- تاریخ ثبتنام
- 2020-01-17
- نوشتهها
- 717
- لایکها
- 29,482
- امتیازها
- 128
- سن
- 24
- محل سکونت
- صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
- کیف پول من
- 3,469
- Points
- 66
پس درحالى كه هنوز خشم پليسهاى فدرال كه چند وقت بود مانند شپش همه جا رژه مىرفتند، فروكش نكردهبود، با برگشتن به خانهى قبلى در گاوسوود، ما حداقل عاليجناب و اوليا حضرت را داشتيم كه ما را امن نگه دارند ، به ما غذا دهند و به ب*دن هاى رقت انگيزمان لباس بپوشانند.
اوليا حضرت به آن هايى كه هيچ خانواده اى نداشتند گفت:
_ به هر حال شما هيچ چاره اى ندارين. شما بايد در خدمت ما باشيد و ما در عوض میتونيم شما رو از اين تگزاس وحشى خ*را*ب شده به گاوسوود گراو برگردونيم تا وقتى كه به سن قانونى برسين يا يكى از والدينتون بياد و سرپرستى شما رو قبول كنه.
هرچقدر از اوليا حضرت و از اين كه نگهبان و بازيچه ى بانو لاويانا ى كوچك باشم متنفر مىشدم، خودم را با قولى كه مامان دو سال پيش در حياط مرد بازرگان دادهبود، دلدارى مىدادم. او به محض اينكه مىتوانست حتما به دنبال من مىآمد. أو همه ى ما را پيدا مىكرد و مهرههاى تسیح مادربزرگ را دوباره كنار هم نخ مىكرد.
فكر كردن به اين قول من را بطور خستگى ناپذيرى فرمانبردار و اميدوار مىكرد. و همين خستگى ناپذيرى بود كه من را دربرابرسرگردانى هاى شبانه و آن كابوس هاى شيطانى شكنجه آور جِپ لاچ و تماشا ى دزديده شدن تك تك اعضاى خانواده ام يا ديدن مادرم كه آنروز بيهوش در حياط بازرگان افتاده بود، مقاومتر مینمود.
به پايين نگاه مىكنم و میبينم باز هم در خواب راه رفتهام. حالا اين بيرون كنار كندهى درخت گردوى پيرى كه حالا قطع شده ايستادهام. مزرعه از هر طرف گسترش يافته و محصول فصلى جديدى كه كاشته شده تمام خاك آن را پوشاندهاست.
نور مهتاب بر روى رديف محصولات مىافتد و مزرعه مانند يك كارخانه ى بزرگ بافندگى به نظر مىرسد كه پر از پنبه براى رشته كردن است اما منتظر زن ريسنده ايست كه پشت چرخ بنشيند و اهرم آن را بارها عقب و جلو ببرد. همانطور كه برده ها قبل از جنگ چنين مىكردند. حالا كه فروشگاه ها پارچه هاى ارزان قيمت ترى از مايل ها دور تر مىخرند،كارگاه هاى ريسندگى خالى ماندهاند اما قبلا، وقتى كه من بچه ى كوچكى بودم، همه ى لباس ها از پنبه يا كتان بافته مىشدند. هرشب بعد از اينكه پنبه ها از مزرعه برداشت مىشدند، فورا جدا شده و رشتهرشته مىشدند. زندگى مامان در گاوسوود گرو نيز اين چنين بود يا بهتر است بگويم مجبور بود اينگونه زندگى كندچون در غير اينصورت سرو كارش با اوليا حضرت مىافتاد.
اين كُنده ى درخت! اين كُنده ى لعنتى جايى بود كه مسئول برده ها مىايستاد تا روى كار سياه پو*ستها در زمين نظارت كند. در حالى كه شلاقش كه از چرم گاو بود را مثل مارى كه آمادى ى نيش زدن است به طرف پايين تكان مىداد چهار چشمى همه را مىپاييد تا به برداشت رديف هاى پنبهاى كه در زمين كاشته شدهبودند، ادامه دهند. اگر كسى كند كار مىكرد يا مىخواست چند دقيقه استراحت كند، اوخیلی زود مىفهميد. اگر آن روز ارباب مارس خانه بود، آن برده فقط كمى با شلاق نوازش مىشد.
اوليا حضرت به آن هايى كه هيچ خانواده اى نداشتند گفت:
_ به هر حال شما هيچ چاره اى ندارين. شما بايد در خدمت ما باشيد و ما در عوض میتونيم شما رو از اين تگزاس وحشى خ*را*ب شده به گاوسوود گراو برگردونيم تا وقتى كه به سن قانونى برسين يا يكى از والدينتون بياد و سرپرستى شما رو قبول كنه.
هرچقدر از اوليا حضرت و از اين كه نگهبان و بازيچه ى بانو لاويانا ى كوچك باشم متنفر مىشدم، خودم را با قولى كه مامان دو سال پيش در حياط مرد بازرگان دادهبود، دلدارى مىدادم. او به محض اينكه مىتوانست حتما به دنبال من مىآمد. أو همه ى ما را پيدا مىكرد و مهرههاى تسیح مادربزرگ را دوباره كنار هم نخ مىكرد.
فكر كردن به اين قول من را بطور خستگى ناپذيرى فرمانبردار و اميدوار مىكرد. و همين خستگى ناپذيرى بود كه من را دربرابرسرگردانى هاى شبانه و آن كابوس هاى شيطانى شكنجه آور جِپ لاچ و تماشا ى دزديده شدن تك تك اعضاى خانواده ام يا ديدن مادرم كه آنروز بيهوش در حياط بازرگان افتاده بود، مقاومتر مینمود.
به پايين نگاه مىكنم و میبينم باز هم در خواب راه رفتهام. حالا اين بيرون كنار كندهى درخت گردوى پيرى كه حالا قطع شده ايستادهام. مزرعه از هر طرف گسترش يافته و محصول فصلى جديدى كه كاشته شده تمام خاك آن را پوشاندهاست.
نور مهتاب بر روى رديف محصولات مىافتد و مزرعه مانند يك كارخانه ى بزرگ بافندگى به نظر مىرسد كه پر از پنبه براى رشته كردن است اما منتظر زن ريسنده ايست كه پشت چرخ بنشيند و اهرم آن را بارها عقب و جلو ببرد. همانطور كه برده ها قبل از جنگ چنين مىكردند. حالا كه فروشگاه ها پارچه هاى ارزان قيمت ترى از مايل ها دور تر مىخرند،كارگاه هاى ريسندگى خالى ماندهاند اما قبلا، وقتى كه من بچه ى كوچكى بودم، همه ى لباس ها از پنبه يا كتان بافته مىشدند. هرشب بعد از اينكه پنبه ها از مزرعه برداشت مىشدند، فورا جدا شده و رشتهرشته مىشدند. زندگى مامان در گاوسوود گرو نيز اين چنين بود يا بهتر است بگويم مجبور بود اينگونه زندگى كندچون در غير اينصورت سرو كارش با اوليا حضرت مىافتاد.
اين كُنده ى درخت! اين كُنده ى لعنتى جايى بود كه مسئول برده ها مىايستاد تا روى كار سياه پو*ستها در زمين نظارت كند. در حالى كه شلاقش كه از چرم گاو بود را مثل مارى كه آمادى ى نيش زدن است به طرف پايين تكان مىداد چهار چشمى همه را مىپاييد تا به برداشت رديف هاى پنبهاى كه در زمين كاشته شدهبودند، ادامه دهند. اگر كسى كند كار مىكرد يا مىخواست چند دقيقه استراحت كند، اوخیلی زود مىفهميد. اگر آن روز ارباب مارس خانه بود، آن برده فقط كمى با شلاق نوازش مىشد.
کد:
پس درحالى كه هنوز خشم پليسهاى فدرال كه چند وقت بود مانند شپش همه جا رژه مىرفتند، فروكش نكردهبود، با برگشتن به خانهى قبلى در گاوسوود، ما حداقل عاليجناب و اوليا حضرت را داشتيم كه ما را امن نگه دارند ، به ما غذا دهند و به ب*دن هاى رقت انگيزمان لباس بپوشانند.
اوليا حضرت به آن هايى كه هيچ خانواده اى نداشتند گفت:
_ به هر حال شما هيچ چاره اى ندارين. شما بايد در خدمت ما باشيد و ما در عوض میتونيم شما رو از اين تگزاس وحشى خ*را*ب شده به گاوسوود گراو برگردونيم تا وقتى كه به سن قانونى برسين يا يكى از والدينتون بياد و سرپرستى شما رو قبول كنه.
هرچقدر از اوليا حضرت و از اين كه نگهبان و بازيچه ى بانو لاويانا ى كوچك باشم متنفر مىشدم، خودم را با قولى كه مامان دو سال پيش در حياط مرد بازرگان دادهبود، دلدارى مىدادم. او به محض اينكه مىتوانست حتما به دنبال من مىآمد. أو همه ى ما را پيدا مىكرد و مهرههاى تسیح مادربزرگ را دوباره كنار هم نخ مىكرد.
فكر كردن به اين قول من را بطور خستگى ناپذيرى فرمانبردار و اميدوار مىكرد. و همين خستگى ناپذيرى بود كه من را دربرابرسرگردانى هاى شبانه و آن كابوس هاى شيطانى شكنجه آور جِپ لاچ و تماشا ى دزديده شدن تك تك اعضاى خانواده ام يا ديدن مادرم كه آنروز بيهوش در حياط بازرگان افتاده بود، مقاومتر مینمود.
به پايين نگاه مىكنم و میبينم باز هم در خواب راه رفتهام. حالا اين بيرون كنار كندهى درخت گردوى پيرى كه حالا قطع شده ايستادهام. مزرعه از هر طرف گسترش يافته و محصول فصلى جديدى كه كاشته شده تمام خاك آن را پوشاندهاست.
نور مهتاب بر روى رديف محصولات مىافتد و مزرعه مانند يك كارخانه ى بزرگ بافندگى به نظر مىرسد كه پر از پنبه براى رشته كردن است اما منتظر زن ريسنده ايست كه پشت چرخ بنشيند و اهرم آن را بارها عقب و جلو ببرد. همانطور كه برده ها قبل از جنگ چنين مىكردند. حالا كه فروشگاه ها پارچه هاى ارزان قيمت ترى از مايل ها دور تر مىخرند،كارگاه هاى ريسندگى خالى ماندهاند اما قبلا، وقتى كه من بچه ى كوچكى بودم، همه ى لباس ها از پنبه يا كتان بافته مىشدند. هرشب بعد از اينكه پنبه ها از مزرعه برداشت مىشدند، فورا جدا شده و رشتهرشته مىشدند. زندگى مامان در گاوسوود گرو نيز اين چنين بود يا بهتر است بگويم مجبور بود اينگونه زندگى كندچون در غير اينصورت سرو كارش با اوليا حضرت مىافتاد.
اين كُنده ى درخت! اين كُنده ى لعنتى جايى بود كه مسئول برده ها مىايستاد تا روى كار سياه پو*ستها در زمين نظارت كند. در حالى كه شلاقش كه از چرم گاو بود را مثل مارى كه آمادى ى نيش زدن است به طرف پايين تكان مىداد چهار چشمى همه را مىپاييد تا به برداشت رديف هاى پنبهاى كه در زمين كاشته شدهبودند، ادامه دهند. اگر كسى كند كار مىكرد يا مىخواست چند دقيقه استراحت كند، اوخیلی زود مىفهميد. اگر آن روز ارباب مارس خانه بود، آن برده فقط كمى با شلاق نوازش مىشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: