• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
بچه ها این را به عنوان اجازه برای متفرق شدن تلقی می‌کنند. کوله پشتی هایشان را زیر ب*غ*ل می‌زنند و برای خروج به صف می‌شوند. . یکی پس از دیگری از روی میز و صندلی ها می‌پرند. یکدیگر را هل می‌دهند و به هم تنه می‌زنند. یکی از بچه‌ها سعی میکند از روی میزها رد شود تا زودتر به در برسد. اگر آنها بیرون بروند کارم تمام است. قانونی که در جلسه‌ی مربیان بیشتر از همه روی آن تاکید شده بود همین بود که هیچ دانش‌آموزی حین زنگ کلاسی بدون مراقب به راهرو نرود. آقای پریووت با خستگی تمام درباره ی دعوا ها،فرار ها، سیگار کشیدن ها و خرابکاری ها به ما هشدار داده بود.
_ اگه اونا تو کلاس شما هستن، شما موظفین که اونها رو سر کلاس نگه دارین. خودم را به آن ها می‌رسانم. خوشبختانه من فرزتر هستم و نسبت به بیشتر دانش‌آموزان به در نزدیک‌ترم. فقط دو نفر پیش از آن‌که به در برسم فرار می‌کنند. دستم به طرفشان دراز میشود. دوباره یاد فیلم اگزورزیست می‌افتم. سرم تقریبا 360 درجه چرخیده و آن دو پسر را می‌بینم که پایین سالن با شادی و خنده به سرعت دور می‌شوند. همزمان به ازدحامی نگاه می‌کنم که جلوی در ایجاد کردم. لیل ری در جلوی جمعیت است و از جایش تکان نمی‌خورد. حداقل جای شکرش باقیست که می‌تواند از این که بچه ها من را به بیرون کلاس هل بدهند، جلوگیری کند.
_گفتم همین الان برگردین سر جاهاتون.
نگاهی به ساعت می‌اندازم. پانزده دقیقه مانده. پانزده؟ نمی‌توانم پانزده دقیقه دیگر با این بچه های بدجنس طاقت بیاورم. این‌ها با اختلاف افتضاح ترین کلاس امروز هستند. هیچ پولی ارزش این کار را ندارد چه برسد به چندرغازی که اعضای ناحیه برای دستمزد من جهت تدریس در اینجا درنظر گرفته اند. باید راه دیگری برای انجام تعهدم پیدا کنم.
لیل ری دوباره ل*ب به شکایت می‌گشاید:
_ من گرسنمه
_ برگرد سر جات.
_ ولی من گرسنمه
_ باید قبل از اینکه بیای مدرسه یه چیزی می‌خوردی.
_ من هیچ تغذیه ای نیاوردم.
قطره ی عرق روی پو*ست برنزه اش می‌درخشد و چشمانش حالت مظلومی به خود گرفته اند. با این تلنگر که من مشکلات مهم تری از گرسنگی این بچه دارم به خودم می‌آیم. حال آنکه یک بچه ی پانزده ساله روبه رویم ایستاده و انتظار دارد که مشکل پیش پا افتاده‌‎اش را برایش حل کنم.
داد می‌زنم:
_ بقیتونم برگردین سر جاتون. میز‌های تحریرتون رو برگردونین سر جاهاشون و بشینین رو صندلی‌هاتون.
منطقه ‌ی پشت لیل ری به آهستگی خلوت می‌‌شود. کف کفش ها به روی زمین کشیده می‌شوند. میز ها جیر‌جیر می‌کنند.صندلی ها زمین را می‌خراشند و کوله پشتی ها با صدای خفه‌ای روی صندلی ها انداخته می‌شوند. صدای هیاهو را از کلاس علوم در طرف دیگر سالن می‌شنوم. آنجا هم یک معلم جدید هست. یک معلم بسکتبال برا ی دخترها که تازه فارغ التحصیل شده و آنطور که یادم است فقط بیست‌و‌سه سال دارد. من دسته کم کمی از او بزرگترم چون بعد از تمام شدن دوره‌ی لیسانسم چند سال از عمرم را برای گرفتن فوق لیسانس ادبیات تلف کردم.
_هرکسی که تا یک دقیقه دیگه روی صندلیش نباشه مجبوره به من یه پاراگراف انشا تحویل بده.
کد:
بچه ها این را به عنوان اجازه برای متفرق شدن تلقی می‌کنند. کوله پشتی هایشان را زیر ب*غ*ل می‌زنند و برای خروج به صف می‌شوند. . یکی پس از دیگری از روی میز و صندلی ها می‌پرند. یکدیگر را هل می‌دهند و به هم تنه می‌زنند. یکی از بچه‌ها سعی میکند از روی میزها رد شود تا زودتر به در برسد. اگر آنها بیرون بروند کارم تمام است. قانونی که در جلسه‌ی مربیان بیشتر از همه روی آن تاکید شده بود همین بود که هیچ دانش‌آموزی حین زنگ کلاسی بدون مراقب به راهرو نرود. آقای پریووت با خستگی تمام درباره ی دعوا ها،فرار ها، سیگار کشیدن ها و خرابکاری ها به ما هشدار داده بود.
_ اگه اونا تو کلاس شما هستن، شما موظفین که اونها رو سر کلاس نگه دارین. خودم را به آن ها می‌رسانم. خوشبختانه من فرزتر هستم و نسبت به بیشتر دانش‌آموزان به در نزدیک‌ترم. فقط دو نفر پیش از آن‌که به در برسم فرار می‌کنند. دستم به طرفشان دراز میشود. دوباره یاد فیلم اگزورزیست می‌افتم. سرم تقریبا 360 درجه چرخیده و آن دو پسر را می‌بینم که پایین سالن با شادی و خنده به سرعت دور می‌شوند. همزمان به ازدحامی نگاه می‌کنم که جلوی در ایجاد کردم. لیل ری در جلوی جمعیت است و از جایش تکان نمی‌خورد. حداقل جای شکرش باقیست که می‌تواند از این که بچه ها من را به بیرون کلاس هل بدهند، جلوگیری کند.
_گفتم همین الان برگردین سر جاهاتون.
نگاهی به ساعت می‌اندازم. پانزده دقیقه مانده. پانزده؟ نمی‌توانم پانزده دقیقه دیگر با این بچه های بدجنس طاقت بیاورم. این‌ها با اختلاف افتضاح ترین کلاس امروز هستند. هیچ پولی ارزش این کار را ندارد چه برسد به چندرغازی که اعضای ناحیه برای دستمزد من جهت تدریس در اینجا درنظر گرفته اند. باید راه دیگری برای انجام تعهدم پیدا کنم.
لیل ری دوباره ل*ب به شکایت می‌گشاید:
_ من گرسنمه
_ برگرد سر جات.
_ ولی من گرسنمه
_ باید قبل از اینکه بیای مدرسه یه چیزی می‌خوردی.
_ من هیچ تغذیه ای نیاوردم.
قطره ی عرق روی پو*ست برنزه اش می‌درخشد و چشمانش حالت مظلومی به خود گرفته اند. با این تلنگر که من مشکلات مهم تری از گرسنگی این بچه دارم به خودم می‌آیم. حال آنکه یک بچه ی پانزده ساله روبه رویم ایستاده و انتظار دارد که مشکل پیش پا افتاده‌‎اش را برایش حل کنم.
داد می‌زنم:
_ بقیتونم برگردین سر جاتون. میز‌های تحریرتون رو برگردونین سر جاهاشون و بشینین رو صندلی‌هاتون.
منطقه ‌ی پشت لیل ری به آهستگی خلوت می‌‌شود. کف کفش ها به روی زمین کشیده می‌شوند. میز ها جیر‌جیر می‌کنند.صندلی ها زمین را می‌خراشند و کوله پشتی ها با صدای خفه‌ای روی صندلی ها انداخته می‌شوند. صدای هیاهو را از کلاس علوم در طرف دیگر سالن می‌شنوم. آنجا هم یک معلم جدید هست. یک معلم بسکتبال برا ی دخترها که تازه فارغ التحصیل شده و آنطور که یادم است فقط بیست‌و‌سه سال دارد. من دسته کم کمی از او بزرگترم چون بعد از تمام شدن دوره‌ی لیسانسم چند سال از عمرم را برای گرفتن فوق لیسانس ادبیات تلف کردم.
_هرکسی که تا یک دقیقه دیگه روی صندلیش نباشه مجبوره به من یه پاراگراف انشا تحویل بده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
یکی از معلم های خودم همیشه وقتی می‌خواست ما را مجبور به انجام دادن کاری کند این جمله را می‌گفت. معلم های انگلیسی برای تشویق کردن دانش‌آموزان به انجام کاری چنین چیزهایی می‌‎گویند. بیشتر بچه ها حاضرند دست به هر کاری بزنند اما مجبور نباشند قلمشان را بردارند و چیزی بنویسند.
لیل ری به من نگاه می‌کند و با صورت معصوم و گونه‌های گل‌افتاده ، در حالی که صورتش در هم‌رفته زیر ل*ب و با تردید با صدای دورگه‌ای زمزمه می‌کند:
_ خانوم؟
_ دوشیزه سیلوا!
از اینکه بچه ها در مدرسه من را با لفظ" خانوم" صدا می‌زنند متنفرم. انگار که من یک غریبه ی تازه وارد هستم که کسی نمی‌داند که ازدواج کرده ام یا نه و هیچ نام خانوادگی خاصی ندارم که مردم آن‌را به خاطر بسپارند. ناسلامتی من اسم دارم. هر چند نام خانوادگی‌ام نام پدرم است که خیلی هم از او خوشم نمی‌آید ولی به هرحال...
دست بزرگ لیل ری به طرفم دراز می‌شود . هوا را چنگ می‌زند سعی می‌کند دستم را بگیرد.
_ خانوم من حالم...
به خودم که می‌آیم لیل ری جلوی در زمین می‌خورد. تمام تلاشم را می‌کنم تا جلوی سقوطش را بگیرم. یک میلیون سوال مختلف به ذهنم هجوم می‌آورند. زیادی هیجان‌زده شده، باید دارو مصرف کند، مریض است، الکی فیلم بازی می‌کند... اشک در چشمان لیل ری حلقه می‌زند. مثل یک بچه ی بی‌دست‌‌و‌پا که در مغازه ی شکلات‌فروشی گم شده و دنبال مادرش می‌گردد وحشت‌زده به‌ نظر میرسم.
_ لیل ری، چی شد؟
پاسخی نمی‌شنوم. به عقب می‌چرخم و به طرف کلاس داد می‌زنم:
_مریضی خاصی داره؟
کسی پاسخ نمی‌دهد. به صورتش نزدیک می‌شوم و دوباره می‌پرسم:
_مریضی؟
_ من... گُ.. گرسنمه.
_ با خودت دارو آوردی؟ پرستار برات داروی خاصی داره ؟اصلا تو این مدرسه پرستار هم داریم؟ دکتر رفتی؟
_ نه نرفتم . من... من فقط گشنمه
_ آخرین باری که چیزی خوردی کی بود؟
_ ناهار دیروز
_چرا امروز صبحانه نخوردی؟
_ تغذیه ندارم
_ چرا دیشب شام نخوردی؟
عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته. او به من نگاه می‌کند و چند بار پلک می‌زند:
_تغ...تغذیه ندارم.
مغزم به کار می‌افتد. حتی وقت نمی‌کنم سنگ‌ریزه‌ها را از زیر لیل ری کنار بزنم تا جایش راحت‌تر باشد..تغذیه. تغذیه...حالم خوب نیست. در این حین دوباره سروصدا ها پشت سرم بالا می‌گیرد. یک خودکار پرواز می‌کند و به دیوار می‌خورد.صدای جیرجیر نیمکت‌ها دوباره در می‌آید.پاکت نصفه نیمه ی بادوم زمینی که از میان‌وعده‌ی صبحم مانده را از کیفم بیرون می‌کشم و محتوایات آن‌را کف دست لیل ری می‌ریزم و می‌گویم:
_اینارو بخور
همین که کمر صاف می‌کنم خط‌کش پلاستیکی قرمز رنگی را می‌بینم که به طرف در نیمه‌باز کلاس پرتاب می‌شود.
_ عالیه!
این عبارت را امروز دسته کم دوازده بار تکرار کردم. ابا اینکه اصلا باورش ندارم. هیچ چیز خوب نیست. دسته‌کم نه تا وقتی که من هنوز اینجا وسط این شهر جهنمی هستم. ولی هنوز سعی می‌کنم خودم را از روز اول کاری‌ام نجات بدهم با سرسختی سعی می‌کنم خودم را از این باتلاق نجات بدهم تا دسته‌کم امروز یک کار را درست انجام داده باشم. دوباره خم می‌شوم تا کپی های "مزرعه‌ی حیوانات" را از کف زمین جمع کنم و آنها را دوباره روی میزها بگذارم.
یک نفر از سمت راست کلاس غر می‌زند:
_خب حالا با اینا چیکار کنیم؟
کد:
یکی از معلم های خودم همیشه وقتی می‌خواست ما را مجبور به انجام دادن کاری کند این جمله را می‌گفت. معلم های انگلیسی برای تشویق کردن دانش‌آموزان به انجام کاری چنین چیزهایی می‌‎گویند. بیشتر بچه ها حاضرند دست به هر کاری بزنند اما مجبور نباشند قلمشان را بردارند و چیزی بنویسند.
لیل ری به من نگاه می‌کند و با صورت معصوم و گونه‌های گل‌افتاده ، در حالی که صورتش در هم‌رفته زیر ل*ب و با تردید با صدای دورگه‌ای زمزمه می‌کند:
_ خانوم؟
_ دوشیزه سیلوا!
از اینکه بچه ها در مدرسه من را با لفظ" خانوم" صدا می‌زنند متنفرم. انگار که من یک غریبه ی تازه وارد هستم که کسی نمی‌داند که ازدواج کرده ام یا نه و هیچ نام خانوادگی خاصی ندارم که مردم آن‌را به خاطر بسپارند. ناسلامتی من اسم دارم. هر چند نام خانوادگی‌ام نام پدرم است که خیلی هم از او خوشم نمی‌آید ولی به هرحال...
دست بزرگ لیل ری به طرفم دراز می‌شود . هوا را چنگ می‌زند سعی می‌کند دستم را بگیرد.
_ خانوم من حالم...
به خودم که می‌آیم لیل ری جلوی در زمین می‌خورد. تمام تلاشم را می‌کنم تا جلوی سقوطش را بگیرم. یک میلیون سوال مختلف به ذهنم هجوم می‌آورند. زیادی هیجان‌زده شده، باید دارو مصرف کند، مریض است، الکی فیلم بازی می‌کند... اشک در چشمان لیل ری حلقه می‌زند. مثل یک بچه ی بی‌دست‌‌و‌پا که در مغازه ی شکلات‌فروشی گم شده و دنبال مادرش می‌گردد وحشت‌زده به‌ نظر میرسم.
_ لیل ری، چی شد؟
پاسخی نمی‌شنوم. به عقب می‌چرخم و به طرف کلاس داد می‌زنم:
_مریضی خاصی داره؟
کسی پاسخ نمی‌دهد. به صورتش نزدیک می‌شوم و دوباره می‌پرسم:
_مریضی؟
_ من... گُ.. گرسنمه.
_ با خودت دارو آوردی؟ پرستار برات داروی خاصی داره ؟اصلا تو این مدرسه پرستار هم داریم؟ دکتر رفتی؟
_ نه نرفتم . من... من فقط گشنمه
_ آخرین باری که چیزی خوردی کی بود؟
_ ناهار دیروز
_چرا امروز صبحانه نخوردی؟
_ تغذیه ندارم
_ چرا دیشب شام نخوردی؟
عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته. او به من نگاه می‌کند و چند بار پلک می‌زند:
_تغ...تغذیه ندارم.
مغزم به کار می‌افتد. حتی وقت نمی‌کنم سنگ‌ریزه‌ها را از زیر لیل ری کنار بزنم تا جایش راحت‌تر باشد..تغذیه. تغذیه...حالم خوب نیست. در این حین دوباره سروصدا ها پشت سرم بالا می‌گیرد. یک خودکار پرواز می‌کند و به دیوار می‌خورد.صدای جیرجیر نیمکت‌ها دوباره در می‌آید.پاکت نصفه نیمه ی بادوم زمینی که از میان‌وعده‌ی صبحم مانده را از کیفم بیرون می‌کشم و محتوایات آن‌را کف دست لیل ری می‌ریزم و می‌گویم:
_اینارو بخور
همین که کمر صاف می‌کنم خط‌کش پلاستیکی قرمز رنگی را می‌بینم که به طرف در نیمه‌باز کلاس پرتاب می‌شود.
_ عالیه!
این عبارت را امروز دسته کم دوازده بار تکرار کردم. ابا اینکه اصلا باورش ندارم. هیچ چیز خوب نیست. دسته‌کم نه تا وقتی که من هنوز اینجا وسط این شهر جهنمی هستم. ولی هنوز سعی می‌کنم خودم را از روز اول کاری‌ام نجات بدهم با سرسختی سعی می‌کنم خودم را از این باتلاق نجات بدهم تا دسته‌کم امروز یک کار را درست انجام داده باشم. دوباره خم می‌شوم تا کپی های "مزرعه‌ی حیوانات" را از کف زمین جمع کنم و آنها را دوباره روی میزها بگذارم.
یک نفر از سمت راست کلاس غر می‌زند:
_خب حالا با اینا چیکار کنیم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
_بازش کنین. یه نگاه بهش بندازین. یه تیکه کاغذ بردارین و بنویسین دربارش چی فکر میکنین.
دختر سرکشی که دفتر آبی رنگش را جلویش باز کرده می‌گوید:
_ولی فقط هشت دقیقه به زنگ مونده
_ پس بجنب.
بچه ها شروع به شکایت می‌کنند:
_دیوونه شدی؟
_وقت نداریم.
_این اصلا عادلانه نیست.
_ من که هیچی نمی‌نویسم.
_ من این کتاب رو نمی‌خونم. چهل و چهار صفحست. معلومه که نمیتونم تو چهار پنج دقیقه بخونمش.
_ بهتون نگفتم که بخونیدش. بهتون گفتم که یه نگاهی بهش بندازین و نظرتون رو دربارش بنویسین. فقط با چند تا جمله میتونین مجوز خروجتون از کلاس رو بگیرین و برین ناهارتون رو بخورین.
سپس به طرف در خروجی راه می‌افتم و تازه می‌فهمم که لیل ری غیب شده و کاغذ خالی بادوم زمینی ام را به عنوان تشکر برایم جا گذاشته‌است.
_لیل ری هیچ جمله ‌ای ننوشت ولی رفت بیرون.
_ ولی این ربطی به تو نداره.
قاطعانه به آن‌ها خیره می‌شوم و سعی می‌کنم به خودم یادآوری کنم که این کلاس نهمی ها فقط چهارده پانزده ساله هستند و احتمالا نمی‌توانند به من آسیب زیادی بزنند.
کاغذها به صدا درمی‌آیند.خودکارها روی برگه های کاغذ به حرکت درمی‌آیند. زیپ چند کوله پشتی باز می‌شود. یک پسر لاغر شکایت می‌کند:
_من کاغذ ندارم.
_پس قرض بگیر.
خودش را می‌کشد و یک برگه‌ی سفید از روی میز یکی از بچه های درسخوان برمی‌دارد. قربانی زیر ل*ب غر می‌زند. کیفش را دوباره باز می‌کنمد و با آرامش کاغذ دیگری درمی‌آورد. خدا این بچه درسخوان ها را حفظ کند.ای کاش تمام روز یک کلاس پر از اینجور بچه ها داشتم.
در آخر من یک جورهایی برنده می‌شوم. وقتی زنگ به صدا درمی‌آید و بچه‌ها به طرف در هجوم می‌برند من تعداد زیادی کاغذ مچاله حاوی جملات و نظرات مختلف تحویل گرفته‌ام. مدت زیادی از رفتن آخرین گروه از بچه ها نمی‌گذرد که موهای بافته ای با کش های مهره دار قرمز نظرم را جلب می‌کند. شلوار جین روشن و تی‌شرت مشکی. همان دختری که صبح آن پسر بچه را با ظرف ناهارش از تقاطع دور کرده‌بود. وسط آن هیاهو حتی نفهمیده بودم که او هم در کلاس هست.
از روی ناچاری وانمود می‌کنم که او را در حادثه ی امروز صبح ندیده‌ام. سپس برمی‌گردم تا به چند برگه‌ی آخر نگاهی بیاندازم.
"من فکر میکنم که درباره ی یه مزرعست."
"شرط می‌بندم که این کتاب درباره‌ی یه خوکه"
"یک اثر نمادین از جورج اورول درباره‌ی جامعه‌ی روسیه است"
این یکی دقیقا جمله‌ای که در خلاصه‌ی پشت جلد آورده شده را نوشته. باز هم جای شکرش باقیست.بعدی...
" درباره‌ی یه خانوم دیوونست که صبح تصادف می‌کنه و سرش زخم میشه. به یه مدرسه میاد ولی هیچ ایده‌ای نداره که باید اونجا چیکارکنه. و روز بعد از خواب بیدار می‌شه وهیچ وقت به اون مدرسه برنمی‌گرده"


پایان فصل دوم
خسته نباشید به من
خسته نباشید به شما
خسته نباشید به همه:geek:
حالا که دیگه کامنت نمیشه داد میخواستم یاداوری کنم که پروفایلم بازه و میتونین بیاین بهم انگیزه بدینFi&*_€

کد:
_بازش کنین. یه نگاه بهش بندازین. یه تیکه کاغذ بردارین و بنویسین دربارش چی فکر میکنین.
دختر سرکشی که دفتر آبی رنگش را جلویش باز کرده می‌گوید:
_ولی فقط هشت دقیقه به زنگ مونده
_ پس بجنب.
بچه ها شروع به شکایت می‌کنند:
_دیوونه شدی؟
_وقت نداریم.
_این اصلا عادلانه نیست.
_ من که هیچی نمی‌نویسم.
_ من این کتاب رو نمی‌خونم. چهل و چهار صفحست. معلومه که نمیتونم تو چهار پنج دقیقه بخونمش.
_ بهتون نگفتم که بخونیدش. بهتون گفتم که یه نگاهی بهش بندازین و نظرتون رو دربارش بنویسین. فقط با چند تا جمله میتونین مجوز خروجتون از کلاس رو بگیرین و برین ناهارتون رو بخورین.
سپس به طرف در خروجی راه می‌افتم و تازه می‌فهمم که لیل ری غیب شده و کاغذ خالی بادوم زمینی ام را به عنوان تشکر برایم جا گذاشته‌است.
_لیل ری هیچ جمله ‌ای ننوشت ولی رفت بیرون.
_ ولی این ربطی به تو نداره.
قاطعانه به آن‌ها خیره می‌شوم و سعی می‌کنم به خودم یادآوری کنم که این کلاس نهمی ها فقط چهارده پانزده ساله هستند و احتمالا نمی‌توانند به من آسیب زیادی بزنند.
کاغذها به صدا درمی‌آیند.خودکارها روی برگه های کاغذ به حرکت درمی‌آیند. زیپ چند کوله پشتی باز می‌شود. یک پسر لاغر شکایت می‌کند:
_من کاغذ ندارم.
_پس قرض بگیر.
خودش را می‌کشد و یک برگه‌ی سفید از روی میز یکی از بچه های درسخوان برمی‌دارد. قربانی زیر ل*ب غر می‌زند. کیفش را دوباره باز می‌کنمد و با آرامش کاغذ دیگری درمی‌آورد. خدا این بچه درسخوان ها را حفظ کند.ای کاش تمام روز یک کلاس پر از اینجور بچه ها داشتم.
در آخر من یک جورهایی برنده می‌شوم. وقتی زنگ به صدا درمی‌آید و بچه‌ها به طرف در هجوم می‌برند من تعداد زیادی کاغذ مچاله حاوی جملات و نظرات مختلف تحویل گرفته‌ام. مدت زیادی از رفتن آخرین گروه از بچه ها نمی‌گذرد که موهای بافته ای با کش های مهره دار قرمز نظرم را جلب می‌کند. شلوار جین روشن و تی‌شرت مشکی. همان دختری که صبح آن پسر بچه را با ظرف ناهارش از تقاطع دور کرده‌بود. وسط آن هیاهو حتی نفهمیده بودم که او هم در کلاس هست.
از روی ناچاری وانمود می‌کنم که او را در حادثه ی امروز صبح ندیده‌ام. سپس برمی‌گردم تا به چند برگه‌ی آخر نگاهی بیاندازم.
"من فکر میکنم که درباره ی یه مزرعست."
"شرط می‌بندم که این کتاب درباره‌ی یه خوکه"
"یک اثر نمادین از جورج اورول درباره‌ی جامعه‌ی روسیه است"
این یکی دقیقا جمله‌ای که در خلاصه‌ی پشت جلد آورده شده را نوشته. باز هم جای شکرش باقیست.بعدی...
" درباره‌ی یه خانوم دیوونست که صبح تصادف می‌کنه و سرش زخم میشه. به یه مدرسه میاد ولی هیچ ایده‌ای نداره که باید اونجا چیکارکنه. و روز بعد از خواب بیدار می‌شه وهیچ وقت به اون مدرسه برنمی‌گرده"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
به امید خدا فصل سوم را افتتاح می‌کنیم^-^


فصل سوم

هانى گوسِت_ لوسيانا

سال ١٨٧٥

همانطور كه در گرگ و ميش صبح ، دزدانه و بى صدا حركت مى‌كنم ،كلاه حصيرى را محكم پايين مى‌كشم تا صورتم را زير آن پنهان كنم. هم من و هم تاتى مى‌‎دانيم كه اگر اينجا ديده شوم به دردسر مى‌افتيم. خانم اجازه نمى‌دهد ما كارگرها قبل از اينكه سِدى چراغ‌ها را روشن كند به ساختمان نزديك شويم. اگر اين ساعت شب من را اينجا بگيرند، می‌گویدكه براى دزدى آمده‌ام و بهانه‌اى پيدا مى‌كند كه قراردادمان را فسخ كند. او موافق اجاره دادن زمين (در ازاى واگذارى مقدارى از محصول كشت شده) به ما نيست و از قرار داد خوشش نمی‌آید.البتهاز خود ما هم خوشش نمى‌آيد. درواقع برنامه‌ى او اين بود كه همه‌ى مارا ولگرد و سرگردان نگه دارد كه تا وقتى كه پير مى‌شويم براى او مفت و مجانى كار كنيم. تنها دليلى كه اجازه داد تاتى ما را به زمين اجاره‌اى خودش ببرد اين بود كه ارباب گفت بايد به ما بچه هاى ولگرد و تاتى فرصتى داده شود تا در زمين خودمان كشت كنيم و خانم اصلا فكر نمى‌كرد كه يك زن تنها و هفت بچه بتوانند ده سال تمام روى يك قطعه زمين كشت كنند و در نهايت ،پول زمين را بپردازند. سه چهارم هر تخم مرغ يا بشكه يا خرمن يا نخودى كه كشت مى‌كنيم را بايد بابت قسط زمين و ابزار زراعتمان، مستقيما واگذار كنيم و به همین خاطر زندگى ما بسيار محقر است خصوصاً كه كارگرها مجاز به كار در جاهاى ديگر نيستند. اما آن زمين ديگر تقريبا مال ماست. خانم تحمل باور اين حقيقت را ندارد. زمين ما خيلى به ساختمان نزديك است و به همين خاطر او مى‌خواهد آن بخش از زمين را براى بانو لاويانا و آقاى لايل نگه دارد. هر چند آن‌ها بيشتر از كشت و كار درزمين به خرج كردن اموال پدرشان علاقمند هستند.
اما اهميتى ندارد. اگر خانم نتواند مچ مارا بگيرد آب از آب تکان نمی‌خورد. و اميدوارم كه چنين نشود تا بتوانيم از كارها سر در بياوريم اگر راه ديگرى براى فهميدن اينكه چه چيزى پاى آن دختر را آن موقع شب به گاوسوود كشانده وجود داشت، تاتى مجبور نمى‌شد اينطور با عجله من را با لباس كار پسرانه به طرف ساختمان بفرستد. آن دختر احتمالا مى‌خواسته خودش را در آن شنل مخفى كند تا شناخته نشود اما تاتى آن شنل را به محض ديدنش شناسايى كرد. سال نوى گذشته بود كه تاتى با انگشتان پير و فرتوتش نصفه شب ها زير نور چراغ دو تا شنل دقيقا مثل همين بافته‌بود. يكى از شنل ها بلند بود كه براى زنى كه ارباب در نير اورلينز نگه مى‌داشت دوخته شده‌بود و شنل ديگر قدرى كوچكتر بود كه براى دختر آن زن و ارباب بود كه جونيو جِين نام داشت. ارباب دوست دارد كه اين مادر و دختر لباس هاى مشابهى بپوشند و مى‌داند كه تاتى قابل اعتماد است و مى تواند بدون اينكه خانم بو ببرد لباس‌ها را بدوزد. همه ى ما مى‌دانستيم كه حرف زدن درباره ى آن زن و دخترش از حرف زدن درباره‌ى شيطان عواقب سخت‌ترى دارد.
آمدن جونيو جين به گاوسوود نشانه‌ى خوبى نيست. ارباب هم از روز بعد از كريسمس به خانه نيامده و كسى او را در مزرعه نديده‌است.
کد:
هانى گوسِت_ لوسيانا

سال ١٨٧٥

همانطور كه در گرگ و ميش صبح ، دزدانه و بى صدا حركت مى‌كنم ،كلاه حصيرى را محكم پايين مى‌كشم تا صورتم را زير آن پنهان كنم. هم من و هم تاتى مى‌‎دانيم كه اگر اينجا ديده شوم به دردسر مى‌افتيم. خانم اجازه نمى‌دهد ما كارگرها قبل از اينكه سِدى چراغ‌ها را روشن كند به ساختمان نزديك شويم. اگر اين ساعت شب من را اينجا بگيرند، می‌گویدكه براى دزدى آمده‌ام و بهانه‌اى پيدا مى‌كند كه قراردادمان را فسخ كند. او موافق اجاره دادن زمين (در ازاى واگذارى مقدارى از محصول كشت شده) به ما نيست و از قرار داد خوشش نمی‌آید.البتهاز خود ما هم خوشش نمى‌آيد. درواقع برنامه‌ى او اين بود كه همه‌ى مارا ولگرد و سرگردان نگه دارد كه تا وقتى كه پير مى‌شويم براى او مفت و مجانى كار كنيم. تنها دليلى كه اجازه داد تاتى ما را به زمين اجاره‌اى خودش ببرد اين بود كه ارباب گفت بايد به ما بچه هاى ولگرد و تاتى فرصتى داده شود تا در زمين خودمان كشت كنيم و خانم اصلا فكر نمى‌كرد كه يك زن تنها و هفت بچه بتوانند ده سال تمام روى يك قطعه زمين كشت كنند و در نهايت ،پول زمين را بپردازند. سه چهارم هر تخم مرغ يا بشكه يا خرمن يا نخودى كه كشت مى‌كنيم را بايد بابت قسط زمين و ابزار زراعتمان، مستقيما واگذار كنيم و به همین خاطر زندگى ما بسيار محقر است خصوصاً كه كارگرها مجاز به كار در جاهاى ديگر نيستند. اما آن زمين ديگر تقريبا مال ماست. خانم تحمل باور اين حقيقت را ندارد. زمين ما خيلى به ساختمان نزديك است و به همين خاطر او مى‌خواهد آن بخش از زمين را براى بانو لاويانا و آقاى لايل نگه دارد. هر چند آن‌ها بيشتر از كشت و كار درزمين به خرج كردن اموال پدرشان علاقمند هستند.
اما اهميتى ندارد. اگر خانم نتواند مچ مارا بگيرد آب از آب تکان نمی‌خورد. و اميدوارم كه چنين نشود تا بتوانيم از كارها سر در بياوريم اگر راه ديگرى براى فهميدن اينكه چه چيزى پاى آن دختر را آن موقع شب به گاوسوود كشانده وجود داشت، تاتى مجبور نمى‌شد اينطور با عجله من را با لباس كار پسرانه به طرف ساختمان بفرستد. آن دختر احتمالا مى‌خواسته خودش را در آن شنل مخفى كند تا شناخته نشود اما تاتى آن شنل را به محض ديدنش شناسايى كرد. سال نوى گذشته بود كه تاتى با انگشتان پير و فرتوتش نصفه شب ها زير نور چراغ دو تا شنل دقيقا مثل همين بافته‌بود. يكى از شنل ها بلند بود كه براى زنى كه ارباب در نير اورلينز نگه مى‌داشت دوخته شده‌بود و شنل ديگر قدرى كوچكتر بود كه براى دختر آن زن و ارباب بود كه جونيو جِين نام داشت. ارباب دوست دارد كه اين مادر و دختر لباس هاى مشابهى بپوشند و مى‌داند كه تاتى قابل اعتماد است و مى تواند بدون اينكه خانم بو ببرد لباس‌ها را بدوزد. همه ى ما مى‌دانستيم كه حرف زدن درباره ى آن زن و دخترش از حرف زدن درباره‌ى شيطان عواقب سخت‌ترى دارد.
آمدن جونيو جين به گاوسوود نشانه‌ى خوبى نيست. ارباب هم از روز بعد از كريسمس به خانه نيامده و كسى او را در مزرعه نديده‌است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
از همان روزى كه خبر رسيد كه آقازاده اين بار در تگزاس خود را در دردسر جديدى انداخته‌اند، آقاى گوسِت ديگر به خانه برنگشت. فقط دو سال از وقتى كه آقاى گوسِت پسرش را به غرب فرستاد تا او را از بازجويى قتل عمدى كه مرتكب شده‌بود فرارى دهد مى‌گذشت. اما به نظر مى رسد زمانى كه او در املاك پدرى خود در شرق تگزاس گذرانده‌است ، رفتار او را خيلى اصلاح نكرده. هرچند حدس مى‌زنم احتمال آدم شدن او در هرجاى ديگرى به جز ملك پدرى‌اش ، بيشتر بود.
بدين ترتيب آقاى گوسِت چهار ماه است كه مزرعه را ترك كرده و ما هيچ خبرى از او نداريم. اين دختر ريزه ميزه‌ى سبزه روى او هم خبرى ندارد كه چه اتفاقى براى پدرش افتاده يا شايد هم به اينجا آمده تا بفهمد.
اين كه اين بچه اينگونه به گاوسوود آمده بسيار احمقانه است. اگر دزدها و راهزن‌ها تو را در جاده مى‌گرفتند احتمالا اصلا اهميت نمى‌دادند كه او به دنبال چه آمده. هيچ دختر يا زن موجهى بعد از تاريكى هوا به تنهايى بيرون نمى‌رود. دوره گردهاو دزدهاى زيادى از زمان پايان جنگ اين اطراف هستند. ولگرد هاى زيادى از شرايط و دولت و نتيجه‌ى جنگ و اينكه قانون اساسى لوسيانا به سياه پوستان حق رأى داده ، عصبانى هستند.
بعضى مردها همينطور هر شب در خيابان‌ها پرسه مى‌زنند و اهميتى هم نمى‌دهند كه اين بچه فقط چهارده سالش است. اين دل و جرأت يا هرچه كه هست باعث شده كه جونيو جين دست از جان بشويد و خودش را به گاوسوود برساند. انگيزه ى او از اينكار دليل قانع كننده‌اى براى اين تعقيب و گريز دزدانه است. حتى اگر مجبور شوم مثل حالا در حالى كه به لطف چوب هاى هاكى كه روى آن ها ايستاده‌ام ، هشت فوت از زمين فاصله دارم ،دزدكى از پشت ستون هاى آجرى كه طبقه ى اول عمارت را نگه داشته‌اند، حركت كنم. سال‌ها قبل پسرها از اين چوب‌ها براى كش رفتن غذا از امارت به همين شکل استفاده مى‌كردند اما اکنون من تنها بچه‌اى هستم كه به اندازه‌ى كافى براى اين كار لاغر مانده.
نمى خواهم خودم را قاطى اين دردسر كنم كارى هم به كار جونيو جين ندارم اما بايد بفهمم كه او چيزى مى‌داند يا نه. اگر آقاى گوسِت از دنيا رفته باشد و اين بچه اش به دنبال وصيت نامه‌اش اينجا آمده، احتمالا من هم بايد هرطور شده برگه ى قراردادمان را گير بياورم. حتى اگر مجبور شوم حاضرم به خاطر آن قرار داد دزدى كنم كارى كه هرگز مرتكب آن نشده‌ام. به هر حال چاره‌ى ديگرى هم ندارم. اگرآقاى گوسِتى وجود نداشته باشد، خانُم به محض شنيدن خير فوت همسرش برگه‌ى قراردادمان را مى‌سوزاند. براى يك زن بيوه ى پولدار هيچ چيز راحت‌تَر از شانه خالى كردن از زير چونان قراردادى نيست.
به بكباره چند قدم سريع و آهسته برمى‌دارم. پاهايم مانند ساقه‌ى ذرت لاغر و باريك‌اند. تاتى هميشه از پاهاى ظريف و شكننده ام تعريف مى‌كند.
کد:
از همان روزى كه خبر رسيد كه آقازاده اين بار در تگزاس خود را در دردسر جديدى انداخته‌اند، آقاى گوسِت ديگر به خانه برنگشت. فقط دو سال از وقتى كه آقاى گوسِت پسرش را به غرب فرستاد تا او را از بازجويى قتل عمدى كه مرتكب شده‌بود فرارى دهد مى‌گذشت. اما به نظر مى رسد زمانى كه او در املاك پدرى خود در شرق تگزاس گذرانده‌است ، رفتار او را خيلى اصلاح نكرده. هرچند  حدس مى‌زنم احتمال آدم شدن او در هرجاى ديگرى به جز ملك پدرى‌اش ، بيشتر بود.

بدين ترتيب آقاى گوسِت چهار ماه است كه مزرعه را ترك كرده و ما هيچ خبرى از او نداريم. اين دختر ريزه ميزه‌ى سبزه روى او هم خبرى ندارد كه چه اتفاقى براى پدرش افتاده يا شايد هم به اينجا آمده تا بفهمد.

اين كه اين بچه اينگونه به گاوسوود آمده بسيار احمقانه است. اگر دزدها و راهزن‌ها تو را در جاده مى‌گرفتند احتمالا اصلا اهميت نمى‌دادند كه او به دنبال چه آمده. هيچ دختر يا زن موجهى بعد از تاريكى هوا به تنهايى بيرون نمى‌رود. دوره گردهاو دزدهاى زيادى از زمان پايان جنگ اين اطراف هستند. ولگرد هاى زيادى از شرايط و دولت و نتيجه‌ى جنگ و اينكه قانون اساسى لوسيانا به سياه پوستان حق رأى داده ، عصبانى هستند.

بعضى مردها همينطور هر شب در خيابان‌ها پرسه مى‌زنند و اهميتى هم نمى‌دهند كه اين بچه فقط چهارده سالش است. اين دل و جرأت يا هرچه كه هست باعث شده كه جونيو جين دست از جان بشويد و خودش را به گاوسوود برساند. انگيزه ى او از اينكار دليل قانع كننده‌اى براى اين تعقيب و گريز دزدانه است. حتى اگر مجبور شوم مثل حالا در حالى كه به لطف چوب هاى هاكى كه روى آن ها ايستاده‌ام ، هشت فوت از زمين فاصله دارم ،دزدكى از پشت ستون هاى آجرى كه طبقه ى اول عمارت را نگه داشته‌اند، حركت كنم. سال‌ها قبل پسرها از اين چوب‌ها براى كش رفتن غذا از امارت به همين شکل استفاده مى‌كردند اما اکنون من تنها بچه‌اى هستم كه به اندازه‌ى كافى براى اين كار لاغر مانده.

نمى خواهم خودم را قاطى اين دردسر كنم كارى هم به كار جونيو جين ندارم اما بايد بفهمم كه او چيزى مى‌داند يا نه. اگر آقاى گوسِت از دنيا رفته باشد و اين بچه اش به دنبال وصيت نامه‌اش اينجا آمده، احتمالا من هم بايد هرطور شده برگه ى قراردادمان را گير بياورم. حتى اگر مجبور شوم حاضرم به خاطر آن قرار داد دزدى كنم كارى كه هرگز مرتكب آن نشده‌ام. به هر حال چاره‌ى ديگرى هم ندارم. اگرآقاى گوسِتى وجود نداشته باشد، خانُم به محض شنيدن خير فوت همسرش برگه‌ى قراردادمان را مى‌سوزاند. براى يك زن بيوه ى پولدار هيچ چيز راحت‌تَر از شانه خالى كردن از زير چونان قراردادى نيست.

به بكباره چند قدم سريع و آهسته برمى‌دارم. پاهايم مانند ساقه‌ى ذرت لاغر و باريك‌اند. تاتى هميشه از پاهاى ظريف و شكننده ام تعريف مى‌كند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
سدى در اتاق كوچكى مى‌خوابد و از خانه محافظت مى‌كند. اين پيرزن گوش‌هاى سبكى دارد و بسيار وراج است. سدى عاشق اين است كه براى خانم داستان سرايى كند. آشپزى‌اش افتضاح است. او بسيار بددهن است و دستش زيادى مى‌جنبد. مى تواند به راحتى هركسی كه از حرفش سرپيچى كند را مسموم كند. فقط كافى است دستش بلغزد و كمى سم در آب و نوشيدنى يا كيك ذرت آن بخت برگشته بريزد تا آن فرد به قدرى مسموم شود كه بميرد يا آرزوى مرگ كند.
با اين كلاه بزرگ و لباس و شلوار كوتاهى كه پوشيده‌ام ، او احتمالا من را نمى‌شناسد. حداقل تا زمانى كه چهره‌ام را از نزديك نبيند،نمی‌شناسد و من نمى‌گذارم اين اتفاق بيافتد. سدى پير و چاق و كند است و من حتى از يك خرگوش فرز، سريع ترم.
در حالى كه زير نور مهتاب كه از پنجره می‌گذرد از طبقه ى اول عبور مى‌كنم، با اين افكار به خودم جرعت مى‌دهم.
نمى‌توانم از پله‌ها به طبقه‌ى بالا بروم چون زير پله‌ها قژ قژ مى‌كند و آنها خيلى نزديك اتاق سادى هستند. در عوض نردبانى را كه آبدارچى براى رفت و آمد به آبدارخانه از طریق دريچه ى مخصوص استفاده مى كند انتخاب مى كنم. چندين سال پيش من و خواهرم ،افم،وقتى خانم مارا از كلبه ى مادرمان به امارت مى‌آورد تا كنار بانو لاويانا روى زمين بخوابيم و اگر خيلى بى‌قرارى كرد او را آرام كنيم، مااز اين نردبان ليز مى‌خورديم و دزدكى در مى‌رفتيم. من آن وقت ها فقط سه سال داشتم و افم شش ساله بود و هردوى ما دلمان براى مادرمان تنگ مى‌شد و خيلى از خانم ميسو و سدى مى‌ترسيديم.اما به هر حال بچه‌ى يك برده حق انتخاب ندارد. بچه ى كوچك چيزى براى بازى مى‌خواست و ما درواقع اسباب‌بازى‌هايش بوديم.
بانو لاويانا از همان ابتداى نوزادى مثل جوجه اردك زشت بود. چاق و رنگ پريده با موهاى كم‌پشت قهوه‌اى رنگ. او آن بچه ى خوش بر ورويى كه مادر يا حتى پدرش مى‌خواستند نبود. به همين خاطر آقاى ميسو فرزندان آن زن ديگرش را بسيار بيشتر دوست داشت. آن فرزند ديگرش دختر كوچك و زيبايى بود. حتى بعضى وقت‌ها كه خانم و بانو لاويانا به ديدن اقوامشان در خارج از شهر مى رفتند، آقاى گوسِت آن دختر ديگرش را به گاوسوود مى‌آورد. البته علاقه‌ى زياد او به جونيو جين به اين خاطر بود كه بچه‌هاى او با خانم چنگى به دل نمی‌زدند.
درب دريچه را بالا زده و زيرچشمى به در نگاه مى‌كنم. همه‌جا در سكوت فرو رفته و مى‌توانم صداى شاخه‌هاى بوته هايى كه خانم كاشته را بشنوم كه با صداى چندش آورى به شيشه ى پنجره كشيده مى شوند. صداى تازيانه‌ى باد در شب نشانه‌ى خوبى نيست. اگر سه بار صداى آن را بشنويد نشانه‌ى مرگ است و اين بار دوم بود. نمى دانم دوبار شنيدن اين صدا چه معنايى مى‌دهد. اميدوارم كه نشانه‌ى خاصى نباشد
.
کد:
سدى در اتاق كوچكى مى‌خوابد و از خانه محافظت مى‌كند. اين پيرزن گوش‌هاى سبكى دارد و بسيار وراج است. سدى عاشق اين است كه براى خانم داستان سرايى كند. آشپزى‌اش افتضاح است. او بسيار بددهن است و دستش زيادى مى‌جنبد. مى تواند به راحتى هركسی كه از حرفش سرپيچى كند را مسموم كند. فقط كافى است دستش بلغزد و كمى سم در آب و نوشيدنى يا كيك ذرت آن بخت برگشته بريزد تا آن فرد به قدرى مسموم شود كه بميرد يا آرزوى مرگ كند.
با اين كلاه بزرگ و لباس و شلوار كوتاهى كه پوشيده‌ام ، او احتمالا من را نمى‌شناسد. حداقل تا زمانى كه چهره‌ام را از نزديك نبيند،نمی‌شناسد و من نمى‌گذارم اين اتفاق بيافتد. سدى پير و چاق و كند است و من حتى از يك خرگوش فرز، سريع ترم.
در حالى كه زير نور مهتاب كه از پنجره می‌گذرد از طبقه ى اول عبور مى‌كنم، با اين افكار به خودم جرعت مى‌دهم.
نمى‌توانم از پله‌ها به طبقه‌ى بالا بروم چون زير پله‌ها قژ قژ مى‌كند و آنها خيلى نزديك اتاق سادى هستند. در عوض نردبانى را كه آبدارچى براى رفت و آمد به آبدارخانه از طریق دريچه ى مخصوص استفاده مى كند انتخاب مى كنم. چندين سال پيش من و خواهرم ،افم،وقتى خانم مارا از كلبه ى مادرمان به امارت مى‌آورد تا كنار بانو لاويانا روى زمين بخوابيم و اگر خيلى بى‌قرارى كرد او را آرام كنيم، مااز اين نردبان ليز مى‌خورديم و دزدكى در مى‌رفتيم. من آن وقت ها فقط سه سال داشتم و افم شش ساله بود و هردوى ما دلمان براى مادرمان تنگ مى‌شد و خيلى از خانم ميسو و سدى مى‌ترسيديم.اما به هر حال بچه‌ى يك برده حق انتخاب ندارد. بچه ى كوچك چيزى براى بازى مى‌خواست و ما درواقع اسباب‌بازى‌هايش بوديم.
بانو لاويانا از همان ابتداى نوزادى مثل جوجه اردك زشت بود. چاق و رنگ پريده با موهاى كم‌پشت قهوه‌اى رنگ. او آن بچه ى خوش بر ورويى كه مادر يا حتى پدرش مى‌خواستند نبود. به همين خاطر آقاى ميسو فرزندان آن زن ديگرش را بسيار بيشتر دوست داشت. آن فرزند ديگرش دختر كوچك و زيبايى بود. حتى بعضى وقت‌ها كه خانم و بانو لاويانا به ديدن اقوامشان در خارج از شهر مى رفتند، آقاى گوسِت آن دختر ديگرش را به گاوسوود مى‌آورد. البته علاقه‌ى زياد او به جونيو جين به اين خاطر بود كه بچه‌هاى او با خانم چنگى به دل نمی‌زدند.
درب دريچه را بالا زده و زيرچشمى به در نگاه مى‌كنم. همه‌جا در سكوت فرو رفته و مى‌توانم صداى شاخه‌هاى بوته هايى كه خانم كاشته را بشنوم كه با صداى چندش آورى به شيشه ى پنجره كشيده مى شوند. صداى تازيانه‌ى باد در شب نشانه‌ى خوبى نيست. اگر سه بار صداى آن را بشنويد نشانه‌ى مرگ است و اين بار دوم بود. نمى دانم دوبار شنيدن اين صدا چه معنايى مى‌دهد. اميدوارم كه نشانه‌ى خاصى نباشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
سايه‌اى در اتاق غذاخورى تكان مى‌خورد. به آهستگى از اتاق پذيرايى بانوان رد مى‌شوم . قبل از جنگ، خانم زن‌هاى همسايه را در این‌جا جمع مى كرد تا همگى خود را با نوشيدن چاى و گلدوزى سرگرم كنند و با كيک‌هاى ليمويى وشكلات‌هاى فرانسوی از آن‌‎ها پذيرايى مى‌كرد. البته آن وقت‌ها مردم پول كافى براى اين كار‌ها داشتند. وظيفه‌ى من و متعاقبا خواهرم هم اين بود كه بايستيم و بادبزن‌هاى پرداربزرگ كه به چوب وصل شده‌بودند را بالا و پايين تكان دهيم تا گرما را از خانم‌ها و حشرات را از كيك‌هاى ليمو دور كنيم . گاهى اوقات باد بادبزن‌ها به پودر قندهاى روى كيك مى‌خورد و آن‌ها را روى زمين مى‌ريخت. كه يكى از خدمتكارها به ما مى‌گفت هرگز وقت تميزكردن زمين به آن‌ها ل*ب نزنيم چون سدى بعضى اوقات در آن‌ها سم مى‌ريزد و به خاطر همين سم است كه خانم بعد از بانو لاويانا وآقاى لايل دو بچه‌ى مرده به دنيا آورده و بالاخره آنقدر ضعيف شده كه ديگر بچه دار نمى‌شود. اما برخى ديگر مى‌گفتند اين نقص خانم ريشه خانوادگى و دارد و كل خاندان آنها بابت بدرفتاريشان با برده‌هايشان، نفرين شده‌اند.
وقتى به پايين سالن، جايى كه اتاق كوچك سدى قرار دارد مى‌رسم، چيزى پشت سر من تكان مى‌خورد و تك تك استخوان‌هاى بدنم را به رعشه مى‌اندازد. يك چراغ گازى سوسو مى‌زند و مقابلم را با نور اندكى روشن مى‌كند. خانه همچنان آرام است. نفس راحتى می‌كشم. صداى خروپف سدى آنقدر بلند است كه از پشت در هم مى‌توانم آن را بشنوم.
پيچ را به سمت سالن دور مى‌زنم، به سرعت از سالن عبور مى‌كنم و جونيو جين را در لحظه‌اى كه مى خواهد به كتابخانه ،كه پدرش اسناد را در آن مى‌گذاشت ، وارد شود، پيدا مى‌كنم. هر چه به او نزديك تَر مى‌شوم، سر صداهای بيرون بيشتر به گوشم می‌رسد. صداى زوزه‌ى‌درختان، صدايى كه حشرات شب از خود توليد مى‌كنند، صداى يك قورباغه ... اين دختر بايد از يكى از پنجره ها داخل شده‌ باشد. چطور توانسته؟ خانم هيچوقت پنجره‌هاى طبقه ى اول را باز نمى‌كند. هرچقدر هم كه هوا گرم باشد فرقى نمى‌كند. او به شدت از دزدها مى‌ترسد. پنجره‌هاى طبقه‌ى دوم را هم باز نمى‌كند. چون از حشره‌ها هم وحشت دارد. به همين خاطر پسر ها را مجبور مى‌كندكه در ماه‌هاى گرم سال شبانه روز ، دورتادور حياط خانه را با قير د*اغ قير اندود كنند. براى همين هم همه جا پر از دود سياه مى‌شود واز وقتى به خاطر دارم اين عمارت اصلا درست و حسابى هوا نخورده.
با وجود پنجره‌ها كه مدت‌هاست مهروموم شده‌اند و سدى كه تك تك درب‌ها را آخر شب و در نهايت محافظه كارى، قفل مى‌كند و با كليدهايى كه به گ*ردنش انداخته به خواب مى‌رود، اگر جونيو جين توانسته داخل شود حتما كسى از داخل خانه بايد به او كمك كرده‌باشد. سوال اينجاست كه چه كسى و كِى و چرا به او كمك كرده؟ و چطور قرار است از اين قضيه قِسِر در بروند؟
وقتى سر مى‌رسم كه او دارد دزدكى از پنجره به داخل مى‌خزد. پس احتمالا باز كردن آن پنجره، قدرى از او وقت گرفته. كفش راحتى او كف صندلى چوبى مورد علاقه ى آقاى گوست را ، كه بعضى اوقات دوست دارد آن را به باغچه برده و روى آن بنشيند و گل ها و تنديس ها راتماشا كند،ل*مس مى‌كند.
خودم را در سايه‌ها پنهان مى‌كنم و منتظر مى‌مانم تا ببينم اين دختر به دنبال چه مى‌گردد.


کامنت بزارین ببینمFi&*_€
کد:
سايه‌اى در اتاق غذاخورى تكان مى‌خورد. به آهستگى از اتاق پذيرايى بانوان رد مى‌شوم . قبل از جنگ، خانم زن‌هاى همسايه را در این‌جا جمع مى كرد تا همگى خود را با نوشيدن چاى و گلدوزى سرگرم كنند و با كيک‌هاى ليمويى وشكلات‌هاى فرانسوی از آن‌‎ها پذيرايى مى‌كرد. البته آن وقت‌ها مردم پول كافى براى اين كار‌ها داشتند. وظيفه‌ى من و متعاقبا خواهرم هم اين بود كه بايستيم و بادبزن‌هاى پرداربزرگ كه به چوب وصل شده‌بودند را بالا و پايين تكان دهيم تا گرما را از خانم‌ها و حشرات را از كيك‌هاى ليمو دور كنيم . گاهى اوقات باد بادبزن‌ها به پودر قندهاى روى كيك مى‌خورد و آن‌ها را روى زمين مى‌ريخت. كه يكى از خدمتكارها به ما مى‌گفت هرگز وقت تميزكردن زمين به آن‌ها ل*ب نزنيم چون سدى بعضى اوقات در آن‌ها سم مى‌ريزد و به خاطر همين سم است كه خانم بعد از بانو لاويانا وآقاى لايل دو بچه‌ى مرده به دنيا آورده و بالاخره آنقدر ضعيف شده كه ديگر بچه دار نمى‌شود. اما برخى ديگر مى‌گفتند اين نقص خانم ريشه خانوادگى و دارد و كل خاندان آنها بابت بدرفتاريشان با برده‌هايشان، نفرين شده‌اند.
وقتى به پايين سالن، جايى كه اتاق كوچك سدى قرار دارد مى‌رسم، چيزى پشت سر من تكان مى‌خورد و تك تك استخوان‌هاى بدنم را به رعشه مى‌اندازد. يك چراغ گازى سوسو مى‌زند و مقابلم را با نور اندكى روشن مى‌كند. خانه همچنان آرام است. نفس راحتى می‌كشم. صداى خروپف سدى آنقدر بلند است كه از پشت در هم مى‌توانم آن را بشنوم.
پيچ را به سمت سالن دور مى‌زنم، به سرعت از سالن عبور مى‌كنم و جونيو جين را در لحظه‌اى كه مى خواهد به كتابخانه ،كه پدرش اسناد را در آن مى‌گذاشت ، وارد شود، پيدا مى‌كنم. هر چه به او نزديك تَر مى‌شوم، سر صداهای بيرون بيشتر به گوشم می‌رسد. صداى زوزه‌ى‌درختان، صدايى كه حشرات شب از خود توليد مى‌كنند، صداى يك قورباغه ... اين دختر بايد از يكى از پنجره ها داخل شده‌ باشد. چطور توانسته؟ خانم هيچوقت پنجره‌هاى طبقه ى اول را باز نمى‌كند. هرچقدر هم كه هوا گرم باشد فرقى نمى‌كند. او به شدت از دزدها مى‌ترسد. پنجره‌هاى طبقه‌ى دوم را هم باز نمى‌كند. چون از حشره‌ها هم وحشت دارد. به همين خاطر پسر ها را مجبور مى‌كندكه در ماه‌هاى گرم سال شبانه روز ، دورتادور حياط خانه را با قير د*اغ قير اندود كنند. براى همين هم همه جا پر از دود سياه مى‌شود واز وقتى به خاطر دارم اين عمارت اصلا درست و حسابى هوا نخورده.
با وجود پنجره‌ها كه مدت‌هاست مهروموم شده‌اند و سدى كه تك تك درب‌ها را آخر شب و در نهايت محافظه كارى، قفل مى‌كند و با كليدهايى كه به گ*ردنش انداخته به خواب مى‌رود، اگر جونيو جين توانسته داخل شود حتما كسى از داخل خانه بايد به او كمك كرده‌باشد. سوال اينجاست كه چه كسى و كِى و چرا به او كمك كرده؟ و چطور قرار است از اين قضيه قِسِر در بروند؟
وقتى سر مى‌رسم كه او دارد دزدكى از پنجره به داخل مى‌خزد. پس احتمالا باز كردن آن پنجره، قدرى از او وقت گرفته. كفش راحتى او كف صندلى چوبى مورد علاقه ى آقاى گوست را ، كه بعضى اوقات دوست دارد آن را به باغچه برده و روى آن بنشيند و گل ها و تنديس ها راتماشا كند،ل*مس مى‌كند.
خودم را در سايه‌ها پنهان مى‌كنم و منتظر مى‌مانم تا ببينم اين دختر به دنبال چه مى‌گردد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
در حالى كه از صندلى پايين مى‌آيد، مكث كرده و به جايى كه من پنهان شده‌ام خيره مى‌شود. اما من تكان نمى‌خورم و به خودم مى‌گويم كه من تكه‌اى از وسايل اين خانه هستم! اگر در گاوسوود يك برده باشى به خوبى ياد مى‌گيرى كه چطور تصور كنى يك تكه چوب ياكاغذ ديوارى هستى.
برعكس من، به راحتى مى توان فهميد كه اين دختر اصلا از اين چيز ها سردرنمى‌آورد.
او طورى در اتاق حركت مى‌كند كه انگار اتاق خودش است. اصلا چرا بايد وقتى پشت ميز پدر خودش نشسته معذب باشد؟
كشوهاى مخفى ميز كه من حتى از وجودشان خبر نداشتم را باز مى‌كند. احتمالا پدرش جاى آن ها را به اون نشان داده يا به او گفته‌است .
انگار از چيزهايى كه پيدا مى‌كند راضى نيست. قبل از اينكه به طرف درب اتاق حركت كند تا آن را ببندد، زير لبى فحشى به ميز مى‌دهد. صداى قژقژ لولاى دری خيلى نرم و آهسته از بيرون اتاق به گوش مى‌رسد. او مكث مى‌كند، گوش‌هايش را تيز مى‌كند و به بيرون نگاهى مى‌اندازد.
به آهستگى به طرف ديوار عقب نشستى كرده و به درب خروجى نزديك مى‌شوم. اگر سدى بيدار شود و سر برسد مى‌توانم پشت پرده پنهان شوم و سپس از پنجره بيرون بپرم و در حين هياهو خودم را از آنجا دور كنم.
دخترك در را محكم به هم مى‌کوبد و من با خودم مى‌گويم كه كارمان تمام است. خداى من! سدى قطعا صداى اين را شنيده. تمام موهاى تنم راست مى‌شوند. اما كسى نمى‌آيد و جونيو جين كوچك به كار خودش ادامه مى‌دهد. اين دختر يا خيلى باهوش است يا احمق ترين كسى است كه به پستم خورده .بلافاصه فانوس كوچك پدرش را از جامیز بر مى‌دارد، كبريت مى‌زند و شمع آن را روشن مى‌كند.
حالا مى‌توانم صورتش را بوضوح ببينم كه با يك حاله ى نور زرد رنگ روشن شده. با اينكه ديگر بچه به نظر نمى‌رسد اما كاملا هم بالغ نشده .يك جورهايى مابين اين دوست. يك مخلوق عجيب با موهاى تيره و فرفرى كه مثل فرشته‌ها دور تا دور صورتش را گرفته و از پشت به كمرش مى‌رسد. موهاى او به تنهايى يك موهبت خدادادى(بسيار زيبا) است.هنوز هم آن پو*ست روشن و ابروهاى صافش كه شبيه ارباب بود را دارد. چشمانش مانند چشم هاى مادرم درشت است و در انتها به طرف بالا كشيده شده. درست مثل چشم هاى من. اما پو*ست اين دختر به طرز غير طبيعى و سحراميزى سفيد و برفگون است.
فانوس را روى ميز مى‌گذارد و در نور اندك آن شروع به بيرون آوردن دفتر‌هاى بزرگ از كشو مى‌كند. نور فانوس را روى صفحات مى‌اندازد و با انگشت اشاره ى لاغرش خطوط چند صفحه را دنبال مى‌كند. حتما مى تواند بخواند و حساب كند. اين بچه هايى كه در پلكيج به دنيا مى‌آيند بسيار مرفه زندگى مى‌كنند. پسرها براى تحصيل به فرانسه و دخترها هم به مدارس دخترانه ى وابسته به صومعه فرستاده مى‌شوند.
کد:
در حالى كه از صندلى پايين مى‌آيد، مكث كرده و به جايى كه من پنهان شده‌ام خيره مى‌شود. اما من تكان نمى‌خورم و به خودم مى‌گويم كه من تكه‌اى از وسايل اين خانه هستم! اگر در گاوسوود يك برده باشى به خوبى ياد مى‌گيرى كه چطور تصور كنى يك تكه چوب ياكاغذ ديوارى هستى.
برعكس من، به راحتى مى توان فهميد كه اين دختر اصلا از اين چيز ها سردرنمى‌آورد.
او طورى در اتاق حركت مى‌كند كه انگار اتاق خودش است. اصلا چرا بايد وقتى پشت ميز پدر خودش نشسته معذب باشد؟
كشوهاى مخفى ميز كه من حتى از وجودشان خبر نداشتم را باز مى‌كند. احتمالا پدرش جاى آن ها را به اون نشان داده يا به او گفته‌است .
انگار از چيزهايى كه پيدا مى‌كند راضى نيست. قبل از اينكه به طرف درب اتاق حركت كند تا آن را ببندد، زير لبى فحشى به ميز مى‌دهد. صداى قژقژ لولاى دری خيلى نرم و آهسته از بيرون اتاق به گوش مى‌رسد. او مكث مى‌كند، گوش‌هايش را تيز مى‌كند و به بيرون نگاهى مى‌اندازد.
به آهستگى به طرف ديوار عقب نشستى كرده و به درب خروجى نزديك مى‌شوم. اگر سدى بيدار شود و سر برسد مى‌توانم پشت پرده پنهان شوم و سپس از پنجره بيرون بپرم و در حين هياهو خودم را از آنجا دور كنم.
دخترك در را محكم به هم مى‌کوبد و من با خودم مى‌گويم كه كارمان تمام است. خداى من! سدى قطعا صداى اين را شنيده. تمام موهاى تنم راست مى‌شوند. اما كسى نمى‌آيد و جونيو جين كوچك به كار خودش ادامه مى‌دهد. اين دختر يا خيلى باهوش است يا احمق ترين كسى است كه به پستم خورده .بلافاصه فانوس كوچك پدرش را از جامیز بر مى‌دارد، كبريت مى‌زند و شمع آن را روشن مى‌كند.
حالا مى‌توانم صورتش را بوضوح ببينم كه با يك حاله ى نور زرد رنگ روشن شده. با اينكه ديگر بچه به نظر نمى‌رسد اما كاملا هم بالغ نشده .يك جورهايى مابين اين دوست. يك مخلوق عجيب با موهاى تيره و فرفرى كه مثل فرشته‌ها دور تا دور صورتش را گرفته و از پشت به كمرش مى‌رسد. موهاى او به تنهايى يك موهبت خدادادى(بسيار زيبا) است.هنوز هم آن پو*ست روشن و ابروهاى صافش كه شبيه ارباب بود را دارد. چشمانش مانند چشم هاى مادرم درشت است و در انتها به طرف بالا كشيده شده. درست مثل چشم هاى من. اما پو*ست اين دختر به طرز غير طبيعى و سحراميزى سفيد و برفگون است.
فانوس را روى ميز مى‌گذارد و در نور اندك آن شروع به بيرون آوردن دفتر‌هاى بزرگ از كشو مى‌كند. نور فانوس را روى صفحات مى‌اندازد و با انگشت اشاره ى لاغرش خطوط چند صفحه را دنبال مى‌كند. حتما مى تواند بخواند و حساب كند. اين بچه هايى كه در پلكيج به دنيا مى‌آيند بسيار مرفه زندگى مى‌كنند. پسرها براى تحصيل به فرانسه و دخترها هم به مدارس دخترانه ى وابسته به صومعه فرستاده مى‌شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
او تك‌تك دفتر و كتاب‌هاى قطور و دانه‌به دانه تكه هاى كاغذى كه پيدا مى كند را چك مى‌كند. سرش را تكان مى‌دهد، زير ل*ب وز‌وز مى‌كند. حتى يك ذره هم راضى به نظر نمى‌رسد.جعبه‌هاى پودر جوهر و تتباكو و پيپ‌ها و مداد و خودكارها را بلندكرده و زير آنها را نگاه مى‌اندازد.
اينكه كسى مچ او را نگيرد بى‌شك معجزه آساست. در همين لحظه دخترك پر سر و صداتَر و جسورتَر مى‌شود. با نااميدى ادامه مى‌دهد.
در حالى كه فانوسش را بالا گرفته به طرف قفسه‌هاى كتاب كه در امتداد ديوار تا سقف بالا رفته‌اند مى‌رود. قفسه‌ها به قدرى بلندهستند كه حتى اگر سه مرد روى شانه‌هاى هم بايستند به انتهاى آن‌ها نمى‌رسند. او فانوس را خيلى نزديك گرفته فكر مى‌كنم كه می خواهد کتاب‌ها را بسوزاند تا كل عمارت با خاك يكسان شود.
اما بچه‌ها و زنان كارگر در اتاق زير شيروانى خوابيده‌اند و اگر او بخواهد آتش سوزى به راه بياندازد من نمىتوانم به او چنين اجازه‌اى بدهم.
از پشت پرده تغيير موقعيت مى‌دهم و سه قدم در اتاق پيش مى‌روم. تقريبا به قسمت روشن‌تر اتاق كه نور مهتاب روى كف چوبى آن مى‌تابد، مى‌رسم.
اما او اين كار را نمى‌كند. فقط سعى دارد بفهمد كه كتاب‌ها چه (كتابى)هستند. روى انگشتانش بلند شده و فانوس را تا جايى كه مى‌تواند بالا نگه داشته است. فيتيله ى شمع در دست او به سوختن ادامه مى دهد. نفس عميقى مى كشد و فانوس را روى زمين مى‌گذارد. فانوس روى فرش مى‌افتد و شعله‌ى شمع خاموش مى‌شود اما او حتى زحمت دوباره روشن كردن آن را به خود نمى‌دهد. فقط همانطورآنجا دست به كمر ايستاده و به بالاى قفسه ى بلند نگاه مى‌كند. هيچ نردبانى براى رفتن به بالاى قفسه‌ها نيست. احتمالا خدمتكارها آن‌را براى تميز كردنِ جايى برده‌اند. دخترك در كمتر از دو دقيقه شنل خود را در مى‌آورد و با يكى از پاهايش شروع به سنجيدن استحكام قفسه‌ى زيرين مى‌كند و سپس از قفسه بالا مى‌رود. خوشبختانه دامن بچگانه‌اى كه تا وسط زانويش مى‌رسد را پوشيده و كفش هاى‌راحتى ابريشمى به پا دارد. مثل سنجاب بالا مى‌جهد و موهاى بلندش مثل يك دم پشمالوى بلند از پشتش آويزان مى‌ماند. انگشت پايش نزديك پرتگاه ليز مى‌خورد.
دلم مى‌خواهد به او بگويم :"مواظب باش!" اما دوباره قد راست مى‌كند و ادامه مى‌دهد. سپس چنگ مى زند و خيلى فرز، خود را كنار يكى از قفسه هاى بلند مى‌كشد. عضلات دست و رانش كمى مى‌لرزد و وقتى به وسط مى‌رسد، چوب زير پايش كمى خم مى‌شود. او به دنبال يك كتاب خاص است. يك كتاب قطور و سنگين در بالاى قفسه. آن را بر مى‌دارد و به سرعت خود را به قسمت محكم‌تر قفسه مى‌رساند.
شروع به پايين آمدن مى كند و كتاب را با خودش قفسه به قفسه پايين مى‌آورد. يك قفسه پايين تَر، يك قفسه پايين تَر، آخرين بارى كه كتاب را پايين مى‌گذارد گويى كسى آن كتاب را به طرف پايين هول مى دهد كه صداى بلندى ايجاد مى‌كند.


خب بدینوسیله می‌خوام از دنبال کنندگان عزیز بابت تاخیر بوجود آمده عذر خواهی کنم
یه مدت به خاطر درسام روند متوقف شده بود ولی کم کم به امید خدا به روال عادی برمیگرده
عاشقتونم
برام کامنت بذارین
مرسی Hujjgfd

کد:
او تك‌تك دفتر و كتاب‌هاى قطور و دانه‌به دانه تكه هاى كاغذى كه پيدا مى كند را چك مى‌كند. سرش را تكان مى‌دهد، زير ل*ب وز‌وز مى‌كند. حتى يك ذره هم راضى به نظر نمى‌رسد.جعبه‌هاى پودر جوهر و تتباكو و پيپ‌ها و مداد و خودكارها را بلندكرده و زير آنها را نگاه مى‌اندازد.
اينكه كسى مچ او را نگيرد بى‌شك معجزه آساست. در همين لحظه دخترك پر سر و صداتَر و جسورتَر مى‌شود. با نااميدى ادامه مى‌دهد.
در حالى كه فانوسش را بالا گرفته به طرف قفسه‌هاى كتاب كه در امتداد ديوار تا سقف بالا رفته‌اند مى‌رود. قفسه‌ها به قدرى بلندهستند كه حتى اگر سه مرد روى شانه‌هاى هم بايستند به انتهاى آن‌ها نمى‌رسند. او فانوس را خيلى نزديك گرفته فكر مى‌كنم كه می خواهد کتاب‌ها را بسوزاند تا كل عمارت با خاك يكسان شود.
اما بچه‌ها و زنان كارگر در اتاق زير شيروانى خوابيده‌اند و اگر او بخواهد آتش سوزى به راه بياندازد من نمىتوانم به او چنين اجازه‌اى بدهم.
از پشت پرده تغيير موقعيت مى‌دهم و سه قدم در اتاق پيش مى‌روم. تقريبا به قسمت روشن‌تر اتاق كه نور مهتاب روى كف چوبى آن مى‌تابد، مى‌رسم.
اما او اين كار را نمى‌كند. فقط سعى دارد بفهمد كه كتاب‌ها چه (كتابى)هستند. روى انگشتانش بلند شده و فانوس را تا جايى كه مى‌تواند بالا نگه داشته است. فيتيله ى شمع در دست او به سوختن ادامه مى دهد. نفس عميقى مى كشد و فانوس را روى زمين مى‌گذارد. فانوس روى فرش مى‌افتد و شعله‌ى شمع خاموش مى‌شود اما او حتى زحمت دوباره روشن كردن آن را به خود نمى‌دهد. فقط همانطورآنجا دست به كمر ايستاده و به بالاى قفسه ى بلند نگاه مى‌كند. هيچ نردبانى براى رفتن به بالاى قفسه‌ها نيست. احتمالا خدمتكارها آن‌را براى تميز كردنِ جايى برده‌اند. دخترك در كمتر از دو دقيقه شنل خود را در مى‌آورد و با يكى از پاهايش شروع به سنجيدن استحكام قفسه‌ى زيرين مى‌كند و سپس از قفسه بالا مى‌رود. خوشبختانه دامن بچگانه‌اى كه تا وسط زانويش مى‌رسد را پوشيده و كفش هاى‌راحتى ابريشمى به پا دارد. مثل سنجاب بالا مى‌جهد و موهاى بلندش مثل يك دم پشمالوى بلند از پشتش آويزان مى‌ماند. انگشت پايش نزديك پرتگاه ليز مى‌خورد.
دلم مى‌خواهد به او بگويم :"مواظب باش!" اما دوباره قد راست مى‌كند و ادامه مى‌دهد. سپس چنگ مى زند و خيلى فرز، خود را كنار يكى از قفسه هاى بلند مى‌كشد. عضلات دست و رانش كمى مى‌لرزد و وقتى به وسط مى‌رسد، چوب زير پايش كمى خم مى‌شود. او به دنبال يك كتاب خاص است. يك كتاب قطور و سنگين در بالاى قفسه. آن را بر مى‌دارد و به سرعت خود را به قسمت محكم‌تر قفسه مى‌رساند.
شروع به پايين آمدن مى كند و كتاب را با خودش قفسه به قفسه پايين مى‌آورد. يك قفسه پايين تَر، يك قفسه پايين تَر، آخرين بارى كه كتاب را پايين مى‌گذارد گويى كسى آن كتاب را به طرف پايين هول مى دهد كه صداى بلندى ايجاد مى‌كند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
اين صداى بلند چندين بار در اتاق مى‌يچد و طورى كه انگار تا ابد ادامه دارد، از سايه و روشنايى مى‌گذرد و به ديوار هاى اتاق مى‌خورد، اتاق را به لرزه در آورده و بالاخره به آن سوى در مى‌رسد. صدايى از بالاى پله ها به گوش مى‌رسد:
_ سدييييى؟!
خانم است که سدى را صدا مى‌زند. صداى جيغ گوش خراشش تيره‌ى پشتم را مى‌لرزاند.
_سدييى؟! كى اونجاست؟ تويى؟ فورا جواب بده! هى! دخترا! يكى منو از تخت بيرون بياره. منو بذارين روى صندليم.
آن بالا ، در ها پشت سر هم باز مى‌شوند و پاها به زمين كوبيده مى‎شوند. يكى از خدمتكارها از پله‌‎هاى اتاق زير شيروانى به پايين سرازير شده و به طرف سالن طبقه ى دوم مى‌دود. خداروشكر كه خانم نمي‌تواند تنهايى از بستر بلند شود. هرچند خود سدى هم دست كمى از او ندارد. احتمالا حالا تفنگ قديمى‌اش را در دستش آماده كرده تا يك نفر را با آن نفله كند.
_مامان؟
اين صداى بانو لاويانا است. او در خانه چه مى‌كند؟ هنوز كه ترم بهاره در مدرسه ى دخترانه ى مِلروس در نيو اورلينز به پايان نرسيده. حتى به روز هاى آخر ترم نزديك هم نيستيم.
جونيو جين كتاب را مى‌قاپد و به سرعت از پنجره خارج مى‌شود. حتى يادش مى‌رود شنلش را بردارد. پنجره را هم پشت سرش نمى‌بندد و اين خوب است چون من هم مى‌خواهم مثل او از پنجره فرار كنم. هرچند نمى‌توانم آن شنل را آنجا رها كنم. اگر خانم آن را ببيند،دوخت تاتى را تشخيص مى‌دهد و ما را بابت آن شنل بازخواست مى‌كند. اگر بتوانم آن را بردارم و فانوس را زير ميز پرتاب كنم و پنجره را ببندم همه چيز مرتب خواهد شد. اين كتابخانه آخرين جايى است كه احتمال مى‌دهند دزدى به آن بيايد. دله دزدها معمولا غذا يا اشياى نقره اى مى‌دزدند نه كتاب. اگر خوشبين باشيم، چند روز مى‌گذرد تا متوجه موم شمعى كه روى فرش ريخته بشوند و خوشبينانه تَر، احتمالا خدمتكارها بى آنكه چيزى درباره ى آن بگويند، تميزش مى‌كنند. شنل را پايين لباسم مى‌چپانم، فانوس را با پا شوت مى‌كنم، نگاهى به لكه‌ى روى قالى مى‌اندازم.
خدايا .خدايا .منو حفظ كن. من هنوز ميخوام زنده بمونم. ميخوام با يه مرد خوب ازدواج كنم، بچه دار بشم، صاحب زمين بشم.
خانه شبيه ميدان جنگ مى‌شود. همه مى‌دوند و فرياد مى‌زنند، درها به هم كوبيده مى‎شوند، هياهو همه جا را فرا گرفته. از وقتى یانكی‌ها براى اولين بار با قايق به اين سر رودخانه آمده بودند و به هر طرف تير اندازی مى‌كردند و ما را مجبور مى‌كردند كه پنهان شويم،چنين جنجالى را نشنيده‌ام. قبل از آنكه بتوانم خودم را به صندلى تاشو برسانم و از پنجره بيرون بپرم، بانو لاويانا درست پشت دركتابخانه است. آخرين كسى كه دلم مى‌خواهد من را اينجا پيدا كند ، اوست. اين دختر فقط عاشق دردسر درست كردن است. پدرش هم به همين دليل او را در اولين فرصت به مدرسه ى تربيتى دخترانه فرستاده.


ینی میتونه فرار کنه؟؟؟Dvh£,
اگه گیر بیافته خیلی مفت گیر میافته چون چیز خاصی هم دستگیرش نشده به هر حال-_-

کد:
اين صداى بلند چندين بار در اتاق مى‌يچد و طورى كه انگار تا ابد ادامه دارد، از سايه و روشنايى مى‌گذرد و به ديوار هاى اتاق مى‌خورد، اتاق را به لرزه در آورده و بالاخره به آن سوى در مى‌رسد. صدايى از بالاى پله ها به گوش مى‌رسد:
_ سدييييى؟!
خانم است که سدى را صدا مى‌زند. صداى جيغ گوش خراشش تيره‌ى پشتم را مى‌لرزاند.
_سدييى؟! كى اونجاست؟ تويى؟ فورا جواب بده! هى! دخترا! يكى منو از تخت بيرون بياره. منو بذارين روى صندليم.
آن بالا ، در ها پشت سر هم باز مى‌شوند و پاها به زمين كوبيده مى‎شوند. يكى از خدمتكارها از پله‌‎هاى اتاق زير شيروانى به پايين سرازير شده و به طرف سالن طبقه ى دوم مى‌دود. خداروشكر كه خانم نمي‌تواند تنهايى از بستر بلند شود. هرچند خود سدى هم دست كمى از او ندارد. احتمالا حالا تفنگ قديمى‌اش را در دستش آماده كرده تا يك نفر را با آن نفله كند.
_مامان؟
اين صداى بانو لاويانا است. او در خانه چه مى‌كند؟ هنوز كه ترم بهاره در مدرسه ى دخترانه ى مِلروس در نيو اورلينز به پايان نرسيده. حتى به روز هاى آخر ترم نزديك هم نيستيم.
جونيو جين كتاب را مى‌قاپد و به سرعت از پنجره خارج مى‌شود. حتى يادش مى‌رود شنلش را بردارد. پنجره را هم پشت سرش نمى‌بندد و اين خوب است چون من هم مى‌خواهم مثل او از پنجره فرار كنم. هرچند نمى‌توانم آن شنل را آنجا رها كنم. اگر خانم آن را ببيند،دوخت تاتى را تشخيص مى‌دهد و ما را بابت آن شنل بازخواست مى‌كند. اگر بتوانم آن را بردارم و فانوس را زير ميز پرتاب كنم و پنجره را ببندم همه چيز مرتب خواهد شد. اين كتابخانه آخرين جايى است كه احتمال مى‌دهند دزدى به آن بيايد. دله دزدها معمولا غذا يا اشياى نقره اى مى‌دزدند نه كتاب. اگر خوشبين باشيم، چند روز مى‌گذرد تا متوجه موم شمعى كه روى فرش ريخته بشوند و خوشبينانه تَر، احتمالا خدمتكارها بى آنكه چيزى درباره ى آن بگويند، تميزش مى‌كنند. شنل را پايين لباسم مى‌چپانم، فانوس را با پا شوت مى‌كنم، نگاهى به لكه‌ى روى قالى مى‌اندازم.
خدايا .خدايا .منو حفظ كن. من هنوز ميخوام زنده بمونم. ميخوام با يه مرد خوب ازدواج كنم، بچه دار بشم، صاحب زمين بشم.
خانه شبيه ميدان جنگ مى‌شود. همه مى‌دوند و فرياد مى‌زنند، درها به هم كوبيده مى‎شوند، هياهو همه جا را فرا گرفته. از وقتى یانكی‌ها براى اولين بار با قايق به اين سر رودخانه آمده بودند و به هر طرف تير اندازی مى‌كردند و ما را مجبور مى‌كردند كه پنهان شويم،چنين جنجالى را نشنيده‌ام. قبل از آنكه بتوانم خودم را به صندلى تاشو برسانم و از پنجره بيرون بپرم، بانو لاويانا درست پشت دركتابخانه است. آخرين كسى كه دلم مى‌خواهد من را اينجا پيدا كند ، اوست. اين دختر فقط عاشق دردسر درست كردن است. پدرش هم به همين دليل او را در اولين فرصت به مدرسه ى تربيتى دخترانه فرستاده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا