فصل ششم
بنی سلوا_ آگوستینا – لوسیانا_ سال 1987
وقتی به خانه میرسم باران بالاخره بند میآید. از مجسمهی حیات پشتی و پلههای ایوان میگذرم و کمی برای تماس هیجانی به عمهی لاجونا که مجبور شدم به خاطر آن به ساختمان خالی مدرسه بروم ، احساس پشیمانی میکنم. عمه سارگ که حالا میدانم اسم واقعیاش دونا آلستون است حالا احتمالا با خودش فکر میکند که من خیلی احمق هستم. اما در دفاع از خود باید بگویم که باران شیشههای مدرسه را کاملا پوشانده بود و کاملا جلوی دید را گرفته بود. نمیتوانستم فکرش را بکنم که چقدر آب از سقف چکیده و مخزن موقت من [منظور نویسنده قابلمهای است که در فصلهای قبل زیر سوراخ سقف گذاشته بود] چقدر جا دارد.
همانطور که گفته بود، عمه سارگ کارش را خوب بلد است. او پشت سر من به خانه میرسد. وارد خانه میشویم و با هم قابلمهی من را چک میکنیم و سپس بی معطلی آن را برای تخلیه به ایوان میبریم. عمه سارگ یک زن آفریقایی تنومند با هیکلی متناسب و عضلانی است. بدنش شبیه معلمهای ورزش یا سرتیپهای نظامی است و این پیام را به بیننده میدهد که:" با من در نیافت"
- اوه تو تو بد دردسری افتادی فکر کنم فردا تمام روز باید درگیر تعمیر سقفت باشم.
منمن کنان میگویم:
- فردا؟ امیدوار بودم همین امروز بتونیم قبل از این که بارون دوباره شروع شه رفع و رجوش کنیم.
- زودتر از فردا بعد از ظهر نمیتونم بیام.
و سپس برای من توضیح میدهد که باید تا آن موقع مراقب بجههای یکی از بستگانش باشد و همین حالا هم آنها را چند دقیقه به همسایه سپرده تا خودش را به من برساند. پیشنهاد میدهم که خودم مراقب بچهها باشم یا اینکه آنها را به خانهی من بیاورد اما مخالفت میکند.
- دوتاشون گلودرد دارن و مریضن. به خاطر همینم پرستارشون پیششون نمیمونه. مامانشونم نمیتونه شغلشو از دست بده. این دور و برا کار راحت گیر نمیاد.
پشت حرفش طعنهای نهفته است که احساس میکنم من را به چیزی متهم میکند. شاید به این که موقعیت شغلی که میتوانست توسط یک فرد بومی اشغال شود را گرفتهام. اما من آخرین راه چاره برای این موقعیت شغلی بودم. مدیر مدرسه میتوانست یک هفته قبل از شروع ترم هر کس دیگری که میخواست را با یک گواهی تدریس، استخدام کند. در حالی که به فکر فرو رفتهام میگویم:
- اوه ! نه من نمیتونم ریسک مریض شدن رو قبول کنم. تازه شروع کردم به کار کردن.
- آره خبر دارم
و با خنده ادامه میدهد:
- تو قربانی جدیدی
- آره
- خودم بعد اینکه بهار گدشته از ارتش اومدم بیرون یکی دوباری تو مدرسه کار کردم. چون کار دیگهای گیرم نیومد
نیازی نیست وارد جزعیات بشود. حالت چهرهاش گویای همه چیز هست. در همین لحظه فضا بینمان کمی خودمانی میشود. فکر میکنم خودش را نگه داشته تا نخندد اما با همان حالت میگوید:
- باید کلههاشونو بگیری و بکوبونیشون به در و دیوار. این تنها کاریه که برای من جواب داد
دهانم از تعجب باز میماند. ادامه میدهد:
- البته بعد از اینکه این کارو کردم دیگه من رو اونجا نخواستن.
بنی سلوا_ آگوستینا – لوسیانا_ سال 1987
وقتی به خانه میرسم باران بالاخره بند میآید. از مجسمهی حیات پشتی و پلههای ایوان میگذرم و کمی برای تماس هیجانی به عمهی لاجونا که مجبور شدم به خاطر آن به ساختمان خالی مدرسه بروم ، احساس پشیمانی میکنم. عمه سارگ که حالا میدانم اسم واقعیاش دونا آلستون است حالا احتمالا با خودش فکر میکند که من خیلی احمق هستم. اما در دفاع از خود باید بگویم که باران شیشههای مدرسه را کاملا پوشانده بود و کاملا جلوی دید را گرفته بود. نمیتوانستم فکرش را بکنم که چقدر آب از سقف چکیده و مخزن موقت من [منظور نویسنده قابلمهای است که در فصلهای قبل زیر سوراخ سقف گذاشته بود] چقدر جا دارد.
همانطور که گفته بود، عمه سارگ کارش را خوب بلد است. او پشت سر من به خانه میرسد. وارد خانه میشویم و با هم قابلمهی من را چک میکنیم و سپس بی معطلی آن را برای تخلیه به ایوان میبریم. عمه سارگ یک زن آفریقایی تنومند با هیکلی متناسب و عضلانی است. بدنش شبیه معلمهای ورزش یا سرتیپهای نظامی است و این پیام را به بیننده میدهد که:" با من در نیافت"
- اوه تو تو بد دردسری افتادی فکر کنم فردا تمام روز باید درگیر تعمیر سقفت باشم.
منمن کنان میگویم:
- فردا؟ امیدوار بودم همین امروز بتونیم قبل از این که بارون دوباره شروع شه رفع و رجوش کنیم.
- زودتر از فردا بعد از ظهر نمیتونم بیام.
و سپس برای من توضیح میدهد که باید تا آن موقع مراقب بجههای یکی از بستگانش باشد و همین حالا هم آنها را چند دقیقه به همسایه سپرده تا خودش را به من برساند. پیشنهاد میدهم که خودم مراقب بچهها باشم یا اینکه آنها را به خانهی من بیاورد اما مخالفت میکند.
- دوتاشون گلودرد دارن و مریضن. به خاطر همینم پرستارشون پیششون نمیمونه. مامانشونم نمیتونه شغلشو از دست بده. این دور و برا کار راحت گیر نمیاد.
پشت حرفش طعنهای نهفته است که احساس میکنم من را به چیزی متهم میکند. شاید به این که موقعیت شغلی که میتوانست توسط یک فرد بومی اشغال شود را گرفتهام. اما من آخرین راه چاره برای این موقعیت شغلی بودم. مدیر مدرسه میتوانست یک هفته قبل از شروع ترم هر کس دیگری که میخواست را با یک گواهی تدریس، استخدام کند. در حالی که به فکر فرو رفتهام میگویم:
- اوه ! نه من نمیتونم ریسک مریض شدن رو قبول کنم. تازه شروع کردم به کار کردن.
- آره خبر دارم
و با خنده ادامه میدهد:
- تو قربانی جدیدی
- آره
- خودم بعد اینکه بهار گدشته از ارتش اومدم بیرون یکی دوباری تو مدرسه کار کردم. چون کار دیگهای گیرم نیومد
نیازی نیست وارد جزعیات بشود. حالت چهرهاش گویای همه چیز هست. در همین لحظه فضا بینمان کمی خودمانی میشود. فکر میکنم خودش را نگه داشته تا نخندد اما با همان حالت میگوید:
- باید کلههاشونو بگیری و بکوبونیشون به در و دیوار. این تنها کاریه که برای من جواب داد
دهانم از تعجب باز میماند. ادامه میدهد:
- البته بعد از اینکه این کارو کردم دیگه من رو اونجا نخواستن.
کد:
فصل ششم
بنی سلوا_ آگوستینا – لوسیانا_ سال 1987
وقتی به خانه میرسم باران بالاخره بند میآید. از مجسمهی حیات پشتی و پلههای ایوان میگذرم و کمی برای تماس هیجانی به عمهی لاجونا که مجبور شدم به خاطر آن به ساختمان خالی مدرسه بروم ، احساس پشیمانی میکنم. عمه سارگ که حالا میدانم اسم واقعیاش دونا آلستون است حالا احتمالا با خودش فکر میکند که من خیلی احمق هستم. اما در دفاع از خود باید بگویم که باران شیشههای مدرسه را کاملا پوشانده بود و کاملا جلوی دید را گرفته بود. نمیتوانستم فکرش را بکنم که چقدر آب از سقف چکیده و مخزن موقت من [منظور نویسنده قابلمهای است که در فصلهای قبل زیر سوراخ سقف گذاشته بود] چقدر جا دارد.
همانطور که گفته بود، عمه سارگ کارش را خوب بلد است. او پشت سر من به خانه میرسد. وارد خانه میشویم و با هم قابلمهی من را چک میکنیم و سپس بی معطلی آن را برای تخلیه به ایوان میبریم. عمه سارگ یک زن آفریقایی تنومند با هیکلی متناسب و عضلانی است. بدنش شبیه معلمهای ورزش یا سرتیپهای نظامی است و این پیام را به بیننده میدهد که:" با من در نیافت"
- اوه تو تو بد دردسری افتادی فکر کنم فردا تمام روز باید درگیر تعمیر سقفت باشم.
منمن کنان میگویم:
- فردا؟ امیدوار بودم همین امروز بتونیم قبل از این که بارون دوباره شروع شه رفع و رجوش کنیم.
- زودتر از فردا بعد از ظهر نمیتونم بیام.
و سپس برای من توضیح میدهد که باید تا آن موقع مراقب بجههای یکی از بستگانش باشد و همین حالا هم آنها را چند دقیقه به همسایه سپرده تا خودش را به من برساند. پیشنهاد میدهم که خودم مراقب بچهها باشم یا اینکه آنها را به خانهی من بیاورد اما مخالفت میکند.
- دوتاشون گلودرد دارن و مریضن. به خاطر همینم پرستارشون پیششون نمیمونه. مامانشونم نمیتونه شغلشو از دست بده. این دور و برا کار راحت گیر نمیاد.
پشت حرفش طعنهای نهفته است که احساس میکنم من را به چیزی متهم میکند. شاید به این که موقعیت شغلی که میتوانست توسط یک فرد بومی اشغال شود را گرفتهام. اما من آخرین راه چاره برای این موقعیت شغلی بودم. مدیر مدرسه میتوانست یک هفته قبل از شروع ترم هر کس دیگری که میخواست را با یک گواهی تدریس، استخدام کند. در حالی که به فکر فرو رفتهام میگویم:
- اوه ! نه من نمیتونم ریسک مریض شدن رو قبول کنم. تازه شروع کردم به کار کردن.
- آره خبر دارم
و با خنده ادامه میدهد:
- تو قربانی جدیدی
- آره
- خودم بعد اینکه بهار گدشته از ارتش اومدم بیرون یکی دوباری تو مدرسه کار کردم. چون کار دیگهای گیرم نیومد
نیازی نیست وارد جزعیات بشود. حالت چهرهاش گویای همه چیز هست. در همین لحظه فضا بینمان کمی خودمانی میشود. فکر میکنم خودش را نگه داشته تا نخندد اما با همان حالت میگوید:
- باید کلههاشونو بگیری و بکوبونیشون به در و دیوار. این تنها کاریه که برای من جواب داد
دهانم از تعجب باز میماند. ادامه میدهد:
- البته بعد از اینکه این کارو کردم دیگه من رو اونجا نخواستن.
آخرین ویرایش: