کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- شماره‌ی من رو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند دیگه‌ای زدم و تک سرفه‌ای کردم. صداش قشنگ بود. داشتم چرت‌و‌پرت می‌گفتم!
- سایه رو دست‌ کم نگیر پلیس!
- کاری داشتی؟
لبخندم رو خوردم و‌ جدی شدم.
- منظورت از اون‌ حرفِ آخرت چی بود؟
دلم می‌خواست همه چیز رو بگه و راحتم کنه. می‌خواستم بدونم تا بتونم قدم بردارم.
- کدوم حرف؟
پوزخندی زدم؛ مطمئن بودم می‌دونه کدوم حرفش رو میگم.
- خودت خوب می‌دونی.
و سرفه‌ای کردم؛ این سرفه‌های پی‌درپی روی مخم بودن.
- سایه! واقعاً نمی‌دونم آخرین حرف کدوم دیدارمون رو میگی.
پوفی کشیدم. ما توی اون شب دوبار دیدار داشتیم و حتی خودم هم یادم نمیاد توی کدوم دیدار گفته بود.
- گفتی که «اتفاقات رو باور نکن».
- ببین سایه، سؤالات رو جواب دادم؛ اما این یکی رو نمیگم؛ چون اگه بگم هم برای من بده و هم برای تو! فقط بدون که، نباید باور کنی.
دیگه کفری شده بودم. دنیای من، پر از معما بود. خسته بودم از این معماهای بی‌جا! از این که هر روز یه معمای دیگه به کلکسیون معماهام اضافه می‌شد کفرم در میومد. هوار کشیدم:
- دِ چرا نمی‌گید؟ مهتا هم همین رو گفت. چرا؟ بسه دیگه خسته شدم. شیطونه میگه برم اون تیغو بردارم خودم رو خلاص کنم.
صدای فریادش رعشه به تنم انداخت:
- شیطونه غلط می‌کنه با تو! بار اول و آخرت باشه صدات رو بلند می‌کنی. خشمت، نقطه ضعفته سایه.
خشمم نقطه ضعفم بود؟ به درک! دنیام سوخته بود؟ به درک!
- تو کی باشی؟ تو کی هستی؟ هان؟ چرا به من دستور می‌دی؟ ولم کن! تو اول، یه قدم توی راهی که من رفتم بذار؛ اگه پشیمون نشدی، بیا تف کن توی صورت من! پشیمون می‌شی چون درداش زیاده! اول من رو ببین بعد قضاوت کن. چرا مریضم؟ چرا؟ چرا به این حال و روز افتادم؟ همه‌ش به‌خاطر داداش جناب‌عالیه! و تو، تو که از من خوشت نمیومد، چرا نیومدی نگفتی؟ بعد از شش، هفت سال پیدات شده که چی! چرا؟ چرا دو روز نشده همو دیدیم، این‌جوری به من دستور میدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نفس‌نفس می‌زدم، عصبی بودم؛ چون حرف‌هاش من رو سوزونده بود. آخه این کیه؟ چی‌کارم می‌شه که سرم داد میزنه؟
- داری فقط از جنبه‌ی خودت به قضیه نگاه می‌کنی.
پوزخندی زدم و به در و دیوار نگاه کردم. زمزمه کردم:
- خدای من! این چی می‌گه؟
بعد، اون رو مخاطب خودم قرار دادم:
- درک نمی‌کنی.
- درک می‌کنم؛ اما تو نمی‌فهمی.
خسته شدم از این بحث الکی. واقعاً، عصبی شده بودم.
- خداحافظ.
سریع تماس رو قطع کردم و گوشی رو، روی میز سیاه‌رنگ روبه‌روم پرت کردم. سعی می‌کردم با نفس‌های عمیق خودم رو آروم کنم؛ اما نمی‌تونستم. بغض راه نفس کشیدنم رو بسته‌بود. به سمت میز که چهار وجب، باهاش فاصله داشتم خم شدم و لیوان کوچیک که محتواش آب بود رو برداشتم. دوباره خودم رو، روی کاناپه پرت کردم و یکی از دستام رو، روی لبه‌ی بالاش گذاشتم. لیوان آب، توی دستی بود که روی لبه‌ی کاناپه نبود. لیوان رو، به ل*بم نزدیک کردم و، یه نفس آب رو خوردم؛ خوردم تا بغضم خفه شه. لیوان خالی رو، روی کاناپه رها کردم و به صفحه‌ی خاموش تلویزیون زل زدم.
- چرا؟
بی‌اراده گفته بودم، همون‌طور که، بی‌اراده یه دعوا با آرشام راه انداختم. دلم گرفته‌بود. مثل‌ همه‌ی وقت‌هایی که می‌گرفت و راهی نبود! مثل‌ اون وقت‌هایی که، حمله‌ی قلبی بهم دست می‌داد، منم بهش دست می‌دادم و هم رو ب*غل می‌کردیم! چی می‌گم؟ چرا چرت و پرت می‌گم؟ دیوونه شدم؟ آره! دیوونه شدم. دیوونه‌م کردن. من رو کشتن. جالبه! می‌خوان جسدم رو هم، آتیش ب*دن. ل*ب‌هایی که، خشک بودن رو با زبونم تر کردم و خنده‌ای از ته دل زدم. برای اولین بار توی این سال‌ها خندیدم؛ اما خنده‌ای ترسناک! خنده‌ای که بعدش، اشک‌هام ریختن.
از روی کاناپه بلند شدم و از اون پذیرایی تقریبا 30 متری خارج شدم. این خونه‌ی بزرگ، برای من خوف‌ناک بود‌، ترسناک بود. من تنها زندگی می‌کردم؛ فقط کافی بود تا یه شب یه فیلم ترسناک ببینم، اون‌وقته که از ترس خودم رو خ*را*ب می‌کنم؛ اما هیچ صح*نه‌ای ترسناک‌تر از صح*نه‌ی مرگ مهتا نبود، بود؟ وارد اتاقم شدم و روی تخت بزرگم، خوابیدم. پتوی آبی آسمونی رنگ رو، روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
گاهی وقت‌ها، دلت مرگ می‌خواد؛ اما این رو هم ازت دریغ می‌کنن. دلت می‌خواد اشک بریزی؛ اما نمی‌تونی. دونه‌های اشک می‌ریزن. مرگ، حق ماست، نه؟ هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم که یه عشق بتونه این‌کارها رو هم انجام بده. فکر نمی‌کردم عشق، قاتل بشه. بچه که بودم، فکر می‌کردم یه روز عاشق یکی میشم که دوستم داشته باشه. باهم باشیم و تا آخر عمر پایبند هم باشیم؛ اما خدا به من ثابت کرد که عشق اون نیست. فکر می‌کردم عشق قشنگه؛ اما با یه روز، توی یه ساعت، همه‌چیز عوض شد. من، خواستم زندگی کنم؛ اما نشد. خیالاتم، دود شد و رفت هوا؛ اما اشک‌هام به زمبن خورد. کره‌ی زمین، بدون اون گرفته بود، حداقل برای من. من اون‌قدرها هم، فکر نمی‌کردم. توی یه خلأ بزرگ بودم و هستم.
من، دلم یه دنیا می‌خواد، بدون پلیدی! می‌شه؟ دلم یه، آسمون آفتابی می‌خواد با یه ذره عشق! دلم می‌خواد ساعت‌ها بشینم و بهش زل بزنم. بخندم و دور باشم از غم‌هام. آه! آه میکشم برای رویاهای سختم.
(چکاوک وفائی‌پور، با اندکی تغییر)
همون‌طور با چشم‌های بسته خوندم:

- دستمو گرفته برده دلم، نرفته باش نه

بیا فرض کن تمام زندگی یه دست داشتم

من با یکی بودم که بودنش عذابم بود

اما تصویر تو هر شب توی خوابم بود

نگو تقصیر منه که رفتم اتفاقم بود

چند دفعه گرفتمت؛ اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزمو لعنت کردم

نمی دونی تولدت چه حالی رو رد کردم، به خودم بد کردم

متنفرم به هرکی جز تو دل بسپارم

ولی خوب شد، این بده که هنوز بهت حس دارم

متنفرم که هر گوشه ی ذهنم از تو آدرس دارم

با دلی که تو فقط میشناسی کم طاقت بود

مدیونی فکر کنی خیلی برام راحت بود

می دونم همیشه بهتر از منِش واست بود

چند دفعه گرفتمت؛ اما بازم قطع کردم

نمیدونی چند دفعه امروزمو لعنت کردم

نمی دونی تولدت چه حالی رو رد کردم به خودم بد کردم
(به خودم بد کردم_ علی‌رضا طلیسچی)
باز هم اشک ریختم. بازم براش گریه کردم؛ چون غم‌م زیاد بود. من عاشقم! عاشق و عاشق و عاشق. چه کلمه‌ی بزرگی! من به جز اون کسی رو داشتم؟ اگه یه روز نمی دیدمش، دق می‌کردم. اون شش‌سال سخت گذشت. نمی‌تونم دروغ بگم، وقتی دیدمش، دلم می‌خواست بغلش کنم؛ اما نتونستم. من، ضعیف بودم؛ اشک که می‌ریزم، گریه که می‌کنم، ضجه که می‌زنم، می‌فهمم ضعیفم! ضعیف بودم و هستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
صبح که بیدار شدم، اول رفتم سرویس بهداشتی و بعدش آماده شدم. یه مانتوی سورمه‌ای با شلوار جذب آبی نفتی؛ شال سورمه‌ای رنگم رو روی موهای دم‌اسبی‌م انداختم. همیشه با مقنعه مشکل داشتم و هیچ‌وقت نمی‌پوشیدم. کیف آبی رنگم رو برداشتم و، یه رژ ل*ب بنفش‌رنگ به لبام زدم. از اتاقم خارج شدم؛ بی‌خیال صبحونه شدم؛ این مدت نمی‌خوردم. کتونی آبی رنگم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
سوارماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. بعد از رسیدن به‌ شرکت، پارک کردن ماشین توی پارکینگ و وارد شدن به اون اتاقک فلزی، وارد شرکت شدم.‌ بی‌توجه به صدای نازنین که اسمم رو صدا می‌زد، وارد اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم. حال و حوصله‌ی نازنین و اعصاب خوردی‌هاش رو نداشتم. هروقت می‌دیدمش، باید یه طعنه‌ای به من می‌زد! مخصوصاً حالا که، فهمیده نامزد سابق آبتین بودم. خود آبتین کله‌خ*را*ب، این رو گفته بود. امروز از دنده‌ی چپ بلند شده بودم و اعصابم خط‌خطی بود. با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم و سرم توی کار خودم بود، یه‌جورایی سگ‌محلشون کرده بودم. روی صندلی نشستم و کامپیوتر رو، روشن کردم. کیفم رو کنار کامپیوتر گذاشتم و وقتی دیدم بیکارم، روی صندلی لم دادم و به سقف زل زدم. می‌خواستم فقط یه امروز رو به چیزی فکر نکنم؛ دام می‌خواست خالی از هر چیزی باشم.
صدای تقه‌ی در، من رو به خودم آورد. سرسری از اون حالت لم‌داده خارج شدم و گلوم رو صاف کردم.
- بفرمایید.
آبتین که نبود؛ چون اون در زدن توی مرامش نبود و نیست. به کسی که وارد می‌شد زل زدم. با دیدن مانتو و شلوار ست کرمی، فهمیدم دختره. سرم رو بالا بردم و به صورتش نگاه کردم. توی صورتش اولین چیزی رو که می‌دیدم چشم‌هاش بود؛ چشم‌های سبزش قشنگ بود. تا حالا این دختر رو ندیده بودم. ابروهام بالا پریده بود.
در اتاقم رو بست و با صدای دلنشینش گفت:
- ببخشید!
چیزی نگفتم و همون‌طوری روی صندلی نشسته‌م. با قدم‌هایی تند به‌سمتم اومد و روی صندلی مقابل میزم نشست. سرش رو پایین انداخت و، ادامه داد:
- سلام... اِم... خانوم دادفر!
شالم رو درست کردم و آرنجم رو، روی میز گذاشتم. با چشم‌های درشتم به اون نگاه کردم. سرش پایین بود و دسته‌ی قهوه‌ای صندلی رو فشار می‌داد. نمی‌دونستم برای چی اومده؛ برای ملاقات؟ پس حتماً، باید نازنین یه خبری به من می‌داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
برخلاف درونم که کلاً عصبی بود؛ لبخند نمایشی‌ای زدم و زیر ل*ب، با خودم گفتم:
- اه، حالا چی‌کار کنم؟
و بعد، دوباره به چشم‌های سبزش نگاه کردم. لبخندم رو پررنگ‌تر کردم و، گفتم:
- سلام، بله؟
چندتار از موهای خرمایی‌رنگش، که روی چشم‌هاش بود رو کنار زد و لبخند لرزونی زد. از این حرکاتش، فهمیدم استرس داره؛ اما برای چی؟
- به کمکتون نیاز دارم.
ناخودآگاه ابروهام، بالا پرید. به کمک من؟ من حتی نمی‌تونم به خودم کمک کنم، دیگه چه برسه به بقیه! لبخندم رو خوردم و قیافه‌م سرد شد. هنوز سرش پایین بود و با دست‌هاش بازی می‌کرد.
- راجع‌‌به چی؟
من، این دختر رو نمی‌شناختم، کمک پیش‌کش! بالآخره، سرش رو بالا گرفت و به‌ چشم‌هام زل زد.
- راستش، مهتا نامروا... .
نفسم با شنیدن اسم مهتا، حبس شد. ادامه داد:
- رو می‌شناسید؟
معلومه که می‌شناسمش؛ اون کسی بود که به‌خاطر من جون داد. روی اون آسفالت خیابون، خون‌هاش خشک شد. چشم‌هام رو محکم بهم بستم، تا دختره نم اشک رو نبینه. با صدایی لرزون گفتم:
- آره، برای چی؟
- خب، خب راستش، من می‌خوام راجع‌به ایشون با شما مصاحبه کنم؛ چون گفتن،گفتن شما نزدیک‌ترین فرد به ایشون بودید. می‌خوام زندگی‌شون رو تبدیل به یه رمان، با ژانر اجتماعی کنم. کمکم می‌کنید؟
چشم‌های سرخم رو باز کردم و بهش زل زدم. کمک؟ زندگی مهتا؟ مصاحبه؟ از حرف‌هاش گیج شده بودم. این کیه؟ اصلاً نمی‌تونم بهش اعتماد کنم.
- ببخشید؛ ولی من حتی اسمتون رو هم نمی‌دونم و بعدش من از کجا بدونم شما می‌خواید زندگیش رو بنویسید؟
باز هم، لبخند لرزونی زد و، گفت:
- ویدا هستم، ویدا زارع‌پور. یه نویسنده که، رمان‌های زیادی رو نوشته. می‌خواید اسم کتاب ‌‌‌‌‌هام رو هم میگم (....) با ژانر اجتماعی و (...) که به تازگی نوشتم. می‌تونید سرچ کنید. کتاب هام، چاپ شده‌س.
سرم رو کج کردم و، گفتم:
- وقت ملاقات گرفتید؟
پاهاش روی زمین ضرب گرفت. با این رفتارش فهمیدم که از من می‌ترسه؛ اما من ترس داشتم؟
- از صبح این‌جا بودم. وقتی اومدید منشی صداتون زد؛ اما توجه‌ای نکردید. محبور شدم یواشکی بیام.
پس دلیل صدا زدن‌های نازنین این بود. گفت یواشکی اومده؟ یعنی این کتاب براش خیلی مهمه! یه مصاحبه که چیزی نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- باشه.
با این حرف من، نفسی از سر آسودگی کشید. دیگه دسته‌ی صندلی رو فشار نداد و پاهاش روی زمین ضرب نگرفت. پس، استرس داشت برای جواب منفیِ من!
به من زل زد و گفت:
- می‌تونم شماره تلفتون رو داشته باشم؟
لبخند مصنوعی‌ای زدم و سری به معنای علامت «مثبت» تکون دادم. گوشی‌ش رو از کیف کرمی‌رنگش، بیرون آورد و به سمت من گرفت. دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. با انگشت‌های ظریفم عددها رو لمس می‌کردم؛ شمارم رو که سیو کردم، موبایلش رو بهش دادم و از روی صندلی بلند شدم. میز رو دور زدم و روبه روش قرار گرفتم. شال سفید رنگش رو درست کرد و دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
- خوش‌حال شدم که قبول کردید.
نگاهی به دستش و بعد به خودش کردم. عحیب از این دختر، خوشم اومده بود. چهره‌ش خیلی شبیه به من بود و فقط چشم‌هاش بود، که رنگ سبز گیرایی داشت. البته چشم‌هاش سبز تیره بود و ته‌ته‌هاش، رنگ عسلی هم پیدا می‌شد. دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم؛ دستش رو محکم فشردم. احساس می‌کردم خیلی آشناس؛ ولی مطمئن بودم ندیدمش.
- من هم همین‌طور.
دستش رو از دستم جدا کرد و لبخند دیگه ای تحویلم داد. به‌سمت در رفت و قبل از خارج شدن زمزمه کرد:
- خداحافظ باده!
جا خوردم. اون زمزمه کرد، اون با خودش زمزمه کرد. اون اسم من رو می‌دونست. چطور ممکنه؟ اسم من سایه‌ست، نه باده. ویدا! من رو می‌شناسه. نه! خیالاتی شدم. آره خیالاتی شدم. دارم برای خودم رویاپردازی می‌کنم. با حالت گیج‌ای رفتم و پشت میز نشستم. فکرم درگیر جمله‌ی آخرش بود. آره من توهم زدم، توهمه. چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم؛ اما نشدم. ویدا چرا باید منو بشناسه؟ اصلاً با عقل جور در نمیاد. من حتی یه بارم ندیدمش؛ اما آشنا بود. نگاهش آشنا بود. با خودم زمزمه کردم:
- اَه! این‌قدر توهم نزن. بشین کارت رو انجام بده.
پوف بی‌اراده‌ای کشیدم و با کامپیوتر سر و کله زدم؛ اما فکرم هی به‌سمت اون کشیده میشد یا که به آبتین می‌رسید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
نگاهی به ساعت کردم؛ فقط پنج دقیقه موند تا اتمام ساعت کاری. کامپیوتر رو خاموش کردم و از بین اون همه کاغذ و خودکار با یه شاخه گل رز، کیفم رو برداشتم و شالم رو درست کردم. هوا سرد بود؛ اما من لباس گرمی نمی‌پوشیدم. بیست روزِ دیگه عید بود. از عید، متنفر بودم؛ من که روزهام تکراریه. شالم رو درست کردم و ل*بم رو گزیدم. عجیب بود که امروز آبتین رو ندیدم. آخه اصلاً من رفتم بیرون تا ببینمش؟
از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم. بقیه‌هم مشغول جمع کردن وسایلشون بودن. سوار آسانسور شدم که دیدم یکی دیگه هم سوار شده. از عطر سردش، شناختم که کیه! پوزخندی زدم و نقاب سردم رو، روی صورتم گذاشتم. دکمه‌ی پارکینگ رو زدم و منتظر موندم تا برسیم.
- جالبه ازت مصاحبه هم می‌کنن.
جا خوردم. از کجا می‌دونست؟ ولی کم‌کم یادم اومد که دوربین‌ها، توی دست اونه. می‌تونه ببینه. لعنتی؛ یعنی همه‌ی مدت من رو می‌دید؟ این‌جوری که نمی‌تونم؛ حتی دستم رو توی بینی‌م کنم، دیگه چه برسه به حرف زدن.
همون‌طور که به در آسانسور زل زده بودم، سرد گفتم:
- آره، می‌دونی؟ جالبی ش اینه که قاتل مهتا هم تویی! اگه من باشم، تو هم هستی! هردومون باهم مصوب مرگ‌شیم.
می‌خواست مچ دستم رو بگیره، که سریع دستم رو عقب کشیدم. زیرچشمی بهش نگاه می‌کردم، حرکاتش رو حفظ بودم. می‌دونستم الان عصبی شده‌. زیر ل*ب، زمزمه کردم:
- این آسانسور لعنتی چرا نمی‌رسه؟!
و پوفی کشیدم. تحمل نداشتم که کنارش باشم؛ چون هر لحظه بود که کنترلم رو از دست بدم. اون مالِ یکی دیگه بود. مگه قرار نبود امروز به چیزی فکر نکنم؟ ابروهام رو توی هم کشیدم و منتظر شدم تا آسنانسور بایسته.
- من، دلیل دارم برای رفتنم!
پوزخندی زدم. دلیلش؟ دلیل مسخره‌ش رو میگه؟ برگشتم و به چشم‌هاش زل زدم.
- اوه! آره، دلیل داری! اون یه تیکه کاغذ دیگه، نه؟ می‌خوای بهت نشون بدم؟
چهره‌ش رنگ و بوی تعجب رو گرفت. چه خوب نقش بازی می‌کرد!
- کدوم کاغذ؟
با این حرفش نتونستم خودم رو نگه دارم و قاه‌قاه خندیدم. اون تیکه کاغذی که بعد از رفتنش به دستم رسید من رو سوزوند. چطور می‌تونست وانمود کنه که از چیزی خبر نداره؟
- براوو! خیلی خوب می‌تونی نقش بازی کنی؛ یعنی می‌خوای بگی، از اون کاغذ خبر نداری؟
نگاهی به در آسانسور که باز شده بود انداختم و سریع از آسانسور خارج شدم. لعنتی! اون‌موقع‌ای که باید باز می‌شد باز نشد و حالا باز شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دست‌ هام رو مشت کردم و سریع به‌سمت ماشینم رفتم. نمی‌خواستم دلایلش رو بشنوم. اون توی بازیگری، عالی بود‌. پوزخندی زدم و سوار ماشین شدم. این‌بار مقصدم خونه نبود؛ این‌بار مقصدم دره بود. من ضعیف بودم، آدم ضعیف چی‌کار می‌کنه؟
پاهام رو محکم به پدال گ*از فشار می‌دادم. بعد از نیم‌ساعت به مقصدم رسیدم. از ته دلم خنده‌ای کردم و زیر ل*ب زمزمه کردم.
- پایان تو هم این‌جا بود سایه!
از ماشین پیاده شدم. کیفم، گوشی‌م و... رو گذاشتم توی ماشین. خواستم برم که، صدای گوشیم مانع شد. هه! الان یادم افتادن. گوشی‌م رو چنگ زدم و در ماشین رو بستم. باد شالم رو شل کرده بود. نگاهی به صفحه‌ی گوشی کردم، اسم «آرشام» چشمک می‌زد. صداش رو می‌خواستم. می‌خواستم حداقل، قبل از مرگم صداش رو بشنوم. نمی‌دونم چرا؛ ولی صداش رو می‌خواستم. صداش شبیه آبتین بود. قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و‌گوشی رو سمت گوشم بردم.
هیچ‌چیزی نگفتم و فقط به اون گوش دادم.
- سایه!
باز هم چیزی نگفتم.
جراتش رو حالا داشتم.
- سایه!
فقط خندیدم؛ از مرگ خودم خندیدم. جرعت نمی‌خواست، بریدن می‌خواست!
- باده!
با این حرفش، مات شدم. باده؟ من باده رو دفن کردم. بی اراده گفتم:
- باده که مُرد! سایه هم داره می‌میره.
حرف دلم رو گفتم؛ روی دلم سنگینی می‌کرد.
- سایه! تو، تو کجایی؟
خنده‌ی بلندی کردم. صدای خنده‌م توی اون محیط پیچید. ترسناک بود، مرگ ترسناک بود!
- قبرستون!
من همیشه توی قبرستون بودم. قبرستون زندگیم بود! تاریکی هم همیشه همراهم بود. نبود؟
- غلط اضافه نکن سایه! بگو کجایی، اگه پیدات کنم با دست‌های خودم می‌کشمت.
قدمی به سمت پرتگاه بردم و گفتم:
- اگه خودم نمردم، باشه! خداحافظ پلیس جون.
و تماس رو قطع کردم. گوشی رو، روی زمین گذاشتم و نگاهی به پرتگاه که، ۴۰ متر باهاش فاصله داشتم انداختم. هوا گرگ و میش بود، چه هوایی! صدای زوزه‌ی باد توی گوشم می‌پیچید. همه‌جا تا چشم کار می‌کرد خاک بود، چه منظره‌ای! مرگ من، نزدیک بود. قدم دوم رو برداشتم.
- سایه! داری می‎میریا! مهتا! دارم میام پیشت.
قدم سوم رو هم برداشتم.
- دلم برات تنگ میشه آبتین.
تنگ می‌شد؟ قطره‌ اشکی که چکید رو، پاک کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
قدم برمی‌داشتم؛ اما آروم. می‌ترسیدم؛ اما چیزی که باعث شد من این تصمیم رو بگیرم، اون کلماتی بود که، توی مغزم حک شده بود. این‌بار مغز هم فرمان می‌داد که بمیرم. نمی‌دونم؛ شاید این مغز از آینده‌م خبر داشت. پی‌در‌پی قدم برمی‌داشتم تا، به لبه‌ی پرتگاه برسم. وقتی با ماشین میومدم دیدم که ارتفاعش خیلی زیاده. پس اگه خودم رو پرت کنم، شانس زنده موندن رو ندارم. من کسی رو داشتم؟
همین یه دلیل بود برای رفتنم. فقط دو قدم دیگه می‌خواست.
- فکر کنم، مرگ من این‌جوری بود.
پس اون اتنقام چی؟ مصاحبه با ویدا، جدا کردن غزل و آبتین! این‎ها چی؟ این‌ها امید برای زندگی نبودن؟
برام اون‌ها اصلاً مهم نیستن. مهم رفتنِ منه! اگه من برم، اون‌ها خودبه‌خود جدا می‌شن. اون دختر هم می‌تونه از یکی دیگه کمک بگیره، مثل آویسا!
فقط یه قدم دیگه!
- سایه!
صدای کیه؟ ابروهام، رو توی هم کشیدم. بوی عطر سردی، وارد بینیم شد. عطرش، عطر آشنایی بود؛ اما تلخ هم بود. این عطر کیه؟ به سمت صدا برگشتم و، نگاهم به اون نگاه نگران گره خورد. چه‌طور من رو پیدا کرده؟
یک‌متر با اون فاصله داشتم و یه قدم با لبه‌ی پرتگاه! می‌دونستم نمی‌تونه با من برخوردی داشته باشه؛ چون هر برخورد فیزیکیِ با یه نا*مح*رم، براش یه گناهه! نمی‌تونست جلوم رو بگیره.
- برو عقب.
به تیله‌‎ی چشم‌هام نگاه کرد و زمزمه‌کنان گفت:
- خودکشی؟ راهش اینه؟ می‌خوای خودت رو بکشی؟
مات، ایستاده بودم و به اون نگاه می‌کردم.
- خودکشی؟ آره، خودکشی! وقتی امیدی برای زنده موندن نداشته باشم و از زندگی بِبُرم، تنها راهم اینه.
پوزخندی زد و من فقط به صورتش نگاه می‌کردم. زرنگ‌تر از چیزی بود که، فکر می‌کردم. هم باهوش و هم زرنگ!
- کارت درسته؟ فکر می‌کنی اگه بمیری همه‌چیز درست میشه؟ نه! اون‌جا، بلایی بدتر از این‌جا سرت میاد. طاقتشو داری؟
جالبه، پلیسی که، بهم خبر مرگ مادرم‌و داد حالا، داره میگه خودکشی اشتباهه. این‌ها رو خودم می‌دونستم؛ اما ویدا، با فکر اون سست می‌شدم. دختری که فقط نیم‌ساعت دیدمش، به‌خاطر اون سست می‌شدم ازخودکشی! ناخودآگاه یه قدم به عقب رفتم و نفسم قطع شد. فقط یک‌میلی‌متر دیگه تکون می‌خوردم کارم تموم بود. با فکر مرگ نفس‌هام به شماره میفتاد.
- نمی‌خوام بمیرم!
نمی‌خواستم بمیرم.
چهره‌ی ترسیدم رو که دید، اخمی کرد. آخه الآن وقت اخم کردنه؟ من ممکنه پرت بشم! اگه بمیرم شانسم‌و از دست میدم. خودش منصرفم می‌کنه و وقتی میگم نمی‌خوام بمیرم، اخم می‌کنه. این چشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دنبال یه راه بودم برای نجات خودم. پاهام به یه سنگ خورد و بی‌هوا به سمت پایین پرتاب شدم. مطمئن بودم آخر خطِ؛ اما ویدا چی؟ احساس کردم، یکی مچ دستم رو گرفته؛ تپش قلبم بالا رفته بود، از شدت هیجان و ترس اشک‌هام می‌ریخت. برای بار دوم به مرگ نزدیک شدم. چشم‌هام که به‌خاطر ترس بسته شده بود رو باز کردم و به فرشته‌ی نجاتم نگاه کردم. چشم‌های آشناش، سرخ شده بود. با یه حرکت من رو به بالا آورد و از کنار اون لبه‌ی پرتگاه وحشتناک رفتم. از ترس زبونم بند اومده بود و به اون دو تا که من رو نگاه می‌کردند، خیره شده بودم. هم دلیل خودکشی‌م و هم دلیل زنده بودنم! جالب بود. هم خودش، باعث شد بیام این‌جا و هم خودش جونم رو نجات داد. این هم داره پیچیده میشه. با غزله؛ ولی به من نزدیک میشه. چشم‌های درشتم روی اون بود که، چند قدم به سمتم اومد و ناگهان سوزش بدی روی گونه‌م حس کردم. صورتم به سمت مقابل رفته بود. قطره‌های اشک، مثلِ همیشه می‌ریختند. جلوش خورد شدم. دستم رو، روی گونه‌م قرار دادم و به چشم‌هاش نگاه کردم، بغض بدی توی گلوم بود‌. با بهت به اون نگاه می‌کنم. من رو زد! اون من رو زد؛ باورم نمیشه. باد موهام رو به بازی گرفته بود و قسمتی ازشون روی صورتم بودند؛ اما تکون می‌خوردند. ل*ب‌هام از هم فاصله گرفته بود و ناباوری توی چشم‌هام موج می‌زد. چهره‌م رو که دید، پوزخندی زد و گفت:
- تو! بدون اجازه‌ی من، حق نداری بمیری.
با این حرفش به خودم اومدم و نقاب سردم رو زدم؛ یعنی چی که بدون اجازه‌ش نمی‌تونم؟
دستم رو از روی صورتم، برداشتم و تمام نفرتم رو، توی چشم‌هام ریختم.
- تو! هیچ حقی نداری که روم دست بلند کنی.
باهم دیگه دعوا می‌کردیم و آرشام درکمال خونسردی به ما زل زده بود.
چنگی به موهای ل*خت سیاه‌رنگش زد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت.
- حق دارم!
دهنم از پرروییش باز شد. خیلی پررو بود؛ پاش رو از گلیمش درازتر می‌کرد.
برام مهم نبود که از مرگ برگشته بودم، من نقاب سایه رو زده بودم تا بتونم شکستش بدم. برام مهم نبود که دوستش دارم، احساساتم برای خودمه!
- جناب‌عالی؟
یه قدم به‌سمتم برداشت که یه قدم عقب رفتم. دلم نمی‌خواست کنارش باشم، می‌خواستم نشون بدم که حالم ازش بهم می‌خوره.
- نامزدت!
با این حرفش، پقی زدم زیر خنده! خنده داشت. اومده بود بگه نامزدمه؛ اما اون نامزد غزل بود. نبود؟ خنده‌م کم‌کم تبدیل به یه نیم‌چه لبخند شد.
- اوه! نکنه یادت نیست که، توی روز عقدمون ولم کردی رفتی؟
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. از فک قفل شده‌ش فهمیدم بدجور رفتم روی عصابش. خوبه!
- چرا هی اون روز رو یادآوری می‌کنی؟
پوزخندی زدم و، به آرشامی که، به ماشین تکیه داده بود و با پوزخند بحث ما رو تماشا می‌کرد، نگاه کردم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا