- به شرکت برگرد.
محکم، ل*بم رو گزیدم. کارم بیاختیار بود؛ توی شوک حرف آبتین بودم. برای چی برگردم؟ پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- میدونی؟ من نمیدونم چرا تو، بهمن گیر دادی! برو با بقیه کیف و نوشت رو کن. «من رو ول کن»
صدای نفسِ عمیقش روشنیدم و پوزخندم پررنگتر شد. من، دوستش دارم؟! نمیدونم.
از روی تخت بلند شدم و بهسمت پنجرهی اتاقم رفتم.
- من نمیخوام بهخاطر من قید کارت رو بزنی. خوب میدونم که نمیتونی، حداقل تا یه ماه کاری پیدا کنی.
بیحوصله به حرفاش گوش میدادم، شاید هم خودم رو میزدم به بیحوصلگی! شاید، تمومِ وجودم «گوش» شده بود تا صداش رو بشنوه.
در پنجره رو باز کردم. نسیم موهام رو بهبازی گرفته بود و این برای من زیبا بود.
- از کِی تاحالا، دلسوز شدی؟
اونقدر لحن بیانم سرد بود که، متوجه نفس کشیدنش شدم. اون با من آشنایی نداشت! نه، اون با سایه آشنایی نداشت.
- باده!... .
از «باده» گفتنهاش بدم میومد، شاید هم خودم رو میزدم به اینکه بدم میاد. سریع، وسط حرفش دویدم:
- سایه! اسمِ من سایهست.
صدای پوزخندش رو شنیدم. مسخرهم کرد؟ نمیخواد قبول کنه؟ اَه! اصلاً چرا من نمیتونم، تماس رو قطع کنم؟ چرا نمیتونم به حرفاش گوش نکنم؟
- چه بخوای چه نخوای، تو بادهای! هر کاری کنی، آسمون و زمین رو بهم بدوزی، باز هم بادهای. اسمت رو تغییر دادی؛ اما هنوز بادهای. قلبت بادهاست.
اینبار، من برای حرصی کردنش پوزخندی زدم. از این بحث ناخودآگاه خوشم اومده بود؛ آخه، حرصیش میکردم. ازش انتقام میگرفتم.
نفسی دمیدم و به حیاط بدون چمن و گل نگاه کردم.
- تو من رو نمیشناسی!
کمی مکث کردم. اون کسی بود که، من رو ول کرد. حالا من با استعفام، مهر تایید زدم به افکاری شبیه به اینکه، من عاشقشم؛ در صورتی که... که نیستم. ادامه دادم:
- من برنمیگردم به شرکت، آقای دلسوز!
خواستم گوشی رو، از گوشهام دور کنم که، صداش رو سنیدم:
- جا زدی باده!
سریع، تماس رو قطع کردم.
من جا نزدم! من جا نزدم. آره من جا نزدم. فقط استعفا دادم؛ چون عمو محمد آبتین رو به من ترجیح داد. چون خوردم کرد؛ وگرنه من اهل جا زدن، نیستم؛ من هیچوقت جا نزدم، هیچوقت.
این حرفش، بدجور کفریم کرده بود. من برای چی جا بزنم؟ چرا اینقدر کوتاه فکره؟ آخه، استعفا چه ربطی به جا زدن داره؟ اگه رفتن به معنیِ جا زدنه، اونم جا زد!
محکم، ل*بم رو گزیدم. کارم بیاختیار بود؛ توی شوک حرف آبتین بودم. برای چی برگردم؟ پوزخند صداداری زدم و گفتم:
- میدونی؟ من نمیدونم چرا تو، بهمن گیر دادی! برو با بقیه کیف و نوشت رو کن. «من رو ول کن»
صدای نفسِ عمیقش روشنیدم و پوزخندم پررنگتر شد. من، دوستش دارم؟! نمیدونم.
از روی تخت بلند شدم و بهسمت پنجرهی اتاقم رفتم.
- من نمیخوام بهخاطر من قید کارت رو بزنی. خوب میدونم که نمیتونی، حداقل تا یه ماه کاری پیدا کنی.
بیحوصله به حرفاش گوش میدادم، شاید هم خودم رو میزدم به بیحوصلگی! شاید، تمومِ وجودم «گوش» شده بود تا صداش رو بشنوه.
در پنجره رو باز کردم. نسیم موهام رو بهبازی گرفته بود و این برای من زیبا بود.
- از کِی تاحالا، دلسوز شدی؟
اونقدر لحن بیانم سرد بود که، متوجه نفس کشیدنش شدم. اون با من آشنایی نداشت! نه، اون با سایه آشنایی نداشت.
- باده!... .
از «باده» گفتنهاش بدم میومد، شاید هم خودم رو میزدم به اینکه بدم میاد. سریع، وسط حرفش دویدم:
- سایه! اسمِ من سایهست.
صدای پوزخندش رو شنیدم. مسخرهم کرد؟ نمیخواد قبول کنه؟ اَه! اصلاً چرا من نمیتونم، تماس رو قطع کنم؟ چرا نمیتونم به حرفاش گوش نکنم؟
- چه بخوای چه نخوای، تو بادهای! هر کاری کنی، آسمون و زمین رو بهم بدوزی، باز هم بادهای. اسمت رو تغییر دادی؛ اما هنوز بادهای. قلبت بادهاست.
اینبار، من برای حرصی کردنش پوزخندی زدم. از این بحث ناخودآگاه خوشم اومده بود؛ آخه، حرصیش میکردم. ازش انتقام میگرفتم.
نفسی دمیدم و به حیاط بدون چمن و گل نگاه کردم.
- تو من رو نمیشناسی!
کمی مکث کردم. اون کسی بود که، من رو ول کرد. حالا من با استعفام، مهر تایید زدم به افکاری شبیه به اینکه، من عاشقشم؛ در صورتی که... که نیستم. ادامه دادم:
- من برنمیگردم به شرکت، آقای دلسوز!
خواستم گوشی رو، از گوشهام دور کنم که، صداش رو سنیدم:
- جا زدی باده!
سریع، تماس رو قطع کردم.
من جا نزدم! من جا نزدم. آره من جا نزدم. فقط استعفا دادم؛ چون عمو محمد آبتین رو به من ترجیح داد. چون خوردم کرد؛ وگرنه من اهل جا زدن، نیستم؛ من هیچوقت جا نزدم، هیچوقت.
این حرفش، بدجور کفریم کرده بود. من برای چی جا بزنم؟ چرا اینقدر کوتاه فکره؟ آخه، استعفا چه ربطی به جا زدن داره؟ اگه رفتن به معنیِ جا زدنه، اونم جا زد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: