،هیزم‌ها،کله قندها، ملاس‎‌ها و بطری‌های نو*شی*دنی را روی چرخ دستی‌ها حمل می‌کنند تا به بالای روزخانه ببرند.جایی که مردم برای خریدن آن‌ها پول میدهند.
جینجر پیر حالا بدجوری می‌لنگد. و با وجود این‌که از مناظر اینجا آنچنان لذتتی نمی‌برم مجبورم او را همراه خودم بکشم. کالسکه را از لابلای مردم، جعبه‌ها، واگن‌ها و دکان‌هایی عبور می‌دهم. تا چشم کار می‌کند، سر و وضع هیج کس به اندازه‌ی ما مرتب نیست و هیچ خانمی آن اطراف پرسه نمی‌زند. بنابراین تردد ما در خیابان توجه‌ها را جلب می‌کند. مردهای سفید پو*ست گاهی می‌ایستند، دستی به ریش خود می‌کشند و نگاهی به مسیر ما می‌اندازند. رنگین پو*ست‌ها سرشان را تکان می‌دهند، سعی می‌کنند از زیر کلاهشان من را ببینند و با چشمانشان به من هشدار دهند. در حالی که سعی می‌کنم جینجر را از مسیر باریکی که تقریبا راهی برای عبور ندارد رد کنم مردی زمزمه می‌کند:
- بهتره خانومتو برگردونی اینجا جای اون نیست.
به آهستگی غرغر می‌کنم:
- به حرف من نیست که. به هر حال زیاد نمی‌مونیم
- بهتره که نمونید
مرد بشکه‌های خالی را برای باز کردن مسیر ما جابجا می‌کند و ادامه می‌دهد:
- قبل از تاریکی هوا برگردید.
خانم لاوینیا شلاق را از روی صندلی برمی‌دارد وسعی می کند با آن به اسب ضربه بزند:
- انقد لفتش ندین. راننده‌ی منو تنها بذار پسراز سر راه برو کنار.کارداریم.
مرد عقب نشینی می‌کند و لاوینیا به غرلند ادامه می‌دهد:
- این سیاه پوستا اگه ور دل هم باشن همش می‌خوان ورور کنن.اینطور نیست پسر؟
جواب می‌دهم:
- بله خانم. حتما همینطوره.
برای اولین بار از این‌ که او را اینطور فریب داده‌ام هیجان‌زده می‌شوم. هیچ فکرش را نمی‌کند که با چه کسی صحبت می‌کند. شاید این کار من دروغ گفتن به حساب بیاید و یک جورهایی گناه باشد اما ناگهان از انجام این کار احساس غرور و قدرت می‌کنم.
به چند خانه می‌رسیم که از یک طرف به رودخانه دید دارند.خانم لاوینیا می‌خواهد به کوچه‌ی پشتی برود پس من هم همینکار را می‌کنم.
- اونجا
لحن او طوری است که انگار پیش از این هم اینجا بوده در حالی که تا کنون فکر می‌کردم اولین بار است که اینحا را می‌بیند.

کد:
جونیو جین برای اظهار نظر سکوتش را می‌شکند:
- پای راست جلوییش می‌لنگه. اگه راه درازه بهتره که باهاش مدارا کنی.
با خودم می‌گویم: اگه راه درازه؟مگه این سفر قراره چقدر طول بکشد؟ هر چه بیشتر ادامه پیدا کند، شانس گیر افتادن بیشتر است.شصتم خبردار می‌شود که این راه حالا حالاها تمامی ندارد.
مایل‌ها پیش می‌رویم. زمین‌های کشاورزی،آبادی‌ها و روزدهای زیادی می‌گذریم و به یقین می‌رسم که این سفر از آنچه فکر می‌کردم طولانی‌تر است و کاری که کردم راه برگشتی ندارد.
مقصد مورد نظر خانم لاوینیا تقریبا نرسیده به نیواورلینز است. قبل از اینکه همه جا را ببینیم صداها را می‌شنوم و بوها را حس می‌کنم. بوی ذغال و دود چوب می‌آید. صدای پاروهای قایق ها بر روی آب به گوش می‌رسد.از هر طرف صدای ماشین‌های پنبه ریسی وآسیاب‌ها می‌آید و دود نمی‌گذارد آسمان دیده شود.جای کثیفی است. دوده‌ی سیاه رنگ روی ساختمان‌های آجری و خانه‌های چوبی، مردم و حتی اسب‌ها را پوشانده.کارگران و قاطرها، بارهای پنبه،هیزم‌ها،کله قندها، ملاس‎‌ها و بطری‌های نو*شی*دنی را روی چرخ دستی‌ها حمل می‌کنند تا به بالای روزخانه ببرند.جایی که مردم برای خریدن آن‌ها پول میدهند.
جینجر پیر حالا بدجوری می‌لنگد. و با وجود این‌که از مناظر اینجا آنچنان لذتتی نمی‌برم مجبورم او را همراه خودم بکشم. کالسکه را از لابلای مردم، جعبه‌ها، واگن‌ها و دکان‌هایی عبور می‌دهم. تا چشم کار می‌کند، سر و وضع هیج کس به اندازه‌ی ما مرتب نیست و هیچ خانمی آن اطراف پرسه نمی‌زند. بنابراین تردد ما در خیابان توجه‌ها را جلب می‌کند. مردهای سفید پو*ست گاهی می‌ایستند، دستی به ریش خود می‌کشند و نگاهی به مسیر ما می‌اندازند. رنگین پو*ست‌ها سرشان را تکان می‌دهند، سعی می‌کنند از زیر کلاهشان من را ببینند و با چشمانشان به من هشدار دهند. در حالی که سعی می‌کنم جینجر را از مسیر باریکی که تقریبا راهی برای عبور ندارد رد کنم مردی زمزمه می‌کند:
- بهتره خانومتو برگردونی اینجا جای اون نیست.
به آهستگی غرغر می‌کنم:
- به حرف من نیست که. به هر حال زیاد نمی‌مونیم
- بهتره که نمونید
مرد بشکه‌های خالی را برای باز کردن مسیر ما جابجا می‌کند و ادامه می‌دهد:
- قبل از تاریکی هوا برگردید.
خانم لاوینیا شلاق را از روی صندلی برمی‌دارد وسعی می کند با آن به اسب ضربه بزند:
- انقد لفتش ندین. راننده‌ی منو تنها بذار پسراز سر راه برو کنار.کارداریم.
مرد عقب نشینی می‌کند و لاوینیا به غرلند ادامه می‌دهد:
- این سیاه پوستا اگه ور دل هم باشن همش می‌خوان ورور کنن.اینطور نیست پسر؟
جواب می‌دهم:
- بله خانم. حتما همینطوره.
برای اولین بار از این‌ که او را اینطور فریب داده‌ام هیجان‌زده می‌شوم. هیچ فکرش را نمی‌کند که با چه کسی صحبت می‌کند. شاید این کار من دروغ گفتن به حساب بیاید و یک جورهایی گناه باشد اما ناگهان از انجام این کار احساس غرور و قدرت می‌کنم.
به چند خانه می‌رسیم که از یک طرف به رودخانه دید دارند.خانم لاوینیا می‌خواهد به کوچه‌ی پشتی برود پس من هم همینکار را می‌کنم.
- اونجا
لحن او طوری است که انگار پیش از این هم اینجا بوده در حالی که تا کنون فکر می‌کردم اولین بار است که اینحا را می‌بیند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
ادامه می‌دهد:
- اونجا که درش قرمزه. دفتر آقای واشبورن اونجاست. آقای واشبورن هم توی کارای حقوقی به بابا مشاوره می‌ده هم سرپرست زمین‌های بابا توی تگزاسه. تازه یکی از نزدیک‌ترین همکارای بابا توی تجارتم هست البته که تو نمی‌دونی اصلا از کجا باید بدونی؟ بابا یبار منو با آقای واشبورن آشنا کرد. باهم تو نیواولینز شام خوردیم. بعدشم اونا تا دیر وقت تو لابی هتل با هم صحبت می‌کردن. منم قبل از این که برگردم اتاق یه کم به حرفاشون گوش دادم. اونا حسابی با هم جور شدن و آقای واشبورن همونجا پیشنهاد داد تا سرپرستی زمین‌هایی که بابا نمیتونه بهشون رسیدگی کنه رو قبول کنه.همونجا بابا بهم گفت هر وقت مشکلی پیش اومد بیام پیش آقای واشبورن. اون یه کپی از همه‌ی اسناد بابا داره. اصلا احتمالا خودش شخصا همه‌ی اونا رو کپی کرده.
از زیر کلاهم به جونیو جین نگاه می‌کنم و از خود می‌پرسم: ینی باورش شد؟در حالی که به ساختمان نگاه می‌کند با دستکش‌های کودکانه‌ی چرمی‌اش روی افسار ضرب می‌گیرد. اسب خاکستری بزرگش از نگرانی او مضطرب می‌شود. سرش را به عقب می‌چرخاند و به چکمه‌های صاحبش نگاه می‌کند و شیهه‌ی کوتاهی می‌کشد.
- بیا اینجا ببینم
این صدای لاوینیا است که می‌خواهد از کالسکه پیاده شود و من چاره‌ای جز کمک به او ندارم.
- ما که نمیتونیم با اینجا نشستن مشکلمونو حل کنیم می‌تونیم؟ تو که چیزی برای ترسیدن نداری جونیو جین مگر اینکه به این‌که بابام چقد دوستت داشته شک داشته باشی. اینجوریه؟
بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسد.لاوینیا با توسینه‌ای طلایش که از وقتی او را به یاد می‌آورم همیشه بر گر*دن داشت بازی می‌کند. هر وقت که می‌خواهد خودش را از شر یک دردسر نجات دهد این کار را می‌کند. بهتر است جونیو جین آن اسب را برگرداند و به سرعت خود را نجات دهد چرا که هرچیزی که در سر لاوینیا می‌گذرد حتما چیز خوبی نیست.
در قرمز به آهستگی باز می‌شود و مردی قد بلند و خوش اندام با پوستی با سایه روشن قهوه‌ای ظاهر می‌شود. اول فکر می‌کنم که او خدمتکار است اما لباس خدمتکاران را بر تن ندارد.فثط یک لباس کار و یک شلوار پشمی که روی ران‌های او را پوشانده و از زانو به پایین در چکمه‌هایش فرو رفته پوشیده است.
اخم می‌کند و هر سه‌ی ما را از نظر میگذراند و به خانم می‌گوید:
- میتونم کمکتون کنم؟
- من قبلا هماهنگ کردم.
مرد از جلوی در تکان نمی‌خورد:
- ولی به من نگفتن که امروز منتظر کسی هستن.
لاوینیا عصبانی می‌شود:
- باید رئیستو ببینم پسر.همین الان صداش کن بیاد.
صدای خشمگینی از داخل می‌آید:
- موزس! کاری که بهت دادم رو انجام بده. پنج تا خدمه برای ج*نس*ی استار می‌خوام همشون سالم و قوی باشن. تا شب برام بیارشون.
موزس قبل از اینکه دوباره داخل برود برای آخرین بار به ما نگاه می‌اندازد و سپس ناپدید می‌شود. یک مرد سفید پو*ست جای او می‌آید.این مرد قد بلند و لاغر است و روی گونه‌هایش فرو رفته است. ریش‌های بوری دارد که بلند شده و گرداگرد چانه‌ی استخوانی اش را فرا گرفته.
لاوینیا تکرار می‌کند:
- من قبلا هماهنگ کردم. اومدیم یکی از آشناهامونو ببینیم.
اما گ*ردنش را می‌خاراند و به زور صدایش در می‌آِید. بنابراین می‌فهمم که راست نمی‌گوید.
کد:
ادامه می‌دهد:

- اونجا که درش قرمزه. دفتر آقای واشبورن اونجاست. آقای واشبورن هم توی کارای حقوقی به بابا مشاوره می‌ده هم سرپرست زمین‌های بابا توی تگزاسه. تازه یکی از نزدیک‌ترین همکارای بابا توی تجارتم هست البته که تو نمی‌دونی اصلا از کجا باید بدونی؟ بابا یبار منو با آقای واشبورن آشنا کرد. باهم تو نیواولینز شام خوردیم. بعدشم اونا تا دیر وقت تو لابی هتل با هم صحبت می‌کردن. منم قبل از این که برگردم اتاق یه کم به حرفاشون گوش دادم. اونا حسابی با هم جور شدن و آقای واشبورن همونجا پیشنهاد داد تا سرپرستی زمین‌هایی که بابا نمیتونه بهشون رسیدگی کنه رو قبول کنه.همونجا بابا بهم گفت هر وقت مشکلی پیش اومد بیام پیش آقای واشبورن. اون یه کپی از همه‌ی اسناد بابا داره. اصلا احتمالا خودش شخصا همه‌ی اونا رو کپی کرده.

از زیر کلاهم به جونیو جین نگاه می‌کنم و از خود می‌پرسم: ینی باورش شد؟در حالی که به ساختمان نگاه می‌کند با دستکش‌های کودکانه‌ی چرمی‌اش روی افسار ضرب می‌گیرد. اسب خاکستری بزرگش از نگرانی او مضطرب می‌شود. سرش را به عقب می‌چرخاند و به چکمه‌های صاحبش نگاه می‌کند و شیهه‌ی کوتاهی می‌کشد.

- بیا اینجا ببینم

این صدای لاوینیا است که می‌خواهد از کالسکه پیاده شود و من چاره‌ای جز کمک به او ندارم.

- ما که نمیتونیم با اینجا نشستن مشکلمونو حل کنیم می‌تونیم؟ تو که چیزی برای ترسیدن نداری جونیو جین مگر اینکه به این‌که بابام چقد دوستت داشته شک داشته باشی. اینجوریه؟

بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسد.لاوینیا با توسینه‌ای طلایش که از وقتی او را به یاد می‌آورم همیشه بر گر*دن داشت بازی می‌کند. هر وقت که می‌خواهد خودش را از شر یک دردسر نجات دهد این کار را می‌کند. بهتر است جونیو جین آن اسب را برگرداند و به سرعت خود را نجات دهد چرا که هرچیزی که در سر لاوینیا می‌گذرد حتما چیز خوبی نیست.

در قرمز به آهستگی باز می‌شود و مردی قد بلند و خوش اندام با پوستی با سایه روشن قهوه‌ای ظاهر می‌شود. اول فکر می‌کنم که او خدمتکار است اما لباس خدمتکاران را بر تن ندارد.فثط یک لباس کار و یک شلوار پشمی که روی ران‌های او را پوشانده و از زانو به پایین در چکمه‌هایش فرو رفته پوشیده است.

اخم می‌کند و هر سه‌ی ما را از نظر میگذراند و به خانم می‌گوید:

- میتونم کمکتون کنم؟

- من قبلا هماهنگ کردم.

مرد از جلوی در تکان نمی‌خورد:

- ولی به من نگفتن که امروز منتظر کسی هستن.

لاوینیا عصبانی می‌شود:

- باید رئیستو ببینم پسر.همین الان صداش کن بیاد.

صدای خشمگینی از داخل می‌آید:

- موزس! کاری که بهت دادم رو انجام بده. پنج تا خدمه برای ج*نس*ی استار می‌خوام همشون سالم و قوی باشن. تا شب برام بیارشون.

موزس قبل از اینکه دوباره داخل برود برای آخرین بار به ما نگاه می‌اندازد و سپس ناپدید می‌شود. یک مرد سفید پو*ست جای او می‌آید.این مرد قد بلند و لاغر است و روی گونه‌هایش فرو رفته است. ریش‌های بوری دارد که بلند شده و گرداگرد چانه‌ی استخوانی اش را فرا گرفته.

لاوینیا تکرار می‌کند:

- من قبلا هماهنگ کردم. اومدیم یکی از آشناهامونو ببینیم.

اما گ*ردنش را می‌خاراند و به زور صدایش در می‌آِید. بنابراین می‌فهمم که راست نمی‌گوید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
مرد از در بیرون می‌آید سرش را به دو طرف برمی‌گرداند و کوچه را چک می‌کند. در طرف چپ صورتش ،مثل پارافین که روی شمع د*اغ رد می‌اندازد ،آثار زخم‌ و جراحت دیده می‌شود و یکی از چشم‌هایش با چسب پوشانده شده. چشم سالمش به طرف من می‌چرخد و می‌گوید:
- دوستمون گفته بود فقط دو نفر بیان.
زانو می‌زنم و خودم را تا حد امکان جمع می‌کنم و در همان حال پای مجروح اسب را بررسی می‌کنم. لاویانا جواب می‌دهد:
- ماهم دو نفریم دیگه البته بجز رانندم.
خنده‌ای عصبی می‌کند و ادامه می‌دهد:
- جاده برای یه خانم تنها امین نیست حتما آقای واشبورن خودش مارو درک می‌کنه.
در همین لحظه دست هایش را پشت کمرش قفل می‌کند و س*ی*نه‌اش را سپر می‌کند. بدنش مثل یک مستطیل دراز و صاف است و مثل پدرش چهارشانه است. در همین حال ادامه می‌دهد:
- راه زیادی برای برگشتن به خونه دارم و چیزی نمونده هوا تاریک بشه. ترجیح می‎‌دم زودتر بریم سراغ کارمون. چیزی که آقای واشبورن گفته بود رو هم با خودم آوردم.
نمی‌دانم کسی متوجه می‌شود یا نه اما در همین لحظه نگاه کوتاهی به جونیو جین می‌اندازد جوری که انگار چیزی که از او خواسته‌اند با خودش بیاورد همین خواهر ناتنی‌اش است. در تا انتها باز می‌شود و مرد پشت آن ناپدید می‌شود. سرمای استخوان سوزی سرتا پایم را می‌لرزاند.
جونیوجین اسبش را به واگن می‌بندد و در خیابان می‌ایستد. دامن راه‌راه آبی و کت سفیدش در باد تکان خورده و به پاهای لاغرش می‌چسبند. بازوهایش را در هم می‌کشد و مثل این‌که بوی بدی به مشامش رسیده باشد دماغش را چروک می‌اندازد و می‌گوید:
- این چیزی که بهت گفتن بیاری چیه؟ از کجا بدونم که قرار نیست به آقای واشبورن رشوه بدی تا بهم دروغ بگه؟
- آقای واشبورن به چیزی نیاز نداره که من بخوام بهش بدم. چرا باید از من پول بگیره ناسلامتی خودش این همه مال و اموال داره.
لاوینیا بین صحبت‌هایش ساختمان بزرگ و بستر رودخانه را با دست نشان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- البته این اموال رو با بابا شریکه. به هر حال من از خدامه که تنهایی با آقای واشبورن حرف بزنم ولی در این صورت مجبوری به من اعتماد کنی که هر چی فهمیدم و پیدا کردم رو بهت می‌گم. اگه تنها کپی از اسناد بابا دست آقای واشبورن باشه می‌تونم بدون این که روحت خبردار بشه تو همین ساختمون بسوزونمشون. بخاطر همینم فکر کردم خودت ترجیح میدی با من بیای چون در غیر این صورت من جوابگو نیستم و مجبوری حرفای منو قبول کنی.
بازوهای جونیو جین به بدنش می‌چسبد و دستانش مشت می‌شوند:
- به شیطون راحت تر از تو اعتماد می‌کنم.
- حدس می‌‎زدم
لاوینیا دستش را به طرف جونیو جین دراز می‌کند و می‌گوید:
- پس بزن بریم. با هم انجامش می‌دیم.
جونیو جین بی آن که دست لاوینیا را بگیرد از او می‌گذرد، از پله‌ها بالا می‌رود و وارد ساختمان می‌شود. آخرین چیزی که از او می‌بینم موهای تیره‌ی بلندش است.
لاوینیا رو به من می‌گوید:
- مراقب اسب‌ها باش پسر اگه یه مو از سرشون کم شه زیر سنگم باشی پیدات می‌کنم و میام سراغت.
و بعد از آن او هم می‌رود. درب تاب می‌خورد و بسته می‌شود. صدای قفل شدن آن را می‌شنوم.
زین را از روی اسب برمی‌دارم و شکم‌‌بند جینجر را باز می‌کنم. سپس کنار دیوار به دنبال سایه‌ای برای خودم می‌گردم. درون یک بشکه‌ی خالی که روی زمین افتاده می‌لولم، سرم را به عقب تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. شب طولانی و بدون خوابی را در پیش دارم. اما کابوس حیاط بازرگان من را راحت نمی‌گذارد. آن بشکه در رویاهایم تبدیل به زندان برده‌ها می‌شود و در آنجا دوباره من را از مادرم جدا می‌کنند.

*تکه‌ای از روزنامه*

دوستان گمشده

ویراستار عزیز

خواهشمندم این سوال را در ستون باارزش خود بنویسید که محل زندگی برادر من تقریبا کجاست؟ او در سال 1865 با یک لشکر از سربازان فدرال ما را ترک کرد. آخرین بار فهمیدیم که در شرورپورت تگزاس است. لطفا با من تماس بگیرید

دی.دی آلستون

ستون "دوستان گمشده" روزنامه‌ی ساوت وسترن

هشتم دستامبر 1879


پایان فصل پنجم
کد:
مرد از در بیرون می‌آید سرش را به دو طرف برمی‌گرداند و کوچه را چک می‌کند. در طرف چپ صورتش ،مثل پارافین که روی شمع د*اغ رد می‌اندازد ،آثار زخم‌ و جراحت دیده می‌شود و یکی از چشم‌هایش با چسب پوشانده شده. چشم سالمش به طرف من می‌چرخد و می‌گوید:
- دوستمون گفته بود فقط دو نفر بیان.
زانو می‌زنم و خودم را تا حد امکان جمع می‌کنم و در همان حال پای مجروح اسب را بررسی می‌کنم. لاویانا جواب می‌دهد:
- ماهم دو نفریم دیگه البته بجز رانندم.
خنده‌ای عصبی می‌کند و ادامه می‌دهد:
- جاده برای یه خانم تنها امین نیست حتما آقای واشبورن خودش مارو درک می‌کنه.
در همین لحظه دست هایش را پشت کمرش قفل می‌کند و س*ی*نه‌اش را سپر می‌کند. بدنش مثل یک مستطیل دراز و صاف است و مثل پدرش چهارشانه است. در همین حال ادامه می‌دهد:
- راه زیادی برای برگشتن به خونه دارم و چیزی نمونده هوا تاریک بشه. ترجیح می‎‌دم زودتر بریم سراغ کارمون. چیزی که آقای واشبورن گفته بود رو هم با خودم آوردم.
نمی‌دانم کسی متوجه می‌شود یا نه اما در همین لحظه نگاه کوتاهی به جونیو جین می‌اندازد جوری که انگار چیزی که از او خواسته‌اند با خودش بیاورد همین خواهر ناتنی‌اش است. در تا انتها باز می‌شود و مرد پشت آن ناپدید می‌شود. سرمای استخوان سوزی سرتا پایم را می‌لرزاند.
جونیوجین اسبش را به واگن می‌بندد و در خیابان می‌ایستد. دامن راه‌راه آبی و کت سفیدش در باد تکان خورده و به پاهای لاغرش می‌چسبند. بازوهایش را در هم می‌کشد و مثل این‌که بوی بدی به مشامش رسیده باشد دماغش را چروک می‌اندازد و می‌گوید:
- این چیزی که بهت گفتن بیاری چیه؟ از کجا بدونم که قرار نیست به آقای واشبورن رشوه بدی تا بهم دروغ بگه؟
- آقای واشبورن به چیزی نیاز نداره که من بخوام بهش بدم. چرا باید از من پول بگیره ناسلامتی خودش این همه مال و اموال داره.
لاوینیا بین صحبت‌هایش ساختمان بزرگ و بستر رودخانه را با دست نشان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- البته این اموال رو با بابا شریکه. به هر حال من از خدامه که تنهایی با آقای واشبورن حرف بزنم ولی در این صورت مجبوری به من اعتماد کنی که هر چی فهمیدم و پیدا کردم رو بهت می‌گم. اگه تنها کپی از اسناد بابا دست آقای واشبورن باشه می‌تونم بدون این که روحت خبردار بشه تو همین ساختمون بسوزونمشون. بخاطر همینم فکر کردم خودت ترجیح میدی با من بیای چون در غیر این صورت من جوابگو نیستم و مجبوری حرفای منو قبول کنی.
بازوهای جونیو جین به بدنش می‌چسبد و دستانش مشت می‌شوند:
- به شیطون راحت تر از تو اعتماد می‌کنم.
- حدس می‌‎زدم
لاوینیا دستش را به طرف جونیو جین دراز می‌کند و می‌گوید:
- پس بزن بریم. با هم انجامش می‌دیم.
جونیو جین بی آن که دست لاوینیا را بگیرد از او می‌گذرد، از پله‌ها بالا می‌رود و وارد ساختمان می‌شود. آخرین چیزی که از او می‌بینم موهای تیره‌ی بلندش است.
لاوینیا رو به من می‌گوید:
- مراقب اسب‌ها باش پسر اگه یه مو از سرشون کم شه زیر سنگم باشی پیدات می‌کنم و میام سراغت.
و بعد از آن او هم می‌رود. درب تاب می‌خورد و بسته می‌شود. صدای قفل شدن آن را می‌شنوم.
زین را از روی اسب برمی‌دارم و شکم‌‌بند جینجر را باز می‌کنم. سپس کنار دیوار به دنبال سایه‌ای برای خودم می‌گردم. درون یک بشکه‌ی خالی که روی زمین افتاده می‌لولم، سرم را به عقب تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. شب طولانی و بدون خوابی را در پیش دارم. اما کابوس حیاط بازرگان من را راحت نمی‌گذارد. آن بشکه در رویاهایم تبدیل به زندان برده‌ها می‌شود و در آنجا دوباره من را از مادرم جدا می‌کنند.

*تکه‌ای از روزنامه*

دوستان گمشده

ویراستار عزیز

خواهشمندم این سوال را در ستون باارزش خود بنویسید که محل زندگی برادر من تقریبا کجاست؟ او در سال 1865 با یک لشکر از سربازان فدرال ما را ترک کرد. آخرین بار فهمیدیم که در شرورپورت تگزاس است. لطفا با من تماس بگیرید

دی.دی آلستون

ستون "دوستان گمشده" روزنامه‌ی ساوت وسترن

هشتم دستامبر1879
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا