کلافه پوفی کشیدم و به جملهای که به آویسا گفته بودم فکر کردم.« عطرت، عطر آبتین رو میده» به خاطر گیجیم کلمات از ذهنم پَر کشیده بود. چه خوب که آویسا فهمید چی میگم؛ آویسا خوب میدونست که، وقتی گیج و منگم جمله بندیم افتضاح میشه.
کمکم به یاد حرکات عجیبش افتادم. اون نگاهش رو دزدید؛ اما حرفش رو قاطع زد. همیشه روی جملههاش، زبونش و تن صداش کنترل داشت؛ اما هیچوقت نمیتونست چشماش رو کنترل کنه و ناخودآگاه احساسش به چشماش هجوم میاورد. نگاهش رو دزدید؟ یعنی دروغ گفته؟!
قلبم از شدت هیجان محکم به قفسهی س*ی*نهم میکوبید و صدای گرومپ گرومپش به گوشم میرسید.
آبتین برگشته؟ نه امکان نداره آویسا گفت نیست پس... پس عطرش؟
گیج بودم، هیجان داشتم، خوشحال بودم؛ اما بیش از حد عصبی. حالم دست خودم نبود. نمیدونستم دلم راست میگه یا آویسا!
با ضربهای که به شونهم خورد به خودم اومدم و به آویسا که با چشمایی درشت به من نگاه میکرد نگاه کردم. وقتی نگاهم رو دید، لبخندی زد و گفت:
- حواست کجاست دختر؟... الآن مامان دیبا، بهم پیامک داد که برم، من دیگه میرم. مواظب خودت باش.
حواسم کجاست؟ حواس من پیش اون عطر لعنتیه!
لبخند مصنوعیِ زدم و سری تکون دادم.
کیف سیاه رنگش رو برداشت و مانتوی خاکستریش رو جمع کرد. دقت که کردم، دیدم شلوار جینش همون شلوار جینی بود که آخرین بار رفتیم خرید و خریدش. موهای طلاییای که رنگشون کرده بود رو زیر شال خاکستری رنگش پنهون کرد و به سمت در خونه رفت.
زیر ل*ب، خداحافظی گفتم و به صدای طنینانداز کوبیده شدن در، گوش کردم.
به سمت کاناپهی سفید رنگ خیز برداشتم و روش دراز کشیدم.
فکرم به سمت عطر منحرف شد؛ تموم تلاشم رو کردم تا به اون عطر فکر نکنم و خودم رو مشغول فکر کردن به حرفای آویسا کنم. حرفهاش درست بود، خیلی هم درست بود.
ذهنم دوباره به هفت سال قبل پَر کشید، هفت سال قبلی که سال بعدش، بدترین اتفاقم رقم خورد یعنی شش سال قبل. روزی که بهترین روزم بود، بدترین روزم شد و من، با لباس نباتی رنگِ خونی، توی بیمارستان بودم. جیغ میزدم و التماس میکردم مهتا رو نجات ب*دن. مهتایی که به خاطر من، رفت و خاله پروانهای که به خاطر نبود مهتا... .
آویسایی که، داداشش رو مقصر اتفاقات میدونست و داداش آبتین که، نتونستم صورتش رو ببینم داشت آویسا رو آروم میکرد یا عمو محمدی که، داشت خودش رو لعنت میکرد و یا خاله دیبایی که هی ازم معذرت میخواست و در آخر منی که سرگردون و گیج بودم، منی که از باده به سایه تبدیل شدم و منی که مُردم.
کمکم به یاد حرکات عجیبش افتادم. اون نگاهش رو دزدید؛ اما حرفش رو قاطع زد. همیشه روی جملههاش، زبونش و تن صداش کنترل داشت؛ اما هیچوقت نمیتونست چشماش رو کنترل کنه و ناخودآگاه احساسش به چشماش هجوم میاورد. نگاهش رو دزدید؟ یعنی دروغ گفته؟!
قلبم از شدت هیجان محکم به قفسهی س*ی*نهم میکوبید و صدای گرومپ گرومپش به گوشم میرسید.
آبتین برگشته؟ نه امکان نداره آویسا گفت نیست پس... پس عطرش؟
گیج بودم، هیجان داشتم، خوشحال بودم؛ اما بیش از حد عصبی. حالم دست خودم نبود. نمیدونستم دلم راست میگه یا آویسا!
با ضربهای که به شونهم خورد به خودم اومدم و به آویسا که با چشمایی درشت به من نگاه میکرد نگاه کردم. وقتی نگاهم رو دید، لبخندی زد و گفت:
- حواست کجاست دختر؟... الآن مامان دیبا، بهم پیامک داد که برم، من دیگه میرم. مواظب خودت باش.
حواسم کجاست؟ حواس من پیش اون عطر لعنتیه!
لبخند مصنوعیِ زدم و سری تکون دادم.
کیف سیاه رنگش رو برداشت و مانتوی خاکستریش رو جمع کرد. دقت که کردم، دیدم شلوار جینش همون شلوار جینی بود که آخرین بار رفتیم خرید و خریدش. موهای طلاییای که رنگشون کرده بود رو زیر شال خاکستری رنگش پنهون کرد و به سمت در خونه رفت.
زیر ل*ب، خداحافظی گفتم و به صدای طنینانداز کوبیده شدن در، گوش کردم.
به سمت کاناپهی سفید رنگ خیز برداشتم و روش دراز کشیدم.
فکرم به سمت عطر منحرف شد؛ تموم تلاشم رو کردم تا به اون عطر فکر نکنم و خودم رو مشغول فکر کردن به حرفای آویسا کنم. حرفهاش درست بود، خیلی هم درست بود.
ذهنم دوباره به هفت سال قبل پَر کشید، هفت سال قبلی که سال بعدش، بدترین اتفاقم رقم خورد یعنی شش سال قبل. روزی که بهترین روزم بود، بدترین روزم شد و من، با لباس نباتی رنگِ خونی، توی بیمارستان بودم. جیغ میزدم و التماس میکردم مهتا رو نجات ب*دن. مهتایی که به خاطر من، رفت و خاله پروانهای که به خاطر نبود مهتا... .
آویسایی که، داداشش رو مقصر اتفاقات میدونست و داداش آبتین که، نتونستم صورتش رو ببینم داشت آویسا رو آروم میکرد یا عمو محمدی که، داشت خودش رو لعنت میکرد و یا خاله دیبایی که هی ازم معذرت میخواست و در آخر منی که سرگردون و گیج بودم، منی که از باده به سایه تبدیل شدم و منی که مُردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: