- تاریخ ثبتنام
- 2020-01-17
- نوشتهها
- 717
- لایکها
- 29,482
- امتیازها
- 128
- سن
- 24
- محل سکونت
- صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
- کیف پول من
- 3,469
- Points
- 66
به طرف اتاق غذاخورى عقب نشینى مىكنم. از يك يك در ها بيرون مىدوم چون كلفت جديد اوليا حضرت در حال بالا آمدن از پلههاىگالرى است. تمام مسير را تا آبدارخانه مىدوم اما زمان براى باز كردن دريچه و رسيدن به نردبان كافى نيست. پس فقط چهار دست و پا درون يكى از كابينتها مىخزم و در را روى خودم مىبندم و مثل خرگوشى كه روى علف ها گلوله شده، همانجا پنهان مىشوم. حتماكسى موظف شده من را پيدا كند. حتما تا حالا بانو لاويانا متوجه پنجرهى باز كتابخانه شده يا شايد موم شمع را هم روى فرش ديدهاست. آنها تا وقتى نفهمند كه چه كسى اينجاست، دست از جستوجو برنخواهند داشت.
اما همين كه سر و صدا ها كمى مىخوابد، صداى بانو لاويانا را مىشنوم كه مىگويد:
_ مامان! محض رضاى خدا! حالا ميشه برگرديم تو تختمون؟ و لطفا بزار سدى پير بخوابه. به خاطر بيدار نشدن توبيخش نكن من ديشب به اندازهى كافى با تأخيرم اذيتش كردم. فقط يه كتاب روى ميز جا گذاشتهبودم و اون افتاده رو زمين فقط همين. بيخودى خيال كردى صدا از پايين پلههاست.
نمیدانم كه چطور بانو پنجره ى باز مانده را نديده يا باد سرد را حس نكرده يا اينكه چطور سدى توانسته تمام اين مدت بخوابد اما همهى اين ها را پاى لطف خدا مىگذارم. چشمام را مىبندم و سرم را به پشت دستانم تكيه مىدهم و شكرگزارى به جا مىآورم. اينطور كه معلوم است هنوز مىتوانم كمى بيشتر زندگى كنم البته به شرط اينكه همهى آنها زودتر به ت*خت خو*اب برگردند.
اما اوليا حضرت هنوز هم خيلى هيجان زده است. نمى توانم تك تك كلماتى كه گفته مىشود را بشنوم اما بحث، د*اغ شده و كمى ادامه دار بنظر مىرسد. وقتى بحث تمام مىشود، بدنم به طرز وحشتناكى به هم چپيده و خيلى درد مىكند. به سختى جلوى خودم را گرفته ام كه در را به عقب هُل ندهم. يك خدمتكار بيدارباش است تا باز هم همه جا را بگردد و من هنوز هم به زمان زيادى نياز دارم كه جرعت كنم از پناهگاهم بيرون بخزم، بدنم را از هم باز كنم، دريچه ى زيرم را باز كنم و از نردبان، به طرف طبقه ى اول پايين بروم. با وجود مردى كه هنوز هم در حياط پرسه مىزند و گالرى ها را مىگردد، جرعت نمیكنم تا وقتى صبح نشده و سدى قفل در ها را باز نكرده، سعى كنم كه بيرون بروم. هر چند مىدانم تاتى الان چقدر نگران است. همين كه صبح شود، او جيسون و جان را بيدار مى كند و به آن ها مى گويد كه چكار كرديم. جيسون حتما عصبانى مىشود. او حوادث غير قابل پيشبينى و خارج از روتين را دوست ندارد. دوست دارد كه همهى وقايع يكسان باشد و فقط روزها يكى پس از ديگرى بگذرند. اينطورى خيالش راحت است.
در حالى كه در تاريكى مچاله شدهام، به كتابى كه جونيو جين دزديد فكر مىكنم. يعنى اسناد ارباب در آن كتاب است؟ راهى براىفهميدنش نيست. بالاخره سرم را به شنل نرم تكيه مىدهم و به خواب سبكى فرو مىروم. در رويا خودم از كتابخانه بالا مىروم و يكى از آن كتابها را از بالاى آن بر مىدارم، سند زمينمان را به چنگ مىآورم و تمام بدبختى هايمان تمام مىشود.
اما همين كه سر و صدا ها كمى مىخوابد، صداى بانو لاويانا را مىشنوم كه مىگويد:
_ مامان! محض رضاى خدا! حالا ميشه برگرديم تو تختمون؟ و لطفا بزار سدى پير بخوابه. به خاطر بيدار نشدن توبيخش نكن من ديشب به اندازهى كافى با تأخيرم اذيتش كردم. فقط يه كتاب روى ميز جا گذاشتهبودم و اون افتاده رو زمين فقط همين. بيخودى خيال كردى صدا از پايين پلههاست.
نمیدانم كه چطور بانو پنجره ى باز مانده را نديده يا باد سرد را حس نكرده يا اينكه چطور سدى توانسته تمام اين مدت بخوابد اما همهى اين ها را پاى لطف خدا مىگذارم. چشمام را مىبندم و سرم را به پشت دستانم تكيه مىدهم و شكرگزارى به جا مىآورم. اينطور كه معلوم است هنوز مىتوانم كمى بيشتر زندگى كنم البته به شرط اينكه همهى آنها زودتر به ت*خت خو*اب برگردند.
اما اوليا حضرت هنوز هم خيلى هيجان زده است. نمى توانم تك تك كلماتى كه گفته مىشود را بشنوم اما بحث، د*اغ شده و كمى ادامه دار بنظر مىرسد. وقتى بحث تمام مىشود، بدنم به طرز وحشتناكى به هم چپيده و خيلى درد مىكند. به سختى جلوى خودم را گرفته ام كه در را به عقب هُل ندهم. يك خدمتكار بيدارباش است تا باز هم همه جا را بگردد و من هنوز هم به زمان زيادى نياز دارم كه جرعت كنم از پناهگاهم بيرون بخزم، بدنم را از هم باز كنم، دريچه ى زيرم را باز كنم و از نردبان، به طرف طبقه ى اول پايين بروم. با وجود مردى كه هنوز هم در حياط پرسه مىزند و گالرى ها را مىگردد، جرعت نمیكنم تا وقتى صبح نشده و سدى قفل در ها را باز نكرده، سعى كنم كه بيرون بروم. هر چند مىدانم تاتى الان چقدر نگران است. همين كه صبح شود، او جيسون و جان را بيدار مى كند و به آن ها مى گويد كه چكار كرديم. جيسون حتما عصبانى مىشود. او حوادث غير قابل پيشبينى و خارج از روتين را دوست ندارد. دوست دارد كه همهى وقايع يكسان باشد و فقط روزها يكى پس از ديگرى بگذرند. اينطورى خيالش راحت است.
در حالى كه در تاريكى مچاله شدهام، به كتابى كه جونيو جين دزديد فكر مىكنم. يعنى اسناد ارباب در آن كتاب است؟ راهى براىفهميدنش نيست. بالاخره سرم را به شنل نرم تكيه مىدهم و به خواب سبكى فرو مىروم. در رويا خودم از كتابخانه بالا مىروم و يكى از آن كتابها را از بالاى آن بر مىدارم، سند زمينمان را به چنگ مىآورم و تمام بدبختى هايمان تمام مىشود.
کد:
به طرف اتاق غذاخورى عقب نشینى مىكنم. از يك يك در ها بيرون مىدوم چون كلفت جديد اوليا حضرت در حال بالا آمدن از پلههاىگالرى است. تمام مسير را تا آبدارخانه مىدوم اما زمان براى باز كردن دريچه و رسيدن به نردبان كافى نيست. پس فقط چهار دست و پا درون يكى از كابينتها مىخزم و در را روى خودم مىبندم و مثل خرگوشى كه روى علف ها گلوله شده، همانجا پنهان مىشوم. حتماكسى موظف شده من را پيدا كند. حتما تا حالا بانو لاويانا متوجه پنجرهى باز كتابخانه شده يا شايد موم شمع را هم روى فرش ديدهاست. آنها تا وقتى نفهمند كه چه كسى اينجاست، دست از جستوجو برنخواهند داشت.
اما همين كه سر و صدا ها كمى مىخوابد، صداى بانو لاويانا را مىشنوم كه مىگويد:
_ مامان! محض رضاى خدا! حالا ميشه برگرديم تو تختمون؟ و لطفا بزار سدى پير بخوابه. به خاطر بيدار نشدن توبيخش نكن من ديشب به اندازهى كافى با تأخيرم اذيتش كردم. فقط يه كتاب روى ميز جا گذاشتهبودم و اون افتاده رو زمين فقط همين. بيخودى خيال كردى صدا از پايين پلههاست.
نمیدانم كه چطور بانو پنجره ى باز مانده را نديده يا باد سرد را حس نكرده يا اينكه چطور سدى توانسته تمام اين مدت بخوابد اما همهى اين ها را پاى لطف خدا مىگذارم. چشمام را مىبندم و سرم را به پشت دستانم تكيه مىدهم و شكرگزارى به جا مىآورم. اينطور كه معلوم است هنوز مىتوانم كمى بيشتر زندگى كنم البته به شرط اينكه همهى آنها زودتر به ت*خت خو*اب برگردند.
اما اوليا حضرت هنوز هم خيلى هيجان زده است. نمى توانم تك تك كلماتى كه گفته مىشود را بشنوم اما بحث، د*اغ شده و كمى ادامه دار بنظر مىرسد. وقتى بحث تمام مىشود، بدنم به طرز وحشتناكى به هم چپيده و خيلى درد مىكند. به سختى جلوى خودم را گرفته ام كه در را به عقب هُل ندهم. يك خدمتكار بيدارباش است تا باز هم همه جا را بگردد و من هنوز هم به زمان زيادى نياز دارم كه جرعت كنم از پناهگاهم بيرون بخزم، بدنم را از هم باز كنم، دريچه ى زيرم را باز كنم و از نردبان، به طرف طبقه ى اول پايين بروم. با وجود مردى كه هنوز هم در حياط پرسه مىزند و گالرى ها را مىگردد، جرعت نمیكنم تا وقتى صبح نشده و سدى قفل در ها را باز نكرده، سعى كنم كه بيرون بروم. هر چند مىدانم تاتى الان چقدر نگران است. همين كه صبح شود، او جيسون و جان را بيدار مى كند و به آن ها مى گويد كه چكار كرديم. جيسون حتما عصبانى مىشود. او حوادث غير قابل پيشبينى و خارج از روتين را دوست ندارد. دوست دارد كه همهى وقايع يكسان باشد و فقط روزها يكى پس از ديگرى بگذرند. اينطورى خيالش راحت است.
در حالى كه در تاريكى مچاله شدهام، به كتابى كه جونيو جين دزديد فكر مىكنم. يعنى اسناد ارباب در آن كتاب است؟ راهى براىفهميدنش نيست. بالاخره سرم را به شنل نرم تكيه مىدهم و به خواب سبكى فرو مىروم. در رويا خودم از كتابخانه بالا مىروم و يكى از آن كتابها را از بالاى آن بر مىدارم، سند زمينمان را به چنگ مىآورم و تمام بدبختى هايمان تمام مىشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: