من با بهت به اون نگاه میکردم؛ اما اون راهش رو کشید و رفت.
شوک! چه شوکه شدنی؟ من چرا بیمارستانم؟ چرا نمیتونم حرفی بزنم؟ بدنم رو تکون بدم؟ چرا؟
محکم چشمام رو بستم، تا شاید چیزی یادم بیاد. باید آروم باشم.
کمکم توی گذشته غرق شدم.
برگشتن از سرکار، اشتباه گرفتن مامان، دعوا با بابا، صبحش رفتن به شرکت، نازنین که میخواست یه چیزی بگه، اساماسی که یادم رفت بخونم، برخوردم با یکی که درست چهرهش رو نگاه نکردم، تلفن غزال، چراغ قرمز، رسیدن به خونه، درد و دلم با ماه، روز جمعه و رفتن سر مزار مهتا، برگشتنام، دوش گرفتنم، خوابیدنم، با صدای آژیر پلیس بیدار شدنم، سوتیم جلوی اون دو پلیس جوون، حرفای پلیس آشنا! مُردن مامان!
مامان؟ مامان مُرده؟ بهخاطر کتکهای بابا مُرده؟ همون کتکهایی که یه روز من میخوردم و آخ نمیکردم، تا مبادا مهتا اینا رو ناراحت کنم؟ همون کتکها نصیب مامان شده؟ اون قدر دردناک بوده که از شدت درد مُرده؟ کتک زدن؟ آخه با کتک زدن چی درست میشه؟ با زخم و زیلی کردن یکی چی درست میشه؟ عقدهی آدم خالی میشه؟ نه، بدتر میشه؛ شاید اون موقع حس کنی که عقدهت خالی شده؛ اما بعدش خیلی بد و بدتر سرت میاد، عقدهایتر میشی.
اشکهام راه خودش رو پیدا کرد و راه افتاد. کمکم گونههام خیس شد.
یه حس سردگمیای داشتم، برای اینکه کسی که برام زحمت کشیده حالا مُرده، غمگین بودم. برای اینکه کسی که اون رو کشته بابام، یا راحتتر بگم شوهر مادرخوندم بوده؛ عصبی بودم. برای اینکه اون میره زندان خوشحال بودم، خوشحال برای آزادی، غمگین برای مرگ! عصبی برای قتل.
- خانوم رفیعی؟
با صداش به خودم اومدم و به اون نگاه کردم. بازم چشمای آشنا، این چشمها چرا آشنان؟
ابروهام رو توی هم کشیدم و به اون نگاه کردم.
خشک و سرد گفت:
- تسلیت میگم.
پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد. این برای من اخمآلود بازی در میاره؟
اخمم رو پررنگ تر کردم، مغزم فرمان میداد، که مثل خودش رفتار کنم؛ اما دلم میگفت بشینم زار بزنم. از حرفی که دلم میگفت خندم اومد؛ جلوی یه همچین کسی بشینم زار بزنم؟
خشکتر از خودش گفتم:
- تسلیت شما به هیچ دردی نمیخوره!
چشماش درشت شده بود، پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- چه کسی این رسم رو برپا کرده؟ آخه ابراز تأسف یا تسلیت گفتن یکی، به درد کدوم د*اغدیدهای میخوره؟ با تسلیت گفتن، مُرده زنده میشه؟
اخمهاش توی هم رفت، ادامه دادم:
- در هر صورت، ممنون!
سری تکون داد و من به اون نگاه کردم. انگار میخواست به چیزی بگه؛ اما مردد بود.
بالآخره به حرف اومد و گفت:
- راستش، پدرخوندتون میره زندان و شما سرپرستیتون.... .
با اسمش، اخمام توی هم رفت.باورش سخت بود که، مامان مُرده؛ اما باید این آقا پلیس رو از این فکرها در بیارم، برای همین وسط حرفش پریدم.
- ببینید جناب؟ میدونم اون سرپرستم نمیشه! من خیلی راحت این چیزا رو میفهمم. 24 سالمه و خوب از قانون و این چیزها حالیم میشه. سرپرستی نخواهم داشت و تو خونهی خودم زندگی میکنم. فامیل خودم رو هم پس میگیرم؛ پس فکر نکنید که بدون اون دو تا برام سخت میگذره که در اشتباهین!
بدون واکنش، فقط نگاهم میکرد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- حالا هم اگه، چیزه دیگهای نمیخواید بگید، بیرون برید.
خیلی شیک و مؤدبانه بیرونش کردم. تحمل اون چشمای آشنا خیلی سخت بود.
- میخوام ازتون بازجویی کنم.
یک پوف کشدار کشیدم، آخه من چجور تحمل میکردم؟ سخت بود بتونم این چشمها رو تحمل کنم و حرفی نزنم.
نگاهی تند، حوالهش کردم و گفتم:
- من خواب بودم... .
یه ثانیه ساکت موندم، سؤالی تو ذهنم اومده بود که فقط اون جوابش رو میداد. ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی مشکوک حوالهش کردم، با لحنی مشکوک ادامه دادم:
- ببینم؟ شما از کجا فهمیدید که بابا، مامان رو کتک زده و اون مامان رو کشته؟
خیلی آروم نفس عمیقی کشید و با لحنی آرومتر گفت:
- فکر میکردم زودتر از اینها بپرسید! دو واحد کناریتون، صدای جیغهای خانوم رفیعی رو میشنون و سعی میکنن که داخل بیان. یکیشون زنگ میزنه به پلیس و ما سر میرسیم. وقتی رسیدیم؛ متأسفانه خانوم رفیعی مُرده بودن.
کپ کردم، به معنای واقعی کپ کردم!
چرا من چیزی نشنیدم؟ چرا من جیغهای مامان رو نشنیدم؟ من خوابم سنگین بود و تا وقتی که صدای یه چیزی که خیلی بلند باشه رو نشنوم بیدار نمیشم. بعنی صدای آژیر پلیس از جیغ مامان بلندتر بود؟
- خانوم سایه؟
با صداش، رشتهی افکارم پاره شد. چرا من رو «سایه» صدا کرد؟ پوزخندی به سؤالم زدم. من فامیلم عوض میشه و اون نمیدونه فامیل جدیدم چیه؛ بهخاطر همین «سایه» صدام کرد.
نگاهی به اون که وایساده بود کردم. چرا نمیشینه؟ به دور و اطراف نگاه کردم که دیدم صندلیای نیست.
بوی بیمارستان هنوز حالم رو به هم میزد.
به چشمای آشناش خیره شدم و زمزمه کردم:
_ بله؟
یه نگاه به لباساش انداختم. قبل از اینکه ییهوش بشم، لباساش، لباس فرمش بود؛ اما حالا یه تیشرت و شلوار لی پوشیده بود. رنگ تیره تیشرتش رو دوست داشتم! رنگ تیرهش مثل روزای تیره ی من بود.
- کار و یا سؤالی ندارین؟
پوزخندی زدم. مثلاً اون قرار بود از من بازجویی کنه؛ اما من برعکسش کردم و از اون بازجویی کردم. زیر ل*ب «نه» ای گفتم و منتظر شدم تا اون بره.
چشماش آشنا بود، آشنایی که از آشنا هم آشناتر بود. این چشمها رو کجا دیدم؟ چشمهام رو بستم تا چیزی به یاد بیارم و کمکم تصاویری توی ذهنم اومد.
چشمام ناخودآگاه باز شد. بغضم شکنندهتر شد. اون؟ چشمهای اون، شبیه چشمهای... .
نه،نه تشابه رنگه! چهرههاشون شبیه هم نیست. تازه اون عمران خونده؛ امکان نداره پلیس بشه.
پس این کیه؟ زیر ل*ب «به من چه» ای گفتم و چشمام رو بستم. اصلاً به منچه که اون چشماش این رنگیه، صدها نفر هستن که چشماشون این رنگیه؛ اما این سیاه و دورش قهوهای روشن بود. ببینم؟ اصلاً من کی وقت کردم اینقدر به چشماش نگاه کنم؟
فکرم رو منحرف کردم و به سمت مامان بردم، مامانی که حالا توی سردخونهست. واقعاً مُرد؟ به همین آسونی؟ به یه چشم به هم زدن، به همین زودی رفت! به همین زودی من آزاد شدم؟
خاله پروانه میگفت: « آدمها مثل، مَثلِ بادکنکاند. خیلی زود میترکن و نابود میشن؛ فقط یکی قویتره و یکی ضعیفتر، یکی دیرتر و یکی زودتر میره.» آره، حرفش درست بود! ما رفتنی هستیم به یه چشم به هم زدن میریم.
اشکام از گوشهی چشمم سُر میخوردن. مرگ، چه چیزه طبیعیه! همه میمیرن. نمُردن یه چیز غیرعادیه. دیگه واقعاً حس میکنم همه چیز داره تموم میشه، زندگی من رو به اتمامه.
[/THANKS]
شوک! چه شوکه شدنی؟ من چرا بیمارستانم؟ چرا نمیتونم حرفی بزنم؟ بدنم رو تکون بدم؟ چرا؟
محکم چشمام رو بستم، تا شاید چیزی یادم بیاد. باید آروم باشم.
کمکم توی گذشته غرق شدم.
برگشتن از سرکار، اشتباه گرفتن مامان، دعوا با بابا، صبحش رفتن به شرکت، نازنین که میخواست یه چیزی بگه، اساماسی که یادم رفت بخونم، برخوردم با یکی که درست چهرهش رو نگاه نکردم، تلفن غزال، چراغ قرمز، رسیدن به خونه، درد و دلم با ماه، روز جمعه و رفتن سر مزار مهتا، برگشتنام، دوش گرفتنم، خوابیدنم، با صدای آژیر پلیس بیدار شدنم، سوتیم جلوی اون دو پلیس جوون، حرفای پلیس آشنا! مُردن مامان!
مامان؟ مامان مُرده؟ بهخاطر کتکهای بابا مُرده؟ همون کتکهایی که یه روز من میخوردم و آخ نمیکردم، تا مبادا مهتا اینا رو ناراحت کنم؟ همون کتکها نصیب مامان شده؟ اون قدر دردناک بوده که از شدت درد مُرده؟ کتک زدن؟ آخه با کتک زدن چی درست میشه؟ با زخم و زیلی کردن یکی چی درست میشه؟ عقدهی آدم خالی میشه؟ نه، بدتر میشه؛ شاید اون موقع حس کنی که عقدهت خالی شده؛ اما بعدش خیلی بد و بدتر سرت میاد، عقدهایتر میشی.
اشکهام راه خودش رو پیدا کرد و راه افتاد. کمکم گونههام خیس شد.
یه حس سردگمیای داشتم، برای اینکه کسی که برام زحمت کشیده حالا مُرده، غمگین بودم. برای اینکه کسی که اون رو کشته بابام، یا راحتتر بگم شوهر مادرخوندم بوده؛ عصبی بودم. برای اینکه اون میره زندان خوشحال بودم، خوشحال برای آزادی، غمگین برای مرگ! عصبی برای قتل.
- خانوم رفیعی؟
با صداش به خودم اومدم و به اون نگاه کردم. بازم چشمای آشنا، این چشمها چرا آشنان؟
ابروهام رو توی هم کشیدم و به اون نگاه کردم.
خشک و سرد گفت:
- تسلیت میگم.
پوزخندی کنج ل*بم جا خوش کرد. این برای من اخمآلود بازی در میاره؟
اخمم رو پررنگ تر کردم، مغزم فرمان میداد، که مثل خودش رفتار کنم؛ اما دلم میگفت بشینم زار بزنم. از حرفی که دلم میگفت خندم اومد؛ جلوی یه همچین کسی بشینم زار بزنم؟
خشکتر از خودش گفتم:
- تسلیت شما به هیچ دردی نمیخوره!
چشماش درشت شده بود، پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- چه کسی این رسم رو برپا کرده؟ آخه ابراز تأسف یا تسلیت گفتن یکی، به درد کدوم د*اغدیدهای میخوره؟ با تسلیت گفتن، مُرده زنده میشه؟
اخمهاش توی هم رفت، ادامه دادم:
- در هر صورت، ممنون!
سری تکون داد و من به اون نگاه کردم. انگار میخواست به چیزی بگه؛ اما مردد بود.
بالآخره به حرف اومد و گفت:
- راستش، پدرخوندتون میره زندان و شما سرپرستیتون.... .
با اسمش، اخمام توی هم رفت.باورش سخت بود که، مامان مُرده؛ اما باید این آقا پلیس رو از این فکرها در بیارم، برای همین وسط حرفش پریدم.
- ببینید جناب؟ میدونم اون سرپرستم نمیشه! من خیلی راحت این چیزا رو میفهمم. 24 سالمه و خوب از قانون و این چیزها حالیم میشه. سرپرستی نخواهم داشت و تو خونهی خودم زندگی میکنم. فامیل خودم رو هم پس میگیرم؛ پس فکر نکنید که بدون اون دو تا برام سخت میگذره که در اشتباهین!
بدون واکنش، فقط نگاهم میکرد. نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- حالا هم اگه، چیزه دیگهای نمیخواید بگید، بیرون برید.
خیلی شیک و مؤدبانه بیرونش کردم. تحمل اون چشمای آشنا خیلی سخت بود.
- میخوام ازتون بازجویی کنم.
یک پوف کشدار کشیدم، آخه من چجور تحمل میکردم؟ سخت بود بتونم این چشمها رو تحمل کنم و حرفی نزنم.
نگاهی تند، حوالهش کردم و گفتم:
- من خواب بودم... .
یه ثانیه ساکت موندم، سؤالی تو ذهنم اومده بود که فقط اون جوابش رو میداد. ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی مشکوک حوالهش کردم، با لحنی مشکوک ادامه دادم:
- ببینم؟ شما از کجا فهمیدید که بابا، مامان رو کتک زده و اون مامان رو کشته؟
خیلی آروم نفس عمیقی کشید و با لحنی آرومتر گفت:
- فکر میکردم زودتر از اینها بپرسید! دو واحد کناریتون، صدای جیغهای خانوم رفیعی رو میشنون و سعی میکنن که داخل بیان. یکیشون زنگ میزنه به پلیس و ما سر میرسیم. وقتی رسیدیم؛ متأسفانه خانوم رفیعی مُرده بودن.
کپ کردم، به معنای واقعی کپ کردم!
چرا من چیزی نشنیدم؟ چرا من جیغهای مامان رو نشنیدم؟ من خوابم سنگین بود و تا وقتی که صدای یه چیزی که خیلی بلند باشه رو نشنوم بیدار نمیشم. بعنی صدای آژیر پلیس از جیغ مامان بلندتر بود؟
- خانوم سایه؟
با صداش، رشتهی افکارم پاره شد. چرا من رو «سایه» صدا کرد؟ پوزخندی به سؤالم زدم. من فامیلم عوض میشه و اون نمیدونه فامیل جدیدم چیه؛ بهخاطر همین «سایه» صدام کرد.
نگاهی به اون که وایساده بود کردم. چرا نمیشینه؟ به دور و اطراف نگاه کردم که دیدم صندلیای نیست.
بوی بیمارستان هنوز حالم رو به هم میزد.
به چشمای آشناش خیره شدم و زمزمه کردم:
_ بله؟
یه نگاه به لباساش انداختم. قبل از اینکه ییهوش بشم، لباساش، لباس فرمش بود؛ اما حالا یه تیشرت و شلوار لی پوشیده بود. رنگ تیره تیشرتش رو دوست داشتم! رنگ تیرهش مثل روزای تیره ی من بود.
- کار و یا سؤالی ندارین؟
پوزخندی زدم. مثلاً اون قرار بود از من بازجویی کنه؛ اما من برعکسش کردم و از اون بازجویی کردم. زیر ل*ب «نه» ای گفتم و منتظر شدم تا اون بره.
چشماش آشنا بود، آشنایی که از آشنا هم آشناتر بود. این چشمها رو کجا دیدم؟ چشمهام رو بستم تا چیزی به یاد بیارم و کمکم تصاویری توی ذهنم اومد.
چشمام ناخودآگاه باز شد. بغضم شکنندهتر شد. اون؟ چشمهای اون، شبیه چشمهای... .
نه،نه تشابه رنگه! چهرههاشون شبیه هم نیست. تازه اون عمران خونده؛ امکان نداره پلیس بشه.
پس این کیه؟ زیر ل*ب «به من چه» ای گفتم و چشمام رو بستم. اصلاً به منچه که اون چشماش این رنگیه، صدها نفر هستن که چشماشون این رنگیه؛ اما این سیاه و دورش قهوهای روشن بود. ببینم؟ اصلاً من کی وقت کردم اینقدر به چشماش نگاه کنم؟
فکرم رو منحرف کردم و به سمت مامان بردم، مامانی که حالا توی سردخونهست. واقعاً مُرد؟ به همین آسونی؟ به یه چشم به هم زدن، به همین زودی رفت! به همین زودی من آزاد شدم؟
خاله پروانه میگفت: « آدمها مثل، مَثلِ بادکنکاند. خیلی زود میترکن و نابود میشن؛ فقط یکی قویتره و یکی ضعیفتر، یکی دیرتر و یکی زودتر میره.» آره، حرفش درست بود! ما رفتنی هستیم به یه چشم به هم زدن میریم.
اشکام از گوشهی چشمم سُر میخوردن. مرگ، چه چیزه طبیعیه! همه میمیرن. نمُردن یه چیز غیرعادیه. دیگه واقعاً حس میکنم همه چیز داره تموم میشه، زندگی من رو به اتمامه.
[/THANKS]
آخرین ویرایش توسط مدیر: