کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- به شرکت برگرد.
محکم، ل*بم رو گزیدم. کارم بی‌اختیار بود؛ توی شوک حرف آبتین بودم. برای چی برگردم؟ پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- می‌دونی؟ من نمی‌دونم چرا تو، به‌من گیر دادی! برو با بقیه کیف و نوشت رو کن. «من رو ول کن»
صدای نفسِ عمیقش رو‌شنیدم و پوزخندم پررنگ‌تر شد. من، دوستش دارم؟! نمی‌دونم.
از روی تخت بلند شدم و به‌سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم.
- من نمی‌خوام به‌خاطر من قید کارت رو بزنی. خوب می‌دونم که نمی‌تونی، حداقل تا یه ماه کاری پیدا کنی.
بی‌حوصله به حرفاش گوش می‌دادم، شاید هم خودم رو می‌زدم به بی‌حوصلگی! شاید، تمومِ وجودم «گوش» شده بود تا صداش رو بشنوه.
در پنجره رو باز کردم. نسیم موهام رو به‌بازی گرفته بود و این برای من زیبا بود.
- از کِی تاحالا، دل‌سوز شدی؟
اون‌قدر لحن بیانم سرد بود که، متوجه نفس کشیدنش شدم. اون با من آشنایی نداشت! نه، اون با سایه آشنایی نداشت.
- باده!... .
از «باده» گفتن‌هاش بدم میومد، شاید هم خودم رو می‌زدم به اینکه بدم میاد. سریع، وسط حرفش دویدم:
- سایه! اسمِ من سایه‌ست.
صدای پوزخندش رو شنیدم. مسخره‌م کرد؟ نمی‌خواد قبول کنه؟ اَه! اصلاً چرا من نمی‌تونم، تماس رو قطع کنم؟ چرا نمی‌تونم به حرفاش گوش نکنم؟
- چه بخوای چه نخوای، تو باده‌ای! هر کاری کنی، آسمون و زمین رو بهم بدوزی، باز هم باده‌ای. اسمت رو تغییر دادی؛ اما هنوز باده‌ای. قلبت باده‌است.
اینبار، من برای حرصی کردنش پوزخندی زدم. از این بحث ناخودآگاه خوشم اومده بود؛ آخه، حرصی‌ش می‌کردم. ازش انتقام می‌گرفتم.
نفسی دمیدم و به حیاط بدون چمن و گل نگاه کردم.
- تو من رو نمی‌شناسی!
کمی مکث کردم. اون کسی بود که، من رو ول کرد. حالا من با استعفام، مهر تایید زدم به افکاری شبیه به اینکه، من عاشقشم؛ در صورتی که... که نیستم. ادامه دادم:
- من برنمی‌گردم به شرکت، آقای دل‌سوز!
خواستم گوشی رو، از گوش‌هام دور کنم که، صداش رو سنیدم:
- جا زدی باده!
سریع، تماس رو قطع کردم.
من جا نزدم! من جا نزدم. آره من جا نزدم. فقط استعفا دادم؛ چون عمو محمد آبتین رو به من ترجیح داد. چون خوردم کرد؛ وگرنه من اهل جا زدن، نیستم؛ من هیچ‌وقت جا نزدم، هیچ‌وقت.
این حرفش، بدجور کفری‌م کرده بود. من برای چی جا بزنم؟ چرا این‌قدر کوتاه فکره؟ آخه، استعفا چه ربطی به جا زدن داره؟ اگه رفتن به معنیِ جا زدنه، اونم جا زد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ل*ب‌هام رو محکم به‌هم فشردم و به از پنجره‌ی اتاقم کنار رفتم، پنجره‌‌ای که بدون حفاظ بود. بی‌اراده آهی کشیدم و درِ شیشه‌ای‌ش رو بستم، دستگیره ‌‌ی سفید رنگش رو چرخوندم و بستمش.
دلم توی دوراهی مونده بود. دوراهیِ که، عقل و قلبم بودن. نمی‌دونستم چی‌کار کنم؛ اتفاقات گنگ بودن، تنها راهی که، به ذهنم می‌رسید آروم کردنِ خودم بود. کلافه به سمت چپ اتاقم رفتم.
اتاقی پوچ! با چیزهایی مثله میز، تخت، کمد لباس، میز آرایش! تم سیاه و یکم سفید. دیوارهای سفیدش رو، خودم رنگ کردم و چه جونی دادم برای رنگ کردنش.
لبخند تلخی زدم و از بین اون سه کشو، کشوی اول رو باز کردم. دفترم رو برداشتم و سریع به سمت تختم رفتم. با دو قدم به تختم رسیدم و روش نشستم. دفتر رو توی دست‌هام گرفتم و بهش چشم دوختم. دفتری با طرحِ بنفش. زیبا بود؛ اما داخلش تلخ!
بی‌اراده نفسِ عمیقی کشیدم و بغضم رو پس زدم. بازش کردم و صفحه به صفحه ورق زدم. اون‌قدر ورق زدم تا، به برگه‌ی خالی رسیدم. لبخند تلخی زدم و به سمت کیفم که روی عسلی بود خم شدم. خودکارِ سیاه رنگم رو از توش بیرون آوردم و دوباره به حالت قبلم برگشتم. خودکار رو به دست گرفتم و مشغول نوشتن شدم:
- توی دوراهی که باشم، گیج میشم. نمی‌دونم راهِ راست کدومه. نمی‌دونم! از آیندم هیچ چیزی نمی‌دونم؛ اما از گذشته‌م تا دلت بخواد می‌دونم. من گیجم! گیج‌ای که به‌خاطر برگشت آبتینه. یه سؤال توی مغزم رژه میره:« دوستم داره؟» یا که « من دوستش دارم؟» و جواب این‌ها یه «نمی‌دونم» پررنگه. ای‌کاش کسی من رو درک می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و کمی صبر کردم. دلم تنفس می‌خواست، یه تنفس عمیق.
- گفته بودم که، مادر خوندم مرد؟ نه، کشتنش، پدرخوندم کشتش. عشقش رو کشت؟ کی باورش میشه؟ هیچ‌کس! کی تاحالا، عشقش رو کشته؟
دونه‌های درشت اشکم، برگه رو خیس می‌کردن. این برگه‌ها، پُر از غم بودن؛ اون‌قدر غم توشون بود که اشک‌هات ته می‌کشید.
- واقعاً من مُردم. گفتم که، سایه بشم غم‌هام تموم میشه؛ اما نشد. گفتم احساساتی عمل نمی‌کنم؛ اما با استعفام... درست بود؟ من گفتم با عقلم جلو میرم؛ اما این‌کارم... این‌کارم احساسی بود.
باز هم مکث کردم و لبخند غمگین دیگه‌ای زدم.
- چی‌کار کنم؟ من، تک و تنها توی این خونه‌ی ترسناکم. من تک و تنها، توی این جامعه‌ی گرگ‌صفتم. من، نقش بره رو، توی این جامعه دارم.
این برگه، پُر شد. ورق زدم و دوباره نوشتم:
- راه چاره چیه؟ چرا؟ باورم نمیشه برگشته. اون من رو ول کرد؛ اما... اما حالا رفتارش عوض شده. باهاش یه برخورد بیشتر نداشتم؛ اما آدم شناسِ خوبی‌م... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
می‌دونستم که اگه یه کلمه‌ی دیگه بنویسم، کنترلم رو از دست میدم؛ اما نمی‌تونستم ننویسم.
من از یه جایی به بعد، بریدم! دلم فقط یکم جرات می‌خواست تا خودم رو از زندگی، خلاص کنم؛ اما مگه خدا اونم میده؟
دونه‌های درشت اشک، پو*ست ظریف گونه‌م رو نوازش می‌کرد.
از زمین و زمان دلگیر بودمش؛ از دنیای پر از ظلم متنفر بودم و در آخر، از امثال آدم‌هایی مثل بابا و آبتین بدم میومد. کسایی که فقط به فکر خودشون بودن! کسایی که فقط با زور بازو خودشون رو ثابت می‌کردن، کسایی که سنگ‌دل بودن. پوزخندی زدم و دفتر توی دستم رو به همراه خودکار، روی عسلی کنار تختم پرت کردم و خودم به سرعت به زیر پتو خزیدم. سوز سردی، توی بدنم پیچید. متوجه‌ی بالا رفتن دمای بدنم شدم. قلبم محکم به قفسه‌ی سینم می‌کوبید! نه دوباره نه! بدنم سست شد و بعد از، اون هیچ چیزی حالیم نشد. همون حمله بود‌. همون!
***
پلکم تکون می‌خورد، سعی داشتم که چشم‌هام رو باز کنم؛ اما نمی‌شد. اون‌قدر تقلا کردم تا بالاخره، لای چشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هام باز شد. نور زیادی، به چشم‌هام برخورد کرد و دوباره چشم‌هام رو بستم. چندتا نفس عمیق کشیدم و این بار آروم‌آروم چشم‌هام رو باز کردم. چندبار، پلک زدم تا چشمم به نور، عادت کنه. کم‌کم متوجه‌ی فضای دور و اطراف شدم. یه اتاق سرتاسر سفید، با یه تخت که من روش خوابیده بودم. با دیدن، سِرُم‌ و... فهمیدم که کجام. بوی بیمارستان، حالم رو به‌هم میزد. چندتا نفس عمیق کشیدم تا بتونم، خودم رو نگه‌دارم. باز هم، حمله! باز هم تشنج! لعنتی، چی میشد این‌دفعه می‌مردم؟ آخرین تشنجم، دوماه پیش بود. نفس عمیقی کشیدم. این‌روزها کارم شده بود نفس کشیدن، اکسیژن بلعیدن.
کی من رو آورده بیمارستان؟!
گوش‌هام تیز شد و صدای چرخش دستگیره‌ی فلزی در، رو شنیدم. بعد از اون، ب*دن ظریفی رو دیدم. با این ب*دن، میشد فهمید که دختره. نگاه خسته‌مو رو به سمت صورتش سوق دادم که با چشم‌های سیاه خسته و صورت رنگ پریده مواجه شدم. ل*ب‌هاش کبود شده بود و گونه‌های ب*ر*جسته‌ش بی‌رنگ‌تر از هرچیزی بود. مژه‌هایی که به اون چشم و ابروی پهن زیبایی داده بود هم خیس بود. موهای نارنجی‌ای که رنگ کرده بود، پریشون بود.
- غزل!
توی حالت گیجی بودم. غزل چطور اومده خونمون؟ چطور من رو آورده بیمارستان؟ چه‌طور... .
با دیدن چشم‌های بازم، با قدم‌های پر از عجله به سمتم اومد و همین‌طور که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:
- ب‍... سایه! خوبی؟
با دیدن حالش، دلم سوخت. اون من رو دوست داشت! تنها کسی که من رو دوست داشت، غزل بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
لبخند غمگینی زدم. فکر کنم تنها آدمی که، برام مونده بود، غزل بود.
با صدایی که از ته‌چاه بیرون میومد گفتم:
- چ‍... چطور... به... به اینجا... آوردی... من... رو...؟
نفس‎نفس می ‌‌‌‌‌زدم و همین نفس‌نفس زدنم، حرفم رو بریده‌بریده، می‌کرد. قلبم تیر می‌کشید. با هر تیری که می‌کشید درد بدی توی کل وجودم می‌پیچید. این یه تشنج معمولی نبود. این یه حمله‌ی قلبی بود! خودم به خوبی متوجه‌ی وضعیتم شدم. دقت که می‌کردم، متوجه شدم که، سُرمی به دستم وصل نیست. تازه به خودم اومده بودم. یه ماسک اکسیژن روی دهنم بود‌. حمله‌م، حمله‌ی قلبی بود؟! ترسیده بودم. نمی‌دونم چرا! نمی‌دونم از چی! فقط احساس ترس، توی وجودم بود. خیلی ترسیده بودم. می‌ترسیدم که برم. من آرزوی مرگ می‌کردم و حالا که توی یه قدمی‌ش بودم، می‌ترسیدم!
غزل، دست راستم رو توی دست‌های ظریفش گرفت. دست اون برعکسِ دست من گرم بود. گرماش، پو*ست دستم رو قلقلک می‌داد؛ یعنی ممکن بود، بمیرم؟
- این یه هفته رو بهت زنگ می‌زدم؛ اما جواب نمی‌دادی. نگرانت شدم برای همین اومدم خونتون. هرچقدر زنگ در، رو زدم باز نشد. فکر کردم که، رفتی سرِکارت؛ اما همسایه‌ی بغلیتون، بیرون اومد و گفت که، چه بلایی سرِ مامانت اومده.
به این‌جای حرفش که، رسید سرش رو پایین انداخت و «تسلیت می‌گم»ای گفت. دستش رو فشردم و منتظر به چشم‌های سیاهش نگاه کردم.
- پرسیدم که، رفتی سرکارت؛ حدسم این بود که، بگه آره؛ اما گفت با حالی داغون برگشتی. من ترسیدم و تنها راهی که داشتم این بود که، از پنجره‌ی اتاقت وارد خونه بشم. با کلی دردسر اومدم داخل؛ پنجره‌ی اتاقت رو هم شکستم. وقتی دیدم بدنت یخ کرده ترسیدم و زنگ زدم اورژانس، بعدش هم اومدی بیمارستان.
سرش رو بلند کرد و به چشم‌هام نگاه کرد. نم‌ اشک، توی اون چشم‌های سیاه خیلی دردناک بود؛ اما چشم‌هاش رو قشنگ کرده بود.
- من رو ترسوندی باده! اگه می‌رفتی، من چی‌کار می‌کردم؟ خیلی بی‌انصافی! دکتر، می‌گفت داروهات رو نمی‌خوری.
بالاخره، اون طلسم شش ساله رو شکست. همیشه قاطی می‌کرد که بگه باده یا سایه؛ اما امروز با خودش روراست شد و گفت باده.
دستش رو فشردم که دستش رو از دستم جدا کرد و با خشم ادامه داد:
- باده! باید دروهات رو بخوری.
هیچ عکس‌العملی انجام ندادم. فقط خیره بهش نگاه کردم. نمی‌دونستم چی بگم. اگه هم می‌دونستم چی بگم، نمی‌دونستم چطور حرف بزنم. قدرت حرف زدنم رو از دست داده بودم. وقتی دید حرفی نمی‌زنم با خشم گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟!
فقط بهش زل زده بودم و هر دقیقه، یه پلک می‌زدم. این‌کارم کفری‌ش می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نفس عمیقی، برای آروم کردن خودش کشید و ل*بش رو گ*از گرفت. نه این‌که، بخوام اذیتش کنم، واقعاً نمی‌تونستم حرفی بزنم. احساس می‌کردم که، اگه یه کلمه‌ی دیگه بگم، کارم تمومه. ل*ب‌هام رو از هم فاصله دادم و سعی کردم با حرکات ل*بم بهش بفهمونم نمی‌تونم حرفی بزنم. وقتی دید دارم تقلا می‌کنم، چند قدم به سمتم اومد و گفت:
- نمی‌تونی حرف بزنی؟
تپش قلبم آروم شد. بالآخره فهمید نمی‌تونم چیزی بگم. چشم‌هام رو به معنی «آره» باز و بسته کردم. نگاه متفکری به من کرد.
- می‌تونی دستات رو تکون بدی؟
سعی کردم انگشتم رو تکون بدم و دیدم که تکون می‌خوره. دوباره چشم‌هام رو باز و بسته کردم که موبایلش رو از جیب شلوار جذب آبی رنگش بیرون آورد و کنارم اومد. همین‌طور که گوشی رو می‌داد به دستم زیر ل*ب زمزمه کرد:
- همین چند دقیقه پیش حرف زدی که.
آره چند دقیقه پیش حرف زدم؛ اما حالم موجیه. یه لحظه خوبم و یه لحظه بدم. گوشی رو کاملاً توی دستم رها کرد و رو به من گفت:
- ببین باده! توی گوشی‌م حرفت رو بنویس. تا نیم‌ساعته دیگه؛ شاید تونستی حرف بزنی.
دوباره چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گوشی رو توی دستم گرفتم. با انگشت‌هایی بی‌حال مشغول تایپ شدم:
- من حالم خوبه.
و یه ایموجیِ لبخند دوندون نما هم، کنارش گذاشتم. شاید باور می‌کرد. اگه کنارم نبود، قطعاً باور می‌کرد. غزل دختر پر جنب و جوشی بود؛ اما صاف و ساده بود.
سرش رو به سمت موبایلش خم کرد و من به دیوار اتاق نگاه کردم. فکر کنم، اومده بودیم همون بیمارستانی که دفعه‌ی قبل به‌خاطر غش کردنم اومدم. تمِش خیلی شبیه اون اتاق قبل بود؛ اما مطمئن بودم که اون اتاق نیست. طبق حدسیاتم من، توی بخش مراقبت‌های ویژه بودم؛ اما چون غزل خودش دکتر بود، می‌تونست به دیدنم بیاد.
پیامم رو که دید به چشم‌هام زل زد و گفت:
- خودتی! من رو گول نزن. ساده‌لوحم؛ ولی خوب می‌دونم که وقتی حالت افتضاح بده، نمی‌تونی حرف بزنی.
بی‌اراده، ل*بم رو گ*از گرفتم و، به چشم‌هاش نگاه کردم. دوباره مشغول تایپ شدم:
- حالم خوبه، واقعاً میگم.
دوباره، سرش رو خم کرد و به موبایل نگاه کرد. فشار کوچیکی به تخت سفت دادم و به اون نگاه کردم. وقتی دید که، با خم شدنش اذیت میشم سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
- چی شده بود؟
با یاد آبتین، بی‌اختیار دست‌هام مشت شد و بغض راه گلوم رو بست. گوشی رو، توی دستم فشردم و تایپ کردم:
- هیچ‌چیزی نشده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
این‌بار، فقط سرش رو خم کرد و به موبایلش نگاه کرد. نگاهی به من انداخت و سری تکون داد. فکر کنم، باور کرده بود‌.
- باشه؛ اما، یه چند روزی این‌جا می‌مونی.
چشم‌هام رو بستم و چیزی نگفتم. انتظار نداشتم که برم. به‌هرحال من دچار حمله‌ی قلبی شده بودم. نفسی کشیدم و دستم رو به‌طرف ماسک بردم؛ اما وسط راه منصرف شدم. من، نمی‌خواستم دوباره دچار حمله بشم اون هم وقتی که، دو مشکل رو باهم دارم. آسم و ناراحتیِ قلب! گردنم رو یکم خم کردم و چشم‌هام رو محکم‌تر فشردم. به مرگ نزدیک بودم؛ اما چرا ترسیدم؟ دلیل ترسم چی بود؟!
اون‌قدر غرق فکر بودم که، متوجه نشدم غزل چطوری موبایلش رو از من گرفت و از اتاق خارج شد. اون‌قدر غرق فکر بودم که، نفهمیدم درِ اتاقم زده شد؛ اما با صدای دوباره‌ی در به‌ خودم اومدم و به در نگاه کردم. فکر نکنم جز غزل کسِ دیگه‌ای بوده باشه. فکر کنم، می‌تونستم حرف بزنم. یکم تلاش کردم، تا بالآخره صدام بیرون اومد.
- ب‍... بفر... بفرمایید.
دستگیره ‌‌ی فلزی در سفیدرنگ، چرخید و اون شخص وارد اتاق شد. نگاهم رو به کفش‌های کالجش دادم و بعد از اون به شلوار جین آبی رنگش، غزل که این رو نپوشیده بود. بعد از اون نگاهم به، مانتوی سیاهش افتاد. مانتوی ساده و شیک جلو بسته! قسمتی از شال سورمه‌ایش هم روی مانتوش افتاده بود. نگاهم رو، به صورتش دادم که، با دیدن صورت آویسا اخم‌هام توی هم رفت. تا الان دوتا اشتباه کرده بود. بار اول، نگفته بود آبتین هست و بار دوم، گوشی‌ش رو داده بود به آبتین.
سریع، صورتم رو به جهت مخالفش بردم و اهمیتی به «سایه» گفتن‌هاش ندادم. کنار تختم رسید و دستم رو، توی دست‌هاش گرفت.
- سایه.
باز هم چیزی نگفتم. اصلاً توی بخش مراقبت‌های ‌‌‌‌‌‌ویژه چرا باید آویسا بیاد؟! تنها کسی که می‌دونستم اجازه میده «غزل» بود. خشمگین بودم. آخه چرا اجازه داده بود؟ ای‌کاش می‌دونست که آویسا، حالم رو بد می‌کنه. چرا قانون‌شکنی کرد؟ یعنی کسی دوربین‌ها رو ندید؟ یا شاید که، آویسا یواشکی اومده؟ تند به سمتش برگشتم و دستم رو از توی دست‌هاش کشیدم.
- ب‍... برو.
مات به‌من نگاه می‌کرد. چرا تعجب کرد؟ هرکسی جای من بود، به‌جای «برو» کلی فحش و... بارش می‌کرد؛ اما من فقط یه برو گفتم.
- سایه! چرا این‌جوری می‌کنی؟
چرا اینجوری می‌کنم؟ مگه نمی‌فهمید؟ یعنی اشتباهاتش رو قبول نداشت؟ چرا کسی من رو درک نمی‌کرد؟ اگه الان روی تخت بیمارستانم، همه و همه به‌خاطر آبتینه! به خاطر حرف‌های پشت تلفنش. اگه می‌مُردم با یه عذرخواهی تموم میشد؟ لابد آره.
توی دلم، کلی حرف زدم؛ اما در جواب اون فقط دوباره حرفم رو تکرار کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- سایه نکن. چرا؟ آخه چرا؟
باز هم سکوت کردم. باید فکر می‌کردم و با آرامش تصمیم می‌گرفتم. نباید، احساساتی می‌شدم. تنها راهم این بود که، اشتباهاتش رو بگم تا، که شاید بفهمه چرا ناراحتم.
به شال سورمه‌ای رنگش، نگاه کردم و با لحنی آروم گفتم:
- ف‍...ک‍...ر... ک‍...ن‍...م...لازم...شد... که... بگم.... نگفتی... آبتین... اومده... و... بعدش... گوشی‌ت ... رو... دادی... به... اون... تا... با... من... صحبت کنه.
سری تکون داد و به من، نگاه کرد. از تخت، فاصله گرفت و گفت:
- اگه تو جای من بودی، درک می‌کردی؛ اما نیستی!
و سریع دستگیره‌ی‌‌ در رو چرخوند تا بره. من هم توی سکوت، فقط به رفتنش نگاه می‌کردم. دلم می‌خواست بگم:« اگه تو، جای من بودی چی؟ اصلاً دووم میاوردی؟!» بگم:« هیچ‌کس من رو درک نمی‌کنه» بگم «خسته شدم» اما نگفتم! نگفتم تا، پُل‌های پشت سرم خ*را*ب نشه. نگفتم تا، راه برگشت باشه. نگفتم تا، احساساتی نشم. نگفتم و ای ‌کاش می‌گفتم.
پتوی سرد و یخ بیمارستان رو، سفت فشردم. من، کی‌م؟! باده؟ سایه؟ باده، یه دختر ساده‌لوح. سایه، یه دختر عاقل. کدوم؟! هر دو. به موقعش گول می‌خورم و به‌موقعش عاقل می‌شم.
پنج روز گذشت و من، مرخص شدم. زمان اون‌قدر تند بود که، گاهی در برابرش کم میاوردم. روند زندگی من، تند شده بود. همه‌ی اتفاقات تند بودن. اون‌قدر فکرم درگیر آبتین بود که، مرگ مادرخوندم رو فراموش کردم. اون‌قدر حسم به آبتین نامعلوم بود که، چشم‌های اون پلیس رو، فراموش کردم. اون‌قدر فکر و ذکرم آبتین بود که، حرف زدن رو هم یادم رفته بود. این پنج روز، به اندازه‌ی پنج‌سال گذشت. شاید تلفظ‌ش راحت باشه. شاید اگه به ز*بون بیارم، راحت باشه؛ اما فقط اون خدا می‌دونه که چقدر دیر گذشت. من، برای بار دوم مُردم؛ اما این‌بار به کسی نگفتم. این‌بار با لباس نباتی‌رنگ که، لکه‌های خون مهتا توی ذوق می‌زد نمُردم. این‌بار، با لباس سیاه به تشیع جنازه‌ی خودم و مهتا نرفتم‌. این بار، نگفتم! نگفتم تا، غرورم خدشه‌دار نشه. نگفتم تا ضعیف به‌نظر نرسم؛ اما من، ضعیف بودم. من، محکوم به‌ یه حبس ابد بودم. حبس ابدی که، فقط خودم و اون خدا می‌دونه. حبس ابدی که، دنیام رو ویرون می‌کنه. حبس ابدی که، نامعلومه. شاید من قربانی‌م! آره، من نقش قربانی رو بازی می‌کنم؛ اما.‌.. اما نمیشه. من مقصرم. مقصر بودن که شاخ و دم نداره؛ اما آبتین هم مقصره‌. من چه‌گناهی داشتم؟ من چه، غلطی کرده بودم؟ چه غلطی کردم که رفت؟ و حالا چه گناهی کردم که برگشت؟ انگار من، عروسک دست خدام. هرکاری دلش می‌خواد می‌کنه. زندگی‌م رو خ*را*ب می‌کنه و تا میام درستش کنم، با یه ضربه‌ی دیگه؛ راه درست شدنی نمی‌مونه. تا میام کنار اون خرابه‎ها، یه زندگی بهتر درست کنم، باز هم نمیشه! طوفان میاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نفس عمیقی کشیدم و سلانه سلانه، به سمت آشپزخونه رفتم. یه لیوان رو از توی یکی از کشوها برداشتم و به سمت یخچال رفتم. یه بطری آب رو برداشتم و یکم آب، توی لیوان ریختم. لیوان آب رو یه ضرب سر کشیدم. بطری و لیوان رو، روی کابین‌های قهوه‌ای رنگ گذاشتم و درِ یخچال سیاه‌رنگ رو بستم. برای لحظه‌ای سرگیجه به سراغم اومد و من برای حفظ تعادل روی یکی صندلی‌های قهوه‌ای رنگ نشستم. دستم رو، روی میز سفید رنگ گذاشتم و به اصطلاح میز رو چنگ زدم. امیدوار بودم که، تشنج یا حمله نباشه. درد بدی توی گردنم پیچید که، «آخ»ای از دهنم پرید. بدجور ترسیده بودم؛ اما هیچ‌جوره به سمت قرص‌هام نمی‌رفتم. نمی‌خواستم! نمی‌خواستم بخورمشون. می‌ترسیدم ولی نمی‌خوردم. این واقعاً جالب بود. «می‌ترسیدم ولی نمی‌خوردم» لبخندِ کم‌رنگی روی ل*ب‌هام نقش بست. ای‌کاش دوباره اون روحیه‌ی طنز رو داشتم؛ اما اون روحیه، مناسب یه دخترِ 17-18 ساله بود. گرچه، من به‌خاطر آبتین، اون روحیه رو از دست دادم. آهی کشیدم. باز هم، همه‌ی اتفاقات به آبتین ختم میشد. همه‌ی فکرهام به آبتین می‌رسید. کلافه از اون آشپزخونه‌ی بی سر و ته بیرون زدم و وارد پذیرایی شدم. خواستم از پذیرایی هم بگذرم که، صدای تلفن خونه، مانع برداشتن قدم بعدی‌م شد. به‌سمت تلفن که جایگاهش آخر پذیرایی بود برگشتم و با قدم‌هایی پر از عجله به‌طرفش رفتم. تلفن خونه، زیاد زنگ نمی خورد و این باعث شکم شدم بود. با دست‌هایی بی‌حس تلفن رو برداشتم و جواب دادم:
- بله؟
صدای پر از جیغ دختری باعث شد که، تلفن رو دورتر از گوشم بگیرم.
- سایه!
از صدای نازک و پر از جیغش، شناختم. ل*بم رو گزیدم و گفتم:
- می‌تونستی به گوشی‌م زنگ بزنی غزل.
حرصم در اومده بود. خیلی راحت می‌تونست به تلفنم زنگ بزنه این اداها دیگه معنی نداشت‌.
- نه آخه، این مزه‌ش بیشتره.
پوف بی‌اراده ای کشیدم. این دختر، می‌خواست مسخره بازی در بیاره. بی‌حوصله روی اولین مبلی که کنارم بود نشستم و بی‌حوصله‌تر گفتم:
- چی‌کار داری؟
صدای پُر از ذوقش به گوشم خورد:
- سرکار خانوم دادفر! شما به نامزدیِ من دعوت شدید.
با جمله‌ش ناخودآگاه از روی مبل بلند شدم و «چی؟!» بلندی گفتم. تعجب کرده بودم. غزل نامزد می‌کنه؟ کِی اومدن خواستگاریش؟ چرا به ‌من نگفت؟ و مهم‌تر از همه‌ی این ‌‌‌‌ها، نامزدش کیه؟
- بیا نامزدیم، پنج‌شنبه‌ست.
و صدای بوق آزاد توی گوشم رژه می‌رفت. غزل نامزد کرده؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
امروز که، پنج‌شنبه‌ ست! پس، پنج‌شنبه‌ی دیگه نامزدیشه؟ یعنی غزل کسی رو دوست داشته؟ اگه دوست داشته، چرا به ‌من نگفت؟!
اون‌قدر داشتم توی ذهنم سؤال می‌پرسیدم که، متوجه نشدم دو دقیقه‌ست مات، به دیوار خونه نگاه می‌کنم. به‌خودم اومدم و با قدم‌هایی سست، به‌سمت اتاقم رفتم. یه حس بد توی وجودم بود. احساس می‌کردم که، این نامزدی درست نیست؛ اما دلیل این حس رو نمی‌دونستم! احساس می‌کردم یه، جای کار می‌لنگه.
باز هم، واردِ همون اتاق سرد و تاریکم شدم. باز هم، عصبی شدم. عصبی به‌‌خاطر، خاطراتم. آخه یه آدم تا چه اندازه می‌تونه به یاد اون‌ها باشه؟ همه‌ی فکر و ذکرم شده اتفاقات گذشته و « آبتین » سردرگم بودم. باز هم، فکرم به آبتین ختم شد. باز هم، همه چیز رو فراموش کردم و به اون فکر کردم. از حرصی که داشتم و نمی‌تونستم خالی‌ش کنم، عصبی بودم. واقعاً وضیعتم، خیلی بد بود. یه چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. کلافه، شده بودم. کلافه از افکار مزاحمم. کلافه از، دنیای بی‌رحمم. کلافه، از اینکه همه چیزِ من، اون شده بود. کلافه! شاید حالِ من رو این کلمه توصیف کنه؛ عصبی، شاید این حس من رو توصیف کنه. منزوی بودم. دلم می‌خواست خودم رو خالی کنم؛ اما هروقت خالی می‌شدم یه حمله، یه تشنج همراهش بود. همین بود که، من رو دل‌زده می‌کرد. من به، اخم‌های پدرخوندم راضی بودم نه به‌این خونه‌ی سوت و کور. در عرض دو، سه هفته، وضیعتم تغییر کرد. مادرخوندم مُرد، آبتین اومد. خدایی، بریدم.
با پشت دستم، اشک‌های روی گونه‌م رو پاک کردم و لبخند تلخی زدم. من اون‌قدر بدبخت بودم که، حقِ خالی کردنِ خودم رو، هم نداشتم. بدبختی تا چه حد؟
به‌خودم که، اومدم دیدم، نزدیکِ ده دقیقه‌ست که، مثل چوب ایستادم. با حرص، به‌سمت تخت رفتم و پتوی گرم و نرمم رو، روی خودم کشیدم. حرص داشتم، حرص از همه‌چیز. گاهی وقت‌ها پُر می‌شدم؛ اما اجازه‌ی خالی شدن رو نداشتم. منع بودم! من، طرد شده بودم! طرد شده از طرف خدا. من، شاید بندهٕ خدا، نبودم و نیستم. مطمئن بودم که نیستم. من، خیلی فرق دارم. یه آدم مصیبت دیده که، روی خوشِ زندگی رو ندیده قطعاً طرد‌شده‌ست. یه آدم که، پدر و مادری نداشته باشه، قطعاً طردشده‌ست. اگه زندگیِ من داستان می‌شد، اسمش رو می‌ذاشتم:« طردشده» همه، طردم کردن. چه خدا، چه بنده‌هاش. کُفره! اما حقیقته. می‌گن حقیقت تلخه، یعنی این! اگه اینه، من یه کافرم. کافرم، چون وقتی اومدم توی دین خدا، خدا من رو حساب نکرد. گفت، نباید باشم. وقتی بالایی کنارم نباشه، پایینی‌ها... .
لبخند تلخم، پررنگ‌تر شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ل*بم رو گزیدم و چشم‌هام رو بستم. خسته بودم از دنیای اطرافم.
***
با صدای آلارم گوشی‌م لای چشم‌های عسلی رنگم رو باز کردم و به، محیط اتاقم نگاه کردم. ابروهام، توی هم رفت و با چشم‌هایی که به‌زور باز می‌شدن به گوشی نگاه کردم. دست‌های ظریفم، بی‌حس بود. با یه لمس، آلارم رو خاموش کردم و سعی کردم چشم‌هام رو کامل باز کنم.‌ فقط جمعه‌ی هفته‌ی قبل نتونستم برم؛ اما این جمعه باید برم. وقتی یادم اومد امروز جمعه‌ست سریع به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم.
از سرویس بهداشتی که، برگشتم به‌سمت کمدم رفتم و یه مانتوی سیاه با ترکیبی از رنگ طلایی پوشیدم.‌ شلوار جذب سیاه‌رنگم رو هم پوشیدم و موهای سیاهم رو، بافتم. شال سیاهم رو برای پنهون موهام، روشون انداختم و کیف سیاه به‌همراه باقیِ وسایل برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم خارج شدم. قبل از خارج شدنم، کفش کالج‌ام رو پوشیدم و بعد هم، درِ خونه رو بستم. قدم‌هام بزرگ بود. عجله داشتم، می‌خواستم زود برم و با مهتا صحبت کنم؛ می‌خواستم برم و باهاش درد و دل کنم. وارد آسانسور شدم و به، آهنگی که، توی فضا پخش می‌شد گوش کردم؛ اما حواسم به همه‌چیز بود الا، آهنگ. توی فکر اتفاقات اخیر بودم. هنوز باور نمی‌کردم. کنار نیومده بودم‌. بالاخره، آسانسور رسید و من وارد پارکینگ‌ شدم. تند به‌سمت ماشین رفتم و سوارش شدم. کیفم رو، طبق عادت روی صندلی شاگرد گذاشتم و با سوییچم، ماشین رو، روشن کردم. باز هم گ*از می‌دادم. دلم می‌خواست پرواز کنم و به مهتا برسم. دلم می‌خواست واقعاً برم پیشش؛ اما جرعت... جرعت نداشتم. آهی کشیدم و گ*از دادم. برای لحظه‌ای، تصویر مهتا، پشت پلکام اومد. اون رو تجسم کرده بودم. خواهرِ عزیزم بود، دنیام بود. اگه اون، توی اون قبر خوابیده بود، مقصرش من بودم. من، مقصر بودم. به خاطر من رفت! من یه، قاتل بودم. قاتل! قاتل باده، قاتل مهتا، قاتل خاله پروانه و از همه مهم‌تر، قاتل مامان! هر مرگی که رخ داد، مقصرش من بودم. چون همه به خاطر من جونشون رو دادن. از مامان مطمئن نبودم؛ اما باز هم خودم رو مقصر می‌دونستم. من، دستم به خون خیلی‌ها آغشته بود. دنیام، تار بود و یه جای ممنوعه بود. قلبم، مرگ بود. هر کسی رو که، به قلبم راه می‌دادم می‌مُرد؛ اما... آبتین زنده موند. لعنتی! بازهم اون. آخه اون چی داره که، شب و روزم اونه؟ عاشقش که... که نیستم. چندتا، نفس عمیق برای آروم کردنِ خودم کشیدم و بغضم رو پس زدم. این روزها، بغض مهمون گلوم میشد و اشک مهمون چشم‌هام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا