کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
من با بهت به اون نگاه می‌کردم؛ اما اون راه‌ش رو کشید و رفت.
شوک! چه شوکه شدنی؟ من چرا بیمارستانم؟ چرا نمی‌تونم حرفی بزنم؟ بدنم رو تکون بدم؟ چرا؟
محکم چشمام رو بستم، تا شاید چیزی یادم بیاد. باید آروم باشم.
کم‌کم توی گذشته غرق شدم.
برگشتن از سرکار، اشتباه گرفتن مامان، دعوا با بابا، صبحش رفتن به شرکت، نازنین که می‌خواست یه چیزی بگه، اس‌ام‌اسی که یادم رفت بخونم، برخوردم با یکی که درست چهره‌ش رو نگاه نکردم، تلفن غزال، چراغ قرمز، رسیدن به خونه، درد و دلم با ماه، روز جمعه و رفتن سر مزار مهتا، برگشتن‌ام، دوش گرفتنم، خوابیدنم، با صدای آژیر پلیس بیدار شدنم، سوتیم جلوی اون دو پلیس جوون، حرفای پلیس آشنا! مُردن مامان!
مامان؟ مامان مُرده؟ به‌خاطر کتک‌های بابا مُرده؟ همون کتک‌هایی که یه روز من می‌خوردم و آخ نمی‌کردم، تا مبادا مهتا اینا رو ناراحت کنم؟ همون کتک‌ها نصیب مامان شده؟ اون قدر دردناک بوده که از شدت درد مُرده؟ کتک زدن؟ آخه با کتک زدن چی درست می‌شه؟ با زخم و زیلی کردن یکی چی درست میشه؟ عقده‌ی آدم خالی می‌شه؟ نه، بدتر می‌شه؛ شاید اون موقع حس کنی که عقده‌ت خالی شده؛ اما بعدش خیلی بد و بدتر سرت میاد، عقده‌ای‌تر می‌شی.‌
اشک‌هام راه خودش رو پیدا کرد و راه افتاد. کم‌کم گونه‌هام خیس شد.
یه حس سردگمی‌ای داشتم، برای این‌که کسی که برام زحمت کشیده حالا مُرده، غمگین بودم. برای این‌که کسی که اون رو کشته بابام، یا راحت‌تر بگم شوهر مادرخوندم بوده؛ عصبی بودم.‌ برای این‌که اون می‌ره زندان خوش‌حال بودم، خوش‌حال برای آزادی، غمگین برای مرگ! عصبی برای قتل.
- خانوم رفیعی؟
با صداش به خودم اومدم و به اون نگاه کردم. بازم چشمای آشنا، این چشم‌ها چرا آشنان؟
ابروهام رو توی هم کشیدم و به اون نگاه کردم.
خشک و سرد گفت:
- تسلیت می‌گم.
پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد. این برای من اخم‌آلود بازی در میاره؟
اخمم رو پررنگ تر کردم، مغزم فرمان می‌داد، که مثل خودش رفتار کنم؛ اما دلم می‌گفت بشینم زار بزنم. از حرفی که دلم می‌گفت خندم اومد؛ جلوی یه همچین کسی بشینم زار بزنم؟
خشک‌تر از خودش گفتم:
- تسلیت شما به هیچ دردی نمی‌خوره!
چشماش درشت شده بود، پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- چه کسی این رسم رو برپا کرده؟ آخه ابراز تأسف یا تسلیت گفتن یکی، به درد کدوم د*اغ‌دیده‌ای می‌خوره؟ با تسلیت گفتن، مُرده زنده می‌شه؟
اخم‌هاش توی هم رفت، ادامه دادم:
- در هر صورت، ممنون!
سری تکون داد و من به اون نگاه کردم. انگار می‌خواست به چیزی بگه؛ اما مردد بود.
بالآخره به حرف اومد و گفت:
- راستش، پدرخوندتون می‌ره زندان و شما سرپرستی‌تون.... .
با اسمش، اخمام توی هم رفت.‌باورش سخت بود که، مامان مُرده؛ اما باید این آقا پلیس رو از این فکرها در بیارم، برای همین وسط حرفش پریدم.
- ببینید جناب؟ می‌دونم اون سرپرستم نمی‌شه! من خیلی راحت این چیزا رو می‌فهمم.‌ 24 سالمه و خوب از قانون و این چیزها حالیم می‌شه. سرپرستی نخواهم داشت و تو خونه‌ی خودم زندگی می‌کنم. فامیل خودم رو‌ هم پس می‌گیرم؛ پس فکر نکنید که بدون اون دو تا برام سخت می‌گذره که در اشتباهین!
بدون واکنش، فقط نگاهم می‌کرد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- حالا هم اگه، چیزه دیگه‌ای نمی‌خواید بگید، بیرون برید.
خیلی شیک و مؤدبانه بیرونش کردم. تحمل اون چشمای آشنا خیلی سخت بود.
- می‌خوام ازتون بازجویی کنم.
یک پوف کشدار کشیدم، آخه من چجور تحمل می‌کردم؟ سخت بود بتونم این چشم‌ها رو تحمل کنم و حرفی نزنم.
نگاهی تند، حواله‌ش کردم و گفتم:
- من خواب بودم... .
یه ثانیه ساکت موندم، سؤالی تو ذهنم اومده بود که فقط اون جوابش رو می‌داد. ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی مشکوک حواله‌ش کردم، با لحنی مشکوک ادامه دادم:
- ببینم؟ شما از کجا فهمیدید که بابا، مامان رو کتک زده و اون مامان رو کشته؟
خیلی آروم نفس عمیقی کشید و با لحنی آروم‌تر گفت:
- فکر می‌کردم زودتر از این‌ها بپرسید! دو واحد کناریتون، صدای جیغ‌های خانوم رفیعی رو می‌شنون و سعی می‌کنن که داخل بیان. یکی‌شون زنگ می‌زنه به پلیس و ما سر می‌رسیم. وقتی رسیدیم؛ متأسفانه خانوم رفیعی مُرده بودن.
کپ کردم، به معنای واقعی کپ کردم!
چرا من چیزی نشنیدم؟ چرا من جیغ‌های مامان رو نشنیدم؟ من خوابم سنگین بود و تا وقتی ‌که صدای یه چیزی که خیلی بلند باشه رو نشنوم بیدار نمی‌شم. بعنی صدای آژیر پلیس از جیغ مامان بلندتر بود؟
- خانوم سایه؟
با صداش، رشته‌ی افکارم پاره شد. چرا من رو «سایه» صدا کرد؟ پوزخندی به سؤالم زدم. من فامیلم عوض می‌شه و اون نمی‌دونه فامیل جدیدم چیه؛ به‌خاطر همین «سایه» صدام کرد.‌
نگاهی به اون که وایساده بود کردم. چرا نمی‌شینه؟ به دور و اطراف نگاه کردم که دیدم صندلی‌ای نیست.‌
بوی بیمارستان هنوز حالم رو به هم می‌زد.
به چشمای آشناش خیره شدم و زمزمه کردم:
_ بله؟
یه نگاه به لباساش انداختم. قبل از اینکه یی‌هوش بشم، لباساش، لباس فرمش بود؛ اما حالا یه تی‌شرت و شلوار لی پوشیده بود.‌ رنگ تیره تی‌شرتش رو دوست داشتم! رنگ تیره‌ش مثل روزای تیره ‌‌ی من بود‌.
- کار و یا سؤالی ندارین؟
پوزخندی زدم. مثلاً اون قرار بود از من بازجویی کنه؛ اما من برعکسش کردم و از اون بازجویی کردم. زیر ل*ب «نه» ای گفتم و منتظر شدم تا اون بره.
چشماش آشنا بود، آشنایی که از آشنا هم آشناتر بود. این چشم‌ها رو کجا دیدم؟ چشم‌هام رو بستم تا چیزی به یاد بیارم و کم‌کم تصاویری توی ذهنم اومد.
چشمام ناخودآگاه باز شد. بغضم شکننده‌تر شد. اون؟ چشم‌های اون، شبیه چشم‌های... .
نه،نه تشابه رنگه! چهره‌هاشون شبیه هم نیست. تازه اون عمران خونده؛ امکان نداره پلیس بشه.
پس این کیه؟ زیر ل*ب «به من چه» ای گفتم و چشمام رو بستم. اصلاً به من‌چه که اون چشماش این رنگیه، صدها نفر هستن که چشماشون این رنگیه؛ اما این سیاه و دورش قهوه‌ای روشن بود. ببینم؟ اصلاً من کی وقت کردم این‌قدر به چشماش نگاه کنم؟
فکرم رو منحرف کردم و به سمت مامان بردم، مامانی که حالا توی سردخونه‌ست. واقعاً مُرد؟ به همین آسونی؟ به یه چشم به هم زدن، به همین زودی رفت! به همین زودی من آزاد شدم؟
خاله پروانه می‌گفت: « آدم‌ها مثل، مَثلِ بادکنک‌اند. خیلی زود می‌ترکن و نابود می‌شن؛ فقط یکی قوی‌تره و یکی ضعیف‌تر، یکی دیرتر و یکی زودتر می‌ره.» آره، حرفش درست بود! ما رفتنی هستیم به یه چشم به هم زدن می‌ریم.
اشکام از گوشه‌ی چشمم سُر می‌خوردن. مرگ، چه چیزه طبیعیه! همه می‌میرن. نمُردن یه چیز غیرعادیه. دیگه واقعاً حس می‌کنم همه چیز داره تموم می‌شه، زندگی من رو به اتمامه.


[/THANKS]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
کارای ترخیصم رو انجام دادم و از بیمارستان خارج شدم. به‌خاطر یه غش کردن ساده، بستری برای چی بود؟
«دیوونه»ای نثارشون کردم و سوار تاکسی شدم. تازه نگاهم به ساعت مچی‌ سفید رنگم خورد. دوازده ظهر، رو نشون می‌داد.‌ باید یه مرخصی بگیرم؛ دل و دماغ کار کردن رو ندارم، تازه گرفتار هم هستم. سرم رو به طرف شیشه بردم و کنار خیابون رو نگاه کردم.
همه‌چیز زود می‌گذشت؛ درخت‌ها، ماشین‌ها، خط سفید خیابون، آدم‌ها و وقت! خیلی زود، کسایی رو از دست می‌دی که دنیات بودن.
- رسیدیم دخترم.
با صداش از خیره شدن به شیشه‌ی ماشین دست کشیدم و به راننده نگاه کردم.
کلمه‌ی «دخترم» برام سنگین بود. من پدر و مادری نداشتم! لبخند تلخی زدم و کرایه رو پرداخت کردم. زیر ل*ب تشکری کردم و از تاکسی زرد رنگ خارج شدم.
نفهمیدم چطور به خونه رسیدم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم مشغول شماره گرفتن‌ام.
گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و به بوق‌هایی که می‌خورد گوش دادم. بعد از چند تا بوق، صدای گرمش توی گوشم پیچید:
- به به، سایه جان! خوبی دخترم؟
استقبال‌هاش هم هنوز گرم بود؛ انگار نه انگار که... .
سرم رو به طرفین تکون دادم تا این‌ فکرها از ذهنم دور بشن. اون و خاله دیبا چه تقصیری داشتن؟
- سلام عمو محمد، مرسی شما خوبید؟!
و بعد روی نزدیک‎ترین مبل پذیرایی نشستم.
نگاهم به لکه‌ی خونی که روی پارکت بود، گره خورد.
- خوبیم دخترم، خوبیم. چرا امروز نیومدی سر کار دخترم؟!
خون مامان بود؟! با صدای عمو محمد به خودم اومدم و آروم گفتم:
- یه مشکلی پیش اومده.
به خوبی می‌تونستم حدس بزنم اخماش توی هم رفته. باز هم نگاه سرکشم روی خون پارکت سُر خورد.
- چه مشکلی؟
صدام رو صاف کردم و همون‌جور که به لکه‌ی خون خیره بودم، گفتم:
- پدرخوندم... مادرخوندم رو کشته.
متوجه صدای بلندش که گفت‌: «چی؟!» شدم. من وقتی این رو شنیدم شوکه شدم؛ به بدترین شکل هم شوکه شدم. هنوز هم سرم درد می‌کنه. مطمئنم عمو محمد شوکه‌تر شده؛ چون انتظار این یکی رو نداشت. چون نمی‌دونست بابا، دست بزن داره.
- درسته عمو، بابا الآن بازداشتگاهه. می‌خواستم بگم این هفته رو نمی‌تونم بیام، عذر می‌خوام.
صدای پر از بهتش که می‌گفت: «باشه» رو شنیدم و فهمیدم که باید تماس رو قطع کنم. بعد از قطع ارتباط، باز هم به اون لکه‌ی خون. خیره شدم.
با حرصی که به‌خاطر دیدن خون مامان بود، رفتم و وسایل شوینده رو آوردم. تمام وسائل رو خالی کردم و به جون خونه افتادم.
خیلی عصبی بودم. دلم می‌خواست تمام حرصم رو سر یه چیزی خالی کنم.
وقتی به خودم اومدم دیدم خونه از تمیزی برق می‌زنه؛ اما من خالی نشده بودم!
باورم نمی‌شد. مادر خوندم، کسی که ده‌سال کنارم بوده، مُرده. یعنی این‌قدر بد بوده؟ ای خدا. مگه من چه گناهی کردم، یا اون بیچاره چه گناهی کرده؟ من، دوست نداشتم اون بمیره. باورش سخته. سخته که، نصف شب بلند بشی و بعد خبر مرگش رو بشنوی. سخته. روی مبل کاناپه‌ی سفید رنگ نشستم و چشمام که پُر از اشک شده بود رو بستم. چرا باید اون بره؟ چه گناهی کرده؟ آخه چرا؟ خدا؟ در حق من ظلم کردی، چرا در حق اون ظلم می‌کنی؟
متوجه نبودم که، دو ساعت فقط درحال گریه‌م؛ دلم گرفته بود‌. اول مهتا و حالا مامان. دیگه کی مونده؟
کم‌کم آروم شده بودم؛ اما نمی‌تونستم باور کنم. چطور باور کنم؟
توی فکر بودم که، صدای زنگ موبایلم رو شنیدم. با دست‌هایی بی‌رمق گوشی رو برداشتم. خیلی بی‌حال بودم. انگار که، الان به خودم اومده باشم. بدجور دلم می‌خواست گریه کنم.
با دیدن اسم «آویسا»، قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و با صدایی که به‌خاطر بغض، خش‌دار شده بود گفتم:
- بله؟
صدای آرومش به گوشم خورد:
- عزیزم، تسلیت میگم غمِ آخرت باشه!.
سرم رو پایین انداختم و آروم قطره‌های اشم رو پاک کردم.
غمِ آخرم؟ مطمئنم این نه غمِ اولمه و نه غم آخرم! این‌ها چه ساده ازش می‌گذشتن؟ کسی که مُرده، مادر خوندم بوده!
- مرسی عزیزم.
- الان حالت خوبه؟
حال من خوبه؟ حال من بده! بدتر از بد. آخه چه‌جور میشه ازش ساده نگذشت؟ بی‌اراده گفتم:
- نه!
- عزیزم، می‌دونم غم بزرگیه؛ ولی سعی کن فکرت رو منحرف کنی. اصلاً برو باشگاه. خوبه؟
ساکت شدم. آویسا، حرف‌هاش درست بود.
من باید فکرم رو منحرف کنم؛ اما یه شخص عادی نمرده، مرده؟
- آویسا؟ یه شخص عادی که، نمرده؟ فکرم رو منحرف کنم که چی؟
- عزیزم، تو برو یه هوایی بخور به حرف من گوش کن. تو، تو این حالت به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی! برو هوا بخور یکم آروم بشی.
و صدای بوق آزاد بود که توی گوشم می‌پیچید.
دِ برم هوا بخورم که چی؟
همین‌طوری بغ کرده به در و دیوار خونه نگاه می‌کردم، حال هیچ چیزی رو نداشتم. بدجور این مرگ روم تأثیر گذاشته بود. نمی‌تونستم بگم که، یه مادرخونده‌ی ساده بوده. اون حق مادری نسبت به من داشت؛ حتیٰ دلم هم برای بابا گرفت. با این‌که، کتکم زده بود؛ اما به نظرم درست نبود‌. این وسط واقعاً عصابم بهم ریخته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
من گیج و منگ بودم، نمی‌خواستم از این مسئله ساده بگذرم؛ اما شخصیتم این بود. گوشه‌ی قلبم نگرانشون بود؛ اما... .
زانوهام رو، به سمت شکمم هدایت کردم و سرم رو، روشون گذاشتم.
یعنی واقعاً رفت؟ کسی که مثل مادرم بود رفت!
چطور؟!
بازهم، اشک مهمون چشم‌هام شد ،که صدای زنگ در اومد.
مگه نمی‌دونن، من مادرم مُرده؟ چرا میان!
بی‌خیال شدم تا طرف، می‌خواد هرچقدر خودش رو خسته کنه؛ اما دیدم که واقعاً خسته نمی‌شه!
به سمت در رفتم و با باز کردن در چشمام به چشمای سیاه رنگی تلاقی خورد.
این چی می‌خواد دیگه؟! نگاه طلب‌کارانه‌ای بهش انداختم و منتظر شدم تا یه چیزی بگه و بعد بره.
- سایه خانوم؟ را... .
بی‌خیال حرفاش شدم، کلا حرفاش بی‌خوده.
بی‌خیال خواستم از کنارش رد بشم که کلاه سویی‌شرتم رو گرفت. با کشیدن کلاه، موهای خوش حالتم بیرون اومد که سریع کلاه رو انداختم رو موهام و بهش نگاه کردم.
- چیه؟
اخم‌هاش رو توی هم کشید و گفت:
- می‌خواستم بگم که، شما داروهاتون رو فراموش کردین.
واقعاً چشمام از این درشت‌تر نمی‌شد! چه دارویی؟! من که دارویی نخریدم.
گیج و منگ به چشماش نگاه می‌کردم.
- چه دارویی؟
پلاستیکی که توی دستش بود رو به طرفم گرفت و گفت:
- داروهایی که دکتر تجویز کرده، شما مریضید. خودتون هم خوب می‌دونید! اومدم تا چندتا سؤال بپرسم و این داروها رو به شما بدم.
همین کم بود، تا این بفهمه مریضم.‌ عصبی پلاستیک رو گرفتم و به داخل خونه پرت کردم. من که اون داروها رو نمی‌خوردم، می‌خوردم؟
همین‌جوری که در خونه رو می‌بستم، گفتم:
- من الآن کار دارم؛ وقتم که خالی شد حرف می‌زنیم.
این چرا حالیش نمی‌شه که مادر خوندم مُرده؟ با چه رویی میاد میگه که می‌خواد ازم سؤال بپرسه؟ چندبار بهش بگم که من خواب بودم؟
سریع وارد خونه شدم و به داروهای پخش شده روی زمین نگاه کردم.
فکرم هی به سمت مادرخوندم می‌رفت و این عصبیم می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
روی زمین فرود اومدم بودم و گریه می‌کردم. فشار همه‌چیز روی من بود؛ با این مرگ هم بدتر شده بود‌. کسی که به من محبت کرده بود و فقط مونده بود هم رفت؛ مادرخوندم که حق به گردنم داشت رفت.
چرا؟!
دلم می‌خواست جیغ بکشم و بگم «چرا؟»؛ دلم می‌خواست زار زار بشینم گریه کنم.
آخه چرا؟ لعنتی! چرا؟
صدای دوباره زنگ، مته به روح و روانم کشید.
من، می‌خواستم به حال خودم باشم. چرا نمی‌فهمن که عزادارم؟
این‌بار با خشم به سمت در رفتم و بازش کردم.
با دیدنش یه اخم گنده روی صورتم نشوندم. فکر کنم از چشم‌های سرخم فهمید دارم گریه می‌کنم. چون با تعجب به من نگاه می‌کرد! یعنی، از من انتطار گریه نداشت؟
اصلاً این کیه!
- چیه؟
با حرفم به خودش اومد و گفت:
- با من تشریف بیارید کلانتری اظهارات‌تون رو بدید!
عصبی بودم؛ یعنی هر چقدر بگم عصبی بودم، کمه! من مادرخوندم رو از دست داده بودم و این می‌گفت برم کلانتری؟ جمله‌ش اون‌قدر پُر تحکم بود که، نتونستم نه بگم.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- لطفاً درک کنید که من حالم خوب نیست!.
چنگی به موهاش زد و گفت:
- من، طبق دستوری که دادن عمل می‌کنم خانوم محترم!
چشمای من خیره به اون چشمای سیاه یا قهوه‌ای رنگش بود.
بی‌توجه به حرفاش، همون سؤالی رو که از آبتین پرسیدم از این هم پرسیدم:
- چشمات چه رنگیه؟
با صدای متعجبی گفت:
- قهوه‌ای مایل به سیاه.
همون جواب! کم‌کم ذهنم پر کشید به هفت سال قبل.
نفهمیدم که‌ چطور سوار اون ماشین مشکی رنگ شدم و حتی نفهمیدم چطوری به کلانتری شلوغ رسیدم. فقط اون‌جا رو یادمه که مقابل میز اون نشسته بودم و تموم اون شب رو روی برگه‌های A4 قید کردم و باز هم با یادآوری مرگ مامان، ذهنم بهم ریخت؛ تمرکزم از بین رفت و توی همون بُهت سابق فرو رفتم، بُهتی که، حتی نذاشت از پلیسی که بدون هیچ مسئولیتی و تنها از سر انسانیت منو رسوند، تشکر کنم.
درست زمانی که کلید رو توی قفل چرخوندم و خودم رو باز به اون خونه‌ی خوفناک و دردناک رساندم، اون پاسخ دردآورش به یادم اومد.
- قهوه‌ای مایل به سیاه!
جرقه‌ای توی ذهنم ایجاد شد و به گذشته‌ای پرت شدم، که مثل این روزهام زجرآور بود.
***
با مهتا و خاله رفته بودیم شمال؛ خاله پروانه به زور بابا رو راضی کرده بود، تا همراه مهتا این‌ها به شمال بیام. تا حالا شمال رو ندیده بودم و این اولین بارم بود. خاله پروانه از اون مایه دارها بود و یه ویلای قشنگ داشت. عاشق اون دیزاین سفید و طلایی‌ش شده بودم. سلیقه‌ی خاله عالی بود و واقعاً باید تحسینش می‌کردی.

- باده؟ یا بیدار می‌شی یا به مامان پروانه می‌گم صدای آهنگ‌های قدیمی رو بیشتر کنه! کدوم؟!
با این حرفش قید خواب و استراحت رو زدم و مثل جن زده‌ها، سیخ سر جام نشستم.
به چشمای سیاهش نگاه کردم و گفتم:
- نه مهتا! من بیدار شدم؛ اصلا اینکارو نکن.
لبخند پیروزی روی ل*ب‌های کوچیکش نقش بست.
با صدای نسبتاً بلندی داد زد:
- مامان پروانه؟ باده رو بیدار کردم باید کیک رو بپزی.
با چشمای درشتم به اون نگاه کردم و گفتم:
- شما سر بیدار شدن من شرط بستین؟!
بی‌توجه به حرفم، دست‌های ظریفم رو گرفت و به سمت دست‌شویی هولم داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بعد از این‌که از دست‌شویی بیرون اومدم، یه لباس پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم.‌ توی پذیرایی، خاله پروانه نشسته بود و مشغول فیلم دیدن بود. مهتا هم سرش با گوشی گرم بود.
- سلام خاله پروانه.
خاله با شنیدن صدای من، نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به من چشم دوخت. لبخند گرمی زد و گفت:
- به‌به، باده خانوم! ساعت خواب شدی‌ها.
خندیدم و روی مبل طلایی رنگ، کنار خاله نشستم و به مهتا نگاه کردم. در همون حال گفتم:
- بله، ساعت خواب شدم؛ جوری که سرم شرط‌ بندی می‌کنید.
مهتا نگاهش رو از گوشی جدا کرد و به من دوخت.
- باده، تو کتک می‌خوای؟
لبخند پر رنگی زدم و یکم خودم رو به خاله چسبوندم.
- نوچ.
لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- پس، حرف اضافه نزن!.
با این حرفش قشنگ گفت《 خفه شم! 》من ز*بون این مهتا رو می‌شناسم. بی‌خیال مهتا شدم و به تلویزیون چشم دوختم.
توی بحر فیلم بودم که، خاله پروانه گفت:
- بچه‌ها؟
من و مهتا هم‌زمان به خاله نگاه کردیم و با هم گفتیم:
- بله؟
هماهنگ بودنمون، نیم‌چه لبخندی روی ل*ب خاله آورد.
آروم، ادامه داد:
- دیبااینا می‌خوان این‌جا بیان.
گنگ به خاله نگاه می‌کردم. «دیبا» کیه؟ بر خلاف من که نمی‌دونستم دیبا کیه، مهتا خوب می‌شناختشون که گل از گلش شکفت و با ذوق گفت:
- خوبه که!
خاله پروانه هم، لبخندی برای تأیید حرفش زد. این وسط من هیچی نمی‌فهمیدم؛ بالآخره به خودم جرات دادم و گفتم:
- دیبا کیه؟
نگاهی به من و بعد نگاهی به چهره‌ی هم‌دیگه انداختند. مهتا پوفی کشید و چشماش رو چپ کرد، فکر کنم اون می‌خواست توضیح بده، هیچ‌وقت از توضیخ دادن خوشش نمیومد.
مهتا: خاله دیبا، دوست مامان پروانه‌ست. خانواده‌ی خیلی خوبی‌ان. دو تا پسر و یه دختر دارن. البته اون یکی پسره، افسری می‌خونه و خلاصه من تا حالا ندیدمش، کلاً انگار نیست؛ اما اون یکی عمران می‌خونه و خیلی پسر خوبیه. دخترشونم که ماهه. بذار ببینیش خیلی خون‌گرمه. شوهرِ خاله دیبا هم خیلی خیلی خوب و مهربونه. خلاصه بگم که همشون خوبن.
سری به معنای «فهمیدم» تکون دادم و دوباره به تلویزیون نگاه کردم؛ اما فکرم پیش دیبا و خونواده‌ش بود. از تعریف‌های مهتا می‌شد فهمید که، خیلی خوبن؛ چون مهتا الکی از کسی تعریف نمی‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با احساس این‌که دستی که روی شونه‌م قرار گرفته، از جا پریدم و به صاحب دست نگاه کردم. مهتا بود که من رو نگاه می‌کرد.
بی‌اراده گفتم:
- ترسوندیم دختر!.
لبخند گرمی زد و دست به س*ی*نه من رو نگاه کرد.
- ببینم؟ اومدیم رامسر، دریا، اون‌وقت باید توی این خونه بپوسیم؟
دستم رو کشید و از روی مبل بلندم کرد، ادامه داد:
- بلند شو بریم دریا.
بعد هم یه نگاه به شلوار جین و پیراهن آستین بلند آبی رنگم کرد.
مهتا: لباسات هم که خوبه، برو یه شال بنداز رو این موهای کلاغیت تا بریم دریا.
از «موهای کلاغیت» ای که گفت، خندیدم. مهتا شاد بود و خیلی کم ناراحت می‌شد، زود می‌بخشید.
شخصیتش همه رو شیفته کرده بود، من هم دقیقا همین شخصیت رو داشتم و این‌جوری بود که ما، باهم شاد بودیم و ای کاش تا ابد هم شاد بودیم؛ اما سرنوشتمون با اون چیزی که ما بودیم خیلی فرق داشت.
خندم که تموم شد به اتاقی که این چند روز ساکنش بودم چشم دوختم. اتاق مشترک من و مهتا. یه کمد و یه تخت به علاوه یه میز آرایشی، چیزهای خیلی کمی داشت؛ اما من به همین‌ام راضی بودم. به سمت کمد صورتی رنگ رفتم و از توش یه شال سفید بیرون آوردم. شال رو، روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
با هم به سمت در خونه رفتیم تا بیرون بریم؛ اما قبل از این‌که خارج بشیم مهتا داد زد:
- مامان؟ ما رفتیم دریا، زود برمی‌گردیم.
و دست من رو کشید تا خارج بشیم.
کنار دریا بودیم و من به دریا زل زده بودم.
با احساس این‌که خیس شدم به خودم اومدم و به مهتایی که شیطون نگاهم می‌کرد، خیره شدم.
نگاهی به لباسام که خیس شده بود، کردم و جیغ زدم:
- مـهـتا، می‌کُـشم‍ت!
دو تا دستاش رو بالای سرش گرفت و زبونش رو بیرون آورد، کله‌ش رو به طرفین تکون می‌داد و می‌گفت:
- باده می‌خواد منو بکشه؛ اما نمی‌تونه.
دیگه واقعاً عصبی شده بودم؛ اما از یه‌طرف به‌خاطر حرکات اون خندم اومده بود.
رفتم سمتش؛ اما اون تکون نخورد. لبخند پر رنگی روی ل*ب‌هام نقش بست.
سرشونه‌هاش رو گرفتم و سرم رو کج کردم.
- بـله، باده نمی‌تونه تو رو بکشه... .
در یه ثانیه به عقب پرتش کردم و چون اون تعادل نداشت توی آب‌ها افتاد، ادامه دادم:
- اما خیست کرد.
و بلند زیر خنده زدم. اون هم می‌خندید؛ شاید اگه ولمون می‌کردن خندمون ادامه داشت و شاید این روزها بهترین روزهای عمرم بودن؛ اما کی می‌دونست که این روزها تموم میشه؟ تموم میشه و زندگیم سیاه‌تر میشه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
همین‌جور می‌خندیدیم که، صدای یکی رو شنیدیم:
- بدجور خیس شدین.
خنده روی ل*بم ماسید، وقتی برگشتم دیدم یه دختر ناز که لبخند پر رنگی زده بود، جلوم بود.
لبخندش به دل می‌نشست؛ اما این‌که نمی‌دونستم کیه، آزارم می‌داد.
نگاه گنگم رو که دید، لبخندی به سمتم پرتاب کرد و همین‌طور که دستش رو به جلو میاورد گفت:
- آویسا هستم، دوست مهتا و دختر دیبا‌. نگاهی به دست‌های ظریفش انداختم، ناخن‌های مانیکور شده‌ش زیبا بود. مردد دستم رو به طرفش بردم و بهش دست دادم.
- باده، دوست مهتا.
مهتا هم از توی آب‌ها بلند شد و و پیش ما اومد. آویسا و مهتا هم دیگه رو توی آغ*و*ش گرفتن و من داشتم بهشون نگاه می‌کردم.
- مهتا؟ آویسا؟ بیاید داخل.
من زودتر از، مهتا و آویسا متوجه صدا شدم و به سمت صدا برگشتم. یه پسر تقریباً جذاب چهار، پنج متر باهام فاصله داشت.
چیزی که منو متعجب کرد، چشماش بود؛ قهوه‌ای مایل به سیاه بود یا سیاه مایل به قهوه‌ای؟
متوجه نبودم که نزدیک دو مینِ دارم چشماش رو نگاه می‌کنم.
اون هم دیگه به ما رسید. مهتا از آغ*و*ش آویسا بیرون اومد و رو به پسره گفت:
- به به، داش آبتین، خبری از من نگیری‌ها.
لبخند گرمی تحویلش داد و با هم احوالپرسی کردن.
کم‌کم چشماش به من خورد و رو به مهتا گفت:
- ایشون کی‌ هستن؟
مهتا لبخند ژکوندی تحویلش داد و به سمت من اومد. دست من رو کشید و به سمت اون‌ها رفتیم.
مهتا: باده، دوستم.
و رو به من گفت:
- آبتین، پسرِ خاله دیبا، برادرِ آویسا.
من مات چشماش بودم و توجه‌ای به حرف مهتا نداشتم؛ بی‌اراده رو به پسره گفتم:
- چشمات چه رنگیه؟
با صدای متعجبی گفت:
- قهوه‌ای مایل به سیاه.
این جواب، همین جواب شد یه جرقه برای آشنایی‌مون و بدبخت شدن من! ای کاش هیچ‌وقت این جواب رو نمی‌داد. ای کاش می‌گفت: «چرا؟» اما نگفت؛ نگفت و من بدبخت شدم.
***
عصبی شدم، چرا اون جواب رو داد؟ چرا مثله آبتین جواب داد؟ چرا نگفت: «چرا؟»
اشک باعث شده بود دیده‌ام تار بشه، قبل از این‌که اولین قطره‌ی اشکم بچکه؛ چشمام رو بستم.
این جواب منو به گذشته برگردونده بود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سریع به اتاقم پناه آوردم؛ نفهمیدم که چطور مشغول هق‌هق بودم.
غم‌هام بدجور روی دلم سنگینی می‌کرد. مادرم مُرده! مادر خوندم!
و حالا این جواب! این جواب بدجور اذیتم کرده بود‌.
با صدایی بغض دار، زیر ل*ب مشغول درد و دل کردن شدم:
- من از این زندگی کوفتی چی نصیبم شد؟ چه گناهی کردم؟ چرا همه ولم کردن رفتن، هان؟! تو... تو... .
بغض امونم نداد و نذاشت حرفام رو بزنم. دونه‌های درشت اشک، صورتم رو نوازش می‌کردن. نوازشی که بد تر از صدتا کتک بود.
به سمت تختم رفتم و روش ولو شدم.
محکم سرم رو به بالشت فشار می‌دادم و اشک می ریختم؛ اشک‌هام سوزناک بود، غم داشت.
صدای هق‌هقم خفیف بود؛ اما اذیتم می‌کرد.
غمگین بودم به‌خاطر این‌که هر کی بود، ولم کرد رفت.
اون از خونوادم، اون از آبتین، اون از مهتا و اینم از مادرخوندم. بی‌کس شدن بدترین درده.
***

عصبی از این‌که کسی رو نداشتم به سقف زل زده بودم. امروز مراسم خاک‌سپاریش بود؛ اما من نرفتم. با چه رویی می‌رفتم؟ همه من رو مقصر می‌دونستن. می‌گفتن بابا، به‌خاطر من، مامان رو کتک زده؛ اما فقط من بودم که می‌دونستم بابا هیچ‌وقت به‌خاطر منِ پرورشگاهی، عشقش رو کتک نمی‌زنه. مطمئن بودم یه اتفاق وحشتناک افتاده؛ اما نمی‌دونستم چی!.
نگاهم رو از سقف سفید رنگ گرفتم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم.
دیروز بدترین روزم بود!
فقط یه راه می‌موند.
هندزفری‌م رو توی گوشم زدم و بی رمق به آهنگ گوش کردم:

گذشته ها گذشته، دوره کن تمامه زندگیمو دیوونگی‌مو هی سادگی‌مو
بیا برای آخرین دفعه تو ساحلای نم دار بدونه مقصد هی راه بریمو

قسم به هر چی که تو میپرستی، تو اولینو آخرین عزیزم هستی
قسم به حلقه های اشکه تویه چشمام، من از تو غیر از تو چیزی نمیخوام

تو خستگیمو زندگیمو مردگیمی. شدی حسه تویه عکسای قدیمی
دوست دارم؛ تو دوست نداری عیب نداره دله منم به اون خدا خدایی داره

قدم بزن که غم زده به سر تا پای قلبه تنهام. به جز خود تو مگه چی میخوام
صدام گرفته بس که اسم تو صدا زدم، عزیزم منو نگاه کن بهت مریضم

قسم به هر چی که تو میپرستی، تو اولینو آخرین عزیزم هستی
قسم به حلقه های اشکه تویه چشمام، من از تو غیر از تو چیزی نمیخوام

تو خستگیمو زندگیمو مردگیمی، شدی حسه تویه عکسای قدیمی
دوست دارم، تو دوست نداری عیب نداره دله منم به اون خدا خدایی داره

گذشته ها گذشته دوره کن تمامه زندگیمو دیوونگیمو هی سادگیمو
(قدم بزن _ سامان جلیلی)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
عصبی از روی تخت بلند شدم. این روزها خیلی بهش فکر می‌کنم؛ این مدت که کار می‌کردم، فقط شبا به فکرش بودم؛ اما حالا هر چیزی رو که می‌بینم به یادش میوفتم‌. شاید من همه جا با اون بودم؛ آره همه جا با اون بودم‌. با گذشت شش‌سال بازم ته ته قلبم یه حسی هست. امیدوارم اون حس قبل نباشه، نه اون حس نیست!
از اتاق خارج شدم و بی‌توجه به وضعیتم به سمت تلفن رفتم؛ بعد از دو بوق صدای پر از خش‌خشَ‌ش رو شنیدم:
- سایه؟
با تموم توانم سعی کردم صدام بغض دار نباشه؛ اما بغض‌دار بود. بغض داشت و بغضش منو نابود می‌کرد.
- آویسا... .
فقط تونستم اسمش رو بگم. اگه بیشتر می‌گفتم، مطمئن بودم می‌زدم زیر گریه.
یادش داشت ذره ذره زجرم می‌داد؛ من رو می کُشت.
صدای پر از تعجبش رو شنیدم که می‌گفت:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا صدات این‌جوریه؟ سایه؟
با تموم توانم فقط زمزمه کردم:
- بیا این‌جا.
متوجه نشدم که چطور روی زمین فرود اومدم؛ اما دلم می‌خواست گریه کنم.
غمِ این بار شدتش بیشتر بود، مرگ‌ها و رفتن‌ها بهم فشار آورده بود.
باده مُرد. باده همراه با اونا رفت. شش ساله سایه شدم؛ شش‌ساله مُرده شدم. خدا؟ چی از جونم می‌خوای؟ قاتل نشده بودم که شدم؛ سایه نشدم که شدم.
باده مُرد؛ مُردن ساده شده. آخه تو چرا بنده‌هات رو زجر می‌دی؟ که چی بشه؟ خوش‌حال می‌شی؟ شش سال با تموم دردام قسم خوردم، باده نشم؛ اما تو می‌خوای قسم‌هام یادم بره. باز برمی‌گردم به باده، باده رو نمی‌خوام.
اشک‌هام محکم به گونه‌م برخورد می‌کردند. اشک‌هام هم خسته شده بودند از ریختن، دلم هم خسته شده بود از گرفتن. من چی می‌خوام؟
صدای هق‌هق مرگ‌بار من، سکوت خونه رو می‌شکست. توی همین خونه زجر کشیدم، کتک خوردم. توی همین خونه با لباس عروس برگشتم. توی همین خونه دلم مُردن خواست؛ اما نشد، نشد و زنده موندم تا بیشتر درد بکشم.
زانوهام رو ب*غل کردم و سعی کردم صدای هق‌هق‌ام رو خفه کنم‌ صدای فین‌فین‌ام، با صدای هق‌هق‌ام قاطی شده بود و دلم بیشتر می‌گرفت. از سکوت خونه، می‌فهمیدم که چقدر بدبخت و تنهام.
یه روزی التماس می‌کردم به خدای بالاسرم که، من رو بکشه؛ چون خودم جراتش رو نداشتم؛ حالا التماس می‌کنم که باده نشم. التماس بعدی‌م چیه؟
پوزخندی زدم؛ پوزخند زدم برای زندگی بدبختم. پوزخند زدم، برای زندگی‌ای که غم توش موج می‌زنه. زندگی‌ای که روی خوشبختی رو ندیده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
کم‌کم گریه‌م قطع شد؛ اما صدای هق‌هق‌ام هنوز بود. از این هق‌هق‌ها خاطره‌ی خوبی نداشتم.
هق‌هق‌ها برام اون روز نحس رو یاد آوری می‌کردن.
صدای زنگ آیفون باعث شد از جام بلند بشم، گیج بودم؛ جوری گیج بودم که نفهمیدم آویسا چه جور اومد.
با ورودش به خونه، خودم رو توی آغوشش پرت کردم. اشکام کم‌کم راه خودش رو پیدا کردن.
میون هق‌هق و گریه کردن زمزمه می‌کردم:
- آویسا... من‍... من که‍... که قات‍... قاتل نیستم؟... آویسا... من... مامان... رو نک‍... نکشتم... ب‍... .
نذاشت حرفم رو ادامه بدم و من رو از آغوشش بیرون کشید. به سمت مبل برد و من رو، روی مبل نشوند. با دستاش اشکام رو پاک کرد و زمزمه کرد:
- نه سایه، اصلاً تقصیر تو نبود. ناراحت نباش، باشه؟
بغضم رو قورت دادم و چشمای اشکی‌م رو برای اطمینانش باز و بسته کردم.
لبخندی از روی رضایت زد و کنارم نشست‌.
- ببین عزیزم! می‌دونم تو این شش‌سال کلی زجر کشیدی. جرقه‌ی بدبختی‌هاتم... جرقه‌ش هم داداشم زد... .
سرش رو پایین انداخت و با صدای ضعیفی ادامه داد:
- واقعاً برای کار اون معذرت می‌خوام؛ اما سایه؟ تو خیلی قوی بودی که با همه‌ی این اتفاقات سرپا شدی! ادامه بده. این هم می‌گذره، راه‌ت رو ادامه بده. تو این راه خیلی‌ها تنهات می‌ذارن؛ اما تو باید ادامه بدی. تو دیگه به سختی‌های زندگی عادت کردی. دیدی که، وقتی یه کاری رو انجام می‌دی؛ اما شکست می‌خوره بعد از چندبار عادت می‌کنی و به صورت ناخودآگاه مغزت واکنش نشون می‌ده؟ این مشکلات هم همون‌جوره، تو عادت کردی فقط بعضی وقت‌ها از شکست‌ها خسته می‌شی! زندگی یه بازیه. سایه؟ تو از وقتی که سایه شدی یه مرحله رو پشت سر گذاشتی. مطمئنم اون‌قدر ادامه می‌دی تا برنده بشی. نباید نشون بدی خسته‌ای. آروم باش، اینم می‌گذره. باشه؟
حرف هاش واقعاً اثر گذاشته بود و آروم شده بودم.
با صدایی ضعیف «باشه»ای گفتم.
من رو در آغ*و*ش گرفت و من عطرش رو بوییدم.
عطرش، بدجور عطر اون رو می‌داد. اون، اون که تا قبل این بو رو نداشت! پس این عطر چیه؟ وای خدا، چرا زمین و زمان می‌خواد منو یاد اون بندازه؟ توهمه! توهمه، مطمئنم توهمه!.
از آغوشش بیرون اومدم و بهت زده زمزمه کردم:
- عطرت، عطر آبتین رو می‌ده.
نگاهش رو دزدید؛ اما محکم گفت:
- خیالاتی شدی. آبتین بعدِ شش‌سال...؟
ادامه‌ی حرفش رو قورت داد، خوب می‌دونست که من، ادامه‌ی حرفش رو می‌دونم.
آره حق با اون بود، خیالاتی شدم.
من چقدر بدبخت بودم که بعدِ شش‌سال عطرش رو یادمه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا