- تاریخ ثبتنام
- 2020-01-17
- نوشتهها
- 717
- لایکها
- 29,482
- امتیازها
- 128
- سن
- 24
- محل سکونت
- صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
- کیف پول من
- 3,469
- Points
- 66
مادربزرگ تی که د*اغ دلش تازه شده ادامه میدهد:
_وقتی من هم سن و سال این دختر بودم یا توی مزرعه کار میکردم یا توی باغ. گاهی هم اینجا تو رستوران با مامان بزرگم کار میکردم. مدرسه هم میرفتم. از طرفی هم استخدام شده بودم که بعد از مدرسه یا تو تابستون از یکی از بچههای خانم گوسِت مراقبت کنم اون موقعا حتی از این بچه هم کوچیکتر بودم. تقریبا یازده سالم بود.
پشت سر من و لاجونا، صف تسویه حساب در حال طولانی شدن است.
_ دیگه کلاس هشتم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.محصولمون به اندازهی کافی نبود و به خانوادهی گوسِت هم بدهکار بودیم. دیگه وقتی برای مدرسه رفتن نداشتم. با اینکه خیلی هم باهوش بودم ولی بالاخره نمیتونستیم زیر درخت زندگی کنیم که. خونه زندگی خرج داشت. هر چند هیچوقت خونهی مجللی نداشتیم ولی به هر حال خداروشکر یه سقفی بالا سرمون بود. همیشه به هر چی داشتیم قانع بودیم و خداروشکر کردیم.
حیرت زده در سکوت غرق میشوم. پس بچگی کردن چه میشود؟ چطور یک بچهی سیزده چهارده ساله مجبور میشود مدرسه را به خاطر کار کردن و پول دراوردن برای خانواده ترک کند؟ وحشتناک است.
مادربزرگ تی لاجونا را به آنطرف پیشخوان هدایت میکند و او را در آ*غ*و*ش میکشد:
_ البته این دختر خیلی بچهی خوبیه. کارش درسته.
و رو به او میپرسد:
_ چی میخوای عزیزم؟ کاری داری اومدی اینجا؟ چرا حواست به میزهات نیست؟
_من تو استراحتم. مواظب همهی میزهام بودم.
یک بلیط و یک صورت حساب بیست دلاری را روی پیشخوان هل میدهد و میگوید:
_ خانم حانا بهم گفت اینا رو بیارم که خودش مجبور نباشه توی صف وایسه.
لبخند مادربزرگ تی محو میشود:
_ بعضیا چه اداهایی در میارن.
بلیط را میگیرد ، آن را آماده میکند و به لاجونا بر میگرداند»
_برو اینو پس بده بعدش برو استراحت.
_چشم
لاجونا از گوشه رد میشود و اینطور که معلوم است من هم باید جابجا شوم. چون کم کم صدای مشتریهای کم صبر پست سرم درمیآید. از روی هوس به سمت یک شیرینی موزی از قفسهی دسر ها خیز برمیدارم. به آن نیاز ندارم. نباید پولم را هدر بدهم. ولی خیلی خوشمزه به نظر میرسد. به خودم میگویم:"یه غذای آماده بیشتر نیست."
همانطور که آن اطراف جایی برای ایستادن پیدا میکنیم مادربزرگ تی میگوید:
_ اون خونهی قدیمی که توش زندگی میکنی از زمانی که قاضی مرده مونده. مثل بقیهی دارایی هاش.دو تا پسر بزرگش، ویل و منفورد، املاک صنعتی گوست ها رو به ارث بردن. مثلا آسیاب ها یا کارخونهی ماشین سازی شمال شهر و کارخونهی ذوب آهن. کوچکترین پسر هم سالها پیش مرد و دو تا بچه از خودش داشت که یکیش دختر و یکی پسر بود. اون دوتا بچه هم عمارت و اون زمینی که تو توش زندگی میکنی از سهم پدرشون بهشون ارث رسید. ولی چیزی نگذشت که دختره ،رابین، از دنیا رفت. خیلی ناراحت کنندست دختر بیچاره خیلی جوون بود فقط سیویک سالش بود.صاحب ملک تو برادرشه، آقای ناتان گوسِت،نوهی قاضی، ولی اون عمرا سقف رو تعمیر نمیکنه.اون پایین ساحل زندگی میکنه و یه قایق صید میگو داره. زمین گاوس وود رو اجاره داده و بقیه املاک رو ول کرده و به هیچکدوم اهمیت نمیده. اون زمینها تاریخیه و کلی داستان داره.حیفه که داستانها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرن و فراموش بشن.
_وقتی من هم سن و سال این دختر بودم یا توی مزرعه کار میکردم یا توی باغ. گاهی هم اینجا تو رستوران با مامان بزرگم کار میکردم. مدرسه هم میرفتم. از طرفی هم استخدام شده بودم که بعد از مدرسه یا تو تابستون از یکی از بچههای خانم گوسِت مراقبت کنم اون موقعا حتی از این بچه هم کوچیکتر بودم. تقریبا یازده سالم بود.
پشت سر من و لاجونا، صف تسویه حساب در حال طولانی شدن است.
_ دیگه کلاس هشتم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.محصولمون به اندازهی کافی نبود و به خانوادهی گوسِت هم بدهکار بودیم. دیگه وقتی برای مدرسه رفتن نداشتم. با اینکه خیلی هم باهوش بودم ولی بالاخره نمیتونستیم زیر درخت زندگی کنیم که. خونه زندگی خرج داشت. هر چند هیچوقت خونهی مجللی نداشتیم ولی به هر حال خداروشکر یه سقفی بالا سرمون بود. همیشه به هر چی داشتیم قانع بودیم و خداروشکر کردیم.
حیرت زده در سکوت غرق میشوم. پس بچگی کردن چه میشود؟ چطور یک بچهی سیزده چهارده ساله مجبور میشود مدرسه را به خاطر کار کردن و پول دراوردن برای خانواده ترک کند؟ وحشتناک است.
مادربزرگ تی لاجونا را به آنطرف پیشخوان هدایت میکند و او را در آ*غ*و*ش میکشد:
_ البته این دختر خیلی بچهی خوبیه. کارش درسته.
و رو به او میپرسد:
_ چی میخوای عزیزم؟ کاری داری اومدی اینجا؟ چرا حواست به میزهات نیست؟
_من تو استراحتم. مواظب همهی میزهام بودم.
یک بلیط و یک صورت حساب بیست دلاری را روی پیشخوان هل میدهد و میگوید:
_ خانم حانا بهم گفت اینا رو بیارم که خودش مجبور نباشه توی صف وایسه.
لبخند مادربزرگ تی محو میشود:
_ بعضیا چه اداهایی در میارن.
بلیط را میگیرد ، آن را آماده میکند و به لاجونا بر میگرداند»
_برو اینو پس بده بعدش برو استراحت.
_چشم
لاجونا از گوشه رد میشود و اینطور که معلوم است من هم باید جابجا شوم. چون کم کم صدای مشتریهای کم صبر پست سرم درمیآید. از روی هوس به سمت یک شیرینی موزی از قفسهی دسر ها خیز برمیدارم. به آن نیاز ندارم. نباید پولم را هدر بدهم. ولی خیلی خوشمزه به نظر میرسد. به خودم میگویم:"یه غذای آماده بیشتر نیست."
همانطور که آن اطراف جایی برای ایستادن پیدا میکنیم مادربزرگ تی میگوید:
_ اون خونهی قدیمی که توش زندگی میکنی از زمانی که قاضی مرده مونده. مثل بقیهی دارایی هاش.دو تا پسر بزرگش، ویل و منفورد، املاک صنعتی گوست ها رو به ارث بردن. مثلا آسیاب ها یا کارخونهی ماشین سازی شمال شهر و کارخونهی ذوب آهن. کوچکترین پسر هم سالها پیش مرد و دو تا بچه از خودش داشت که یکیش دختر و یکی پسر بود. اون دوتا بچه هم عمارت و اون زمینی که تو توش زندگی میکنی از سهم پدرشون بهشون ارث رسید. ولی چیزی نگذشت که دختره ،رابین، از دنیا رفت. خیلی ناراحت کنندست دختر بیچاره خیلی جوون بود فقط سیویک سالش بود.صاحب ملک تو برادرشه، آقای ناتان گوسِت،نوهی قاضی، ولی اون عمرا سقف رو تعمیر نمیکنه.اون پایین ساحل زندگی میکنه و یه قایق صید میگو داره. زمین گاوس وود رو اجاره داده و بقیه املاک رو ول کرده و به هیچکدوم اهمیت نمیده. اون زمینها تاریخیه و کلی داستان داره.حیفه که داستانها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرن و فراموش بشن.
کد:
مادربزرگ تی که د*اغ دلش تازه شده ادامه میدهد:
_وقتی من هم سن و سال این دختر بودم یا توی مزرعه کار میکردم یا توی باغ. گاهی هم اینجا تو رستوران با مامان بزرگم کار میکردم. مدرسه هم میرفتم. از طرفی هم استخدام شده بودم که بعد از مدرسه یا تو تابستون از یکی از بچههای خانم گوسِت مراقبت کنم اون موقعا حتی از این بچه هم کوچیکتر بودم. تقریبا یازده سالم بود
پشت سر من و لاجونا، صف تسویه حساب در حال طولانی شدن است.
_ دیگه کلاس هشتم مجبور شدم ترک تحصیل کنم.محصولمون به اندازهی کافی نبود و به خانوادهی گوسِت هم بدهکار بودیم. دیگه وقتی برای مدرسه رفتن نداشتم. با اینکه خیلی هم باهوش بودم ولی بالاخره نمیتونستیم زیر درخت زندگی کنیم که. خونه زندگی خرج داشت. هر چند هیچوقت خونهی مجللی نداشتیم ولی به هر حال خداروشکر یه سقفی بالا سرمون بود. همیشه به هر چی داشتیم قانع بودیم و خداروشکر کردیم.
حیرت زده در سکوت غرق میشوم. پس بچگی کردن چه میشود؟ چطور یک بچهی سیزده چهارده ساله مجبور میشود مدرسه را به خاطر کار کردن و پول دراوردن برای خانواده ترک کند؟ وحشتناک است.
مادربزرگ تی لاجونا را به آنطرف پیشخوان هدایت میکند و او را در آ*غ*و*ش میکشد:
_ البته این دختر خیلی بچهی خوبیه. کارش درسته.
و رو به او میپرسد:
_ چی میخوای عزیزم؟ کاری داری اومدی اینجا؟ چرا حواست به میزهات نیست؟
_من تو استراحتم. مواظب همهی میزهام بودم.
یک بلیط و یک صورت حساب بیست دلاری را روی پیشخوان هل میدهد و میگوید:
_ خانم حانا بهم گفت اینا رو بیارم که خودش مجبور نباشه توی صف وایسه.
لبخند مادربزرگ تی محو میشود:
_ بعضیا چه اداهایی در میارن.
بلیط را میگیرد ، آن را آماده میکند و به لاجونا بر میگرداند»
_برو اینو پس بده بعدش برو استراحت.
_چشم
لاجونا از گوشه رد میشود و اینطور که معلوم است من هم باید جابجا شوم. چون کم کم صدای مشتریهای کم صبر پست سرم درمیآید. از روی هوس به سمت یک شیرینی موزی از قفسهی دسر ها خیز برمیدارم. به آن نیاز ندارم. نباید پولم را هدر بدهم. ولی خیلی خوشمزه به نظر میرسد. به خودم میگویم:"یه غذای آماده بیشتر نیست."
همانطور که آن اطراف جایی برای ایستادن پیدا میکنیم مادربزرگ تی میگوید:
_ اون خونهی قدیمی که توش زندگی میکنی از زمانی که قاضی مرده مونده. مثل بقیهی دارایی هاش.دو تا پسر بزرگش، ویل و منفورد، املاک صنعتی گوست ها رو به ارث بردن. مثلا آسیاب ها یا کارخونهی ماشین سازی شمال شهر و کارخونهی ذوب آهن. کوچکترین پسر هم سالها پیش مرد و دو تا بچه از خودش داشت که یکیش دختر و یکی پسر بود. اون دوتا بچه هم عمارت و اون زمینی که تو توش زندگی میکنی از سهم پدرشون بهشون ارث رسید. ولی چیزی نگذشت که دختره ،رابین، از دنیا رفت. خیلی ناراحت کنندست دختر بیچاره خیلی جوون بود فقط سیویک سالش بود.صاحب ملک تو برادرشه، آقای ناتان گوسِت،نوهی قاضی، ولی اون عمرا سقف رو تعمیر نمیکنه.اون پایین ساحل زندگی میکنه و یه قایق صید میگو داره. زمین گاوس وود رو اجاره داده و بقیه املاک رو ول کرده و به هیچکدوم اهمیت نمیده. اون زمینها تاریخیه و کلی داستان داره.حیفه که داستانها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرن و فراموش بشن.
آخرین ویرایش: