کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
کلافه پوفی کشیدم و به جمله‌ای که به آویسا گفته بودم فکر کردم.« عطرت، عطر آبتین رو میده» به خاطر گیجی‌م کلمات از ذهنم پَر کشیده بود. چه خوب که آویسا فهمید چی میگم؛ آویسا خوب می‌دونست که، وقتی گیج و منگم جمله بندیم افتضاح میشه.
کم‌کم به یاد حرکات عجیب‌ش افتادم. اون نگاهش رو دزدید؛ اما حرفش رو قاطع زد. همیشه‌ روی جمله‌هاش، زبونش و تن صداش کنترل داشت؛ اما هیچ‌وقت نمی‌تونست چشماش رو کنترل کنه و ناخودآگاه احساسش به چشماش هجوم میاورد. نگاهش رو دزدید؟ یعنی دروغ گفته؟!
قلبم از شدت هیجان محکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌م می‌کوبید و صدای گرومپ گرومپ‌ش به گوشم می‌رسید.
آبتین برگشته؟ نه امکان نداره آویسا گفت نیست پس... پس عطرش؟
گیج بودم، هیجان داشتم، خوش‌حال بودم؛ اما بیش از حد عصبی. حالم دست خودم نبود. نمی‌دونستم دلم راست می‌گه یا آویسا!
با ضربه‌ای که به شونه‌م خورد به خودم اومدم و به آویسا که با چشمایی درشت به من نگاه می‌کرد نگاه کردم. وقتی نگاهم رو دید، لبخندی زد و گفت:
- حواست کجاست دختر؟... الآن مامان دیبا، بهم پیامک داد که برم، من دیگه میرم. مواظب خودت باش.
حواسم کجاست؟ حواس من پیش اون عطر لعنتیه!
لبخند مصنوعیِ زدم و سری تکون دادم.
کیف سیاه رنگش رو برداشت و مانتوی خاکستریش رو جمع کرد. دقت که کردم، دیدم شلوار جینش همون شلوار جینی بود که آخرین بار رفتیم خرید و خریدش. موهای طلایی‌ای که رنگشون کرده بود رو زیر شال خاکستری رنگش پنهون کرد و به سمت در خونه رفت.
زیر ل*ب، خداحافظی گفتم و به صدای طنین‌انداز کوبیده شدن در، گوش کردم.
به سمت کاناپه‌ی سفید رنگ خیز برداشتم و روش دراز کشیدم.
فکرم به سمت عطر منحرف شد؛ تموم تلاشم رو کردم تا به اون عطر فکر نکنم و خودم رو مشغول فکر کردن به حرفای آویسا کنم. حرف‌هاش درست بود، خیلی هم درست بود.
ذهنم دوباره به هفت‌ سال قبل پَر کشید، هفت سال قبلی که سال بعدش، بدترین اتفاقم رقم خورد یعنی شش سال قبل. روزی که بهترین روزم بود، بدترین روزم شد و من، با لباس نباتی رنگِ خونی، توی بیمارستان بودم. جیغ می‌زدم و التماس می‌کردم مهتا رو نجات ب*دن. مهتایی که به خاطر من، رفت و خاله پروانه‌ای که به خاطر نبود مهتا... .
آویسایی که، داداش‌ش رو مقصر اتفاقات می‌دونست و داداش آبتین که، نتونستم صورتش رو ببینم داشت آویسا رو آروم می‌کرد یا عمو محمدی که، داشت خودش رو لعنت می‌کرد و یا خاله دیبایی که هی ازم معذرت می‌خواست و در آخر منی که سرگردون و گیج بودم، منی که از باده به سایه تبدیل شدم و منی که مُردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
پلکام سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفتم، صبح که بلند شدم گردنم به طور فجیعی درد می‌کرد؛ اما بی‌حال بودنم بدتر توی ذوق می‌زد.

اون یه هفته، فکرم درگیر آویسا و حرف‌هاش بود. گوشی‌م خاموش بود و کاری نمی‌کردم، شب تا صبح بیدار بودم و نمی‌تونستم بخوابم. کابوسام شروع شده بود و من از اون کابوس‌های وحشتناک هراس داشتم. اون یه هفته، فکرم درگیر بود؛ خودم رو زندونی کرده بودم و فکر می‌کردم که باید چی‌کار کنم. شاید به همون یه هفته، نیاز داشتم. من شدیداً به یه تنفس نیاز داشتم و این یه هفته حکم تنفس رو برای من داشت. بعد از این‌که با خودم کلنجار رفتم؛، خیلی چیزها رو فهمیدم. به قول خاله پروانه، آدم‌ها می‌میرن چه دیر چه زود‌ من نباید خودم رو مقصر بدونم؛ چون مطمئنم که اون‌ها به‌خاطر من دعوا نکردن! اما یه معمای بزرگ توی ذهنم به وجود اومده بود:« چرا دعواشون شد؟» اما هر چقدر که، فکر می‌کردم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم.
اون یه هفته هم گذشت و من، خودم رو از زندانی که ساخته بودم نجات دادم.
با روشن کردن گوشی‌م چند اس‌ام‌اس از طرف غزل (غزال) و دوتا اس‌ام‌اس از طرف آویسا اومده بود. چهارتا میس‌کال هم از غزل داشتم.
اس‌ام‌اس های غزل، راجع به زنگ نزدنم و... بود که، زیاد مطالب مفیدی نبود و محتواش پُر از فحش بود.
اس‌ام‌اس آویسا رو باز کردم:
- زندگی، جریان دارد. هر وقت که غمگین بودی، به یاد فردایت بیفت. فردایی که می‌سازی اش. همه چیز را به دست سرنوشت نسپار؛ زیرا که تو حاکم زندگی خودَت هستی. زندگی کن، به خاطر دنیایت!
نگاهم رو به هشتگی که زده بود، سوق دادم.
- #فاطمه_وفائی_پور.
زیبا گفته بود؛ زیبا بود. پُر از معنی بود. آره، من حاکم سرنوشتم‌ هستم. من می‌تونم ادامه بدم. می‌تونم چون میشه.
نفسی دمیدم و پیام بعدیش رو خوندم:
- معنی‌ش قشنگ بود، برات فرستادم. نویسنده‌ش دلنویسِ خوبیه. اگه می‌خوای خالی بشی دلنوشته‌ت رو بنویس؛ مطمئنم خالی میشی.

لبخند تلخی زدم و وارد گوگل شدم. اسم این دلنویس رو، سرچ کردم و کلی مطلب بالا اومد. یه جا نوشته بود:« دلنوشته‌ی حس گریبان‌گیر» با کلیک کردنم کلی مطلب بالا آورد. همین‌طور داشتم مطلب‌ها رو می‌خوندم تا اینکه به یه متنی رسیدم. خیلی با، حال من جور در میومد. متن رو کپی کردم و وارد واتس‌اپ شدم. اون دلنوشته رو ارسال کردم برای آویسا.
- اگر روزی, مرا یافتی، آن هم مُرده بدان که من نمُردم مرا کشتند. می‌دانی که مرا کُشت? همان که, مرا آفرید. اگر آفریده نمی‌شدم; طعم غم‌هایم را نیز, نمی‌چشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
گوشی رو به سمتِ عسلیِ کنارِ تخت، پرت کردم و کلافه‌تر از هر چیزی، به سمت حموم قدم برداشتم.
اون یه تیکه دلنوشته، بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود؛ یعنی بجنگم؟ برای چی بجنگم؟ الآن زندگیِ من، یه روند خسته کننده داره. کار و خونه، خونه و کار. دیگه تمومِ فکر و ذکرم میشه اشتباه نکردن تویِ نقشه‌ها. دیگه، اون مرگ، اون فامیلی و... دود میشه میره هوا. دیگه، فامیلی‌م میشه:« دادفر»!
پوزخندی زدم و، وارد حموم شدم.
***

با کلافگی‌ای که، این یه هفته حسابی باهاش آشنایی داشتم، سوییچ ماشینم رو برداشتم و شال سیاهم رو مرتب کردم.
یه چک کردم تا، چیزی رو جا ننداخته باشم و بعد از این‌که مطمئن شدم همه‌چیز، هست از خونه خارج شدم.
تمومِ سعی‌م رو می‌کردم تا، صورتَم بدون حالت باشه. نمی‌خواستم صورتم، شاد باشه تا بگن که:« این چقدر خوش‌حاله» و البته، نمی‌خواستم مغموم و شکست خورده به نظر بیام، تا بهم ترحم کنن. تو این مرحله، بدون حالت بودن یه امتیاز مثبت بود.
سوار اون اتاقک فلزی‌ای که به اصطلاح«آسانسور» بود شدم.
انگشت سبابه‌ی ظریفم رو، روی دکمه‌ی پارکینک نگه داشتم و بعد از دو ثانیه از اون دکمه‌ی سرد که پوستم رو قلقلک می‌داد جدا کردم.
بی‌حرف، به درِ آسانسور خیره شدم. کم‌کم، اون موقعی‌ای که برخلاف دلم، مجبور شدم به کلانتری برم رو به یاد آوردم. اون موقع، با اخم از این آسانسور رفتم. اون موقع، هیچ علاقه‌ای به این‌که بدونم چه خبره رو نداشتم و می‌خواستم زمان زود بگذره تا، من توی حال خودم باشم. اون موقع به این تنهایی نیاز داشتم. این تنهایی برام یه نعمت بود.
آهی که، از میون ل*ب‌هام پرید مساوی با، باز شدنِ در اون اتاقک فلزی شد.
به آرومی، از اون اتاقک خارج شدم و به سمتِ ماشین سفیدرنگم قدم برداشتم.
با این‌که هرَزگاهی، این افکار مزاحم که به گذشته‌ی تلخم مربوط میشه، به سراغم میاد؛ تموم سعی‌م رو می‌کردم تا آروم باشم. من الآن، یه دخترِ تنها، توی این جامعه‌ای که، امنیت برای من و امثال من کم بود، بودم. نباید برایِ خودم دردسر درست می‌کردم، نباید!
سوارِ ماشین شدم و کیفم رو، روی صندلی شاگرد پرت کردم. سوییچ‌ای که عجیب از اون شیارهاش خوشم میومد رو توی دستم فشردم و بعدش با کمک اون سوییچ، ماشین رو، روشن کردم. با صدای استارت و بعد، صدای آروم ماشین فهمیدم که ماشین روشن شده‌.
پاهام رو که، کفش آل‌استارِ سیاهم ازشون محافظت رو می‌کرد رو، روی پدال گ*از فشار دادم و مثله همیشه تمومِ حرصم رو سرِ این پدال خالی کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
این‌بار، توجه‌ای به چراغ قرمز نداشتم و حتیٰ نیم نگاهی هم، به سمتش حواله نکردم.
از چراغ قرمز رد شدم و زیر ل*ب «خدا رو شکر»ای گفتم. شکر کردم؛ اما خودم می‌فهمیدم یه روز چقدر کُفر گفتم. با دندون تیزم، ل*بم رو گ*از گرفتم و به خودم لعنت فرستادم. لعنت برایِ این‌که، بعد از شش سال، هنوز فراموشش نکردم. بعد از شش‌سال، عطرش رو به‌یاد داشتم. بعداز شش‌سال قلبم، قلبم... .
بی‌اراده پوفی از میون ل*ب‌هام خارج شد.
با دیدن تابلوی بزرگی که با رنگ سیاه نوشته شده بود:« شرکتِ آرامیس» پوزخندی زدم. وارد ساختمون شدم و به سمت پارکینگ رفتم. پام رو، روی پدالِ ترمز فشار دادم. دست‌های ظریفم رو به سمتِ سوییچ بردم و با 2 دور چرخوندن ماشین رو خاموش کردم. سوییچ رو برداشتم و کیفِ سیاهم رو، از روی صندلیِ شاگرد برداشتم.
نفسِ عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. با قدم‌هایی آروم، به‌سمت آسانسور رفتم و واردش شدم.
عدد «31» رو زدم و منتظر موندم تا به اون طبقه برسیم. کلافه بودم و این آهنگی که، توی آسانسور پخش می‌شد کلافه‌ترم می‌کرد. چندتا نفس عمیق کشیدم تا آرامشم رو حفظ کنم و به در آسانسور زل زدم. بالاخره صدای بی‌حسِ خانومی که اعلام می‌کرد به طبقه‌ی «31» رسیدم من رو نجات داد.
سریع از آسانسور خارج شدم و، وارد شرکت شدم. با قدم‌هایی آروم، به سمت اتاقم می‌رفتم که صدای پُر از حرصِ نازنین مانعم شد.
- باید بری اتاقِ جلسه، خانوم رفیعی.
با شنیدنِ کلمه‌ی «رفیعی» ابروهام رو، توی هم کشیدم و با پاشنه‌ی پا، به سمتش برگشتم.
من، رفیعی نبودم! این فامیل، لیاقت من رو نداشت، به هیچ وجه!
ل*ب خشکم رو، با زبونم تر کردم و با لحنی که سعی می‌کردم آروم باشه گفتم:
- دادفر.
به چشم‌های عسلی‌م زل زد و من هم متقابلاً به چشم‌های قهوه‌ای‌ش زل زدم. چهره‌ش رنگ و بوی تعجب رو گرفته بود.
- متوجه نشدم.
پوزخندی مهمون ل*ب‌هام کردم و قدمی به سمتش برداشتم.
فشارِ زیادی روم بود، خشمگین بودم، حرص داشتم و فقط با یه غریدن می‌تونستم خودم رو خالی کنم.
- فامیلم، از «رفیعی» به«دادفر» تغییر داده شده.
به محض گفتن این جمله، به سمتِ اتاق جلسه پا تند کردم.
دسته‌ی فلزی در، رو فشردم و چرخوندمش. با ضربه‌ی آرومی در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. نگاهی به آدم‌هایی که، دور تا دورِ اون میز بلند، انداختم؛ اما رایحه‌ای که خیلی آشنا بود وارد بینی‌م شد.
این عطر، عطر اون بود. قلبم محکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌م می‌کوبید. چشم‌های عسلی‌م رو به سمتِ کسی که نگاهم می‌کرد سوق دادم. با دیدنِ چشم‌هاش از خود بی‌خود شدم. تند تند، نفس می‌کشیدم، گلوم خشک شده بود. اون بود، همون چشم‌های سیاه مایل به قهوه‌ای! یا قهوه‌ای مایل به سیاه.
خدایا! چه بلایی سرم اومده؟
واقعاً توی بُهت فرو، رفته بودم. اون بود، چطور امکان داره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
توهمه! بی‌شک توهمه. امکان نداره. اون، اون این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ آخه چرا باید بیاد؟
قلبم بدجور بی‌تابی می‌کرد و پُر شدن چشمام آزارم می‌داد. این چه توهمیه؟ خدایا! تو رو خدا این بازیِ لعنتی رو تموم کن. توروخدا، این ماجراها رو تموم کن. به‌خدا ظرفیتم تکمیله. اگه اون باشه، نابود می‌شم، خورد می‌شم. مرگ مادرخوندم، روح و روانم رو به هم ریخته؛ حالا حضور آبتین، نابودم می‌کنه. خدا! توروخدا بس کن.
نمی‌فهمیدم چی می‌گم، فقط هر چی خواهش کردم؛ خدا جواب نداد. انگار کَر شده بود، حرف‌های من رو نمی‌شنید. دلم می‌خواست فریاد بزنم که این بازی رو تموم کنه؛ اما زبونم قفل شده بود. مات شده بودم روی اون تیله ی تیره‌رنگ، قهوه‌ای مایل به‌سیاه! آره، جوابش همین بود. جوابی که، نابودم کرد. قلبم رو، بی‌تاب کرد.
نگاهش، روی صورتم می‌چرخید؛ اما من فقط مات چشماش بودم. این چشم‌ها، چشم‌های همون پلیس بود؛ پلیسی که آخرین دیدارمون، یه هفته پیش بود. دیگه، مطمئن بودم؛ همون چشم‌ها بود؛ اما حضورِ آبتین، بعد از شش‌سال... . نمی‌تونستم قبول کنم، اون نبود؛ این‌ها همه‌ش یه توهم بود.
با همین حرف‌ها، به خودم دلداری می‌دادم؛ اما خودم می‌فهمیدم آروم نمیشم.
نگاهش روی چشم‌های عسلیم ثابت موند. از روی صندلی بلند شد و، میز رو دور زد. به سمت من، قدم برمی‌داشت.
نه! ای ‌کاش می‌تونستم بگم نیا. می‌تونستم بگم، برای چی اومدی؛ اما نمی‌تونستم.
با هر، قدمی که به سمتم برمی‌داشت، نفسِ من بند میومد. دیگه روبه‌روم بود و من رو نگاه می‌کرد.
- باده!
با این، کلمه‌ش، با این صداش، فهمیدم خواب یا توهم نیست.
تعجب، جاش رو به خشم داد و نتونستم خودم رو کنترل کنم.
اون، کسی بود که من رو... . قلبم از شدت هیجان، محکم‌تر می‌کوبید. دلم می‌گفت، دست‌هاش رو بگیرم و گریه کنم؛ اما مغزم می‌گفت حقش رو بذارم کفِ دستش.
ل*ب‌هام رو محکم به‌هم فشار دادم و با صدایی لرزون گفتم:
- تو!
فقط تونستم همین یه کلمه‌ رو بگم. اصلاً چی می‌تونستم بگم؟ اون واقعاً همین‌جا بود. همون عطرش، همون چشمش، همون نگاهش! خودش بود. من، برای بار دوم شکستم. برای بار دوم نابود شدم؛ اما این‌بار، بی‌صدا شکستم. بی‌صدا اشک ریختم. اون آبتین بود؛ کسی که، باعث شد سایه بشم. اون آبتین بود؛ کسی که دنیام رو به‌هم ریخت. خودش بود. باورش سخت بود. چه‌طور ممکن بود؟
پاهام سست شده بود و سرگیجه به ‌سراغم اومده بود؛ اما این‌بار نمی‌خواستم غش کنم. می‌خواستم به‌اون چشم‌ها نگاه کنم. معتادِ اون چشم‌های لعنتی بودم، معتاد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
پاهام سست‌تر شد و من برای نگه داشتنِ خودم، چنگی به دیوار سفید رنگ کنارم زدم.‌ حالم، قابل توصیف نبود؛ بدجور، بهم ریخته بودم. نمی‌دونستم کارِ درست چیه! نمی‌دونستم چرا برگشته؛ نمی‌دونستم چرا، به‌این شرکت اومده؛ نمی‌دونستم چرا، صدام کرد. گیج بودم، ناراحت بودم، عصبی بودم؛ اما از همه ‌‌ی این‌ها مهم‌تر نمی‌تونستم صدای قلبم رو، خفه کنم.‌ نمی‌تونستم. دلم نمی‌خواست هنوز حسی بهش داشته باشم!
سنگینیِ نگاهش، اذیتم می‌کرد؛ اما قدرت حرف‌زدن رو نداشتم. وقتی دید که، برای حفظ تعادل دیوار رو گرفتم، دستش رو به‌طرفم دراز کرد. چشم بسته، می‌تونستم حدس بزنم که می‌خواد شونه‌م رو بگیره، خوب می‌شناختمش؛ اما نه! من هیچ نسبتی با اون نداشتم. سریع شونه‌م رو عقب کشیدم و به چشم های لعنتی‌ش نگاه کردم. دیگه به خودم اومده بودم. الآن وقتِ آب‌غوره گرفتن نبود. باید، اشک‌ها و ضجه‌هام رو بذارم برایِ وقتی که، رفتم تویِ اون خونه‌ی خوفناک.
ل*ب‌هام رو محکم به‌هم فشردم و بی‌توجه به‌ این‌که توی جلسه‎ام و چند جفت چشم ما رو نگاه می‌کنند، گفتم:
- دستت رو به من نزن.
چنان محکم این رو گفتم که، برای لحظه‌ای مات به چشم‌هام نگاه می‌کرد. چشم‌هام رو به‌هم فشردم تا، بتونم خود‌دار باشم.
بعد از این‌که چشم‌هام رو باز کردم، به عمو محمد نگاه کردم. نگاهم پُر از سؤال بود؛ اما اون در جواب تمومِ سؤالاتم سرش رو پایین انداخت.
باورم نمیشه! خوب می‌دونست که، من نمی‌تونم حضور آبتین رو، توی این شرکت تحمل کنم! اون از بین من و پسرش، پسرش رو انتخاب کرد. شاید اگه، توی اون وضعیت نبودم، بهش حق می‌دادم؛ اما خود خواه شده بودم. نمی‌تونستم قبول کنم که، آبتین رو انتخاب کرده. کیفِ سیاه‌رنگم رو به خودم فشردم و با صدایی که به‌خاطر بغض و عصبانیت می‌لرزید گفتم:
- من استعفا میدم.
و با پاشنه‌ی پا، به عقب برگشتم. تصمیمم عجولانه بود؛ اما تنها راهی که بود، همین بود. به‌هیچ وجه، نمی‌تونستم حضورِ آبتین رو قبول کنم. کسی که.... .
نفسِ عمیقی کشیدم و از اون اتاقِ تم قهوه‌ای سوخته که، برایِ جلسات بود، بیرون اومدم. تند قدم برمی‌داشتم تا از اون شرکت، خارج بشم؛ اما صدای قدم‌های پُر عجله‌ی کسی توجه‌م رو جلب کرد. صدای قدم‌هاش رو هم می‌شناختم. لعنتی! بعد از شش‌سال همه‌چیزش رو یادمه. عطرش، نگاهش، صداش، طرز حرف زدنش، قدم‌هاش! لعنتی!.
قدم‌هام رو تند کردم؛ اما اون با یه حرکت جلوم قرار گرفت. اون‌قدر عصبی و غمگین بودم که حد نداشت. اون اومده بود؛ کابوس یا رویام برگشته بود. این بدترین چیز بود.
خودم رو جمع و جور کردم و به لباس‌هاش خیره شدم. مثله همیشه، یه تیپ اسپرت! عوض نشده بود. چهره‌ش همون، چهره‌ی قبل بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- برو اونور.
و با خشم، به چشم‌هاش نگاه کردم. نگاه سنگین ِ کارمندها رو حس می‌کردم؛ اما وقتی آدم عصبی میشه، زمان و مکان و... کاملاً از یاد می‌بره.
حالت چهره‌ش مصمم شد و دست به س*ی*نه من رو نظاره کرد. این چه راحت بود؛ بیش از حد راحت بود. این راحت بودن‌هاش بدجور روی مغزم بود. بدجور عصبی‌م کرده بود. ماجرا پشت ماجرا. لعنتی.
- نمیرم.
صداش، بدجور روی مخم بود. با شنیدن صداش یه حسی توی وجودم می‌پیچید که پسش می‌زدم. امیدوار بودم، این حس همون حس نباشه.
دستام رو مشت کردم و ناخون‌های بلند توی پو*ست ظریف دستم فرو کردم. با فکی قفل شده گفتم:
- با ز*بون خوش میگم برو اونور، من رو عصبی نکن لعنتی. بعد از شش سال برگشتی که چی؟ دوباره باهام بازی کنی؟ تو همون کسی هستی که، سرِ سفره‌ی عقد ولم کرد رفت. کسی که باعث شد مهتا بمیره. من تو روز عقدم، عزادار شدم. فقط هم به‌خاطر تو لعنتی. بعد از این همه‌مدت برگشتی چی؟ بخشش؟ نه خیر.
توی تموم مدتی که داشتم حرف میزدم مات به‌من نگاه می‌کرد. کم‌کم دستاش شل شدند و از حالت دست به‌س*ی*نه خارج شد. خودش رو کنار کشید و من، از کنارش رد شدم. موقع رد شدن، بوی عطرش وارد بینی‌م شد. محکم ل*بم رو گ*از گرفتم تا خود‌دار باشم؛ اما نگاه سنگین کارمند‌ها اذیتم می‌کرد.
قدمِ دیگه‌ای برداشتم تا از شرکت خارج بشم؛ اما صدایی مانعم شد.
- جا زدی؟ من اومدم جا زدی؟ قبول کن هنوزم دوستم داری؛ برای همین استعفا دادی.
با این حرفش سرجام خشک ایستادم. من، جا زدم؟ دوستش دارم؟ آره به‌خاطر حضورش استعفا دادم؛ اما جوابی برای باقیِ حرف‌هاش نداشتم. من جا زدم؟ نمی‌دونم.
با ضرب، به سمتش برگشتم و به اون تیله‌ی چشماش نگاه کردم.
هنوز باور نمی‌کردم اون باشه؛ اما نمی‌تونستم جا بزنم.
با صدایی پُر از تردید، تردیدی که بدجور به من فشار میاورد، گفتم:
- نه.
صدام اون‌قدر لرزون بود که خودم هم به خودم اطمینان نداشتم دیگه چه برسه به اون.
بهش زل زده بودم که، صدای نازنین مسیر نگاهم رو عوض کرد.
- آقای قائمی‌فر! چی‌شده؟ چرا این همه داد و هوار می‌کنید؟
نگاهش به من که افتاد، سری از روی تأسف تکون داد و ادامه داد:
- نکنه به‌خاطر این خانوم به‌ظاهر محترم که هیچ‌چیزی از شعور حالیش‌ نمیشه، شرکت رو گذاشتین رو سرتون؟
ناخون‌هام رو بیشتر توی پو*ست دستم فشار دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
متوجه دستِ مشت شده‌ی آبتین شدم. به‌خاطر حرفِ نازنین عصبی شد؟ به‌خاطر توهین نازنین به‌من عصبانی شد؟ من؟ همون کسی که گفت نمی‌تونه آینده‌ای باهاش داشته باشه؟ همون کسی که می‌گفت دوستش نداره؟ نه! امکان نداره. اون برایِ چیزِ دیگه‌ای عصبی شده. آره، به‌خاطر یه چیز دیگه عصبانی شده.
- خانوم غفوری! لطفاً کمی سکوت اختیار کنید.
به‌معنای واقعی گفت«خفه شو»! خوب کلماتش رو حفظ بودم. اگه نمی‌شناختمش، حرفی که اون روز به‌من زد رو، قبول می‌کردم؛ اما نتونستم قبول کنم. اون حرفش رو، نه عقلم و نه قلبم قبول می‌کرد.
نازنین «ایش» کشداری گفت و سریع ناپدید شد. من هم که، از نگاهِ خیره‌ی کارمندها خسته شده بودم سعی کردم بحث رو ببندم.
- ببینید؟ من، با حضورتون مشکلی ندارم؛ اما... اما...‌ .
هیچ دلیلِ محکمی رو نداشتم تا بگم. می‌گفتم چی؟ واقعاً دلیلِ استعفام چی بود؟
وقتی دید که واژه‌ها رو گم کردم پوزخندی زد و به‌من نزدیک شد. مچ دست ظریفم رو گرفت و از شرکت خارجم کرد. نمی‌تونستم مانع بشم چون زورش از من بیشتر بود. خیلی تقلا می‌کردم تا دستم رو رها کنه؛ اما انگار کَر بود. دوباره وارد همون آسانسور شدیم که این‌بار فریاد زدم:
- ولم کن.
به‌سمتم برگشت و ابرویی بالا انداخت. چه‌مصمم بود. چه‌طور این همه وقاحت توی وجودِ یه آدمه؟ این همه پررویی رو درک نمی‌کردم.
- ببین، عصابم رو بهم نریز. اومدی خوش‌اومدی چرا داری رسماً منو می‌دزدی؟
با شنیدن جمله‌ی آخرم بلند بلند قهقهه زد. صدای قهقهه‌ی اون و صدایِ بی‌حس خانوم که اعلام می‌کرد رسیدیم؛ باهم قاطی شده بودن و این کفرم رو در میاورد. کم‌کم خنده‌ش تبدیل به‌ یه، لبخند بزرگش شد و باز هم من رو کشید و از آسانسور خارج شدیم. این‌بار، محکم دستم رو‌کشیدم که، از چنگال دستِ اون آزاد شدم.
روبه‌روش قرار گرفتم و با خشم گفتم:
- به‌من نزدیک نشو! تو که، می‌گفتی من به‌دردت نمی‌خورم! حالا چی شده؟
صدای ِ بلندم، سکوت پارکینگ رو می‌شکست.
اخم پررنگی کرد نگاهی به صورتم کرد؛ اما من بی‌رحمانه به سمت ماشینم رفتم و نذاشتم که بهم خیره بشه. به ماشینم که رسیدم، درش رو باز کردم و قبل از این‌که سوار بشم گفتم:
- دیگه هیچ‌وقت اون اشتباه رو تکرار نمی‌کنم آبتین.
تکلیفم با خودم مشخص نبود. یه‌بار می‌گفتم «شما»، «آقای قائمی‌فر» و یه‌بار می‌گفتم «تو»، « آبتین». پوزخندی به بلاتکلیفی‌م زدم و روی صندلیِ راننده نشستم. کیفم رو، روی صندلیِ شاگرد پرت کردم و با سوییچم، ماشین رو، روشن کردم.‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
مثل همیشه، طبق عادت همیشگیم، با سرعتِ زیاد به سمت خونه رفتم. این‌بار خیلی محکم به پدال گ*از فشار می‌دادم؛ جوری که مچ پام درد گرفت؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. دیگه کسی نبود، تا گریه نکنم. بدجور می‌خواستم خودم رو بُکشم. انگار به سرم زده بود؛ شاید هم واقعاً به سرم زده بود. کی با سرعت 220 تا، توی خیابون‌ها رانندگی می‌کنه؟ من!
چرا برگشت؟ چرا اومد شرکت؟ اصلاً چرا ولم کرد؟ اگه من به‌دردش نمی‌خوردم چرا باهام نامزد کرد؟ چرا؟ کی می‌تونست جواب سؤال‌هام رو بده؟
راهِ نیم‌ساعته رو 5 دقیقه‌ای رسیدم. جلوی ساختمون بودم و بهش نگاه می‌کردم. این خونه، خیلی برایِ منِ تنها، خوفناک بود. این خونه، تاریک بود، درست مثل روزهای تارِ من.
دلم می‌خواست که، توی راه تصادف می‌کردم و بعد ضربه مغزی! اما نشد. هرچقدر هم، تند روندم؛ بازم خدا نخواست. خدا، باهام لج کرده بود، بدجور هم لج کرده بود. اتفاقات افتضاح پشت سرِ هم، به‌من فشار میاورد.
از ماشین پیاده شدم و نفهمیدم که، چطور وارد خونه شدم. فقط خودم رو پیدا کردم، اونم غرق گریه. اشک‌هام پشت سر هم، می‌ریخت و روی مخم بود. کسی اومده بود که، هم رویا و‌ هم کابوسم بود. چرا؟ واقعاً چرا؟ چرا من اصلاً به‌دنیا اومدم؟ چرا؟ چرا دنیا با من بدتا می‌کنه؟, چرا لج می‌کنه؟ چرا؟ چرا تا مرز مرگ می بره و برمی‌گردونه؟ چرا کُشتم و حالا زندم کرد؟ چرا؟ اصلا من بلدم خودم رو لوس کنم؟ تاحالا، لبخندی از ته دل زدم؟ نه! من یه پرورشگاهی بودم که به‌خاطر یه تشبیه گیرِ یه بدسرپرست افتادم و... و بعدش با خاله پروانه آشنا شدم؛ سرپرست مهتا‌. مهتایی که از بچگی باهام بود.
بعد قلبم رفت! رفت برای کسی که من رو، روز عقدم ول کرد. سر میز عقد، همه چیز رو بهم زد. گفت ما به درد هم نمی‌خوریم؛ اما حالا برگشته! رفتارش ضد و نقیضه! خدایا! بذار بمیرم. چرا برگشت؟ چرا؟ چرا تو می‌ذاری با ما بازی کنن؟ چرا قلب من، بی‌تابی می‌کرد؟ چرا نگاهم، دل‌خور بود؟ چرا ازش متنفر نیستم؟ خدایا؟ تموم کن! این بازی رو تموم کن.
روی تختم نشسته بودم و فقط گریه می‌کردم؛ اما فکرم به اون اس‌ام‌اس رفت. اس‌ام‌اسی که یادم رفت بخونم. اون چی بود؟ سریع به سمت کیفم رفتم و موبایلم رو بیرون کشیدم. با دست‌هایی لرزون Badeh که، پسوردم بود رو زدم و وارد « پیام» شدم. بالآخره به همون اس‌ام‌اس رسیدم. قلبم بی‌تاب‌تر شد. گلوم خشک شده بود و لرزش دستام بیشتر. روش کلیک کردم و اس‌ام‌اس رو باز کردم.
- سایه! تو می‌دونستی که، آبتین برگشته؟
وا رفتم. اون، بیشتر از یه هفته‌س که برگشته. این اس‌ام‌اس از طرف آتنا بود؛ آتنا، دختر عموی آویسا، بدجور هوای من رو داشت.
خدایا! بسه دیگه. من رو کُشتی و دوباره زنده‌م کردی. ولم کن! بذار به حال خودم باشم. تو دل نداری؟ چرا من، این‌همه مشکل دارم و تو، حتیٰ نیم‌نگاهی هم به من نمی‌ندازی؟
دستام شل شدند و گوشی روی زمین افتاد. صدای خورد شدنش توی گوشم پیچید! اما گوشی نه، قلبِ من خورد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
قلبِ من، بدجور خورد شده بود، جوری که هر کسی می‌تونست صداش رو بشنوه. نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم. بغض کرده بودم چون من مستحق این زندگی نبودم. من، باده رو می‌خواستم؛ اما باده رفت؛ سایه، همدم این روزهام شده.
خوب که فکر می‌کردم به‌این نتیجه می‌رسیدم، که توهم نیست. اون عطر، عطر آبتین بود. اون اس‌ام‌اس واقعیت بود. اون صدا، صدای خودش بود و اون نگاه، نگاه خودش بود.
من، کسی بودم که، بی‌منت عاشقش بودم؛ عشق منت می‌خواست؟ از نظر من، نه!. عشق، عاشق می‌خواست. عشق، معشوق می‌خواست؛ اما من و آبتین چی؟ چه‌طور می‌تونم نگاه عاشقانه‌ش رو از یاد ببرم؟ اما نگاهی که اون روزِ نحس بود، بی‌حس بود. اون بی‌حسی من رو کُشت.
نگاهم که، به گوشی شکسته‌م خورد آهی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. به سمت، میز کرمی رنگم رفتم و از بین اون سه کشو، کشوی وسط رو باز کردم. گوشی‌ای که تقریباً برای هشت ماه پیش بود رو برداشتم و همین‌طور که به سمت جنازه ‌‌ی گوشیم می‌رفتم، روشنش کردم. تازه به خودم اومده بودم؛ تازه می‌فهمیدم سردرگمم.
سیم‌کارتم رو، از گوشی شکسته، بیرون آوردم و روی گوشی‌ای که دستم بود انداختم. خشم آدم رو پشیمون میکنه؛ من پشیمون بودم که آبروی خودم رو توی شرکت بردم.
با روشن شدن گوشی، اعلان داشتم. سه تا میس‌کال از طرف آویسا.
پوزخندی زدم. اون هم، به من دروغ گفت، نگفت؟ گفت! گفت خیالاتی شدم. چرا نگفت آبتین اومده؟
دلم از همه، گرفته بود. همه، به من ترحم می‌کردن؛ همه به من دروغ می‌گفتن و همه می‌رفتن.
با لرزش گوشی، توی دستم به خودم اومدم. نگاهم رو به، صفحه‌ی چشمک زن گوشی انداختم. اسم آویسا «Avisa» برق می‌زد. دو دل بودم که، جواب بدم یا نه. نمی‌خواستم جواب بدم؛ اما یه حسی می‌گفت جواب بدم ببینم چیزی می‌گه یا نه. واقعاً توی دوراهی بودم که، بالآخره حس کنجکاوی‌م برنده شد.
با انگشتی لرزون، قسمت سبز رنگ رو، لمس کردم.
- بله؟
صدام اون‌قدر خفه بود که، شک داشتم آویسا چیزی شنیده باشه.
- باده!
با شنیدن صداش، «لعنتی»ای زیرلب گفتم. چرا ولم نمی‌کنه؟ قبلم رو گرفت! دنیام رو تار کرد. مهتا رو ازم گرفت، دیگه چی می‌خواست؟
دستام رو مشت کردم و عصبی گفتم:
- چی می‌خوای ازم؟
باز هم جمله بندی‌م خ*را*ب شده بود؛ باز هم کنترلم رو از دست دادم و باز هم، قلبم بی‌تابی کرد. من عاشقش بودم؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا