نفهمیدم کِی خوابم برد؛ اما صبح که بیدار شدم فهمیدم جمعهست. رفتم سر مزار مهتا، از اتفاق جدید گفتم و کلی درد و دل کردم. از تصمیمم گفتم و صدایی نشنیدم. میدونستم مخالف بود؛ اما شاید این یه قسمت برام مهم نبود. من تصمیمم رو گرفته بودم. یه نقشهی شیک کشیده بودم که، با یه تیر دو نشون میزد؛ اما باید صبر میکردم. روز جمعه هم گذشت و شنبه شد.
مانتوی سفیدم رو از کمدم بیرون کشیدم و شلوار جین آبینفتیم رو پوشیدم. یه تاپ سفید یقهباز، پوشیده بودم. مانتوم رو، روی تاپ انداختم و دکمههای طلایی رنگش رو بستم. موهام رو تیغماهی بافتم و یه رژ ل*بِ کرمی رنگ زدم. کرم ضدآفتابم رو هم زدم و شال سیاهم رو، روی موهام انداختم. دیگه به رنگ سیاه عادت کرده بودم. شده بود، عضوی از زندگیم. کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم، از پذیرایی گذشتم و وارد اون راهروی کوچیک شدم. یکی از کتونیهام رو برداشتم و پوشیدم. کتونی سفیدرنگی که با، پای سفیدم همخونی جالبی داشت. کیفم رو محکم به خودم فشردم و از خونه خارج شدم. سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو زدم. بعد از کمی منتظر موندن، در آسانسور باز شد. مثله مرغی که از قفس آزاد شده باشه، از آسانسور بیرون اومدم و، یه راست بهسمت ماشین رفتم. سوارش شدم و روشنش کردم. هوا سوز سردی داشت، بههمین دلیل بخاری رو روشن کردم.
بالآخره به، شرکت رسیدم. قلبم میکوبید. این چند روز، هیجانش زیاد شده بود و محکم به قفسهی س*ی*نهم میکوبید. با دیدن تابلوی همیشگی «شرکت آرامیس» پوزخندی زدم. دیگه نقشهم شروع میشد. وارد ساختمون نشدم و یه گوشه بین ساختمونها ماشین رو پارک کردم. دلم نمیخواست کسی بفهمه برمیگردم. کیفم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیداه شدم. درش رو محکم بهم کوبیدم که، کسایی که دور و اطراف بودن یه نگاه پُر از تأسف به من انداختن و من هم فقط یه پوزخند صدادار زدم. نگاهی به خیابون که بیست،سی متر با من فاصله داشت انداختم و پوزخندم رو پررنگتر کردم. به هر چی که میدیدم پوزخند میزدم. شاید دیوونگی بود؛ اما آبتین نامزدی کرده بود. باید شکستش میدادم. به ساختمون رسیدم و واردش شدم. بی توجه به اطراف، بهسمت آسانسور رفتم و واردش شدم. صدای آهنگش مثله همیشه رو اعصابم یورتمه می رفت؛ اما تصمیم گرفتم اهمیت ندم. دستم رو، روی عدد «31» فشار دادم و بعد از دوثانیه از اون دکمه جدا کردم. سرد بود، مثل همیشه.
مانتوی سفیدم رو از کمدم بیرون کشیدم و شلوار جین آبینفتیم رو پوشیدم. یه تاپ سفید یقهباز، پوشیده بودم. مانتوم رو، روی تاپ انداختم و دکمههای طلایی رنگش رو بستم. موهام رو تیغماهی بافتم و یه رژ ل*بِ کرمی رنگ زدم. کرم ضدآفتابم رو هم زدم و شال سیاهم رو، روی موهام انداختم. دیگه به رنگ سیاه عادت کرده بودم. شده بود، عضوی از زندگیم. کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم، از پذیرایی گذشتم و وارد اون راهروی کوچیک شدم. یکی از کتونیهام رو برداشتم و پوشیدم. کتونی سفیدرنگی که با، پای سفیدم همخونی جالبی داشت. کیفم رو محکم به خودم فشردم و از خونه خارج شدم. سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو زدم. بعد از کمی منتظر موندن، در آسانسور باز شد. مثله مرغی که از قفس آزاد شده باشه، از آسانسور بیرون اومدم و، یه راست بهسمت ماشین رفتم. سوارش شدم و روشنش کردم. هوا سوز سردی داشت، بههمین دلیل بخاری رو روشن کردم.
بالآخره به، شرکت رسیدم. قلبم میکوبید. این چند روز، هیجانش زیاد شده بود و محکم به قفسهی س*ی*نهم میکوبید. با دیدن تابلوی همیشگی «شرکت آرامیس» پوزخندی زدم. دیگه نقشهم شروع میشد. وارد ساختمون نشدم و یه گوشه بین ساختمونها ماشین رو پارک کردم. دلم نمیخواست کسی بفهمه برمیگردم. کیفم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیداه شدم. درش رو محکم بهم کوبیدم که، کسایی که دور و اطراف بودن یه نگاه پُر از تأسف به من انداختن و من هم فقط یه پوزخند صدادار زدم. نگاهی به خیابون که بیست،سی متر با من فاصله داشت انداختم و پوزخندم رو پررنگتر کردم. به هر چی که میدیدم پوزخند میزدم. شاید دیوونگی بود؛ اما آبتین نامزدی کرده بود. باید شکستش میدادم. به ساختمون رسیدم و واردش شدم. بی توجه به اطراف، بهسمت آسانسور رفتم و واردش شدم. صدای آهنگش مثله همیشه رو اعصابم یورتمه می رفت؛ اما تصمیم گرفتم اهمیت ندم. دستم رو، روی عدد «31» فشار دادم و بعد از دوثانیه از اون دکمه جدا کردم. سرد بود، مثل همیشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: