کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بالآخره، به بهشت زهرا رسیدم. ماشین رو خاموش کردم و چنگی به کیف سیاهم زدم. این روزها رنگ لباس‌هام و وسائلم سیاه بود. چه رنگ قشنگ؛ اما زشتی. پوزخندی به افکار پیگیرم زدم و از ماشین پیاده شدم. بوی مرگ و زندگی، توی بینیم پیچید. چه‌بوی خارق‌العاده‌ای! هم مرگ توش بود و هم زندگی. شاید، تنها قبرستونی بود که، بوی زندگی هم توش بود. بی‌رمق قدمی به سمتِ مزارِ مهتا برداشتم. قدم‌هام هم مثل خودم بودن. بی‌حال و بی‌رنگ! سست و بی‌رمق. بالآخره، به اون قبرِ سیاه رنگ رسیدم. قبرِ سیاه رنگی که، رنگ سیاهش پریده بود و «مهتا نامروا»ای که به رنگ سفید، نوشته شده بود، رنگ پریده شده بود. یعنی مهتا هم، رنگ پریده‌ست؟ کلافه، آهی کشیدم؛ کاری که همیشه می‌تونستم انجام بدم. آه کشیدم؛ چون دلم براش تنگ بود. آه کشیدم؛ چون دلم می‌خواست بغلش کنم. لبخند تلخی زدم و روی زمین، کنار اون نشستم. انگشتم رو به‌سمت میم «مهتا» بردم و نوازشش کردم.
- ببخشید مهتا! ببخشید اون جمعه نیومدم؛ اما ای‌کاش می‌فهمیدی چه اتفاقاتی برام افتاد. مادرم، مُرد. باورت میشه؟ نه، مطمئنم باورت نمیشه؛ اما باور کن. پدرخوندم کلی کتک بهش زد و به‌خاطر کتک‌های اون مُرد. من، باورم نمیشه. یه چرایِ گنده، توی مغزمه. چه خبر شده؟ تا چشم‌هام رو باز کردم، دیدم همتون رفتید. آخه مرگ تا کجا؟ منم بمیرم راحت بشم. بیام پیشت؟! به خدا خسته شدم مهتا. انگار توی یه چاه عمیق افتادم و بیرون اومدن ازش محاله. آخه، چرا؟ کلی حرف برای گفتن دارم مهتا. کلی اشک برای ریختن دارم مهتا. من چی‌کار کنم؟ تو بگو! زندگی ِِ من، دردناک نیست؟ به خدا من قربانی‌م! خسته شدم به خدا. میشه کسی درکم کنه؟ مهتا! ای‌ کاش بودی. ای‌ کاش بودی تا بغلت می‌کردم و کلی اشک‌ می‌ریختم. الآن، از تو فقط یه سنگ سرد عایدم شده. سنگ سردی که، عصبیم می‌کنه. بودی تا، به امید تو، می جنگیدم؛ اما... نیستی!
لبخند تلخ دیگه‌ای زدم و دستم رو از میم «مهتا» جدا کردم و اشک‌های روی گونه‌م رو پاک کردم. با صدایی خش‌دار که، به‌‌خاطر بغض بود، ادامه دادم:
- می‌دونی؟ کابوسم برگشت! دلیل مرگ باده و تو، برگشت. آبتین برگشت. دنیام برگشت. برگشت! من چه جوری دووم بیارم؟ این‌بار، چی از جونم می‌خواد؟ زندگی‌م رو تباه کرد، تو رو کشت؛ حالا اومده که چی؟ دوباره خاکم کنه؟ دوباره قبرم کنه؟ مهتا! همین دیروز از بیمارستان مرخص شدم. حمله‌ی قلبی! حمله‌ی تنفسی! هر دو باهم. تا مرز اومدن به تو بودم؛ اما... ترسیدم. نمی‌دونم از چی؛ اما ترسیدم. انگار هنوز یه دارایی توی این زندگی داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
42
صدای فین‌فین و هق‌هق‌ام باهم قاطی شده بودن و، این عذابم می‌داد.
- ببین! این‌جایی که نشستم قبرمه، باشه؟ از مرگ می‌ترسم؛ اما میام. قول!
نم اشک توی چشم‌هام، مثل یه خنجر بود، خنجری که، به قلبم خورده! بلند شدم و نگاهم رو به سنگ قبر دادم. زیر ل*ب« خداحافظ»ای گفتم، مثله همیشه! و، باز هم مثل دیوونه‌ها منتظر موندم تا جوابم رو بده؛ اما دریغ از یه صدا! لبخند غمگینی زدم و با پاشنه‌ی پا، به عقب چرخیدم؛ اما نگاهم به نگاهی گره خورد. نگاه سردش، عجیب شبیه نگاه اون شب مرگ بود. باز هم، همون رنگ قهوه‌ای مایل به سیاه! ولم نمی‌کنن؟! این چشم‌ها، من رو تا لبه‌ی پرتگاه می‌برن. سریع نگاهم رو، از نگاه سردش گرفتم و خواستم برم؛ اما صدای«تسلیت میگم»ش، من رو نگه داشت. نیم نگاهی به اون انداختم و به چشم‌هاش نگاه کردم. ل*بم رو گزیدم و گفتم:
- برای بار دوم میگم، تسلیت میگم شما، به درد من نمی‌خوره سرگرد.
سری تکون داد و به، دست‌های مشت شده‌م خیره شد.
- من هم برای بار اول میگم، جنگجو باشید؛ ولی برای چیزهای مهم!
توی سه، چهار قدمی‌م بود. من بی‌پروا به چشم‌هاش زل می‌زدم؛ اما اون به هر جایی نگاه می‌کرد جز چشم‌هام. دست مشت شده‌م رو آزاد کردم و جواب دادم:
- توی حالت «آماده باش» باشی، زودتر می‌تونی بجنگی.
همین‌طور که، از کنارم می‌گذشت گفت:
- مخالفم.
سریع برای این‌که با اون برخورد نکنم، کنار رفتم؛ چون دلم نمی‌خواست هیچ برخوردی باهاش داشته باشم. ممکن بود که، دستم به دستش بخوره. تازه فراموشش کرده بودم؛ اما باز هم با یه دیدار توی مغزم پررنگ شد. معمای چشم‌هاش کلافه‌م می‌کرد و فقط به یه نفر می‌رسیدم! «آبتین» آهی کشیدم و به، سمت ماشین رفتم. دلم می‌خواست برم، سر مزار مامان؛ اما روم نمی‌شد. با چه رویی می‌رفتم؟ اصلاً می‌رفتم چی‌کار می‌کردم؟ در ماشین رو باز کردم و کیفم رو، مثله همیشه روی صندلی شاگرد پرت کردم. سوار ماشین شدم و ماشین رو با همون سوئیچ شیاردار که عجیب ازش خوشم میومد روشن کردم.
فکرم به‌سمت اون پلیس رفت. سرگرد بود؟ آره چون، توی کلانتری «سرگرد» صداش زدن. برای چی مخالف بود؟ چرا اومد به، بهشت‌زهرا؟ خب، هر کسی یه آدمی رو از دست داده. یعنی حرف‌هام رو شنیده؟ حرف‌هایی که به مهتا گفتم؟ یعنی گریه‌م رو دیده؟ این چرا مثل بُته؟ شغل خشنش، خودش رو هم خشن کرده. چرا به چشم‌هام نگاه نمی‌کرد؟ چرا این‌قدر سرد شده بود؟ شخصیتش پیچیده بود. خیلی پیچیده؛ شاید پیچیده در برابرش کم میاورد. پلیس پیچیده‌ی خشن! یا نه، پیچیده. تنها کلمه‌ای که می‌تونم بهش نسبت بدم همینه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
به خونه که رسیدم، از تلفن خونه به فست‌فودی سرِ کوچه زنگ زدم و یه پیتزا سفارش دادم. دلم، بدجور برای دست‌پخت مامان تنگ بود. لبخند تلخی زدم و روی مبل پذیرایی نشستم. دلم، فقط یه خواب می‌خواست؛ اما خواب هم از من فراری بود.
***
یه تاپ سیاه، که تقریباً شونه‌هام رو به نمایش می‌ذاشت رو پوشیدم. شلوار جذب سیاه رنگم، ست جالبی با تاپ بود. شال سیاهم رو برداشتم و روی موهای ل*خت سیاه رنگم، که حالا دم اسبی بسته بودمش انداختم و کفش پاشنه بلند سیاه رنگم رو هم برداشتم. فقط، به یه رژ ل*ب مات صورتی و یه ریمیل اکتفا کردم. من عزادار بودم، چطور می‌تونستم آرایش کنم؟ نفس عمیقی برای آروم کردن خودم کشیدم و مانتوی جلو باز سیاهم رو، روی تاپم انداختم و از اتاقم بیرون رفتم. این یه هفته، کارم شده بود پیدا کردن یه کار؛ اما به بن‌بست می‌خوردم. زنگ‌های آویسا و عمو محمد هم بهم فشار میاورد؛ اما یه بارم جواب ندادم. با غزل که صحبت کردم، فهمیدم اون زنگ‌ها و حتی زنگِ روز جمعه‌ش به‌خاطر نامزدی‌ش بوده و من چه‌قدر خودم رو سرزنش کردم. سرزنش کردم؛ چون به خاطر حال خودم از دور و اطرافیانم دور موندم. هر بار که، می‌خواستم راجع‌به نامزدش بپرسم یادم می‌رفت و این عصبیم می‌کرد؛ اما امروز نامزدش رو می‌دیدم. حس خوبی نداشتم. دلم گواه بد می‌داد؛ اما نمی دونستم برای چی. از خونه خارج شدم و به‌سمت پارکینگ پرواز کردم. وقتی به ماشینم رسیدم سوارش شدم و موبایلم رو، روی صندلی شاگرد گذاشتم. کیف برنداشتم؛ چون لازم نبود. سرعتم، مثل همیشه بالا بود و زود به خونه‌ی غزل‌اینا رسیدم. یه خونه‌ی ویلایی با یه حیاط تقریباً متوسط. داخل حیاطشون پُر از گل بود؛ اما من عاشق گل یاس بودم؛ یاسی که، با بوش آرامش می‌گرفتم. ماشین رو، پارک کردم و موبایلم رو برداشتم. از ماشین پیاده شدم و نگاهی به خونه انداختم. یه حسی می‌گفت نرم؛ اما نمی‌تونستم! نامزدی تنها آدم زندگی‌م بود. تنها کسی که، برام مونده بود. از اون حیاط پر از گل، گذاشتم و وارد خونه شدم. صدای موزیک کمی، توی فضا پیچیده بود. خانواده‌ی غزل، پایبند دین نبودن و براشون حجاب و... مهم نبود. مامان غزل، خاله ثمین زن مهربونی بود و، بابای غزل، عمو سهند مرد مهربون‌تری بود. من رو مثل دخترشون دوست داشتند و من هم دوستشون داشتم. با چشم، دنبال غزل می‌گشتم که، دستی روی شونه‌م قرار گرفت. با برگشتنم، با دو جفت چشم سیاه روبه‌رو شدم. چشم‌هاش برق می‌زد.
- سایه، خوش اومدی! بیا نامزدم رو نشونت بدم.
به یه، لبخند کم‌رنگ اکتفا کردم؛ اما اون دستم رو کشید و من رو دنبال خوش کشوند. بالآخره ایستاد و دستش رو، به‌سمت پسری که پشت به ما ایستاده بود دراز کرد. همین‌طور که اون پسره، برمی‌گشت صدای غزل توی گوشم پیچید:
- این نامزدم... .
با دیدن چهره‌ی پسره، وا رفتم؛ برای لحظه‌ای زمان ایستاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
قلبم ایستاد، نفسم حبس شد. مات، به چشم‌هاش نگاه می‌کردم. چشم‌هایی که یه روز برای من بود و حالا برای غزل. می‌خواستم نفس بکشم؛ اما یه چیزی جلوم رو گرفته بود. قلبم ایستاده بود. اکسیژن می‌خواستم؛ اما نبود! چه‌طور ممکنه؟ آبتین برای من بود. اون برای من بود! دنیام اون بود. چشم‌هام سیاهی رفت و سرگیجه امونم نداد. نه، من نباید بمیرم. خوب می‌دونستم اگه، یه حمله‌ی دیگه باشه کارم تمومه. شانسم تمومه. می‌میرم! اگه بمیرم دیدن دوباره‌ش غیر ممکنه. باید نفس بکشم. بدنم یخ شده بود. غزل سعی می‌کرد من رو به خودم بیاره؛ اما قیافه‌ی آبتین نگران‌تر بود. شاید هم من فکر می‌کردم نگرانه. آبتین زندگیم بود! عاشقش شاید نبودم؛ اما دوستش داشتم. دروغ چرا، دوستش داشتم. باید تلاش می‌کردم. باید نفس می‌کشیدم. اسپریم! غزل یه اسپری اضافه، همیشه داشت؛ چون یه بار که حمله بهم دست داد و من رو برد بیمارستان. دکترها خیلی ترسوندنش، برای همین داشت.
- اسپر‌م... .
تنها تونستم همین رو بگم. باید زنده می‌موندم؛ باید می‌جنگیدم؛ باید زنده می‌موندم. عقلم می‌گفت زنده بمونم! باید زنده بمونم، باید بمونم و بجنگم. از مرگ می‌ترسیدم. خدایا! این آرزوم رو برآورده کن. بذار زنده بمونم. آبتین نامزد غزله! چه‌طور می‌تونستم کنار بیام. غزل با دو به‌ سمت اتاقش رفت؛ اما من حواسم به اون چشم‌های قهوه‌ای مایل به‌سیاه بود.
- باده دووم بیار، غزل اسپری‌ت رو میاره.
شاید تو اون زمان فقط چشم‌های آبتین رو می‌خواستم. متوجه اطراف نبودم فقط به چشم‌هاش نگاه می‌کردم. چه‌خوب بود که، اون مثل سرگرد نگاهش رو نمی‌دزدید.
- آبتین... .
صدام خیلی خفه بود. دیگه نفس‌های آخرم بود که، دست یکی به‌سمت دهنم اومد. توی دستش اسپری‌ بود. با اولین تنفس، راه نفسم باز شد. کم‌کم به خودم اومدم. نگاهی به صاحب دست کردم و به، چشم‌های سیاه مایل به قهوه‌ایِ رسیدم! سرگرد؟ این‌جا؟ نامزدی غزل؟ مات به اون نگاه می‌کردم که صدای آبتین توی گوشم پیچید:
- باده، خوبی؟ حالت خوبه؟ می‌تونی نفس بکشی؟
من توجه‌ای به صداش نداشتم. فقط نگاهم بین چشم‌های آبتین و سرگرد می‌پیچید. سرگرد رو به آبتین گفت:
- به‌نظر میاد حالش خوبه.
نه، من حالم خوب نبود. هنوز نمی‌تونستم کنار بیام. تازه خودم رو درست کرده بودم؛ اما باز هم یه طوفانِ دیگه. غزل نامزد آبتینه! خدایا! بس کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرگرد توی دو قدمی‌م بود و آبتین یه وجب بیشتر یا من فاصله نداشت. حالا که به چشم‌هاشون دقت می‌کردم، می‌فهمیدم که چقدر شبیه‌ بهم‌ هستن. بغض، به گلوم چنگ می‌نداخت؛ اما من حواسم به اون دو جفت چشم بود.
- خانوم دادفر! خوبید؟
بی‌اراده، زبونم باز شد و «نه»ای گفتم. کنترلم دست خودم نبود. حالم خوب نبود، افتضاح بودم. چه از نظر روحی و چه از نظر جسمی. این‌بار اگه اون اسپری نبود، مرده بودم. تند تند نفس می‌کشیدم. کم‌کم متوجه نگاه خیلی‌ها روی خودم شدم. عمو محمد، خاله دیبا و آویسا هم بودن. آویسا با چشم‌های اشکی به‌سمتم میومد.
- باده خوبی؟ چرا این‌جوری می‌کنی با خودت؟
صداش رو می‌شنیدم؛ اما واکنشی نشون نمی‌دادم. فقط می‌خواستم معمای چشم‌های این سرگرد رو، حل کنم. آویسا وقتی نگاه ِِ خیره‌م رو، روی سرگرد دید، رو به اون گفت:
- آرشام! اومدی؟
اسمش آرشامه؟ آویسا اون رو میشناسه؟ اینجا چه‌خبره؟ با تعجب به اون‌ها نگاه می‌کردم که صدای سرگرد به گوشم خورد.
- آره آبجی! نامزدیه داداشمه.
نامزدیِ داداشش؟ آبتین داداشِ آرشام بود؟ چرا من ندیدمش؟ اون، همون داداشی بود که، هیچ‌وقت باهم برخورد نداشتیم! هیچ‌وقت. نگاهِ خیره‌ی مردم، از بین رفت و دیگه کسی من رو نگاه نمی‌کرد. غزل از اتاقش برگشته بود و شونه‌ی آبتین رو گرفته بود. با دیدنشون، کنار هم حالم بد شد. من، عاشقِ آبتین نیستم. اصلاً دوستش ندارم؛ ازش متنفرم. آره، ازش متنفرم. آویسا من رو توی بغلش گرقت و کنارِ گوشم، زمزمه کرد:
- می‌دونم سخته؛ اما دووم بیار.
نمی‌دونستم این حرفش راجع‌‌به چیه؛ اما حرفش روی من تأثیر گذاشت. باید دووم میاوردم! شوک‌های بزرگی، به‌ من وارد شده بود؛ اما می‌تونستم دووم بیارم. مجبور بودم که، دووم بیارم. از آغ*و*ش آویسا بیرون اومدم. آویسا به من انرژی داد. هنوز باور نمی‌کردم. هنوز نمی‌تونستم قبول کنم. هنوز توی بهت بودم؛ اما باید عادی رفتار می.کردم. سخت بود. من، توی نامزدیِ نامزد سابقم بودم و، نامزدِ نامزد سابقم، دوستِ صمیمیم‌ بود، باید دووم بیارم! باید ببینم میشه یا نه. باید، یه کلمه‌ی پر از اجبار. دلم اتاق و بالشتم رو می‌خواست. دلم گریه کردن رو می‌خواست؛ اما نمی‌تونستم! سرگرد، برادر آبتین بود نامزدی من و آبتین نیومد! اما نامزدیِ غزل و آبتین، اومد‌. غزل با آبتین! قبولش سخت بود. چطور می‌تونستم دووم بیارم؟ حواسم به هیچ‌چیز نبود؛ غرق افکارم بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرم، یکم گیج می‌رفت. تنها راهم این بود که، روی صندلی بشینم. روی اولین صندلی نزدیک بهم نشستم و به غزل زل زدم. می‌دونستم الان، رنگم پریده و حالم خرابه؛ می‌دونستم اشک توی چشم‌هام، فریاد می‌زنه؛ می‌دونستم بغض توی گلوم برای همه آشکاره؛ اما باز هم به‌روم نیاوردم. چشم های بهت‌زده‌ی غزل آزارم می‌داد. اون از هیچ‌چیزی خبر نداشت، من هم از هیچ‌چیزی خبر نداشتم. من قربانی‌ام! من، بی‌گناهم. من، ناخواسته واردِ بازی‌ای شدم به نام «انتقام» اون، نامزدی شد یه، جرقه. نمی‌خواستم؛ اما مجبور شدم. نمی‌خواستم؛ اما به‌خاطر یه‌چیز مجبور شدم تا، پای مرگ برم. من، برای بار سوم شکستم. میگن تا سه نشه بازی نشه، یعنی این! من بازی رو شروع کردم. شکستم و خم به ابروم نیاوردم. این‌بار حتی به خودم هم نگفتم شکستم. این‌بار، جا نزدم. این‌بار بی‌صداتر از هر دفعه بود.
صدای آهنگ انگلیسی‌ای که توی فضا پیچیده بود، بدجور به دلم می‌نشست. نقش بازی می‌کردم. مجبور شدم.
لبخند پررنگی زدم و از روی صندلی بلند شدم. با قدم‌هایی منظم، به‌سمت آبتین و غزل رفتم. روبه‌روی اون دو قرار گرفتم و به چشم‌های آبتین نگاه کردم. من نقش بازی می‌کنم!
- نامزدیتون رو تبریک میگم. آبتین! امیدوارم قدر غزل رو بدونی.
به چشم‌های پر از بهت غزل نگاه کردم و لبخند پررنگی زدم.
غزل: سایه! تو، آبتین رو از قبل می‌شناختی؟
نگاهی به چهره‌ی آبتین کردم. باید بی‌رحم میشدم. لعنتی، چطور قبول می‌کردم؟ اون نامزد سابقم بود!
- یه دوستیِ قدیمی باهم داریم. دوستیِ هفت‌ساله.
غزل، از لحن محکمم جا خورد. نگاهی به چهره‌م کرد و دستم رو گرفت.
- چرا حالت بد شد؟
همین‌طور که چشمم دورتادور خونه می‌چرخید گفتم:
- عادیه.
چیزی نگفت. باور کرده بود. ساده‌لوح بود و زود باور می‌کرد. پوزخندی زدم و از اون‌ها فاصله گرفتم. هنوز مانتوی جلوبازم، تنم بود. کی حال داشت بره توی اتاق‌ها و بیرونش بیاره؟ راحت می‌تونستم همین‌جا بیرون بیارم. من خورد شدم دیگه چیزی برام مهم نیست. غزل هم رفت. دیگه تنهام. دیکه کسی نیست.
مانتوم رو بی‌اهمیت به بقیه بیرون آوردم و رویِ صندلی گذاشتم. چهار، پنج‌تا صندلی توی پذیرایی بزرگ بود و باقی هم، خالی بود. خونه یه تم زرشکی و سفید داشت که، من دوستش داشتم. من به زودی میرم؛ اما نشون نمیدم شکستم. اگه می‌شکنم، توی خونه‌ی خودم توی اتاقِ خودم می‌شکنم.
به قسمت از خونه، پیست ر*ق*ص بود. نمی‌خواستم برقصم ؛ چون هنوز چهلمِ مامان هم نشده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرپا ایستاده بودم و به پیست ر*ق*ص نگاه می‌کردم، که صدایی باعث شد نگاهم رو از پیست ر*ق*ص بگیرم.
- دوستش داری؟
قلبم زد. صداش خیلی شبیه به صدای آبتین بود. باز هم اون. به چشم‌های آشناش نگاه کردم و پوزخندی زدم. اون هم به چشم‌هام نگاه کرد. جالب بود! نگاهش رو ندزدید.
- نه.
محکم گفتم؛ اما باز هم خودم می‌دونستم که، دوستش دارم. دوستش... داشتم. تکلیفم با خودم مشخص نبود؛ اما دوست داشتم حسی به اون نداشته باشم.
پوزخندی زد و همین‌طور که به، پیست ر*ق*ص نگاه می‌کرد گفت:
- چشم‌هات این رو نمیگه.
دهن بازم رو سریع بستم و آب دهنم رو قورت دادم. اون پلیس بود، خیلی خوب می‌تونست فرق بین دروغ و راست رو بفهمه.
- هر چی میگه.
دو‌ وجب با من فاصله داشت. یه تیپ اسپرت. یه ست آبی تیره. موهای سیاهش رو به سمت بالا هدایت کرده بود و صورتش رو، شیش تیغه کرده بود‌. جذاب بود. کلاً خانوادگی جذاب بودن. نگاهم رو ازش گرفتم و به پیست ر*ق*ص دوختم.
- به دو دقیقه نکشید، خودت رو جمع کردی.
این چه‌طوری حواسش بود؟ چقدر تیز! لعنتی. ل*بم رو گزیدم و گفتم:
- نباید ضعف نشون می‌دادم.
به نیم‌رخش خیره شدم و ادامه دادم:
- اصلاً بگو ببینم، تو چرا تو این مدت اصلاً خودت رو نشون ندادی؟!
دست‌هاش رو به‌هم گره زد و نیم‌نگاهی هم به من ننداخت. این چرا من رو نگاه نمی‌کنه؟
- چون ازت خوشم نمیومد.
دهنم باز شد و هیچ تلاشی برای بسته شدنش نکردم. چه رُک! راست‌راست اومد بهم گرفت《 ازم خوشش نمیومد.》
- چرا؟
نیم‌چه لبخند گوشه‌ی ل*بش به‌وجود اومد. خیلی پیچیده بود. خدایا! اون‌قدر فکرم درگیر آرشام بود که، کاملاً همه‌ی اتفاقات رو فراموش کرده بودم.
- چون به نظر جالب نمیومدی؛ اما... الآن اون حس تنفر رو نسبت بهت ندارم.
نفس عمیقی برای آروم کردنِ خودم کشیدم. ازم متنفر بود؟ دلم می‌خواست بگم «نه تو رو خدا، بیا و داشته باش» اما خودم رو کنترل کردم.
- اتفاقات رو باور نکن.
و در عرض یه چشم بهم زدن، از کنارم رفت. یعنی چی؟ چه اتفاقی؟ چرا باور نکنم؟ این‌جا چه خبره؟ این چرا دوپهلو حرف میزنه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
این مهمونی، این جشن، این آهنگ، همه و همه به من فشار میاورد. مطمئن بودم که نمی‌تونم خودم رو نگه دارم. باید زود از این‌جا می‌رفتم. به سمت صندلی‌ای که مانتوم رو، روش انداختم رفتم و مانتوم رو برداشتم. باید می‌رفتم؛ اما با این حال خرابم نمی‌تونستم رانندگی کنم. فکرم مشغول حرف‌های آرشام بود. هه! چه زود به اسمش عادت کردم. از یه طرف دیدن آبتین کنارِ غزل، حالم رو بد می‌کرد. هر لحظه بود که، اشک‌هام بریزه. حمله‌ی تنفسی رو تازه از سر گذرونده بودم. من، به همین زودی ها می‌میرم؛ اما نمی‌تونم از آبتین بگذرم. اون دنیام رو گرفت، منم دنیاش رو می‌گیرم. تصمیم بدون فکری بود؛ اما عقلم این رو می‌گفت. اگه شده، آدم بده‌ی این داستان می‌شم، نمی‌ذارم! غزل بی‌گناهه؛ اما وارد این بازی شده. نامزد کردن؛ اما روابطشون رو بهم می‌زنم. نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوشون پایین بره. من آب از سرم گذشته، چیزی برای از دست دادن ندارم پس می‌رم. نگاهم رو به آبتین خوش و خندون دوختم. پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد.
- دمار از روزگارت در میارم آبتین!
نفسم برای لحظه‌ای قطع شد؛ اما دوباره به‌حالت عادی برگشتم. دوستش داشتم؛ اما مجبورم پا روی دلم بذارم. موبایلم رو، توی دستم فشردم و، به سمت غزل رفتم. لبخند مصنوعی‌ای روی ل*ب‌هام نشوندم و گفتم:
- من حالم خوب نیست، باید برم غزل جان.
لحنم صمیمی نبود. انگار که نمی‌شناختمش. حالت صورتش نگران شد و به من نگاه کرد. توی اون لباس بنفش‌رنگ قشنگ شده بود. یه لباس عروسکی بنفش. ساده؛ اما شیک.
- می‌تونی رانندگی کنی؟
مانتوم رو، روی شونه‌هام قرار دادم و شال سیاه رنگم رو درست کردم.
- آره.
و از کنارش رد شدم. نمی‌خواستم به صورتش نگاه کنم. نمی‌خواستم ازش متنفر بشم. به سمت خاله ثمین رفتم و لبخند گرمی تحویلش دادم.
- سلام خاله‌.
صدای من رو که شنید لبخند گرمی به سمتم پرت کرد و گفت:
- سلام عزیز خاله! چی شد حالت بد شد؟
لبخند مصنوعی‌ای زدم. کاش می‌تونستم بگم «دامادت! مصوبش، دامادته!»؛ اما نگفتم.
- عادیه خاله. من الان می‌خوام برم، ببخشید نتونستم بمونم.
ابروهای هاشور شده‌ش به سمت بالا هدایت شد.
- یعنی چی می‌خوای بری؟
- خاله، حالم بده آخه!
نگاهی به صورت رنگ پریده‌م کرد و سری تکون داد. خوب می‌دونستم راضی نیست که برم؛ اما به‌خاطر حالم قبول کرده. لبخندی زدم و ازش دور شدم. به‌سمت خاله دیبا رفتم. چند ماهی می‌شد ندیده بودمش. موهاش رو رنگ کرده، رنگ سیاه بهش میومد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- کجا بودی این همه وقت؟!
دلم می‌خواست بگم:« بیمارستان»؛ اما نگفتم. دلم می‌خواست بگم:« پسرت نامزدی کرده به من نمیگی؟!»؛ اما نگفتم. فقط ریختم توی خودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- اتفاقات اخیر، باعث شد که نتونم بیام پیشتون خاله دیبا.
دستم رو گرفت و بی‌هوا من رو توی ب*غل خودش کشید. همین‌طور که موهام رو نوازش می‌کرد گفت:
- دوست داشتم تو عروسم بشی! شاید بعضی از شرایط رو نداشتی؛ اما یه چیز خاص رو داشتی! حیف که... نشد.
چشم‌هام رو محکم بهم فشار دادم. هر لحظه ممکن بود، اشک‌هام سرازیر بشه. من توی یه منجلاب بودم. درک کردن من، کار سختی نبود؛ اما من نمی‌خواستم کسی درکم کنه. بالآخره اجازه داد از آغوشش بیرون بیام. توجه‌ای به لباس سفید رنگش نداشتم و فقط به اون دو تیله‌ی زیبا نگاه می‌کردم. رنگ عسلی چشم‌هاش شبیه رنگ عسلی چشم‌های من بود، عسلی تیره!
لبخند لرزونی زدم و گفتم:
- من میرم، خداحافظ... مواظب خودتون باشید.
نیم نگاهی به غزل و آبتین انداختم و ادامه دادم:
- نامزدی نامزد سابقم مبارک!
این یه جمله، از دهنم پرید؛ اما تلاشی برای درست کردنش نکردم. دستم رو از دست ظریفش جدا کردم و از جلوی چشم‌های بهت‌زده‌ی اون غیب شدم. تند قدم برمی‌داشتم. اشک‌هام سرازیر شده بود. دیگه مُرده بودم. من، بازنده شده بودم؛ اما می‌تونستم همه‌چیز رو عوض کنم. باید بتونم. از اون ویلای بزرگ بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. عاشق این حیاط بودم، همون‌طور که عاشق آبتین بودم. عاشقش بودم؟ نمی‌دونم! واقعاً نمی‌دونم. اشک‌هام رو پاک نکردم. ریمیل‌ام توی صورتم پخش شده بود؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. با گیج‌ای که به‌خاطر شوک بزرگم بود خواستم از حیاط خارج بشم؛ اما تلو‌تلوخوران راه می‌رفتم. هرکی من رو می‌دید فکر می‌کرد مـست کردم؛ اما خودم می‌دونستم که، نه! همه‌ش به‌خاطر اون شوک بود. عصبی از ضعفم، قدم بعدی رو برداشتم. پی‌درپی قدم برمی‌داشتم؛ اما چندبار از مسیر خارج شدم. برام مهم نبود من باید از این خونه بیرون می‌رفتم. باید می‌رفتم توی خونه‌ی خودم، به درد خودم می‌مُردم. بالآخره به در بزرگ طلایی حیاط رسیدم. دستم رو به‌سمتش بردم تا بازش کنم اما صدایی مانع شد:
- حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گیج، به‌سمت صدا برگشتم. واقعاً انگار م*ست کرده بودم. کنترل حرف هام، حرکاتم و... دست خودم نبود. بی‌اختیار گفتم:
- انتظار داری خوب باشم؟
اشاره‌ای به ویلا کردم و ادامه دادم:
- اون تو نامزدیِ نامزد سابقم بود. دوست داری خوب باشم؟ چه خوب بودنی؟
دست به س*ی*نه من رو نظاره کرد. فاصلمون تقریباً پنج متر بود؛ اما به خوبی پوزخندش رو می‌دیدم.
- خودت می‌گی نامزد سابق؛ دقت کن «سابق»!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با حرفش وا رفتم. منطقی حرف می‌زد، شبیه سایه! من حتی هویت خودم رو هم نمی‌دونم‌. قدمی به سمتش برداشتم و بی‌اختیار گفتم:
- شاید نامزد سابق باشه؛ اما عشق سابق که نمی‌شه، می‌شه؟!
تند به چشم‌هام نگاه کرد. دیگه می‌فهمیدم چه مواقع به چشم‌هام نگاه می‌کنه، وقتی که می‌خواد راست و دروغ حرفم رو بفهمه. محکم به چشم‌هاش نگاه کردم. انگار دیوونه شده بودم. هیچ چیز برام مهم نبود.
- تو که گفتی دوستش نداری!
نفس‌هام تند شد. واقعاً چی گفتم؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و جواب دادم:
- ندارم!
پوزخند صداداری زد. حرف‌هام باهم هم‌خونی نداشت! یه قدم جلو اومد. حالا فاصله‌مون سه قدم بود.
- تکلیفت رو با خودت مشخص کن.
و، به سمت ویلا برگشت. پیچیده! خدایا! صدات می‌زنم جواب نمی‌دی این‌بار رو جواب بده. بگو من کی‌م! مگه قرار نبود منطقی باشم؟!
از اون حیاط، خارج شدم و سوار ماشینم شدم. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. امشب، شوک‌های بزرگی به من وارد شد. نامزدی آبتین، آرشام! چه اسمی. من رو یاد خون‌آشام می‌ندازه؛ گرچه این همون خون‌آشام بهش میاد. چرا وقتی با آرشام صحبت می‌کنم، ذهنم به سمت آبتین نمیره؟! آبتین، نامزد کرد؛ اما... اما نمی‌ذارم ازدواج کنن. آبتین، با من نباشه حق نداره با کسِ دیگه‌ای هم باشه. باید یه نقشه‌ی شیک بکشم. تاحالا بد نبودم؛ اما می‌تونم. بهش نشون می‌دم بازی کردن با من یعنی چی! دنیای من بشکنه، دنیای اون‌ها هم باید بشکنه.
وارد خونه شدم و به اتاقم پناه بردم. آبتین! می‌کشمت. احساستت رو می‌کشم. اون‌موقع‌ست که، درک می‌کنی من چه حسی داشتم. اون‌موقع‌ست که می‌فهمی ظالم کیه.
اون‌قدر آتیش انتقامم روشن بود که، دنیام رو به باد دادم. اون‌قدر، حس حسادت من رو می‌کشت که، خواستم انتقام بگیرم؛ اما نمی‌دونستم وارد راه خطری‌ای شدم. نمی‌دونستم مُردم. نمی‌دونستم... خیلی چیزها رو نمی‌دونستم. می‌خواستم ظالم بشم؛ اما نمی‌دونستم از قبل بودم، نمی‌دونستم... نمی‌دونستم به‌خاطر حسادت و عشق زند‌گیم زیر و رو میشه. عشق این بود، نبود؟ زندگی آدم رو زیر و رو می‌کرد؛ اما عشق من فرق داشت. عشق من سیاه بود؛ اما سفید هم بود. عشق من، شیطانی بود؛ اما توی همون‌حال، عشق یه فرشته بود‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا