تا زمانی که از آن خانه دور نشدهام توقف نمیکنم. به طرف آب میروم. در آنجا مردان و پسران مانند مورچهها که تپه را احاطه میکنند، قایقی را دوره کردهاند. کیسهی خانم لاوینیا را جلوی شلوارکم میگذارم. از پایین رودخانه به جایی که واگنهای باری پارک شدهاند فرار میکنم و منتظر قایقهایی که فردا میآیند میمانم. چادرها بر اثر وزش باد از رودخانه تکان میخورند و ناله سر میدهند و پشهبندها و روکشهای واگن که به شاخهی درخت آویزان شدهاند،کشیده میشوند و روی تختههای چوبی که در زیر آنها گذاشته شدهاند را میپوشانند.
به آهستگی نسیم مابین چادرها میلغزم. صدای رودخانه مانع از شنیدن صدای گامهای من میشود.بالای رودخانه آب بارانهای بهاری جمع شده و فروریختن آن صدای بلندی ایجاد میکندو صدایی به بلندی صدای طبلهایی که قبل از آزادی نواخته شدند. روزهایی که محصولات کشاورزی را برداشت میکردیم _آخرین محصولی که درو میکردیم ذرت بود_ ارباب مهمانیهای بزرگی هنگام برداشت ذرت میگرفت که در آنها بشقابهایی پر از ژانبون،سوسیس، مرغ سرخ شده، کاسه های پر ازنخود فرنگی، سیب زمینی ایرلندی و نو*شی*دنی ذرت و هر آنچه که هر کسی دلش میخواست، پیدا میشد. ذرتها را درو میکردیم و میخوردیم و مینوشیدیم و ذرتهای بیشتری درو میکردیم. کمانچه مینواختیم. آوازهای محلی میخواندیم. و وقتی کارمان تمام میشد لحظاتی را به شادی میگذراندیم تا دوباره کار شروع میشد و روز از نو روزی از نو.
وقتی سفیدپوستان بند و بساط جشن را جمع میکردند و به امارت میرفتند، کمانچه نوازان کمانچههای خود را کنار میگذاشتند و طبلهایشان را بیرون میآوردند و مردم به شیوهی سنتی میرقصیدند. ب*دن آنها در نور ماه میدرخشید. پا میکوبیدند و میچرخیدند و ریتم موزیک را احساس میکردند. پیرتر ها که بعد از فصل سخت برداشت نیشکر حسابی خسته بودند روی صندلیشان مینشستند و سرشان را به پشتی صندلی تکیه میدادند و به زبانی که ار مادران و مادربزرگانشان آموختهبودند، آواز میخواندند. ترانههایی از روزگاران قدیم.
رودخانه امشب من را یاد آن روزها میاندازد. وحشی و به دنبال راهی برای رهایی، به دیوارهایی که مردان برای مهار آب جلوی آن ساختهاند برخورد میکند و آها را هل میدهد.
واگنی را پیدا میکنم که کسی نزدیکش نیست و برای پیدا کردن مکانی امن بین پارچههای روغنی بالا میروم، فضایی را پیدا میکنم که برای جا دادن من به اندازهی کافی بزرگ است. زانوهایم را در س*ی*نه جمع میکنم، بازوهایم را محکم دور آنها حلقه میکنم و سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. باربرها و کارگران بندرکاه بیرون واگنها و چادرها در حالی که بشکهها و چرخ دستیهای بارگیری شدهشان را هل میدهند، از ساختمانهای کنار جاده میآیند و میروند. آنها با عجله زیر نور چراغ کشتی را بارگیری میکنند تا طلوع آفتاب بتوانند آن را راهی کنند. این کشتی همان ج*نس*ی استار است که آن یارو لیوتنات دربارهاش میگفت؟
موزس که از طرف ساختمان میآید و به کشتی میرود، پاسخ سوالم را میگیرم. او اشاره میکند، دستور میدهد و کارگران را هل میدهد. او قوی و بی پرواست و از این نظر مثل سرکردهی بردهها در روزگاران قدیمیتر است.
"سرکرده" کسی بود که یک جورهایی همنوع خودش را مورد خشونت قرار میداد تا ارباب خانه و غذای بهتری به او بدهد. این آدمها حاضر بودند کسی که هم رنگ و نژاد خودشان بود را کشته، او را در زمین دفن کرده و سال بعد همان زمین را شخم بزنند و روی قب او محصول بکارند. وقتی موزس به طرف کمپ برمیگردد بیشتر در خودم فرو میروم هر چند میدانم که او نمیتواند من را اینجا ببیند.
به آهستگی نسیم مابین چادرها میلغزم. صدای رودخانه مانع از شنیدن صدای گامهای من میشود.بالای رودخانه آب بارانهای بهاری جمع شده و فروریختن آن صدای بلندی ایجاد میکندو صدایی به بلندی صدای طبلهایی که قبل از آزادی نواخته شدند. روزهایی که محصولات کشاورزی را برداشت میکردیم _آخرین محصولی که درو میکردیم ذرت بود_ ارباب مهمانیهای بزرگی هنگام برداشت ذرت میگرفت که در آنها بشقابهایی پر از ژانبون،سوسیس، مرغ سرخ شده، کاسه های پر ازنخود فرنگی، سیب زمینی ایرلندی و نو*شی*دنی ذرت و هر آنچه که هر کسی دلش میخواست، پیدا میشد. ذرتها را درو میکردیم و میخوردیم و مینوشیدیم و ذرتهای بیشتری درو میکردیم. کمانچه مینواختیم. آوازهای محلی میخواندیم. و وقتی کارمان تمام میشد لحظاتی را به شادی میگذراندیم تا دوباره کار شروع میشد و روز از نو روزی از نو.
وقتی سفیدپوستان بند و بساط جشن را جمع میکردند و به امارت میرفتند، کمانچه نوازان کمانچههای خود را کنار میگذاشتند و طبلهایشان را بیرون میآوردند و مردم به شیوهی سنتی میرقصیدند. ب*دن آنها در نور ماه میدرخشید. پا میکوبیدند و میچرخیدند و ریتم موزیک را احساس میکردند. پیرتر ها که بعد از فصل سخت برداشت نیشکر حسابی خسته بودند روی صندلیشان مینشستند و سرشان را به پشتی صندلی تکیه میدادند و به زبانی که ار مادران و مادربزرگانشان آموختهبودند، آواز میخواندند. ترانههایی از روزگاران قدیم.
رودخانه امشب من را یاد آن روزها میاندازد. وحشی و به دنبال راهی برای رهایی، به دیوارهایی که مردان برای مهار آب جلوی آن ساختهاند برخورد میکند و آها را هل میدهد.
واگنی را پیدا میکنم که کسی نزدیکش نیست و برای پیدا کردن مکانی امن بین پارچههای روغنی بالا میروم، فضایی را پیدا میکنم که برای جا دادن من به اندازهی کافی بزرگ است. زانوهایم را در س*ی*نه جمع میکنم، بازوهایم را محکم دور آنها حلقه میکنم و سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. باربرها و کارگران بندرکاه بیرون واگنها و چادرها در حالی که بشکهها و چرخ دستیهای بارگیری شدهشان را هل میدهند، از ساختمانهای کنار جاده میآیند و میروند. آنها با عجله زیر نور چراغ کشتی را بارگیری میکنند تا طلوع آفتاب بتوانند آن را راهی کنند. این کشتی همان ج*نس*ی استار است که آن یارو لیوتنات دربارهاش میگفت؟
موزس که از طرف ساختمان میآید و به کشتی میرود، پاسخ سوالم را میگیرم. او اشاره میکند، دستور میدهد و کارگران را هل میدهد. او قوی و بی پرواست و از این نظر مثل سرکردهی بردهها در روزگاران قدیمیتر است.
"سرکرده" کسی بود که یک جورهایی همنوع خودش را مورد خشونت قرار میداد تا ارباب خانه و غذای بهتری به او بدهد. این آدمها حاضر بودند کسی که هم رنگ و نژاد خودشان بود را کشته، او را در زمین دفن کرده و سال بعد همان زمین را شخم بزنند و روی قب او محصول بکارند. وقتی موزس به طرف کمپ برمیگردد بیشتر در خودم فرو میروم هر چند میدانم که او نمیتواند من را اینجا ببیند.
کد:
تا زمانی که از آن خانه دور نشدهام توقف نمیکنم. به طرف آب میروم. در آنجا مردان و پسران مانند مورچهها که تپه را احاطه میکنند، قایقی را دوره کردهاند. کیسهی خانم لاوینیا را جلوی شلوارکم میگذارم. از پایین رودخانه به جایی که واگنهای باری پارک شدهاند فرار میکنم و منتظر قایقهایی که فردا میآیند میمانم. چادرها بر اثر وزش باد از رودخانه تکان میخورند و ناله سر میدهند و پشهبندها و روکشهای واگن که به شاخهی درخت آویزان شدهاند،کشیده میشوند و روی تختههای چوبی که در زیر آنها گذاشته شدهاند را میپوشانند.
به آهستگی نسیم مابین چادرها میلغزم. صدای رودخانه مانع از شنیدن صدای گامهای من میشود.بالای رودخانه آب بارانهای بهاری جمع شده و فروریختن آن صدای بلندی ایجاد میکندو صدایی به بلندی صدای طبلهایی که قبل از آزادی نواخته شدند. روزهایی که محصولات کشاورزی را برداشت میکردیم _آخرین محصولی که درو میکردیم ذرت بود_ ارباب مهمانیهای بزرگی هنگام برداشت ذرت میگرفت که در آنها بشقابهایی پر از ژانبون،سوسیس، مرغ سرخ شده، کاسه های پر ازنخود فرنگی، سیب زمینی ایرلندی و نو*شی*دنی ذرت و هر آنچه که هر کسی دلش میخواست، پیدا میشد. ذرتها را درو میکردیم و میخوردیم و مینوشیدیم و ذرتهای بیشتری درو میکردیم. کمانچه مینواختیم. آوازهای محلی میخواندیم. و وقتی کارمان تمام میشد لحظاتی را به شادی میگذراندیم تا دوباره کار شروع میشد و روز از نو روزی از نو.
وقتی سفیدپوستان بند و بساط جشن را جمع میکردند و به امارت میرفتند، کمانچه نوازان کمانچههای خود را کنار میگذاشتند و طبلهایشان را بیرون میآوردند و مردم به شیوهی سنتی میرقصیدند. ب*دن آنها در نور ماه میدرخشید. پا میکوبیدند و میچرخیدند و ریتم موزیک را احساس میکردند. پیرتر ها که بعد از فصل سخت برداشت نیشکر حسابی خسته بودند روی صندلیشان مینشستند و سرشان را به پشتی صندلی تکیه میدادند و به زبانی که ار مادران و مادربزرگانشان آموختهبودند، آواز میخواندند. ترانههایی از روزگاران قدیم.
رودخانه امشب من را یاد آن روزها میاندازد. وحشی و به دنبال راهی برای رهایی، به دیوارهایی که مردان برای مهار آب جلوی آن ساختهاند برخورد میکند و آها را هل میدهد.
واگنی را پیدا میکنم که کسی نزدیکش نیست و برای پیدا کردن مکانی امن بین پارچههای روغنی بالا میروم، فضایی را پیدا میکنم که برای جا دادن من به اندازهی کافی بزرگ است. زانوهایم را در س*ی*نه جمع میکنم، بازوهایم را محکم دور آنها حلقه میکنم و سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. باربرها و کارگران بندرکاه بیرون واگنها و چادرها در حالی که بشکهها و چرخ دستیهای بارگیری شدهشان را هل میدهند، از ساختمانهای کنار جاده میآیند و میروند. آنها با عجله زیر نور چراغ کشتی را بارگیری میکنند تا طلوع آفتاب بتوانند آن را راهی کنند. این کشتی همان ج*نس*ی استار است که آن یارو لیوتنات دربارهاش میگفت؟
موزس که از طرف ساختمان میآید و به کشتی میرود، پاسخ سوالم را میگیرم. او اشاره میکند، دستور میدهد و کارگران را هل میدهد. او قوی و بی پرواست و از این نظر مثل سرکردهی بردهها در روزگاران قدیمیتر است.
"سرکرده" کسی بود که یک جورهایی همنوع خودش را مورد خشونت قرار میداد تا ارباب خانه و غذای بهتری به او بدهد. این آدمها حاضر بودند کسی که هم رنگ و نژاد خودشان بود را کشته، او را در زمین دفن کرده و سال بعد همان زمین را شخم بزنند و روی قب او محصول بکارند. وقتی موزس به طرف کمپ برمیگردد بیشتر در خودم فرو میروم هر چند میدانم که او نمیتواند من را اینجا ببیند.
آخرین ویرایش: