-از کجا پیدام کردی آرشام؟
پوزخندی زد و عینک آفتابیش رو روی چشمهاش زد. همینطور که بهسمت ماشینش میرفت گفت:
- آرشام رو دست کم نگیر خانوم مهندس!
داشت حرف خودم رو، به خودم برمیگردوند. صورتم پوکر شده بود و به اون نگاه میکردم. نمیخواستم ذرهای اهمیت، به آبتین بدم. یه دیوونه بیش نبود.
- حرف خودم رو به خودم برنگردون پلیس جون.
صدای پوزخندش رو شنیدم. فکر کنم باید طبق نظریهی من، یه خندهی بلند میکرد، نه که پوزخند میزد. غیرقابل پیشبینی بود. فکر میکردم اون کسی که نجاتم میده اونه؛ اما اون هیچوقت گناه نکرد. یه روانی از مدل خودم بود! یه روانی که به عقلش گوش میداد دقیقاً مثل خودم. فقط من قابل پیشبینی بودم و اون نه!
زیر چشمی، نگاهی به آبتین که اخمهاش توی هم بود انداختم. فقط دو حدس داشتم.
1، از جواب دادن من، اخم کرده.
2، به من و آرشام حسودی کرده!
یعنی، به آرشام حسادت کرده؟ یعنی، ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟ خب، اون گفت نامزدمه؛ یعنی به من حس داره، حس داره؟ شاید برای اینکه حرص من رو در بیاره این رو گفته. نه، آره! اَه نمیدونم؛ ولی آرشام... . یه جرقه توی ذهنم خورده بود؛ لبخند پررنگی زدم و بیتوجه به آبتین سوار ماشینم شدم. موبایلم، روی صندلی شاگرد بود! من که گذاشتم روی اون خاکها. به اون دوتا که سوارماشین میشدند خیره شدم. یکی از این دوتا، موبایلم رو برداشته گذاشته اینجا. موبایلم رو برداشتم و پسوردش رو وارد کردم، باز که شد توی گالریم بود. چی؟ دقیقاً روی عکس من و آبتین. کی موبایلم رو گشته؟ نگاهی به عکس انداختم. پیراهن بلند و، تابستونیِ سبز رنگم با اون شال حریر سبز خیلی من رو قشنگ کرده بود؛ آبتین هم با اون کت و شلوار سیاهرنگ، خوشتیپ شده بود. این عکس، یکی از بهترین عکسهای من و آبتین بود؛ توی جنگل، کنار آبشار. سریع برای جلوگیری از ریختنِ اشکم، دستم رو به سمت چشمم بردم. حیف که دیگه کنار هم نیستیم.
گوشی رو، روی صندلی پرت کردم و ماشین رو روشن کردم. هوا دیگه تاریک شده بود. پایان زندگی ِِ من، اینجا نبود؛ پس هنوز باید درد بکشم. مشکلی نیست، درد رو میکشم و دیگه به خودکشی فکر نمیکنم.
- مهتا! فکر کنم هنوز وقتش نیست.
هنوز وقتش نبود، اون هم با فکری که برای آرشام داشتم و دودمان کردنِ آبتین! کلی کار داشتم، نمیشد اینجوری ولشون کنم. باید میفهمیدم ویدا کیه. چطور من رو میشناسه؟ باید میفهمیدم اون جمله، تخیلم بود یا واقعیت.
پوزخندی زد و عینک آفتابیش رو روی چشمهاش زد. همینطور که بهسمت ماشینش میرفت گفت:
- آرشام رو دست کم نگیر خانوم مهندس!
داشت حرف خودم رو، به خودم برمیگردوند. صورتم پوکر شده بود و به اون نگاه میکردم. نمیخواستم ذرهای اهمیت، به آبتین بدم. یه دیوونه بیش نبود.
- حرف خودم رو به خودم برنگردون پلیس جون.
صدای پوزخندش رو شنیدم. فکر کنم باید طبق نظریهی من، یه خندهی بلند میکرد، نه که پوزخند میزد. غیرقابل پیشبینی بود. فکر میکردم اون کسی که نجاتم میده اونه؛ اما اون هیچوقت گناه نکرد. یه روانی از مدل خودم بود! یه روانی که به عقلش گوش میداد دقیقاً مثل خودم. فقط من قابل پیشبینی بودم و اون نه!
زیر چشمی، نگاهی به آبتین که اخمهاش توی هم بود انداختم. فقط دو حدس داشتم.
1، از جواب دادن من، اخم کرده.
2، به من و آرشام حسودی کرده!
یعنی، به آرشام حسادت کرده؟ یعنی، ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟ خب، اون گفت نامزدمه؛ یعنی به من حس داره، حس داره؟ شاید برای اینکه حرص من رو در بیاره این رو گفته. نه، آره! اَه نمیدونم؛ ولی آرشام... . یه جرقه توی ذهنم خورده بود؛ لبخند پررنگی زدم و بیتوجه به آبتین سوار ماشینم شدم. موبایلم، روی صندلی شاگرد بود! من که گذاشتم روی اون خاکها. به اون دوتا که سوارماشین میشدند خیره شدم. یکی از این دوتا، موبایلم رو برداشته گذاشته اینجا. موبایلم رو برداشتم و پسوردش رو وارد کردم، باز که شد توی گالریم بود. چی؟ دقیقاً روی عکس من و آبتین. کی موبایلم رو گشته؟ نگاهی به عکس انداختم. پیراهن بلند و، تابستونیِ سبز رنگم با اون شال حریر سبز خیلی من رو قشنگ کرده بود؛ آبتین هم با اون کت و شلوار سیاهرنگ، خوشتیپ شده بود. این عکس، یکی از بهترین عکسهای من و آبتین بود؛ توی جنگل، کنار آبشار. سریع برای جلوگیری از ریختنِ اشکم، دستم رو به سمت چشمم بردم. حیف که دیگه کنار هم نیستیم.
گوشی رو، روی صندلی پرت کردم و ماشین رو روشن کردم. هوا دیگه تاریک شده بود. پایان زندگی ِِ من، اینجا نبود؛ پس هنوز باید درد بکشم. مشکلی نیست، درد رو میکشم و دیگه به خودکشی فکر نمیکنم.
- مهتا! فکر کنم هنوز وقتش نیست.
هنوز وقتش نبود، اون هم با فکری که برای آرشام داشتم و دودمان کردنِ آبتین! کلی کار داشتم، نمیشد اینجوری ولشون کنم. باید میفهمیدم ویدا کیه. چطور من رو میشناسه؟ باید میفهمیدم اون جمله، تخیلم بود یا واقعیت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: