• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
فصل ششم

بنی سلوا_ آگوستینا – لوسیانا_ سال 1987

وقتی به خانه می‌رسم باران بالاخره بند می‌آید. از مجسمه‌ی حیات پشتی و پله‌های ایوان می‌گذرم و کمی برای تماس هیجانی به عمه‌ی لاجونا که مجبور شدم به خاطر آن به ساختمان خالی مدرسه بروم ، احساس پشیمانی می‌کنم. عمه سارگ که حالا می‌دانم اسم واقعی‌اش دونا آلستون است حالا احتمالا با خودش فکر می‌کند که من خیلی احمق هستم. اما در دفاع از خود باید بگویم که باران شیشه‌های مدرسه را کاملا پوشانده بود و کاملا جلوی دید را گرفته بود. نمی‌توانستم فکرش را بکنم که چقدر آب از سقف چکیده و مخزن موقت من [منظور نویسنده قابلمه‌ای است که در فصل‌های قبل زیر سوراخ سقف گذاشته بود] چقدر جا دارد.
همانطور که گفته بود، عمه سارگ کارش را خوب بلد است. او پشت سر من به خانه می‌رسد. وارد خانه می‌شویم و با هم قابلمه‌ی من را چک می‌کنیم و سپس بی معطلی آن را برای تخلیه به ایوان می‌بریم. عمه سارگ یک زن آفریقایی تنومند با هیکلی متناسب و عضلانی است. بدنش شبیه معلم‌های ورزش یا سرتیپ‌های نظامی است و این پیام را به بیننده می‌دهد که:" با من در نیافت"
- اوه تو تو بد دردسری افتادی فکر کنم فردا تمام روز باید درگیر تعمیر سقفت باشم.
من‌من کنان می‌گویم:
- فردا؟ امیدوار بودم همین امروز بتونیم قبل از این که بارون دوباره شروع شه رفع و رجوش کنیم.
- زودتر از فردا بعد از ظهر نمی‌تونم بیام.
و سپس برای من توضیح می‌دهد که باید تا آن موقع مراقب بجه‌های یکی از بستگانش باشد و همین حالا هم آنها را چند دقیقه به همسایه سپرده تا خودش را به من برساند. پیشنهاد می‌دهم که خودم مراقب بچه‌ها باشم یا اینکه آنها را به خانه‌ی من بیاورد اما مخالفت می‌کند.
- دوتاشون گلودرد دارن و مریضن. به خاطر همینم پرستارشون پیششون نمی‌مونه. مامانشونم نمی‌تونه شغلشو از دست بده. این دور و برا کار راحت گیر نمیاد.
پشت حرفش طعنه‌ای نهفته است که احساس می‌کنم من را به چیزی متهم می‌کند. شاید به این که موقعیت شغلی که می‌توانست توسط یک فرد بومی اشغال شود را گرفته‌ام. اما من آخرین راه چاره برای این موقعیت شغلی بودم. مدیر مدرسه می‌توانست یک هفته قبل از شروع ترم هر کس دیگری که می‌خواست را با یک گواهی تدریس، استخدام کند. در حالی که به فکر فرو رفته‌ام می‌گویم:
- اوه ! نه من نمی‌تونم ریسک مریض شدن رو قبول کنم. تازه شروع کردم به کار کردن.
- آره خبر دارم
و با خنده ادامه می‌دهد:
- تو قربانی جدیدی
- آره
- خودم بعد اینکه بهار گدشته از ارتش اومدم بیرون یکی دوباری تو مدرسه کار کردم. چون کار دیگه‌ای گیرم نیومد
نیازی نیست وارد جزعیات بشود. حالت چهره‌اش گویای همه چیز هست. در همین لحظه فضا بینمان کمی خودمانی می‌شود. فکر می‌کنم خودش را نگه داشته تا نخندد اما با همان حالت می‌گوید:
- باید کله‌هاشونو بگیری و بکوبونیشون به در و دیوار. این تنها کاریه که برای من جواب داد
دهانم از تعجب باز می‌ماند. ادامه می‌دهد:
- البته بعد از اینکه این کارو کردم دیگه من رو اونجا نخواستن.
کد:
فصل ششم

بنی سلوا_ آگوستینا – لوسیانا_ سال 1987

وقتی به خانه می‌رسم باران بالاخره بند می‌آید. از مجسمه‌ی حیات پشتی و پله‌های ایوان می‌گذرم و کمی برای تماس هیجانی به عمه‌ی لاجونا که مجبور شدم به خاطر آن به ساختمان خالی مدرسه بروم ، احساس پشیمانی می‌کنم. عمه سارگ که حالا می‌دانم اسم واقعی‌اش دونا آلستون است حالا احتمالا با خودش فکر می‌کند که من خیلی احمق هستم. اما در دفاع از خود باید بگویم که باران شیشه‌های مدرسه را کاملا پوشانده بود و کاملا جلوی دید را گرفته بود. نمی‌توانستم فکرش را بکنم که چقدر آب از سقف چکیده و مخزن موقت من [منظور نویسنده قابلمه‌ای است که در فصل‌های قبل زیر سوراخ سقف گذاشته بود] چقدر جا دارد.
همانطور که گفته بود، عمه سارگ کارش را خوب بلد است. او پشت سر من به خانه می‌رسد. وارد خانه می‌شویم و با هم قابلمه‌ی من را چک می‌کنیم و سپس بی معطلی آن را برای تخلیه به ایوان می‌بریم. عمه سارگ یک زن آفریقایی تنومند با هیکلی متناسب و عضلانی است. بدنش شبیه معلم‌های ورزش یا سرتیپ‌های نظامی است و این پیام را به بیننده می‌دهد که:" با من در نیافت"
- اوه تو تو بد دردسری افتادی فکر کنم فردا تمام روز باید درگیر تعمیر سقفت باشم.
من‌من کنان می‌گویم:
- فردا؟ امیدوار بودم همین امروز بتونیم قبل از این که بارون دوباره شروع شه رفع و رجوش کنیم.
- زودتر از فردا بعد از ظهر نمی‌تونم بیام.
و سپس برای من توضیح می‌دهد که باید تا آن موقع مراقب بجه‌های یکی از بستگانش باشد و همین حالا هم آنها را چند دقیقه به همسایه سپرده تا خودش را به من برساند. پیشنهاد می‌دهم که خودم مراقب بچه‌ها باشم یا اینکه آنها را به خانه‌ی من بیاورد اما مخالفت می‌کند.
- دوتاشون گلودرد دارن و مریضن. به خاطر همینم پرستارشون پیششون نمی‌مونه. مامانشونم نمی‌تونه شغلشو از دست بده. این دور و برا کار راحت گیر نمیاد.
پشت حرفش طعنه‌ای نهفته است که احساس می‌کنم من را به چیزی متهم می‌کند. شاید به این که موقعیت شغلی که می‌توانست توسط یک فرد بومی اشغال شود را گرفته‌ام. اما من آخرین راه چاره برای این موقعیت شغلی بودم. مدیر مدرسه می‌توانست یک هفته قبل از شروع ترم هر کس دیگری که می‌خواست را با یک گواهی تدریس، استخدام کند. در حالی که به فکر فرو رفته‌ام می‌گویم:
- اوه ! نه من نمی‌تونم ریسک مریض شدن رو قبول کنم. تازه شروع کردم به کار کردن.
- آره خبر دارم
و با خنده ادامه می‌دهد:
- تو قربانی جدیدی
- آره
- خودم بعد اینکه بهار گدشته از ارتش اومدم بیرون یکی دوباری تو مدرسه کار کردم. چون کار دیگه‌ای گیرم نیومد
نیازی نیست وارد جزعیات بشود. حالت چهره‌اش گویای همه چیز هست. در همین لحظه فضا بینمان کمی خودمانی می‌شود. فکر می‌کنم خودش را نگه داشته تا نخندد اما با همان حالت می‌گوید:
- باید کله‌هاشونو بگیری و بکوبونیشون به در و دیوار. این تنها کاریه که برای من جواب داد
دهانم از تعجب باز می‌ماند. ادامه می‌دهد:
- البته بعد از اینکه این کارو کردم دیگه من رو اونجا نخواستن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
از ستون آجری زیر ایوان بالا می‌رود تیرک‌ها را می‌گیرد و خود را بالا می‌کشد. یک دقیقه آویزانن می‌ماند. چانه‌اش را بالا می‌گیرد و پیش از آنکه تاب بخورد و به راحتی پایین برگردد چند لخظه سوراخ را بررسی می‌کند. فرود او مثل ابر قهرمان‌هاست.

در سکوت با خودم می‌گویم که این زن یک زن معمولی نیست. این که می‌تواند خودش را با دست خالی به سقف برساند من را به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. دلم می‌خواست شبیه او بودم نه یه بندانگشتی بی‌عرضه که هیچ چیز از قیرگونی سقف نمی‌داند. میگوید:
- خیلی خب می‌شه وصله زدش.
- هزینش زیاد می‌شه؟
- سی چهل دلار می‌شه. خودم ساعتی هشت دلار می‌گیرم بقیشم هزینه‌ی مواد و وسایله.
- خوب به نظر میاد.
خوشحالم که وضعیت از این بدتر نیست. اما قطعا مجبورم هزینه را از بودجه‌ای که برای کیک میان‌وعده‌ی بچه‌ها ( که وسط کلاس گرسنه می‌شدند) بدهم. امیدوارم بتوانم هزینه‌ی تعمیر سقف را به زودی از صاحب‌خانه‌ام بگیرم.
- گفته باشم این آخرین باری نیست که با این سقف به مشکل می‌خوری.
به بالا نگاه می‌کند و به چند نقطه از سقف که نم زده و لکه‌های کپک دیده می‌شود اشاره می‌کند. به طرف قبرستان اشاره می‌کند و می‌گوید:
- تنها جایی که این سقف باید بره اونجاست. باید فاتحه‌ی اسن سقف رو خوند.
خنده‌ی ریزی می‌کنم :
- از این ضرب‌المثل خوشم اومد.
بطور کلی خیلی به ضرب‌المثل‌ها علاقمندم. یک بار یک مقاله‌ی کامل درباره‌شان نوشتم و لوسیانا به نظر پر از ضرب‌المثل‌های جالب است. با ابروهای افتاده و چشمان نیمه باز به من نگاه می‌کند و در پاسخ می‌گوید:
- می‌تونی ازش استفاده کنی. مجانیه.
وقتی آدم سال‌ها اطراف دانشکده ادبیات پرسه زده باشد، به راحتی مدام فراموش می‌کند که آدم‌های بیرون از آن سالن‌های تودرتو، زیاد درباره‌ی ضرب‌المثل‌ها حرف نمی‌زنند، صحبت درمورد تمایز بین قیاس و استعاره را خیلی ادامه نمی‌دهند یا حسن قدم زدن با کوله پشتی‌های سنگین یا وقتی در آپارتمان کوچکشان نشسته‌اند و می‌نوشند، صحبتی از علائم نگارشی به میان نمی‌آورند. به سقف لکه دار نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا دوباره این مشکلات در خانه‌ام تکرار شود.
- شاید بتونم به صاحب‌خونم بگم یه سقف جدید درست کنه.
عمه سارگ دور چشمش را می‌خاراند و دستی به موهای دم‌اسبی بلوطی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- امیدوارم موفق شی. تنها دلیلی که ناتان گوست این خونه رو نگه داشته بود خانم رتا بود که یه جورایی یکی از اعضای خانواده‌ی قاضی محسوب می‌شد. اون زن بعد از اینکه سکته کرد می‌خواست برگرده به این خونه حالا که هم اون و هم قاضی فوت کردن تقریبا مطمئنم که ناتان گوست ترجیح میده این خونه رو خ*را*ب کنه.شک دارم حتی خبر داشته باشه یکی مثل تو اینجا رو اجاره کرده.
کد:
از ستون آجری زیر ایوان بالا می‌رود تیرک‌ها را می‌گیرد و خود را بالا می‌کشد. یک دقیقه آویزانن می‌ماند. چانه‌اش را بالا می‌گیرد و پیش از آنکه تاب بخورد و به راحتی پایین برگردد چند لخظه سوراخ را بررسی می‌کند. فرود او مثل ابر قهرمان‌هاست.

در سکوت با خودم می‌گویم که این زن یک زن معمولی نیست. این که می‌تواند خودش را با دست خالی به سقف برساند من را به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. دلم می‌خواست شبیه او بودم نه یه بندانگشتی بی‌عرضه که هیچ چیز از قیرگونی سقف نمی‌داند. میگوید:
- خیلی خب می‌شه وصله زدش.
- هزینش زیاد می‌شه؟
- سی چهل دلار می‌شه. خودم ساعتی هشت دلار می‌گیرم بقیشم هزینه‌ی مواد و وسایله.
- خوب به نظر میاد.
خوشحالم که وضعیت از این بدتر نیست. اما قطعا مجبورم هزینه را از بودجه‌ای که برای کیک میان‌وعده‌ی بچه‌ها ( که وسط کلاس گرسنه می‌شدند) بدهم. امیدوارم بتوانم هزینه‌ی تعمیر سقف را به زودی از صاحب‌خانه‌ام بگیرم.
- گفته باشم این آخرین باری نیست که با این سقف به مشکل می‌خوری.
به بالا نگاه می‌کند و به چند نقطه از سقف که نم زده و لکه‌های کپک دیده می‌شود اشاره می‌کند. به طرف قبرستان اشاره می‌کند و می‌گوید:
- تنها جایی که این سقف باید بره اونجاست. باید فاتحه‌ی اسن سقف رو خوند.
خنده‌ی ریزی می‌کنم :
- از این ضرب‌المثل خوشم اومد.
بطور کلی خیلی به ضرب‌المثل‌ها علاقمندم. یک بار یک مقاله‌ی کامل درباره‌شان نوشتم و لوسیانا به نظر پر از ضرب‌المثل‌های جالب است. با ابروهای افتاده و چشمان نیمه باز به من نگاه می‌کند و در پاسخ می‌گوید:
- می‌تونی ازش استفاده کنی. مجانیه.
وقتی آدم سال‌ها اطراف دانشکده ادبیات پرسه زده باشد، به راحتی مدام فراموش می‌کند که آدم‌های بیرون از آن سالن‌های تودرتو، زیاد درباره‌ی ضرب‌المثل‌ها حرف نمی‌زنند، صحبت درمورد تمایز بین قیاس و استعاره را خیلی ادامه نمی‌دهند یا حسن قدم زدن با کوله پشتی‌های سنگین یا وقتی در آپارتمان کوچکشان نشسته‌اند و می‌نوشند، صحبتی از علائم نگارشی به میان نمی‌آورند. به سقف لکه دار نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا دوباره این مشکلات در خانه‌ام تکرار شود.
- شاید بتونم به صاحب‌خونم بگم یه سقف جدید درست کنه.
عمه سارگ دور چشمش را می‌خاراند و دستی به موهای دم‌اسبی بلوطی‌اش می‌کشد و می‌گوید:
- امیدوارم موفق شی. تنها دلیلی که ناتان گوست این خونه رو نگه داشته بود خانم رتا بود که یه جورایی یکی از اعضای خانواده‌ی قاضی محسوب می‌شد. اون زن بعد از اینکه سکته کرد می‌خواست برگرده به این خونه حالا که هم اون و هم قاضی فوت کردن تقریبا مطمئنم که ناتان گوست ترجیح میده این خونه رو خ*را*ب کنه.شک دارم حتی خبر داشته باشه یکی مثل تو اینجا رو اجاره کرده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
کمر راست می‌کنم و می‌پرسم:
- یکی مثل من؟
- یه زن تنها که از خارج از شهر اسباب کشی کرده. این خونه زیاد مناسب تو نیست.
- برای من مهم نیست...
سر درد و دلم باز می‌شود:
- راستش اول می‌خواستم با دوست‌پسرم بیام... ولی همونطور که می‌بینی تنها اومدم.
در این لحظه انگار باز دوباره ارتباطی بین من و عمه سارگ شکل می‌گیرد انگار که هر دو در یک جبهه هستیم. حسی عجیب و دوست‌داشتنی‌ست . نسیمی به آرامی می‌وزد و نوید باران می‌دهد. نگاه نگرانی به او می‌اندازم. عمه سارگ تضمین می‌کند:
-فکر نکنم تا یکی دو ساعت دیگه بارون بیاد و حتما تا فردا بند میاد.
- امیدوارم قابلمم جلوی سیل رو تا اون موقع بگیره.
نگاهی به ساعتش می‌اندازد و شروع به پایین رفتن از پله‌های ایوان می‌کند:
- سطل آشغالتو بذار زیرش. حتما یکی داری. نه؟
- آره دارم. ممنون.
و اصلا به روی خودم نمی‌آورم که این ایده حتی به مغزم خطور نکرده بود.
- فردا بر می‌گردم
و طوری دستش را در هوا تکان می‌دهد که نمی‌دانم برای خداحافظیست یا برای آن است که مگس ها را از خود دور کند. پیش از آنکه سوار کامیون قرمزش که یک نردمان رویش بود بشود میگویم:
- هی! چطور می‌تونم از از اینحا برم خونه‌ی قاضی؟ یکی بهم گفت که خیلی نزدیکه و پیاده هم می‌شه رفت.
- لاجونا بخت گفته. نه؟
- چطور؟
- اون خوشش میاد بره اونجا
- لاجونا؟ ولی اون چطوری این همه راه تا اینجا میاد؟
- فکر کنم با دوچرخه.
با احتیاط به پاسخ دادن به کنجکاوی من ادامه می‌دهد:
- اون بچه‌ی خوبیه. چیزی رو خ*را*ب نمی‌کنه.
- اوه البته. می‌دونم.
در واقع هیچ ایده‌ای از این که لاجونا اصلا چه کسی هست، ندارم به جز اینکه او رفتار خوبی در رستوران با من داشت.
- حتی برای دوچرخه سواری هم مسیر طولانی بنظر میاد.
عمه سارگ کنار کامیونش می‌ایستد و برای لحظه‌ای به من نگاه می‌اندازد:
-از جاده خاکی مزرعه‌ی قدیمی راه کوتاه‌تر می‎شه. تا اون پشت میانبر می‌زنه.
و با سر به باغ میوه‌ و مزرعه‌ی پشت خانه‌ام که محصولات کشاورزی در آن تا زانو قد کشیده و سبز شده‌اند‌‌‎، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
- این بزرگراه دورتا دور کل املاک گاوسوود دور می‌زنه. جاده خاکی مزرعه تقریبا نصفش می‌کنه و یه راست می‌بردت پشت عمارت. وقتی بچه بودم هنوز مزرعه دارا برای آوردن محصولات به بازار یا بردن نیشکرهاشون به آسیاب از اون راه رفت‌وآمد می‌کردن مخصوصا محلیای اینجا خیلی با قاطر از این راه رد می‌شدن. یکی دومایل مسیر نسبتا زیادیه به خصوص اگه سرعت آدم فقط دو مایل درساعت باشه.
متعجب می‌شوم. قاطر؟ الان سال 1987 هست و به نظر نمی‌رسد که عمه سارگ بیشتر از سی سال داشته باشد.
- بازم خیلی بابت اینکه خودتو زود رسوندی ممنونم. من تا فردا عصر مدرسه‌ام و نمی‌تونم قبل از تموم شدن مدرسه بیام در خونه رو برات باز کنم.
کد:
کمر راست می‌کنم و می‌پرسم:
- یکی مثل من؟
- یه زن تنها که از خارج از شهر اسباب کشی کرده. این خونه زیاد مناسب تو نیست.
- برای من مهم نیست...
سر درد و دلم باز می‌شود:
- راستش اول می‌خواستم با دوست‌پسرم بیام... ولی همونطور که می‌بینی تنها اومدم.
در این لحظه انگار باز دوباره ارتباطی بین من و عمه سارگ شکل می‌گیرد انگار که هر دو در یک جبهه هستیم. حسی عجیب و دوست‌داشتنی‌ست . نسیمی به آرامی می‌وزد و نوید باران می‌دهد. نگاه نگرانی به او می‌اندازم. عمه سارگ تضمین می‌کند:
-فکر نکنم تا یکی دو ساعت دیگه بارون بیاد و حتما تا فردا بند میاد.
- امیدوارم قابلمم جلوی سیل رو تا اون موقع بگیره.
نگاهی به ساعتش می‌اندازد و شروع به پایین رفتن از پله‌های ایوان می‌کند:
- سطل آشغالتو بذار زیرش. حتما یکی داری. نه؟
- آره دارم. ممنون.
و اصلا به روی خودم نمی‌آورم که این ایده حتی به مغزم خطور نکرده بود.
- فردا بر می‌گردم
و طوری دستش را در هوا تکان می‌دهد که نمی‌دانم برای خداحافظیست یا برای آن است که مگس ها را از خود دور کند. پیش از آنکه سوار کامیون قرمزش که یک نردمان رویش بود بشود میگویم:
- هی! چطور می‌تونم از از اینحا برم خونه‌ی قاضی؟ یکی بهم گفت که خیلی نزدیکه و پیاده هم می‌شه رفت.
- لاجونا بخت گفته. نه؟
- چطور؟
- اون خوشش میاد بره اونجا
- لاجونا؟ ولی اون چطوری این همه راه تا اینجا میاد؟
- فکر کنم با دوچرخه.
با احتیاط به پاسخ دادن به کنجکاوی من ادامه می‌دهد:
- اون بچه‌ی خوبیه. چیزی رو خ*را*ب نمی‌کنه.
- اوه البته. می‌دونم.
در واقع هیچ ایده‌ای از این که لاجونا اصلا چه کسی هست، ندارم به جز اینکه او رفتار خوبی در رستوران با من داشت.
- حتی برای دوچرخه سواری هم مسیر طولانی بنظر میاد.
عمه سارگ کنار کامیونش می‌ایستد و برای لحظه‌ای به من نگاه می‌اندازد:
-از جاده خاکی مزرعه‌ی قدیمی راه کوتاه‌تر می‎شه. تا اون پشت میانبر می‌زنه.
و با سر به باغ میوه‌ و مزرعه‌ی پشت خانه‌ام که محصولات کشاورزی در آن تا زانو قد کشیده و سبز شده‌اند‌‌‎، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
- این بزرگراه دورتا دور کل املاک گاوسوود دور می‌زنه. جاده خاکی مزرعه تقریبا نصفش می‌کنه و یه راست می‌بردت پشت عمارت. وقتی بچه بودم هنوز مزرعه دارا برای آوردن محصولات به بازار یا بردن نیشکرهاشون به آسیاب از اون راه رفت‌وآمد می‌کردن مخصوصا محلیای اینجا خیلی با قاطر از این راه رد می‌شدن. یکی دومایل مسیر نسبتا زیادیه به خصوص اگه سرعت آدم فقط دو مایل درساعت باشه.
متعجب می‌شوم. قاطر؟ الان سال 1987 هست و به نظر نمی‌رسد که عمه سارگ بیشتر از سی سال داشته باشد.
- بازم خیلی بابت اینکه خودتو زود رسوندی ممنونم. من تا فردا عصر مدرسه‌ام و نمی‌تونم قبل از تموم شدن مدرسه بیام در خونه رو برات باز کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
او دوباره به پشت بام نگاه می‌کند:
- فکر نکنم اصلا لازم باشه بیام تو. احتمالا تعمیرش می‌کنم و وقتی برسی از اینجا رفتم.
کمی ناامید می‌شوم. عمه‌ی لاجونا کمی خشن است. اما شخصیت جالبی دارد و چیزهای زیادی درباره‌ی آگوستینا می‌داند. هرچند به نظرم اخلاقش خیلی خودمانی نیست. نظرات او می‌تواند مفید باشد. بعلاوه خیلی دلم می‌خواهد یکی دوتا دوست اینجا پیدا کنم. مجددا تلاش می‌کنم:
- البته. ولی اگه وقتی برگشتم هنوز اینورا بودی من معمولا بعد از کار یه کم قهوه دم می‌کنم که بشینیم تو بالکن پشتی با هم بخوریم.
البته دعوت چندان خوشایندی نیست ولی به هر حال باید از جایی شروع کرد. درب کامیونش را باز می‌کند ، می‌ایستد و همان نگاه گیج که مادربزرگ تی وقتی از او دعوت کردم به کلاس بیاید به من انداخت را به من می‌اندازد و می‌گوید:
- دختر اینجوری که کل شب بیخواب می‌شم. باید دست از اینکارا برداری نمی‌تونی شب درست بخوابی.
- آره احتمالا درست می‌گی.
اخیرا اصلا خوابم نمی‌برد اما این مشکل را به پای استرس‌های شغلی و مالی می‌نویسم.
- خب اگه فردا نتونستم خودمو بهت برسونم برام صورت حساب رو میذاری اینجا یا میاریش مدرسه؟
- می‌چسبونمش به در. هیج علاقه‌ای ندارم پامو تو اون مدرسه بذارم.
و بدون صحبت دیگری من را ترک می‌کند.
یادم می‌آید که آگوستینا رمزی دارد که من نمی‌فهمم و اصلا نمی‌توانم در آن با کسی ارتباط یرقرار کنم. تلاش برای رمزگشایی از این شهر من را یاد روزی می‌اندازد که در اتاق پدرم در نیویورک لبه‌ی تخت نشسته بودم و چمدانم بین دو زانویم بود و به مشاجره‌ی پدرم با زنش و پدربزرگم که به زبان ایتالیایی بود گوش می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم که یعنی خواهرهای کوچک ناتنی‌ام که در اتاق کناری روی تختشان دراز کشیده‌اند ، می‌توانند بفهمند که چی چیزهایی درباره‌ی من گفته می‌شود؟
آن خاطره را پس می‌زنم و با عجله به خانه ام می‌روم. کفش‌هایم را با کفش‌هایی که ساق بلندتری داشتند عوض می‌کنم. روزهای بارانی برای رفتن به مدرسه این کفش‌ها را می‌پوشم و چون بیشتر از همه‌ی کفش‌های دیگرم شبیه به چکمه هستند. امیدوارم این کفش‌ها مبرای رسیدن به این جاده خاکی که می‌گویند مناسب باشند و مجبور نباشم از جای عمیقی بگذرم. حداقل قبل از آنکه باران دوباره شروع شود می‌خواهم یک تلاشی برای رسیدن به عمارت بکنم.
همینطور که از حیاط پشتی به طرف بوته‌های خرزهره و پیچک‌های درهم تنیده که حریم خانه را از باغ جدا کرده‌ و سپس مزرعه را احاطه کرده‌اند حرکت می‌کنم ، احساس کنجکاوی من را قلقلک می‌دهد.
بالاخره در حالی که داخل کفش‌هایم خیس شده و از شدت چسبیدن گل و لای هر کدام از آن‌ها به اندازه‌ی پنج پوند سنگسن شده اند‌، به قسمتی از زمین که یک برامدگی در پس کانال آبیاری دارد می‌رسم. حدس می‌زنم که همان جاده باشد. ردی از چرخ‌های کالسکه روی زمین است اما بیستر آن زیر چمن‌ها و گل‌های خودروی پاییزی پنهان شده.
بالای سرم باریکه‌ای از نور خورشید راهش را از میان مه باز کرده است و انگار که می‌خواهد من را به ادامه دادن تشویق کند. درختان سربز بلوط در نور می‌درخشند و شبنم مانند جواهری از روی برگ‌های درخشانشان می‌چکد. شاخه‌هایشان به هم نزدیک شده و در هم تنیده اند. در سایه‌ی ابرها جاده کمی ترسناک به نظر می‌رسد. به بیانی دیگر جاده مانند گذرگاهی به دنیای دیگر مثل نارنیا یا سرزمین عجایب آلیس است.
کد:
او دوباره به پشت بام نگاه می‌کند:
- فکر نکنم اصلا لازم باشه بیام تو. احتمالا تعمیرش می‌کنم و وقتی برسی از اینجا رفتم.
کمی ناامید می‌شوم. عمه‌ی لاجونا کمی خشن است. اما شخصیت جالبی دارد و چیزهای زیادی درباره‌ی آگوستینا می‌داند. هرچند به نظرم اخلاقش خیلی خودمانی نیست. نظرات او می‌تواند مفید باشد. بعلاوه خیلی دلم می‌خواهد یکی دوتا دوست اینجا پیدا کنم. مجددا تلاش می‌کنم:
- البته. ولی اگه وقتی برگشتم هنوز اینورا بودی من معمولا بعد از کار یه کم قهوه دم می‌کنم که بشینیم تو بالکن پشتی با هم بخوریم.
البته دعوت چندان خوشایندی نیست ولی به هر حال باید از جایی شروع کرد. درب کامیونش را باز می‌کند ، می‌ایستد و همان نگاه گیج که مادربزرگ تی وقتی از او دعوت کردم به کلاس بیاید به من انداخت را به من می‌اندازد و می‌گوید:
- دختر اینجوری که کل شب بیخواب می‌شم. باید دست از اینکارا برداری نمی‌تونی شب درست بخوابی.
- آره احتمالا درست می‌گی.
اخیرا اصلا خوابم نمی‌برد اما این مشکل را به پای استرس‌های شغلی و مالی می‌نویسم.
- خب اگه فردا نتونستم خودمو بهت برسونم برام صورت حساب رو میذاری اینجا یا میاریش مدرسه؟
- می‌چسبونمش به در. هیج علاقه‌ای ندارم پامو تو اون مدرسه بذارم.
و بدون صحبت دیگری من را ترک می‌کند.
یادم می‌آید که آگوستینا رمزی دارد که من نمی‌فهمم و اصلا نمی‌توانم در آن با کسی ارتباط یرقرار کنم. تلاش برای رمزگشایی از این شهر من را یاد روزی می‌اندازد که در اتاق پدرم در نیویورک لبه‌ی تخت نشسته بودم و چمدانم بین دو زانویم بود و به مشاجره‌ی پدرم با زنش و پدربزرگم که به زبان ایتالیایی بود گوش می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم که یعنی خواهرهای کوچک ناتنی‌ام که در اتاق کناری روی تختشان دراز کشیده‌اند ، می‌توانند بفهمند که چی چیزهایی درباره‌ی من گفته می‌شود؟
آن خاطره را پس می‌زنم و با عجله به خانه ام می‌روم. کفش‌هایم را با کفش‌هایی که ساق بلندتری داشتند عوض می‌کنم. روزهای بارانی برای رفتن به مدرسه این کفش‌ها را می‌پوشم و چون بیشتر از همه‌ی کفش‌های دیگرم شبیه به چکمه هستند. امیدوارم این کفش‌ها مبرای رسیدن به این جاده خاکی که می‌گویند مناسب باشند و مجبور نباشم از جای عمیقی بگذرم. حداقل قبل از آنکه باران دوباره شروع شود می‌خواهم یک تلاشی برای رسیدن به عمارت بکنم.
همینطور که از حیاط پشتی به طرف بوته‌های خرزهره و پیچک‌های درهم تنیده که حریم خانه را از باغ جدا کرده‌ و سپس مزرعه را احاطه کرده‌اند حرکت می‌کنم ، احساس کنجکاوی من را قلقلک می‌دهد.
بالاخره در حالی که داخل کفش‌هایم خیس شده و از شدت چسبیدن گل و لای هر کدام از آن‌ها به اندازه‌ی پنج پوند سنگسن شده اند‌، به قسمتی از زمین که یک برامدگی در پس کانال آبیاری دارد می‌رسم. حدس می‌زنم که همان جاده باشد. ردی از چرخ‌های کالسکه روی زمین است اما بیستر آن زیر چمن‌ها و گل‌های خودروی پاییزی پنهان شده.
بالای سرم باریکه‌ای از نور خورشید راهش را از میان مه باز کرده است و انگار که می‌خواهد من را به ادامه دادن تشویق کند. درختان سربز بلوط در نور می‌درخشند و شبنم مانند جواهری از روی برگ‌های درخشانشان می‌چکد. شاخه‌هایشان به هم نزدیک شده و در هم تنیده اند. در سایه‌ی ابرها جاده کمی ترسناک به نظر می‌رسد. به بیانی دیگر جاده مانند گذرگاهی به دنیای دیگر مثل نارنیا یا سرزمین عجایب آلیس است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
می‌ایستم و به راه طولانی نگاه می‌کنم. قلبم در س*ی*نه‌ام معلق است. اینکه چه مکالماتی در این مکان شنیده شده است، آدم‌ها و حیواناتی که از این راه گذر کرده‌اند، همگی من را شگفت زده می‌کنند. چه کسی بر کالسکه‌ای که رد آن روی زمین باقی مانده سوار بوده است؟ آن مردم کجا می‌رفته‌اند و درباره‌ی چه صحبت می‌کردند؟
اینجا جنگ هم شده؟ سربازها در طول گذرگاه به یکدیگر شلیک کرده‌اند؟ آیا هنوز هم گلوله‌ها در اغماق تنه‌ی این درختان کهنسال پنهان شده‌اند؟ من جزئیاتی از جنگ داخلی می‌دانم اما تقریبا هیچ اطلاع دقیقی از لوسیانا ندارم و حالا از این بابت احساس کمبود می‌کنم. دلم می‌خواد بیشتر درباره‌ی این گوشه از دنیا که پر از نیزار و باتلاق است و از رودها ، خشکی‌ها، مرداب‌ها و دریا بوجود آمده بیشتر بدانم. جایی که اگر بتوانم در آن دوام بیاورم، تا پنج سال آینده خانه‌ی من است.
قطعات بیشتری از این پازل نیاز دارم اما هیچکس به من این قطعات را نمی‌دهد. باید این قطعات را پیدا کنم، آن‌ها را از جایی که پنهان شده‌اند، از اعماق زمین یا از میان مردم بیرون بکشم.
جاده نجوا می‌کند: گوش کن. به قصه‌های من گوش کن.
چشمانم را می‌بندم و صداهایی می‌شنوم. هزاران زمزمه را همزمان با هم می‌شنوم. نمی‌توانم تک تک آنها را تشخیص دهم اما می‌دانم که این جاده داستان‌های زیادی دارد. یعنی چه چیزهایی برای گفتن دارد؟
چشمانم را باز می‌کنم و دستانم را در جیب‌های بارانی بنفشم فرو می‌کنم و شروع به قدم زدن می‌کنم. همه جا ساکت است اما ذهن من پر از سروصداست. همانطور که برنامه‌ریزی می‌کنم ضربان قلبم بالا می‌رود. برای پی بردن به این مکان و مانوس شدن با آن به ابزارهایی نیاز دارم. هر چیزی می‌تواند به نوعی ابزار تلقی شود. کتاب‌ها هم می‌توانند ابزار باشند اما داستان‌هایی که در کتاب‌ها نیستند، داستان‌هایی که هرگز نوشته نشده‎اند، مثل آن‌ داستانی که مادربزرگ تی برایم تعریف می‌کرد یا داستانی که عمه سارگ درباره‌ی مزرعه دارها که با قاطرهایشان به بازار می‌رفتند می‌گفت، این داستان‌ها هم ابزارهای خوبی هستند.
مادربزرگ تی راست می‌گوید. خیلی ناراحت کننده است که داستان‌ها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرند.
حتما آدمهای دیگری هم این اطراف هستند که کسی به داستان‌هایشان گوش نمی‌دهد. داستان‌های واقعی که همان درس‌هایی را می‌آموزند که من سعی دارم سر کلاس ادبیات یاد بدهم. اگر بتوانم به طریقی آنها را بخشی از برنامه‌ی درسی‌ام کنم چطور؟ شاید این داستان‌ها بتوانند به من کمک کنند که این مکان و دانش‌آموزانم را بهتر درک کنم. شاید به دانش‌آموزانم کمک کنند که یکدیگر را بهتر درک کنند.
حسابی مشغول پیاده‌روی و فکر کردن ،برنامه ریزی ، نقشه کشیدن وخیالبافی می‌‌شوم که چگونه هفته‌ی پیش رو را متفاوت تر از هفته‌ی گذشته کنم وقتی از خیالاتم به دنیای واقعی برمیگردم تونلی که از درختان دورتادور جاده را پوشانده بود، ناپدید شده است و من کنار یک مزرعه‌ی وسیع راه می‌روم. هیج ایده‌ای ندارم که چقدر پیاده آمده‌ام. ذهنم هیچ معیاری برای اندازه‌گیری ندارد. در دو طرف جاده محصولاتی که مرتب کنار هم کاشته شده‌اند مثل علف‌هایی بلند رشد کرده اند و تا نیمه در آب فرو رفته اند. سبزی گیاهان دربرابر آسمان گرفته و ابری به طرز حیرت‌آوری روشن و زنده بنظر می‌رسد مثل این که تمام این مناظر را از تلویزیونی تماشا می‌کنم در حالی که یک بچه‌ی دوساله با تنظیمات رنگ نمایشگر آن بازی کرده‌است.
حالا می‌فهمم که دو چیز من را به خودم آورده و از خیالات خود دراورده است. یکی این که احتمالا بی آنکه متوجه شده باشم از کنار خانه‌ی قاضی گذشته‌ام چرا که اگر مسیرم را ادامه دهم پشت این مزرعه به حاشیه‌ی شهر می‌رسم. دوم اینکه حالا دیگر نمی‌توانم یه مسیرم ادامه دهم چرا که یک کنده‌ی درخت راه را مسدود کرده یا نه انگار این فقط یک کنده نیست. این یک تمساح است. البته تمساح خیلی بزرگی نیست اما آنقدر بزرگ هست که بدون ترس آنجا نشسته و من را برانداز می‌کند.
کد:
می‌ایستم و به راه طولانی نگاه می‌کنم. قلبم در س*ی*نه‌ام معلق است. اینکه چه مکالماتی در این مکان شنیده شده است، آدم‌ها و حیواناتی که از این راه گذر کرده‌اند، همگی من را شگفت زده می‌کنند. چه کسی بر کالسکه‌ای که رد آن روی زمین باقی مانده سوار بوده است؟ آن مردم کجا می‌رفته‌اند و درباره‌ی چه صحبت می‌کردند؟
اینجا جنگ هم شده؟ سربازها در طول گذرگاه به یکدیگر شلیک کرده‌اند؟ آیا هنوز هم گلوله‌ها در اغماق تنه‌ی این درختان کهنسال پنهان شده‌اند؟ من جزئیاتی از جنگ داخلی می‌دانم اما تقریبا هیچ اطلاع دقیقی از لوسیانا ندارم و حالا از این بابت احساس کمبود می‌کنم. دلم می‌خواد بیشتر درباره‌ی این گوشه از دنیا که پر از نیزار و باتلاق است و از رودها ، خشکی‌ها، مرداب‌ها و دریا بوجود آمده بیشتر بدانم. جایی که اگر بتوانم در آن دوام بیاورم، تا پنج سال آینده خانه‌ی من است.
قطعات بیشتری از این پازل نیاز دارم اما هیچکس به من این قطعات را نمی‌دهد. باید این قطعات را پیدا کنم، آن‌ها را از جایی که پنهان شده‌اند، از اعماق زمین یا از میان مردم بیرون بکشم.
جاده نجوا می‌کند: گوش کن. به قصه‌های من گوش کن.
چشمانم را می‌بندم و صداهایی می‌شنوم. هزاران زمزمه را همزمان با هم می‌شنوم. نمی‌توانم تک تک آنها را تشخیص دهم اما می‌دانم که این جاده داستان‌های زیادی دارد. یعنی چه چیزهایی برای گفتن دارد؟
چشمانم را باز می‌کنم و دستانم را در جیب‌های بارانی بنفشم فرو می‌کنم و شروع به قدم زدن می‌کنم. همه جا ساکت است اما ذهن من پر از سروصداست. همانطور که برنامه‌ریزی می‌کنم ضربان قلبم بالا می‌رود. برای پی بردن به این مکان و مانوس شدن با آن به ابزارهایی نیاز دارم. هر چیزی می‌تواند به نوعی ابزار تلقی شود. کتاب‌ها هم می‌توانند ابزار باشند اما داستان‌هایی که در کتاب‌ها نیستند، داستان‌هایی که هرگز نوشته نشده‎اند، مثل آن‌ داستانی که مادربزرگ تی برایم تعریف می‌کرد یا داستانی که عمه سارگ درباره‌ی مزرعه دارها که با قاطرهایشان به بازار می‌رفتند می‌گفت، این داستان‌ها هم ابزارهای خوبی هستند.
مادربزرگ تی راست می‌گوید. خیلی ناراحت کننده است که داستان‌ها به خاطر نبودن گوش شنوا بمیرند.
حتما آدمهای دیگری هم این اطراف هستند که کسی به داستان‌هایشان گوش نمی‌دهد. داستان‌های واقعی که همان درس‌هایی را می‌آموزند که من سعی دارم سر کلاس ادبیات یاد بدهم. اگر بتوانم به طریقی آنها را بخشی از برنامه‌ی درسی‌ام کنم چطور؟ شاید این داستان‌ها بتوانند به من کمک کنند که این مکان و دانش‌آموزانم را بهتر درک کنم. شاید به دانش‌آموزانم کمک کنند که یکدیگر را بهتر درک کنند.
حسابی مشغول پیاده‌روی و فکر کردن ،برنامه ریزی ، نقشه کشیدن وخیالبافی می‌‌شوم که چگونه هفته‌ی پیش رو را متفاوت تر از هفته‌ی گذشته کنم وقتی از خیالاتم به دنیای واقعی برمیگردم تونلی که از درختان دورتادور جاده را پوشانده بود، ناپدید شده است و من کنار یک مزرعه‌ی وسیع راه می‌روم. هیج ایده‌ای ندارم که چقدر پیاده آمده‌ام. ذهنم هیچ معیاری برای اندازه‌گیری ندارد. در دو طرف جاده محصولاتی که مرتب کنار هم کاشته شده‌اند مثل علف‌هایی بلند رشد کرده اند و تا نیمه در آب فرو رفته اند. سبزی گیاهان دربرابر آسمان گرفته و ابری به طرز حیرت‌آوری روشن و زنده بنظر می‌رسد مثل این که تمام این مناظر را از تلویزیونی تماشا می‌کنم در حالی که یک بچه‌ی دوساله با تنظیمات رنگ نمایشگر آن بازی کرده‌است.
حالا می‌فهمم که دو چیز من را به خودم آورده و از خیالات خود دراورده است. یکی این که احتمالا بی آنکه متوجه شده باشم از کنار خانه‌ی قاضی گذشته‌ام چرا که اگر مسیرم را ادامه دهم پشت این مزرعه به حاشیه‌ی شهر می‌رسم. دوم اینکه حالا دیگر نمی‌توانم یه مسیرم ادامه دهم چرا که یک کنده‌ی درخت راه را مسدود کرده یا نه انگار این فقط یک کنده نیست. این یک تمساح است. البته تمساح خیلی بزرگی نیست اما آنقدر بزرگ هست که بدون ترس آنجا نشسته و من را برانداز می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
با وحشت به او چشم دوخته‌ام. بزرگترین حیوان درنده‌ای است که خارج از صفحه‌ی تلویزیون دیده‌ام.
- من برات جابجاش می‌کنم
در این لحظه است که متوجه حضور پسربچه می‌شوم. لباسش با لکه‌هایی از مرغ که قبلا از کلاک اوینک گرفته بود‌، کثیف شده. داد می‌زنم:
- نه نه نه!
اما حرفم تاثیری ندارد.پسربچه با سرعت به طرف تمساح می‌رود و دوچرخه‌اش را به او می‌کوبد.
- وایسا! برگرد.
بدون اینکه نقشه‌ی خاصی داشته باشم به جلو می‌دوم.
خوشبختانه انگار که این سروصداها نمساح را فراری می‌دهد. اوو به آهستگی از یک طرف جاده به پایین می‌لغزد و در آب فرو می‌رود.
زمزمه می‌کنم:
- نباید اینکار رو می‌کردی. اونا خیلی خطرناکن.
پسربچه پلک می‌زند. روی پیشانی‌اش چند چروک می‌افتد. با چشمان قهوه‌ای بزرگش از زیر مژه‌های زخیمش که از نگاه اول، وقتی او را تنها در حیاط مدرسه دیده بودم، توجهم را جلب کرده بودند به من نگاه می‌کند. با لحن کودکانه‌ای درباره‌ی تمساح می‌گوید:
- اون یکی که اصن گنده نبودش.
متعحب می‌شوم. صدا و ایرادهای کوچک حرف زدنش باعث می‌شود او از آنچه فکر می‌کردم کم سن و سال تر به نظر برسد. به هر حال فکر نمی‌کنم یک بچه‌ی پنج یا حتی شش ساله باید اینطور در سرتاسر شهر پرسه بزند، از خیابان‌ها عبور کند و تمساح‌ها را دنبال کند. از او می‌پرسم:
- این بیرون تک و تنها چیکار می‌کنی؟
شانه‌های لاغرش را زیر لباس چسبان مردعنکبوتی‌اش بالا می‌اندازد و سپس رها می‌کند. با آن لباس و شرت گ*شا*دی که پوشیده، لباسش بیشتر شبیه لباس خانگی به نظر می‌آید.
سعی می‌کنم با تکان دادن دستانم اعصابم را آرام کنم و به خودم بیایم. هنوز از ترس می‌لرزم و نمی‌توانم این بچه را درست حسابی سرزنش کنم.
خم می‌شوم و در چشمانش خیزه می‌شوم:
- اسمت چیه؟ این اطراف زندگی می‌کنی؟
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
- گم شدی؟
سرش را با دو طرف تکان می‌دهد.
- به کمک نیاز داری؟
دوباره با اشاره جواب رد می‌دهد.
- خیلی خب. حالا می‌خوام به من نگاه کنی.
در این لحظه حرکت معمول معلم‌ها را انجام می‌دهم. با دو انگشت به چشمان خودم و سپس چشمان او اشاره می‌کنم. نگاهمان به هم گره می‌خورد.
- می‌دونی چطوری از اینجا برگردی خونه؟
به من خیره می‌شود و با تردید سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد. شبیه یک بچه گربه شده است که در گوشه‌ای گیر افتاده و سعی می‌کند بفهمد چطور می‌تواند از دست من خلاص شود.
- خونتون خیلی از اینجا دوره؟
به طرز مبهمی به مجتمعی که در آن نزدیکیست اشاره می‌کند.
- ازت می‌خوام سوار دوچرخت بشی و یه راست بری اونجا و تو خونت بمونی چون قراره طوفان بیاد و نمی‌خوام رعدو برق یا همچین چیزی بهت بزنه. باشه؟
با نارضایتی بازدمش را بیرون می‌دهد. معلوم است که نقشه‌های دیگری داشته. حتی از فکر کردن به اینکه دیگر چه کارهایی می‌خواسته انجام دهد، به خود می‌لرزم.
- ببین من یه معلمم و بچه‌ها باید به حرف معلم‌ها گوش ب*دن. باشه؟
پاسخی نمی‌دهد.
- اسمت چیه؟
- توبیاسش
- توبیاس؟ چه اسم قشنگی.از آشناییت خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز می‌کنم. می‌خواهد به من دست بدهد اما فورا تکان کوچکی به دست‌هایمان می‌دهد و سپس دستش را عقب می‌کشد و پشت سرش پنهان می‌کند.
- توبیاس تو یه مرد خیلی شجاع هستی و البته به طور باورنکردنی خوشتیپی. و اصلا دلم نمی‌خواد توی طوفان غرق بشی یا یه تمساح بخوردت مردعنکبوتی کوچولو.

کد:
با وحشت به او چشم دوخته‌ام. بزرگترین حیوان درنده‌ای است که خارج از صفحه‌ی تلویزیون دیده‌ام.
- من برات جابجاش می‌کنم
در این لحظه است که متوجه حضور پسربچه می‌شوم. لباسش با لکه‌هایی از مرغ که قبلا از کلاک اوینک گرفته بود‌، کثیف شده. داد می‌زنم:
- نه نه نه!
اما حرفم تاثیری ندارد.پسربچه با سرعت به طرف تمساح می‌رود و دوچرخه‌اش را به او می‌کوبد.
- وایسا! برگرد.
بدون اینکه نقشه‌ی خاصی داشته باشم به جلو می‌دوم.
خوشبختانه انگار که این سروصداها نمساح را فراری می‌دهد. اوو به آهستگی از یک طرف جاده به پایین می‌لغزد و در آب فرو می‌رود.
زمزمه می‌کنم:
- نباید اینکار رو می‌کردی. اونا خیلی خطرناکن.
پسربچه پلک می‌زند. روی پیشانی‌اش چند چروک می‌افتد. با چشمان قهوه‌ای بزرگش از زیر مژه‌های زخیمش که از نگاه اول، وقتی او را تنها در حیاط مدرسه دیده بودم، توجهم را جلب کرده بودند به من نگاه می‌کند. با لحن کودکانه‌ای درباره‌ی تمساح می‌گوید:
- اون یکی که اصن گنده نبودش.
متعحب می‌شوم. صدا و ایرادهای کوچک حرف زدنش باعث می‌شود او از آنچه فکر می‌کردم کم سن و سال تر به نظر برسد. به هر حال فکر نمی‌کنم یک بچه‌ی پنج یا حتی شش ساله باید اینطور در سرتاسر شهر پرسه بزند، از خیابان‌ها عبور کند و تمساح‌ها را دنبال کند. از او می‌پرسم:
- این بیرون تک و تنها چیکار می‌کنی؟
شانه‌های لاغرش را زیر لباس چسبان مردعنکبوتی‌اش بالا می‌اندازد و سپس رها می‌کند. با آن لباس و شرت گ*شا*دی که پوشیده، لباسش بیشتر شبیه لباس خانگی به نظر می‌آید.
سعی می‌کنم با تکان دادن دستانم اعصابم را آرام کنم و به خودم بیایم. هنوز از ترس می‌لرزم و نمی‌توانم این بچه را درست حسابی سرزنش کنم.
خم می‌شوم و در چشمانش خیزه می‌شوم:
- اسمت چیه؟ این اطراف زندگی می‌کنی؟
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
- گم شدی؟
سرش را با دو طرف تکان می‌دهد.
- به کمک نیاز داری؟
دوباره با اشاره جواب رد می‌دهد.
- خیلی خب. حالا می‌خوام به من نگاه کنی.
در این لحظه حرکت معمول معلم‌ها را انجام می‌دهم. با دو انگشت به چشمان خودم و سپس چشمان او اشاره می‌کنم. نگاهمان به هم گره می‌خورد.
- می‌دونی چطوری از اینجا برگردی خونه؟
به من خیره می‌شود و با تردید سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد. شبیه یک بچه گربه شده است که در گوشه‌ای گیر افتاده و سعی می‌کند بفهمد چطور می‌تواند از دست من خلاص شود.
- خونتون خیلی از اینجا دوره؟
به طرز مبهمی به مجتمعی که در آن نزدیکیست اشاره می‌کند.
- ازت می‌خوام سوار دوچرخت بشی و یه راست بری اونجا و تو خونت بمونی چون قراره طوفان بیاد و نمی‌خوام رعدو برق یا همچین چیزی بهت بزنه. باشه؟
با نارضایتی بازدمش را بیرون می‌دهد. معلوم است که نقشه‌های دیگری داشته. حتی از فکر کردن به اینکه دیگر چه کارهایی می‌خواسته انجام دهد، به خود می‌لرزم.
- ببین من یه معلمم و بچه‌ها باید به حرف معلم‌ها گوش ب*دن. باشه؟
پاسخی نمی‌دهد.
- اسمت چیه؟
- توبیاسش
- توبیاس؟ چه اسم قشنگی.از آشناییت خوشوقتم.
دستم را به طرفش دراز می‌کنم. می‌خواهد به من دست بدهد اما فورا تکان کوچکی به دست‌هایمان می‌دهد و سپس دستش را عقب می‌کشد و پشت سرش پنهان می‌کند.
- توبیاس تو یه مرد خیلی شجاع هستی و البته به طور باورنکردنی خوشتیپی. و اصلا دلم نمی‌خواد توی طوفان غرق بشی یا یه تمساح بخوردت مردعنکبوتی کوچولو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
ابروهایش بالا می‌روند. سپس می‌افتند.بعد دوباره بالا می‌روند و سپس یک جورهایی در ی=سرتاسر پیشانی‌اش پیچ می‌خورند
- درضمن خیلی ممنون که منو از دست تمساح نجات دادی اما دیگه نمی‌خوان هیچ‌وقت هیچ‌وقت اینکار رو با هیچ تمساح دیگه‌ای تکرار کنی.هیچ‌وقت و هیچ‌جا. روشنه؟
ل*ب پایینی اش را با دندان‌های نیشش گ*از می‌گیرد( دندان‌های وسطش افتاده‌اند) لکه‌ی کثیف گوشه‌ی ل*بش که احتمالا سس باربیکیو است را ل*ی*سی می‌زند.
- حالا بهم قول بده. و یادت باشه که ابرقهرمان‌ها هیچوقت زیر قولشون نمی‌زنن. مخصوصا مردعنکبوتی.مردعنکبوتی هیچوقت زیر قولش نمی‌زنه اونم قولی که به یه معلم داده باشه.
از حرف‌هایم درباره‌ی ابرقهرمان‌ها خوشش می‌آید. شانه‌های گردش صاف می‌شوند. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه
- خیلی خب حالا برو خونه و یادت باشه قول دادیا.
دوچرخه را به سمت شهر می‌چرخاند و یکی از پاهایش را ناشیانه روی رکاب دوچرخه که خیلی برای او بلند است می‌گذارد. به عقب برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند:
- اسم تو چی بود؟
- خانم سیلوا
به من می‌خندد و من آرزو می‌کنم که کاش زودتر گواهی تدریس ابتدایی‌ام را بگیرم. با خنده می‌گوید:
- خانم سیبا
و بعد در یک چشم برهم زدن او رفته است
دوچرخه به سمت پایین حرکت می کند تا اینکه آنقدر سریع حرکت می‌کند که یک مسییر حرکتش شبیه به یک خط مستقیم به نظر می‌رسد. قبل از اینکه از راهی که آمده‌ام بازگردم، به سرعت مسیر را چک می‌کنم که مبادا تمساح دیگری آنجا باشد. دیگر از خیالبافی خبری نیست. این بیرون باید حواسم را جمع کنم تا زنده بمانم.
با وجود اینکه در راه بازگشت حسابی مراقب هستم، باز هم نزدیک است که مسیر منتهی به خانه‌ی قاضی را رد کنم. ردیفی از علف‌هایی که بیش از حد رشد کرده‌اند، زمین ملک را از جاده جدا می‌کند. گیاهانی ضخیم با شاخه‌هایی کلفت، تاک‌های انگور و گیاهی که شبیه به پیچک سمی است، همه‌ی این‌ها راه را از طبیعت اطراف آن غیر قابل تشخیص می‌کنند. هر جا که فضای خالی پیدا شده، شکوفه‎های تابستانی مثل چراغ‌های کریسمس بیرون زده‌اند.
بین ریشه‌ی گیاهان، خزه‌ها مثل قطعه‌های مستطیلی یک پازل روییده‌اند. یکی از آن‌ها را با کف کفشم می‌تراشم .سنگ‌فرش یک جاده‌ی قدیمی از زیر آن نمایان می‌شود. شاخه‌های شکسته‌ی گیاهان گواه این است که کسی مسیر باریکی از میان آن‌ها باز کرده‌است. ذهن من به یک دوره شش ماهه که با مادرم و نامزدش، که اصلا اهمیتی به بچه‌ها نمی‌داد، در میسیسیپی زندگی می‌کردم باز می‌گردد.من و حیوانات عروسکی‌ام ،در میان انبوهی از گل و گیاهانی که در آن ن*زد*یک*ی روییده بودند، قلعه‌ای مخفی برای فرار داشتیم. گذر از این باریکه به مراتب ساده به نظر می‌رسد اما در طرف دیگر آن، باغجه به مراتب نامرتب‌تر است.
بلوط‌های زنده همه طرف قد کشیده‌اند. نیمکت‌های سرگردان، درختان باشکوه، بقایای دیوار آجری پیچ در پیچ و داربست‌هایی که گیاهان رونده روی آنها پیچیده‌اند دیده‌ می‌شوند.این طرف و آن طرف، ستون‌های مرمر که کپک‌ها و خزه‌ها را مانند تاجی سرسبز بر سر خود نگااه داشته‌اند، مثل یک خانواده‌ی سلطنتی به نظر می‌رسند که در جای خود یخ زده‌اند. معلوم است که برای مدت زیادی کسی از اینجا مراقبت نکرده است اما هنوز هم زیبایت و با وجود بادی که می‌وزد آرام به نظر می‌رسد.

کد:
ابروهایش بالا می‌روند. سپس می‌افتند.بعد دوباره بالا می‌روند و سپس یک جورهایی در ی=سرتاسر پیشانی‌اش پیچ می‌خورند
- درضمن خیلی ممنون که منو از دست تمساح نجات دادی اما دیگه نمی‌خوان هیچ‌وقت هیچ‌وقت اینکار رو با هیچ تمساح دیگه‌ای تکرار کنی.هیچ‌وقت و هیچ‌جا. روشنه؟
ل*ب پایینی اش را با دندان‌های نیشش گ*از می‌گیرد( دندان‌های وسطش افتاده‌اند) لکه‌ی کثیف گوشه‌ی ل*بش که احتمالا سس باربیکیو است را ل*ی*سی می‌زند.
- حالا بهم قول بده. و یادت باشه که ابرقهرمان‌ها هیچوقت زیر قولشون نمی‌زنن. مخصوصا مردعنکبوتی.مردعنکبوتی هیچوقت زیر قولش نمی‌زنه اونم قولی که به یه معلم داده باشه.
از حرف‌هایم درباره‌ی ابرقهرمان‌ها خوشش می‌آید. شانه‌های گردش صاف می‌شوند. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه
- خیلی خب حالا برو خونه و یادت باشه قول دادیا.
دوچرخه را به سمت شهر می‌چرخاند و یکی از پاهایش را ناشیانه روی رکاب دوچرخه که خیلی برای او بلند است می‌گذارد. به عقب برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند:
- اسم تو چی بود؟
- خانم سیلوا
به من می‌خندد و من آرزو می‌کنم که کاش زودتر گواهی تدریس ابتدایی‌ام را بگیرم. با خنده می‌گوید:
- خانم سیبا
و بعد در یک چشم برهم زدن او رفته است
 دوچرخه به سمت پایین حرکت می کند تا اینکه آنقدر سریع حرکت می‌کند که یک مسییر حرکتش شبیه به یک خط مستقیم به نظر می‌رسد. قبل از اینکه از راهی که آمده‌ام بازگردم، به سرعت مسیر را چک می‌کنم که مبادا تمساح دیگری آنجا باشد. دیگر از خیالبافی خبری نیست. این بیرون باید حواسم را جمع کنم تا زنده بمانم.
با وجود اینکه در راه بازگشت حسابی مراقب هستم، باز هم نزدیک است که مسیر منتهی به خانه‌ی قاضی را رد کنم. ردیفی از علف‌هایی که بیش از حد رشد کرده‌اند، زمین ملک را از جاده جدا می‌کند. گیاهانی ضخیم با شاخه‌هایی کلفت، تاک‌های انگور و گیاهی که شبیه به پیچک سمی است، همه‌ی این‌ها راه را از طبیعت اطراف آن غیر قابل تشخیص می‌کنند. هر جا که فضای خالی پیدا شده، شکوفه‎های تابستانی مثل چراغ‌های کریسمس بیرون زده‌اند.
بین ریشه‌ی گیاهان، خزه‌ها مثل قطعه‌های مستطیلی یک پازل روییده‌اند. یکی از آن‌ها را با کف کفشم می‌تراشم .سنگ‌فرش یک جاده‌ی قدیمی از زیر آن نمایان می‌شود. شاخه‌های شکسته‌ی گیاهان گواه این است که کسی مسیر باریکی از میان آن‌ها باز کرده‌است. ذهن من به یک دوره شش ماهه که با مادرم و نامزدش، که اصلا اهمیتی به بچه‌ها نمی‌داد، در میسیسیپی زندگی می‌کردم باز می‌گردد.من و حیوانات عروسکی‌ام ،در میان انبوهی از گل و گیاهانی که در آن ن*زد*یک*ی روییده بودند، قلعه‌ای مخفی برای فرار داشتیم. گذر از این باریکه به مراتب ساده به نظر می‌رسد اما در طرف دیگر آن، باغجه به مراتب نامرتب‌تر است.
بلوط‌های زنده همه طرف قد کشیده‌اند. نیمکت‌های سرگردان، درختان باشکوه، بقایای دیوار آجری پیچ در پیچ و داربست‌هایی که گیاهان رونده روی آنها پیچیده‌اند دیده‌ می‌شوند.این طرف و آن طرف، ستون‌های مرمر که کپک‌ها و خزه‌ها را مانند تاجی سرسبز بر سر خود نگااه داشته‌اند، مثل یک خانواده‌ی سلطنتی به نظر می‌رسند که در جای خود یخ زده‌اند. معلوم است که برای مدت زیادی کسی از اینجا مراقبت نکرده است اما هنوز هم زیبایت و با وجود بادی که می‌وزد آرام به نظر می‌رسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
وقتی از گوشه دور می‌زنم، دست سفید و بی‌روحی به پایم برخورد می‌کند و پیش از آنکه بفهمم این دست مطعلق به مجسمه‌ی یک دست است که واژگون شده‌ ، از جا می‌پرم. مجسمه در ن*زد*یک*ی بر روی ننویی از شاخه‌های درخت تاک لم‌داده است و با اشتیاقی بی‌پایان با چشمان سنگی‌اش به آُسمان چشم دوخته. یک لحظه وسوسه می‌شوم که آن را صاف کنم اما به یاد داستان شهردار واکر درباره‎ی جابجا کردن مجسمه‌های باغچه‌ی خانم رتا به باغ گل خانه‌ی خودم می‌افتم. مجسمه بدون شک سنگین‌تر از آن است که من بتوانم آن را بلند کنم. با خودم می‌گویم: شاید همونجا راحته. اتفاقا خیلی هم منظرش قشنگه.
هم را از روی پل آجری خمیده ادامه می‌دهم. ماهی های رنگی در در آب‌های کم عمق اطراف شنا می‌کنند. با دقت راه را در پیش می‌گیرم تا به گیاهانی که آنسوی پل تا زانو قد کشیده‌اند برسم. باید مراقب تمساح‌ها و پیچک‌های سمی باشم.
در آخرین پیچ، خانه در میدان دید قرار می‌گیرد. از ورودی ناهموار عبور می‌کنم و پس از آن به حیاط سرسبز می‌رسم. چمن‌ها ضخیم و شاداب هستند و از بارانی که اخیرا باریده سیراب شده‌اند. رعد و برق در آسمان به من یاداوری می‌کند که باران بیشتری در راه است و بهتر است دیر نکنم.هرچند ترجیح می‌دهم مدتی اینجا بایستم و این نقش و نگارهای اطراف را با جان ودل بنگرم.
گرچه خانه و حیاط هر دو نشانه‌های غیر قابل انکاری از اهمال‌کاری و غفلت مالکان دارند، هر دوی آنها حتی از دور هنوز بسیار باشکوه هستند. بلوط‌های تنومند و درختار اسپند در دو طرف جاده قد کشیده و روی آن سایه انداخته‌اند. حداقل یک دوجین مگنولیا که شاخه‌های آن‌ها با برگ‌های ضخیم پوشانده شده‌، سر برافراشته‌اند. گل‌ها‌یی درهم تنیده که ضخامت ساقه‌ی آن‌ها با کلفتی پای من است، گل‌های رز، خرزهره،نیلوفرهای سرخ و سفید، شاه‌عباسی ها که کنار خانه‌ی قدیمی خط‌های رنگی آشفته‌ای به وجود آورده‌اند، همه از محدوده‌ای که برای روییدن گل‌ها ساخته شده بیرون زده و روی چمن‌ها ریخته‌اند. عطر شیرین شهد گل‌ها با بوی شور طوفان پیش رو درامیخته.
این خانه‌ی استوار که بی سروصدا بر قلمروی خود حکومت می‌کند محکم در جای خود و برفراز زیرزمین آجری‌اش ایستاده. راه‌پله‌ی چوبی نازکی که به پشت ساختمان ختم می‌شود، نزدیک ترین راه برای رسیدن به یک تالار بزرگ خنک است که با ستون‌های سفید ضخیم که مانند دندان‌های کج با داخل و خارج متمایل شده‌اند، محصور شده. وقتی از روی پله‌ها عبور می‌کنم، صدای اسرارآمیز ناله‌ی پله‌ها با صدای فلز و شیشه درمی‌آمیزد.
کمی جلوتر منبع این صدا را پیدا می‌کنم.نزدیک دوپله‌ی بزرگ که به شکل شاخ قوچ در هم پیچیده‌اند، باد به آهستگی چند قاشق و چنگال کهه با انتهای طناب پوسیده‌ای آویخته شده‌اند را تکان می‌دهد. کنار ایوان درخت بی‌ثمری قد که با بطری‌های رنگی مزین شده جلب توجه می‌کند.
در می‌زنم و از پنجره‌ی نورگیر زیر چشمی داخل خانه را نگا می‌کنم چند بار سلام می‌کنم. هرچند واضح است که با وجود حیاطی که چمن‌هایش آنقدر بلند است و گل‌هایی که بی‌رویه اطراف خانه رشد کرده‌امد،خیلی وقت است که کسی اینجا زندگی نمی‌کند. الگوهای دایره‌ای قطرات باران که خاک را از کف ایوان پاک کرده‌اند، بصورت نامنظم روی زمین دیده‌ می‌شوند.
بلافاصله بعد از رسیدن به پنجره‌ی اتاقی متوجه می‌شوم این همان کتابخانه‌ای است که لاجونا گفته بود. حتی لازم نیست خم شوم تا از پشت آن شیشه‌ی ناهوار که نورکم رمق خورشید را بازتاب می‌کرد، داخل را ببینم. همانجا پشت شیشه می‌ایستم و و از ورای چوب‌ها، شیشه، و تارهای عنکبوت، به کتاب‌ها نگاه می‌کنم که ردیف ردیف روی هم قرار گرفته‌اند.
یک گنجینه‌ی ادبی که منتظر من است.

کد:
وقتی از گوشه دور می‌زنم، دست سفید و بی‌روحی به پایم برخورد می‌کند و پیش از آنکه بفهمم این دست مطعلق به مجسمه‌ی یک دست است که واژگون شده‌ ، از جا می‌پرم. مجسمه در ن*زد*یک*ی بر روی ننویی از شاخه‌های درخت تاک لم‌داده است و با اشتیاقی بی‌پایان با چشمان سنگی‌اش به آُسمان چشم دوخته. یک لحظه وسوسه می‌شوم که آن را صاف کنم اما به یاد داستان شهردار واکر درباره‎ی جابجا کردن مجسمه‌های باغچه‌ی خانم رتا به باغ گل خانه‌ی خودم می‌افتم. مجسمه بدون شک سنگین‌تر از آن است که من بتوانم آن را بلند کنم. با خودم می‌گویم: شاید همونجا راحته. اتفاقا خیلی هم منظرش قشنگه.
هم را از روی پل آجری خمیده ادامه می‌دهم. ماهی های رنگی در در آب‌های کم عمق اطراف شنا می‌کنند. با دقت راه را در پیش می‌گیرم تا به گیاهانی که آنسوی پل تا زانو قد کشیده‌اند برسم. باید مراقب تمساح‌ها و پیچک‌های سمی باشم.
در آخرین پیچ، خانه در میدان دید قرار می‌گیرد. از ورودی ناهموار عبور می‌کنم و پس از آن به حیاط سرسبز می‌رسم. چمن‌ها ضخیم و شاداب هستند و از بارانی که اخیرا باریده سیراب شده‌اند. رعد و برق در آسمان به من یاداوری می‌کند که باران بیشتری در راه است و بهتر است دیر نکنم.هرچند ترجیح می‌دهم مدتی اینجا بایستم و این نقش و نگارهای اطراف را با جان ودل بنگرم.
گرچه خانه و حیاط هر دو نشانه‌های غیر قابل انکاری از اهمال‌کاری و غفلت مالکان دارند، هر دوی آنها حتی از دور هنوز بسیار باشکوه هستند. بلوط‌های تنومند و درختار اسپند در دو طرف جاده قد کشیده و روی آن سایه انداخته‌اند. حداقل یک دوجین مگنولیا که شاخه‌های آن‌ها با برگ‌های ضخیم پوشانده شده‌، سر برافراشته‌اند. گل‌ها‌یی درهم تنیده که ضخامت ساقه‌ی آن‌ها با کلفتی پای من است، گل‌های رز، خرزهره،نیلوفرهای سرخ و سفید، شاه‌عباسی ها که کنار خانه‌ی قدیمی خط‌های رنگی آشفته‌ای به وجود آورده‌اند، همه از محدوده‌ای که برای روییدن گل‌ها ساخته شده بیرون زده و روی چمن‌ها ریخته‌اند. عطر شیرین شهد گل‌ها با بوی شور طوفان پیش رو درامیخته.
این خانه‌ی استوار که بی سروصدا بر قلمروی خود حکومت می‌کند محکم در جای خود و برفراز زیرزمین آجری‌اش ایستاده. راه‌پله‌ی چوبی نازکی که به پشت ساختمان ختم می‌شود، نزدیک ترین راه برای رسیدن به یک تالار بزرگ خنک است که با ستون‌های سفید ضخیم که مانند دندان‌های کج با داخل و خارج متمایل شده‌اند، محصور شده. وقتی از روی پله‌ها عبور می‌کنم، صدای اسرارآمیز ناله‌ی پله‌ها با صدای فلز و شیشه درمی‌آمیزد.
کمی جلوتر منبع این صدا را پیدا می‌کنم.نزدیک دوپله‌ی بزرگ که به شکل شاخ قوچ در هم پیچیده‌اند، باد به آهستگی چند قاشق و چنگال کهه با انتهای طناب پوسیده‌ای آویخته شده‌اند را تکان می‌دهد. کنار ایوان درخت بی‌ثمری قد که با بطری‌های رنگی مزین شده جلب توجه می‌کند.
در می‌زنم و از پنجره‌ی نورگیر زیر چشمی داخل خانه را نگا می‌کنم چند بار سلام می‌کنم. هرچند واضح است که با وجود حیاطی که چمن‌هایش آنقدر بلند است و گل‌هایی که بی‌رویه اطراف خانه رشد کرده‌امد،خیلی وقت است که کسی اینجا زندگی نمی‌کند. الگوهای دایره‌ای قطرات باران که خاک را از کف ایوان پاک کرده‌اند، بصورت نامنظم روی زمین دیده‌ می‌شوند.
بلافاصله بعد از رسیدن به پنجره‌ی اتاقی متوجه می‌شوم این همان کتابخانه‌ای است که لاجونا گفته بود. حتی لازم نیست خم شوم تا از پشت آن شیشه‌ی ناهوار که نورکم رمق خورشید را بازتاب می‌کرد، داخل را ببینم. همانجا پشت شیشه می‌ایستم و و از ورای چوب‌ها، شیشه، و تارهای عنکبوت، به کتاب‌ها نگاه می‌کنم که ردیف ردیف روی هم قرار گرفته‌اند.
یک گنجینه‌ی ادبی که منتظر من است.



پایان فصل ششم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
فصل هفتم

هانی گوست- آگوستینا- لوسیانا1875

وقتی بیدار می‌شوم هوا تاریک است.حتی پرتویی از ماه یا یک چراغ گازی یا کورسویی از نور نیست که بتوانم اطراف را با آن ببینم.نمی‌دانم کجا هستم و چطور به اینجا آمده‌ام، فقط گردنم درد گرفته و آن قسمت از سرم که روی چوب سفت و سخت بوده، بی‌حس شده‌است. دستم را بالا می‌آورم تا سرم را ماساژ دهم. به سختی می‌توانم زمین خالی که در آن هستم را ارزیابی کنم یاد روز‌هایی که در زمین‌های تگزاس پناهنده بودیم می‌افتم ،نیروی کمکی کم شده بود چون عده‌ای در اثر مالاریا مرده بودند و مابقی فرار کرده بودند، حتی ما اهالی خانه هم مجبور بودیم کنار کسانی که در مزرعه‌ی پنده کار می‌کردند، کار کینم. کار بچه‌ها جابجا کردن آب بود. سطل‌های آب را روی سرمان می‌گذاشتیم و چندین بار می‌رفتیم و می‌آمدیم. و خیلی قبل تر از اینکه محصولات برداشت شوند، موهای سرمان در اثر برخورد و ساییده‌شدن به چوب سبدها کچل می‌شد.
اما حالا وقتی سرم را با انگشتانم می‌مالم موهایم را حس می‌کنم. موهایم کوتاه است پس مشکلی با آن نخواهم داشت. به جای دستمال سر هم کلاه آفتابگیر جان را بر سر دارم. دچار چند پرش ذهنی می‌شوم و بالاخره به یاد می‌آورم که در حال حاضر کجا هستم. در یک کوچه، درحالی که داخل یک بشکه که هنوزبوی شیرین شهد می‌دهد، به خواب زمستانی فرو رفته‌ام. هوا نباید اینقدر تاریک شده باشه و تو نباید هنوز اینجا باشی هانی ، این اولین فکری است که به سرم خطور می‌کند.
لاوینیا کجاست؟
لاجونا کجاست؟
صدایی نزدیک می‌شود و متوجه می‌شوم که همین صدا من را بیدار کرده. یک نفر درحال باز کردن بندها و یدک‌کش است و جینجر پیر را از کالسکه جدا می‌کند.
- می‌خواید کالسکه رو بندازیم تو رودخونه آقای لیوتنات؟ این اسب به اندازه کافی سنگین هست. خیلی هم سالم بنظر می‌رسه. هیچ کس بو نمی‌بره. فردا صبح بیا.
مرد گلویش را صاف می‌کند و وقتی شروع به حرف زدن می‌کند، سعی می‌کنم بفهمم این همان مردی است که ساعت‌ها پیش خانم و لاجونا را به داخل ساختمان برد؟
- نه لازم نیست.کالسکه رو بذار همینجا بمونه قبل از صبح خودم از شرش خلاص می‌‎شم. اسب‌ها رو به ج*نس*ی استار ببر. صبر می‌کنیم تا آب‌ها از آسیاب بیافته بعد می‌بریمشون تگزاس می‌فروشیمشون. اون خاکستریه یه جورایی راحت اینورا شناسایی می‌شه. یک لحظه غفلت یک عمر پشیمونی میاره موزس همیشه اینو یادت باشه وگرنه تو دردسر میافتی.
- چشم آقای لیوتنات. یادم می‌مونه.
- تو پسر خوبی هستی موزس. من همونقدر که کسایی که وفادار نیستن رو تنبیه می‌کنم، قدر آدمای وفادار رو هم می‌دونم.
-درسته آقا
یکی داره جینجر پیر و اسب خاکستری رو می‌دزده! بدنم به سرعت کاملا بیدار می‌شود. به سختی می‌توانم جلوی خودم را بگیرم که بیرون نپرم و فریاد نزنم. ما برای برگشتن به خانه به اسب‌ها یاز داشتیم و بعلاوه، من را آنجا گذاشته بودند که مراقب اسب‌ها و کالسکه باشم. اگر لاوینیا من را نکشد، خانم حتما وقتی بفهمد من را خواهد کشت. بهتر است که با کالسکه در رودخانه غرق شوم و جان و جیسون و تاتی را هم با خودم ببرم. غرق شدن در آب بهتر از مردن از گرسنگی است. خانم حتما کاری می‌کند که هیچ کجا نه کاری داشته باشیم و نه غذایی برای خوردن. یک جورهایی بابت تمام این دردسرهایی که خانم لاوینیا درست کرده من مقصر می‌شوم.
مرد می‌پرسد:
- اون پسره که راننده بود رو پیدا کردی؟
- نه آقا فکر کنم فرار کرده.
- اونو پیدا کن موزس. از شرش خلاصمون کن.
- به روی چشم رئیس
- مطمئن شو کارشو تموم کردی و تا وقتی کار رو تموم نکردی پا پس نکش.

کد:
هانی گوست- آگوستینا- لوسیانا1875

وقتی بیدار می‌شوم هوا تاریک است.حتی پرتویی از ماه یا یک چراغ گازی یا کورسویی از نور نیست که بتوانم اطراف را با آن ببینم.نمی‌دانم کجا هستم و چطور به اینجا آمده‌ام، فقط گردنم درد گرفته و آن قسمت از سرم که روی چوب سفت و سخت بوده، بی‌حس شده‌است. دستم را بالا می‌آورم تا سرم را ماساژ دهم. به سختی می‌توانم زمین خالی که در آن هستم را ارزیابی کنم یاد روز‌هایی که در زمین‌های تگزاس پناهنده بودیم می‌افتم ،نیروی کمکی کم شده بود چون عده‌ای در اثر مالاریا مرده بودند و مابقی فرار کرده بودند، حتی ما اهالی خانه هم مجبور بودیم کنار کسانی که در مزرعه‌ی پنده کار می‌کردند، کار کینم. کار بچه‌ها جابجا کردن آب بود. سطل‌های آب را روی سرمان می‌گذاشتیم و چندین بار می‌رفتیم و می‌آمدیم. و خیلی قبل تر از اینکه محصولات برداشت شوند، موهای سرمان در اثر برخورد و ساییده‌شدن به چوب سبدها کچل می‌شد.
اما حالا وقتی سرم را با انگشتانم می‌مالم موهایم را حس می‌کنم. موهایم کوتاه است پس مشکلی با آن نخواهم داشت. به جای دستمال سر هم کلاه آفتابگیر جان را بر سر دارم. دچار چند پرش ذهنی می‌شوم و بالاخره به یاد می‌آورم که در حال حاضر کجا هستم. در یک کوچه، درحالی که داخل یک بشکه که هنوزبوی شیرین شهد می‌دهد، به خواب زمستانی فرو رفته‌ام. هوا نباید اینقدر تاریک شده باشه و تو نباید هنوز اینجا باشی هانی ، این اولین فکری است که به سرم خطور می‌کند.
لاوینیا کجاست؟
لاجونا کجاست؟
صدایی نزدیک می‌شود و متوجه می‌شوم که همین صدا من را بیدار کرده. یک نفر درحال باز کردن بندها و یدک‌کش است و جینجر پیر را از کالسکه جدا می‌کند.
- می‌خواید کالسکه رو بندازیم تو رودخونه آقای لیوتنات؟ این اسب به اندازه کافی سنگین هست. خیلی هم سالم بنظر می‌رسه. هیچ کس بو نمی‌بره. فردا صبح بیا.
مرد گلویش را صاف می‌کند و وقتی شروع به حرف زدن می‌کند، سعی می‌کنم بفهمم این همان مردی است که ساعت‌ها پیش خانم و لاجونا را به داخل ساختمان برد؟
- نه لازم نیست.کالسکه رو بذار همینجا بمونه قبل از صبح خودم از شرش خلاص می‌‎شم. اسب‌ها رو به ج*نس*ی استار ببر. صبر می‌کنیم تا آب‌ها از آسیاب بیافته بعد می‌بریمشون تگزاس می‌فروشیمشون. اون خاکستریه یه جورایی راحت اینورا شناسایی می‌شه. یک لحظه غفلت یک عمر پشیمونی میاره موزس همیشه اینو یادت باشه وگرنه تو دردسر میافتی.
- چشم آقای لیوتنات. یادم می‌مونه.
- تو پسر خوبی هستی موزس. من همونقدر که کسایی که وفادار نیستن رو تنبیه می‌کنم، قدر آدمای وفادار رو هم می‌دونم.
-درسته آقا
یکی داره جینجر پیر و اسب خاکستری رو می‌دزده! بدنم به سرعت کاملا بیدار می‌شود. به سختی می‌توانم جلوی خودم را بگیرم که بیرون نپرم و فریاد نزنم. ما برای برگشتن به خانه به اسب‌ها یاز داشتیم و بعلاوه، من را آنجا گذاشته بودند که مراقب اسب‌ها و کالسکه باشم. اگر لاوینیا من را نکشد، خانم حتما وقتی بفهمد من را خواهد کشت. بهتر است که با کالسکه در رودخانه غرق شوم و جان و جیسون و تاتی را هم با خودم ببرم. غرق شدن در آب بهتر از مردن از گرسنگی است. خانم حتما کاری می‌کند که هیچ کجا نه کاری داشته باشیم و نه غذایی برای خوردن. یک جورهایی بابت تمام این دردسرهایی که خانم لاوینیا درست کرده من مقصر می‌شوم.
مرد می‌پرسد:
- اون پسره که راننده بود رو پیدا کردی؟
- نه آقا فکر کنم فرار کرده.
- اونو پیدا کن موزس. از شرش خلاصمون کن.
- به روی چشم رئیس
- مطمئن شو کارشو تموم کردی و تا وقتی کار رو تموم نکردی پا پس نکش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
درب ساختمان باز و بسته می‌شود و لیوتنات وارد ساختمان می‌شود.اما موزس بیرون می‌ماند کوچه بسیار ساکت است. حتی جرعت ندارم پاهایم که زیرم جمع شده را باز کنم و بدوم.
آیا صدای نفس‌هایم را می‌شنود؟ این مردها فقط اسب دزد نیستند. کارهای خیلی بدتری درجریان است. یک جای کارآقای واشبورن که لاوینیا و لاجونا برای ملاقاتش رفتند، می‌لنگد.
پای من خودبه‌خود تکان می‌خورد. سگک‌ها و زنجیرهای اسب‌ها از صدا می‌افتند و من احساس می‌کنم که مزوس به جایی که من هستم نگاه می‌کند. صدای گام‌های سنگینش را روی سنگفرش‌های کوچه می‌شنوم که یکی‌یکی به من نزدیک‌تر می‌شود. یک تفنگ از غلاف خارج می‌شود.گلنگدن آن کشیده می‌شود.
نفسم را حبس می‌کنم و خودم را به چوب فشار می‌دهم. با خودم می‌گویم: ینی قراره اینجوری بمیرم؟
بعد از این همه سال جان کندن بیشتر از هجده سال عمر نمی‌کنم. بدون هیچ همسر و بچه‌ای به دست یک آدم بد کشته می‌شوم و جنازه‌ام را در رودخانه می‌اندازند.
مزوس حالا دقیقا به من نگا می‌کند و سعی می‌کند من را در میان سایه‌ها ببیند. التماس کنان خطاب به تاریکی و بشکه‌ی قدیمی می‌گویم: قایمم کن !لطفا خوب قایمم کن.
- هوممم...
این صدایی است که او از اعماق گلو سرمی‌دهد. بوی تنباکو، سولفور تفنگ‌،چوب خیس و سوسیس سرخ شده‌ که از او به مشام می‌رسد در دماغم می‌پیچد.
چرا منتظر است؟ چرا شلیک نمی‌کند؟ باید بیرون بپرم و از کنار او فرار کنم؟
جینجر پیر شیهه می‌کشد و سم می‌کوبد. انگار عصبی است و گویا فهمیده که در دردسر افتاده‌ایم. مثل اینکه شم حیوانی‌اش به او این را فهمانده. خرناس می‌کشد و فریاد می‌زند و جفتک می‌اندازد که به اسب خاکستری ضربه بزند. آن مرد،موزس، احتمالا آن‌ها را زیادی به هم نزدیک کرده. او نمی‌داند که دو اسب با هم انس نگرفته‌اند. اسب قوی و نجیب‌زاده‌ای مثل جینجر پیر به محض اینکه فرصت کند اسب جوان و ژولیده را به جای خودش برمی‌گرداند.
- هو..!
موزس دور می‌شود تا اسب‌ها را آرم کند. فرصت‌هایم را برای فرار یا پنهان ماندن سبک سنگین می‌کنم. او با اسب‌ها می‌ماند و من هم در جای خود می‌مانم. انگار ساعت‌ها می‌گذرد که من منتظر می‌مانم تا او اسب‌ها را آرام کند، سپس بالا و پایین کوچه را چک کند، به چند جعبه ضربه بزند و به چند زباله لگد بزند. بالاخره گلوله‌ای شلیک می‌کند اما هدف خیلی از من پایین تر است. بازوهایم را دور سرم می‌پیچم و نمی‌دانم که گلوله به طرف من می‌آید یا نه اما به من نمی‌خورد. و پس از آن گلوله‌ی دیگری شلیک نمی‌شود.
پنجره‌ای بالای سر من باز می‌شود. لیوتنات بر سر موزس داد می‌کشد تا کارش را زودتر انجام دهد. هنوز محموله‌ای برای بارگیری وجود دارد و او از موزس می‌خواهد که شخصا بر آن نظارت کند، از او می‌خواهد مخصوصا اسب‌ها را زودتر سوار قایق کند و از شر پسر راننده خلاص شود.
- چشم آقا
وقتی اسب‌ها را هدایت می‌کند،صدای برخورد سم آن‌ها با سنگفرش‌ها بواسطه‌ی دیوارها اکو می‌شود.
قبل از اینکه از مخفیگاهم بیرون بیایم و برای برداشتن کیسه‌ی توری لاوینیا به طرف کالسکه بدوم، صبر می‌کنم تا صدا محو شود. بدون آن ما هیچ پول یا غذایی برای برگشتن به خانه نداریم. همینکه آن را به چنگ می‌آورم، جوری که انگار شیطان دنبالم کرده می‌دوم و نکته اینجاست که شاید واقعا شیطان دنبالم کرده باشد.

کد:
درب ساختمان باز و بسته می‌شود و لیوتنات وارد ساختمان می‌شود.اما موزس بیرون می‌ماند کوچه بسیار ساکت است. حتی جرعت ندارم پاهایم که زیرم جمع شده را باز کنم و بدوم.
آیا صدای نفس‌هایم را می‌شنود؟ این مردها فقط اسب دزد نیستند. کارهای خیلی بدتری درجریان است. یک جای کارآقای واشبورن که لاوینیا و لاجونا برای ملاقاتش رفتند، می‌لنگد.
پای من خودبه‌خود تکان می‌خورد. سگک‌ها و زنجیرهای اسب‌ها از صدا می‌افتند و من احساس می‌کنم که مزوس به جایی که من هستم نگاه می‌کند. صدای گام‌های سنگینش را روی سنگفرش‌های کوچه می‌شنوم که یکی‌یکی به من نزدیک‌تر می‌شود. یک تفنگ از غلاف خارج می‌شود.گلنگدن آن کشیده می‌شود.
نفسم را حبس می‌کنم و خودم را به چوب فشار می‌دهم. با خودم می‌گویم: ینی قراره اینجوری بمیرم؟
بعد از این همه سال جان کندن بیشتر از هجده سال عمر نمی‌کنم. بدون هیچ همسر و بچه‌ای به دست یک آدم بد کشته می‌شوم و جنازه‌ام را در رودخانه می‌اندازند.
مزوس حالا دقیقا به من نگا می‌کند و سعی می‌کند من را در میان سایه‌ها ببیند. التماس کنان خطاب به تاریکی و بشکه‌ی قدیمی می‌گویم: قایمم کن !لطفا خوب قایمم کن.
- هوممم...
این صدایی است که او از اعماق گلو سرمی‌دهد. بوی تنباکو، سولفور تفنگ‌،چوب خیس و سوسیس سرخ شده‌ که از او به مشام می‌رسد در دماغم می‌پیچد.
چرا منتظر است؟ چرا شلیک نمی‌کند؟ باید بیرون بپرم و از کنار او فرار کنم؟
جینجر پیر شیهه می‌کشد و سم می‌کوبد. انگار عصبی است و گویا فهمیده که در دردسر افتاده‌ایم. مثل اینکه شم حیوانی‌اش به او این را فهمانده. خرناس می‌کشد و فریاد می‌زند و جفتک می‌اندازد که به اسب خاکستری ضربه بزند. آن مرد،موزس، احتمالا آن‌ها را زیادی به هم نزدیک کرده. او نمی‌داند که دو اسب با هم انس نگرفته‌اند. اسب قوی و نجیب‌زاده‌ای مثل جینجر پیر به محض اینکه فرصت کند اسب جوان و ژولیده را به جای خودش برمی‌گرداند.
- هو..!
موزس دور می‌شود تا اسب‌ها را آرم کند. فرصت‌هایم را برای فرار یا پنهان ماندن سبک سنگین می‌کنم. او با اسب‌ها می‌ماند و من هم در جای خود می‌مانم. انگار ساعت‌ها می‌گذرد که من منتظر می‌مانم تا او اسب‌ها را آرام کند، سپس بالا و پایین کوچه را چک کند، به چند جعبه ضربه بزند و به چند زباله لگد بزند. بالاخره گلوله‌ای شلیک می‌کند اما هدف خیلی از من پایین تر است. بازوهایم را دور سرم می‌پیچم و نمی‌دانم که گلوله به طرف من می‌آید یا نه اما به من نمی‌خورد. و پس از آن گلوله‌ی دیگری شلیک نمی‌شود.
پنجره‌ای بالای سر من باز می‌شود. لیوتنات بر سر موزس داد می‌کشد تا کارش را زودتر انجام دهد. هنوز محموله‌ای برای بارگیری وجود دارد و او از موزس می‌خواهد که شخصا بر آن نظارت کند، از او می‌خواهد مخصوصا اسب‌ها را زودتر سوار قایق کند و از شر پسر راننده خلاص شود.
- چشم آقا
وقتی اسب‌ها را هدایت می‌کند،صدای برخورد سم آن‌ها با سنگفرش‌ها بواسطه‌ی دیوارها اکو می‌شود.
قبل از اینکه از مخفیگاهم بیرون بیایم و برای برداشتن کیسه‌ی توری لاوینیا به طرف کالسکه بدوم، صبر می‌کنم تا صدا محو شود. بدون آن ما هیچ پول یا غذایی برای برگشتن به خانه نداریم. همینکه آن را به چنگ می‌آورم، جوری که انگار شیطان دنبالم کرده می‌دوم و نکته اینجاست که شاید واقعا شیطان دنبالم کرده باشد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا