کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نفهمیدم کِی خوابم برد؛ اما صبح که بیدار شدم فهمیدم جمعه‌ست. رفتم سر مزار مهتا، از اتفاق جدید گفتم و کلی درد و دل کردم. از تصمیم‌م گفتم و صدایی نشنیدم. می‌دونستم مخالف بود؛ اما شاید این یه قسمت برام مهم نبود. من تصمیمم رو گرفته بودم. یه نقشه‌ی شیک کشیده بودم که، با یه تیر دو نشون میزد؛ اما باید صبر می‌کردم. روز جمعه هم گذشت و شنبه شد.
مانتوی سفیدم رو از کمدم بیرون کشیدم و شلوار جین آبی‌نفتی‌م رو پوشیدم. یه تاپ سفید یقه‌باز، پوشیده بودم. مانتوم رو، روی تاپ انداختم و دکمه‌های طلایی رنگش رو بستم. موهام رو تیغ‌ماهی بافتم و یه رژ ل*بِ کرمی رنگ زدم. کرم ضدآفتا‌بم رو هم زدم و شال سیاهم رو، روی موهام انداختم. دیگه به رنگ سیاه عادت کرده بودم. شده بود، عضوی از زندگیم. کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم، از پذیرایی گذشتم و وارد اون راهروی کوچیک شدم. یکی از کتونی‌هام رو برداشتم و پوشیدم. کتونی سفیدرنگی که با، پای سفیدم هم‌خونی جالبی داشت. کیفم رو محکم به خودم فشردم و از خونه خارج شدم. سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو زدم. بعد از کمی منتظر موندن، در آسانسور باز شد. مثله مرغی که از قفس آزاد شده باشه، از آسانسور بیرون اومدم و، یه راست به‌سمت ماشین رفتم. سوارش شدم و روشنش کردم. هوا سوز سردی داشت، به‌همین دلیل بخاری رو روشن کردم.
بالآخره به، شرکت رسیدم. قلبم می‌کوبید. این چند روز، هیجانش زیاد شده بود و محکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌م می‌کوبید. با دیدن تابلوی همیشگی «شرکت آرامیس» پوزخندی زدم. دیگه نقشه‌م شروع می‌شد. وارد ساختمون نشدم و یه گوشه بین ساختمون‌ها ماشین رو پارک کردم. دلم نمی‌خواست کسی بفهمه برمی‌گردم. کیفم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیداه شدم. درش رو محکم بهم کوبیدم که، کسایی که دور و اطراف بودن یه نگاه پُر از تأسف به من انداختن و من هم فقط یه پوزخند صدادار زدم. نگاهی به خیابون که بیست،سی متر با من فاصله داشت انداختم و پوزخندم رو پررنگ‌تر کردم. به هر چی که می‌دیدم پوزخند می‌زدم. شاید دیوونگی بود؛ اما آبتین نامزدی کرده بود. باید شکستش می‌دادم. به ساختمون رسیدم و واردش شدم. بی توجه به اطراف، به‌سمت آسانسور رفتم و واردش شدم. صدای آهنگش مثله همیشه رو اعصابم یورتمه می رفت؛ اما تصمیم گرفتم اهمیت ندم. دستم رو، روی عدد «31» فشار دادم و بعد از دوثانیه از اون دکمه جدا کردم. سرد بود، مثل همیشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بالآخره، به طبقه‌ی سی و یک رسیدم. در آسانسور باز شد و من بیرون اومدم.‌ نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت شرکت قدم برداشتم. قسمتی از موهای سیاهم که، روی چشمم بود رو با دستم کنار زدم و پوزخندی زدم. مرگ من، نزدیک بود؛ اما مرگ اون‌ نزدیک‌تر. برگشتنِ من، جنگیدن من و شکستن من، نابودی اون بود. وارد شرکت شدم و به نازنین که پشت میز نشسته بود و مشغول حرف زدن با تلفن بود چشم دوختم. با صندلی چرخ میزد. چرخش بعدیش مساوی با دیدن من بود. چرخید و من رو دید‌. با دیدن من وا رفت. یکه خورد؛ اما من ریلکس بودم. به‌سمتش رفتم و به چشم‌هاش نگاه کردم. تعجب جاش رو به خشم داد و طلبکار من رو نگاه می‌کرد.
- آقای قائمی‌فر، داخل‌اند؟!
از روی صندلی بلند شد و به من نگاه کرد. خشم و خشم. از من متنفر بود؛ اما من نمی‌دونستم برای چی‌.
- چرا برگشتی؟
گوشه‌ی ل*بم به بالا هدایت شد. خودم رو به سمت میز خم کردم. روبه روی هم بودیم. اون با خشم و من با تمسخر! حالِ این رو هم میگیرم.
- جواب من!
محکم می‌گفتم و محکم له می‌کردم. با خشم می‌کُشتم و با رذلی بی‌خیال می شدم.
روی صندلی نشست و آروم زمزمه کرد:
- کدومشون؟ اگه منظورت آقای قائمی‌فر بزرگِ، هستن. آقا آبتین هم هستن.
از کِی تا‌ حالا «آقا آبتین» صداش می‌کنه؟
بی‌حرف وارد اتاق عمو محمد شدم. درِ شیشه‌ای رو بستم و به اون که پشت اون میز بزرگ نشسته بود، چشم دوختم. من رو که دید، برای یه لحظه جا خورد؛ اما خونسردیش رو حفظ کرد. لبخند نمایشی‌ای زد و گفت:
- سلام عموجان! خوبی؟
روی یکی از اون دو صندلی قهوه‌ای نشستم و نگاهی به دکور اتاق انداختم. عوض شده بود، همه‌چیز قهوه‌ای رنگ شده بود؛ جزء چند چیز!
- مرسی عمو... این‌جا چه عوض شده.
به مردمک چشم‌هاش نگاه کردم و ادامه دادم:
- سلیقه‌ی آبتینه!
با سوز این رو گفتم. خودم دلم به‌حال خودم سوخت، دیگه چه برسه به عموی مهربون و دلسوز! حالم ترحم‌انگیز بود؛ برای همین ادامه ندادم.
سرش رو پایین انداخت و «متأسفم»ای گفت. حرفش رو نادیده گرفتم. برای چی متأسفه؟
- راستش، من یه راست میرم سرِ اصل مطلب.
با حرفم، سرش رو بالا اورد و به من خیره شد. ادامه دادم:
- برمی‌گردم به شرکت‌.‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
تک سرفه‌ای کرد و به چشم‌هام خیره شد. برمی‌گشتم تا اون‌ها رو با خاک یک‌سان کنم.
- برمی‌گردی؟
سرم رو کج کردم و لبخند مزخرفی زدم. لازم بود برگردم.
- آره.
دست‌هاش رو بهم گره زد و لبخند پررنگی تحویلم داد. با برگشتن من، همه‌چیز عوض می‌شد. نه تنها به این‌جا بلکه باید به هرجایی که قبلاً بودم برمی‌گشتم.
- خوش برگشتی. اتاقت همون اتاقِ قبل.
لبخندم رو پررنگ کردم و از روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ بلند شدم.
- مرسی عمو محمد.
و به‌سمت در حرکت کردم. تصمیمم رو گرفتم راه برگشتی نیست. آبتین نامزد کرد و من خورد شدم. واقعاً راه برگشتی نبود. از اتاق خارج شدم و به‌سمت اتاق خودم رفتم. وارد اتاق شدم و سریع در، رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست قطره‌های ریز اشک رو پاک کردم. ناراحت بودم؛ اما نباید نشون می‌دادم. به‌سمت میز سفید رنگ رفتم و روی صندلی سیاه‌رنگ نشستم. کامپیوترم رو، روشن کردم. با روشن کردنش، سراغ ایمیل‌هام رفتم. یه طرح جدید داشتم. پوفی کشیدم و مشغول کشیدن نقشه شدم؛ اما یه چیز حواسم رو پرت می‌کرد. آبتین بود که فکرم رو درگیر کرده بود و دنیام رو، بهم زده بود. تصمیمم خودخواهانه بود؛ اما شاید این آرومم می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
- این بازی، فقط با خنک شدن دلِ من تموم میشه. به هر قیمتی که شده، نمی‌ذارم. اگه شده جونمم میدم. مهم اینه که، بتونم خالی بشم. لعنت به باده و سایه‌!
سریع چشم‌هام رو بستم تا اشک‌هام نریزه؛ اما ریخت. من شانسم رو از دست دادم. دیگه هرروز باید می‌دیدمش. باید عذاب می‌کشیدم تا اون رو عذاب می‌دادم.
چشم‌هام رو باز کردم. باز مشغول کشیدن نقشه شدم. بعد از دوساعت بالآخره خوب در اومد. لبخندی از روی رضایت زدم و یه گوشه گذاشتمش. به بدنم کش و قوسی دادم. توی همون حالت بودم که، در باز شد و قامت یکی توی چهارجوب در نمایان شد. چشم‌هاش با دیدن حالت من گشاد شد و لبخند محوی روی ل*ب‌هاش نشست. من نمی‌دونستم چی‌کار کنم. گیج شده بودم و مات توی همون حالت ایستاده بودم.‌
وارد اتاق شد و در رو بست. با صدای در، به خودم اومدم و سریع روی صندلی نشستم. صورتم از شرم سرخ شده بود و نمی‌دونستم چی بگم تا اوضاع درست بشه. به‌سمت میزم اومد و روبه‌روم قرار گرفت. سرم رو بالا نگرفتم تا بهش نگاه کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- هنوز هم مثل قبلی.
با حرفش، تموم چیزهایی که گفته بودم و قول داده بودم، یادم اومد. نباید خودم رو می‌باختم. اون نامزد کرده بود. سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌های اعتیادآورش نگاه کردم.
- نه! نیستم. عوض شدم، این تویی که فکر می‌کنی مثل قبلم. تویی که فکر می‌کنی دوستت دارم، در صورتی که... .
مکث کوتاهی کردم و به مردمک چشم‌هاش نگاه کردم. ادامه دادم:
- اصلاً دوستت ندارم.
پوزخندی روی ل*ب‌هاش نشوند و نگاهی به چهره‌م انداخت.
- دوستم داری!
عصبی از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
- ندارم!
سرش رو به‌سمتم خم کرد و زمزمه کرد:
- داری!
عصبی از این حرف‌هاش مشتی به میز زدم و فریاد کشیدم:
- دِ میگم دوستت ندارم.
مچ دستم رو گرفت و نگاهی بهش انداخت. می‌سوخت؛ اما برام مهم نبود. خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که، محکم‌تر گرفت.
- نه! عوض شدی؛ اما نتونستی یه چیز رو عوض کنی. هنوز اون خوی وحشیت رو داری. وقتی عصبی میشی کنترلت رو از دست میدی باده.
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- دستم رو ول کن تا جیغ نزدم.
تک خنده‌ای کرد و به چشم‌هام نگاه کرد. دستش شل شد؛ اما دستم رو رها نکرد.
- ببینم! تو اصلاً می‌دونی جیغ زدن چیه؟ نکنه می‌خوای بگی «جـیغ» اما کشیده‌تر! من رو تهدید نکن. خوب می‌شناسمت.
دستم رو از دستش کشیدم و میز رو دور زدم. روبه‌روش ایستادم و تک‌خنده‌ای کردم.
- برو تا با تی‌پا پرتت نکردم بیرون.
داشتم بلف می‌زدم. نمی‌تونستم از پسش بر بیام. هرچقدر هم ورزش کرده باشم؛ اون بیشتر ورزش کرده بود. هیچ‌وقت زورم بهش نمی‌رسید. دربرابرش یه جوجه بودم.
- حال و حوصله‌ی بحث کردن با تو رو ندارم. فقط اومدم بگم« خوبه که جا نزدی و ترسو نشدی! »
به ساعت دیواری اتاقم خیره شدم و سعی کردم نیم نگاهی به اون نکنم. هر لحظه ممکن بود یه سیلی توی گوشش بخوابونم.
- برو بیرون!
صدای خنده‌اش به گوشم خورد؛ اما بهش نگاه نکردم‌. عصبی بودم. یعنی اون موقع جا زدم؟ من اهل جا زدن نبودم. برگشته بودم. نمی‌تونستم بشینم و چیزی نگم. نمی‌تونستم برم عروسی‌شون و خوش و خرم باشم. برقصم و بخندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
صدای در من رو به خودم آورد. پسره‌ی دیوونه. دیوونه بود، خیلی هم دیوونه بود. کسی بود که، توی روز عقدش، ول کرد رفت. همچین آدمی دیوونه بود. حالا برگشته و نامزد کرده؛ اما به من هم نزدیک میشه. این کارش چه معنی‌ای داره؟
عصبی رفتم و روی صندلی نشستم. من عصبی بودم؛ اما با این‌کارهاش مردد می‌شدم. ممکن بود حرف قلبم رو گوش بدم؛ اما نه! باید به راهم ادامه بدم. فقط یکی می‌تونه من رو از آبتین نجات بده. «آرشام» هروقت که به فکر اونم، نمی‌دونم زمان چه‌جوری سپری میشه. یادم میره آبتینی هم هست. عجیب بود! این اثرات، مثل خودش عجیب ‌ و پیچیده بود. چشم‌هاش درست شبیه آبتین پیچیده بود؛ اما آبتین فقط چشم‌هاش پیچیده بود؛ ولی آرشام شخصیتش هم پیچیده بود. پیچیده‌تر از هر کسی که دور و اطرافم دیدم. هنوز نتونسته بودم شخصیتش رو کشف کنم. موبایلم رو برداشتم و شماره‌ی خاله دیبا رو گرفتم. به سرم زده بود بدونم این آرشام چه‌جوریه. تو هر شرایط چه واکنشی انجام میده. چی‌کار می‌کنه. نمیدونم چرا؛ اما در برابر اون باده می‌شدم. احساس می‌کردم برگشتم. با صدای «جانم» خاله دیبا به خودم اومدم. لبخندی زدم و جواب دادم:
- سلام خاله جون! خوبید؟
انگار یادم رفته بود که اون شب چی بهش گفتم. «نامزدی نامزد سابقم مبارک» با به یاد آوردن اون حرفم، ل*بم رو گزیدم و «لعنتی» ای گفتم.
- سلام عزیزدلم، خوبم جانم، تو خوبی؟
تکیه‌م رو به صندلی دادم و گفتم:
- منم خوبم. میگم ‌‌... من راجع به این پسرتون که پلیس بود... اسمش چی بود؟ آهان «آرشام» راجع به این کنجکاوم.
اسمش رو می‌دونستم؛ ولی برای این‌که لو ندم این رو گفتم. ادامه دادم:
- آخه چرا من ندیدمش؟ متأهله؟ نامزد داره؟ ماشین داره؟ خونه داره؟ تحصیلاتش... .
سریع به خودم اومدم و کف دستم رو محکم به پیشونی‌م کوبیدم. سوتی از این بالاتر نداشتم. واقعاً انگار باده شده بودم. صدای خنده‌ی خاله، گونه‌هام رو سرخ کرد.
- دختر، نکنه می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟ این همه سؤال؟
ل*بم رو گزیدم و چیزی نگفتم.
- نه عزیزم، این از اون‌هاست که تن به ازدواج نمیده؛ البته فکر کنم یکی تو گلوش گیر کرده. پلیسه و ماشین هم داره. خونه هم باید بگم داشت؛ اما با غرغرهای من فروختش‌. سایه! می‌ترسیدم از خونه بره.
نه تنها جواب سؤالام رو نگرفتم، بلکه بیشتر کنجکاو شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
یعنی کی تو‌ گلوش گیر کرده؟ بلده عاشق هم بشه؟ کی رو دوست داره؟ چرا بزنه از خونه بره بیرون؟
- جالبه. چرا من ندیدمش؟
- نمی‌دونم والا، یا همه‌اش مأموریت داشت یا... مریض بود.
پس ازم متنفر بود! اما چرا؟ چرا الان ازم متنفر نیست؟ «اتفاقات رو باور نکن» به یاد این حرفش که افتادم، ابروهام رو، توی هم کشیدم. چرا؟
یکم دیگه با هم حرف زدیم و بعد من تماس رو قطع کردم. همه‌ی فکرم رو، آرشام مشغول کرده بود. این پسر کیه؟ معما! خسته شدم از این معماها و شوک‌ها. پوفی کشیدم و نگاهی به، ساعت کردم. نیم‌ساعت از تعطیل شدن شرکت گذشته بود. واقعاً فکرم رو درگیر کرده بود. کیفم رو از روی میز برداشتم و‌ شالم رو درست کردم. از اتاقم خارج شدم و از اون سالن بزرگ گذشتم. وارد آسانسور شدم و دکمه‌ی هم‌کف رو زدم. آرشام کی بود؟!

به خونه که رسیدم اول از همه، یه دوش گرفتم و بعدش با موهای خیس و یه تاپ و شلوارک ستِ بنفش، به آشپزخونه رفتم. آشپزیم بد نبود. مواد ماکارونی رو برداشتم و مشغول درست کردنش شدم. بعد از گذشت یک‌ساعت، ماکارونی‌م درست شد. اشتهایی نداشتم؛ اما برای این‌که، جسمم ضعیف نباشه مجبور شدم چند لقمه بخورم. بعد از خوردنم، ظرف‌ها رو شستم و به سمت پذیرایی رفتم. تی‌وی رو، روشن کردم و با همون موهای خیس روی کاناپه دراز کشیدم. یه فیلم ترسناک نشون می‌داد. زیاد به اسمش توجه نکردم و فقط به فیلم نگاه می‌کردم. راجع‌به یه موجود وحشتناک بود که اسمش رو نمی‌دونستم. اون موجوده پنج‌تا سر داشت. قیافه‌اش حال بهم‌زن‌ترین قیافه بود. اون چشم‌های زشت و ترسناکش بدجور آدم رو می‌ترسوند. اومد یکی رو بکشه که سریع کنترل رو برداشتم و کانال رو عوض کردم. این فیلم‌های ترسناک به من ترسو نیومده. این شبکه، یه فیلم عاشقانه نشون می‌داد. مشغول دیدن این فیلم شدم؛ اما چند ثانیه نگذشت که فهمیدم زیاد مناسب من نیست. هم چندش بود و هم ب*وسه‌هاش زیاد بود. از این لوس بازی‌ها خوشم نمیومد. عصبی از این‌که فیلم دیدن به من نمیاد، شبکه‌ی ورزش رو گرفتم و به صفحه‌ی تی‌وی زل زدم. اصلاً نمی‌فهمیدم که تلویزیون چی میگه! تو افکار خودم غوطه‌ور بودم. نمی‌دونستم تکلیفم چیه! آبتین رو دوست دارم با نه؟!تاحالا این‌قدر گیج نبودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
پوفی کشیدم و تی‌وی رو خاموش کردم. زندگیِ من، شبیه زندگی بقیه نبود، پر هیجان و البته غمگین. یه تراژدی واقعی! اون‌قدر درد کشیده بودم که، این‌ها برام هیچ بود! می‌تونستم برنده این بازی باشم. فقط نباید شکست می‌خوردم. برنده شدن من، الویت زندگیم بود. وقتی من توی این دنیا مهمونم لازم نیست که دل ببندم؛ اما من دیر فهمیدم که مهمونم! دل بستم و نتیجه‌ش هم این شد. آدم‌های این زندگی خیلی پست‌فطرتن! من، برای خودم می‌جنگم. مصوب هر اتفاق بدِ زندگیم هر کی که بوده، اون رو به خاک سیاه می‌نشونم. همون‌طور که من روی خاک سیاه نشستم. همون‌طور که من، توی روز عقدم عزادار شدم، اون‌ها رو هم عزادار می‌کنم. به گریه می‌ندازمشون. قطره‌ای اشک از چشم‌هام چکید. هیچ‌وقت نباید شکست رو قبول کنم! هیچ‌وقت.
از روی کاناپه بلند شدم و وارد اتاقم شدم. باید یه راهی پیدا کنم برای شکست دادنشون و انجام نقشه! باید یه کاری کنم؛ اما چی‌کار؟! من باید آبتین رو شکست بدم؛ اما با چی؟ چطور می‌تونه زمین بخوره؟ آبتین! چطور می‌تونه؟ نمی‌تونم از پشت خنجر بزنم؛ اما می‌تونم کلا خنجر به دست نگیرم. می‌تونم با یه کار، کارش رو لق کنم. باید بتونم! چه‌جور؟
روی صندلی اتاقم نشستم و به پنجره زل زدم. با دیدن هوای بیرون پوزخندی روی ل*بم نشست. بی‌اختیار مشغول مرور خاطرات شدم.
***
وقتی گفت قهوه‌ای مایل به سیاه، یه حسی سراسر بدنم رو گرفت نمی‌دونستم چی بود! فقط فکر می‌کردم متفاوته. اون روز با شوخی و خنده گذشت. خیلی با هم صمیمی شدیم. زود با هر دوشون اخت شدم و خوب با هم کنار میومدیم؛ اما توی اون روز نگاهم روی آبتین می‌چرخید. کنترل چشم‌هام رو نداشتم! هی به اون نگاه می‌کردم. شاید واقعاً عشق در نگاه اول بود! شاید واقعا من با یه نگاه عاشقش شدم. دلم رو لرزوند. من رو عاشق کرد. روزها می‌گذشت و من درگیر کنکورم بودم؛ اما اون چشم‌ها رهام نمی‌کردن. فکر و ذکرم اون بود. دیگه حتی ک*بودی‌های بدنم هم مهم نبود. فقط به اون دو تیله‌ی متفاوت فکر می‌کردم. عاشق بودم! آدم عاشق کور می‌شد! یه ماه گذشت و من فقط به اون فکر می‌کردم. دنیام شده بود آبتین! به پیشنهاد مهتا، قرار شد جمعه‌ها بریم بیرون. مهتا با کلی التماس بابا رو راضی کرد. نمی‌دونستم آبتین هم هست! نمی‌دونستم؛ اما وقتی دیدمش حالم خ*را*ب شد. دلم بد لرزید. عاشقش شده بودم؛ کم نبود! با کلی خجالت بهش سلام کردم؛ اما کم‌کم خجالتم آب شد. اون روز خیلی خوش گذشت! هر جمعه با هم بودیم تا اینکه یه جمعه‌ی نحس شاید هم خوش‌اقبال دلم طاقت نیاورد، می‌خواستم بگم؛ اما تنها کسی که از حسم می‌دونست مهتا بود. اون جلوم رو گرفت. اون موقع نمی‌دونستم برای چی! اما وقتی رفتم خونه فهمیدم یه خواستگار دارم. وقتی فهمیدم کیه، شوکه شدم. آبتین بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
کلی سؤال توی ذهنم بود. آخه چرا؟ یعنی دوستم داشت؟ یعنی حسش حس من بود؟! سریع وارد اتاقم شدم و در رو بستم. گریه می‌کردم، از شوق گریه می‌کردم! باورم نمی‌شد. دوستم داشت. داشتم واقعاً می‌مُردم. اسپری‌م رو برداشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم. حالم خوب شد؛ اما دلم بی‌تاب بود. واقعاً اون قرار بود بیاد خواستگاریم؟ حسم قابل توصیف نبود. هیجان و ترس! شوق و ذوق و عشق! همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. زود نامزدی کردیم. قرار شد سه‌ماه بعدش عقد کنیم. همه‌جا با هم بودیم. خوش‌حال بودم، شاید اون روزها بهترین روزهام بود! گذشت و گذشت. روز عقدم رسید. با مهتا رفتیم آرایشگاه. خوب یادمه که آرایشگر موهام رو شرابی رنگ کرده بود. ابروهام رو باریک‌تر کرده بود و یه رژ ل*ب قرمز روی ل*ب‌هام زده بود. رژ گونه‌م صورتی بود و گونه‌های ب*ر*جسته‌م توی چشم بود. سایه چشم کرمی رنگی زده بود و خط چشم باریکش خیلی به چشمم میومد. مژه مصنوعی‌ای که گذاشته بود، چشم‌هام رو به نمایش می‌ذاشت. آرایشگر خیلی اصرار کرد که لنز بذاره برای چشم‌هام؛ ولی نخواستم. عقدم همراه با جشن بود. لباس نباتی رنگ بلندی رو پوشیده بودم و شنل هم انداخته بودم روی خودم. مهتا با اون گیپور مشکیش می‌درخشید. موهاش رو، صاف کرده بود و بسته بود؛ اما قسمتی از جلوی موهاش رو، روی صورتش انداخته بود. یه آرایش محو کرده بود که، خیلی بهش میومد. خط چشم درشتش زیباش کرده بود و ریمیلی که زده بود مژه‌هاش رو درشت‌تر. پو*ست صورتش سفیدتر شده بود و رژ ل*ب صورتیِ ماتی به ل*ب‌های کوچولوش زده بود. لبخند زنان به سمتم اومد و زمزمه کرد:
- چه خوشگل شدی باده!
لبخند پررنگی زدم و چیزی نگفتم. استرس داشتم، یه دلشوره‌ای که دلیلش رو نمی‌فهمیدم هم داشتم. استرس داشتم از عقدمون. داشتم زن آبتین می‌شدم. بالآخره آبتین اومد؛ اما صورتش یه‌جوری بود. نمی‌فهمیدم چرا گرفته بود! مهتا، قرار شد با آویسا بیاد و من سوار ماشین آبتین شدم. آبتین هم سوار شد و درِ ماشین رو، محکم بهم کوبید. از صدای یه دفعه‌ای کوبیده شدن در از جا پریدم و نیم‌رخش نگاه کردم.
- یواش‌تر!
چیزی نگفت و فقط اخم پررنگی روی پیشونیش نشوند. با سرعت زیادی رانند‌گی می‌کرد. نمی‌دونستم دلیل این رفتارهاش چیه! فقط با اخم به اون نگاه می‌کردم. عصبی شده بودم از این‌که توی روز عقدمون بد رفتاری می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دسته‌ی در ماشینش رو‌گرفتم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- آخه چش شده؟
دنده رو عوض کرد و بلند گفت:
- نمی‌تونم!
چی؟ یعنی چی که نمی‌تونه؟! چرا نمی‌تونه؟ می‌ترسیدم از جواب سؤالم. می‌ترسیدم برای همین نپرسیدم! می‌ترسیدم که چیزی که نمی‌خوام رو بشنوم و نپرسیدم.
هیچ چیزی نگفتم چون نمی‌خواستم چیزی که نمی‌خوام رو بشنوم؛ فقط به شیشه نگاه کردم. دیگه به محضر رسیدیم. استرس گرفته بودم. از ماشین پیاده شدم و بی‌اختیار دست آبتین رو گرفتم. اون دستم رو نگرفت؛ اما دستش رو هم جدا نکرد. وارد محضر شدیم. یادم نمیاد چه‌جور و با چه استرسی روی اون میز نشستم. فقط یادمه که از من پرسیدند! محتوای پرسششون رو یادم نیست؛ اما «بله»ای که با شوق گفتم رو یادمه. از آبتین پرسیدند. نگاهش رو به من داد. به چشم‌هام نگاه کرد. منتظر «بله»ش بودم؛ اما با کلمه‌ی «نه»ش، جا خوردم. نفسم گرفت. قلبم ایستاد. گفت نه! دلم ریخت. مُردم! برای بار اول شکست خوردم. برای بار اول شکستم، برای بار صدم تلخی خون رو، توی دهنم حس کردم؛ اما این خون با دفعات قبلی فرق داشت. آبتین از روی صندلی بلند شد و رفت. نمی‌تونستم بذارم بره. باید می‌رفتم و ازش می‌پرسیدم. بی‌توجه به بقیه به دنبالش دویدم. با اون کفش‌های پاشنه بلند میفتادم؛ اما باز هم کم نمیاوردم. ماشینش اونور خیابون بود. از خیابون می‌خواستم رد کنم، بی‌توجه به ماشین‌ها خواستم برم که، صدای بوق ماشینی رو شنیدم. هول شده بودم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم که دست ظریفی به شونه‌م خورد و من رو به جلو پرت کرد. بی‌اراده «نه» ای گفتم. جیغ زدم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. خیابون پر از خون شده بود، مهتا بود که داشت جون می‌داد. چشم‌هام اشکی شده بود. به‌خاطر من جونش رو داد، به‌خاطر نمردن من، فداکاری کرد. خواهرم، دنیام، کسی که با من بود؛ داشت جلوی چشم‌هام جون می‌داد. همه‌ش هم به خاطر من. به‌خاطر 《نه》‌ای که گفت. به خاطر بی‌حواسی من. به خاطر من پست‌فطرت! به خاطر من ع*و*ضی! به خاطر من رفت. خواهرم، عزیزتر از جونم خودش رو فدا کرد. اشک‌هام می‌ریخت. دنیا رو سرم آوار شده بود. دلم می‌خواست جیغ بزنم و زدم. از ته دلم، اسمش رو صدا زدم. گفتم می‌خوام برگرده. تو اون خیابون، جیغ زدم. همراه با خاله پروانه ضجه زدم. نمی‌تونستم بذارم. آبتین رفته بود! مهتا هم، مُرد. دنیای من، توی یه روز عوض شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
اشک‌های توی صورتم رو پاک کردم و سراغ اسپری‌م رفتم. داروهای قلبم رو نمی‌خوردم؛ اما از اسپری‌م استفاده می‌کردم. دیگه امیدی نداشتم، هدفی جز شکست دادن آبتین نداشتم؛ فقط می‌خواستم اون رو شکست بدم. برای زنده موندنم، ازش استفاده می‌کردم. اگه اون، نمی‌رفت؛ من هم نمی‌رفتم بیرون و اگه من نمی‌رفتم، مهتا هم نمی‌رفت. مهتایی که جونش رو برای من داد. زمزمه‌ی آخرش رو یادمه:« اتفاقات رو باور نکن!» یه لحظه ایستادم. حرفش! چرا الان دارم می‌بینم! مهتا حرف آرشام رو زد. آرشام! باید بفهمم این‌جا چه‌خبره. سریع سراغ موبایلم رفتم و به آویسا پیام دادم:
- شماره‌ی آرشام رو برام بفرست.
باید از خودش می‌پرسیدم. باید می‌فهمیدم این‌جا چه خبره! مهتا یه چیزی می‌دونست، آرشام هم می‌دونه. چه‌خبره؟! روی تختم نشستم و سرم رو، توی دست‌هام گرفتم. واقعاً چه‌خبر بود؟ با صدای اس‌ام‌اس گوشی، به سمتش حمله کردم و اس‌ام‌اس رو باز کردم.
- برای چی می‌خوای؟
اشکم رو پاک کردم و با دست‌های لرزونم تایپ کردم:
- کارش دارم، زود بفرست.
اطراف کنارم، با من بی‌گانه بودن‌. مهتا، آرشام، آبتین. باید می‌فهمیدم چه خبره. باید جواب تموم سؤال‌های توی ذهنم رو، پیدا می‌کردم.
بالآخره، آویسا پیامک داد. شماره رو فرستاد و من سریع سیوش کردم. با دست‌هایی لرزون اسمش رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم. هر چقدر بوق خورد، باز هم جواب نداد. دیگه داشتم ناامید می‌شدم که صدای پر از جذبه‌ش توی گوشم پیچید.
- بفرمایید؟
از رسمی حرف زدنش پوزخندی زدم. از اتاقم خارج شدم و وارد پذیرایی شدم.
- آرشام!
اسمش قشنگ بود. حس خاصی نسبت به اسمش داشتم. دلم می‌خواست فقط صداش بزنم.
- سایه، تویی؟
روی کاناپه نشستم و لبخندی زدم. از این‌که اسمم رو صدا می‌کرد خوشم میومد. «ی» سایه رو، کشیده می‌گفت و همین باعث می‌شد که از اسمم خوشم بیاد.
- آره خودمم... .
نمی‌دونستم ادامه‌ی جمله‌م چی باشه، حرفی نداشتم که بگم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا