کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
-از کجا پیدام کردی آرشام؟
پوزخندی زد و عینک آفتابیش رو روی چشم‌هاش زد. همین‌طور که به‌سمت ماشینش می‌رفت گفت:
- آرشام رو دست کم نگیر خانوم مهندس!
داشت حرف خودم رو، به خودم برمی‌گردوند. صورتم پوکر شده بود و به اون نگاه می‌کردم.‌ نمی‌خواستم ذره‌ای اهمیت، به آبتین بدم. یه دیوونه‌ بیش نبود.
- حرف خودم رو به خودم برنگردون پلیس جون.
صدای پوزخندش رو شنیدم. فکر کنم باید طبق نظریه‌ی من، یه خنده‌ی بلند می‌کرد، نه که پوزخند می‌زد. غیرقابل پیش‌بینی بود. فکر می‌کردم اون کسی که نجاتم میده اونه؛ اما اون هیچ‌وقت گناه نکرد. یه روانی از مدل خودم بود! یه روانی که به عقلش گوش می‌داد دقیقاً مثل خودم. فقط من قابل پیش‌بینی بودم و اون نه!
زیر چشمی، نگاهی به آبتین که اخم‌هاش توی هم بود انداختم. فقط دو حدس داشتم.
1، از جواب دادن من، اخم کرده.
2، به من و آرشام حسودی کرده!
یعنی، به آرشام حسادت کرده؟ یعنی، ممکنه هنوز دوستم داشته باشه؟ خب، اون گفت نامزدمه؛ یعنی به من حس داره، حس داره؟ شاید برای این‌که حرص من رو در بیاره این رو گفته. نه، آره! اَه نمی‌دونم؛ ولی آرشام... . یه جرقه توی ذهنم خورده بود؛ لبخند پررنگی زدم و بی‌توجه به آبتین سوار ماشینم شدم. موبایلم، روی صندلی شاگرد بود! من که گذاشتم روی اون خاک‌ها. به اون دوتا که سوارماشین می‌شدند خیره شدم. یکی از این دوتا، موبایلم رو برداشته گذاشته این‌جا. موبایلم رو برداشتم و پسوردش رو وارد کردم، باز که شد توی گالریم‌ بود. چی؟ دقیقاً روی عکس من و آبتین. کی موبایلم رو گشته؟ نگاهی به عکس انداختم. پیراهن بلند و، تابستونیِ سبز رنگم با اون شال حریر سبز خیلی من رو قشنگ کرده بود؛ آبتین هم با اون کت و شلوار سیاه‌رنگ، خوشتیپ شده بود. این عکس، یکی از بهترین عکس‌های من و آبتین بود؛ توی جنگل، کنار آبشار. سریع برای جلوگیری از ریختنِ اشکم، دستم رو به سمت چشمم بردم. حیف که دیگه کنار هم نیستیم.
گوشی رو، روی صندلی پرت کردم و ماشین رو روشن کردم. هوا دیگه تاریک شده بود. پایان زندگی ِِ من، این‌جا نبود؛ پس هنوز باید درد بکشم. مشکلی نیست، درد رو می‌کشم و دیگه به خودکشی فکر نمی‌کنم.
- مهتا! فکر کنم هنوز وقتش نیست.
هنوز وقتش نبود، اون هم با فکری که برای آرشام داشتم و دودمان کردنِ آبتین! کلی کار داشتم، نمی‌شد این‌جوری ولشون کنم. باید می‌فهمیدم ویدا کیه. چطور من رو می‌شناسه؟ باید می‌فهمیدم اون جمله، تخیلم بود یا واقعیت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
به خونه رسیدم و واردش شدم. بدون این‌‌که شام بخورم، رفتم به اتاقم و سریع روی تختم خوابیدم. این‌بار، حداقل راحت بخوابم.
صبح از خواب بلند شدم، آماده شدم و به شرکت رفتم. وارد شدم و خواستم وارد اتاق بشم که صدای نازنین میخ‌کوبم کرد.
- ببین جوجه! نه آقا آبتین هست و نه اون دادفر! پس راهت رو بکش برو. به سلامت!.
چطور من نیستم؟ من الان از جلوش رد کردم. این داره با کی صحبت میکنه؟
به سمت نازنین برگشتم و نگاهم گره خورد به نگاه سبزِ ویدا. نازنین با ویدا این‌طور رفتار می‌کرد؟
ویدا، سرش رو پایین انداخته و با دست‌هاش بازی کرد. توی مرز انفجار بودم. نازنین حق نداشت با ویدا این‌طور رفتار کنه؛ صورتم از شدت خشم، سرخ شده بود. به‌ سمت نازنین رفتم. هنوز متوجه‌ی من نشده بود و می‌گفت:
- ببینم؟ اصلاً تو، چطوری می‌تونی وارد این شرکت بشی؟ نکنه دوست‌دخترِ آقا آبتینی؟ اگه دادفر بفهمه، تو رو می‌کشه هر چی نباشه نام‍... .
با تک‌سرفه‌ای که زدم، به من نگاه کرد. کم‌کم اون غرور، توی چشم‌هاش رنگ باخت. پوزخندی زدم و مچ دستش رو گرفتم.
- تو چی گفتی؟ برای چی این دختر معصوم رو بکشم؟ هان؟ من تو رو می‌کُشم! اول حرفت رو مزه مزه کن، بعد به اون زبونت بیار! وگرنه حسابت رو با من نه، با حسابداری صاف می‌کنی. اُکی شدی؟!
مچ دستش رو محکم فشار می‌دادم. حق نداشت این حرف‌ها رو بزنه. چشم‌هاش پر از اشک شده بود. صدای ویدا که ملتمساته می‌گفت: «ولش کنید خانوم سایه!» رو می‌شنیدم؛ اما فقط به نازنین نگاه می‌کردم.
ویدا: سایه خانوم! ولش کنید، بی‌خیالش بشید، بیاید حرف بزنیم.
و سعی داشت که دستِ من رو از دست اون آزاد کنه. دستم رو شل کردم و، بعد انداختم پایین.
- بار اول و آخرت باشه که به کسی که اومده پیش من، یا آبتین از این حرف‌ها می‌زنی کیانی!
و نگاهم رو، از اون چشم‌های پر از ترسش گرفتم. همراه با ویدا، وارد اتاقم شدم و کیف خاکستری رنگم رو، روی میز گذاشتم.
روی صندلی نشستم و به ویدا زل زدم؛ روی صندلی روبه‌روم نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود. فکر نکنم، بیست‌و‌چهار ساعت از دیدارمون گذشته باشه، پس چرا اومده؟ چرا با آبتین کار داشت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دستام رو بهم گره زدم و نفس عمیقی کشیدم. امروز رو با یه دعوا شروع کردم؛ خدا بخیر کنه! سرش رو بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد. زیادِ زیاد بهش 20 می‌خورد. استرس و نگرانی از چشم‌هاش می‌بارید.
- ببخشید! واقعاً نمی‌خواستم دعوایی رخ بده، تقصیرِ من بود که نرفتم.
این دختر، از چیزی که فکرش رو هم می‌کردم معصوم‌تر بود! یه احساساتیِ به تمام معنا. از مهربونیش و قلب پاکش، خوشم اومد. لبخندی زدم و گفتم:
- ویدا جان، تقصیرِ تو نبود و نیست؛ پس این بحث رو ادامه ندیم.
سرم رو کج کردم و ادامه دادم:
- چیزی شده؟ آبتین رو می‌شناسی؟!
به وضوح، دست پاچگیش رو می‌شد دید. هول شده بود، فکر کنم انتظار نداشت سریع برم سراغ اصل مطلب.
دسته‌ی صندلی رو محکم فشار می‌داد. رنگ و روش پریده بود. چشم‌هاش دور اتاق می‌چرخید. داشت فکر می‌کرد، فکر برای چی؟ بالآخره، حرف زد.
- خب،خب زیاد مهم نیست.
لبخند لرزونی زد و به چهره‌ی مشکوک من نگاه کرد، ادامه داد:
- اومده بودم یه سری بهت بزنم و... و با آقا آبتین هم راجع‌به ساختمون بابام صحبت کنم.
نمی‌دونستم دروغ میگه یا نه، من آرشام نبودم که با یه نگاه فرق دروغ یا راست ادم رو بفهمم و همین آزارم می‌داد. یه حس حسادت، توی وجودم رخنه کرد. ناخودآگاه به آرشام حسادت کردم.
در جواب حرف‌هاش، فقط یه لبخند مصنوعی‌ای زدم و اون یه خداحافظی کرد و رفت. معماها زیادتر میشن و من گیج‌تر. نگاهی به در کردم و زمزمه کنان‌ گفتم:
- می‌فهمم کی هستی!
پوفی کشیدم و یه زنگ به نازنین زدم و گفتم که یه قهوه برام بیاره. اهل قهوه نبودم؛ اما وقتی کلافه می‌شدم می‌خوردم.
شونه‌هام درد می‌کرد و سرم توی مرز انفجار بود. نگاهم رو به ساعت دادم؛ ساعت 6 بعدازظهر بود. فقط یه چندساعت دیگه باید تحمل کنم. بعدش میرم خونه.
صدای تقه‌ی در رو که شنیدم سرم رو بالا گرفتم. بی‌حوصله گفتم:
- بفرمایید!.
صدای پاشنه‌ی بلندِ کفشش مثل مته بود؛ از این صدا متنفر بودم! اعصابم رو بهم می‌ریخت. در رو بست و به سمت صندلی‌های جلوی میزم اومد.
- سایه دادفر! هر کوفتی که هستی... .
توی این وضعیت حال و حوصله‌ی این رو نداشتم. روی صندلی نشست و پا رو پایی انداخت. مانتوش به شدت تنگ بود. براش متأسف بودم، برای جلب توجه چه‌کارها که نمی‌کرد. ادامه داد:
- یه پیشنهاد برات دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ابروهای باریکم، به بالا هدایت شد. این کی بود که بخواد به من پیشنهاد بده؟ تا ظهر که حالش خوب بود؛ ولی قهوه رو دستِ منشیِ عمو محمد فرستاد تا بیاره. رفتارش، اعصابم رو خورد کرده بود.
- چه پیشنهادی؟
قسمتی از موهاش رو با ناز، پشت گوشش انداخت و دستی به مانتوی بنفش‌رنگش کشید. لبخند مزخرفی روی ل*ب‌هاش بود. خودش رو به سمت من خم کرد و گفت:
- چطوره تو از این شرکت بری، من هم در قبالش هر‌چی که بخوای رو بهت میدم.
دهنم باز شد. چهره‌ی متعجبم رو که دید، ادامه داد:
- هر‌چقدر پول بخوای بهت میدم، می‌دونی دیگه! بابام پول پارو می‌زنه.
می‌دونستم، خوب می‌دونستم! می‌دونستم که برای تور کردن یکی به این شرکت اومده؛ وگرنه نیازی به پول نداره.
می‌خواست بهم رشوه بده؛ اما من این کار رو دوست داشتم. تازه آبتین این‌جا بود. راحت می‌تونم نقشه‌م رو اجرا کنم؛ برای چی برم؟ اون فکر کرده بود که بی‌پولم؟
پوزخندی مهمون ل*ب‌هام شد. به صندلی‌م تکیه دادم و نگاهی به اون انداختم.
- نُچ، نُچ! زیادی فیلم نگاه می‌کنی کیانی، به‌نظرم کارت خوب نیست؛ ممکنه خودت رو یکی از شخصیت‌های فیلم ببینی.
خودم رو به میز نزدیک کردم و ادامه دادم:
- بهتره بری، می‌ترسم الآنِ که اسلحه‌ی پلاستیکی بچه‌ها رو به سمتم بگیری.
و پوزخند دیگه‌ای زدم. مطمئن بودم از حرف‌هام عصبی شده. واقعاً، زیادی فیلم می‌دید. دلم می‌خواست بگم: «بچه جون؟! من با پول خر میشم آخه؟» حیف که،
می‌دونستم بعدش، حتماً یه دعوا راه میفته.
عصبی از روی صندلی بلند شد و به‌سمت در رفت. در رو محکم بهم کوبید. بعد از رفتنش، قاه‌قاه می‌خندیدم؛ پول باباش رو به رخم می‌کشید. من از این شرکت نمی‌رم؛ عمرا برم. دمش گرم! از حالت بی‌حوصلگی من رو بیرون آورد. دلقکی بود برای خودش.
دوباره مشغول کشیدن نقشه شدم و لبخند کم‌رنگی روی ل*ب‌هام نشوندم. از این وضیعتش‌ خنده‌م می‌گرفت. با پول که نتونست من رو دَک کنه، ببینم با چی می‌تونه دکم کنه.
رفتارش بدجور من رو می‌خندوند. اول عصبی شدم؛ اما بعد دلم می‌خواست قاه‌قاه بخندم.
فکرم به سمت اون مانتوی تنگ بنفش‌رنگ و، شلوار تنگ آبی‌رنگش رفت. یه خورده زیاده روی کرده بود؛ آرایشش هم زیادی غلیظ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
هر روز یه ماجرایی من دارم! پوفی کشیدم و سعی کردم فکرم رو از اون دور کنم.
کارم با نقشه که تموم شد، وسایل‌ام رو برداشتم و آماده شدم. از شرکت بیرون رفتم و سوار ماشین شدم.
پشت چراغ قرمز بودم که صدای زنگ موبایلم رو شنیدم؛ موبایل‌ام رو از کیفم برداشتم و نگاهی به اسم «خاله دیبا» انداختم. معمولاً زیاد بهم زنگ نمی‌زدیم. نفس عمیقی کشیدم و با اون دستم که فرمون ماشین رو نگرفته بود قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و گوشی رو به سمت گوشم بردم.
- جانم؟
صدای زیباش رو شنیدم:
- سایه دخترم، بیا یه سر خونه‌ی ما.
بی‌مقدمه گفت! بی‌اراده، «وا»ای زمزمه کردم. خاله بدون احوال‌پرسی گفت برم خونشون؟ چراغ سبز شد. پدال گ*از رو فشار دادم و گفتم:
- چی! چرا؟
- بیا، می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
قلب‌ام محکم به قفسه‌ی س*ی*نه‌م می‌کوبید. احساس می‌کردم می‌خواد، یه‌چیزی بگه که زیاد خوب نیست. از صداش هیچ‌چیزی نمی‌تونستم بفهمم؛ تنها راهم این بود که برم و ببینم چه‌خبره!
- باشه خاله، بیست دقیقه‌ی دیگه اون‌جام!
- خدانگهدار دخترم!
خداحافظی‌ای کردم و گوشی رو، روی صندلی شاگرد پرت کردم. یعنی چی می‌خواد بگه؟ از دوربرگردون، دور زدم و به‌سمت خونه‌ی عمو محمد‌ اینا حرکت کردم.
- خدا بخیر کنه.
برای بار دوم این رو گفتم و مطمئن بودم خدا بخیر نمی‌کنه؛ چون خدا همیشه برعکس فکر من عمل می‌کرد؛ ولی دیگه نای مخالفت نداشتم؛ دیگه خودم رو سپرده بودم به دست اون. هر چقدرم ظالم باشه، حداقل یه ذره من رو دوست داره. می‌تونست زندگیم رو بدتر کنه.
قلبم تیر می‌کشید؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. امشب رو دووم میاوردم. قرص‌هام خونه بودن، نمی‌شد برم خونه و قرص‌هام رو بردارم، دیر می‌شد.
نگاهی به مانتو و شلوار ست سیاه انداختم. شال سورمه‌ای رنگم رو درست کردم. لباس‌هام مناسب بودن.
بالآخره، به خونه‌ی عمو محمد اینا رسیدم. یه ویلای بزرگ، با یه حیاط پر از گل یاس! جون می‌دادم برای این یاس‌ها. هیچ گلی رو به اندازه‌ی گل یاس دوست نداشتم. بوق زدم و سرایدار خونه عمو علی، که یه مرد مهربون بود، در رو باز کرد. لبخندی به سمتش پرتاپ کردم و وارد حیاط شدم. یه گوشه از اون حیاط پر از گل، ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. یه گوشه از این حیاط؛ یعنی انتهای این حیاط یه تاب بزرگ بود. تاب قشنگی بود؛ اما یک‌ماه پیش که دیده بودمش، زنگ زده بود. با قدم‌هایی آروم، به‌سمت ویلا رفتم. نمی‌دونستم آرشام هم هست یا نه. هروقت که میومدم، نبود؛ البته من شاید سه‌ماه‌ای یه بار میومدم. این خونه من رو به یاد آبتین می‌نداخت. نامزدی‌مون رو توی همین خونه گرفتیم. چه روزهای قشنگی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
آه بی‌اراده‌ای کشیدم.
با وارد شدنم به خونه، بوی گل‌یاس وارد ریه هام شد؛ عاشق این رایحه‌ بودم. لبخندی از روی رضایت زدم و «سلام» بلندی گفتم. کتونی‌هام رو از پام بیرون آوردم و لبخندزنان واردِ پذیرایی شدم. خوشم میومد همه‌چیز با تمِ سفید و قهوه‌ای بود؛ رنگ موردعلاقه‌ی من سفید بود.
خاله دیبا، روی مبل قهوه‌ای رنگ نشسته بود و عمو محمد هم کنارش. نگاهم رو چرخ دادم تا رسیدم به آویسا، که لبخند غمگینی حواله‌ی من می‌کرد. ابروهام رو به معنای «چی شده» بالا انداختم و اون شونه‌ای بالا انداخت. نگاهم رو چرخوندم و روی آرشام ایستادم، بی تفاوت به من نگاه می‌کرد. برای اولین‌بار، توی این خونه دیده بودمش. چرا! یه بار، توی آشپزخونه سایه‌ی یکی رو دیده بودم. یک‌سال پیش بود، آره یک‌سال پیش بود! پس زیاد هم نتونسته قایم بمونه. آبتین نبود، چه بهتر! رو به خاله دیبا گفتم:
- چیزی شده؟
ل*بش رو گ*از گرفت و آروم گفت:
- آره!
نفسم حبس شد. از قیافه‌ی بهم ریخته‌ی خاله دیبا می‌تونستم بفهمم چیزی که می خواد بگه، برام خوشایند نیست. به‌سمت آویسا که، روی مبل کناری خاله دیبا نشسته بود رفتم و کنارش نشستم. دستم رو، توی دستش گرفت. خاله دیبا ادامه داد:
- گفتن که، مهتا زنده‌س!
قلبم تیر کشید. دهنم باز و، چشم‌هام گشادتر شد! قلبم بدجور بی‌تابی می‌کرد. مات شده بودم‌. نمی‌دونستم، نمی‌دونستم چی بگم. حالم خ*را*ب بود؛ حس‌های مختلفی گریبانم رو گرفته بودن. یه قطره‌ی اشک، روی گونه‌م فرود اومد. مهتا زنده س؟
نفس هام تند شده بود. چرا هر روز یه چیزی می‌شنیدم؟
آویسا، دستم رو محکم فشار می‌داد. صدای نگرانش به گوشم می‌خورد:
- سایه، سایه خوبی؟ سایه!
اما، من ذهنم به گذشته برگشته بود. مشغول مرور خاطرات بعد از مرگش شدم.
مهتا رو بردن بیمارستان، دکتر گفت ضربه مغزی شده، بعد اومد گفت «متأسفم». جسدش! کسی جسدش رو نگاه نکرد. من هم صورتش رو ندیدم‌. خاله پروانه سکته کرد؛ سکته کرد و فوت کرد، رفت! حالا میگن دروغه؟ اما من، صورت مهتا رو ندیدم. پس، پس ممکنه مهتا زنده باشه!
اشک‌هام صورتم رو خیس کرده بود. توی بهت عمیقی فرو رفته بودم. من صورت مهتا رو ندیدم؛ یعنی هیچ‌کس ندید. خاله پروانه و من، می‌خواستیم ببینیم؛ اما خاله پروانه روی تخت بیمارستان بود. من باید می‌دیدمش؛ اما نرفتم سردخونه‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
تقصیر منه! من باید می‌رفتم، من باید می‌دیدم؛ اما نه! داشتم برای خودم عزاداری می‌کردم؛ می‌گفتم که طاقت ندارم صورتش رو ببینم. من چه غلطی کردم؟.
سرم رو بالا گرفتم و، با صدایی خفه رو به خاله دیبا گفتم:
- کی، کی گفته؟.
خاله سرش رو پایین انداخت. عمو محمد هم‌چیزی نمی‌گفت.
- من، من دیدمش.
نگاهم رو از خاله دیبا گرفتم و به آرشام نگاه کردم. به چشم‌هاش نگاه کردم تا راست و دروغش رو بفهمم؛ اما پوچ! نمی‌تونستم راست و دروغش رو تشخیص بدم.
- دیدیش؟.
خیلی بی‌حس بود. شاید هم حس داشت؛ ولی قایمشون می‌کرد. نه! من منطقی نیستم. من، توی رویاهام منطقی بودم و همین‌طوری به خودم گفتم. توی ضمیرناخودآگاهم یه آدم منطقی جلوه دادم، در صورتی که آرشام منطقی بود!
- آره، امروز توی اداره؛ اما نه به اسم مهتا نامروا، بلکه به اسم «رزا احمدیان»!
رزا؟! رزا احمدیان ممکنه مهتا باشه؟!.
نمی‌تونستم فضای اون خونه رو تحمل کنم. قلبم تیر می‌کشید. لعنتی! سریع از روی مبل بلند شدم و با دو از ویلا خارج شدم. اگه واقعیت داشته باشه، من این همه سال رو داشتم با یکی دیگه حرف می‌زدم؟! برای یکی دیگه گریه می‌کردم؟ این همه سال فکر می‌کردم من مقصرم، آبتین مقصره؛ اما نه نشد. چرا باید الان همه چیز رو بشه؟ بابا ترکیدم! یکی حواسش به این قلب لعنتی‌م باشه! یکی بفهمه من چه دردی می‌کشم. بفهمه نباید اون خدا بازیچه‌م کنه! بفهمه که هر شوک چقدر برام سنگینه. کی می‌تونه بفهمه که هر اشک من، یه تیر کشیدن قلبه؟ قلبم زخمیه! شکسته، بد هم شکسته. چی می‌شد اصلاً من با کسی آشنا نمی‌شدم؟ چی می‌شد من توی همون پرورشگاه می‌موندم؟! آدمایی که این بیرونن خیلی ب*دن! همه پست‌فطرن؛ همه قصد دارن هم‌دیگه رو آزار ب*دن و همه بهم دروغ می‌گن. این زندگی پایه و اساسی داره؟ این زندگی آینده‌ای داره؟ اگه داشت، چرا من وضعم اینه؟ چرا باید هر انسان یه درد داشته باشه؟ هر کی رو نگاه می‌کنم درد داره! هر کی رو نگاه می‌کنم داره می‌شکنه. هر کی رو می‌بینم می‌فهمم شکسته‌. دیگه شکستن هم عادیه! این تقصیر کیه! بنده یا خدا؟ شاید هم تقصیر هر دو! چی می‌شه، من روی خوش زندگی رو ببینم؟ فقط یک‌روز، فقط یک‌روز گریه نکنم میشه؟ خواسته‌ی کمی‌یه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دستم رو جلوی دهنم گرفتم، تا صدای هق‌هق‌ام توی حیاط نپیچه. سریع سوار ماشین شدم و با حالی خ*را*ب روشنش کردم. از خونه بیرون اومدم و به‌سمت خونه‌ی خودم حرکت کردم.
وارد خونه شدم و به‌سمت اتاق خودم رفتم. با وارد شدنم، چشم‌هام تار شد و درد بدی توی بدنم پیچید. قلبم بدجور تیر می‌کشید. در رو بستم و خواستم به‌ سمت قرص‌هام برم که درد قلبم بیشتر شد. دستم رو، روی قفسه‌ی س*ی*نه‌م گذاشتم و بریده‌بریده گفتم:
- یکم... فق‍... فقط یکم دووم... دووم بیار... یکم... خواه‍... خواهش.. می‍... می‌کنم... .
نفسم برید، درد قلبم بیشتر شد. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم، با ضرب روی زمین فرود اومدم و کمرم از برخورد با زمین سفت و سرد درد گرفت.
- دووم... بیار... تو... رو.. خدا... .
ابروهام از شدت درد، توی هم رفته بود. به معنای واقعی، داشتم جون می‌دادم. موهام روی صورتم اومده بود؛ اما دستم توانی نداشت تا کنارشون بزنه. گلوم می‌سوخت و اشک توی چشم‌هام دیدم رو تار کرده بود.
- ن‍... نه... دووم... بیار!... مجب‍... محبوری... زند... زنده بمونی... .
باید می‌رفتم و قرصم رو می خوردم. نمی‌تونستم بلند بشم؛ اما می‌تونستم به سمت عسلی کنار تختم، بخزم. سرم رو به‌سمت عسلی چرخوندم. پنج، شش‌متر باهاش فاصله داشتم.
- مجب‍... مجبوری... زنده بمونی... .
ل*بم رو از شدت درد گزیدم و به زور یکم تکون خوردم. پی‌درپی به‌سمت عسلی می‌رفتم. نای هیچی رو نداشتم؛ اما باید زنده می‌موندم. درد قلبم هر لحظه بیشتر می‌شد و من هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر می‌شدم. نباید پایان من این باشه! تموم بدنم عرق کرده بود. توی این سرما، این وقت شب، من گرمم شده بود.
باید یکم دیگه، تلاش می‌کردم. کار سختی نیست، فقط باید یکم دیگه این درد رو تحمل کنم. بی‌اراده، زبونم کار کرد:
- مُ‍... مردن، سخت نیست! زنده موندن... هم سخت... سخت نیست! باید... اراده... کنی... .
دستم رو به‌سمت عسلی دراز کردم. باید اراده می‌کردم، کار سختی نیست! از بین اون همه وسایل‌ام دستم، روی یه‌چیزی ثابت موند. همون شیء سرد بود. درد قلبم، داشت من رو می‌کشت. فقط یکم دیگه!
آوردمش پایین و، قرص‌ رو از جلدش بیرون آوردم. همین‌طور که به‌سمت دهنم می‌بردم، نفسی کشیدم. سریع وارد دهنم کردم و قورت دادم. آبی نبود تا بخورم.
کم‌کم، دردم کم‌تر شد؛ اما هنوز بود و، عذابم می‌داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
بی‌حال روی تخت نشستم و از بی‌کس بودنم، خنده‌ای کوتاه سر دادم. فکر کنم واقعاً بی‌کس شده بودم، دیگه کسی نبود تا کمکم کنه؛ شاید واقعاً دیگه آخرهای زندگیم بود.
لبخند غمگینی زدم و روی تخت خوابیدم. پتوی گرم و نرم رو، روی خودم کشیدم.
هنوز باید بجنگم، من حق مُردن ندارم!
***
از روی تخت بلند شدم و نگاهی به پنجره کردم. نور خورشید چشم‌هام رو اذیت می‌کرد.
روی صندلیِ میز آرایش نشستم و بی‌حوصله یه کرم ضدآفتاب به پو*ست ظریف صورتم زدم. دل و دماغ آرایش کردن رو نداشتم، هنوز توی بهت بودم. آرشام می‌گفت خودِ مهتاست؛ اما من گیج بودم‌. خیلی از شواهد نشون می‌داد که مهتا ممکنه زنده باشه؛ اما چشمم آب نمی‌خورد؛ ولی از طرفی هم واقعاً فکر می‌کردم زنده‌ست. کلافه پوفی کشیدم و به سمت کمد لباس رفتم؛ یک مانتو و شلوار سِت سورمه‌ای پوشیدم. دیگه زندگیم تشکیل شده بود از رنگ‌های تیره. شال سیاه‌رنگ رو برداشتم و روی موهای دم‌اسبی‌م گذاشتم. حال و حوصله‌ی کیف نداشتم برای همین؛ فقط موبایل‌ام رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. صدای شکمم، باعث شد که از خونه خارج نشم. برگشتم و وارد آشپزخونه شدم، سرسری یه لقمه نون و پنیر برای خودم گرفتم و وسایل رو سرجاش گذاشتم. همین‌طور که لقمه رو می‌خوردم از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه‌جوری رفتار کنم. نمی دونستم چه‌جوری با آبتین یا عمو محمد رفتار کنم، مونده بودم که حرف آرشام واقعیت داره یا نه! باید بعد از کار باهاشون صحبت می کردم. دیشب خیلی عجولانه تصمیم گرفتم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم؛ این کارم زیاد درست نبود، باید باهاشون صحبت می کردم.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد آسانسور شدم. هنوز هیچ‌کاری برای جدا کردن غزل و آبتین نکرده بودم، نه الان نمی تونم! الان باید بفهمم مهتا زنده‌ست یا نه! جدا کردنشون، رو برای بعد موکول کردم و از آسانسور خارج شدم. از سالن رد می‎شدم تا وارد اتاقم بشم که باز با صدای نازنین ایستادم.
- دادفر!
کلی مشغله‌ی فکری داشتم، نمی‌دونستم این رو‌ کجای دلم بذارم. به سمتش برگشتم و نگاهی به چشم‌های قهوه‌ایش انداختم. مثلِ همیشه پشت اون میز قهوه‌ای نشسته بود و، تلفن هم توی دستش بود. مانتو و شلوار قهوه‌ای رنگ تنگش، روی اعصابم بود. مقنعه‌ی سیاهش رو درست کرد و لبخند ملیحی روی ل*ب‌های خوش‌فرمش نشوند. حس خوبی به این لبخندش نداشتم، احساس می‌کردم که باز هم یه فکرهایی توی سرشه. دندون‌هام رو بهم سابیدم و با صدایی خفه گفتم:
- بله؟
نه ازش خوشم میومد و نه حال و حوصله حرف زدن رو داشتم. اگه جاش بود، تموم حرصم رو سر این خالی می‌کردم؛ اما نمی‌شد، چون این‌جا محل کار بود؛ نه چاله میدون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
خنده‌ای کوتاه کرد و به من زل زد.
- روی حرفِ دیروزت هستی؟
حتی نمی‌خواستم به دیروز فکر کنم. کلافه پوفی کشیدم و بدون فکر «نه» محکمی گفتم و سریع وارد اتاق شدم. در رو بستم و آروم زمزمه کردم:
- خدایا خودت صبر بده!
***
با صدای در، به خودم اومدم. دست از نقشه کشیدن برداشتم؛ اما سرم رو بالا نیاوردم. از عطرش می فهمیدم کیه! نفس عمیقی کشیدم و اون رایحه‌ی خوش‌بو رو وارد بینی‌م کردم. قبل از این‌که فکرم به سمت گذشته پرواز کنه، با لحنی آروم گفتم:
- جدیداً زیاد بهم سر می‌زنی! می‌خوای این شش‌سال رو جبران کنی؟!
باید زخم ز*بون می‌زدم تا که دلم آروم بگیره؛ اما می‌فهمیدم هیچ‌جوره آروم نمی‌گیره!
صدای قدم‌هاش که به سمت میز برمی‌داشت رو می‌شنیدم؛ اما به روم نمیاوردم. وانمود می‌کردم دارم با سیستم کار می‌کنم.
- جدیداً نیش و کنایه‌هات زیاد شده!
زیر چشمی نگاش کردم. نیش و کنایه‌های من در برابر کلمات اون کاغذ هیچ بود! نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- این‌ها رو بی‌خیال، آرشام می‌گفت که مهتا زنده‌ست! به نظرت صحت داره؟
سرم رو بالا آوردم و به‌چهره‌ی سؤالی‌ش نگاه کردم. خودش رو به‌سمت میز خم کرده بود و من رو نگاه می‌کرد.
- نمی‌دونم!
با این حرف من، چهره‌ش جدی شد و روی صندلی نشست. واقعاً نمی‌دونستم درسته یا نه! من واقعاً توی حال خودم نبودم.
- من که می‌گم زنده‌ست.
بی‌اراده پوزخندی زدم، زنده بودن مهتا به نفع اون بود.
به صورتی که سه تیغه‌ش کرده بود خیره شدم و گفتم:
- آره دیگه، این رو تو نگی کی بگه؟
با حرف من، نگاش رو از ساعت‌دیواری اتاق گرفت و به صورت پر از تمسخر من دوخت. اخم کوچیکی بین ابروهای پهنش ایجاد شده بود.
- میشه از این طعنه‌زدن‌هات دست‌برداری؟!
پوزخندم رو پررنگ کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. دلم می‌‌خواست اون سیلی‌ای که به من زد رو تلافی کنم؛ اما الآن فقط می‌تونستم بهش زخم ز*بون بزنم.
- این طعنه‌ها در برابر اون چیزهایی که توی کاغذ نوشته بودی، هیچه!
از روی صندلی بلند شد و میز رو دور زد. روبه‌روم قرار گرفت و دسته‌ی صندلی رو گرفت. صندلی رو به‌سمت خودش چرخوند و با صدایی که خشم توش موج می‌زد گفت:
- چرا هی اون روز رو یادآوری می‌کنی؟ چرا هر حرفمون به اون روز ختم میشه؟ دردت با من چیه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا