- تاریخ ثبتنام
- 2020-01-17
- نوشتهها
- 717
- لایکها
- 29,482
- امتیازها
- 128
- سن
- 24
- محل سکونت
- صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
- کیف پول من
- 3,469
- Points
- 66
بچه ها این را به عنوان اجازه برای متفرق شدن تلقی میکنند. کوله پشتی هایشان را زیر ب*غ*ل میزنند و برای خروج به صف میشوند. . یکی پس از دیگری از روی میز و صندلی ها میپرند. یکدیگر را هل میدهند و به هم تنه میزنند. یکی از بچهها سعی میکند از روی میزها رد شود تا زودتر به در برسد. اگر آنها بیرون بروند کارم تمام است. قانونی که در جلسهی مربیان بیشتر از همه روی آن تاکید شده بود همین بود که هیچ دانشآموزی حین زنگ کلاسی بدون مراقب به راهرو نرود. آقای پریووت با خستگی تمام درباره ی دعوا ها،فرار ها، سیگار کشیدن ها و خرابکاری ها به ما هشدار داده بود.
_ اگه اونا تو کلاس شما هستن، شما موظفین که اونها رو سر کلاس نگه دارین. خودم را به آن ها میرسانم. خوشبختانه من فرزتر هستم و نسبت به بیشتر دانشآموزان به در نزدیکترم. فقط دو نفر پیش از آنکه به در برسم فرار میکنند. دستم به طرفشان دراز میشود. دوباره یاد فیلم اگزورزیست میافتم. سرم تقریبا 360 درجه چرخیده و آن دو پسر را میبینم که پایین سالن با شادی و خنده به سرعت دور میشوند. همزمان به ازدحامی نگاه میکنم که جلوی در ایجاد کردم. لیل ری در جلوی جمعیت است و از جایش تکان نمیخورد. حداقل جای شکرش باقیست که میتواند از این که بچه ها من را به بیرون کلاس هل بدهند، جلوگیری کند.
_گفتم همین الان برگردین سر جاهاتون.
نگاهی به ساعت میاندازم. پانزده دقیقه مانده. پانزده؟ نمیتوانم پانزده دقیقه دیگر با این بچه های بدجنس طاقت بیاورم. اینها با اختلاف افتضاح ترین کلاس امروز هستند. هیچ پولی ارزش این کار را ندارد چه برسد به چندرغازی که اعضای ناحیه برای دستمزد من جهت تدریس در اینجا درنظر گرفته اند. باید راه دیگری برای انجام تعهدم پیدا کنم.
لیل ری دوباره ل*ب به شکایت میگشاید:
_ من گرسنمه
_ برگرد سر جات.
_ ولی من گرسنمه
_ باید قبل از اینکه بیای مدرسه یه چیزی میخوردی.
_ من هیچ تغذیه ای نیاوردم.
قطره ی عرق روی پو*ست برنزه اش میدرخشد و چشمانش حالت مظلومی به خود گرفته اند. با این تلنگر که من مشکلات مهم تری از گرسنگی این بچه دارم به خودم میآیم. حال آنکه یک بچه ی پانزده ساله روبه رویم ایستاده و انتظار دارد که مشکل پیش پا افتادهاش را برایش حل کنم.
داد میزنم:
_ بقیتونم برگردین سر جاتون. میزهای تحریرتون رو برگردونین سر جاهاشون و بشینین رو صندلیهاتون.
منطقه ی پشت لیل ری به آهستگی خلوت میشود. کف کفش ها به روی زمین کشیده میشوند. میز ها جیرجیر میکنند.صندلی ها زمین را میخراشند و کوله پشتی ها با صدای خفهای روی صندلی ها انداخته میشوند. صدای هیاهو را از کلاس علوم در طرف دیگر سالن میشنوم. آنجا هم یک معلم جدید هست. یک معلم بسکتبال برا ی دخترها که تازه فارغ التحصیل شده و آنطور که یادم است فقط بیستوسه سال دارد. من دسته کم کمی از او بزرگترم چون بعد از تمام شدن دورهی لیسانسم چند سال از عمرم را برای گرفتن فوق لیسانس ادبیات تلف کردم.
_هرکسی که تا یک دقیقه دیگه روی صندلیش نباشه مجبوره به من یه پاراگراف انشا تحویل بده.
_ اگه اونا تو کلاس شما هستن، شما موظفین که اونها رو سر کلاس نگه دارین. خودم را به آن ها میرسانم. خوشبختانه من فرزتر هستم و نسبت به بیشتر دانشآموزان به در نزدیکترم. فقط دو نفر پیش از آنکه به در برسم فرار میکنند. دستم به طرفشان دراز میشود. دوباره یاد فیلم اگزورزیست میافتم. سرم تقریبا 360 درجه چرخیده و آن دو پسر را میبینم که پایین سالن با شادی و خنده به سرعت دور میشوند. همزمان به ازدحامی نگاه میکنم که جلوی در ایجاد کردم. لیل ری در جلوی جمعیت است و از جایش تکان نمیخورد. حداقل جای شکرش باقیست که میتواند از این که بچه ها من را به بیرون کلاس هل بدهند، جلوگیری کند.
_گفتم همین الان برگردین سر جاهاتون.
نگاهی به ساعت میاندازم. پانزده دقیقه مانده. پانزده؟ نمیتوانم پانزده دقیقه دیگر با این بچه های بدجنس طاقت بیاورم. اینها با اختلاف افتضاح ترین کلاس امروز هستند. هیچ پولی ارزش این کار را ندارد چه برسد به چندرغازی که اعضای ناحیه برای دستمزد من جهت تدریس در اینجا درنظر گرفته اند. باید راه دیگری برای انجام تعهدم پیدا کنم.
لیل ری دوباره ل*ب به شکایت میگشاید:
_ من گرسنمه
_ برگرد سر جات.
_ ولی من گرسنمه
_ باید قبل از اینکه بیای مدرسه یه چیزی میخوردی.
_ من هیچ تغذیه ای نیاوردم.
قطره ی عرق روی پو*ست برنزه اش میدرخشد و چشمانش حالت مظلومی به خود گرفته اند. با این تلنگر که من مشکلات مهم تری از گرسنگی این بچه دارم به خودم میآیم. حال آنکه یک بچه ی پانزده ساله روبه رویم ایستاده و انتظار دارد که مشکل پیش پا افتادهاش را برایش حل کنم.
داد میزنم:
_ بقیتونم برگردین سر جاتون. میزهای تحریرتون رو برگردونین سر جاهاشون و بشینین رو صندلیهاتون.
منطقه ی پشت لیل ری به آهستگی خلوت میشود. کف کفش ها به روی زمین کشیده میشوند. میز ها جیرجیر میکنند.صندلی ها زمین را میخراشند و کوله پشتی ها با صدای خفهای روی صندلی ها انداخته میشوند. صدای هیاهو را از کلاس علوم در طرف دیگر سالن میشنوم. آنجا هم یک معلم جدید هست. یک معلم بسکتبال برا ی دخترها که تازه فارغ التحصیل شده و آنطور که یادم است فقط بیستوسه سال دارد. من دسته کم کمی از او بزرگترم چون بعد از تمام شدن دورهی لیسانسم چند سال از عمرم را برای گرفتن فوق لیسانس ادبیات تلف کردم.
_هرکسی که تا یک دقیقه دیگه روی صندلیش نباشه مجبوره به من یه پاراگراف انشا تحویل بده.
کد:
بچه ها این را به عنوان اجازه برای متفرق شدن تلقی میکنند. کوله پشتی هایشان را زیر ب*غ*ل میزنند و برای خروج به صف میشوند. . یکی پس از دیگری از روی میز و صندلی ها میپرند. یکدیگر را هل میدهند و به هم تنه میزنند. یکی از بچهها سعی میکند از روی میزها رد شود تا زودتر به در برسد. اگر آنها بیرون بروند کارم تمام است. قانونی که در جلسهی مربیان بیشتر از همه روی آن تاکید شده بود همین بود که هیچ دانشآموزی حین زنگ کلاسی بدون مراقب به راهرو نرود. آقای پریووت با خستگی تمام درباره ی دعوا ها،فرار ها، سیگار کشیدن ها و خرابکاری ها به ما هشدار داده بود.
_ اگه اونا تو کلاس شما هستن، شما موظفین که اونها رو سر کلاس نگه دارین. خودم را به آن ها میرسانم. خوشبختانه من فرزتر هستم و نسبت به بیشتر دانشآموزان به در نزدیکترم. فقط دو نفر پیش از آنکه به در برسم فرار میکنند. دستم به طرفشان دراز میشود. دوباره یاد فیلم اگزورزیست میافتم. سرم تقریبا 360 درجه چرخیده و آن دو پسر را میبینم که پایین سالن با شادی و خنده به سرعت دور میشوند. همزمان به ازدحامی نگاه میکنم که جلوی در ایجاد کردم. لیل ری در جلوی جمعیت است و از جایش تکان نمیخورد. حداقل جای شکرش باقیست که میتواند از این که بچه ها من را به بیرون کلاس هل بدهند، جلوگیری کند.
_گفتم همین الان برگردین سر جاهاتون.
نگاهی به ساعت میاندازم. پانزده دقیقه مانده. پانزده؟ نمیتوانم پانزده دقیقه دیگر با این بچه های بدجنس طاقت بیاورم. اینها با اختلاف افتضاح ترین کلاس امروز هستند. هیچ پولی ارزش این کار را ندارد چه برسد به چندرغازی که اعضای ناحیه برای دستمزد من جهت تدریس در اینجا درنظر گرفته اند. باید راه دیگری برای انجام تعهدم پیدا کنم.
لیل ری دوباره ل*ب به شکایت میگشاید:
_ من گرسنمه
_ برگرد سر جات.
_ ولی من گرسنمه
_ باید قبل از اینکه بیای مدرسه یه چیزی میخوردی.
_ من هیچ تغذیه ای نیاوردم.
قطره ی عرق روی پو*ست برنزه اش میدرخشد و چشمانش حالت مظلومی به خود گرفته اند. با این تلنگر که من مشکلات مهم تری از گرسنگی این بچه دارم به خودم میآیم. حال آنکه یک بچه ی پانزده ساله روبه رویم ایستاده و انتظار دارد که مشکل پیش پا افتادهاش را برایش حل کنم.
داد میزنم:
_ بقیتونم برگردین سر جاتون. میزهای تحریرتون رو برگردونین سر جاهاشون و بشینین رو صندلیهاتون.
منطقه ی پشت لیل ری به آهستگی خلوت میشود. کف کفش ها به روی زمین کشیده میشوند. میز ها جیرجیر میکنند.صندلی ها زمین را میخراشند و کوله پشتی ها با صدای خفهای روی صندلی ها انداخته میشوند. صدای هیاهو را از کلاس علوم در طرف دیگر سالن میشنوم. آنجا هم یک معلم جدید هست. یک معلم بسکتبال برا ی دخترها که تازه فارغ التحصیل شده و آنطور که یادم است فقط بیستوسه سال دارد. من دسته کم کمی از او بزرگترم چون بعد از تمام شدن دورهی لیسانسم چند سال از عمرم را برای گرفتن فوق لیسانس ادبیات تلف کردم.
_هرکسی که تا یک دقیقه دیگه روی صندلیش نباشه مجبوره به من یه پاراگراف انشا تحویل بده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: