درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    16

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
پس درحالى كه هنوز خشم پليس‌هاى فدرال كه چند وقت بود مانند شپش همه جا رژه مى‌رفتند، فروكش نكرده‌بود، با برگشتن به خانه‌ى قبلى در گاوسوود، ما حداقل عاليجناب و اوليا حضرت را داشتيم كه ما را امن نگه دارند ، به ما غذا دهند و به ب*دن هاى رقت انگيزمان لباس بپوشانند.
اوليا حضرت به آن هايى كه هيچ خانواده اى نداشتند گفت:
_ به هر حال شما هيچ چاره اى ندارين. شما بايد در خدمت ما باشيد و ما در عوض می‌تونيم شما رو از اين تگزاس وحشى خ*را*ب شده به گاوسوود گراو برگردونيم تا وقتى كه به سن قانونى برسين يا يكى از والدينتون بياد و سرپرستى شما رو قبول كنه.
هرچقدر از اوليا حضرت و از اين كه نگهبان و بازيچه ى بانو لاويانا ى كوچك باشم متنفر مى‌شدم، خودم را با قولى كه مامان دو سال پيش در حياط مرد بازرگان داده‌بود، دلدارى مى‌دادم. او به محض اينكه مى‌توانست حتما به دنبال من مى‌آمد. أو همه ى ما را پيدا مى‌كرد و مهره‌هاى تسیح مادربزرگ را دوباره كنار هم نخ مى‌كرد.
فكر كردن به اين قول من را بطور خستگى ناپذيرى فرمانبردار و اميدوار مى‌كرد. و همين خستگى ناپذيرى بود كه من را دربرابرسرگردانى هاى شبانه و آن كابوس هاى شيطانى شكنجه آور جِپ لاچ و تماشا ى دزديده شدن تك تك اعضاى خانواده ام يا ديدن مادرم كه آنروز بيهوش در حياط بازرگان افتاده بود، مقاوم‌تر می‌نمود.
به پايين نگاه مى‌كنم و می‌بينم باز هم در خواب راه رفته‌ام. حالا اين بيرون كنار كنده‌ى درخت گردوى پيرى كه حالا قطع شده ايستاده‌ام. مزرعه از هر طرف گسترش يافته و محصول فصلى جديدى كه كاشته شده تمام خاك آن را پوشانده‌است.
نور مهتاب بر روى رديف محصولات مى‌افتد و مزرعه مانند يك كارخانه ى بزرگ بافندگى به نظر مى‌رسد كه پر از پنبه براى رشته كردن است اما منتظر زن ريسنده ايست كه پشت چرخ بنشيند و اهرم آن را بارها عقب و جلو ببرد. همانطور كه برده ها قبل از جنگ چنين مى‌كردند. حالا كه فروشگاه ها پارچه هاى ارزان قيمت ترى از مايل ها دور تر مى‌خرند،كارگاه هاى ريسندگى خالى مانده‌اند اما قبلا، وقتى كه من بچه ى كوچكى بودم، همه ى لباس ها از پنبه يا كتان بافته مى‌شدند. هرشب بعد از اينكه پنبه ها از مزرعه برداشت مى‌شدند، فورا جدا شده و رشته‌رشته مى‌شدند. زندگى مامان در گاوسوود گرو نيز اين چنين بود يا بهتر است بگويم مجبور بود اينگونه زندگى كندچون در غير اينصورت سرو كارش با اوليا حضرت مى‌افتاد.
اين كُنده ى درخت! اين كُنده ى لعنتى جايى بود كه مسئول برده ها مى‌ايستاد تا روى كار سياه پو*ست‌ها در زمين نظارت كند. در حالى كه شلاقش كه از چرم گاو بود را مثل مارى كه آمادى ى نيش زدن است به طرف پايين تكان مى‌داد چهار چشمى همه را مى‌پاييد تا به برداشت رديف هاى پنبه‌اى كه در زمين كاشته شده‌بودند، ادامه دهند. اگر كسى كند كار مى‌كرد يا مى‌خواست چند دقيقه استراحت كند، اوخیلی زود مى‌فهميد. اگر آن روز ارباب مارس خانه بود، آن برده فقط كمى با شلاق نوازش مى‌شد
.
کد:
پس درحالى كه هنوز خشم پليس‌هاى فدرال كه چند وقت بود مانند شپش همه جا رژه مى‌رفتند، فروكش نكرده‌بود، با برگشتن به خانه‌ى قبلى در گاوسوود، ما حداقل عاليجناب و اوليا حضرت را داشتيم كه ما را امن نگه دارند ، به ما غذا دهند و به ب*دن هاى رقت انگيزمان لباس بپوشانند.
اوليا حضرت به آن هايى كه هيچ خانواده اى نداشتند گفت:
_ به هر حال شما هيچ چاره اى ندارين. شما بايد در خدمت ما باشيد و ما در عوض می‌تونيم شما رو از اين تگزاس وحشى خ*را*ب شده به گاوسوود گراو برگردونيم تا وقتى كه به سن قانونى برسين يا يكى از والدينتون بياد و سرپرستى شما رو قبول كنه.
هرچقدر از اوليا حضرت و از اين كه نگهبان و بازيچه ى بانو لاويانا ى كوچك باشم متنفر مى‌شدم، خودم را با قولى كه مامان دو سال پيش در حياط مرد بازرگان داده‌بود، دلدارى مى‌دادم. او به محض اينكه مى‌توانست حتما به دنبال من مى‌آمد. أو همه ى ما را پيدا مى‌كرد و مهره‌هاى تسیح مادربزرگ را دوباره كنار هم نخ مى‌كرد.
فكر كردن به اين قول من را بطور خستگى ناپذيرى فرمانبردار و اميدوار مى‌كرد. و همين خستگى ناپذيرى بود كه من را دربرابرسرگردانى هاى شبانه و آن كابوس هاى شيطانى شكنجه آور جِپ لاچ و تماشا ى دزديده شدن تك تك اعضاى خانواده ام يا ديدن مادرم كه آنروز بيهوش در حياط بازرگان افتاده بود، مقاوم‌تر می‌نمود.
به پايين نگاه مى‌كنم و می‌بينم باز هم در خواب راه رفته‌ام. حالا اين بيرون كنار كنده‌ى درخت گردوى پيرى كه حالا قطع شده ايستاده‌ام. مزرعه از هر طرف گسترش يافته و محصول فصلى جديدى كه كاشته شده تمام خاك آن را پوشانده‌است.
نور مهتاب بر روى رديف محصولات مى‌افتد و مزرعه مانند يك كارخانه ى بزرگ بافندگى به نظر مى‌رسد كه پر از پنبه براى رشته كردن است اما منتظر زن ريسنده ايست كه پشت چرخ بنشيند و اهرم آن را بارها عقب و جلو ببرد. همانطور كه برده ها قبل از جنگ چنين مى‌كردند. حالا كه فروشگاه ها پارچه هاى ارزان قيمت ترى از مايل ها دور تر مى‌خرند،كارگاه هاى ريسندگى خالى مانده‌اند اما قبلا، وقتى كه من بچه ى كوچكى بودم، همه ى لباس ها از پنبه يا كتان بافته مى‌شدند. هرشب بعد از اينكه پنبه ها از مزرعه برداشت مى‌شدند، فورا جدا شده و رشته‌رشته مى‌شدند. زندگى مامان در گاوسوود گرو نيز اين چنين بود يا بهتر است بگويم مجبور بود اينگونه زندگى كندچون در غير اينصورت سرو كارش با اوليا حضرت مى‌افتاد.
اين كُنده ى درخت! اين كُنده ى لعنتى جايى بود كه مسئول برده ها مى‌ايستاد تا روى كار سياه پو*ست‌ها در زمين نظارت كند. در حالى كه شلاقش كه از چرم گاو بود را مثل مارى كه آمادى ى نيش زدن است به طرف پايين تكان مى‌داد چهار چشمى همه را مى‌پاييد تا به برداشت رديف هاى پنبه‌اى كه در زمين كاشته شده‌بودند، ادامه دهند. اگر كسى كند كار مى‌كرد يا مى‌خواست چند دقيقه استراحت كند، اوخیلی زود مى‌فهميد. اگر آن روز ارباب مارس خانه بود، آن برده فقط كمى با شلاق نوازش مى‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
اما اگر مارس گوسِت در نيو اورلينز بود، شهرى كه همه می‌دانستند خانواده‌ى ديگرش را در آنجا نگه می‌دارد اما كسى جرعت نداشت در اين‌باره حرفى بزند،آنوقت اين شلاق خوردن براى برده ها گران تمام می‌شد . خصوصًا اگر اوليا حضرت از اين قضيه بو مى‌برد. اولياحضرت از اينكه همسرش زن ديگرى براى خودش داشت كه او را با بچه هاى بورشان در نيواورلينز نگه می‌داشت ، اصلا راضى نبود. چراكه اين شهر، يكى از شهر هاى همسايه ى ثروتمند نشينى بود كه مرد هاى پولدار، معشوقه‌ها و فرزندانشان را در آنجا نگه مى‌داشتند و پر بود از دختر‌هاى دو رگه‌ى خيالباف و زن‌هاى خوش‌هيكل با پو*ست‌هاى برنزه كه در خانه هاى مجلل با خدم و حشمشان زندگى مى‌كردند.
به هر حال از آنجايى كه جنگ آقاى لينكون تمام شده، اين روز ها ديگر از آن روش هاى قديمى خبرى نيست. مسئول برده ها و شلاقش،مامان و كارگر هاى مزرعه كه تا چشم كار مى‌كرد همه جا مشغول كار بودند، گاو آهن‌ها، حراج هايى مثل آن حراج‌های فروش برده كه من در آن‌ها اعضاى خانواده‌ام را از دست دادم، همه‌ى اين‌ها تبديل به تصاوير محوى در پس زمينه‌ى ذهنم شده‌اند.
بعضى اوقات وقتى بيدار مى شوم به سرم مى‌زند كه تمام اعضاى خانواده‌ام فقط توهمات ذهن من بوده‌اند و هرگز حقيقت نداشتند.اما سپس سه مهره ى شيشه‌اى كه به گردنم آويزان است را لمس مى‌كنم و به ترتيب اسامى آن‌ها را زمزمه می‌كنم:
_ هاردى در بيگ كريك رفت! با مردى از وود ويل. هِت و جَت...
و همه ى آن ها را نام مى‌برم تا به رُز كوچولو و مارى آنجل و مامان می‌رسم. آن‌ها واقعى بودند. ما واقعًا با هم يك خانواده بوديم. به گذشته ها مى‌نگرم. آن وقت ها يك دختر شش‌ساله بودم و حالا هجده سالم شده اما تفاوت چندانى نكرده‌ام. هنوز به قدرى لاغرم كه انگار يك تكه چوب خشك شده‌ام. مامان هم هميشه به من مى‌گفت:
_ هانى اگه پشت دسته ى جارو وايسى من حتى نمی‌تونم ببينمت
سپس لبخند مى‌زد و صورتم را نوازش كرده و نجوا مى‌كرد:
_ اما تو دختر خوشگلى هستى. هميشه خوشگل بودى.
صدايش را آنقدر از نزديك مى‌شنوم كه انگار با آن سبد سفيد چوبى‌اش پشت سرم ايستاده و خودش را براى رفتن به جاليز پشت اتاقك كوچكمان آماده مى‌كند.
اما همين كه حضورش را حس مى‌كنم،دوباره به سرعت غيب مى‌شود.
_چرا نيومدى؟!
كلماتم در تاريكى شب شناور مى‌شوند:
_ پس چرا نيومدى دنبال بچت مامان؟ تو هیچوقت نمياى.
كنار كُنده ى درخت به زانو مى‌افتم و به دور دست نگاه مى كنم درختان را مى‌بينم كه در حاشيه ى جنگل رشد كرده‌اند و تنه هاى تنومندشان را زير نور ماه در تاريكى و مه پنهان مى‌كنند. يك لحظه خيال می‌كنم كسى را ديده‌ام. شايد يك روح! اول تاتى وقتى شب‌ها در كابين براى ما قصه تعريف مى‌كند مى‌گويد كه مردم زيادى زير خاك گاوسوود دفن شده‌اند.مى‌گويد انسان هاى زيادى در گاوس وود زجركش شده‌اند. خون‌های زیادی ریخته شده و به خاطر همين گاوس وود هميشه پر از روح هاى سرگردان خواهد‌بود.
کد:
اما اگر مارس گوسِت در نيو اورلينز بود، شهرى كه همه می‌دانستند خانواده‌ى ديگرش را در آنجا نگه می‌دارد اما كسى جرعت نداشت در اين‌باره حرفى بزند،آنوقت اين شلاق خوردن براى برده ها گران تمام می‌شد . خصوصًا اگر اوليا حضرت از اين قضيه بو مى‌برد. اولياحضرت از اينكه همسرش زن ديگرى براى خودش داشت كه او را با بچه هاى بورشان در نيواورلينز نگه می‌داشت ، اصلا راضى نبود. چراكه اين شهر، يكى از شهر هاى همسايه ى ثروتمند نشينى بود كه مرد هاى پولدار، معشوقه‌ها و فرزندانشان را در آنجا نگه مى‌داشتند و پر بود از دختر‌هاى دو رگه‌ى خيالباف و زن‌هاى خوش‌هيكل با پو*ست‌هاى برنزه كه در خانه هاى مجلل با خدم و حشمشان زندگى مى‌كردند.
به هر حال از آنجايى كه جنگ آقاى لينكون تمام شده، اين روز ها ديگر از آن روش هاى قديمى خبرى نيست. مسئول برده ها و شلاقش،مامان و كارگر هاى مزرعه كه تا چشم كار مى‌كرد همه جا مشغول كار بودند، گاو آهن‌ها، حراج هايى مثل آن حراج‌های فروش برده كه من در آن‌ها اعضاى خانواده‌ام را از دست دادم، همه‌ى اين‌ها تبديل به تصاوير محوى در پس زمينه‌ى ذهنم شده‌اند.
بعضى اوقات وقتى بيدار مى شوم به سرم مى‌زند كه تمام اعضاى خانواده‌ام فقط توهمات ذهن من بوده‌اند و هرگز حقيقت نداشتند.اما سپس سه مهره ى شيشه‌اى كه به گردنم آويزان است را لمس مى‌كنم و به ترتيب اسامى آن‌ها را زمزمه می‌كنم:
_ هاردى در بيگ كريك رفت! با مردى از وود ويل. هِت و جَت...
و همه ى آن ها را نام مى‌برم تا به رُز كوچولو و مارى آنجل و مامان می‌رسم. آن‌ها واقعى بودند. ما واقعًا با هم يك خانواده بوديم. به گذشته ها مى‌نگرم. آن وقت ها يك دختر شش‌ساله بودم و حالا هجده سالم شده اما تفاوت چندانى نكرده‌ام. هنوز به قدرى لاغرم كه انگار يك تكه چوب خشك شده‌ام. مامان هم هميشه به من مى‌گفت:
_ هانى اگه پشت دسته ى جارو وايسى من حتى نمی‌تونم ببينمت
سپس لبخند مى‌زد و صورتم را نوازش كرده و نجوا مى‌كرد:
_ اما تو دختر خوشگلى هستى. هميشه خوشگل بودى.
صدايش را آنقدر از نزديك مى‌شنوم كه انگار با آن سبد سفيد چوبى‌اش پشت سرم ايستاده و خودش را براى رفتن به جاليز پشت اتاقك كوچكمان آماده مى‌كند.
اما همين كه حضورش را حس مى‌كنم،دوباره به سرعت غيب مى‌شود.
_چرا نيومدى؟!
كلماتم در تاريكى شب شناور مى‌شوند:
_ پس چرا نيومدى دنبال بچت مامان؟ تو هیچوقت نمياى.
كنار كُنده ى درخت به زانو مى‌افتم و به دور دست نگاه مى كنم درختان را مى‌بينم كه در حاشيه ى جنگل رشد كرده‌اند و تنه هاى تنومندشان را زير نور ماه در تاريكى و مه پنهان مى‌كنند. يك لحظه خيال می‌كنم كسى را ديده‌ام. شايد يك روح! اول تاتى وقتى شب‌ها در كابين براى ما قصه تعريف مى‌كند مى‌گويد كه مردم زيادى زير خاك گاوسوود دفن شده‌اند.مى‌گويد انسان هاى زيادى در گاوس وود زجركش شده‌اند. خون‌های زیادی ریخته شده و به خاطر همين گاوس وود هميشه پر از روح هاى سرگردان خواهد‌بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
اسبى به آهستگى شيهه مى‌كشد. يك سوار را در جاده مى‌بينم. سرش را با پارچه‌اى سياه پوشانده و در نور مهتاب از مه عبور مى‌كند.
يعنى مادرم به دنبال من مى‌آيد؟ مى‌آيد تا به من بگويد: تو تقريبا هجده سالت شده هانى چرا رو همون كُنده ى قديمى نشستى؟!
مى‌خواهم پيش او بروم. مى خواهم با او بروم.
يعنى آن سوار ،ارباب است که بعد نجات دادن پسر شرورش از يك دردسر جديد اين موقع شب به خانه برمى‌گردد يا يك روح است كه مى‌خواهد من را بدزدد و در رودخانه بياندازد؟
چشمانم را مى‌بندم و سرم را تكان مى دهم دوباره نگاه مى‌كنم. اما چيزى به جز توده‌ى مه آنجا نيست.
_بچه؟!
صداى تاتى، از دور، نگران به نظر مى‌رسد.
_بچه؟!
مهم نيست چند ساله باشى. اگر تاتى بزرگت كرده باشد تو هميشه براى او يك بچه مى‌مانى. از ميان ما، حتى آن هايى كه بزرگ شده و از اينجا رفته‌اند، اگر براى ملاقات بیایند،"بچه" صدا مى‌شوند.
گوش‌هايم را تيز و دهانم را باز مى‌كنم تا به او پاسخ دهم اما نمى‌توانم.
يك نفر آنجاست. يك زن كنار ستون هاى سفيد و بلند دروازه ى گاوسوود ايستاده است. صداى ناله از چوب‌هاى درختان بلوط بر مى‌خيزد. گويا از وارد شدن اين زن به مزرعه نگرانند. شاخه ى كوچكى به روسرى‌اش گير مى‌كند و موهاى سياه بلندش بيرون مى‌ريزد. با ناباورى مى‌گويم:
_ما...مامان!
تاتى دوباره زمزمه مى‌كند:
_بچه! اونجايى؟!
مى‌شنوم كه به طرفم مى‌دود. حالا كه من را پيدا كرده صداى گام هايش سريع تر شده‌است.
_مامان رو مى‌بينم! داره مياد.
_دارى خواب مى‌بينى عزيزم.
انگشت هاى زبر تاتى دستانم را به آرامى نوازش مى‌كند. اما فاصله‌اش را با من حفظ مى‌كند چون بعضى وقت‌ها خواب‌هايم با جنگ و دعوا تمام می‌شود و درحالی بيدار می‌شوم كه به جِپ لاچ لگد مى‎زنم يا به دست او كه بازويم را گرفته چنگ مى‌اندازم.
_بچه! همه چيز مرتبه.فقط تو خواب راه رفتى. حالا بيدار شو. مامان اينجا نيست ولى اول تاتى اينجاست. جات امنه.
دوباره به ورودى مزرعه نگاه مى‌كنم، به جاى خالى آن زن نگاه مى‌كنم. او رفته است و هر چه نگاه مى‌كنم فايده‌اى ندارد. ديگر نمى‌توانم او را ببينم.
_حالا! بيدار شو بچه.
در نور مهتاب پو*ست قهوه‌اى صورت تاتى مثل يك تكه از چوب درخت سرو كه در آب خيس خورده باشد، به قرمزى مى‌زند. پو*ست تيره ى صورتش با موهاى نقره اى كه از زير روسرى كه دور سرش پيچيده بيرون زده، تضاد زيادى دارد. شالش را از روى شانه ى خودش برمی‌دارد و آن را دور من مى‌پيچد.
_اين بيرون تو اين سرما ذات الريه مى‌گيرى! فك كردى اگه همچين مريضيی بگيريم ما رو نگه مى‌دارن؟ اونوقت جيسون بدون تو چيكار كنه؟
و با چوب دستى آش به من سقلمه* مى‌زند.
حوصله‌اش را ندارم. تنها چيزى كه او مى‌خواهد اين است كه من با جيسون ازدواج كنم. وقتى قرارداد ده ساله اش با ارباب تمام شود بايد كسانى را داشته باشد كه براى چرخاندن مزرعه به آن ها تكيه كند.
حالا فقط يك فصل از آن قرارداد مانده و تنها كسانى كه از بين بچه هايى كه بزرگ كرده بود مانده اند، فقط من و جيسون و برادردوقلويش ،جان، هستیم.


*سقلمه: ضربه ی کوچک و خفیفی که معمولا برای شوخی به شخصی وارد می شود
کد:
اسبى به آهستگى شيهه مى‌كشد. يك سوار را در جاده مى‌بينم. سرش را با پارچه‌اى سياه پوشانده و در نور مهتاب از مه عبور مى‌كند.
يعنى مادرم به دنبال من مى‌آيد؟ مى‌آيد تا به من بگويد: تو تقريبا هجده سالت شده هانى چرا رو همون كُنده ى قديمى نشستى؟!
مى‌خواهم پيش او بروم. مى خواهم با او بروم.
يعنى آن سوار ،ارباب است که بعد نجات دادن پسر شرورش از يك دردسر جديد اين موقع شب به خانه برمى‌گردد يا يك روح است كه مى‌خواهد من را بدزدد و در رودخانه بياندازد؟
چشمانم را مى‌بندم و سرم را تكان مى دهم دوباره نگاه مى‌كنم. اما چيزى به جز توده‌ى مه آنجا نيست.
_بچه؟!
صداى تاتى، از دور، نگران به نظر مى‌رسد.
_بچه؟!
مهم نيست چند ساله باشى. اگر تاتى بزرگت كرده باشد تو هميشه براى او يك بچه مى‌مانى. از ميان ما، حتى آن هايى كه بزرگ شده و از اينجا رفته‌اند، اگر براى ملاقات بیایند،"بچه" صدا مى‌شوند.
گوش‌هايم را تيز و دهانم را باز مى‌كنم تا به او پاسخ دهم اما نمى‌توانم.
يك نفر آنجاست. يك زن كنار ستون هاى سفيد و بلند دروازه ى گاوسوود ايستاده است. صداى ناله از چوب‌هاى درختان بلوط بر مى‌خيزد. گويا از وارد شدن اين زن به مزرعه نگرانند. شاخه ى كوچكى به روسرى‌اش گير مى‌كند و موهاى سياه بلندش بيرون مى‌ريزد. با ناباورى مى‌گويم:
_ما...مامان!
تاتى دوباره زمزمه مى‌كند:
_بچه! اونجايى؟!
مى‌شنوم كه به طرفم مى‌دود. حالا كه من را پيدا كرده صداى گام هايش سريع تر شده‌است.
_مامان رو مى‌بينم! داره مياد.
_دارى خواب مى‌بينى عزيزم.
انگشت هاى زبر تاتى دستانم را به آرامى نوازش مى‌كند. اما فاصله‌اش را با من حفظ مى‌كند چون بعضى وقت‌ها خواب‌هايم با جنگ و دعوا تمام می‌شود و درحالی بيدار می‌شوم كه به جِپ لاچ لگد مى‎زنم يا به دست او كه بازويم را گرفته چنگ مى‌اندازم.
_بچه! همه چيز مرتبه.فقط تو خواب راه رفتى. حالا بيدار شو. مامان اينجا نيست ولى اول تاتى اينجاست. جات امنه.
دوباره به ورودى مزرعه نگاه مى‌كنم، به جاى خالى آن زن نگاه مى‌كنم. او رفته است و هر چه نگاه مى‌كنم فايده‌اى ندارد. ديگر نمى‌توانم او را ببينم.
_حالا! بيدار شو بچه.
در نور مهتاب پو*ست قهوه‌اى صورت تاتى مثل يك تكه از چوب درخت سرو كه در آب خيس خورده باشد، به قرمزى مى‌زند. پو*ست تيره ى صورتش با موهاى نقره اى كه از زير روسرى كه دور سرش پيچيده بيرون زده، تضاد زيادى دارد. شالش را از روى شانه ى خودش برمی‌دارد و آن را دور من مى‌پيچد.
_اين بيرون تو اين سرما ذات الريه مى‌گيرى! فك كردى اگه همچين مريضيی بگيريم ما رو نگه مى‌دارن؟ اونوقت جيسون بدون تو چيكار كنه؟
و با چوب دستى آش به من سقلمه* مى‌زند.
حوصله‌اش را ندارم. تنها چيزى كه او مى‌خواهد اين است كه من با جيسون ازدواج كنم. وقتى قرارداد ده ساله اش با ارباب تمام شود بايد كسانى را داشته باشد كه براى چرخاندن مزرعه به آن ها تكيه كند.
حالا فقط يك فصل از آن قرارداد مانده و تنها كسانى كه از بين بچه هايى كه بزرگ كرده بود مانده اند، فقط من و جيسون و برادردوقلويش ،جان، هستیم.


*سقلمه: ضربه ی کوچک و خفیفی که معمولا برای شوخی به شخصی وارد می شود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
ولى من و جيسون؟! ما مثل خواهر و برادر در خانه‌ى تاتى بزرگ شديم و برايم سخت است كه بخواهم از ديد ديگرى به او نگاه كنم. ولى جيسون پسر بسيار خوبى است صادق و سخت كوش است،هرچند او و برادرش هر دو ، كمى كند ذهن به دنيا آمدند.در حالى كه تاتى به زور من را از كُنده ى درخت دور مى‌كند مى‌گويم:
_ولى من خواب نمى‌بينم!
_لعنت بر شيطون! باشه خواب نمى‌بينى. حالا همين الان برگرد تو تختت فردا كلى كار داريم. اين دفعه بايد پاهاتو ببندم به تخت. هرشب با تو همين بدبختى رو دارم این اواخر خيلى بدتر شدى. همش تو خواب راه می‌رى. حتى از وقتى بچه بودى بدخواب تر شدى.
با ياداورى روزهايى كه با صداى جيغ اوليا حضرت كه ملاقه ى آشپزخانه يا شلاق اسب يا چنين چيزی را در دستش گرفته‌بود ،كنار تخت بانو لاويانا از خواب مى‌پريدم، ناخودآگاه به بازوى تاتى چنگ مى‌اندازم.
_هيشش! آروم باش. دست خودت نيست!
نيشگون كوچكى از پشت بازويم گرفته و ادامه می‌دهد:
_ اينكار رو بكن ! روزاى جديد تو راهه و كاراى زيادى هست كه باید انجام بدى. هرازگاهى خودت رو نيشگون بگير تا مطمئن بشى كه بيدارى اينجورى در امان ميمونى.
كارى كه مى‌گويد را مى‌كنم و سپس روى سينه‌ام يك صليب مى‌كشم. تاتى هم همين كار را مى‌كند. و هر دو زمزمه مى‌كنيم:
_پدر،پسر، روح القدس، ما را هدايت و حفاظت كن. تا ابد از پيش رو و پشت سر، حافظ ما باش. تا ابد! آمين.
بنابراين ديگر مجبور نیستم به پشت سرم نگاه كنم تا مطمئن شوم كه روحى تعقيبم نمى‌كند. كه اگر زمين بخورم، هيچ هيولاى تاريكى من را نمى‌بلعد، اما با اين حال باز هم نگاهى مى‌اندازم. جاده را از نظر مى‌گذرانم. تمام بدنم يخ كرده.
با توقف ناگهانى من، تاتى به سمتم بازمى‌گردد:
_چيكار مى كنى پس؟!
آهسته زير ل*ب نجوا مى كنم:
_ من خواب نمى‌ديدم!... من داشتم اونو مى‌ديدم
و با دستان لرزانم به او اشاره مى‌كنم.

*****


"قسمتی از روزنامه ى ساوت وسترن"

دوستان گمشده

براى منتشر كردن نامه ى مشتركين هزينه اى دريافت نمی‌شود اما سايرين بايد پنجاه سنت بپردازند. از روحانيان درخواست مى‌شود تقاضا های زیر را در موعظه هاى خود بخوانند و از طريق ارسال نامه مكان هركدام از اين دوستان را به ساوت‌وسترن گزارش كنند تا اين دوستان بتوانند دوباره يكديگر را ملاقات كنند.
***
ويراستار عزيز! مى‌خواستم جوياى زنى به نام كارولين شوم كه به مردى از ايالت چروكى در كشور هند به نام جان هاوكين معروف به"اسميت " تعلق داشت. اسميت او را در تگزاس خريد اما دوباره او را فروخت.

تمام خانواده ى او پيش از آنكه متفرق شوند متعلق به خاندان دِلانو بودند. اسم مادرش لِتا و اسم پدرش ساموِل مِلتون بوده‌است. اسم فرزندانش آمِريتا، سوزان ،ايسو ، آنجلينا، جاكوب ،اوليور، اميلى و ايساك است اگر هر يك از شما خوانندگان خبرى از چنين فردى شنيده‌ايد مايه ى خوشحالى است كه به خواهر نگران او نامه بفرستيد. آدرس: منطقه ى آزاد كانس كد پستى:94

٢٤آگوست ١٨٨٠


پایان فصل اول
با تشکر از دوستان عزیزی که برام کامنت میزارن
حتما متوجه شدین که روند پست گذاری سریع تر شده ممنون که بهم انگیزه میدین^-^

فقط من الان چک کردم و دیدم تاریخی که اول فصل اول نوشته شده بود رو یادم رفته بوده بزنم به خاطر همین اون پست رو (فک کنم پست سه بود) ویرایش زدم همونطور که از سیر داستان احتمالا فهمیدین فصل اول از زبان هانی گوست وقتی که به لوسیانا برگشته بود روایت شده بود که برای سال 1875 بود
تاریخ روزنامه ای که در آخر فصل قرار داره برای سال1880 هست و فصل دوم از زبان راوی دیگری در سال1987 روایت میشه
فقط خواستم به کسانی که دنبال میکنن یه دید کلی از سیر زمانیی که داستان در بستر اون روایت شده بدم
امیدوارم که مفید بوده باشه:))
کد:
ولى من و جيسون؟! ما مثل خواهر و برادر در خانه‌ى تاتى بزرگ شديم و برايم سخت است كه بخواهم از ديد ديگرى به او نگاه كنم. ولى جيسون پسر بسيار خوبى است صادق و سخت كوش است،هرچند او و برادرش هر دو ، كمى كند ذهن به دنيا آمدند.در حالى كه تاتى به زور من را از كُنده ى درخت دور مى‌كند مى‌گويم:
_ولى من خواب نمى‌بينم!
_لعنت بر شيطون! باشه خواب نمى‌بينى. حالا همين الان برگرد تو تختت فردا كلى كار داريم. اين دفعه بايد پاهاتو ببندم به تخت. هرشب با تو همين بدبختى رو دارم این اواخر خيلى بدتر شدى. همش تو خواب راه می‌رى. حتى از وقتى بچه بودى بدخواب تر شدى.
با ياداورى روزهايى كه با صداى جيغ اوليا حضرت كه ملاقه ى آشپزخانه يا شلاق اسب يا چنين چيزی را در دستش گرفته‌بود ،كنار تخت بانو لاويانا از خواب مى‌پريدم، ناخودآگاه به بازوى تاتى چنگ مى‌اندازم.
_هيشش! آروم باش. دست خودت نيست!
نيشگون كوچكى از پشت بازويم گرفته و ادامه می‌دهد:
_ اينكار رو بكن ! روزاى جديد تو راهه و كاراى زيادى هست كه باید انجام بدى. هرازگاهى خودت رو نيشگون بگير تا مطمئن بشى كه بيدارى اينجورى در امان ميمونى.
كارى كه مى‌گويد را مى‌كنم و سپس روى سينه‌ام يك صليب مى‌كشم. تاتى هم همين كار را مى‌كند. و هر دو زمزمه مى‌كنيم:
_پدر،پسر، روح القدس، ما را هدايت و حفاظت كن. تا ابد از پيش رو و پشت سر، حافظ ما باش. تا ابد! آمين.
بنابراين ديگر مجبور نیستم به پشت سرم نگاه كنم تا مطمئن شوم كه روحى تعقيبم نمى‌كند. كه اگر زمين بخورم، هيچ هيولاى تاريكى من را نمى‌بلعد، اما با اين حال باز هم نگاهى مى‌اندازم. جاده را از نظر مى‌گذرانم. تمام بدنم يخ كرده.
با توقف ناگهانى من، تاتى به سمتم بازمى‌گردد:
_چيكار مى كنى پس؟!
آهسته زير ل*ب نجوا مى كنم:
_ من خواب نمى‌ديدم!... من داشتم اونو مى‌ديدم
و با دستان لرزانم به او اشاره مى‌كنم.

*****

"قسمتی از روزنامه ى ساوت وسترن"

دوستان گمشده

براى منتشر كردن نامه ى مشتركين هزينه اى دريافت نمی‌شود اما سايرين بايد پنجاه سنت بپردازند. از روحانيان درخواست مى‌شود تقاضا های زیر را در موعظه هاى خود بخوانند و از طريق ارسال نامه مكان هركدام از اين دوستان را به ساوت‌وسترن گزارش كنند تا اين دوستان بتوانند دوباره يكديگر را ملاقات كنند.
***
ويراستار عزيز! مى‌خواستم جوياى زنى به نام كارولين شوم كه به مردى از ايالت چروكى در كشور هند به نام جان هاوكين معروف به"اسميت " تعلق داشت. اسميت او را در تگزاس خريد اما دوباره او را فروخت.
تمام خانواده ى او پيش از آنكه متفرق شوند متعلق به خاندان دِلانو بودند. اسم مادرش لِتا و اسم پدرش ساموِل مِلتون بوده‌است. اسم فرزندانش آمِريتا، سوزان ،ايسو ، آنجلينا، جاكوب ،اوليور، اميلى و ايساك است اگر هر يك از شما خوانندگان خبرى از چنين فردى شنيده‌ايد مايه ى خوشحالى است كه به خواهر نگران او نامه بفرستيد. آدرس: منطقه ى آزاد كانس كد پستى:94

٢٤آگوست ١٨٨٠
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
فصل دوم
بندتا سيلوا_١٩٨٧ آگوستینا،لوسیانا
راننده‌ى كاميون بوق كشدارى مى‌زند. صداى جيغ ترمز در مى‌آيد. لاستيك‌ها روى آسفالت رد مى‌اندازند. ميل‌گردهايى كه كاميون بار زده كم‌كم روى حفاظ‌ها و بند‌هاى گريسى و پلاستيكى سنگينى مى‌كند. همين‌كه كاميون به طرف تقاطع ليز مى‌خورد، يكى از تسمه‌ها پاره مى‌شود و در هوا شناور مى‌ماند.
تك تك عضلات بدنم منقبض مى‌شود. خودم را براى ضربه آماده مى‌كنم. چند لحظه تصور مى‌كنم كه بعد از تصادف از ماشين قراضه و زنگ‌زده‌ام چه باقى می‌ماند.
كاميون چند لحظه پيش اصلا آنجا نبود. قسم می‌خورم آنجا نبود . اصلا معلوم نيست از كجا پيدايش شد.
وقت پر كردن فرم استخدام در بخش تماس‌هاى اضطرارى شماره‌ى چه كسى را نوشتم؟
به خاطر مى آورم كه نوك خودكارم را بى آنكه چيزى بنويسم از روى جاى خالى گذراندم. سكوت و ترديد دلهره آورم برای پاسخ دادن به این سوال به طرز دردناكى طعنه آميز است. شايد اصلا در آن قسمت از فرم چيزى ننوشتم!
دنيا با تمام جزئياتش از برابر ديدگانم مى‌گذرد. پليس مدرسه كه زن چهارشانه اى با موهاى جوگندمى است و تابلوى ايست را در دست گرفته، بچه هاى همراهش كه با چشمان گرد شده در تقاطع خشكشان زده ، چند كتاب از دست يكى از پسر ها ليز مى‌خورد ، چندبار در هوا غلت مى‌خورد و در خيابان مى‌افتد. پسرك تلو تلو مى خورد، دستانش را ب طرف كتاب‌ها دراز مى‌كند و سپس پشت سپر كاميون ناپديد مى‌شود.
_نه نه نه تورو خدا نه!
دندان‌هايم به هم مى‌خورد ، چشمانم را مى‌بندم ، صورتم را بر مى‌گردانم، فرمان را به شدت مى‌پيچانم و محكم تر روى ترمز می‌زنم اما ماشين همچنان ليز مى‌خورد.
ماشين‌ها به هم مى‌خورند همه چيز در هم می‌پیچد. چرخ هاى جلوى ماشين به چيزى مى‌خورد و سپس به عقب پرت مى‌شوم. سرم اول به پنجره و بعد به سقف ماشين اصابت مى‌كند.
_نه نه!
ماشين به جدول مى‌خورد. از روى آن عبور مى‌كند و سپس مى‌ايستد. موتور ماشين غرش مى‌كند و دود لاستيك ماشين را پر مى‌كند. به خودم مى‌گويم:
_تكون بخور. يه كارى بكن.
آن پسر نحيف و كوچك را در خيابان به ياد مى‌آورم. گرمكن قرمزى كه پوشيده براى هواى امروز زيادى گرم به نظر مى‌رسد تى شرت آبى رنگ رنگ و رو رفته ى گشادى به تن دارد.پوستش قهوه‌اى تيره است و انگار نور اميد از چشمان درست تيره اش رخت بسته. اين پسر بچه ديروز هم با آن موهاى تراشيده شده و مژگان بلندش در حياط خالى مدرسه توجه من را به خودش جلب كرده‌بود. وقتى بچه هاى بزرگتر برنامه ى درسى جديدشان را گرفته بودند و براى انجام كارهايى كه معمولا بچه هاى لوسيانا در آخرين روزهاى تابستان انجام مى‌دهند، متفرق شده بودند، تنهاى تنها كنار بلوك هاى سيمانى حفاظ مدرسه نشسته بود.
از يكى از معلم‌هاى افاده‌اى كه چند بار در راهرو وقتى من را ديده‌بود جورى كه انگار بوى بدى مى‌دهم راهش را كج كرده‌بود پرسيدم:
_ اون آقا كوچولو حالش ميزونه؟! منتظر كسيه؟
و او بى‌حوصله جواب داد:
_كسى چه می‌دونه؟ خودش راه خونه رو بلده.
به زمان حال برمی‌گردم. مزه ى آهنى خون را ته گلويم حس مى‌كنم. احتمالا زبانم را گ*از گرفته‌ام.
کد:
فصل دوم
بندتا سيلوا_١٩٨٧ آگوستینا،لوسیانا
راننده‌ى كاميون بوق كشدارى مى‌زند. صداى جيغ ترمز در مى‌آيد. لاستيك‌ها روى آسفالت رد مى‌اندازند. ميل‌گردهايى كه كاميون بار زده كم‌كم روى حفاظ‌ها و بند‌هاى گريسى و پلاستيكى سنگينى مى‌كند. همين‌كه كاميون به طرف تقاطع ليز مى‌خورد، يكى از تسمه‌ها پاره مى‌شود و در هوا شناور مى‌ماند.
تك تك عضلات بدنم منقبض مى‌شود. خودم را براى ضربه آماده مى‌كنم. چند لحظه تصور مى‌كنم كه بعد از تصادف از ماشين قراضه و زنگ‌زده‌ام چه باقى می‌ماند.
كاميون چند لحظه پيش اصلا آنجا نبود. قسم می‌خورم آنجا نبود . اصلا معلوم نيست از كجا پيدايش شد.
وقت پر كردن فرم استخدام در بخش تماس‌هاى اضطرارى شماره‌ى چه كسى را نوشتم؟
به خاطر مى آورم كه نوك خودكارم را بى آنكه چيزى بنويسم از روى جاى خالى گذراندم. سكوت و ترديد دلهره آورم برای پاسخ دادن به این سوال به طرز دردناكى طعنه آميز است. شايد اصلا در آن قسمت از فرم چيزى ننوشتم!
دنيا با تمام جزئياتش از برابر ديدگانم مى‌گذرد. پليس مدرسه كه زن چهارشانه اى با موهاى جوگندمى است و تابلوى ايست را در دست گرفته، بچه هاى همراهش كه با چشمان گرد شده در تقاطع خشكشان زده ، چند كتاب از دست يكى از پسر ها ليز مى‌خورد ، چندبار در هوا غلت مى‌خورد و در خيابان مى‌افتد. پسرك تلو تلو مى خورد، دستانش را ب طرف كتاب‌ها دراز مى‌كند و سپس پشت سپر كاميون ناپديد مى‌شود.
_نه نه نه تورو خدا نه!
دندان‌هايم به هم مى‌خورد ، چشمانم را مى‌بندم ، صورتم را بر مى‌گردانم، فرمان را به شدت مى‌پيچانم و محكم تر روى ترمز می‌زنم اما ماشين همچنان ليز مى‌خورد.
ماشين‌ها به هم مى‌خورند همه چيز در هم می‌پیچد. چرخ هاى جلوى ماشين به چيزى مى‌خورد و سپس به عقب پرت مى‌شوم. سرم اول به پنجره و بعد به سقف ماشين اصابت مى‌كند.
_نه نه!
ماشين به جدول مى‌خورد. از روى آن عبور مى‌كند و سپس مى‌ايستد. موتور ماشين غرش مى‌كند و دود لاستيك ماشين را پر مى‌كند. به خودم مى‌گويم:
_تكون بخور. يه كارى بكن.
آن پسر نحيف و كوچك را در خيابان به ياد مى‌آورم. گرمكن قرمزى كه پوشيده براى هواى امروز زيادى گرم به نظر مى‌رسد تى شرت آبى رنگ رنگ و رو رفته ى گشادى به تن دارد.پوستش قهوه‌اى تيره است و انگار نور اميد از چشمان درست تيره اش رخت بسته. اين پسر بچه ديروز هم با آن موهاى تراشيده شده و مژگان بلندش در حياط خالى مدرسه توجه من را به خودش جلب كرده‌بود. وقتى بچه هاى بزرگتر برنامه ى درسى جديدشان را گرفته بودند و براى انجام كارهايى كه معمولا بچه هاى لوسيانا در آخرين روزهاى تابستان انجام مى‌دهند، متفرق شده بودند، تنهاى تنها كنار بلوك هاى سيمانى حفاظ مدرسه نشسته بود.
از يكى از معلم‌هاى افاده‌اى كه چند بار در راهرو وقتى من را ديده‌بود جورى كه انگار بوى بدى مى‌دهم راهش را كج كرده‌بود پرسيدم:
_ اون آقا كوچولو حالش ميزونه؟! منتظر كسيه؟
و او بى‌حوصله جواب داد:
_كسى چه می‌دونه؟ خودش راه خونه رو بلده.
به زمان حال برمی‌گردم. مزه ى آهنى خون را ته گلويم حس مى‌كنم. احتمالا زبانم را گ*از گرفته‌ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
صداى آژير يا جيغ و داد نمى‌آيد. هيچ كس سر ديگرى فرياد نمى‌زند كه با ٩١٩ تماس بگير.
دنده را خلاص مى‌كنم و چكش اضطرارى را بر مى‌دارم، كمربند ايمنى را باز مى‌كنم، جايم را محكم مى‌كنم، دسته‌ى چكش را در دست مى‌فشارم و آنقدر به در ضربه مى‌زنم كه بالاخره باز مى‌شود .خودم را به خيابان مى‌اندازم و مى‌فهمم كه پاها و ران هايم كمى بى‌حس شده. صداى پليس مدرسه را مى‌شنوم كه پسر بچه را شماتت مى‌كند:
_من بهت چى گفتم؟!
البته صداى فريادش در برابر صداى تپش قلب من خيلى هم آهسته تر و بى حال تر است. در حالى كه دستانش را به كمرش زده و عرض خيابان را طى مى‌كند تكرار مى كند:
_بهت چى گفتم؟!
قبل از هر چيز به تقاطع نگاه مى‌كنم.كتاب هاى له شده، ظرف غذا، يك قمقمه، ...همين! خداروشكر! كسى آسيب نديده. هيچ بچه‌اى آسيب نديده. پسربچه كنار جدول خيابان ايستاده‌است. دخترى كه شاید خواهر بزرگترش است و سيزده_چهارده ساله به نظر مى‌‌رسد، او را در آ*غ*و*ش مى‌كشد و او [كه به نسبت قد كوتاه تر است] مجبور مى‌شود روى پنجه‌اش بايستد. زخم بزرگى از زير حاشيه‌ى آستين لباس پسرك خودنمايى مى‌كند. پليس مدرسه با كف دست محكم روى تابلو كه كلمه‌ى "ايست" روى آن نوشته شده مى‌زند. سپس تابلو را تا فاصله ى چند اينچى صورت پسرك جلو مى‌برد. پسربچه شانه‌اش را به نشانه‌ى فهميدن بالا مى‌اندازد به نظر مى‌رسد بيشتر از آنكه ترسيده باشد، گيج است. اصلا مى‌داند چه خطرى را از سر گذرانده؟! دختر نوجوانى كه احتمالا جانش را نجات داده،بيشتر از همه بستوه آمده‌است:
_احمق! مراقب كاميونا باش!
پسرك را به طرف پياده رو هل مى‌دهد.سپس دستى به شلوار جينش مى‌کشد و موهاى بلند تيره‌ى بافته شده‌اش ،كه با كش مهره‌دار قرمز رنگى بسته شده را پشت سرش مى‌اندازد ، نگاه گذرايى به تقاطع مى‌اندازد و چند لحظه به شيئى كه وسط خيابان افتاده و كم كم مى‌فهمم قسمتى از سپر ماشين خودم است، خيره مى‌شود. همه چيز دوباره مثل يك صبح عادى مى‌شود. خوشبختانه پسر بچه اى را زيرنگرفته‌ام و فقط خسارت مالى به بار آورده‌ام. يك سانحه‌ى كوچك!
راننده ى كاميون باربر و من ، مى‌توانستيم فقط كارت بيمه‌ى ماشين هايمان را به هم بدهيم_ اميدوارم اينكه كارت من تاريخش گذشته،اشكالى در كار ايجاد نكند_ و سپس روز ادامه پيدا مى‌كند. راننده ى كاميون اگر بيشتر از من مقصر نباشد، به اندازه ى من مقصر است چون او بود كه بى‌احتياط وارد تقاطع شد. بيمه اش حتما هزيمه ى خسارت را مى‌دهد .البته براى من كه حتى از پس هزينه ى ماليات هم برنمى‌آيم جاى شكرش باقى است. آن هم حالا كه به خاطر اجاره كردن يك خانه‌ى نقلى و ارزان قيمت و پرداخت هزينه‌ى بار كه با دوستى كه به فلوريدا مى رفت شريك شده‌بودم ، تا خرخره در قسط فرو رفته‌ام.
صدای جیغ چرخ‌های کامیون من را غافلگیر می‌کند. به خودم که می‌آیم کامیون باربر پایین آزادراه از ديدم محو می‌شود. از چند یارد عقب تر دنبالش می‌دوم و فریاد می‌زنم:
_ هی! هی! وایسا برگرد!



کامنتاتون کوش؟Top:6hp
کد:
صداى آژير يا جيغ و داد نمى‌آيد. هيچ كس سر ديگرى فرياد نمى‌زند كه با ٩١٩ تماس بگير.
دنده را خلاص مى‌كنم و چكش اضطرارى را بر مى‌دارم، كمربند ايمنى را باز مى‌كنم، جايم را محكم مى‌كنم، دسته‌ى چكش را در دست مى‌فشارم و آنقدر به در ضربه مى‌زنم كه بالاخره باز مى‌شود .خودم را به خيابان مى‌اندازم و مى‌فهمم كه پاها و ران هايم كمى بى‌حس شده. صداى پليس مدرسه را مى‌شنوم كه پسر بچه را شماتت مى‌كند:
_من بهت چى گفتم؟!
البته صداى فريادش در برابر صداى تپش قلب من خيلى هم آهسته تر و بى حال تر است. در حالى كه دستانش را به كمرش زده و عرض خيابان را طى مى‌كند تكرار مى كند:
_بهت چى گفتم؟!
قبل از هر چيز به تقاطع نگاه مى‌كنم.كتاب هاى له شده، ظرف غذا، يك قمقمه، ...همين! خداروشكر! كسى آسيب نديده. هيچ بچه‌اى آسيب نديده. پسربچه كنار جدول خيابان ايستاده‌است. دخترى كه شاید خواهر بزرگترش است و سيزده_چهارده ساله به نظر مى‌‌رسد، او را در آ*غ*و*ش مى‌كشد و او [كه به نسبت قد كوتاه تر است] مجبور مى‌شود روى پنجه‌اش بايستد. زخم بزرگى از زير حاشيه‌ى آستين لباس پسرك خودنمايى مى‌كند. پليس مدرسه با كف دست محكم روى تابلو كه كلمه‌ى "ايست" روى آن نوشته شده مى‌زند. سپس تابلو را تا فاصله ى چند اينچى صورت پسرك جلو مى‌برد. پسربچه شانه‌اش را به نشانه‌ى فهميدن بالا مى‌اندازد به نظر مى‌رسد بيشتر از آنكه ترسيده باشد، گيج است. اصلا مى‌داند چه خطرى را از سر گذرانده؟! دختر نوجوانى كه احتمالا جانش را نجات داده،بيشتر از همه بستوه آمده‌است:
_احمق! مراقب كاميونا باش!
پسرك را به طرف پياده رو هل مى‌دهد.سپس دستى به شلوار جينش مى‌کشد و موهاى بلند تيره‌ى بافته شده‌اش ،كه با كش مهره‌دار قرمز رنگى بسته شده را پشت سرش مى‌اندازد ، نگاه گذرايى به تقاطع مى‌اندازد و چند لحظه به شيئى كه وسط خيابان افتاده و كم كم مى‌فهمم قسمتى از سپر ماشين خودم است، خيره مى‌شود. همه چيز دوباره مثل يك صبح عادى مى‌شود. خوشبختانه پسر بچه اى را زيرنگرفته‌ام و فقط خسارت مالى به بار آورده‌ام. يك سانحه‌ى كوچك!
راننده ى كاميون باربر و من ، مى‌توانستيم فقط كارت بيمه‌ى ماشين هايمان را به هم بدهيم_ اميدوارم اينكه كارت من تاريخش گذشته،اشكالى در كار ايجاد نكند_ و سپس روز ادامه پيدا مى‌كند. راننده ى كاميون اگر بيشتر از من مقصر نباشد، به اندازه ى من مقصر است چون او بود كه بى‌احتياط وارد تقاطع شد. بيمه اش حتما هزيمه ى خسارت را مى‌دهد .البته براى من كه حتى از پس هزينه ى ماليات هم برنمى‌آيم جاى شكرش باقى است. آن هم حالا كه به خاطر اجاره كردن يك خانه‌ى نقلى و ارزان قيمت و پرداخت هزينه‌ى بار كه با دوستى كه به فلوريدا مى رفت شريك شده‌بودم ، تا خرخره در قسط فرو رفته‌ام.
صدای جیغ چرخ‌های کامیون من را غافلگیر می‌کند. به خودم که می‌آیم کامیون باربر پایین آزادراه از ديدم محو می‌شود. از چند یارد عقب تر دنبالش می‌دوم و فریاد می‌زنم:
_ هی! هی! وایسا برگرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
تعقيب و گريز بى‌فايده است. او توقف نمى‌كند. سنگ فرش خيابان از شدت رطوبت هواى روز تابستانى لوسياناى جنوبى، خيس شده است. من كفش‌هاى صندل و دامن كوتاه پوشيده‌ام و بلوزم كه با دقت تمام روى كارتن هاى اسباب كشى آن‌را اتو كرده بودم، حالا به تنم چسبيده است.
يك خودروى باكلاس اس يو وى از مقابلم رد مى‌شود. سر راننده كه موهاى بلند پرپشت دارد به طرفم مى‌چرخد. محتويات معده ام زير و رو مى‌شود. او را از روز مصاحبه‌ى كارى‌ام به ياد دارم.يكى از اعضاى كادر مدرسه است.خودش من را در مصاحبه پذيرفته ،و استخدام كرد. فهميدن اينكه من اولين و بهترين انتخاب او يا فرد ديگرى براى گرفتن اين شغل نبودم، خيلى سخت نبود. خصوصًا كه همه مى‌دانستند، آمدن من به اين شهر دورافتاده فقط به دليل گذراندن دوران كاراموزى است كه در تعهد نامه‌ى تدريسم درج شده.
خودم را با اين جمله‌ى معروف آدم هاى تنها كه" تا وقتى امتحانش نكنى نمی‌تونى قضاوت كنى" دلدارى مى‌دهم. مثل دوره ى كودكى كه وقت خواندن سرود عقب گرد مى كردم، به عقب مى‌چرخم و به طرف مدرسه برمى‌گردم. زندگى بطور عجيبى جريان دارد. انگار كه هيچ اتفاق خاصى نيافتاده. ماشين ها در تردد هستند. پليس مدرسه كارش را انجام مى دهد و به طرز كنايه آميزى من را ناديده مى‌گيرد.
يك اتوبوس مدرسه در تقاطع مى‌پيچد. ضايعات از كف خيابان جمع شده‌اند. _هرچند نمى‌دانم چه كسى آن ها را جمع كرده _ و راننده‌هاى ديگر ، بدون هيچ شكايتى ماشين من را دور مى‌زنند تا به سرپايينى جلوى مدرسه برسند.
پايين پياده رو، همان دختر ناجى كه احتمالا هجده يا نوزده سالش است _ من هنوز در تخمين سن افراد از روى ظاهرشان به قدر كافى ماهر نيستم _ هنوز هم حواسش به آن پسر بچه هست. همانطور كه پسربچه را به دنبال خودش مى‌كشد مهره هاى قرمز كش سرش روى لباس سياهش عقب و جلو مى‌روند. آنطور كه از چهره اش پيداست پسربچه را مقصر نمى‌داند. اما به خوبى مى‌داند كه بهتر است او را از اينجا دور كند.كتاب ها و قمقمه ى پسرك را با يكى از دستانش ب*غ*ل كرده و ظرف غذاى له شده از انگشت وسطش آويزان است. دور تا دور ماشينم مى‌چرخم.بعد از اينكه يك دور صح*نه ى تصادف را برانداز مى‌كنم، تصميم مى گيرم همان كارى را بكنم كه همه انجام مى‌دهند! كه به روزم ادامه دهم."فكر كن چه اتفاقات بدتر ديگرى مى‌توانست بيافتد؟" و احتمالات را در ذهنم رديف مى‌كنم.
و بدين صورت نخستين روز تدريس من رسما آغاز مى‌شود.
زنگ چهارم ، به نظر مى‌رسد اين تلقين ذهنى كه" اتفاقات بدترى مى توانست رخ دهد" هم ديگر كارساز نيست. من حسابى گيج و افسرده شده‌ام. و از همه بدتر حس مى كنم كه با در و ديوار حرف مى‌زنم. دانش‌آموزانم ، كه از كلاس هفتم تا دوازدهم هستند، كاملا بيروح،ناراحت، خوابالود، بدخلق و سركش هستند. زبان بدنشان تنها نشانگر يك چيز است و آن هم اینکه مى خواهند هر چه زودتر از شر من خلاص شوند.
کد:
تعقيب و گريز بى‌فايده است. او توقف نمى‌كند. سنگ فرش خيابان از شدت رطوبت هواى روز تابستانى لوسياناى جنوبى، خيس شده است. من كفش‌هاى صندل و دامن كوتاه پوشيده‌ام و بلوزم كه با دقت تمام روى كارتن هاى اسباب كشى آن‌را اتو كرده بودم، حالا به تنم چسبيده است.
يك خودروى باكلاس اس يو وى از مقابلم رد مى‌شود. سر راننده كه موهاى بلند پرپشت دارد به طرفم مى‌چرخد. محتويات معده ام زير و رو مى‌شود. او را از روز مصاحبه‌ى كارى‌ام به ياد دارم.يكى از اعضاى كادر مدرسه است.خودش من را در مصاحبه پذيرفته ،و استخدام كرد. فهميدن اينكه من اولين و بهترين انتخاب او يا فرد ديگرى براى گرفتن اين شغل نبودم، خيلى سخت نبود. خصوصًا كه همه مى‌دانستند، آمدن من به اين شهر دورافتاده فقط به دليل گذراندن دوران كاراموزى است كه در تعهد نامه‌ى تدريسم درج شده.
خودم را با اين جمله‌ى معروف آدم هاى تنها كه" تا وقتى امتحانش نكنى نمی‌تونى قضاوت كنى" دلدارى مى‌دهم. مثل دوره ى كودكى كه وقت خواندن سرود عقب گرد مى كردم، به عقب مى‌چرخم و به طرف مدرسه برمى‌گردم. زندگى بطور عجيبى جريان دارد. انگار كه هيچ اتفاق خاصى نيافتاده. ماشين ها در تردد هستند. پليس مدرسه كارش را انجام مى دهد و به طرز كنايه آميزى من را ناديده مى‌گيرد.
يك اتوبوس مدرسه در تقاطع مى‌پيچد. ضايعات از كف خيابان جمع شده‌اند. _هرچند نمى‌دانم چه كسى آن ها را جمع كرده _ و راننده‌هاى ديگر ، بدون هيچ شكايتى ماشين من را دور مى‌زنند تا به سرپايينى جلوى مدرسه برسند.
پايين پياده رو، همان دختر ناجى كه احتمالا هجده يا نوزده سالش است _ من هنوز در تخمين سن افراد از روى ظاهرشان به قدر كافى ماهر نيستم _ هنوز هم حواسش به آن پسر بچه هست. همانطور كه پسربچه را به دنبال خودش مى‌كشد مهره هاى قرمز كش سرش روى لباس سياهش عقب و جلو مى‌روند. آنطور كه از چهره اش پيداست پسربچه را مقصر نمى‌داند. اما به خوبى مى‌داند كه بهتر است او را از اينجا دور كند.كتاب ها و قمقمه ى پسرك را با يكى از دستانش ب*غ*ل كرده و ظرف غذاى له شده از انگشت وسطش آويزان است. دور تا دور ماشينم مى‌چرخم.بعد از اينكه يك دور صح*نه ى تصادف را برانداز مى‌كنم، تصميم مى گيرم همان كارى را بكنم كه همه انجام مى‌دهند! كه به روزم ادامه دهم."فكر كن چه اتفاقات بدتر ديگرى مى‌توانست بيافتد؟" و احتمالات را در ذهنم رديف مى‌كنم.
و بدين صورت نخستين روز تدريس من رسما آغاز مى‌شود.
زنگ چهارم ، به نظر مى‌رسد اين تلقين ذهنى كه" اتفاقات بدترى مى توانست رخ دهد" هم ديگر كارساز نيست. من حسابى گيج و افسرده شده‌ام. و از همه بدتر حس مى كنم كه با در و ديوار حرف مى‌زنم. دانش‌آموزانم ، كه از كلاس هفتم تا دوازدهم هستند، كاملا بيروح،ناراحت، خوابالود، بدخلق و سركش هستند. زبان بدنشان تنها نشانگر يك چيز است و آن هم اینکه مى خواهند هر چه زودتر از شر من خلاص شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
اينطور كه معلوم است آنها قبلا معلم هاى زيادى مثل من داشته‌اند. معلم هاى احمق اجنبى كه تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده‎‌ و مجبورند براى آزاد كردن مدركشان پنج سال، مفتی در مدرسه‌هاى دولتى تدريس كنند.
انگار پا به دنياى جديدى گذاشته‎‌ام. من دوره‌ى تربيت مدرسم را در يك دبيرستان تراز اول زير نظر يك استاد افتخارى كه اجازه داشت در اوقات دلخواهش برنامه‌ى كلاسى را تعيين كند، گذرانده‌ام. وقتى كه من در نيم‌سال دوم قبول شدم، دانشجوهاى ديگرش در حال خواندن "قلب تاريكى" و نوشتن مقاله‌هاى پنج‌بندى در حوزه‌ى موضوعات اساسى مثل بعد اجتماعى ادبيات بودند. آنها مشتاقانه دربحث‌هاى كلاسى شركت مى‌كردند و تمام مدت روى صندلى هايشان ميخكوب مى‌شدند. و البته که مى‌دانشتند كه عناوين را چطورجمله بندى كنند.
كاملا برعكس، نگاه دانش‌آموزان كلاس نهم به كپى‌هاى كتاب "مزرعه‌ى حيوانات" درست مثل نگاه بچه‌هاى كوچك به سنگريزه‌هاى پاى درخت كريسمس است.
يك دختر از رديف جلو مى پرسد:
_ خب با اين كتابا بايد چيكار كنيم؟
بينى كوچكش را چين داده و موهاى رنگ شده‌ى فرخورده‌اش مثل لانه‌ى پرنده به ‌ظر مى رسد. او يكى از هشت تا بچه ى سفيد پو*ست در كلاس پر جمعيت 39 است. نام‌خانوادگى‌اش"فيش" است. يك پسر ديگر هم با همين نام خانوادگى در كلاس هست. نمى دانم برادر اوست يا اينكه پسرعمويش است. تابحال شايعاتى درباره‌ى خانواده‌ى فيش شنيده‌ام. اين يكى متعلق به دسته‌ى كثافت‌هاى خائن است. بچه هاى سفيد پو*ست در اين مدرسه سه دسته اند: كثافت‌هاى خائن، احمق، و رذل . و اين دسته بندى معمولا براساس نژاد خانواده‌هايشان است. وقتى دو معلم داشتند بچه‌ها را حين وضع قوانين كلاسى در جلسه ى مربيان دسته‌بندى مى‌كردند، من تصادفا اين القاب را از آنها شنيدم. بچه‌هايى كه خيلى پولدار بودند يا استعداد خارق العاده‌ى ورزشى داشتند توسط مدرسه‌ى مقدماتى غيرانتفاعى جذب مى‌شدند كه بالاى رودخانه در قسمت مرفه‌نشين شهر بود. بچه هايى كه واقعا افتضاح بودند به مدرسه ى ديگرى كه فقط شايعاتى درباره‌اش شنيدم مى‌روند و بقيه‌ى بچه‌ها هم به اين مدرسه مى‌آيند.
در اين مدرسه كثافت‌هاى خائن و احمق‌ها در طرف چپ و نيمكت هاى جلو مى‌نشينند. يك جورهايى مثل يك قانون نانوشته است.بچه هاى سياه پو*ست هم طرف ديگ كلاس نشسته و بيشتر نيمكت هاى عقب را پر مى‌كنند بچه هاى ديگر مليت ها و اقليت هاى مذهبى كه در هيچيك از اين دو دسته نیستند_ بوميان آمريكايى، آسيايى‌ها، ولگرد‌هاى ديوانه _ در قسمت بى طرف كلاس و نيمكت هاى رديف وسط مى‌نشينند.
اين بچه ها عمدًا جدا جدا مى نشينند.
انگار نه انگار كه در سال ١٩٨٧ هستيم*
دختر ديگرى مى پرسد:
_آره! اينا ديگه چيه؟
فاميلى اش چه بود؟ گيب...گيبسون!

*نويسنده اين دست تبعيض ها كه بر اساس نژاد و مليت و ... صورت مى‌گيرد را ناشى از تفكر قديمى دانسته و اين دست رفتار‌ها به نظرش از مد افتاده اند.
کد:
اينطور كه معلوم است آنها قبلا معلم هاى زيادى مثل من داشته‌اند. معلم هاى احمق اجنبى كه تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده‎‌ و مجبورند براى آزاد كردن مدركشان پنج سال، مفتی در مدرسه‌هاى دولتى تدريس كنند.
انگار پا به دنياى جديدى گذاشته‎‌ام. من دوره‌ى تربيت مدرسم را در يك دبيرستان تراز اول زير نظر يك استاد افتخارى كه اجازه داشت در اوقات دلخواهش برنامه‌ى كلاسى را تعيين كند، گذرانده‌ام. وقتى كه من در نيم‌سال دوم قبول شدم، دانشجوهاى ديگرش در حال خواندن "قلب تاريكى" و نوشتن مقاله‌هاى پنج‌بندى در حوزه‌ى موضوعات اساسى مثل بعد اجتماعى ادبيات بودند. آنها مشتاقانه دربحث‌هاى كلاسى شركت مى‌كردند و تمام مدت روى صندلى هايشان ميخكوب مى‌شدند. و البته که مى‌دانشتند كه عناوين را چطورجمله بندى كنند.
كاملا برعكس، نگاه دانش‌آموزان كلاس نهم به كپى‌هاى كتاب "مزرعه‌ى حيوانات" درست مثل نگاه بچه‌هاى كوچك به سنگريزه‌هاى پاى درخت كريسمس است.
يك دختر از رديف جلو مى پرسد:
_ خب با اين كتابا بايد چيكار كنيم؟
بينى كوچكش را چين داده و موهاى رنگ شده‌ى فرخورده‌اش مثل لانه‌ى پرنده به ‌ظر مى رسد. او يكى از هشت تا بچه ى سفيد پو*ست در كلاس پر جمعيت 39 است. نام‌خانوادگى‌اش"فيش" است. يك پسر ديگر هم با همين نام خانوادگى در كلاس هست. نمى دانم برادر اوست يا اينكه پسرعمويش است. تابحال شايعاتى درباره‌ى خانواده‌ى فيش شنيده‌ام. اين يكى متعلق به دسته‌ى كثافت‌هاى خائن است. بچه هاى سفيد پو*ست در اين مدرسه سه دسته اند: كثافت‌هاى خائن، احمق، و رذل . و اين دسته بندى معمولا براساس نژاد خانواده‌هايشان است. وقتى دو معلم داشتند بچه‌ها را حين وضع قوانين كلاسى در جلسه ى مربيان دسته‌بندى مى‌كردند، من تصادفا اين القاب را از آنها شنيدم. بچه‌هايى كه خيلى پولدار بودند يا استعداد خارق العاده‌ى ورزشى داشتند توسط مدرسه‌ى مقدماتى غيرانتفاعى جذب مى‌شدند كه بالاى رودخانه در قسمت مرفه‌نشين شهر بود. بچه هايى كه واقعا افتضاح بودند به مدرسه ى ديگرى كه فقط شايعاتى درباره‌اش شنيدم مى‌روند و بقيه‌ى بچه‌ها هم به اين مدرسه مى‌آيند.
در اين مدرسه كثافت‌هاى خائن و احمق‌ها در طرف چپ و نيمكت هاى جلو مى‌نشينند. يك جورهايى مثل يك قانون نانوشته است.بچه هاى سياه پو*ست هم طرف ديگ كلاس نشسته و بيشتر نيمكت هاى عقب را پر مى‌كنند بچه هاى ديگر مليت ها و اقليت هاى مذهبى كه در هيچيك از اين دو دسته نیستند_ بوميان آمريكايى، آسيايى‌ها، ولگرد‌هاى ديوانه _ در قسمت بى طرف كلاس و نيمكت هاى رديف وسط مى‌نشينند.
اين بچه ها عمدًا جدا جدا مى نشينند.
انگار نه انگار كه در سال ١٩٨٧ هستيم*
دختر ديگرى مى پرسد:
_آره! اينا ديگه چيه؟
فاميلى اش چه بود؟ گيب...گيبسون!

*نويسنده اين دست تبعيض ها كه بر اساس نژاد و مليت و ... صورت مى‌گيرد را ناشى از تفكر قديمى دانسته و اين دست رفتار‌ها به نظرش از مد افتاده اند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
صداى پرسشگرش در كلاس مى‌پيچد. او جزو بچه هاى وسط كلاس است كه در هيچكدام از دوگروه سياه‌پوستان و سفيدپوستان نيست. دورگه است و به نظر مى‌رسد يك رگش از نژاد بوميان آمريكاى جنوبى باشد.
_اين يه كتابه خانم گيبسون!
همين كه اين كلمات از دهنم خارج مى‌شود، مى‌فهم كه چقدر لحنم كنايه‌آميز است. كاملا غير حرفه‌اى! ولى من فقط چهار ساعت است كه اينجا هستم و تقريبا دارم ديوانه مى‌شوم. ادامه مى‌دهم:
_ما كتاب رو باز مى‌كنيم و به كلمات نگاه ميندازيم
هرچند مطمئن نيستم چطور قرار است از پس اين بربياييم. من تعداد زيادى دانش آموز دارم ولى فقط سى نسخه از كتاب "مزرعه‌ى حيوانات" دارم.
كتاب ها قديمى به نظر مى‌رسند. گوشه‌ى كاغذهايشان زرد شده اما اصلا خم نشده‌است که نشانگر آن است كه هرگز خوانده نشده‌اند. همين ديروز آن ها را از كمدم كه بوى نا گرفته‌بود دراوردم و بوى بدى مى‌‌دهند. ادامه مى‌دهم:
_ خواهيم ديد كه اين داستان درس‌هاى زيادى به ما ميده كه فقط مربوط به وقتى كه نوشته شده نيستن و درباره ى خود ما و حتى همين كلاس درسى هم صدق مى‌كنن.
گيبسون يكى از ناخن هايش كه لاك بنفش براقى به آن زده را لاى ورق هاى كتاب مى‌اندازد و مى‌پرسد:
_چرا؟
نبضم تند‌تر مى‌زند. حداقل يك نفر كتاب را باز كرده و به جاى حرف زدن با ب*غ*ل دستى‌اش با من حرف مى‌زند... شايد فقط بايد كمى زمان بگذرد تا به روز اول كارى‌ام عادت كنم. راستش ظاهر اين مدرسه خيلى الهام بخش نيست.
ديوارهاى ساخته شده از بلوك هاى سيمانى كه با لايه ى نازكى از رنگ خاكسترى پوشانده شده‌اند، كتاب خانه هايى كه ( از وزن زيادكتاب‌ها) خم شده اند و به نظر مى رسد كه از جنگ جهانى دوم اينجا بوده‌اند و پنجره‌هايى كه با رنگ مشكى غيريكنواختى رنگ شده‌اند. بيشتر از اينكه جاى مناسبى براى بچه‌ها باشد، شبيه زندان به نظر مى‌رسد.
_ خب به خاطر اينكه من می‌خوام نظر "شما "رو بدونم. نكته‌ى شگفت‌انگيز درباره ى ادبيات اينه كه كاملا ذهنى هست. هيچ دو نفرى نمی‌تونن يه كتاب يكسان رو بخونن چون هر كس از ديد خودش به كلمات نگاه می‌كنه و اونو با تجربه‌هاى فردى خودش تو زندگى مقايسه مى‌كنه.
متوجه مى‌شوم كه چند سر ديگر به طرفم مى‌چرخند .بيشتر نگاه‌ها از رديف وسط به من جلب مى‌شود، همان رديف دوره‌گردها و اقليت‌هاى مذهبى. به خودم انگيزه مى‌دهم:" تحول هاى بزرگ با يك جرقه ى كوچك در انبار هيزم خشك شروع مى‌شوند."
يك نفر در رديف آخر خرناس مى‌كشد. فرد ديگرى بادگلو مى‌زند. بچه ها خنده‌شان مى‌گيرد. ب*غ*ل دستى‌هايش كتاب‌هايشان را رهاكرده و به سرعت از او دور مى‌شوند.
چند نفر از پسرها مسخره‌بازى راه مى‌اندازند. سعى مى‌كنم با چوب‌لباسى چند نفر را از هم جدا كنم. به آنها مى‌گويم بنشينند كه البته گوششان بدهكار نيست. داد زدن فايده‌اى ندارد. در كلاس هاى ديگر هم اين راه را امتحان كرده‌ام.
صدايم در هياهو گم مى‌شود:
_ در ادبيات هيچ پاسخ صحيح يا غلطى وجود نداره.
کد:
صداى پرسشگرش در كلاس مى‌پيچد. او جزو بچه هاى وسط كلاس است كه در هيچكدام از دوگروه سياه‌پوستان و سفيدپوستان نيست. دورگه است و به نظر مى‌رسد يك رگش از نژاد بوميان آمريكاى جنوبى باشد.
_اين يه كتابه خانم گيبسون!
همين كه اين كلمات از دهنم خارج مى‌شود، مى‌فهم كه چقدر لحنم كنايه‌آميز است. كاملا غير حرفه‌اى! ولى من فقط چهار ساعت است كه اينجا هستم و تقريبا دارم ديوانه مى‌شوم. ادامه مى‌دهم:
_ما كتاب رو باز مى‌كنيم و به كلمات نگاه ميندازيم
هرچند مطمئن نيستم چطور قرار است از پس اين بربياييم. من تعداد زيادى دانش آموز دارم ولى فقط سى نسخه از كتاب "مزرعه‌ى حيوانات" دارم.
كتاب ها قديمى به نظر مى‌رسند. گوشه‌ى كاغذهايشان زرد شده اما اصلا خم نشده‌است که نشانگر آن است كه هرگز خوانده نشده‌اند. همين ديروز آن ها را از كمدم كه بوى نا گرفته‌بود دراوردم و بوى بدى مى‌‌دهند. ادامه مى‌دهم:
_ خواهيم ديد كه اين داستان درس‌هاى زيادى به ما ميده كه فقط مربوط به وقتى كه نوشته شده نيستن و درباره ى خود ما و حتى همين كلاس درسى هم صدق مى‌كنن.
گيبسون يكى از ناخن هايش كه لاك بنفش براقى به آن زده را لاى ورق هاى كتاب مى‌اندازد و مى‌پرسد:
_چرا؟
نبضم تند‌تر مى‌زند. حداقل يك نفر كتاب را باز كرده و به جاى حرف زدن با ب*غ*ل دستى‌اش با من حرف مى‌زند... شايد فقط بايد كمى زمان بگذرد تا به روز اول كارى‌ام عادت كنم. راستش ظاهر اين مدرسه خيلى الهام بخش نيست.
ديوارهاى ساخته شده از بلوك هاى سيمانى كه با لايه ى نازكى از رنگ خاكسترى پوشانده شده‌اند، كتاب خانه هايى كه ( از وزن زيادكتاب‌ها) خم شده اند و به نظر مى رسد كه از جنگ جهانى دوم اينجا بوده‌اند و پنجره‌هايى كه با رنگ مشكى غيريكنواختى رنگ شده‌اند. بيشتر از اينكه جاى مناسبى براى بچه‌ها باشد، شبيه زندان به نظر مى‌رسد.
_ خب به خاطر اينكه من می‌خوام نظر "شما "رو بدونم. نكته‌ى شگفت‌انگيز درباره ى ادبيات اينه كه كاملا ذهنى هست. هيچ دو نفرى نمی‌تونن يه كتاب يكسان رو بخونن چون هر كس از ديد خودش به كلمات نگاه می‌كنه و اونو با تجربه‌هاى فردى خودش تو زندگى مقايسه مى‌كنه.
متوجه مى‌شوم كه چند سر ديگر به طرفم مى‌چرخند .بيشتر نگاه‌ها از رديف وسط به من جلب مى‌شود، همان رديف دوره‌گردها و اقليت‌هاى مذهبى. به خودم انگيزه مى‌دهم:" تحول هاى بزرگ با يك جرقه ى كوچك در انبار هيزم خشك شروع مى‌شوند."
يك نفر در رديف آخر خرناس مى‌كشد. فرد ديگرى بادگلو مى‌زند. بچه ها خنده‌شان مى‌گيرد. ب*غ*ل دستى‌هايش كتاب‌هايشان را رهاكرده و به سرعت از او دور مى‌شوند.
چند نفر از پسرها مسخره‌بازى راه مى‌اندازند. سعى مى‌كنم با چوب‌لباسى چند نفر را از هم جدا كنم. به آنها مى‌گويم بنشينند كه البته گوششان بدهكار نيست. داد زدن فايده‌اى ندارد. در كلاس هاى ديگر هم اين راه را امتحان كرده‌ام.
صدايم در هياهو گم مى‌شود:
_ در ادبيات هيچ پاسخ صحيح يا غلطى وجود نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
_ خب اينجورى كه خيلى آسون می‌شه!
نمى‌فهمم صدا از كجا مى‌آيد. انگار از جايى در ته كلاس است. روى پنجه بلند مى‌شوم تا او را ببينم.
_ البته تا زمانى كه كتاب رو خونده باشى هيچ پاسخ غلطى وجود نداره...
حرفم را تصحيح مى كنم:
_تازمانى كه دربارش فكر كرده باشى.
يكى از بچه ها ى چاق از وسط ازدحام آزاردهنده مى‌گويد:
_ من دارم به ناهار فكر می‌كنم.
سعى مى كنم نامش را از حضور غياب خاطر بياورم اما فقط يادم مى‌آيد كه نام و نام خانوادگى اش با “r” شروع مى‌شد.
_ تو فقط به همين فكر مى كنى ليل رِى! مغزت مستقيم به شكمت وصله.
ليل رى با يك ضربه ى شديد به او پاسخ مى‌دهد. قطره ى عرقى از روى پوستم مى‌چكد. برگه‌هاى كاغذ به پرواز در مى‌آيند. بچه هاى بيشترى از جاى خود بلند مى‌شوند. يك نفر سكندرى مى‌خورد و از عقب روى ميز مى‌افتد. سر يكى از بچه ها با كفش يك نفر ديگر خراشيده مى‌شود. بچه اى كه آسيب ديده جيغ مى‌زند. دختر سفيد پوستى كه كتابش را باز كرده‌بود، دوباره آن را مى‌بندد و دستش رازير چانه اش مى‌گذارد. طورى به پنجره ى مات كلاس نگاه مى‌كند كه انگار آرزو مى‌كند مى‌توانست از آن رد شود. فرياد مى‌زنم:
_ كافيه!
اما بى فايده است. ناگهان_ اصلا حتى نمى‌فهمم كه چطور_ ليل رِى تكان مى‌خورد . ميز و صندلى‌ها را به اطراف پرت مى‌كند و به قسمت سفيد پو*ست‌ها حمله‌ور مى‌شود. بچه هاى رديف وسط ميدان را خالى مى‌كنند. صندلى ها روى زمين كشيده مى‌شوند. يك ميز روى زمين واژگون مى‌شود و صداى وحشتناكى مى‌دهد. از روى آن مى‌پرم و به وسط كلاس مى‌رسم تقريبا به اندازه ى يك فوت روى كفه‌ى آجرى كثيف كلاس سر مى‌خورم و به ليل رِى مى‌رسم.
_ گفتم كافيه مرد جوون!
صدايى كه از گلويم خارج مى‌شود سه اكتاو پايين تَر از صداى عادى خودم است و تو دماغى و مسخره به نظر مى‌رسد. اهميتى نمی‌دهم كه نمى‌شود من را با پنج فوت قد ،جدى گرفت. صداى من شبيه ليندا بلِير در فيلم" اگزورزيست"* شده.
_همين الان برگرد سر جات.
خشم در چشمان ليل رِى شعله مى‌كشد. سوراخ بينى اش گشاد و مشتش گره شده‌است. فقط دو چيز را مى‌فهمم: سكوت مرگبارى كه كلاس را فرا گرفته، بوى گند ليل رِى. به نظر مى آيد اين بچه و لباس هايش مدت‌هاست كه شسته نشده‌اند.
پسر لاغر و خوشتيپ ديگرى به او می‌گويد:
_آروم بگير مرد. مگه ديوونه شدى؟ اگه خبرش به گوش آقاى داويز برسه اون مى‌كُشتت.
عصبانيت از صورت ليل رِى رخت مى‌بندد. آتش خشمش فرو مى‌نشيند. مشتش را پس مى‌كشد. دستش را به پيشانى اش مى‌گيرد و مى‌گويد:
_من گشنمه! حالم خوب نيست. چند لحظه تلو تلو مى‌خورد و من مى‌ترسم كه زمين بخورد.
_بِ.... بشين سر جات.
دستم براى گرفتن او در هوا شناور مى‌ماند.
_هفده دقيقه.... هفده دقيقه به زنگ ناهار مونده.
سعی می‌کنم فکرم را جمع و جور کنم. باید اجازه بدهم که برود؟ قانعش کنم؟ گزارشش را رد کنم؟ بفرستمش دفتر ناظم؟سیستم تنبیه و مجازات در این مدرسه چگونه است؟ یعنی کسی سر و صدا‌ها را شنیده؟ نگاهی به در می‌اندازم.

* اگزورزیست: نام فیلم است . (ترجمه : جن گیر)
کد:
_ خب اينجورى كه خيلى آسون می‌شه!
نمى‌فهمم صدا از كجا مى‌آيد. انگار از جايى در ته كلاس است. روى پنجه بلند مى‌شوم تا او را ببينم.
_ البته تا زمانى كه كتاب رو خونده باشى هيچ پاسخ غلطى وجود نداره...
حرفم را تصحيح مى كنم:
_تازمانى كه دربارش فكر كرده باشى.
يكى از بچه ها ى چاق از وسط ازدحام آزاردهنده مى‌گويد:
_ من دارم به ناهار فكر می‌كنم.
سعى مى كنم نامش را از حضور غياب خاطر بياورم اما فقط يادم مى‌آيد كه نام و نام خانوادگى اش با “r” شروع مى‌شد.
_ تو فقط به همين فكر مى كنى ليل رِى! مغزت مستقيم به شكمت وصله.
ليل رى با يك ضربه ى شديد به او پاسخ مى‌دهد. قطره ى عرقى از روى پوستم مى‌چكد. برگه‌هاى كاغذ به پرواز در مى‌آيند. بچه هاى بيشترى از جاى خود بلند مى‌شوند. يك نفر سكندرى مى‌خورد و از عقب روى ميز مى‌افتد. سر يكى از بچه ها با كفش يك نفر ديگر خراشيده مى‌شود. بچه اى كه آسيب ديده جيغ مى‌زند. دختر سفيد پوستى كه كتابش را باز كرده‌بود، دوباره آن را مى‌بندد و دستش رازير چانه اش مى‌گذارد. طورى به پنجره ى مات كلاس نگاه مى‌كند كه انگار آرزو مى‌كند مى‌توانست از آن رد شود. فرياد مى‌زنم:
_ كافيه!
اما بى فايده است. ناگهان_ اصلا حتى نمى‌فهمم كه چطور_ ليل رِى تكان مى‌خورد . ميز و صندلى‌ها را به اطراف پرت مى‌كند و به قسمت سفيد پو*ست‌ها حمله‌ور مى‌شود. بچه هاى رديف وسط ميدان را خالى مى‌كنند. صندلى ها روى زمين كشيده مى‌شوند. يك ميز روى زمين واژگون مى‌شود و صداى وحشتناكى مى‌دهد. از روى آن مى‌پرم و به وسط كلاس مى‌رسم تقريبا به اندازه ى يك فوت روى كفه‌ى آجرى كثيف كلاس سر مى‌خورم و به ليل رِى مى‌رسم.
_ گفتم كافيه مرد جوون!
صدايى كه از گلويم خارج مى‌شود سه اكتاو پايين تَر از صداى عادى خودم است و تو دماغى و مسخره به نظر مى‌رسد. اهميتى نمی‌دهم كه نمى‌شود من را با پنج فوت قد ،جدى گرفت. صداى من شبيه ليندا بلِير در فيلم" اگزورزيست"* شده.
_همين الان برگرد سر جات.
خشم در چشمان ليل رِى شعله مى‌كشد. سوراخ بينى اش گشاد و مشتش گره شده‌است. فقط دو چيز را مى‌فهمم: سكوت مرگبارى كه كلاس را فرا گرفته، بوى گند ليل رِى. به نظر مى آيد اين بچه و لباس هايش مدت‌هاست كه شسته نشده‌اند.
پسر لاغر و خوشتيپ ديگرى به او می‌گويد:
_آروم بگير مرد. مگه ديوونه شدى؟ اگه خبرش به گوش آقاى داويز برسه اون مى‌كُشتت.
عصبانيت از صورت ليل رِى رخت مى‌بندد. آتش خشمش فرو مى‌نشيند. مشتش را پس مى‌كشد. دستش را به پيشانى اش مى‌گيرد و مى‌گويد:
_من گشنمه! حالم خوب نيست. چند لحظه تلو تلو مى‌خورد و من مى‌ترسم كه زمين بخورد.
_بِ.... بشين سر جات.
دستم براى گرفتن او در هوا شناور مى‌ماند.
_هفده دقيقه.... هفده دقيقه به زنگ ناهار مونده.
سعی می‌کنم فکرم را جمع و جور کنم. باید اجازه بدهم که برود؟ قانعش کنم؟ گزارشش را رد کنم؟ بفرستمش دفتر ناظم؟سیستم تنبیه و مجازات در این مدرسه چگونه است؟ یعنی کسی سر و صدا‌ها را شنیده؟ نگاهی به در می‌اندازم.
* اگزورزیست: نام فیلم است . (ترجمه : جن گیر)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا