• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال ترجمه کتاب دوستان گمشده|Asal_Km کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح ترجمه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • ترجمه ضعیف و نامفهوم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
به طرف اتاق غذاخورى عقب نشینى مى‌كنم. از يك يك در ها بيرون مى‌دوم چون كلفت جديد اوليا حضرت در حال بالا آمدن از پله‌هاى‌گالرى است. تمام مسير را تا آبدارخانه مى‌دوم اما زمان براى باز كردن دريچه و رسيدن به نردبان كافى نيست. پس فقط چهار دست و پا درون يكى از كابينت‌ها مى‌خزم و در را روى خودم مى‌بندم و مثل خرگوشى كه روى علف ها گلوله شده، همانجا پنهان مى‌شوم. حتماكسى موظف شده من را پيدا كند. حتما تا حالا بانو لاويانا متوجه پنجره‌ى باز كتابخانه شده يا شايد موم شمع را هم روى فرش ديده‌است. آنها تا وقتى نفهمند كه چه كسى اينجاست، دست از جست‌وجو برنخواهند داشت.
اما همين كه سر و صدا ها كمى مى‌خوابد، صداى بانو لاويانا را مى‌شنوم كه مى‌گويد:
_ مامان! محض رضاى خدا! حالا ميشه برگرديم تو تختمون؟ و لطفا بزار سدى پير بخوابه. به خاطر بيدار نشدن توبيخش نكن من ديشب به اندازه‌ى كافى با تأخيرم اذيتش كردم. فقط يه كتاب روى ميز جا گذاشته‌بودم و اون افتاده رو زمين فقط همين. بيخودى خيال كردى صدا از پايين پله‌هاست.
نمی‌دانم كه چطور بانو پنجره ى باز مانده را نديده يا باد سرد را حس نكرده يا اينكه چطور سدى توانسته تمام اين مدت بخوابد اما همه‌ى‌ اين ها را پاى لطف خدا مى‌گذارم. چشمام را مى‌بندم و سرم را به پشت دستانم تكيه مى‌دهم و شكرگزارى به جا مى‌آورم. اينطور كه معلوم است هنوز مى‌توانم كمى بيشتر زندگى كنم البته به شرط اينكه همه‌ى آنها زودتر به ت*خت خو*اب برگردند.
اما اوليا حضرت هنوز هم خيلى هيجان زده است. نمى توانم تك تك كلماتى كه گفته مى‌شود را بشنوم اما بحث، د*اغ شده و كمى ادامه دار بنظر مى‌رسد. وقتى بحث تمام مى‌شود، بدنم به طرز وحشتناكى به هم چپيده و خيلى درد مى‌كند. به سختى جلوى خودم را گرفته ام كه در را به عقب هُل ندهم. يك خدمتكار بيدارباش است تا باز هم همه جا را بگردد و من هنوز هم به زمان زيادى نياز دارم كه جرعت كنم از پناهگاهم بيرون بخزم، بدنم را از هم باز كنم، دريچه ى زيرم را باز كنم و از نردبان، به طرف طبقه ى اول پايين بروم. با وجود مردى كه هنوز هم در حياط پرسه مى‌زند و گالرى ها را مى‌گردد، جرعت نمی‌كنم تا وقتى صبح نشده و سدى قفل در ها را باز نكرده، سعى كنم كه بيرون بروم. هر چند مى‌دانم تاتى الان چقدر نگران است. همين كه صبح شود، او جيسون و جان را بيدار مى كند و به آن ها مى گويد كه چكار كرديم. جيسون حتما عصبانى مى‌شود. او حوادث غير قابل پيشبينى و خارج از روتين را دوست ندارد. دوست دارد كه همه‌ى وقايع يكسان باشد و فقط روزها يكى پس از ديگرى بگذرند. اينطورى خيالش راحت است.
در حالى كه در تاريكى مچاله شده‌ام، به كتابى كه جونيو جين دزديد فكر مى‌كنم. يعنى اسناد ارباب در آن كتاب است؟ راهى براى‌فهميدنش نيست. بالاخره سرم را به شنل نرم تكيه مى‌دهم و به خواب سبكى فرو مى‌روم. در رويا خودم از كتابخانه بالا مى‌روم و يكى از آن كتاب‌ها را از بالاى آن بر مى‌دارم، سند زمينمان را به چنگ مى‌آورم و تمام بدبختى هايمان تمام مى‌شود.
کد:
به طرف اتاق غذاخورى عقب نشینى مى‌كنم. از يك يك در ها بيرون مى‌دوم چون كلفت جديد اوليا حضرت در حال بالا آمدن از پله‌هاى‌گالرى است. تمام مسير را تا آبدارخانه مى‌دوم اما زمان براى باز كردن دريچه و رسيدن به نردبان كافى نيست. پس فقط چهار دست و پا درون يكى از كابينت‌ها مى‌خزم و در را روى خودم مى‌بندم و مثل خرگوشى كه روى علف ها گلوله شده، همانجا پنهان مى‌شوم. حتماكسى موظف شده من را پيدا كند. حتما تا حالا بانو لاويانا متوجه پنجره‌ى باز كتابخانه شده يا شايد موم شمع را هم روى فرش ديده‌است. آنها تا وقتى نفهمند كه چه كسى اينجاست، دست از جست‌وجو برنخواهند داشت.
اما همين كه سر و صدا ها كمى مى‌خوابد، صداى بانو لاويانا را مى‌شنوم كه مى‌گويد:
_ مامان! محض رضاى خدا! حالا ميشه برگرديم تو تختمون؟ و لطفا بزار سدى پير بخوابه. به خاطر بيدار نشدن توبيخش نكن من ديشب به اندازه‌ى كافى با تأخيرم اذيتش كردم. فقط يه كتاب روى ميز جا گذاشته‌بودم و اون افتاده رو زمين فقط همين. بيخودى خيال كردى صدا از پايين پله‌هاست.
نمی‌دانم كه چطور بانو پنجره ى باز مانده را نديده يا باد سرد را حس نكرده يا اينكه چطور سدى توانسته تمام اين مدت بخوابد اما همه‌ى‌ اين ها را پاى لطف خدا مى‌گذارم. چشمام را مى‌بندم و سرم را به پشت دستانم تكيه مى‌دهم و شكرگزارى به جا مى‌آورم. اينطور كه معلوم است هنوز مى‌توانم كمى بيشتر زندگى كنم البته به شرط اينكه همه‌ى آنها زودتر به ت*خت خو*اب برگردند.
اما اوليا حضرت هنوز هم خيلى هيجان زده است. نمى توانم تك تك كلماتى كه گفته مى‌شود را بشنوم اما بحث، د*اغ شده و كمى ادامه دار بنظر مى‌رسد. وقتى بحث تمام مى‌شود، بدنم به طرز وحشتناكى به هم چپيده و خيلى درد مى‌كند. به سختى جلوى خودم را گرفته ام كه در را به عقب هُل ندهم. يك خدمتكار بيدارباش است تا باز هم همه جا را بگردد و من هنوز هم به زمان زيادى نياز دارم كه جرعت كنم از پناهگاهم بيرون بخزم، بدنم را از هم باز كنم، دريچه ى زيرم را باز كنم و از نردبان، به طرف طبقه ى اول پايين بروم. با وجود مردى كه هنوز هم در حياط پرسه مى‌زند و گالرى ها را مى‌گردد، جرعت نمی‌كنم تا وقتى صبح نشده و سدى قفل در ها را باز نكرده، سعى كنم كه بيرون بروم. هر چند مى‌دانم تاتى الان چقدر نگران است. همين كه صبح شود، او جيسون و جان را بيدار مى كند و به آن ها مى گويد كه چكار كرديم. جيسون حتما عصبانى مى‌شود. او حوادث غير قابل پيشبينى و خارج از روتين را دوست ندارد. دوست دارد كه همه‌ى وقايع يكسان باشد و فقط روزها يكى پس از ديگرى بگذرند. اينطورى خيالش راحت است.
در حالى كه در تاريكى مچاله شده‌ام، به كتابى كه جونيو جين دزديد فكر مى‌كنم. يعنى اسناد ارباب در آن كتاب است؟ راهى براى‌فهميدنش نيست. بالاخره سرم را به شنل نرم تكيه مى‌دهم و به خواب سبكى فرو مى‌روم. در رويا خودم از كتابخانه بالا مى‌روم و يكى از آن كتاب‌ها را از بالاى آن بر مى‌دارم، سند زمينمان را به چنگ مى‌آورم و تمام بدبختى هايمان تمام مى‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
وقتى به خودم مى‌آيم ، درها در حال باز شدن هستند. بارقه‌اى از نور خورشيد روى كف زمين افتاده و بوى صبح به درون خانه رسوخ كرده‌است. سدى به يكى از پسرها مى‌گويد:
_ به هيچ چيز بجز جارو و خاك انداز و بيلچه دست نمی‌زنى. تك تك سيب‌هاى تو خمره ،تك تك قطره‌هاى شيره و سيب زمينى‌هاى ايرلندى و دانه‌هاى برنج رو هم مى‌شمارم . آخرين پسرى كه سعى كرد دزدى كنه رو سربه نيست كردم و هيچكس ديگه اونو نديد.
_بله خانم!
صداى پسر، بچگانه به نظر مى‌رسد. اوليا حضرت هميشه بچه‌هاى كوچك را قبل از اينكه كسى به فكر استخدام آنها بيافتد، استخدام مى‌كند و به اين كار شهرت دارد. قبل از آنكه دوباره شنل جونيو جين را جلوى تيشرت قهوه‌اى رنگم بچپانم، كششى به بدنم مى‌دهم وكلاهِ جان را تا حد ممكن روى سرم پايين مى‌كشم تا جايى كه گوش‌هايم پوشانده مى‌شوند و راهم را به سوى هواى تازه و آزادى پيش مى‌گيرم. وقتى سرم را بيرون برده و به اطراف مى‌چرخانم، كسى در آن نزديكى نيست پس به راهم ادامه مى‌دهم. اگر به اندازه‌ى كافى آرام حركت كنم، حتى اگر كسى از داخل خانه به بيرون نگاه كند، پرسه زدن يك پسر بچه ى سياه پو*ست به نظرش غير عادى نخواهد رسيد. اما كارى كه واقعا دلم مى‌خواهد انجام دهم، اين است كه بدوم و خبر برگشت بانو لاويانا از مدرسه را به همه بدهم. احتمالا اخبار بد درباره ى ارباب او را اين وقت سال به خانه كشانده است.
ما برداشت كننده‌ها بايد يك گردهمايى بگيريم و درباره ى حركت بعديمان تصميم گيرى كنيم. همه ى ما قرارداد بسته ايم و همه به ارباب وابسته هستيم تا سر قول و قرار هايش باقى بماند. وقت آن رسيده كه براى حل اين مشكل همفكرى كنيم. در همين افكار سير مى‌كنم و همينكه باغچه را دور مى زنم صداى دو نفر را از زير پل آجرى قديمى مى‌شنوم. البته اينكه دو نفر با هم زير پل صحبت كنند ، مدت ها پيش، قبل از اينكه يانكى‌ها مجسمه را واژگون كنند و داربست ها را خ*را*ب كنند، امرى عادى بود. اما آنچه امروزه از آنجا باقى مانده، يك تالاب است كه منظره ى زشت اطراف را بازتاب مى‌كند. چيزى از باغچه اى كه آنجا بود باقى نمانده. روز هاى سختى گذشته و پولى هم براى خرج بازسازى آنجا نمانده‌است. درب‌هاى آن مخروبه از زمان جنگ بسته‌شده و تمام رد پاها با گل هاى اقاقى و خار و رز هاى وحشى پوشانده شده‌است. پيچك هاى سمى ،درخت‌هاى قديمىِ آنجا را پوشانده و خزه‌ها مثل رشته‌هاى ابريشمى بادبزن‌هاى زنانه از پل آويزان مانده‌اند. چه كسى مى تواند زير آن پل باشد؟ به جز پسربچه‌هايى كه قورباغه ها را دنبال مى كنند و مرد هايى كه به شکار صاريغ ها* يا سنجاب مى روند چه كسى ممكن است آنجا باشد؟ صداى زنانه‌اى مى آيد. انگار دو دختر زمزمه مى‌كنند. راهم را از بين علف ها باز مى‌كنم و جلو تَر مى‌خزم تا واضح تَر بشنوم حالا دقيقا صداى بانو لاويانا را مى‌شنوم صدايش درست مثل كوبيدن پتك بر آهن ل*ذت بخش است و براى همين به راحتى قابل تشخيص است.
_ چونه زدنت تموم نشد؟ برو خدا روزيتو جاى ديگه حواله كنه . آخه من چرا بايد با تو همكارى كنم؟
يا خدا! يعنى بانو لاويانا براى ديدن چه كسى به اينجا آمده؟ با چه كسى حرف مى‌زند؟ خيلى آرام همانجا مى نشينم و گوش‌هايم را تيز مى‌كنم.
_ هدف هاى ما يكیه
كلمات با لهجه ى فرانسوى ادا مى شوند و در وهله ى اول تشخيصشان سخت است. آن دختر ديگر به سرعت ادامه مى دهد:
_اگه ما تو گشتن موفق نشيم احتمالا آخر عاقبت هر دوی ما یکسانه.


* صاریغ: صاریغ یا ساریگ به گروهی از کیسه‌داران گفته می‌شود که انواع مختلف آن‌ها جثه‌هایی به اندازه موش تا گربه دارند و در قاره آمریکا، به ویژه جنگل‌های آمریکای جنوبی یافت می‌شوند.
کد:
وقتى به خودم مى‌آيم ، درها در حال باز شدن هستند. بارقه‌اى از نور خورشيد روى كف زمين افتاده و بوى صبح به درون خانه رسوخ كرده‌است. سدى به يكى از پسرها مى‌گويد:
_ به هيچ چيز بجز جارو و خاك انداز و بيلچه دست نمی‌زنى. تك تك سيب‌هاى تو خمره ،تك تك قطره‌هاى شيره و سيب زمينى‌هاى ايرلندى و دانه‌هاى برنج رو هم مى‌شمارم . آخرين پسرى كه سعى كرد دزدى كنه رو سربه نيست كردم و هيچكس ديگه اونو نديد.
_بله خانم!
صداى پسر، بچگانه به نظر مى‌رسد. اوليا حضرت هميشه بچه‌هاى كوچك را قبل از اينكه كسى به فكر استخدام آنها بيافتد، استخدام مى‌كند و به اين كار شهرت دارد. قبل از آنكه دوباره شنل جونيو جين را جلوى تيشرت قهوه‌اى رنگم بچپانم، كششى به بدنم مى‌دهم وكلاهِ جان را تا حد ممكن روى سرم پايين مى‌كشم تا جايى كه گوش‌هايم پوشانده مى‌شوند و راهم را به سوى هواى تازه و آزادى پيش مى‌گيرم. وقتى سرم را بيرون برده و به اطراف مى‌چرخانم، كسى در آن نزديكى نيست پس به راهم ادامه مى‌دهم. اگر به اندازه‌ى كافى آرام حركت كنم، حتى اگر كسى از داخل خانه به بيرون نگاه كند، پرسه زدن يك پسر بچه ى سياه پو*ست به نظرش غير عادى نخواهد رسيد. اما كارى كه واقعا دلم مى‌خواهد انجام دهم، اين است كه بدوم و خبر برگشت بانو لاويانا از مدرسه را به همه بدهم. احتمالا اخبار بد درباره ى ارباب او را اين وقت سال به خانه كشانده است.
ما برداشت كننده‌ها بايد يك گردهمايى بگيريم و درباره ى حركت بعديمان تصميم گيرى كنيم. همه ى ما قرارداد بسته ايم و همه به ارباب وابسته هستيم تا سر قول و قرار هايش باقى بماند. وقت آن رسيده كه براى حل اين مشكل همفكرى كنيم. در همين افكار سير مى‌كنم و همينكه باغچه را دور مى زنم صداى دو نفر را از زير پل آجرى قديمى مى‌شنوم. البته اينكه دو نفر با هم زير پل صحبت كنند ، مدت ها پيش، قبل از اينكه يانكى‌ها مجسمه را واژگون كنند و داربست ها را خ*را*ب كنند، امرى عادى بود. اما آنچه امروزه از آنجا باقى مانده، يك تالاب است كه منظره ى زشت اطراف را بازتاب مى‌كند. چيزى از باغچه اى كه آنجا بود باقى نمانده. روز هاى سختى گذشته و پولى هم براى خرج بازسازى آنجا نمانده‌است. درب‌هاى آن مخروبه از زمان جنگ بسته‌شده و تمام رد پاها با گل هاى اقاقى و خار و رز هاى وحشى پوشانده شده‌است. پيچك هاى سمى ،درخت‌هاى قديمىِ آنجا را پوشانده و خزه‌ها مثل رشته‌هاى ابريشمى بادبزن‌هاى زنانه از پل آويزان مانده‌اند. چه كسى مى تواند زير آن پل باشد؟ به جز پسربچه‌هايى كه قورباغه ها را دنبال مى كنند و مرد هايى كه به شکار صاريغ ها* يا سنجاب مى روند چه كسى ممكن است آنجا باشد؟ صداى زنانه‌اى مى آيد. انگار دو دختر زمزمه مى‌كنند. راهم را از بين علف ها باز مى‌كنم و جلو تَر مى‌خزم تا واضح تَر بشنوم حالا دقيقا صداى بانو لاويانا را مى‌شنوم صدايش درست مثل كوبيدن پتك بر آهن ل*ذت بخش است و براى همين به راحتى قابل تشخيص است.
_ چونه زدنت تموم نشد؟ برو خدا روزيتو جاى ديگه حواله كنه . آخه من چرا بايد با تو همكارى كنم؟
يا خدا! يعنى بانو لاويانا براى ديدن چه كسى به اينجا آمده؟ با چه كسى حرف مى‌زند؟ خيلى آرام همانجا مى نشينم و گوش‌هايم را تيز مى‌كنم.
_ هدف هاى ما يكیه
كلمات با لهجه ى فرانسوى ادا مى شوند و در وهله ى اول تشخيصشان سخت است. آن دختر ديگر به سرعت ادامه مى دهد:
_اگه ما تو گشتن موفق نشيم احتمالا آخر عاقبت هر دوی ما یکسانه.

* صاریغ: صاریغ یا ساریگ به گروهی از کیسه‌داران گفته می‌شود که انواع مختلف آن‌ها جثه‌هایی به اندازه موش تا گربه دارند و در قاره آمریکا، به ویژه جنگل‌های آمریکای جنوبی یافت می‌شوند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
بانو لاويانا به دختر تشر مى‌زند:
_فكرشم نكن كه ما شبيه هم باشيم.
مى توانم تصور كنم كه هر دوى آن ها از عصبانيت مثل بادكنك بازى بچه ها پف كرده‌اند. بانو لاويانا ادامه مىدهد:
_ تو دختر اين خونه نيستى . تو فقط... فقط بچه‌ی معشوقهى بابامى. فقط همين.
_ ولى با اين حال اين تو بودى كه منو كشوندى اينجا . تو بودى كه كمكم كردى بيام گاوسوود.
پس كار بانو لاويانا بود؟ او كسى بود كه به جونيو جين كمك كرد وارد عمارت شود؟ اى داد! اگر اين خبر را به تاتى بدهم حتما فكر مى‌كند كه داستان سرهم كرده‌ام. پس به همين خاطر ديشب چيزى درباره‌ى پنجره نگفت. شايد حتى سدى به خاطر همين تمام مدت با وجودآن هياهو از اتاقش بيرون نيامد. شايد بانو لاويانا در اين موضوع هم دست داشته.
_ اما در ازاى همه‌ى تلاش‌هام براى ورودت به خونه هيچى دستگيرم نشد جونيو جين. تو هم بيشتر از من نمی‌دونى كه اسناد بابا كجا قايم شده. يا احتمالا وقتى گفتى ميتونى پيداشون كنى داشتى دروغ مى‌گفتى... يا احتمالا در واقع بابام بهت دروغ گفته.
بانو لاويانا جملات آخر را با پوزخند و طعنه ادا مى‌كند.
جونيو جين مثل بچه ها فرياد مى‌زند:
_نه نگفته.
سپس كمى صدايش مى‌لرزد و بعد از آن كلفت تَر مى‌شود:
_ اون هميشه قول ميداد كه هيچوقت درباره ى من كوتاهى نكنه.
بانو داد مى زند:
_تو براى اين خانواده هيچ ارزشى ندارى.
و يك پرنده ى سياه را فرارى مى‌دهد. شروع به گشتن اطراف مى‌كنم تا ببينم اگر كسى آمد تا ببيند چه شده، كجا پنهان شوم.
_ تو هيچى نيستى و اگه بابا مرده باشه همونطور كه لياقتته با اون مامان بيچاره ى مو زردت بدبخت و بى پول مى‌مونى. دلم برات مى‌سوزه جونيو جين.زندگى با مادرى كه همش ميترسه كه تو ازش خوشگل تر بشى و پدرى كه اصلا مسئوليتتو گر*دن نميگيره خيلى ناراحت كنندست.
_ حق ندارى اينجورى درباره ى بابا حرف بزنى. اون هيچوقت دروغ نميگه. احتمالا فقط اسناد رو جابجا كرده تا دست اون مامان عفريته‌ى تو بهشون نرسه و به آتيششون نكشه و بعدش كل اموال بابا رو بدون اينكه ارث تورو مستقيما بده، بالا نكشه و تو هم مجبور نشى تاآخر عمر خرده فرمايشاى مامانتو انجام بدى. اين همون چيزى نيست كه ازش مى‌ترسى؟ منو به خاطر همين نياوردى اينجا؟
لحن بانو لاويانا دوباره كمى مهربان و نرم مى‌شود:
_ من كه نمی‌خواستم بيارمت اينجا.
بعد انگار كه يك بچه خوك را گول بزند تا بتوازد گلويش را ببرد ادامه مى‌دهد:
_ اگه فقط به جاى اينكه همش اصرار كنى خودت اسناد رو پيدا كنى، جاشونو به من مى گفتى...
_ هوففف! انگار كه ميشه بهت اعتماد كرد! به همون سرعتى كه مامانت سهم تو رو بالا مى كشه تو هم سهم منو مى دزدى
_ سهم تو؟ چه حرفا! تو مال همون جايى هستی كه ازش اومدى. بايد برگردى پيش همون دختراى خيالباف و منتظر باشى مامانت تورو بده به يه مرد متشخص كه خرجتو بده شايدم مامانت روزى كه بابام ديگه نيست و كسى نيست كه بهش پول بده رو تا حالا پيش بينى كرده باشه ويه فكرايى داشته باشه.
_اون ... نه ! براى هميشه رفته؟
بانو لاويانا حتى يك ذره هم ناراحت بنظر نمى‌رسد. براى پدرش حتى يك ذره هم ناراحت نیست. تنها چيزى كه نگرانش است اين است كه آنچه از زمين اينجا و تگزاس مانده مستقيم دست اولياحضرت نيافتد. جونيو جين راست مى‌گويد. اگر چنين اتفاقى بيافتد بانو لاويانا تا هميشه بايد تحت امر مادرش باشد. جونيو جين تشر مى زند:
_ديگه هيچوقت اينطورى نگو.
سپس سكوت طغيان مى كند. سكوت بد و سنگينى حكم فرما مى شود كه من حس مى كنم شيطانى در نزديكى كمين كرده و مى‌خواهد من را از بين سايه‌ها بدزدد. من نمی‌توانم آن را ببينم اما جايى در اين نزديكى كمين كرده‌است.
_ به هر حال تمرين كوتاه ديشبمون عملا تلف كردن وقت بود و حسابى منو به دردسر انداخت. آوردن تو به اينجا، راه دادنت به خونه ورسوندنت به كتابخونه... به نظر مى رسه حل كردن اين مشكل احتمالا كمى برامون زمان بره. بايد يه روز ديگه بياى. و بعد از اينكه انجامش دادى با سريع ترين قايق تورو برميگردونم نيواورلينز تا صحيح و سالم برسى خونه ى مامانت كه برى سراغ زندگيت. حداقل تا اون موقع يه كم مشكلات رو حل كرديم.
_ولى اگه همين امروز مشكل به راحتى حل بشه چى؟
لحن جونيو مشكوك به نظر مى‌رسد. بايد هم مشكوك باشد.او ادامه مى‌دهد:
_ من می‌دونم كجا می‌تونيم يه نفر رو پيدا كنيم كه بهمون كمك كنه .ميتونم آخرين كسى كه بابا قبل از ترک تگزاس باهاش حرف زده رو پيداكنم. می‌تونم يه كالسكه براى خودم بگيرم و باهم بريم به اون مرد زنگ بزنيم. خيلى سادست.
در حالى كه در ميان علف ها و خار ها به پايين خم شده‌ام با خودم فكر مى‌كنم: خدايا ! ای خدا ! كجاى اين كار سادست ؟
ادامه‌ى بحث برايم مهم نيست . ديگر نمى‌خواهم بشنوم. اما اگر اين دو دختر دنبال اسناد ارباب باشند، هر كجا كه يكديگر را مى بینند،من هم بايد همانجا باشم. سوال اين است كه چطور؟!


روزنامه ی ساوت وسترن_ستون دوستان گمشده

ویراستار عزیز_ امیدوارم بتوانم با روزنامه ی شما که بوسیله ی آن هزاران نفرتوانسته اند دوباره یکدیگر را ببینند ، خواهرم را پیدا کنم. نام اون دارکنس تیلور است. اما با نام ماریا واکر فروخته شده. او با احتساب خود من چهار برادر _ جک، پیتر،جف _ و یک خواهر_ امی_ دارد. مادر و یکی از خواهر هایمان مرده اند ما اهل بل کانتی تگزاس هستیم. دو تا از برادر ها در آستین،جایی که تیلور ما را ترک کرد زندگی می‌کنند

پایان فصل سوم:)
کد:
بانو لاويانا به دختر تشر مى‌زند:
_فكرشم نكن كه ما شبيه هم باشيم.
مى توانم تصور كنم كه هر دوى آن ها از عصبانيت مثل بادكنك بازى بچه ها پف كرده‌اند. بانو لاويانا ادامه مىدهد:
_ تو دختر اين خونه نيستى . تو فقط... فقط بچه‌ی معشوقهى بابامى. فقط همين.
_ ولى با اين حال اين تو بودى كه منو كشوندى اينجا . تو بودى كه كمكم كردى بيام گاوسوود.
پس كار بانو لاويانا بود؟ او كسى بود كه به جونيو جين كمك كرد وارد عمارت شود؟ اى داد! اگر اين خبر را به تاتى بدهم حتما فكر مى‌كند كه داستان سرهم كرده‌ام. پس به همين خاطر ديشب چيزى درباره‌ى پنجره نگفت. شايد حتى سدى به خاطر همين تمام مدت با وجودآن هياهو از اتاقش بيرون نيامد. شايد بانو لاويانا در اين موضوع هم دست داشته.
_ اما در ازاى همه‌ى تلاش‌هام براى ورودت به خونه هيچى دستگيرم نشد جونيو جين. تو هم بيشتر از من نمی‌دونى كه اسناد بابا كجا قايم شده. يا احتمالا وقتى گفتى ميتونى پيداشون كنى داشتى دروغ مى‌گفتى... يا احتمالا در واقع بابام بهت دروغ گفته.
بانو لاويانا جملات آخر را با پوزخند و طعنه ادا مى‌كند.
جونيو جين مثل بچه ها فرياد مى‌زند:
_نه نگفته.
سپس كمى صدايش مى‌لرزد و بعد از آن كلفت تَر مى‌شود:
_ اون هميشه قول ميداد كه هيچوقت درباره ى من كوتاهى نكنه.
بانو داد مى زند:
_تو براى اين خانواده هيچ ارزشى ندارى.
و يك پرنده ى سياه را فرارى مى‌دهد. شروع به گشتن اطراف مى‌كنم تا ببينم اگر كسى آمد تا ببيند چه شده، كجا پنهان شوم.
_ تو هيچى نيستى و اگه بابا مرده باشه همونطور كه لياقتته با اون مامان بيچاره ى مو زردت بدبخت و بى پول مى‌مونى. دلم برات مى‌سوزه جونيو جين.زندگى با مادرى كه همش ميترسه كه تو ازش خوشگل تر بشى و پدرى كه اصلا مسئوليتتو گر*دن نميگيره خيلى ناراحت كنندست.
_ حق ندارى اينجورى درباره ى بابا حرف بزنى. اون هيچوقت دروغ نميگه. احتمالا فقط اسناد رو جابجا كرده تا دست اون مامان عفريته‌ى تو بهشون نرسه و به آتيششون نكشه و بعدش كل اموال بابا رو بدون اينكه ارث تورو مستقيما بده، بالا نكشه و تو هم مجبور نشى تاآخر عمر خرده فرمايشاى مامانتو انجام بدى. اين همون چيزى نيست كه ازش مى‌ترسى؟ منو به خاطر همين نياوردى اينجا؟
لحن بانو لاويانا دوباره كمى مهربان و نرم مى‌شود:
_ من كه نمی‌خواستم بيارمت اينجا.
بعد انگار كه يك بچه خوك را گول بزند تا بتوازد گلويش را ببرد ادامه مى‌دهد:
_ اگه فقط به جاى اينكه همش اصرار كنى خودت اسناد رو پيدا كنى، جاشونو به من مى گفتى...
_ هوففف! انگار كه ميشه بهت اعتماد كرد! به همون سرعتى كه مامانت سهم تو رو بالا مى كشه تو هم سهم منو مى دزدى
_ سهم تو؟ چه حرفا! تو مال همون جايى هستی كه ازش اومدى. بايد برگردى پيش همون دختراى خيالباف و منتظر باشى مامانت تورو بده به يه مرد متشخص كه خرجتو بده شايدم مامانت روزى كه بابام ديگه نيست و كسى نيست كه بهش پول بده رو تا حالا پيش بينى كرده باشه ويه فكرايى داشته باشه.
_اون ... نه ! براى هميشه رفته؟
بانو لاويانا حتى يك ذره هم ناراحت بنظر نمى‌رسد. براى پدرش حتى يك ذره هم ناراحت نیست. تنها چيزى كه نگرانش است اين است كه آنچه از زمين اينجا و تگزاس مانده مستقيم دست اولياحضرت نيافتد. جونيو جين راست مى‌گويد. اگر چنين اتفاقى بيافتد بانو لاويانا تا هميشه بايد تحت امر مادرش باشد. جونيو جين تشر مى زند:
_ديگه هيچوقت اينطورى نگو.
سپس سكوت طغيان مى كند. سكوت بد و سنگينى حكم فرما مى شود كه من حس مى كنم شيطانى در نزديكى كمين كرده و مى‌خواهد من را از بين سايه‌ها بدزدد. من نمی‌توانم آن را ببينم اما جايى در اين نزديكى كمين كرده‌است.
_ به هر حال تمرين كوتاه ديشبمون عملا تلف كردن وقت بود و حسابى منو به دردسر انداخت. آوردن تو به اينجا، راه دادنت به خونه ورسوندنت به كتابخونه... به نظر مى رسه حل كردن اين مشكل احتمالا كمى برامون زمان بره. بايد يه روز ديگه بياى. و بعد از اينكه انجامش دادى با سريع ترين قايق تورو برميگردونم نيواورلينز تا صحيح و سالم برسى خونه ى مامانت كه برى سراغ زندگيت. حداقل تا اون موقع يه كم مشكلات رو حل كرديم.
_ولى اگه همين امروز مشكل به راحتى حل بشه چى؟
لحن جونيو مشكوك به نظر مى‌رسد. بايد هم مشكوك باشد.او ادامه مى‌دهد:
_ من می‌دونم كجا می‌تونيم يه نفر رو پيدا كنيم كه بهمون كمك كنه .ميتونم آخرين كسى كه بابا قبل از ترک تگزاس باهاش حرف زده رو پيداكنم. می‌تونم يه كالسكه براى خودم بگيرم و باهم بريم به اون مرد زنگ بزنيم. خيلى سادست.
در حالى كه در ميان علف ها و خار ها به پايين خم شده‌ام با خودم فكر مى‌كنم: خدايا ! ای خدا ! كجاى اين كار سادست ؟
ادامه‌ى بحث برايم مهم نيست . ديگر نمى‌خواهم بشنوم. اما اگر اين دو دختر دنبال اسناد ارباب باشند، هر كجا كه يكديگر را مى بینند،من هم بايد همانجا باشم. سوال اين است كه چطور؟!

روزنامه ی ساوت وسترن_ستون دوستان گمشده

ویراستار عزیز_ امیدوارم بتوانم با روزنامه ی شما که بوسیله ی آن هزاران نفرتوانسته اند دوباره یکدیگر را ببینند ، خواهرم را پیدا کنم. نام اون دارکنس تیلور است. اما با نام ماریا واکر فروخته شده. او با احتساب خود من چهار برادر _ جک، پیتر،جف _ و یک خواهر_ امی_ دارد. مادر و یکی از خواهر هایمان مرده اند ما اهل بل کانتی تگزاس هستیم. دو تا از برادر ها در آستین،جایی که تیلور ما را ترک کرد زندگی می‌کنند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
فصل چهارم

بنى سيلوا_آگوستينا_سال1987

صبح روز يكشنبه در حالی كه سراپا خيس عرق شده‌ام، از خواب مى‌پرم. به سختى توانسته بودم با آخرين وام مسكنم اين ملك كه تنها راه تهويه‌ى هوايش پنجره‌اى كهنه بود را اجاره كنم. اما مشكل اصلى، اين خانه ى عهد بوقىِ گرم نيست. احساس مى‌كنم چيزى مثل بختك روى قفسه ى سينه‌ام چنبره زده. نمى‌توانم نفس بكشم.
همانطور كه يك گودال در نزديكى ساحل نواحى گرمسيرى انتظار مى‌رود، هوا مرطوب است و بوى نا مى‌دهد. بيرون از اتاق خوابم، آسمان بارانى بيش از حد به نوك درختان سرسبز بلوط، نزديك بنظر مى‌رسد. قطره‌ى آبی كه از ديروز شروع به چكيدن از سقف آشپزخانه كرده‌بود، حالا كه در بزرگ ترين قابلمه‌ام مى چكد، صداى آهنگينى ايجاد كرده. به خاطرش تا معاملات ملكى كه خانه را از آن اجاره كرده بودم هم رفتم. يك يادداشت روى درب آنها بود كه نوشته بود:" به علت يك مشكل پزشكى اورژانسى تعطيل است". من يك ياد داشت نوشتم و در صندوقشان انداختم. اما هنوز كسى براى تعمير سقف نيامده. البته از آنجايى كه در حال حاضر خانه‌ى جديدم تلفن ندارد،آنها حتى نمی‌توانند با من تماس بگيرند. اين هم يكى از مواردى است كه پولى برايش ندارم و مجبورم تا گرفتن اولين حقوقم صبر كنم.
غلت مى زنم و به ساعت روى پاتختى خيره مى‌شوم. به خودم كه مى‌آيم تازه متوجه می‌شوم كه چقدر دير از خواب بيدار شده‌ام.
به خودم مى‌گويم:
_ مهم نيست. می‌تونى تمام روز رو اينجا ولو بشى. همسايه ها هيچى در موردت نميگن.
البته اين يك شوخى كوچك بين خودم و خودم است. يك خوشى كوتاه.
اين خانه از دو طرف با مزرعه ى كشاورزى احاطه شده و از يك طرف هم با يك آرامگاه.از آنجايى كه خرافاتى نيستم نزديكى به گورستان اذيتم نمى‌كند. به نظرم خيلى خوب است كه يك پاتوق دنج و آرام داشته باشى كه كسى در آن زيرچشمى و در سكوت نگاهت نكند طوری كه انگار مى‌پرسد:
_اينجا چيكار می‌كنى؟
يا:
_چقدر زود دارى از خونه ميزنى بيرون!
مردم اينجا عموما بر اين باورند كه من، مثل بيشتر معلم ها و مربى هاى تازه وارد كه به كادر آموزشى مى‌پيوندند، فقط تا زمانى در آگوستينا مى‌مانم كه اتفاق بهترى در زندگى‌ام بيافتد. احساس پوچ تنهايى كه شروع به دست و پنجه نرم كردن با آن كرده بودم، چندان هم حس جديدى نبود. البته از احساسى كه در بچگى داشتم چون بخاطر شغل مهماندارى مادرم پنج روز از هفت روز هفته او را نمى‌ديدم، كمى عميق‌تربود. آن روز ها وابسته به اينكه آن موقع كجا زندگى مى‌كرديم، من در خانه با پرستارها، همسايه‌ها، هم خانه‌هاى مادرم، يا يكى دو معلم كه با گرفتن اضافه حقوق مراقب بچه‌ها مى‌ماندند، تنها مى‌ماندم. به هر حال هر كجا كه بوديم، هرگز خانواده‌ى بزرگى نداشتيم. مادرم وقتى با پدرم ازدواج كرده بود از طرف والدينش طرد شده بود.
ازدواج با يك اجنبى ايتاليايى؟ محض رضاى خدا! اين يك بى‌حرمتى نابخشودنى بود و احتمالا مادرم استحقاق اين مجازات را داشت چرا كه اين ازدواج خيلى به طول نيانجاميد و البته كه پس از آن ما با پدرم قطع ر*اب*طه كرديم. پس احتمالا آن ازدواج فقط يك هوس زودگذر بود كه به خاموشى گراييد. همه‌ی جابجایی‌ها، بی‌ثباتی‌ها و روابط کوتاه مدت مادرم، من را دختری اجتماعی بار آورد.
کد:
بنى سيلوا_آگوستينا_سال1987

صبح روز يكشنبه در حالی كه سراپا خيس عرق شده‌ام، از خواب مى‌پرم. به سختى توانسته بودم با آخرين وام مسكنم اين ملك كه تنها راه تهويه‌ى هوايش پنجره‌اى كهنه بود را اجاره كنم. اما مشكل اصلى، اين خانه ى عهد بوقىِ گرم نيست. احساس مى‌كنم چيزى مثل بختك روى قفسه ى سينه‌ام چنبره زده. نمى‌توانم نفس بكشم.
همانطور كه يك گودال در نزديكى ساحل نواحى گرمسيرى انتظار مى‌رود، هوا مرطوب است و بوى نا مى‌دهد. بيرون از اتاق خوابم، آسمان بارانى بيش از حد به نوك درختان سرسبز بلوط، نزديك بنظر مى‌رسد. قطره‌ى آبی كه از ديروز شروع به چكيدن از سقف آشپزخانه كرده‌بود، حالا كه در بزرگ ترين قابلمه‌ام مى چكد، صداى آهنگينى ايجاد كرده. به خاطرش تا معاملات ملكى كه خانه را از آن اجاره كرده بودم هم رفتم. يك يادداشت روى درب آنها بود كه نوشته بود:" به علت يك مشكل پزشكى اورژانسى تعطيل است". من يك ياد داشت نوشتم و در صندوقشان انداختم. اما هنوز كسى براى تعمير سقف نيامده. البته از آنجايى كه در حال حاضر خانه‌ى جديدم تلفن ندارد،آنها حتى نمی‌توانند با من تماس بگيرند. اين هم يكى از مواردى است كه پولى برايش ندارم و مجبورم تا گرفتن اولين حقوقم صبر كنم.
غلت مى زنم و به ساعت روى پاتختى خيره مى‌شوم. به خودم كه مى‌آيم تازه متوجه می‌شوم كه چقدر دير از خواب بيدار شده‌ام.
به خودم مى‌گويم:
_ مهم نيست. می‌تونى تمام روز رو اينجا ولو بشى. همسايه ها هيچى در موردت نميگن.
البته اين يك شوخى كوچك بين خودم و خودم است. يك خوشى كوتاه.
اين خانه از دو طرف با مزرعه ى كشاورزى احاطه شده و از يك طرف هم با يك آرامگاه.از آنجايى كه خرافاتى نيستم نزديكى به گورستان اذيتم نمى‌كند. به نظرم خيلى خوب است كه يك پاتوق دنج و آرام داشته باشى كه كسى در آن زيرچشمى و در سكوت نگاهت نكند طوری كه انگار مى‌پرسد:
_اينجا چيكار می‌كنى؟
يا:
_چقدر زود دارى از خونه ميزنى بيرون!
مردم اينجا عموما بر اين باورند كه من، مثل بيشتر معلم ها و مربى هاى تازه وارد كه به كادر آموزشى مى‌پيوندند، فقط تا زمانى در آگوستينا مى‌مانم كه اتفاق بهترى در زندگى‌ام بيافتد. احساس پوچ تنهايى كه شروع به دست و پنجه نرم كردن با آن كرده بودم، چندان هم حس جديدى نبود. البته از احساسى كه در بچگى داشتم چون بخاطر شغل مهماندارى مادرم پنج روز از هفت روز هفته او را نمى‌ديدم، كمى عميق‌تربود. آن روز ها وابسته به اينكه آن موقع كجا زندگى مى‌كرديم، من در خانه با پرستارها، همسايه‌ها، هم خانه‌هاى مادرم، يا يكى دو معلم كه با گرفتن اضافه حقوق مراقب بچه‌ها مى‌ماندند، تنها مى‌ماندم. به هر حال هر كجا كه بوديم، هرگز خانواده‌ى بزرگى نداشتيم. مادرم وقتى با پدرم ازدواج كرده بود از طرف والدينش طرد شده بود.
ازدواج با يك اجنبى ايتاليايى؟ محض رضاى خدا! اين يك بى‌حرمتى نابخشودنى بود و احتمالا مادرم استحقاق اين مجازات را داشت چرا كه اين ازدواج خيلى به طول نيانجاميد و البته كه پس از آن ما با پدرم قطع ر*اب*طه كرديم. پس احتمالا آن ازدواج فقط يك هوس زودگذر بود كه به خاموشى گراييد. همه‌ی جابجایی‌ها، بی‌ثباتی‌ها و روابط کوتاه مدت مادرم، من را دختری اجتماعی بار آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
مى‌توانستم به راحتى خودم را در دل مادر بچه‌هاى ديگر، همسايه‌هاى مهربانى كه سگ‌هايشان را براى پياده روى بيرون مى‌آوردند ، و پدربزرگ و مادربزرگ‌هايى كه از طرف خانواده‌ى خودشان به اندازه‌ى كافى مورد توجه قرار نمى‌گرفتند، جا كنم.
من در پيدا كردن دوست، خوب هستم يا دست كم، پيش از اين فكر مى‌كردم كه خوبم. آگوستينا به طرز اضطراب آورى مدام دست رد به سينه‌ام مى‌زند. اينجا من به مردم لبخند مى‌زنم و در مقابل آنها فقط به من خيره مى‌شوند. يك جوك تعريف مى‌كنم و هيچ كس نمى‌خندد. صبح بخير مى‌گويم و مردم به زور فقط سرى تكان مى‌دهند و البته اگر خيلى خوش شانس باشم يك جواب يك كلمه‌اى كوتاه به من مى‌دهند.
شايد فقط دارم زيادى تلاش مى‌كنم.
واقعا من بيشتر از شهروندان زنده، از ساكنين گورستان بغلى درباره‌ى آگوستينا چيزهاى جديد ياد گرفته‌ام. چند بار براى فرار از فشاركارى و استرس به آنجا رفته‌ و سنگ قبرها را بررسى كرده‌ام. تاريخ آنها از جنگ داخلى به بعد است.داستان‌هاى زيادى در آنجا پنهان شده. زنانى كه كنار كودكانى كه به دنيا آورده‌اند، آرميده‌اند و با فرزندانشان در يك روز مرده‌اند. زندگى كوتاه و ناراحت كننده‌ى كودكان ناكام. بچه‌هاى كوچكى كه هفته‌ها يكى پس از ديگرى به كام مرگ فرو مى‌رفتند. سربازان متحدى كه عبارت "CSA” روى قبرشان حك شده. رزمندگان دو جنگ جهانى. اينطور كه به نظر مى‌رسد مدت زيادى است كه كسى در آنجا دفن نشده. جديد ترين قبر،متعلق به هازِل آنى بورِل، همسر، مادر و مادربزرگ دوست داشتنى است كه دوازده سال پيش و در سال ١٩٧٥ فوت كرده.
چك ، چك ، چيك. صداى چكه‌ى سقف آشپزخانه از زير به بم مى‌گرايد و من همانطور اينجا دراز كشيده‌ام و فكر مى‌كنم با اين بارانى كه مى‌بارد حتى نمى‌توانم به پياده روى بروم. رسما به تنهايى در اين خانه‌ى شلخته با امكانات اوليه‌اى كه به سختى به نصف امكانات يك خوابگاه دانشجويى مى‌رسد، گير افتاده‌ام. نصف وسايلم پيش كريستوفر مانده كه در لحظه ى آخر اساس كشى‌مان از بِركلى به لوسيانا،جا زد.
البته اين كه نامزدیمان به هم خورد كاملا تقصير او نبود. من آدم پر رمز و رازى بودم كه حتى بعد از نامزديمان همه چيز را به او نگفته بودم. شايد هم حتى او بيشتر از چيزى كه انتظار مى رفت من را تحمل كرد.
با اين حال دلم مى‌خواست با يك شريك وارد اين ماجراجويى جديد بشوم اما از طرفى نمى‌توانم انكار كنم بعد از چهار سال نامزدى، حالا واقعا آنطور كه بايد براى كريستوفر دلتنگ نيستم.
سرريز شدن قابلمه‌اى كه زير سوراخ سقف گذاشته‌ام من را از فكر و خيال بيشتر وا مى‌دارد و از تخت بيرون مى‌كشد. وقت خالى كردن قابلمه رسيده. بعد از آن لباس مى‌پوشم و به شهر مى‌روم تا ببينم با كمك چه كسى مى‌توانم مشكل سقف را حل كنم. حتما بايد يك نفر پيدا شود.
از آن سوى شيشه‌ى مه گرفته‌ى پنجره ى آشپزخانه مى‌توانم يك نفر را ببينم كه در گورستان كنار خانه‌ام راه مى‌رود. به جلو خم می‌شوم و قسمت كوچكى از پنجره را با كف دست پاك مى‌كنم، مردى را با سگ بزرگ زرد رنگى مى‌بينم. يك چتر بزرگ مشكى بخشى از ب*دن مرد را پوشانده.
کد:
مى‌توانستم به راحتى خودم را در دل مادر بچه‌هاى ديگر، همسايه‌هاى مهربانى كه سگ‌هايشان را براى پياده روى بيرون مى‌آوردند ، و پدربزرگ و مادربزرگ‌هايى كه از طرف خانواده‌ى خودشان به اندازه‌ى كافى مورد توجه قرار نمى‌گرفتند، جا كنم.
من در پيدا كردن دوست، خوب هستم يا دست كم، پيش از اين فكر مى‌كردم كه خوبم. آگوستينا به طرز اضطراب آورى مدام دست رد به سينه‌ام مى‌زند. اينجا من به مردم لبخند مى‌زنم و در مقابل آنها فقط به من خيره مى‌شوند. يك جوك تعريف مى‌كنم و هيچ كس نمى‌خندد. صبح بخير مى‌گويم و مردم به زور فقط سرى تكان مى‌دهند و البته اگر خيلى خوش شانس باشم يك جواب يك كلمه‌اى كوتاه به من مى‌دهند.
شايد فقط دارم زيادى تلاش مى‌كنم.
واقعا من بيشتر از شهروندان زنده، از ساكنين گورستان بغلى درباره‌ى آگوستينا چيزهاى جديد ياد گرفته‌ام. چند بار براى فرار از فشاركارى و استرس به آنجا رفته‌ و سنگ قبرها را بررسى كرده‌ام. تاريخ آنها از جنگ داخلى به بعد است.داستان‌هاى زيادى در آنجا پنهان شده. زنانى كه كنار كودكانى كه به دنيا آورده‌اند، آرميده‌اند و با فرزندانشان در يك روز مرده‌اند. زندگى كوتاه و ناراحت كننده‌ى كودكان ناكام. بچه‌هاى كوچكى كه هفته‌ها يكى پس از ديگرى به كام مرگ فرو مى‌رفتند. سربازان متحدى كه عبارت "CSA” روى قبرشان حك شده. رزمندگان دو جنگ جهانى. اينطور كه به نظر مى‌رسد مدت زيادى است كه كسى در آنجا دفن نشده. جديد ترين قبر،متعلق به هازِل آنى بورِل، همسر، مادر و مادربزرگ دوست داشتنى است كه دوازده سال پيش و در سال ١٩٧٥ فوت كرده.
چك ، چك ، چيك. صداى چكه‌ى سقف آشپزخانه از زير به بم مى‌گرايد و من همانطور اينجا دراز كشيده‌ام و فكر مى‌كنم با اين بارانى كه مى‌بارد حتى نمى‌توانم به پياده روى بروم. رسما به تنهايى در اين خانه‌ى شلخته با امكانات اوليه‌اى كه به سختى به نصف امكانات يك خوابگاه دانشجويى مى‌رسد، گير افتاده‌ام. نصف وسايلم پيش كريستوفر مانده كه در لحظه ى آخر اساس كشى‌مان از بِركلى به لوسيانا،جا زد.
البته اين كه نامزدیمان به هم خورد كاملا تقصير او نبود. من آدم پر رمز و رازى بودم كه حتى بعد از نامزديمان همه چيز را به او نگفته بودم. شايد هم حتى او بيشتر از چيزى كه انتظار مى رفت من را تحمل كرد.
با اين حال دلم مى‌خواست با يك شريك وارد اين ماجراجويى جديد بشوم اما از طرفى نمى‌توانم انكار كنم بعد از چهار سال نامزدى، حالا واقعا آنطور كه بايد براى كريستوفر دلتنگ نيستم.
سرريز شدن قابلمه‌اى كه زير سوراخ سقف گذاشته‌ام من را از فكر و خيال بيشتر وا مى‌دارد و از تخت بيرون مى‌كشد. وقت خالى كردن قابلمه رسيده. بعد از آن لباس مى‌پوشم و به شهر مى‌روم تا ببينم با كمك چه كسى مى‌توانم مشكل سقف را حل كنم. حتما بايد يك نفر پيدا شود.
از آن سوى شيشه‌ى مه گرفته‌ى پنجره ى آشپزخانه مى‌توانم يك نفر را ببينم كه در گورستان كنار خانه‌ام راه مى‌رود. به جلو خم می‌شوم و قسمت كوچكى از پنجره را با كف دست پاك مى‌كنم، مردى را با سگ بزرگ زرد رنگى مى‌بينم. يك چتر بزرگ مشكى بخشى از ب*دن مرد را پوشانده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
ناگهان ياد آقاى پِووتو ،مدير مدرسه،مى‌افتم و معده‌ام شروع به زير و رو شدن مى‌كند. خوشامد گويى هفته‌ى پيش او من را با خاك يكسان كرد.
_انتظارات شما زيادى بالاست خانم سيلوا. درخواست هاى شما واقعا عجيب غربه. برنامه‌هاى شما براى دانش‌آموزا واقعا خيالى هستن.
او كمكم نمى‌كرد تا نصف نسخه‌هاى گمشده‌ى كتاب مزرعه‌ى حيواناتم كه به يكباره ناپديد شده بودند را پيدا كنم. حالا فقط پنجاه تا كپى از آن داريم. معلم علوم يكى از آن‌ها را در پايين سالن در يكى از كشوهاى آزمايشگاه پيدا كرد و خود من هم يكى از آنها را از سطل آشغال سالن در آوردم. در واقع بچه‌ها آن‌ها را مى‌دزدند تا مجبور نباشيد بخوانندشان.
اين كارشان اگر بى‌احترامى به كتاب، كه از هر جهت غلط است، محسوب نمى‌شد، خيلى مبتكرانه بود.
مردى كه به قبرستان آمده، خودش شبيه يكى از شخصيت هاى كتاب است. با آن بارانى آبى و كلاه زردش شبيه خرسى به نام پَدينگتوندر داستان به نظر مى‌رسد. آن قدر سفت و شق و رق راه مى‌رود كه مى‌شود فهميد او مدير پِووتو نيست. او با چشمانش به دنبال گوشه ى شنى يكى از مقبره ها مى‌گردد. سپس كمرش را خم مى‌كند. چتر با او پايين مى آيد تا اينكه ب*وسه‌ى آرامى روى سنگ مزار مى‌زند.
اين شوق شيرين او در روح زخمى من رخنه مى‌كند. چيزى در چشمم مى‌رود. با حواس پرتى ل*ب پايينم را لمس مى‌كنم. طعم آب باران وگل و لاى و ذرات شن را مى‌چِشم و تازه گذر زمان را حس مى‌كنم. چه كسى آنجا دفن شده؟ يك معشوقه؟ يك كودك؟ خواهر يا برادر؟ یا يك پدر و مادر يا پدربزرگ يا مادربزرگى كه مدت زياديست گم شده؟ وقتى كه اين مرد رفت به سراغ مزار مى‌روم و خواهم فهميد. از زيرنظر گرفتن آن مرد صرف نظر مى‌كنم و قابلمه را خالى مى‌كنم، چيزى می‌خورم ، لباس مى‌پوشم، دوباره قابلمه را جهت اطمينان خالى مى‌كنم و بالاخره كليدها، كيف پول و بارانى‌ام را براى شروع سفرى به سوى شهر ، برمى‌دارم.
رطوبت زياد باعث باد كردن جلوى در شده و وقتى مى‌خواهم در را پشت سرم ببندم به مشكل مى خورم مخصوصا ك قفل عتيقه‌ى در انگار با من لج كرده‌است.
_ اه! درِ احمق! بسته شو ديگه...
وقتى به عقب برمى‌گردم، مردى كه سگ داشت در نيمه‌ى راه، مقابل من است. چترش در برابر باد خم شده و چهره‌اش تا زمانى كه به پله هاى سيمانى مى‌رسد، پنهان است. با دودلى به دنبال سرپناهى در برابر باران مى‌گردد. در اين لحظه من متوجه مى‌شوم كه سگ زردرنگ او به جاى قلاده چيزى شبيه افسار به گر*دن دارد. پس يك سگ تعليم ديده است.
دستى با پو*ست قهوه اى تيره انتهاى ميله‌ى افسار را نگه مى‌دارد و سگ به راحتى صاحبش را هدايت مى‌كند.
در ميان صداى برخورد قطرات باران با سقف مى‌پرسم:
_مى‌تونم كمكتون كنم؟
سگ در حالى كه دُمش را تكان مى‌دهد براى من پارس مى‌كند و سپس مرد هم مانند او به حرف مى‌آيد:
_فكر كردم حالا كه اومدم اين طرفا یه سر به خانم رِتا بزنم. من و خانم رِتا سال‌ها پيش با قاضى توى دادگسترى كار مى‌كرديم و مدت زياديه ك همو می‌شناسيم.
سپس به پشت شانه‌اش و به سمت قبرستان اشاره مى‌كند :
_ مادر بزرگ من اونجاست. ماريا واكر. منم واكر هستم. عضو شوراى شهر. البته ديگه الان عضو سابق شوراى شهر هستم ولى هنوز يه كم سخته كه به موقعيت جديدم عادت كنم.


کد:
ناگهان ياد آقاى پِووتو ،مدير مدرسه،مى‌افتم و معده‌ام شروع به زير و رو شدن مى‌كند. خوشامد گويى هفته‌ى پيش او من را با خاك يكسان كرد.
_انتظارات شما زيادى بالاست خانم سيلوا. درخواست هاى شما واقعا عجيب غربه. برنامه‌هاى شما براى دانش‌آموزا واقعا خيالى هستن.
او كمكم نمى‌كرد تا نصف نسخه‌هاى گمشده‌ى كتاب مزرعه‌ى حيواناتم كه به يكباره ناپديد شده بودند را پيدا كنم. حالا فقط پنجاه تا كپى از آن داريم. معلم علوم يكى از آن‌ها را در پايين سالن در يكى از كشوهاى آزمايشگاه پيدا كرد و خود من هم يكى از آنها را از سطل آشغال سالن در آوردم. در واقع بچه‌ها آن‌ها را مى‌دزدند تا مجبور نباشيد بخوانندشان.
اين كارشان اگر بى‌احترامى به كتاب، كه از هر جهت غلط است، محسوب نمى‌شد، خيلى مبتكرانه بود.
مردى كه به قبرستان آمده، خودش شبيه يكى از شخصيت هاى كتاب است. با آن بارانى آبى و كلاه زردش شبيه خرسى به نام پَدينگتوندر داستان به نظر مى‌رسد. آن قدر سفت و شق و رق راه مى‌رود كه مى‌شود فهميد او مدير پِووتو نيست. او با چشمانش به دنبال گوشه ى شنى يكى از مقبره ها مى‌گردد. سپس كمرش را خم مى‌كند. چتر با او پايين مى آيد تا اينكه ب*وسه‌ى آرامى روى سنگ مزار مى‌زند.
اين شوق شيرين او در روح زخمى من رخنه مى‌كند. چيزى در چشمم مى‌رود. با حواس پرتى ل*ب پايينم را لمس مى‌كنم. طعم آب باران وگل و لاى و ذرات شن را مى‌چِشم و تازه گذر زمان را حس مى‌كنم. چه كسى آنجا دفن شده؟ يك معشوقه؟ يك كودك؟ خواهر يا برادر؟ یا يك پدر و مادر يا پدربزرگ يا مادربزرگى كه مدت زياديست گم شده؟ وقتى كه اين مرد رفت به سراغ مزار مى‌روم و خواهم فهميد. از زيرنظر گرفتن آن مرد صرف نظر مى‌كنم و قابلمه را خالى مى‌كنم، چيزى می‌خورم ، لباس مى‌پوشم، دوباره قابلمه را جهت اطمينان خالى مى‌كنم و بالاخره كليدها، كيف پول و بارانى‌ام را براى شروع سفرى به سوى شهر ، برمى‌دارم.
رطوبت زياد باعث باد كردن جلوى در شده و وقتى مى‌خواهم در را پشت سرم ببندم به مشكل مى خورم مخصوصا ك قفل عتيقه‌ى در انگار با من لج كرده‌است.
_ اه! درِ احمق! بسته شو ديگه...
وقتى به عقب برمى‌گردم، مردى كه سگ داشت در نيمه‌ى راه، مقابل من است. چترش در برابر باد خم شده و چهره‌اش تا زمانى كه به پله هاى سيمانى مى‌رسد، پنهان است. با دودلى به دنبال سرپناهى در برابر باران مى‌گردد. در اين لحظه من متوجه مى‌شوم كه سگ زردرنگ او به جاى قلاده چيزى شبيه افسار به گر*دن دارد. پس يك سگ تعليم ديده است.
دستى با پو*ست قهوه اى تيره انتهاى ميله‌ى افسار را نگه مى‌دارد و سگ به راحتى صاحبش را هدايت مى‌كند.
در ميان صداى برخورد قطرات باران با سقف مى‌پرسم:
_مى‌تونم كمكتون كنم؟
سگ در حالى كه دُمش را تكان مى‌دهد براى من پارس مى‌كند و سپس مرد هم مانند او به حرف مى‌آيد:
_فكر كردم حالا كه اومدم اين طرفا یه سر به خانم رِتا بزنم. من و خانم رِتا سال‌ها پيش با قاضى توى دادگسترى كار مى‌كرديم و مدت زياديه ك همو می‌شناسيم.
سپس به پشت شانه‌اش و به سمت قبرستان اشاره مى‌كند :
_ مادر بزرگ من اونجاست. ماريا واكر. منم واكر هستم. عضو شوراى شهر. البته ديگه الان عضو سابق شوراى شهر هستم ولى هنوز يه كم سخته كه به موقعيت جديدم عادت كنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
دستش را براى دست دادن به طرفم دراز مى‌كند. هاله‌اى از چشمانش را از پشت عينك زخيمش مى‌بينم. كمى سرك مى‌كشد تا من را بهتر برانداز كند:
_خانوم رِتا اين روزا چطوره؟ تو يكى از كاركناى جديدشى؟
_من تازه... هفته ى پيش به اينجا اسباب كشى كردم
نيم نگاهى پشت سرش مى‌اندازم تا ببينم در جاده ماشينى منتظر او هست يا تنها آمده؟ و ادامه مى‌دهم:
_توى اين شهر تازه واردم.
با خنده اى نخودى مى‌پرسد:
_ اينجا رو خريدى؟ می‌دونى كه مردم درباره ى لوسيانا چى می‌گن."اگه اينجا خونه بخرى صاحب اول و آخرش خودتى."
به شوخى اش مى‌خندم :
_نه من فقط اينجا رو اجاره كردم.
_اوه ! پس كار خوبى كردى. معلومه كه باهوش تر از اين حرفايى.
و هر دوى ما دوباره به خنده مى‌افتيم. سگ هم با زوزه ى نرم و خوشحالى در شادى ما شريك مى‌شود.
آقاى واكر مجددا مى‌پرسد:
_خانم رِتا به شهر اسباب كشى كرده؟
_نمی‌دونم. من اينجا رو از يه بنگاه اجاره كردم و داشتم می‌رفتم آگوستينا كه ببينم مى‌تونم يه راهى براى تعمير سوراخ سقف پيدا كنم يا نه.
و دوباره جاده را چك مى‌كنم. سرك مى‎كشم تا آن سوى گورستان را ببينم. پس اين مرد چطور خودش را به اينجا رسانده؟
سگ يك قدم نزديك‌تر مى‌آيد. مى‌خواهد با من دوست شود. مى‌دانم كه دست زدن به حيوانات تعليم ديده درست نيست. اما نمى‌توانم جلوى خودم را بگيرم و تسليم مى‌شوم. بيشتر از هر چيز آشنايى كه در كاليفرنيا بود، دلم براى دو گربه ى ماده به نام راوِن و پو كه من را قبل از اسباب كشى سرگرم نگه مى‌داشتند تنگ شده. همينطور براى چند تا از كاركنانى كه در كتاب فروشى كه براى كمى درامد بيشتر كه آخر سر هم خرج كتاب مى‌شد،در آن كار مى كردم ، كتاب هاى نو و كهنه را نگه می‌داشتند هم دلتنگ هستم.
با وجود اينكه درست نمى‌دانم كه بايد آقاى واكر و همراه بزرگش را به كجا برسانم مى‌پرسم:
_ می‌خواين برسونمتون به شهر؟
_ نه. من و سان شاين اينجا مى‌نشينيم و منتظر نوه‌ى پسريم مى‌مونيم. اون به "کلاک اوینک"رفته كه برامون غذا بگیره تا تو راه برگشت به بيرمنگام بخوریم .اين روزا من و سان شاين تو شهر بيرمنگام زندگى مى‌كنيم.
كمى مكث مى‌كند و دستى به گوش هاى سگش مى‌كشد. سگ با صداى بلندى از او تشكر مى‌كند. ادامه مى‌دهد:
_ نوم اينجا پيادم كرد كه بيام يه مادربزرگم اداى احترام كنم.
در اين لحظه با سر اشاره او به گورستان مى كند و مى‌گويد:
_ ولى گفتم حالا كه تا اينجا اومدم يه احوال پرسى هم با خانم رِتا بكنم. وقتى تو كارم دچار ترديد شدم اون يكى از دوستان خوب من بود. خود قاضى هم همينطور. اون هميشه به من می‌گفت:" لويس بهتره برى وكيل يا واعظ بشى چون دوست دارى درباره ى مسائل بحث كنى."اون موقع ها خانوم رِتا دستيار قاضى بود. می‌دونى؟اونا جوون‌های زيادى رو زير بال و پر خودشون گرفتن. من وقتى جوون تربودم روزاى زيادى رو يه اين خونه رفت‌وآمد كردم. خانم رِتا تو مطالعاتم كمك مى‌كرد و من هم تو نگهدارى باغچه و شكوفه‌ها بهش كمك مى‌كردم. اون مجسمه كه كنار پله‌ها بود هنوز اونجاست؟ نزديك بود سر آوردنش كمرم بشكنه. ولى خانم رتا مى‌گفت حالا كه تو كتابخونه جا نشده بايد يه جايى براش درست كنيم. اصلا دلش نمی‌خواست هيچ جا كم و كسرى باشه.
من از ايوان مى‌گذرم و به وسط بوته‌هاى خرزهره نگاه مى‌كنم. واقعا چيزى شبيه مجسمه آنجا به ديوار تكيه داده و روى آن با پيچك هاى بلند پوشيده شده‌است.
_آره فك كنم هنوز اونجاست.
شوقى در من دميده مى‌شود. به طور غير منتظره‌ای، به نظر مى‌رسد كه باغچه ى من راز كوچك شيرينى را در خود جاى داده. احساس مى‌كنم اين مجسمه برايم خوش شانسى مى‌آورد.
کد:
دستش را براى دست دادن به طرفم دراز مى‌كند. هاله‌اى از چشمانش را از پشت عينك زخيمش مى‌بينم. كمى سرك مى‌كشد تا من را بهتر برانداز كند:
_خانوم رِتا اين روزا چطوره؟ تو يكى از كاركناى جديدشى؟
_من تازه... هفته ى پيش به اينجا اسباب كشى كردم
نيم نگاهى پشت سرش مى‌اندازم تا ببينم در جاده ماشينى منتظر او هست يا تنها آمده؟ و ادامه مى‌دهم:
_توى اين شهر تازه واردم.
با خنده اى نخودى مى‌پرسد:
_ اينجا رو خريدى؟ می‌دونى كه مردم درباره ى لوسيانا چى می‌گن."اگه اينجا خونه بخرى صاحب اول و آخرش خودتى."
به شوخى اش مى‌خندم :
_نه من فقط اينجا رو اجاره كردم.
_اوه ! پس كار خوبى كردى. معلومه كه باهوش تر از اين حرفايى.
و هر دوى ما دوباره به خنده مى‌افتيم. سگ هم با زوزه ى نرم و خوشحالى در شادى ما شريك مى‌شود.
آقاى واكر مجددا مى‌پرسد:
_خانم رِتا به شهر اسباب كشى كرده؟
_نمی‌دونم. من اينجا رو از يه بنگاه اجاره كردم و داشتم می‌رفتم آگوستينا كه ببينم مى‌تونم يه راهى براى تعمير سوراخ سقف پيدا كنم يا نه.
و دوباره جاده را چك مى‌كنم. سرك مى‎كشم تا آن سوى گورستان را ببينم. پس اين مرد چطور خودش را به اينجا رسانده؟
سگ يك قدم نزديك‌تر مى‌آيد. مى‌خواهد با من دوست شود. مى‌دانم كه دست زدن به حيوانات تعليم ديده درست نيست. اما نمى‌توانم جلوى خودم را بگيرم و تسليم مى‌شوم. بيشتر از هر چيز آشنايى كه در كاليفرنيا بود، دلم براى دو گربه ى ماده به نام راوِن و پو كه من را قبل از اسباب كشى سرگرم نگه مى‌داشتند تنگ شده. همينطور براى چند تا از كاركنانى كه در كتاب فروشى كه براى كمى درامد بيشتر كه آخر سر هم خرج كتاب مى‌شد،در آن كار مى كردم ، كتاب هاى نو و كهنه را نگه می‌داشتند هم دلتنگ هستم.
با وجود اينكه درست نمى‌دانم كه بايد آقاى واكر و همراه بزرگش را به كجا برسانم مى‌پرسم:
_ می‌خواين برسونمتون به شهر؟
_ نه. من و سان شاين اينجا مى‌نشينيم و منتظر نوه‌ى پسريم مى‌مونيم. اون به "کلاک اوینک"رفته كه برامون غذا بگیره تا تو راه برگشت به بيرمنگام بخوریم .اين روزا من و سان شاين تو شهر بيرمنگام زندگى مى‌كنيم.
كمى مكث مى‌كند و دستى به گوش هاى سگش مى‌كشد. سگ با صداى بلندى از او تشكر مى‌كند. ادامه مى‌دهد:
_ نوم اينجا پيادم كرد كه بيام يه مادربزرگم اداى احترام كنم.
در اين لحظه با سر اشاره او به گورستان مى كند و مى‌گويد:
_ ولى گفتم حالا كه تا اينجا اومدم يه احوال پرسى هم با خانم رِتا بكنم. وقتى تو كارم دچار ترديد شدم اون يكى از دوستان خوب من بود. خود قاضى هم همينطور. اون هميشه به من می‌گفت:" لويس بهتره برى وكيل يا واعظ بشى چون دوست دارى درباره ى مسائل بحث كنى."اون موقع ها خانوم رِتا دستيار قاضى بود. می‌دونى؟اونا جوون‌های زيادى رو زير بال و پر خودشون گرفتن. من وقتى جوون تربودم روزاى زيادى رو يه اين خونه رفت‌وآمد كردم. خانم رِتا تو مطالعاتم كمك مى‌كرد و من هم تو نگهدارى باغچه و شكوفه‌ها بهش كمك مى‌كردم. اون مجسمه كه كنار پله‌ها بود هنوز اونجاست؟ نزديك بود سر آوردنش كمرم بشكنه. ولى خانم رتا مى‌گفت حالا كه تو كتابخونه جا نشده بايد يه جايى براش درست كنيم. اصلا دلش نمی‌خواست هيچ جا كم و كسرى باشه.
من از ايوان مى‌گذرم و به وسط بوته‌هاى خرزهره نگاه مى‌كنم. واقعا چيزى شبيه مجسمه آنجا به ديوار تكيه داده و روى آن با پيچك هاى بلند پوشيده شده‌است.
_آره فك كنم هنوز اونجاست.
شوقى در من دميده مى‌شود. به طور غير منتظره‌ای، به نظر مى‌رسد كه باغچه ى من راز كوچك شيرينى را در خود جاى داده. احساس مى‌كنم اين مجسمه برايم خوش شانسى مى‌آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
همين كه وقت كنم بوته هاى خرزهره را كوتاه خواهم‌كرد و كمى جا براى مجسمه‌ى قديمى باز مى‌كنم. همين طور كه دارم در ذهنم برنامه ريزى مى‎كنم، آقاى واكر مى‌گويد كه اگر مى‌‍خواهم همه چيز را درباره آگوستينا بدانم با مثلا بدانم چطور و كجا دنبال كمك براى تأمير سقف سوراخ خانه‌ام بروم، بايد فورا و بى معطلى نزد" گِرانى تى" در "کلاک اوینک"بروم و با او صحبت كنم.كسى كه حالا كه كليسا از اداره‌ى شهر كناره گيرى كرده مسئول شهر است. او مى‌گويد كه خانه ى اجاره‌اى من احتمالا بايد مال يكى از اعضاى خاندان گوسِت باشد. اين زمين بخشى از مزارع اصلى گاسوود گراو بوده كه زمانى تا رودخانه ى قديمى كشيده مى‌شده.خانم رِتا اين زمين را به صاحب اصلى‌اش فروخته تا بتونه تو بازنشستگى، خودش رو تأمين كنه. ولى بهش اجازه دادن تا هر وقت كه می‌خواد اينجا زندگى كنه. حالا كه قاضى مُرده، حتما كسى اين قسمت از زمين رو به ارث برده.
همانطور كه روى تاپ سرپوشيده‌ام مى نشيند و سان شاين را روى پايش مى‌گذارد مى‌گويد:
_تو برو به كار خودت برس. اگه اشكالى نداشته باشه من و سان شاين اينجا منتظر مى‌مونيم. هوا هم اذيتمون نمى‌كنه. البته تحمل يه ذره سختى هم به جايى بر نمى‌خوره.
معلوم نيست جملات آخر را به من، سان شاين، يا خودش مى‌گويد. اما من بابت اطلاعاتش تشكر مى‌كنم و او را با كُت و كلاه بارانى‌اش، درحالى كه به قبرستان خيره شده و سر و وضعش به خاطر آب باران به هم ريخته، رها مى‌كنم.
ساختمان مخروبه‌ى كنار آزاد راه که كمى دورتر از شهر استظاهر جالبی ندارد.انگار که يك انبار كاه به طور ناشيانه‌اى به يك پمپ بنزين وصل شده و ساختمان را تشكيل داده است ساختمان با بشكه هاى نگهدارى روغن در اندازه‌هاى مختلف احاطه شده. بعضى از اين بشكه‌ها به هم چسبيده و بعضى جدا جدا هستند. دالان مجزاى جلوى ساختمان پر از مشترى‌هاى منتظر است و درست ساعت ١٢:١٧ ظهر روز شنبه، خيابان آنقدر شلوغ شده که دور تا دور ساختمان، و محوطه ى پاركينگ شنى، پر از ماشين است و باعث ترافيك در لاين راست بزرگراه شده و مردم مجبورند براى ورود منتظر بمانند. از زمين مسطح پشت ساختمان دود بر مى‌خيزد. تعدادى از خدمه در آنجا مثل زنبورها در كندو در حال جنب و جوش هستند. احتمالا تعدادى دختر در آنجا در حال پختن سوسيس‌ها يا تكه‌هاى گوشت يا بريان كردن مرغ‌ها با سيخ گردان روى آتش هستند. مگس ها در هم مى لولند و از روى هم رد مى‌شوند تا زودتروارد آنجا شوند. حق هم دارند. انصافا بوهاى خوشمزه‌اى از آنجا به مشام مى‌رسد.
کنار خرده فروشی قدیمی بن فرانکلین پارک می‌کنم و راهم را از بین چمن های خیس وسط دو ساختمان باز می‌کنم.
یکی از کارگران جوان شهرداری ار پشت سر به من هشدار می‌دهد:
_ اگه ماشین رو زیاد اونجا بذارین با یدک کش می‌برنش.
_ من زیاد کارم طول نمی‌کشه. ممنون.
اینطور که معلوم است، مشتری های رستوران‌های دیگر اجازه‌ی استفاده از پارکینگ مغازه‌ی بن فرانکلین را ندارند. با اینکه مدت زیادی نیست که در مدرسه درس می‌دهم، از بچه‌ها شنیده ام که پلیس مانع از پرسه زدن آن‌ها در اطراف شهر می‌شود و به آنها اجازه نمی‌دهد مهمانی بگیرند و ...
کد:
همين كه وقت كنم بوته هاى خرزهره را كوتاه خواهم‌كرد و كمى جا براى مجسمه‌ى قديمى باز مى‌كنم. همين طور كه دارم در ذهنم برنامه ريزى مى‎كنم، آقاى واكر مى‌گويد كه اگر مى‌‍خواهم همه چيز را درباره آگوستينا بدانم با مثلا بدانم چطور و كجا دنبال كمك براى تأمير سقف سوراخ خانه‌ام بروم، بايد فورا و بى معطلى نزد" گِرانى تى" در "کلاک اوینک"بروم و با او صحبت كنم.كسى كه حالا كه كليسا از اداره‌ى شهر كناره گيرى كرده مسئول شهر است. او مى‌گويد كه خانه ى اجاره‌اى من احتمالا بايد مال يكى از اعضاى خاندان گوسِت باشد. اين زمين بخشى از مزارع اصلى گاسوود گراو بوده كه زمانى تا رودخانه ى قديمى كشيده مى‌شده.خانم رِتا اين زمين را به صاحب اصلى‌اش فروخته تا بتونه تو بازنشستگى، خودش رو تأمين كنه. ولى بهش اجازه دادن تا هر وقت كه می‌خواد اينجا زندگى كنه. حالا كه قاضى مُرده، حتما كسى اين قسمت از زمين رو به ارث برده.
همانطور كه روى تاپ سرپوشيده‌ام مى نشيند و سان شاين را روى پايش مى‌گذارد مى‌گويد:
_تو برو به كار خودت برس. اگه اشكالى نداشته باشه من و سان شاين اينجا منتظر مى‌مونيم. هوا هم اذيتمون نمى‌كنه. البته تحمل يه ذره سختى هم به جايى بر نمى‌خوره.
معلوم نيست جملات آخر را به من، سان شاين، يا خودش مى‌گويد. اما من بابت اطلاعاتش تشكر مى‌كنم و او را با كُت و كلاه بارانى‌اش، درحالى كه به قبرستان خيره شده و سر و وضعش به خاطر آب باران به هم ريخته، رها مى‌كنم.
ساختمان مخروبه‌ى كنار آزاد راه که كمى دورتر از شهر استظاهر جالبی ندارد.انگار که يك انبار كاه به طور ناشيانه‌اى به يك پمپ بنزين وصل شده و ساختمان را تشكيل داده است ساختمان با بشكه هاى نگهدارى روغن در اندازه‌هاى مختلف احاطه شده. بعضى از اين بشكه‌ها به هم چسبيده و بعضى جدا جدا هستند. دالان مجزاى جلوى ساختمان پر از مشترى‌هاى منتظر است و درست ساعت ١٢:١٧ ظهر روز شنبه، خيابان آنقدر شلوغ شده که دور تا دور ساختمان، و محوطه ى پاركينگ شنى، پر از ماشين است و باعث ترافيك در لاين راست بزرگراه شده و مردم مجبورند براى ورود منتظر بمانند. از زمين مسطح پشت ساختمان دود بر مى‌خيزد. تعدادى از خدمه در آنجا مثل زنبورها در كندو در حال جنب و جوش هستند. احتمالا تعدادى دختر در آنجا در حال پختن سوسيس‌ها يا تكه‌هاى گوشت يا بريان كردن مرغ‌ها با سيخ گردان روى آتش هستند. مگس ها در هم مى لولند و از روى هم رد مى‌شوند تا زودتروارد آنجا شوند. حق هم دارند. انصافا بوهاى خوشمزه‌اى از آنجا به مشام مى‌رسد.
کنار خرده فروشی قدیمی بن فرانکلین پارک می‌کنم و راهم را از بین چمن های خیس وسط دو ساختمان باز می‌کنم.
یکی از کارگران جوان شهرداری ار پشت سر به من هشدار می‌دهد:
_ اگه ماشین رو زیاد اونجا بذارین با یدک کش می‌برنش.
_ من زیاد کارم طول نمی‌کشه. ممنون.
اینطور که معلوم است، مشتری های رستوران‌های دیگر اجازه‌ی استفاده از پارکینگ مغازه‌ی بن فرانکلین را ندارند. با اینکه مدت زیادی نیست که در مدرسه درس می‌دهم، از بچه‌ها شنیده ام که پلیس مانع از پرسه زدن آن‌ها در اطراف شهر می‌شود و به آنها اجازه نمی‌دهد مهمانی بگیرند و ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
از آنجایی که دانش‌آموزان اصلا به درس مزرعه‌ی حیوانات گوش نمی‌کردند، اعمال قانون سنگین پلیس‌های محلی و این که چه کسی بیشتر مجازات شده موضوع مورد علاقه ی آنها برای بحث سر کلاس درس بود. اگر آن‌ها به کتاب قلعه‌ی حیوانات توجه می‌کردند، باید متوجه عملکرد تبعیض‌آمیز و نژادپرستانه در اداره‌ی این شهر می‌شدند _ سفیدپوست، سیاه پو*ست، مایه‌دار،فقیر،بچه های دهاتی، شهرستانی‌ها، نجیب‌زاده‌ها... مرزهای بین آنها مثل یک دیوار باستانی بلند و نامرئی بود که مگر از درب‎های تجارت و شغل ، غیر قابل عبور می‌نمود.
به علاوه مزرعه‌ی حیوانات پر از موضوع برای بحث و نکته برای تدریس است. برنامه دارم که هفته‌ی آینده مدیر پووتو را ترغیب کنم که کمی بودجه برای کلاس ادبیات بدهد. من به کتاب نیاز دارم. کتاب هایی که کمی رنگ و لعاب کودکانه داشته باشد. شاید یک اثر جدیدتر مثل "جایی که سرخس قرمز رشد می‌کند" یا " آموزش درخت کوچک". یک داستان که در آن شکار و ماهیگیری و ماجراجویی باشد. چون بیشتر بچه ها از هر گروهی که باشند می‌توانند دسته کم بین غذایی که می‌خورند و جنگل ها و باغچه ها و قفس مرغ‌ها در حیاط پشتی، یک ارتباط معنایی پیدا کنند. هر جور شده باید یک راه برای ارتباط گرفتن با آن‌ها پیدا کنم.
به محض اینکه چشم هایم به فضای دودگرفته‌ی محیط عادت می‌کند، می‌فهمم که "کلاک اوینک" در این شهر یک جور جا برای سرگرمی است. تمام اقشار اجتماعی آگوستینا اعم اط سفید پو*ست، سیاه پو*ست، مرد، زن، پیر، جوان، همه و همه اینجا انگار در خانه‎ی خودشان هستند. بوی غذاهای سرخ کردنی همه جا را گرفته و هر طرف پر از خدمتکارهای پر جنب‌و‌جوش است. زنان که لباس‌های بسیار روشنی‌های به تن دارند و کلاه‌های آفتابی پرزرق و برق به سر دارند از بچه‌هایی که لباس‌های رسمی پوشیده‌اند مراقبت می‌کنند و همه خانوادگی دور میز نشسته‌اند.دختر بچه ها که جوراب‌های سفید توری و جوراب شلواری به پا دارند و پاهای تپل شیرینشان از بالای کش جوراب بیرون زده. پسرهایی که پاپیون زده‌اند و مردهایی که کت و شلوارهای شطرنجی به تن دارند که بعضی از آن‌ها از مد افتاده‌اند. مردم با هم گپ می‌زنند و بشقاب‌های غذا را دست‌به‌دست می‌کنند.این گپ‌وگفت‌ها، صمیمیت‌ و جو شاد فضا، با بوی دود درآمیخته.آشپز چند لحظه یکبار داد می‌زند"سفارش حاضره!" یا " نون د*اغ داریم نون د*اغ!". صدای آهنگین خنده مثل زنگوله‌های کلیسا تیرهای طاق را مرتعش می‌کند، به سقف زنگ زده و نازک رستوران می‌خورد و بازهم اکو می‌شود. چیزی شبیه توپ های سوسیسی شکل نظرم را جلب می‌کند. نمی‌دانم دقیقا چیست ولی شاید غذای مخصوص امروز باشد. تابلوی منو را چک می‌کنم و ناگهان هوس می‌کنم آن ناگت های چرب سرخ شده‌ای که دخترهای خدمتکار با عجله در بشقاب‌های بزرگ با خود به این طرف و آن طرف می‌برند را امتحان کنم. خدمتکار‌ها یونیفرم‌های آبی با شلوار جین به تن دارند. می‌خواهم یک بشقاب ناگت سفارش دهم که صدای یکی از خدمتکارها به نظرم آشنا می‌رسد. سریعا او رابه جا می‌آورم. یکی از دانش‌آموزانم است که شاید به یک مشتری می‌گوید:
_ آشپزخونه نیم ساعت از سفارشا عقبه. ای کاش نوه‌ی شهردار واکر قبل از اینکه سرویس غذای کلیسا برسه یه کم از سفارش غذاشو تحویل می‌گرفت.
با این حساب مجبورم یک وقت دیگر این رستوران را امتحان کنم. حتی اگر آشپزخانه از سفارش عقب نبود هم نباید پولم را خرج می‌کردم.
کد:
از آنجایی که دانش‌آموزان اصلا به درس مزرعه‌ی حیوانات گوش نمی‌کردند، اعمال قانون سنگین پلیس‌های محلی و این که چه کسی بیشتر مجازات شده موضوع مورد علاقه ی آنها برای بحث سر کلاس درس بود. اگر آن‌ها به کتاب قلعه‌ی حیوانات توجه می‌کردند، باید متوجه عملکرد تبعیض‌آمیز و نژادپرستانه در اداره‌ی این شهر می‌شدند _ سفیدپوست، سیاه پو*ست، مایه‌دار،فقیر،بچه های دهاتی، شهرستانی‌ها، نجیب‌زاده‌ها... مرزهای بین آنها مثل یک دیوار باستانی بلند و نامرئی بود که مگر از درب‎های تجارت و شغل ، غیر قابل عبور می‌نمود.
به علاوه مزرعه‌ی حیوانات پر از موضوع برای بحث و نکته برای تدریس است. برنامه دارم که هفته‌ی آینده مدیر پووتو را ترغیب کنم که کمی بودجه برای کلاس ادبیات بدهد. من به کتاب نیاز دارم. کتاب هایی که کمی رنگ و لعاب کودکانه داشته باشد. شاید یک اثر جدیدتر مثل "جایی که سرخس قرمز رشد می‌کند" یا " آموزش درخت کوچک". یک داستان که در آن شکار و ماهیگیری و ماجراجویی باشد. چون بیشتر بچه ها از هر گروهی که باشند می‌توانند دسته کم بین غذایی که می‌خورند و جنگل ها و باغچه ها و قفس مرغ‌ها در حیاط پشتی، یک ارتباط معنایی پیدا کنند. هر جور شده باید یک راه برای ارتباط گرفتن با آن‌ها پیدا کنم.
به محض اینکه چشم هایم به فضای دودگرفته‌ی محیط عادت می‌کند، می‌فهمم که "کلاک اوینک" در این شهر یک جور جا برای سرگرمی است. تمام اقشار اجتماعی آگوستینا اعم اط سفید پو*ست، سیاه پو*ست، مرد، زن، پیر، جوان، همه و همه اینجا انگار در خانه‎ی خودشان هستند. بوی غذاهای سرخ کردنی همه جا را گرفته و هر طرف پر از خدمتکارهای پر جنب‌و‌جوش است. زنان که لباس‌های بسیار روشنی‌های به تن دارند و کلاه‌های آفتابی پرزرق و برق به سر دارند از بچه‌هایی که لباس‌های رسمی پوشیده‌اند مراقبت می‌کنند و همه خانوادگی دور میز نشسته‌اند.دختر بچه ها که جوراب‌های سفید توری و جوراب شلواری به پا دارند و پاهای تپل شیرینشان از بالای کش جوراب بیرون زده. پسرهایی که پاپیون زده‌اند و مردهایی که کت و شلوارهای شطرنجی به تن دارند که بعضی از آن‌ها از مد افتاده‌اند. مردم با هم گپ می‌زنند و بشقاب‌های غذا را دست‌به‌دست می‌کنند.این گپ‌وگفت‌ها، صمیمیت‌ و جو شاد فضا، با بوی دود درآمیخته.آشپز چند لحظه یکبار داد می‌زند"سفارش حاضره!" یا " نون د*اغ داریم نون د*اغ!". صدای آهنگین خنده مثل زنگوله‌های کلیسا تیرهای طاق را مرتعش می‌کند، به سقف زنگ زده و نازک رستوران می‌خورد و بازهم اکو می‌شود. چیزی شبیه توپ های سوسیسی شکل نظرم را جلب می‌کند. نمی‌دانم دقیقا چیست ولی شاید غذای مخصوص امروز باشد. تابلوی منو را چک می‌کنم و ناگهان هوس می‌کنم آن ناگت های چرب سرخ شده‌ای که دخترهای خدمتکار با عجله در بشقاب‌های بزرگ با خود به این طرف و آن طرف می‌برند را امتحان کنم. خدمتکار‌ها یونیفرم‌های آبی با شلوار جین به تن دارند. می‌خواهم یک بشقاب ناگت سفارش دهم که صدای یکی از خدمتکارها به نظرم آشنا می‌رسد. سریعا او رابه جا می‌آورم. یکی از دانش‌آموزانم است که شاید به یک مشتری می‌گوید:
_ آشپزخونه نیم ساعت از سفارشا عقبه. ای کاش نوه‌ی شهردار واکر قبل از اینکه سرویس غذای کلیسا برسه یه کم از سفارش غذاشو تحویل می‌گرفت.
با این حساب مجبورم یک وقت دیگر این رستوران را امتحان کنم. حتی اگر آشپزخانه از سفارش عقب نبود هم نباید پولم را خرج می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.DefectoR.

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
733
لایک‌ها
29,826
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,605
Points
66
تا همینجا هم بسته های اسنکی که مجبور شدم به بچه های کلاس بدهم کلی خرج برداشته. بعد از ماجرای لیل ری همه مدام سر کلاس از گرسنگی شکایت می‌کنند .نمی‌فهمم که کدامشان واقعا راست می‌گوید و زیاد هم سوال پیچشان نمی‌کنم. شاید هم امیدوارم حالا که کتاب‌ ها به اندازه ی کافی برای آن‌ها جذاب نیستند،حداقل کیک‌های شکلاتی کمی گولشان بزند.
در حالی که به طرف صندوق به راه می‌افتم، یک مشتری را می‌بینم که در حال بررسی کیکش است و راضی به نظر می‌رسد. به طرف زن دورگه‌ی آفریقایی_آمریکایی پشت پیشخوان می‌روم که دیگران مادربزرگ تی صدایش می‌زنند. موهایش سقید و چشمانش عسلی است. مثل خیلی از مردمی که در آگوستینا دیده‌ام استخوان بندی درشتی دارد. لباس صورتی رنگش شبیه لباس کلیساست و کلاهی هم روی سر گذاشته.همانطور که با مشتری ها بگو مگو می ‌کند ،بالای بلیط ها این طرف و آن طرف می‌‌رود، اعداد را در ذهنش جمع می‌زند، آب نبات ها را دست به دست به بچه‌ها می‌رساند‌ و درباره اینکه کدام‌یک از آن‌ها در هفته‌ی گذشته حداقل یک اینچ قد کشیده، نظر می‌دهد.خودم را به او معرفی می‌کنم:
_ بنی سیلوا هستم.
و او روی پیشخوان خم می‌شود تا از آن طرف به من دست بدهد.انگشتان لاغر و برامده‌اش دستم را می‌فشارد. دستان نیرومندی دارد.
اسمم را تکرار می‌کند:
_بنی؟حتما بابات پسر می‌خواسته. نه؟
خنده‌ی ریزی می‌کنم. این رایج ترین واکنش مردم به اسمی است که پدرم قبل از اینکه واقعا من را نخواهد روی من گذاشت. به هر حال توضیح دادم:
_ بنی مخفف "بندتا"ست من یه دورگه‌ی ایتالیایی- پرتغالی هستم.
چشمانش را ریز می‌کند و نگاهی به من می‌اندازد:
_هوم پو*ست خوشرنگی داری.
موافقت می‌کنم:
_خب حداقل زود آفتاب سوخته نمی‌شوم.
هشدار می‌دهد:
_ خب بازم بهتره برای خودت یه کلاه خوب بگیری این آفتاب لوسیانا به هیچکس رحم نمی‎‌‌کنه. بلیطت رو گرفتی که وقتی سفارشت آماده شد صدات کنم؟
_اوه نه من برای غذا خوردن نیومدم.
و فورا مشکل سقف خانه‌ام را توضیح می‌دهم و دلیل آمدنم را می‌گویم.
_خونه‌ی سفید قدیمی ب*غ*ل قبرستون. من حتی املاکی هم رفتم ولی اونجوری که تو یادداشت نوشته بودن به خاطر مشکل اورژانسی کسی نبود.
_پس دنبال جونی میگردی. اون به خاطر مشکل کیسه صفراش توی بیمارستان باتن راگ بستری شده. یه سطل قیر بگیر و بزن به دورتادور لوله ی بخاری. بلدی؟ فقط باید یه لایه‌ ی زخیم قیر شیار های بین چوب ها رو بپوشونی و صافش کنی تا جلوی نفوذ آب رو بگیره.

طوری حرف می‌زد که به نظر می‌رسید کاملا به این کار مسلط است و روزانه چندین سقف را قیراندود می‌کند. اما من بیشتر زندگی خود را در آپارتمان گذرانده‌ام و حتی نمی‌توانم تفاوت قیر و پودینگ شکالاتی را تشخیص دهم.
_ من شنیدم که خونه برای یکی از وراث دادستان گوسته میدونی کجا می‌تونم مالک رو پیدا کنم؟ من فقط یه سطل گذاشتم زیر سوراخ ولی مشکلم اینه که فردا باید برم سر کلاس و دیگه خونه نیستم که آبش رو خالی کنم. و میترسم سرریز شه بریزه رو زمین و کف خونه آسیب ببینه.
از آنجایی که الوار های کف خانه‌های قدیم را خیلی دوست دارم نمی‌توانم بگذارم همینطور خ*را*ب شوند.با کمی مکث اضافه می‌کنم:
_در ضمن من معلم زبان جدید مدرسه هستم.
چند بار با تعجب پلک می‌زند و سپس چانه‌اش را طوری بالا می‌گیرد که حس می‌کنم باید واقعا چیز عجیبی دیده باشد. مثلا شاید من روی سرم شاخ دراورده باشم.
_اوه پس تو همون خانوم معروفی!
صدای خنده‌ی کوتاهی را از پشت سر می‌شنوم. به عقب نگاه می‌اندازم و چشمم به همان دختری می‌افتد که روز اول دانش‌ آموز سال اولی را نجات داده بود. با وجود این‌ که همیشه فقط نصف مدت کلاس در کلاس حضور دارد، توانسته‌ام اسمش را حفظ کنم" لاجونا" که اینطور تلفظ میشود: "لا" به علاوه "جون"( که اسم یکی از ماه های سال است) اما یک " آ "هم باید در آخر اضافه کرد.این تنها چیزی است که درباره‌ی او می‌دانم. سعی کرده بودم زنگ چهارم ارتباط بیشتری با او برقرار کنم اما آن زنگ بیشتر کلاس هوادار فوتبال بازی کردن هستند و شیطنت‌هایشان اجازه نمی‌دهد که به دخترها و بچه مثبت‌ها توجه کافی برسد.
مادربزرگ تی به سخنرانی‌اش ادامه می‌دهد»
_ بهتره از غذا دادن به پسرا دست بکشی. مخصوصا اون لیل‌ری که راحت ورشکستت می‌کنه.
و در حالی که انگشت اشاره‌ی تپلش را به طرف من گرفته ادامه می‌دهد:
_ اگه بچه‌ها بخوان چیزی بخورن باید صبح زود به خودشون تکون ب*دن و سر ساعت صبحانه خودشونو برسونن مدرسه. تازه صبحانه‌ ی مدرسه کاملا مجانیه. این بچه‌ها تنبل بار اومدن.
سرم را به زور تکان می‌دهم. پس حتما باید بخاطر آن داستان احمقانه حسابی معروف شدم و آوازه‌ام کلاک اوینک هم پیچیده.
مادربزرگ تی ادامه می‌دهد:
_اگه اجازه بدی یه بچه تنبل بار بیاد بدعادت می‌شه. یه پسر جوون لازم داره که یکی بهش راه و چاه رو نشون بده و کار کردن یادش بده. دوره زمونه‌ی ما هممون حسابی تو مزرعه کار می‌کردیم. دخترا آشپزی و تمیزکاری می‌کردن و وقتی به اندازه‌ی کافی بزرگ می‌شدن حتی بیرونم استخدام می‌شدن. بچه‌های این دوره زمونه فقط یاد گرفتن برن بشینن پشت میز مدرسه و بخورن و بخوابن. یکی دیگه باید غذاشونو بده. انگار که اومدن تعطیلات. مگه نه لاجونا؟ عمه دایس هم هیشه همینا رو بهت میگه. نه؟
لاجونا سرش را پایین می‌اندازد و با اکراه غر می‌زند:
_ آره
و با ناراحتی کمی جا بجا می‌شود و برگه‌ای از کیف بلیط‌‌ها در می‌آورد.
کد:
تا همینجا هم بسته های اسنکی که مجبور شدم به بچه های کلاس بدهم کلی خرج برداشته. بعد از ماجرای لیل ری همه مدام سر کلاس از گرسنگی شکایت می‌کنند .نمی‌فهمم که کدامشان واقعا راست می‌گوید و زیاد هم سوال پیچشان نمی‌کنم. شاید هم امیدوارم حالا که کتاب‌ ها به اندازه ی کافی برای آن‌ها جذاب نیستند،حداقل کیک‌های شکلاتی کمی گولشان بزند.
در حالی که به طرف صندوق به راه می‌افتم، یک مشتری را می‌بینم که در حال بررسی کیکش است و راضی به نظر می‌رسد. به طرف زن دورگه‌ی آفریقایی_آمریکایی پشت پیشخوان می‌روم که دیگران مادربزرگ تی صدایش می‌زنند. موهایش سفید و چشمانش عسلی است. مثل خیلی از مردمی که در آگوستینا دیده‌ام استخوان بندی درشتی دارد. لباس صورتی رنگش شبیه لباس کلیساست و کلاهی هم روی سر گذاشته.همانطور که با مشتری ها بگو مگو می ‌کند ،بالای بلیط ها این طرف و آن طرف می‌‌رود، اعداد را در ذهنش جمع می‌زند، آب نبات ها را دست به دست به بچه‌ها می‌رساند‌ و درباره اینکه کدام‌یک از آن‌ها در هفته‌ی گذشته حداقل یک اینچ قد کشیده، نظر می‌دهد.خودم را به او معرفی می‌کنم:
_ بنی سیلوا هستم.
و او روی پیشخوان خم می‌شود تا از آن طرف به من دست بدهد.انگشتان لاغر و برامده‌اش دستم را می‌فشارد. دستان نیرومندی دارد.
اسمم را تکرار می‌کند:
_بنی؟حتما بابات پسر می‌خواسته. نه؟
خنده‌ی ریزی می‌کنم. این رایج ترین واکنش مردم به اسمی است که پدرم قبل از اینکه واقعا من را نخواهد روی من گذاشت. به هر حال توضیح دادم:
_ بنی مخفف "بندتا"ست من یه دورگه‌ی ایتالیایی- پرتغالی هستم.
چشمانش را ریز می‌کند و نگاهی به من می‌اندازد:
_هوم پو*ست خوشرنگی داری.
موافقت می‌کنم:
_خب حداقل زود آفتاب سوخته نمی‌شوم.
هشدار می‌دهد:
_ خب بازم بهتره برای خودت یه کلاه خوب بگیری این آفتاب لوسیانا به هیچکس رحم نمی‎‌‌کنه. بلیطت رو گرفتی که وقتی سفارشت آماده شد صدات کنم؟
_اوه نه من برای غذا خوردن نیومدم.
و فورا مشکل سقف خانه‌ام را توضیح می‌دهم و دلیل آمدنم را می‌گویم.
_خونه‌ی سفید قدیمی ب*غ*ل قبرستون. من حتی املاکی هم رفتم ولی اونجوری که تو یادداشت نوشته بودن به خاطر مشکل اورژانسی کسی نبود.
_پس دنبال جونی میگردی. اون به خاطر مشکل کیسه صفراش توی بیمارستان باتن راگ بستری شده. یه سطل قیر بگیر و بزن به دورتادور لوله ی بخاری. بلدی؟ فقط باید یه لایه‌ ی زخیم قیر شیار های بین چوب ها رو بپوشونی و صافش کنی تا جلوی نفوذ آب رو بگیره.

طوری حرف می‌زد که به نظر می‌رسید کاملا به این کار مسلط است و روزانه چندین سقف را قیراندود می‌کند. اما من بیشتر زندگی خود را در آپارتمان گذرانده‌ام و حتی نمی‌توانم تفاوت قیر و پودینگ شکالاتی را تشخیص دهم.
_ من شنیدم که خونه برای یکی از وراث دادستان گوسته میدونی کجا می‌تونم مالک رو پیدا کنم؟ من فقط یه سطل گذاشتم زیر سوراخ ولی مشکلم اینه که فردا باید برم سر کلاس و دیگه خونه نیستم که آبش رو خالی کنم. و میترسم سرریز شه بریزه رو زمین و کف خونه آسیب ببینه.
از آنجایی که الوار های کف خانه‌های قدیم را خیلی دوست دارم نمی‌توانم بگذارم همینطور خ*را*ب شوند.با کمی مکث اضافه می‌کنم:
_در ضمن من معلم زبان جدید مدرسه هستم.
چند بار با تعجب پلک می‌زند و سپس چانه‌اش را طوری بالا می‌گیرد که حس می‌کنم باید واقعا چیز عجیبی دیده باشد. مثلا شاید من روی سرم شاخ دراورده باشم.
_اوه پس تو همون خانوم معروفی!
صدای خنده‌ی کوتاهی را از پشت سر می‌شنوم. به عقب نگاه می‌اندازم و چشمم به همان دختری می‌افتد که روز اول دانش‌ آموز سال اولی را نجات داده بود. با وجود این‌ که همیشه فقط نصف مدت کلاس در کلاس حضور دارد، توانسته‌ام اسمش را حفظ کنم" لاجونا" که اینطور تلفظ میشود: "لا" به علاوه "جون"( که اسم یکی از ماه های سال است) اما یک " آ "هم باید در آخر اضافه کرد.این تنها چیزی است که درباره‌ی او می‌دانم. سعی کرده بودم زنگ چهارم ارتباط بیشتری با او برقرار کنم اما آن زنگ بیشتر کلاس هوادار فوتبال بازی کردن هستند و شیطنت‌هایشان اجازه نمی‌دهد که به دخترها و بچه مثبت‌ها توجه کافی برسد.
خانم گرانی‌تی به سخنرانی‌اش ادامه می‌دهد»
_ بهتره از غذا دادن به پسرا دست بکشی. مخصوصا اون لیل‌ری که راحت ورشکستت می‌کنه.
و در حالی که انگشت اشاره‌ی تپلش را به طرف من گرفته ادامه می‌دهد:
_ اگه بچه‌ها بخوان چیزی بخورن باید صبح زود به خودشون تکون ب*دن و سر ساعت صبحانه خودشونو برسونن مدرسه. تازه صبحانه‌ ی مدرسه کاملا مجانیه. این بچه‌ها تنبل بار اومدن.
سرم را به زور تکان می‌دهم. پس حتما باید بخاطر آن داستان احمقانه حسابی معروف شدم و آوازه‌ام کلاک اوینک هم پیچیده.
مادربزرگ تی ادامه می‌دهد:
_اگه اجازه بدی یه بچه تنبل بار بیاد بدعادت می‌شه. یه پسر جوون لازم داره که یکی بهش راه و چاه رو نشون بده و کار کردن یادش بده. دوره زمونه‌ی ما هممون حسابی تو مزرعه کار می‌کردیم. دخترا آشپزی و تمیزکاری می‌کردن و وقتی به اندازه‌ی کافی بزرگ می‌شدن حتی بیرونم استخدام می‌شدن. بچه‌های این دوره زمونه فقط یاد گرفتن برن بشینن پشت میز مدرسه و بخورن و بخوابن. یکی دیگه باید غذاشونو بده. انگار که اومدن تعطیلات. مگه نه لاجونا؟ عمه دایس هم هیشه همینا رو بهت میگه. نه؟
لاجونا سرش را پایین می‌اندازد و با اکراه غر می‌زند:
_ آره
و با ناراحتی کمی جا بجا می‌شود و برگه‌ای از کیف بلیط‌‌ها در می‌آورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا