بالآخره، به بهشت زهرا رسیدم. ماشین رو خاموش کردم و چنگی به کیف سیاهم زدم. این روزها رنگ لباسهام و وسائلم سیاه بود. چه رنگ قشنگ؛ اما زشتی. پوزخندی به افکار پیگیرم زدم و از ماشین پیاده شدم. بوی مرگ و زندگی، توی بینیم پیچید. چهبوی خارقالعادهای! هم مرگ توش بود و هم زندگی. شاید، تنها قبرستونی بود که، بوی زندگی هم توش بود. بیرمق قدمی به سمتِ مزارِ مهتا برداشتم. قدمهام هم مثل خودم بودن. بیحال و بیرنگ! سست و بیرمق. بالآخره، به اون قبرِ سیاه رنگ رسیدم. قبرِ سیاه رنگی که، رنگ سیاهش پریده بود و «مهتا نامروا»ای که به رنگ سفید، نوشته شده بود، رنگ پریده شده بود. یعنی مهتا هم، رنگ پریدهست؟ کلافه، آهی کشیدم؛ کاری که همیشه میتونستم انجام بدم. آه کشیدم؛ چون دلم براش تنگ بود. آه کشیدم؛ چون دلم میخواست بغلش کنم. لبخند تلخی زدم و روی زمین، کنار اون نشستم. انگشتم رو بهسمت میم «مهتا» بردم و نوازشش کردم.
- ببخشید مهتا! ببخشید اون جمعه نیومدم؛ اما ایکاش میفهمیدی چه اتفاقاتی برام افتاد. مادرم، مُرد. باورت میشه؟ نه، مطمئنم باورت نمیشه؛ اما باور کن. پدرخوندم کلی کتک بهش زد و بهخاطر کتکهای اون مُرد. من، باورم نمیشه. یه چرایِ گنده، توی مغزمه. چه خبر شده؟ تا چشمهام رو باز کردم، دیدم همتون رفتید. آخه مرگ تا کجا؟ منم بمیرم راحت بشم. بیام پیشت؟! به خدا خسته شدم مهتا. انگار توی یه چاه عمیق افتادم و بیرون اومدن ازش محاله. آخه، چرا؟ کلی حرف برای گفتن دارم مهتا. کلی اشک برای ریختن دارم مهتا. من چیکار کنم؟ تو بگو! زندگی ِِ من، دردناک نیست؟ به خدا من قربانیم! خسته شدم به خدا. میشه کسی درکم کنه؟ مهتا! ای کاش بودی. ای کاش بودی تا بغلت میکردم و کلی اشک میریختم. الآن، از تو فقط یه سنگ سرد عایدم شده. سنگ سردی که، عصبیم میکنه. بودی تا، به امید تو، می جنگیدم؛ اما... نیستی!
لبخند تلخ دیگهای زدم و دستم رو از میم «مهتا» جدا کردم و اشکهای روی گونهم رو پاک کردم. با صدایی خشدار که، بهخاطر بغض بود، ادامه دادم:
- میدونی؟ کابوسم برگشت! دلیل مرگ باده و تو، برگشت. آبتین برگشت. دنیام برگشت. برگشت! من چه جوری دووم بیارم؟ اینبار، چی از جونم میخواد؟ زندگیم رو تباه کرد، تو رو کشت؛ حالا اومده که چی؟ دوباره خاکم کنه؟ دوباره قبرم کنه؟ مهتا! همین دیروز از بیمارستان مرخص شدم. حملهی قلبی! حملهی تنفسی! هر دو باهم. تا مرز اومدن به تو بودم؛ اما... ترسیدم. نمیدونم از چی؛ اما ترسیدم. انگار هنوز یه دارایی توی این زندگی داشتم.
- ببخشید مهتا! ببخشید اون جمعه نیومدم؛ اما ایکاش میفهمیدی چه اتفاقاتی برام افتاد. مادرم، مُرد. باورت میشه؟ نه، مطمئنم باورت نمیشه؛ اما باور کن. پدرخوندم کلی کتک بهش زد و بهخاطر کتکهای اون مُرد. من، باورم نمیشه. یه چرایِ گنده، توی مغزمه. چه خبر شده؟ تا چشمهام رو باز کردم، دیدم همتون رفتید. آخه مرگ تا کجا؟ منم بمیرم راحت بشم. بیام پیشت؟! به خدا خسته شدم مهتا. انگار توی یه چاه عمیق افتادم و بیرون اومدن ازش محاله. آخه، چرا؟ کلی حرف برای گفتن دارم مهتا. کلی اشک برای ریختن دارم مهتا. من چیکار کنم؟ تو بگو! زندگی ِِ من، دردناک نیست؟ به خدا من قربانیم! خسته شدم به خدا. میشه کسی درکم کنه؟ مهتا! ای کاش بودی. ای کاش بودی تا بغلت میکردم و کلی اشک میریختم. الآن، از تو فقط یه سنگ سرد عایدم شده. سنگ سردی که، عصبیم میکنه. بودی تا، به امید تو، می جنگیدم؛ اما... نیستی!
لبخند تلخ دیگهای زدم و دستم رو از میم «مهتا» جدا کردم و اشکهای روی گونهم رو پاک کردم. با صدایی خشدار که، بهخاطر بغض بود، ادامه دادم:
- میدونی؟ کابوسم برگشت! دلیل مرگ باده و تو، برگشت. آبتین برگشت. دنیام برگشت. برگشت! من چه جوری دووم بیارم؟ اینبار، چی از جونم میخواد؟ زندگیم رو تباه کرد، تو رو کشت؛ حالا اومده که چی؟ دوباره خاکم کنه؟ دوباره قبرم کنه؟ مهتا! همین دیروز از بیمارستان مرخص شدم. حملهی قلبی! حملهی تنفسی! هر دو باهم. تا مرز اومدن به تو بودم؛ اما... ترسیدم. نمیدونم از چی؛ اما ترسیدم. انگار هنوز یه دارایی توی این زندگی داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: