• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
نام رمان: کتاب دوستان گمشده the book of lost friends
نویسنده ی رمان:Lisa Wingate
مترجم:Asal_Km
ژانر: تاریخی، درام
خلاصه:
در پی آشفتگی های ناشی از تغییرات بوجود آمده ،سه زن جوان به اتفاق هم عازم یک ماجراجویی خطرناک و ناخواسته می‌شوند.لاویانا، وارث مزارعی که اکنون بی بضاعت و لم یزرع شده اند، جونیو جین، خواهر ناتنی اش و هانی برده ی سابقش، هر کدام زخم ها و رازهای بزرگی را در زندگی شخصی خود دارند و برای عزیمت به تگزاس از جاده های خطرناکی گذر می‌کنند که مملو از بیرحمی و سربازهاییست که هنوز با عواقب جنگی که دهه ی پیش در آن شکست خورده اند، مبارزه می‌کنند. برای لاویانا و جونی جین این سفر فقط مایه ی از بین رفتن سرمایه و میراثشان است. اما برای هانی که از مادر و هشت خواهر و برادرش پیش از پایان برده‌داری جدا شده، رفتن به غرب همواره این سوال آزار دهنده را به همراه دارد که آیا ممکن است خانواده ی گم شده ی او هنوز هم همان‌جا پشت باتلاق های مرزهای بی انتهای تگزاس، باشد؟ این پرسشی باورنکردنی و امیدبخش است.

توضیحات:
با سلام دوستان عزیزم این نخستین ترجمه ی بنده هست و امیدوارم که کاستی های کار رو با بزرگواری ببخشید. منتظر نظرات و همراهی گرمتون هستم:)
کد:
نام رمان: کتاب دوستان گمشده    the book of lost friends

نویسنده ی رمان:Lisa Wingate

مترجم:Asal_Km

ژانر: تاریخی، درام

خلاصه:

در پی آشفتگی های  ناشی از تغییرات بوجود آمده ،سه زن جوان به اتفاق هم عازم یک ماجراجویی خطرناک و ناخواسته می‌شوند.لاویانا، وارث مزارعی که اکنون بی بضاعت و لم یزرع شده اند، جونیو جین، خواهر ناتنی اش و هانی برده ی سابقش، هر کدام زخم ها و رازهای بزرگی را در زندگی شخصی خود دارند و برای عزیمت به تگزاس از جاده های خطرناکی گذر می‌کنند که مملو از بیرحمی  و سربازهاییست که هنوز با عواقب جنگی که دهه ی پیش در آن شکست خورده اند، مبارزه می‌کنند. برای لاویانا و جونی جین  این سفر فقط مایه ی از بین رفتن سرمایه و میراثشان است. اما برای هانی که از مادر و هشت خواهر و برادرش پیش از پایان برده‌داری جدا شده، رفتن به غرب همواره این سوال آزار دهنده را به همراه دارد که آیا ممکن است خانواده ی گم شده ی او هنوز هم همان‌جا پشت باتلاق های مرزهای بی انتهای تگزاس، باشد؟ این پرسشی باورنکردنی و امیدبخش است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
کاربر ویژه تک رمان
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,239
لایک‌ها
25,285
امتیازها
138
سن
23
کیف پول من
83
Points
0

مترجم گرامی قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:
تایید ترجمه.png
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .SARISA.

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
یک کفش‌دوزک روی انگشت معلم برق می‌زند. مانند یک تکه جواهر زنده آنجا چسبیده‌است. درست مثل یک یاقوت قرمز خال خالی و دست و پا دار. پیش از آنکه وزش نسیم خنکی این مهمان کوچک را فراری دهد، آواز کودکانه‌ای قدیمی رشته‌ی افکار معلم را پاره می‌کند:
_ سیر سرکه سیر سرکه خونت آتیش گرفته
سیر سرکه سیر سرکه.... *
معلم دستش را روی شانه‌ی یکی از دانش آموزان می‌گذارد و آن آواز زمزمه‌وار رو به خاموشی می‌رود. گرمای مرطوبی از زیر لباس بافتنی دخترک حس می‌کند. یقه‌ی وصله شده‌ی لباس دور گر*دن قهوه‌ای رنگ کهربایی دخترک آویزان است. لباس از گ*شا*دی به تن دخترک زار می‌زند. یک جای زخم، ورم کرده و از دکمه سر آستین لباس دخترک بیرون زده است. معلم تعجب می‌کند و از خود می‌پرسد که علت زخم چیست؟ سعی میکند ذهن خود را از فرضیه سازی بازدارد.
با خودش میگوید:
_ که چی؟ ما هممون زخم هایی داریم.
نگاهی گذرا به مکان تجمعشان در زیر درختان می‌اندازد. نیمکت های سفت چوبی که پر از دختران در آستانه ی بلوغ و پسرانیست که به دنیای مردان قدم خواهند‌گذاشت. همه روی میز‌‌های چوبی که پر از قلم و جوهر خشک‌کن و مرکب‌دان است لم داده‌اند و نوشته های خود را می‌خوانند ، با کلمات بازی می‌کنند و برای انجام تکلیف مهم پیش‌رو مصمم به نظر می‌رسند. همه ، به جز این دختر.
معلم در حالی که در کار دختر سرک می‌کشد می‌پرسد:
_ کاملش کردی؟... تمرین کردی چطوری بلند بخونیش؟
دخترک با قیافه ی آویزان می‌گوید:
_من نمی‌تونم!...
و با خودش ادامه میدهد: نه!... نه جلوی این همه آدم!
حالا مرد‌های پولدار که کت‌های خوش فرم به تن دارند و زنان خوش پوشی که پس از سخنرانی سیاسی آتشین صبح هنوز نرفته‌اند ، در حاشیه‌ی کلاس جمع شده‌اند وگرمای ناخوشایند بعد از ظهر را با بادبزن‌های کاغذی و کاغذ‌های صورت‌حساب از خود دور میکنند .
در برابر آنها از صورت دخترک بدبختی می‌بارد.
معلم نصیحت می‌کند:
_ تا وقتی سعی نکنی که انجامش بدی هرگز نمی‌فهمی که می‌تونی انجام بدی یا نه.
آه این شرم دخترانه چقدر آشناست! در سال هایی نه چندان دور خود معلم هم مثل این دختر به خودش بی اطمینان بود و با ترس دست و پنجه نرم می‌کرد.
دخترک با ناله در حالی که به لباسش چنگ می‌زند می‌گوید:
_ من نمی‌تونم!

دامن پف‌دارش را در دستانش می‌فشارد. معلم قدری خم می‌شود تا نگاه دخترک را بدزدد
_ اگهداستان دزدیده شدن از خانوادت رو از تو نشون پس کی براشون بگه؟ اینکه چه حسی داره که در به در دنبال شنیدن یه خبر از بستگانت باشی ، آرزوی پس انداز کردن پونزده سنت برای چاپ یه آگهی توی روزنامه‌ی ساوت‎وست با این امید که از تمام سرزمین‌های استعماری عبور کنه رو از کی قراره بشنون؟ امیدت برای اینکه بفهمی خانوادت هنوز جایی تو این دنیا هستن یا نه رو چطوری قراره بفهمن؟
شانه‌های لاغر دخترک بالا میرود و مجددا پایین می‌افتد:
_ این احمق‌ها به خاطر اینکه به حرفای من اهمیت می‌دن اینجا نیستن پس گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه
_ احتمالا عوض می‌کنه " تلاش های بزرگ و مهم همیشه به ریسک نیاز دارن".
و معلم به خوبی این را می‌فهمد روزی خودش هم ماجرایی مثل این داشت روزی مجبور شده بود که ریسک کند.
امروز اما نوبت دانش‌آموزانش است. امروز متعلق به ستون " دوستان گمشده" در روزنامه‌ی ساوت‌وست و متعلق به هر چیزیست که می‌شود از این ستون فهمید.
کد:
یک کفش‌دوزک روی انگشت معلم برق می‌زند. مانند یک تکه جواهر زنده آنجا چسبیده‌است. درست مثل یک یاقوت قرمز خال خالی و دست و پا دار. پیش از آنکه وزش نسیم خنکی این مهمان کوچک را فراری دهد، آواز کودکانه‌ای قدیمی رشته‌ی افکار معلم را پاره می‌کند:
_ سیر سرکه سیر سرکه خونت آتیش گرفته
سیر سرکه سیر سرکه.... *
معلم دستش را روی شانه‌ی یکی از دانش آموزان می‌گذارد و آن آواز زمزمه‌وار رو به خاموشی می‌رود. گرمای مرطوبی از زیر لباس بافتنی دخترک حس می‌کند. یقه‌ی وصله شده‌ی لباس دور گر*دن قهوه‌ای رنگ کهربایی دخترک آویزان است. لباس از گ*شا*دی به تن دخترک زار می‌زند. یک جای زخم، ورم کرده و از دکمه سر آستین لباس دخترک بیرون زده است. معلم تعجب می‌کند و از خود می‌پرسد که علت زخم چیست؟ سعی میکند ذهن خود را از فرضیه سازی بازدارد.
با خودش میگوید:
_ که چی؟ ما هممون زخم هایی داریم.
نگاهی گذرا به مکان تجمعشان در زیر درختان می‌اندازد. نیمکت های سفت چوبی که پر از دختران در آستانه ی بلوغ و پسرانیست که به دنیای مردان قدم خواهند‌گذاشت. همه روی میز‌‌های چوبی که پر از قلم و جوهر خشک‌کن و مرکب‌دان است لم داده‌اند و نوشته های خود را می‌خوانند ، با کلمات بازی می‌کنند و برای انجام تکلیف مهم پیش‌رو مصمم به نظر می‌رسند. همه ، به جز این دختر.
معلم در حالی که در کار دختر سرک می‌کشد می‌پرسد:
_ کاملش کردی؟... تمرین کردی چطوری بلند بخونیش؟
دخترک با قیافه ی آویزان می‌گوید:
_من نمی‌تونم!...
و با خودش ادامه میدهد: نه!... نه جلوی این همه آدم!
حالا مرد‌های پولدار که کت‌های خوش فرم به تن دارند و زنان خوش پوشی که پس از سخنرانی سیاسی آتشین صبح هنوز نرفته‌اند ، در حاشیه‌ی کلاس جمع شده‌اند وگرمای ناخوشایند بعد از ظهر را با بادبزن‌های کاغذی و کاغذ‌های صورت‌حساب از خود دور میکنند .
در برابر آنها از صورت دخترک بدبختی می‌بارد.
معلم نصیحت می‌کند:
_ تا وقتی سعی نکنی که انجامش بدی هرگز نمی‌فهمی که می‌تونی انجام بدی یا نه.
آه این شرم دخترانه چقدر آشناست! در سال هایی نه چندان دور خود معلم هم مثل این دختر به خودش بی اطمینان بود و با ترس دست و پنجه نرم می‌کرد.
دخترک با ناله در حالی که به لباسش چنگ می‌زند می‌گوید:
_ من نمی‌تونم!
دامن پف‌دارش را در دستانش می‌فشارد. معلم قدری خم می‌شود تا نگاه دخترک را بدزدد
_ اگهداستان دزدیده شدن از خانوادت رو از تو نشون پس کی براشون بگه؟ اینکه چه حسی داره که در به در دنبال شنیدن یه خبر از بستگانت باشی ، آرزوی پس انداز کردن پونزده سنت برای چاپ یه آگهی توی روزنامه‌ی ساوت‎وست با این امید که از تمام سرزمین‌های استعماری عبور کنه رو از کی قراره بشنون؟ امیدت برای اینکه بفهمی خانوادت هنوز جایی تو این دنیا هستن یا نه رو چطوری قراره بفهمن؟
شانه‌های لاغر دخترک بالا میرود و مجددا پایین می‌افتد:
_ این احمق‌ها به خاطر اینکه به حرفای من اهمیت می‌دن اینجا نیستن پس گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه
_ احتمالا عوض می‌کنه " تلاش های بزرگ و مهم همیشه به ریسک نیاز دارن".
و معلم به خوبی این را می‌فهمد روزی خودش هم ماجرایی مثل این داشت روزی مجبور شده بود که ریسک کند.
امروز اما نوبت دانش‌آموزانش است. امروز متعلق به ستون " دوستان گمشده" در روزنامه‌ی ساوت‌وست و متعلق به هر چیزیست که می‌شود از این ستون فهمید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
_ بالاخره كه بايد آخرش داستانامونو تعريف كنيم نه؟ بايد اسم خودمون رو زنده نگه داريم.مي‌دونى یه ضرب المثل قديمى هست كه می‌گه" ما اولين بار وقتى مي‌ميريم كه آخرين نفس از بدنمون بيرون ميره و براى بار دوم ، وقتى ميميريم كه آخرين نفر اسممون رو به ز*ب*ون مياره. مرگ اول دست ما نيست اما مي‌تونيم از مرگ دوم جلوگيرى كنيم."
دخترك تسليم مى شود. نفس كوتاهى مى‌كشد و می‌گويد:
_ حالا كه اينطوره قبول؛ ولى بهتره بعدا بخونمش. می‌ترسم قبل از زنگ تفريح تمومش نكنم.
معلم سرش را به نشانه‌ى تاييد تكان مى‌دهد و با اطمينان مى‌گويد:
_ مطمئنم همين كه شروع كنى بقيه تا آخر براى شنيدنش صبر می‌كنن.
چند قدم به عقب می‌رود . بقيه دانش آموزان را از نظر مى‌گذراند و با خودش فكر مى‌كند به تعداد تك‌تك داستان‌هاى هر‌‌كدام از اين دانش‌آموزان آدم‌هايى وجود دارند كه به خاطر استدلال‌هاى غلط و ظلم و استبداد از هم جدا شده‌اند و اين جدایی شکنجه‌آور جاهلانه همچنان ادامه دارد.على‌رغم ميلش ، زخم خودش را به خاطر مى‌آورد. همان زخمى كه طورى زير پوستش پنهان شده‌بود كه هيچكس نمى‌توانست آن را ببيند. به ياد عشق گمشده‌اش مى‌افتد. كسى چه مى‌داند كه "او" حالا كجاست؟
همينطور كه دخترك در راهروى بين نيمكت‌ها ، با ژست استوار و متانتى شاهوار پيش مى‌رود زمزمه‌ى بى‌صبرانه‌اى از ميان جمعيت شنوندگان برمى‌خيزد.
وقتى بدون نگاه كردن به اطراف شروع به خواندن متن مى‌كند حركت آشفته‌ى بادبزن‌هاى كاغذى متوقف مى‌‍شود و صورت حساب‌ها در دست صاحبانشان به سكون درمى‌آيند.
_من...
زبانش دچار لكنت مى‌شود. در حالى كه جمعيتى كه در حاشيه‌ى كلاس جمع شده‌اند را از نظر مى‌گذراند، انگشتانش را باز و بسته می‌كند و پارچه‌ى زخيم لباس آبى و سفيد پشمى‌اش را در چنگ خود مى‌فشارد.
انگار زمان در لحظه شناور مى‌شود درست مثل كفش دوزكى كه در هوا معلق است و هنوز تصميم نگرفته كه بر زمين فرود آيد يا به پرواز ادامه دهد.
بالاخره دخترك با عزم راسخ شروع به خواندن مى‌كند. صدايش از دانش‌آموزان گذشته و به ساير شنوندگان مى‌رسد. توجه حضار را به نامى جلب مى‌كند كه آخرين بار نيست كه بر زبان رانده مى‌شود:
_ من هانى گوسِت هستم...
کد:
_ بالاخره كه بايد آخرش داستانامونو تعريف كنيم نه؟ بايد اسم خودمون رو زنده نگه داريم.مي‌دونى یه ضرب المثل قديمى هست كه می‌گه" ما اولين بار وقتى مي‌ميريم كه آخرين نفس از بدنمون بيرون ميره و براى بار دوم ، وقتى ميميريم كه آخرين نفر اسممون رو به ز*ب*ون مياره. مرگ اول دست ما نيست اما مي‌تونيم از مرگ دوم جلوگيرى كنيم."

دخترك تسليم مى شود. نفس كوتاهى مى‌كشد و می‌گويد:

_ حالا كه اينطوره قبول؛ ولى بهتره بعدا بخونمش. می‌ترسم قبل از زنگ تفريح تمومش نكنم.

معلم سرش را به نشانه‌ى تاييد تكان مى‌دهد و با اطمينان مى‌گويد:

_ مطمئنم همين كه شروع كنى بقيه تا آخر براى شنيدنش صبر می‌كنن.

چند قدم به عقب می‌رود . بقيه دانش آموزان را از نظر مى‌گذراند و با خودش فكر مى‌كند به تعداد تك‌تك داستان‌هاى هر‌‌كدام از اين دانش‌آموزان آدم‌هايى وجود دارند كه به خاطر استدلال‌هاى غلط و ظلم و استبداد از هم جدا شده‌اند و اين جدایی شکنجه‌آور جاهلانه همچنان ادامه دارد.على‌رغم ميلش ، زخم خودش را به خاطر مى‌آورد. همان زخمى كه طورى زير پوستش پنهان شده‌بود كه هيچكس نمى‌توانست آن را ببيند. به ياد عشق گمشده‌اش مى‌افتد. كسى چه مى‌داند كه "او" حالا كجاست؟

همينطور كه دخترك در راهروى بين نيمكت‌ها ، با ژست استوار و متانتى شاهوار پيش مى‌رود زمزمه‌ى بى‌صبرانه‌اى از ميان جمعيت شنوندگان برمى‌خيزد.

وقتى بدون نگاه كردن به اطراف شروع به خواندن متن مى‌كند حركت آشفته‌ى بادبزن‌هاى كاغذى متوقف مى‌‍شود و صورت حساب‌ها در دست صاحبانشان به سكون درمى‌آيند.

_من...

زبانش دچار لكنت مى‌شود. در حالى كه جمعيتى كه در حاشيه‌ى كلاس جمع شده‌اند را از نظر مى‌گذراند، انگشتانش را باز و بسته می‌كند و پارچه‌ى زخيم لباس آبى و سفيد پشمى‌اش را در چنگ خود مى‌فشارد.

انگار زمان در لحظه شناور مى‌شود درست مثل كفش دوزكى كه در هوا معلق است و هنوز تصميم نگرفته كه بر زمين فرود آيد يا به پرواز ادامه دهد.

بالاخره دخترك با عزم راسخ شروع به خواندن مى‌كند. صدايش از دانش‌آموزان گذشته و به ساير شنوندگان مى‌رسد. توجه حضار را به نامى جلب مى‌كند كه آخرين بار نيست كه بر زبان رانده مى‌شود:

_ من هانى گوسِت هستم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
"قسمتى از روزنامه ى ساوت وسترن:"

دوستان گمشده

براى منتشر كردن نامه ى مشتركين هزينه اى دريافت نمي‌شود اما سايرين بايد پنجاه سنت بپردازند. از روحانيان درخواست مى‌‍ شود تقاضاهاى منتشر شده‌‌‌ی زیر را در موعظه هاى خود بخوانند و از طريق ارسال نامه،مكان هركدام از اين دوستان را به ساوتوسترن گزارش كنند تا اين دوستان بتوانند دوباره يكديگر را ملاقات كنند.

***

ويراستار عزيز! مى خواستم جوياى اعضای خوانواده ام شوم. مادرم ميتى نام دارد. من فرزند وسط خانواده هستم و نامم هانى گوسِت است. بقيه ى فرزندان خانواده مان هاردى ، پرَت ، هِت ، ايفِم ، اَدى ، ايستِر، ايك و رز نام دارند. اسم مادر بزرگم كارولين و پدربزرگم پاپ اُلى بود. اسم خاله‌ام جنى بود كه با عمو كلِم ازدواج كرده‌بود و بعدها همسرش در جنگ مرد. فرزندان خاله جنى چهار دختر به اسامى آزِل ،لويزا ، مارتا و مارى بودند. اولين صاحب ما ويليام گوسِت از مزرعه ى گاوسوود گراو بود، ما همان‌جا بزرگ و نگهدارى شديم تا زمانى كه‌ دست تقدير مارا طى جنگ از لويسيانا به تگزاس كشاند. مى‌خواستيم به تگزاس برويم و در آنجا مزرعه ى جديدى بسازيم اما در اين بين با مشكلاتى مواجه شديم. گروهى از ما توسط جپتا لاچ، پسر عموى خانم گوسِت ، از گوسِت ها دزديده شديم و او ما را از جاده ى اولدريور راود در جنوب باتون راگ به سمت جنوب غربی لويسيانا ، و به طرف تگزاس برد. برادران و خواهران و خاله و دختر خاله هاى من در بيگ كريك ، جات ، وين فيلد ، سالين ، كيمبالز ، گرين وود، بتانى و بالاخره شهر پاول فروخته شده و از ما جدا شدند. مادرم در تگزاس فروخته شد و بعد از آن هرگز اورا نديدم. حالا من بزرگ شده ام و از ميان آن ها تنها كسى هستم كه بعد از معلوم شدن صاحب حقيقى ام توسط اربابم از مارشال درتگزاس به خانواده ى گوسِت بازگردنده شدم. حال من خوب است اما خيلى دلتنگ مادرم هستم. هر گونه اطلاعات درباره ى مادرم يا هركدام از اعضاى خانواده ام مورد تقاضاست.
اميدوارم همه ى روحانيان و دوستانى كه اين تقاضا را مى‌خوانند، به تمناى اين قلب شكسته اعتنا كنند و به آدرس لويسيانا، آگوستين ،مزرعه ى گاوسوود گراو استور پيام بفرستند. هر گونه اطلاعات صميمانه پذيرفته خواهد‌شد. با تشكر.

فصل اول
هانی گوست_ لوسیانا_1875
کابوس، خواب آرام را از من می‌گیرد همانطور که بارها و بارها آن را از من ربوده‌است. من را مانند ذره ی غباری در هوا با خود به دوازده سال قبل می‌برد و پیکرم را از شکل یک زن بالغ به شکل یک دختر بچه ی شش ساله تغییر می‌دهد. سپس، بر خلاف میلم آنچه را مى‌بينم كه وقتى دختر كوچك شش‌ساله‌اى بودم دیدم.
همانطور که زیر چشمی فاصله‌ی بین الوار‌ها‌ی حصار حیاط را نگاه می‌کنم ،خریداران را می‌بینم که در حیاط مرد بازرگان جمع شده‌اند.کفش های زمستانی کهنه و کثیفی به‌پا دارم که قبل از من توسط افراد زیادی پاخورده‌است. کسانی که پاهای بزرگ مثل پاهای مامان، پاهای کوچک مثل پاهای من و پاهای خیلی کوچک اندازه ی پاهای ماری آنجل داشته‌اند. جای پاشنه ها و شصت ها گود افتاده و خیسی زمین از زیر آنها حس می‌شود.
در تعجبم که چند نفر قبل از من اینجا بوده‌اند؟ چند نفر با قلب‌های پرتپش و ماهیچه‌های منقبض‌شده بدون اینکه جایی برای فرار داشته باشند اینجا بوده‌اند؟
کد:
"قسمتى از روزنامه ى ساوت وسترن:"

دوستان گمشده

براى منتشر كردن نامه ى مشتركين هزينه اى دريافت نمي‌شود اما سايرين بايد پنجاه سنت بپردازند. از روحانيان درخواست مى‌‍ شود تقاضاهاى منتشر شده‌‌‌ی زیر را در موعظه هاى خود بخوانند و از طريق ارسال نامه،مكان هركدام از اين دوستان را به ساوتوسترن گزارش كنند تا اين دوستان بتوانند دوباره يكديگر را ملاقات كنند.

***

ويراستار عزيز! مى خواستم جوياى اعضای خوانواده ام شوم. مادرم ميتى نام دارد. من فرزند وسط خانواده هستم و نامم هانى گوسِت است. بقيه ى فرزندان خانواده مان هاردى ، پرَت ، هِت ، ايفِم ، اَدى ، ايستِر، ايك و رز نام دارند. اسم مادر بزرگم كارولين و پدربزرگم پاپ اُلى بود. اسم خاله‌ام جنى بود كه با عمو كلِم ازدواج كرده‌بود و بعدها همسرش در جنگ مرد. فرزندان خاله جنى چهار دختر به اسامى آزِل ،لويزا ، مارتا و مارى بودند. اولين صاحب ما ويليام گوسِت از مزرعه ى گاوسوود گراو بود، ما همان‌جا بزرگ و نگهدارى شديم تا زمانى كه‌ دست تقدير مارا طى جنگ از لويسيانا به تگزاس كشاند. مى‌خواستيم به تگزاس برويم و در آنجا مزرعه ى جديدى بسازيم اما در اين بين با مشكلاتى مواجه شديم. گروهى از ما توسط جپتا لاچ، پسر عموى خانم گوسِت ، از گوسِت ها دزديده شديم و او ما را از جاده ى اولدريور راود در جنوب باتون راگ به سمت جنوب غربی لويسيانا ، و به طرف تگزاس برد. برادران و خواهران و خاله و دختر خاله هاى من در بيگ كريك ، جات ، وين فيلد ، سالين ، كيمبالز ، گرين وود، بتانى و بالاخره شهر پاول فروخته شده و از ما جدا شدند. مادرم در تگزاس فروخته شد و بعد از آن هرگز اورا نديدم. حالا من بزرگ شده ام و از ميان آن ها تنها كسى هستم كه بعد از معلوم شدن صاحب حقيقى ام توسط اربابم از مارشال درتگزاس به خانواده ى گوسِت بازگردنده شدم. حال من خوب است اما خيلى دلتنگ مادرم هستم. هر گونه اطلاعات درباره ى مادرم يا هركدام از اعضاى خانواده ام مورد تقاضاست.
اميدوارم همه ى روحانيان و دوستانى كه اين تقاضا را مى‌خوانند، به تمناى اين قلب شكسته اعتنا كنند و به آدرس لويسيانا، آگوستين ،مزرعه ى گاوسوود گراو استور پيام بفرستند. هر گونه اطلاعات صميمانه پذيرفته خواهد‌شد. با تشكر.

فصل اول
هانی گوست_ لوسیانا_1875
کابوس، خواب آرام را از من می‌گیرد همانطور که بارها و بارها آن را از من ربوده‌است. من را مانند ذره ی غباری در هوا با خود به دوازده سال قبل می‌برد و پیکرم را از شکل یک زن بالغ به شکل یک دختر بچه ی شش ساله تغییر می‌دهد. سپس، بر خلاف میلم آنچه را مى‌بينم كه وقتى دختر كوچك شش‌ساله‌اى بودم دیدم.
همانطور که زیر چشمی فاصله‌ی بین الوار‌ها‌ی حصار حیاط را نگاه می‌کنم ،خریداران را می‌بینم که در حیاط مرد بازرگان جمع شده‌اند.کفش های زمستانی کهنه و کثیفی به‌پا دارم که قبل از من توسط افراد زیادی پاخورده‌است. کسانی که پاهای بزرگ مثل پاهای مامان، پاهای کوچک مثل پاهای من و پاهای خیلی کوچک اندازه ی پاهای ماری آنجل داشته‌اند. جای پاشنه ها و شصت ها گود افتاده و خیسی زمین از زیر آنها حس می‌شود.
در تعجبم که چند نفر قبل از من اینجا بوده‌اند؟ چند نفر با قلب‌های پرتپش و ماهیچه‌های منقبض‌شده بدون اینکه جایی برای فرار داشته باشند اینجا بوده‌اند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
شايد صدها نفر! صدها نفر با دو پاشنه و ده انگشت! تعداد آن‌ها آنقدر زياد است كه نمى‌توان شمرد. من تازه چند ماه پيش پنج سالگى ام تمام شده و شش ساله شده‌ام. البته اگر الان "فبریه" باشد، كلمه اى كه هرگز نمى‌توانم آن را تلفظ كنم. بى‌اراده زبانم روى ب گیر مى‌كند و صدايى شبيه صداى گوسفند از خودم درمى‌آورم! همه ی برادران و خواهرانم، حتى كوچك‌ترها، هميشه بابت اين موضوع من را مسخره كرده‌اند.
من و خواهر برادر‌هايم معمولا وقتى مامان ،سر كار يا سر زمين كشاورزى يا در كارگاه نخ ريسى، درحال رشته کردن پنبه‌ها و بافتن لباس از آن‌ها باشد، با هم كل‌كل و دعوا مى‌كنيم . در اين مواقع كلبه‌ى چوبيمان آن‌قدر مى‌لرزد تا اين‌كه بالاخره يكى از ما از در يا پنجره به بيرون پرتاب شود و صداى فريادش، خانم اِول تاتى كه تركه اش را آماده ى زدن ضربه به ما كرده به طرف ما بكشاند. او هميشه سرما داد مى زند:

_اگه همين الان آروم نگيرين با همين چوب ادبتون مى‌كنم!

و پشت و ران هاى ما را مورد هدف تركه ى چوبى اش قرار مى‌دهد. ما مثل يك گله بزغاله كه به طرف در مى‌دوند، اين طرف و آن طرف فرار مى‌كنيم و زير تخت پنهان مى‌شويم و سعى مى‌كنيم آرنج ها و زانو هايمان بيرون نمانند.
البته ديگر هرگز نمي‌توانيم چنين شيطنت هايى را بكنيم! خواهر و برادر هايم يكى يكى از ما جدا شدند.عمه جنى، آنجل، و سه تا از چهارفرزندش هم رفته اند. همه ى آن ها در حياط بازرگان ديگرى كه شبيه اينجا بود فروخته شده‌اند. از جنوب لوسيانا تا تگزاس، به سختى سعى مى‌كنم تمام جاهايى كه در آن بوديم را به خاطر بسپارم. روز به روز از تعداد ما كه با پاى پياده به دنبال واگن ارباب جِپ لاچ راه مى‌رويم، كمتر و كمتر مى‌شود. زنجير‌هايى كه به برده هاى بزرگ‌تر وصل كرده‌اند آن ها را به دنبال درشكه مى‌كشاند و ما كوچكترها هم چاره‌اى به جز دنبال كردن بقيه نداريم.
اما شب ها از همه بدتر هستند. فقط آرزو مى‌كنيم كه جِپ لاچ زودتر از فرط مستى و خستگى سفر، خوابش ببرد.
چون در غير اينصورت اتفاقات بدى براى مامان و عمه جنى مي‌افتد البته حالا عمه جنى فروخته شده و فقط مامان و من با دختر خاله ى كوچكم آنجل(مارى آنجل) تنها مانده‌ايم. مامان از هر فرصتی استفاده مى‌كند تا به من يادآورى كند كه چه كسانى از ما جدا شدند و نام خريدارانى كه آن ها را از مزايده خريدند چه بود و به كجا رفتند.
با عمه جنى و سه فرزند بزرگش شروع مى‌كنيم و به ترتيب سن به برادر ها و خواهر هايم مى‌رسيم. هاردی و بيگ كريك كه به مردى به نام لِبَس از وود ويل فروخته شدند ، هِت و جَت كه مردى به نام پالمر از بيگ وودز آنها را برد...
پرَت، اِفِم، اِدى، ايستر، ايك، و رز كوچولو كه در جايى به اسم بتانى از آ*غ*و*ش مادرم جدا شد. رز كوچولو گريه مى‌كرد و مامان التماس مى‌كرد:
_ ما بايد با هم فروخته شيم! من هنوز بچه رو از شير نگرفتم ! بچه...
البته الان بابتش خجالت زده‌ام اما آن روز به دامن مادرم چنگ مى‌زدم و التماس مى‌كردم:
_مامان نه ! مامان نرو!
بدنم مى‌لرزيد و ذهنم قفل كرده‌بود . مى‌ترسيدم مادرم را هم از من بگيرند و وقتى درشكه دوباره به راه می‌افتد با دخترخاله‌ى كوچكم ،مارى آنجل، تنها بمانم.
کد:
شايد صدها نفر! صدها نفر با دو پاشنه و ده انگشت! تعداد آن‌ها آنقدر زياد است كه نمى‌توان شمرد. من تازه چند ماه پيش پنج سالگى ام تمام شده و شش ساله شده‌ام. البته اگر الان "فبریه" باشد، كلمه اى كه هرگز نمى‌توانم آن را تلفظ كنم. بى‌اراده زبانم روى ب گیر مى‌كند و صدايى شبيه صداى گوسفند از خودم درمى‌آورم! همه ی برادران و خواهرانم، حتى كوچك‌ترها، هميشه بابت اين موضوع من را مسخره كرده‌اند.
من و خواهر برادر‌هايم معمولا وقتى مامان ،سر كار يا سر زمين كشاورزى يا در كارگاه نخ ريسى، درحال رشته کردن پنبه‌ها و بافتن لباس از آن‌ها باشد، با هم كل‌كل و دعوا مى‌كنيم . در اين مواقع كلبه‌ى چوبيمان آن‌قدر مى‌لرزد تا اين‌كه بالاخره يكى از ما از در يا پنجره به بيرون پرتاب شود و صداى فريادش، خانم اِول تاتى كه تركه اش را آماده ى زدن ضربه به ما كرده به طرف ما بكشاند. او هميشه سرما داد مى زند:

_اگه همين الان آروم نگيرين با همين چوب ادبتون مى‌كنم!

و پشت و ران هاى ما را مورد هدف تركه ى چوبى اش قرار مى‌دهد. ما مثل يك گله بزغاله كه به طرف در مى‌دوند، اين طرف و آن طرف فرار مى‌كنيم و زير تخت پنهان مى‌شويم و سعى مى‌كنيم آرنج ها و زانو هايمان بيرون نمانند.
البته ديگر هرگز نمي‌توانيم چنين شيطنت هايى را بكنيم! خواهر و برادر هايم يكى يكى از ما جدا شدند.عمه جنى، آنجل، و سه تا از چهارفرزندش هم رفته اند. همه ى آن ها در حياط بازرگان ديگرى كه شبيه اينجا بود فروخته شده‌اند. از جنوب لوسيانا تا تگزاس، به سختى سعى مى‌كنم تمام جاهايى كه در آن بوديم را به خاطر بسپارم. روز به روز از تعداد ما كه با پاى پياده به دنبال واگن ارباب جِپ لاچ راه مى‌رويم، كمتر و كمتر مى‌شود. زنجير‌هايى كه به برده هاى بزرگ‌تر وصل كرده‌اند آن ها را به دنبال درشكه مى‌كشاند و ما كوچكترها هم چاره‌اى به جز دنبال كردن بقيه نداريم.
اما شب ها از همه بدتر هستند. فقط آرزو مى‌كنيم كه جِپ لاچ زودتر از فرط مستى و خستگى سفر، خوابش ببرد.
چون در غير اينصورت اتفاقات بدى براى مامان و عمه جنى مي‌افتد البته حالا عمه جنى فروخته شده و فقط مامان و من با دختر خاله ى كوچكم آنجل(مارى آنجل) تنها مانده‌ايم. مامان از هر فرصتی استفاده مى‌كند تا به من يادآورى كند كه چه كسانى از ما جدا شدند و نام خريدارانى كه آن ها را از مزايده خريدند چه بود و به كجا رفتند.
با عمه جنى و سه فرزند بزرگش شروع مى‌كنيم و به ترتيب سن به برادر ها و خواهر هايم مى‌رسيم. هاردی و بيگ كريك كه به مردى به نام لِبَس از وود ويل فروخته شدند ، هِت و جَت كه مردى به نام پالمر از بيگ وودز آنها را برد...
پرَت، اِفِم، اِدى، ايستر، ايك، و رز كوچولو كه در جايى به اسم بتانى از آ*غ*و*ش مادرم جدا شد. رز كوچولو گريه مى‌كرد و مامان التماس مى‌كرد:
_ ما بايد با هم فروخته شيم! من هنوز بچه رو از شير نگرفتم ! بچه...
البته الان بابتش خجالت زده‌ام اما آن روز به دامن مادرم چنگ مى‌زدم و التماس مى‌كردم:
_مامان نه ! مامان نرو!
بدنم مى‌لرزيد و ذهنم قفل كرده‌بود . مى‌ترسيدم مادرم را هم از من بگيرند و وقتى درشكه دوباره به راه می‌افتد با دخترخاله‌ى كوچكم ،مارى آنجل، تنها بمانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
جِپ لاچ دلش مى‌خواهد قبل از اين‌كه دستش رو شود همه‌ى ما را نقد كند تا جيب هايش پر شود اما هر سری فقط يكى دو تا از ما به فروش مي‌رسيم. او مى‌گويد بابت تمام اين كار‌ها از عمويش اجازه گرفته اما اين درست نيست. جناب مارس و اوليا حضرت مى‌خواستند او ما را مثل بقيه ى مردم جنوب لوسيانا كه برده هاى خود را به غرب مى‌فرستند، از خانه دور كنند تا يانكى‌هاى فدرال كه با كشتى هاى جنگى از بالاى نيو اورليز به ما نزديك مى شدند، نتوانند ما را آزاد كنند که تا زمانى كه اين جنگ به پايان مى‌رسد در گوسِت لندِ تگزاس بمانيم. در واقع، به همين خاطر ما را با جِپ لاچ فرستادند اما او در عوض ما را دزديد.
مامان بارها و بارها قول داده:
_ مارس گوسِت به محض اينكه از اين ماجرا خبردار بشه مياد دنبال ما و حق جِپ لاچ رو ميزاره كف دستش و اون موقع ديگه براى مارس اهميتى نداره كه جِپ پسر عموى زنشه و اونو كت بسته تحويل ارتش ميده تا ببرنش جنگ. اگه الان جِپ لباس سربازى تنش نيست فقط به خاطر اينه كه مارس سربازيشو خريده تا بتونه ول بچرخه اما وقتى دستش رو شه ديگه چنين لطفى در حقش نمی‌کنه و همه ى ما به خوبى وخوشى از شر جِپ خلاص مي‌شيم. حالا مي‌بينى! و ما درست به همين خاطر بايد اسم جاها رو به خاطر بسپاريم تا روزى كه ارباب مارس اومد دنبالمون بتونيم بقيه رو دوباره پيدا كنيم. تو هم بايد خوب به خاطر بسپارى كه اگر اولين نفرى بودى كه پيدا شد بتونى جاى بقيه رو به مارس بگى.
اما حالا كه در محوطه ى حصار شده ى حياط بازرگان قوز كرده‌ام، بارقه هاى اميد درست به اندازه ى پرتو هاى نور زمستانى كه ازلابلاى الوار هاى حصار عبور مى‌كند، باريك و كم‌جان به نظر مى‌رسد. فقط من و مامان و مارى آنجل اينجا هستيم و يكى از ما امروز از ديگران جدا مى‌شود. حداقل يكى از ما. پول بيشترى در جيب جِپ مى رود و كسى كه فروخته نمى‌شود ، دوباره دنبال ارابه‌ى جِپ به راه ميافتد. جِپ دوباره پيروزى اش را با يك نوشيدنى جشن مى‌گيرد و خوشحال مى‌شود كه يك بار ديگر قسر در رفته و توانسته جيب فاميل خودش را بزند. همه ى اُلد ميسو ها _ خاندان جِپ_ فاسد و خ*را*ب هستند اما جِپ از همه ى آنها بدتر است او دقيقا به اندازه‌ى مادربزرگش فاسد است. هر دويشان شيطان مجسم اند.
مامان مى‌گويد:
_ بيا اينور هانى. بيا نزديك تر.
ناگهان در باز مى‌شود و چند مرد بازوى كوچك مارى آنجل را مى گيرند مامان در حالى كه مثل ابر بهار اشك مى ريزد او را به خود مى چسباند و در گوش مرد بازرگان كه مثل كوه، بزرگ است و چشم هایش مانند چشم هاى آهو تاريك است ، زمزمه مى كند:
_ ما مال اون نيستيم! ما از مارس ويليام گوسِت ،از مزارع گاوسوود گرُو در پايين رودخانه ى راود در جنوب باتون راگ دزديده شديم.ما.... ما....
او به زانو می‌افتد و طورى مارى آنجل را در آ*غ*و*ش مى‌فشارد كه انگار دلش می‌خواهد مى‌توانست آن دختر بچه را درون ب*دن خودش جا بدهد.
کد:
جِپ لاچ دلش مى‌خواهد قبل از اين‌كه دستش رو شود همه‌ى ما را نقد كند تا جيب هايش پر شود اما هر سری فقط يكى دو تا از ما به فروش مي‌رسيم. او مى‌گويد بابت تمام اين كار‌ها از عمويش اجازه گرفته اما اين درست نيست. جناب مارس و اوليا حضرت مى‌خواستند او ما را مثل بقيه ى مردم جنوب لوسيانا كه برده هاى خود را به غرب مى‌فرستند، از خانه دور كنند تا يانكى‌هاى فدرال كه با كشتى هاى جنگى از بالاى نيو اورليز به ما نزديك مى شدند، نتوانند ما را آزاد كنند که تا زمانى كه اين جنگ به پايان مى‌رسد در گوسِت لندِ تگزاس بمانيم. در واقع، به همين خاطر ما را با جِپ لاچ فرستادند اما او در عوض ما را دزديد.
مامان بارها و بارها قول داده:
_ مارس گوسِت به محض اينكه از اين ماجرا خبردار بشه مياد دنبال ما و حق جِپ لاچ رو ميزاره كف دستش و اون موقع ديگه براى مارس اهميتى نداره كه جِپ پسر عموى زنشه و اونو كت بسته تحويل ارتش ميده تا ببرنش جنگ. اگه الان جِپ لباس سربازى تنش نيست فقط به خاطر اينه كه مارس سربازيشو خريده تا بتونه ول بچرخه اما وقتى دستش رو شه ديگه چنين لطفى در حقش نمی‌کنه و همه ى ما به خوبى وخوشى از شر جِپ خلاص مي‌شيم. حالا مي‌بينى! و ما درست به همين خاطر بايد اسم جاها رو به خاطر بسپاريم تا روزى كه ارباب مارس اومد دنبالمون بتونيم بقيه رو دوباره پيدا كنيم. تو هم بايد خوب به خاطر بسپارى كه اگر اولين نفرى بودى كه پيدا شد بتونى جاى بقيه رو به مارس بگى.
اما حالا كه در محوطه ى حصار شده ى حياط بازرگان قوز كرده‌ام، بارقه هاى اميد درست به اندازه ى پرتو هاى نور زمستانى كه ازلابلاى الوار هاى حصار عبور مى‌كند، باريك و كم‌جان به نظر مى‌رسد. فقط من و مامان و مارى آنجل اينجا هستيم و يكى از ما امروز از ديگران جدا مى‌شود. حداقل يكى از ما. پول بيشترى در جيب جِپ مى رود و كسى كه فروخته نمى‌شود ، دوباره دنبال ارابه‌ى جِپ به راه ميافتد. جِپ دوباره پيروزى اش را با يك نوشيدنى جشن مى‌گيرد و خوشحال مى‌شود كه يك بار ديگر قسر در رفته و توانسته جيب فاميل خودش را بزند. همه ى اُلد ميسو ها _ خاندان جِپ_ فاسد و خ*را*ب هستند اما جِپ از همه ى آنها بدتر است او دقيقا به اندازه‌ى مادربزرگش فاسد است. هر دويشان شيطان مجسم اند.
مامان مى‌گويد:
_ بيا اينور هانى. بيا نزديك تر.
ناگهان در باز مى‌شود و چند مرد بازوى كوچك مارى آنجل را مى گيرند مامان در حالى كه مثل ابر بهار اشك مى ريزد او را به خود مى چسباند و در گوش مرد بازرگان كه مثل كوه، بزرگ است و چشم هایش مانند چشم هاى آهو تاريك است ، زمزمه مى كند:
_ ما مال اون نيستيم! ما از مارس ويليام گوسِت ،از مزارع گاوسوود گرُو در پايين رودخانه ى راود در جنوب باتون راگ دزديده شديم.ما.... ما....
او به زانو می‌افتد و طورى مارى آنجل را در آ*غ*و*ش مى‌فشارد كه انگار دلش می‌خواهد مى‌توانست آن دختر بچه را درون ب*دن خودش جا بدهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
_ لطفا! ... لطفا! خواهرم، جنى ، هم تا حالا توسط اين مرد فروخته‌شده. بقيه‌ى بچه‌هاشم همينطور. همه ، بجز اين كوچيكه. همه‌ى بچه‌هاى منم فروخته شدن . همشون به جز هانى. ما سه تا رو باهم از اينجا ببرين ! به اربابت بگو اين دختر بچه ضعيفه. بهش بگو ما سه تا باید باهم فروخته شيم. رحم داشته باش. لطفا به اربابت بگو ما از مارس ويليام گوسِت از مزرعه‌ى گاوسوود گراو، پايين ريوِر راود هستيم. ما اموال دزديده شده هستيم. ما دزديده شديم.
مرد با صداى دورگه و خسته‌اى مى‌نالد:
_ كارى از دستم برنمياد. هيچكس نميتونه كارى بكنه. تو فقط دارى براى بچه سختش مى‌كنى.امروز فقط دو نفر به دو بازرگان مختلف فروخته شدن.
_نه!!...
چشم هاى مامان محكم بسته شده و دوباره باز مى‌شوند. سرش را بالا مى‌گيرد و به مرد نگاه مى‌كند. منقطع و گريان در حالى كه اشكهايش در دهانش مى‌ريزد مى‌گويد:
_ به اربابم ويليام گوسِت بگو. وقتى دنبالمون اومد حداقل اسم جاهايى كه رفتيم رو بهش بگو. اسم كسايى كه مارو بردن رو بهش بگو. ارباب مارس مارو پيدا ميكنه و همه ى مارو با هم به پناهگاهمون تو تگزاس مي‌بره.
مرد پاسخ نمى‌دهد و مامان به طرف ماری آنجل بر مى‌گردد. يك تكه از بافت قهوه اى رنگى كه در حين سفرمان به دنبال درشكه از حاشيه‌ى لباس گرم زمستانى خاله جنى بريده شده بود را بيرون می‌آورد.
مامان و خاله جنى يا دست خودشان با الياف كنف كه از درشكه می‌كندند، پانزده كيف كوچك بافته بودند.
درون هر كيف سه مهره ى آبى رنگ و شيشه اى از تسبيح مخصوص مادربزرگ بود كه هميشه بطور خاصى از آن نگهدارى می‌كرد. آن مهره ها با ارزش ترين چيزى بودند كه مادربزرگم طى سفر دور و درازش از آفريقا ،جايى كه اجدادم از آنجا بيرون شدند، آورده بود.
او در شب‌هاى زمستانى وقتى زير نور شمع دور تا دور او جمع می‌شديم برايمان از آفريقا، قصه ها مى‌گفت. آفريقا! جايى كه مردم ما پيش از اينجا بودند.جايى كه پرنسس‌ها و ملكه‌هايى داشت.او هميشه مى‌گفت:
_ "آبى" براى ما يعنى در مسير درست زندگى قدم برداريم.اعضاى خانواده بايد هميشه تا ابد به هم وفادار بمونن.تا ابد!
و سپس هميشه به گوشه‌اى نگاه مى‌انداخت و آن تسبيح با مهره هاى آبى را بيرون می‌آورد و مى‌گذاشت آن را در حلقه مان دست بدست رد كنيم تا سنگينى‌اش را در دستانمان احساس كنيم و بتوانيم قسمت كوچكى از آن سرزمين دور را در آن رنگ آبى شيشه‌اى حس كنيم .
حالا سه مهره آماده‌ى رفتن با دختر خاله‌ى كوچكم بودند.
مامان چانه‌ى مارى آنجل را بالا مى‌گيرد.
_ اين يك پيمان خانوادگى هست
خم مى‌شود؛آن كيسه ى كوچك را درون لباس مارى آنجل مى‌گذارد و بند هاى آن را دور گر*دن كوچكش ،كه هنوز حتى براى نگه داشتن سرش ظريف به نظر می‌رسد، گره مى‌زند.
_ اينو نزديك خودت نگه دار فسقلى! هر كارى كه تو زندگيت مى‌كنى اينو با خودت نگه دار. اين نشونه‌ى مردم و خانوادته. يه روز تو زندگى دوباره همديگه رو می‌بينيم مهم نيست كه چقدر طول می‌كشه هروقت كه دوباره همديگه رو ديديم، با اينا ميتونيم همديگه رو بشناسيم. اگه سال ها بگذره و حسابى بزرگ بشى ما بازم می‌تونيم تورو با اين مهره ها بشناسيمت. منو ببين! شنيدى خاله ميتى چى گفت؟!
دست‌هايش را جلوى مارى آنجل تكان مى‌دهد تا او را به خود بياورد.
_ ما يه روز دوباره مهره‌هاى اين تسبيح رو به هم نخ مى‌كنيم همه با هم! اگه خدا بخواد تو اين دنيا يا شايدم تو دنياى ديگه
کد:
_ لطفا! ... لطفا! خواهرم، جنى ، هم تا حالا توسط اين مرد فروخته‌شده. بقيه‌ى بچه‌هاشم همينطور. همه ، بجز اين كوچيكه. همه‌ى بچه‌هاى منم فروخته شدن . همشون به جز هانى. ما سه تا رو باهم از اينجا ببرين ! به اربابت بگو اين دختر بچه ضعيفه. بهش بگو ما سه تا باید باهم فروخته شيم. رحم داشته باش. لطفا به اربابت بگو ما از مارس ويليام گوسِت از مزرعه‌ى گاوسوود گراو، پايين ريوِر راود هستيم. ما اموال دزديده شده هستيم. ما دزديده شديم.
مرد با صداى دورگه و خسته‌اى مى‌نالد:
_ كارى از دستم برنمياد. هيچكس نميتونه كارى بكنه. تو فقط دارى براى بچه سختش مى‌كنى.امروز فقط دو نفر به دو بازرگان مختلف فروخته شدن.
_نه!!...
چشم هاى مامان محكم بسته شده و دوباره باز مى‌شوند. سرش را بالا مى‌گيرد و به مرد نگاه مى‌كند. منقطع و گريان در حالى كه اشكهايش در دهانش مى‌ريزد مى‌گويد:
_ به اربابم ويليام گوسِت بگو. وقتى دنبالمون اومد حداقل اسم جاهايى كه رفتيم رو بهش بگو. اسم كسايى كه مارو بردن رو بهش بگو. ارباب مارس مارو پيدا ميكنه و همه ى مارو با هم به پناهگاهمون تو تگزاس مي‌بره.
مرد پاسخ نمى‌دهد و مامان به طرف ماری آنجل بر مى‌گردد. يك تكه از بافت قهوه اى رنگى كه در حين سفرمان به دنبال درشكه از حاشيه‌ى لباس گرم زمستانى خاله جنى بريده شده بود را بيرون می‌آورد.
مامان و خاله جنى يا دست خودشان با الياف كنف كه از درشكه می‌كندند، پانزده كيف كوچك بافته بودند.
درون هر كيف سه مهره ى آبى رنگ و شيشه اى از تسبيح مخصوص مادربزرگ بود كه هميشه بطور خاصى از آن نگهدارى می‌كرد. آن مهره ها با ارزش ترين چيزى بودند كه مادربزرگم طى سفر دور و درازش از آفريقا ،جايى كه اجدادم از آنجا بيرون شدند، آورده بود.
او در شب‌هاى زمستانى وقتى زير نور شمع دور تا دور او جمع می‌شديم برايمان از آفريقا، قصه ها مى‌گفت. آفريقا! جايى كه مردم ما پيش از اينجا بودند.جايى كه پرنسس‌ها و ملكه‌هايى داشت.او هميشه مى‌گفت:
_ "آبى" براى ما يعنى در مسير درست زندگى قدم برداريم.اعضاى خانواده بايد هميشه تا ابد به هم وفادار بمونن.تا ابد!
و سپس هميشه به گوشه‌اى نگاه مى‌انداخت و آن تسبيح با مهره هاى آبى را بيرون می‌آورد و مى‌گذاشت آن را در حلقه مان دست بدست رد كنيم تا سنگينى‌اش را در دستانمان احساس كنيم و بتوانيم قسمت كوچكى از آن سرزمين دور را در آن رنگ آبى شيشه‌اى حس كنيم .
حالا سه مهره آماده‌ى رفتن با دختر خاله‌ى كوچكم بودند.
مامان چانه‌ى مارى آنجل را بالا مى‌گيرد.
_ اين يك پيمان خانوادگى هست
خم مى‌شود؛آن كيسه ى كوچك را درون لباس مارى آنجل مى‌گذارد و بند هاى آن را دور گر*دن كوچكش ،كه هنوز حتى براى نگه داشتن سرش ظريف به نظر می‌رسد، گره مى‌زند.
_ اينو نزديك خودت نگه دار فسقلى! هر كارى كه تو زندگيت مى‌كنى اينو با خودت نگه دار. اين نشونه‌ى مردم و خانوادته. يه روز تو زندگى دوباره همديگه رو می‌بينيم مهم نيست كه چقدر طول می‌كشه هروقت كه دوباره همديگه رو ديديم، با اينا ميتونيم همديگه رو بشناسيم. اگه سال ها بگذره و حسابى بزرگ بشى ما بازم می‌تونيم تورو با اين مهره ها بشناسيمت. منو ببين! شنيدى خاله ميتى چى گفت؟!
دست‌هايش را جلوى مارى آنجل تكان مى‌دهد تا او را به خود بياورد.
_ ما يه روز دوباره مهره‌هاى اين تسبيح رو به هم نخ مى‌كنيم همه با هم! اگه خدا بخواد تو اين دنيا يا شايدم تو دنياى ديگه
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
مارى آنجل كوچولو نه سرش را تكان مى‌دهد نه حرفى مى‌زند و نه حتى پلك مى‌زند. در حالت عادى هميشه جيغ‌هاى گوش خراشى مى‌كشيد كه سر ما را مى‌برد اما حالا ديگر ساكت است. وقتى مرد اورا با خودش بيرون مى‌برد قطره اشك بزرگى روى پو*ست قهوه‌اى رنگ صورتش مى‌لغزد.
دست و پاهايش مثل دست و پاى يك عروسك چوبى به سختى حركت مى‌كنند.
نمى‌دانم چطور، ولى انگار زمان مى‌جهد . حالا من همچنان داخل حصار ها ايستاده‌ام و همانطور كه مارى آنجل را از حياط خارج مى‌كنند، به فاصله‌هاى بين حصار‌هاى چوبى خيره شده‌ام.كفش هاى كوچك قهوه‌اى مارى آنجل (كه كمى از پايش بزرگ ترند) در هوا لق مى‌زنند. همان پوتين‌هايى كه همه‌ى ما دو ماه پيش در روز كريسمس هديه گرفتيم. همان كفش‌هاى مخصوصى كه همانجا در گاوسوود توسط عمو ايرا كه صاحب مغازه‌ى چرم فروشى بود و افسارها را تعمير مى‌كرد،ساخته شده‌بودند. او خودش آنها را برايمان دوخته بود. كفش‌هاى سال نو!
وقتى به كفش‌هاى كوچك مارى آنجل نگاه مى‌كنم ك در بلوك مزايده به پايش لق می‌خورد، ياد عمو ايرا و خانه‌مان مى‌افتم. هنگامی که دامنش بالا گرفته مى‌شود، باد زمستان بين پاهاى كوچك لاغرش مى‌وزد و مرد بازرگان مى‌گويد كه او زانو هاى قوى و خوبى دارد. مامان فقط گريه مى‌كند اما يك نفر بايد گوش كند كه ببيند مارى آنجل را به كجا مى‌برند. يك نفر بايد او را به ليست اضافه كند. پس من این كار را مى‌كنم.
انگار فقط يك دقيقه گذشته است كه دستى دور بازوى من حلقه مى‌شود و اين بار من هستم كه روى زمين كشيده مى‌شوم. شانه‌ام با ضربه ى محمكى پيچ مى‌خورد. حفره‌هاى كف كفشم مثل تیغه‌هاى گاوآهن ( كه زمين را شخم مى‌زند) بر روى خاك شيار مى‌اندازد.
_ نه مامان! مامان كمكم كن!
خون به درون اندامم مى‌دود. تقلا مى‌كنم و جيغ مى‌كشم. بازوى مامان را مى‌گيرم و او هم بازوى من را مى‌گيرد.
چشمانم به او مى‌گويند: نذار من برم!
اما حالا كه معنى حرف‌هاى آن مرد بزرگ را مى‌فهمم، مى‌توانم بفهمم كه چرا آن كلمات مامان را در هم شكستند." امروز فقط دو نفربه دو بازرگان مختلف فروخته شدن."
امروز روزيست كه بدترين اتفاق مى‌افتد. آخرين روز براى من و مامان. دو نفر اينجا فروخته شده‌اند و يك نفر با جِپ لاچ می‌رود كه درمكان بعدى در پايين جاده فروخته شود. معده‌ام سنگين شده و محتوايات آن در گلويم مى‌جوشد . اما چيزى نخورده ام كه بالا بياورم. خودم را خيس می‌كنم . كفش هايم كثيف مى‌شوند.
مامان التماس مى‌كند:
_ لطفا! لطفا ما دوتا رو با هم ببريد!
مرد به او لگد محكمى مى‌زند و دست‌هاى ما از هم جدا مى‌شوند. سر مامان به تخته چوب‌ها مى‌خورد و در فضاى خالى كوچك بين قطعه‌هاى چوب مچاله می‌شود . انگار كه به خواب فرو مى‌رود. يك كيسه ى قهوه‌اى كوچك در دستش تكان مى‌خورد . سه مهره ى آبى ازدرون آن بيرون افتاده و روى زمين مى‌غلتند و در ميان خاك‌ها گم مى‌شوند.
کد:
مارى آنجل كوچولو نه سرش را تكان مى‌دهد نه حرفى مى‌زند و نه حتى پلك مى‌زند. در حالت عادى هميشه جيغ‌هاى گوش خراشى مى‌كشيد كه سر ما را مى‌برد اما حالا ديگر ساكت است. وقتى مرد اورا با خودش بيرون مى‌برد قطره اشك بزرگى روى پو*ست قهوه‌اى رنگ صورتش مى‌لغزد.
دست و پاهايش مثل دست و پاى يك عروسك چوبى به سختى حركت مى‌كنند.
نمى‌دانم چطور، ولى انگار زمان مى‌جهد . حالا من همچنان داخل حصار ها ايستاده‌ام و همانطور كه مارى آنجل را از حياط خارج مى‌كنند، به فاصله‌هاى بين حصار‌هاى چوبى خيره شده‌ام.كفش هاى كوچك قهوه‌اى مارى آنجل (كه كمى از پايش بزرگ ترند) در هوا لق مى‌زنند. همان پوتين‌هايى كه همه‌ى ما دو ماه پيش در روز كريسمس هديه گرفتيم. همان كفش‌هاى مخصوصى كه همانجا در گاوسوود توسط عمو ايرا كه صاحب مغازه‌ى چرم فروشى بود و افسارها را تعمير مى‌كرد،ساخته شده‌بودند. او خودش آنها را برايمان دوخته بود. كفش‌هاى سال نو!
وقتى به كفش‌هاى كوچك مارى آنجل نگاه مى‌كنم ك در بلوك مزايده به پايش لق می‌خورد، ياد عمو ايرا و خانه‌مان مى‌افتم. هنگامی که دامنش بالا گرفته مى‌شود، باد زمستان بين پاهاى كوچك لاغرش مى‌وزد و مرد بازرگان مى‌گويد كه او زانو هاى قوى و خوبى دارد. مامان فقط گريه مى‌كند اما يك نفر بايد گوش كند كه ببيند مارى آنجل را به كجا مى‌برند. يك نفر بايد او را به ليست اضافه كند. پس من این كار را مى‌كنم.
انگار فقط يك دقيقه گذشته است كه دستى دور بازوى من حلقه مى‌شود و اين بار من هستم كه روى زمين كشيده مى‌شوم. شانه‌ام با ضربه ى محمكى پيچ مى‌خورد. حفره‌هاى كف كفشم مثل تیغه‌هاى گاوآهن ( كه زمين را شخم مى‌زند) بر روى خاك شيار مى‌اندازد.
_ نه مامان! مامان كمكم كن!
خون به درون اندامم مى‌دود. تقلا مى‌كنم و جيغ مى‌كشم. بازوى مامان را مى‌گيرم و او هم بازوى من را مى‌گيرد.
چشمانم به او مى‌گويند: نذار من برم!
اما حالا كه معنى حرف‌هاى آن مرد بزرگ را مى‌فهمم، مى‌توانم بفهمم كه چرا آن كلمات مامان را در هم شكستند." امروز فقط دو نفربه دو بازرگان مختلف فروخته شدن."
امروز روزيست كه بدترين اتفاق مى‌افتد. آخرين روز براى من و مامان. دو نفر اينجا فروخته شده‌اند و يك نفر با جِپ لاچ می‌رود كه درمكان بعدى در پايين جاده فروخته شود. معده‌ام سنگين شده و محتوايات آن در گلويم مى‌جوشد . اما چيزى نخورده ام كه بالا بياورم. خودم را خيس می‌كنم . كفش هايم كثيف مى‌شوند.
مامان التماس مى‌كند:
_ لطفا! لطفا ما دوتا رو با هم ببريد!
مرد به او لگد محكمى مى‌زند و دست‌هاى ما از هم جدا مى‌شوند. سر مامان به تخته چوب‌ها مى‌خورد و در فضاى خالى كوچك بين قطعه‌هاى چوب مچاله می‌شود . انگار كه به خواب فرو مى‌رود. يك كيسه ى قهوه‌اى كوچك در دستش تكان مى‌خورد . سه مهره ى آبى ازدرون آن بيرون افتاده و روى زمين مى‌غلتند و در ميان خاك‌ها گم مى‌شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
صداى مرموزش مثل عنكبوت روى مغزم رژه مى‌رود:
_ اگه بخواى برام دردسر درست كنى بهش شليك می‌كنم تا همونجايى ك افتاده بميره.
اما اين صداى مرد تاجرى كه من را خريده نيست! بلكه صداى جِپ لاچ است. كسى من را از اينجا نمی‌برد و من به آن واگن شيطانى بازگردانده مى‌شوم. من آن كسى هستم كه او مى‌خواهد كمى دورتر در مكان بعدى بفروشد. اشك هايم خشك مى شوند و سعى مى‌كنم پيش مامان برگردم اما زانوانم درست مثل دو علف خيس سست شده‌اند. انگشتانم را به طرف مهره‌ها و به طرف مامان دراز كرده و آنها را مى‌كشم. جيغ می‌زنم و بارها فرياد مى‌كشم:
_مامان! مامان!

***

درست مثل هميشه اين صداى فرياد هاى خودم است كه من را از كابوس آن روز وحشتناك بيدار مى‌كند. من صداى جيغ و داد خودم را مى‌شنوم و گلودرد ناشى از جيغ كشيدنم را حس می‌كنم. سعى می‌كنم با دستان قدرتمند جِپ لاچ مبارزه كنم و براى دورى از مادرم گريه مى‌كنم تمام اين دوازده سال، از وقتى يك بچه ى شش ساله بودم نتوانستم چشم روى هم بگذارم.
_ مامان! مامان! مامان!
اين كلمه قبل از اينكه دهانم را ببندم و با اين اميد كه كسى بيدار نشده باشد از بالاى شانه ام بقيه كارگرها را نگاه كنم، سه بار بيشتر از دهانم در مى‌رود و سكوت شب را در مزرعه ى گاوسوود مى‌شكافد. هيچ علاقه ندارم كه همه را با خواب‌هاى هيجان انگيزم بيدار كنم.
براى من و خانم اول تاتى و كسانى كه أز ميان برده هايى كه در اين سال ها بزرگ كرده بود ، هنوز با ما بودند ،سال هاى سختى بود از آنجايى كه جنگ تمام شده، فقط چند نفر از ما مانده‌ایم كه پدر و مادرى نداشتيم تا سرپرستى مارا بر عهده بگيرند.
از بين تمام خواهران و برادرانم، از ميان تمام خانواده‌ام كه توسط جِپ لاچ دزديده شدند، من تنها كسى بودم كه مارس گوسِت او رابرگرداند. و اين اتفاق كاملا شانسى بود. وقتى مردم در مزايده ى بعدى فهميدند كه من دزديده شده‌ام، به پليس زنگ زدند كه تا زمانى كه مارس گوسِت توانست دنبال من بیاید، من را نگه دارند.
آن روز‌هايى كه مردم به هر طرف مى‌دويدند تا از آن جنگ وحشتناك در امان بمانند، و ما داشتيم براى زنده ماندن در تگزاس با چنگ ودندان مى‌جنگيديم، من يك كودك تنها و بى كس بودم. يكى از همان روز ها بالاخره فدرال ها پناهگاه ما در تگزاس را پيدا كرده و به آن حمله كردند و گوسِت را مجبور كردند كه سند آزادى ما را بلند بخواند و بگويد كه جنگ حتى در تگزاس تمام شده و برده ها حالا مى‌توانند هركجا كه دلشان خواست بروند.
البته اوليا حضرت به ما هشدار داد كه نمی‌توانيم به تنهايى بدون اينكه از گرسنگى بميريم يا توسط راه زنان كشته شويم يا هندى ها پو*ست سرمان را بكنند حتى پنج مايل دورتر برويم و آرزو كرد كه اگر آنقدر ناسپاس بوديم كه چنين كارى بكنيم همين بلا ها هم به سرمان بيايد!
حالا كه جنگ تمام شده بود، ديگر به پناهگاه تگزاس نيارى نداشتيم و بهتر بود كه با اوليا حضرت و مارس گوسِت، كه حالا بايد او را"آقا" صدا مى‌زديم به لوسيانا برگرديم.
کد:
صداى مرموزش مثل عنكبوت روى مغزم رژه مى‌رود:
_ اگه بخواى برام دردسر درست كنى بهش شليك می‌كنم تا همونجايى ك افتاده بميره.
اما اين صداى مرد تاجرى كه من را خريده نيست! بلكه صداى جِپ لاچ است. كسى من را از اينجا نمی‌برد و من به آن واگن شيطانى بازگردانده مى‌شوم. من آن كسى هستم كه او مى‌خواهد كمى دورتر در مكان بعدى بفروشد. اشك هايم خشك مى شوند و سعى مى‌كنم پيش مامان برگردم اما زانوانم درست مثل دو علف خيس سست شده‌اند. انگشتانم را به طرف مهره‌ها و به طرف مامان دراز كرده و آنها را مى‌كشم. جيغ می‌زنم و بارها فرياد مى‌كشم:
_مامان! مامان!

***

درست مثل هميشه اين صداى فرياد هاى خودم است كه من را از كابوس آن روز وحشتناك بيدار مى‌كند. من صداى جيغ و داد خودم را مى‌شنوم و گلودرد ناشى از جيغ كشيدنم را حس می‌كنم. سعى می‌كنم با دستان قدرتمند جِپ لاچ مبارزه كنم و براى دورى از مادرم گريه مى‌كنم تمام اين دوازده سال، از وقتى يك بچه ى شش ساله بودم نتوانستم چشم روى هم بگذارم.
_ مامان! مامان! مامان!
اين كلمه قبل از اينكه دهانم را ببندم و با اين اميد كه كسى بيدار نشده باشد از بالاى شانه ام بقيه كارگرها را نگاه كنم، سه بار بيشتر از دهانم در مى‌رود و سكوت شب را در مزرعه ى گاوسوود مى‌شكافد. هيچ علاقه ندارم كه همه را با خواب‌هاى هيجان انگيزم بيدار كنم.
براى من و خانم اول تاتى و كسانى كه أز ميان برده هايى كه در اين سال ها بزرگ كرده بود ، هنوز با ما بودند ،سال هاى سختى بود از آنجايى كه جنگ تمام شده، فقط چند نفر از ما مانده‌ایم كه پدر و مادرى نداشتيم تا سرپرستى مارا بر عهده بگيرند.
از بين تمام خواهران و برادرانم، از ميان تمام خانواده‌ام كه توسط جِپ لاچ دزديده شدند، من تنها كسى بودم كه مارس گوسِت او رابرگرداند. و اين اتفاق كاملا شانسى بود. وقتى مردم در مزايده ى بعدى فهميدند كه من دزديده شده‌ام، به پليس زنگ زدند كه تا زمانى كه مارس گوسِت توانست دنبال من بیاید، من را نگه دارند.
آن روز‌هايى كه مردم به هر طرف مى‌دويدند تا از آن جنگ وحشتناك در امان بمانند، و ما داشتيم براى زنده ماندن در تگزاس با چنگ ودندان مى‌جنگيديم، من يك كودك تنها و بى كس بودم. يكى از همان روز ها بالاخره فدرال ها پناهگاه ما در تگزاس را پيدا كرده و به آن حمله كردند و گوسِت را مجبور كردند كه سند آزادى ما را بلند بخواند و بگويد كه جنگ حتى در تگزاس تمام شده و برده ها حالا مى‌توانند هركجا كه دلشان خواست بروند.
البته اوليا حضرت به ما هشدار داد كه نمی‌توانيم به تنهايى بدون اينكه از گرسنگى بميريم يا توسط راه زنان كشته شويم يا هندى ها پو*ست سرمان را بكنند حتى پنج مايل دورتر برويم و آرزو كرد كه اگر آنقدر ناسپاس بوديم كه چنين كارى بكنيم همين بلا ها هم به سرمان بيايد!
حالا كه جنگ تمام شده بود، ديگر به پناهگاه تگزاس نيارى نداشتيم و بهتر بود كه با اوليا حضرت و مارس گوسِت، كه حالا بايد او را"آقا" صدا مى‌زديم به لوسيانا برگرديم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا