- شمارهی من رو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند دیگهای زدم و تک سرفهای کردم. صداش قشنگ بود. داشتم چرتوپرت میگفتم!
- سایه رو دست کم نگیر پلیس!
- کاری داشتی؟
لبخندم رو خوردم و جدی شدم.
- منظورت از اون حرفِ آخرت چی بود؟
دلم میخواست همه چیز رو بگه و راحتم کنه. میخواستم بدونم تا بتونم قدم بردارم.
- کدوم حرف؟
پوزخندی زدم؛ مطمئن بودم میدونه کدوم حرفش رو میگم.
- خودت خوب میدونی.
و سرفهای کردم؛ این سرفههای پیدرپی روی مخم بودن.
- سایه! واقعاً نمیدونم آخرین حرف کدوم دیدارمون رو میگی.
پوفی کشیدم. ما توی اون شب دوبار دیدار داشتیم و حتی خودم هم یادم نمیاد توی کدوم دیدار گفته بود.
- گفتی که «اتفاقات رو باور نکن».
- ببین سایه، سؤالات رو جواب دادم؛ اما این یکی رو نمیگم؛ چون اگه بگم هم برای من بده و هم برای تو! فقط بدون که، نباید باور کنی.
دیگه کفری شده بودم. دنیای من، پر از معما بود. خسته بودم از این معماهای بیجا! از این که هر روز یه معمای دیگه به کلکسیون معماهام اضافه میشد کفرم در میومد. هوار کشیدم:
- دِ چرا نمیگید؟ مهتا هم همین رو گفت. چرا؟ بسه دیگه خسته شدم. شیطونه میگه برم اون تیغو بردارم خودم رو خلاص کنم.
صدای فریادش رعشه به تنم انداخت:
- شیطونه غلط میکنه با تو! بار اول و آخرت باشه صدات رو بلند میکنی. خشمت، نقطه ضعفته سایه.
خشمم نقطه ضعفم بود؟ به درک! دنیام سوخته بود؟ به درک!
- تو کی باشی؟ تو کی هستی؟ هان؟ چرا به من دستور میدی؟ ولم کن! تو اول، یه قدم توی راهی که من رفتم بذار؛ اگه پشیمون نشدی، بیا تف کن توی صورت من! پشیمون میشی چون درداش زیاده! اول من رو ببین بعد قضاوت کن. چرا مریضم؟ چرا؟ چرا به این حال و روز افتادم؟ همهش بهخاطر داداش جنابعالیه! و تو، تو که از من خوشت نمیومد، چرا نیومدی نگفتی؟ بعد از شش، هفت سال پیدات شده که چی! چرا؟ چرا دو روز نشده همو دیدیم، اینجوری به من دستور میدی!
لبخند دیگهای زدم و تک سرفهای کردم. صداش قشنگ بود. داشتم چرتوپرت میگفتم!
- سایه رو دست کم نگیر پلیس!
- کاری داشتی؟
لبخندم رو خوردم و جدی شدم.
- منظورت از اون حرفِ آخرت چی بود؟
دلم میخواست همه چیز رو بگه و راحتم کنه. میخواستم بدونم تا بتونم قدم بردارم.
- کدوم حرف؟
پوزخندی زدم؛ مطمئن بودم میدونه کدوم حرفش رو میگم.
- خودت خوب میدونی.
و سرفهای کردم؛ این سرفههای پیدرپی روی مخم بودن.
- سایه! واقعاً نمیدونم آخرین حرف کدوم دیدارمون رو میگی.
پوفی کشیدم. ما توی اون شب دوبار دیدار داشتیم و حتی خودم هم یادم نمیاد توی کدوم دیدار گفته بود.
- گفتی که «اتفاقات رو باور نکن».
- ببین سایه، سؤالات رو جواب دادم؛ اما این یکی رو نمیگم؛ چون اگه بگم هم برای من بده و هم برای تو! فقط بدون که، نباید باور کنی.
دیگه کفری شده بودم. دنیای من، پر از معما بود. خسته بودم از این معماهای بیجا! از این که هر روز یه معمای دیگه به کلکسیون معماهام اضافه میشد کفرم در میومد. هوار کشیدم:
- دِ چرا نمیگید؟ مهتا هم همین رو گفت. چرا؟ بسه دیگه خسته شدم. شیطونه میگه برم اون تیغو بردارم خودم رو خلاص کنم.
صدای فریادش رعشه به تنم انداخت:
- شیطونه غلط میکنه با تو! بار اول و آخرت باشه صدات رو بلند میکنی. خشمت، نقطه ضعفته سایه.
خشمم نقطه ضعفم بود؟ به درک! دنیام سوخته بود؟ به درک!
- تو کی باشی؟ تو کی هستی؟ هان؟ چرا به من دستور میدی؟ ولم کن! تو اول، یه قدم توی راهی که من رفتم بذار؛ اگه پشیمون نشدی، بیا تف کن توی صورت من! پشیمون میشی چون درداش زیاده! اول من رو ببین بعد قضاوت کن. چرا مریضم؟ چرا؟ چرا به این حال و روز افتادم؟ همهش بهخاطر داداش جنابعالیه! و تو، تو که از من خوشت نمیومد، چرا نیومدی نگفتی؟ بعد از شش، هفت سال پیدات شده که چی! چرا؟ چرا دو روز نشده همو دیدیم، اینجوری به من دستور میدی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: