کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش رو بالا گرفته و به من زل زد، من هم متقابلاً به چشم‌های اشکی‌ش زل زدم؛ ل*ب‌های باریکم رو با ز*بون تر کردم و آروم گفتم:
- چی شده؟
دست و پام رو گم کرده بودم. تاحالا کسی رو آروم نکرده بودم و بلد نبودم چه‌جوری باید دلداری داد! تنها راهم این بود که همین دو کلمه رو بگم.
این جمله‌م رو که شنید، سریع اشک‌هاش رو پاک کرد و از روی زمین بلند شد. لبخند مصنوعی‌ای زد و با اطمینان گفت:
- هیچی!
خیلی خوب تونسته بود به خودش بیاد؛ اما چشم ‌‌‌‌‌‌‌‌هاش یه چیز دیگه‌ای می‌گفت! از اون گذشته، من دیدم گریه کرده، چه‌طور می‌تونست این رو انکار کنه؟
- اما داشتی گریه می‌کردی... .
با شنیدن حرفم، مهلت چیزی رو نداد و سریع گفت:
- سایه! تو که وضیعتم رو می‌دونی، چه‌طور می‌تونم با این حال، گریه نکنم؟
صداش رنگ و بوی غم رو گرفته بود؛ اما برای اطمینان به چشم‌هاش نگاه کردم. یه حسی بهم می‌گفت دروغ میگه! داره نقش بازی می‌کنه؛ اما تموم تلاشم رو می‌کردم تا این حس رو پس بزنم! آویسا مگه مشکل دیگه‌ای هم داره؟ نکنه این قضیه کامل نیست؟ سرم رو به طرفین تکون دادم تا این فکرهای مزخرف از کله‌م بیرون بره. شاید واقعاً دلش گرفته بود.
سری به نشونه‌ی فهمیدن براش تکون داذم و از پذیرایی خارج شدم. با ورودم به اتاق، عطر گل یاس رو وارد ریه‌هام کردم. روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و مشغول چک کردن ایمیل‌هام شدم؛ اما فکرم به سمت ویدا و آویسا می‌رفت. رفتارهای ویدا خیلی مشکوک شده بود، از اون بدتر این بود که نمی‌دونستم کیه! خیلی آشنا بود؛ اما جایی ندیده بودمش! از طرفی آشنا هم نبود! و این یه آشنای ناآشنا می‌شد.
باصدای در اتاق، دستم روی کیبورد متوقف شد. به سمت در برگشتم و نگاهی به سایه‌اس که از زیر این در سفید رنگ معلوم می‌شد انداختم. با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و این نشون می‌داد که... . سعی کردم لبخندی چاشنی صورتم کنم.
- بیا تو عزیزم.
دستگیره‌ی فلزی در رو چرخوند و وارد اتاق شد. از روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ بلند شدم و به سمتش رفتم. خواستم دستش رو بگیرم که پشتش قایم کرد. با این کارش چشم‌هام از فرط تعجب گشاد شده بود. توقع این کار رو از آویسا نداشتم. بی‌اراده گفتم:
- حالت خوبه؟
با این حرف، راهی برای منفجر شدنش باز کردم.
کمی به عقب رفت و ناخودآگاه داد زد:
- به نظرت خوبم؟ نه واقعاً خوبم؟
از رفتارش گیج شده بودم و کلی سؤال توی ذهنم ایجاد شده بود‌؛ اما بیشتر می‌ترسیدم مشکل روحی‌ای پیدا کنه. دختر حساسی بود، امکانش وجود داشت! از اون بدتر این بود که رفتارش با رفتار چند دقیقه قبل هم خونی نداشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
فکش می‌لرزید و چشم‌هاش سرخ شده بود. چندتا نفس عمیق کشیدم تا عصبی نشم و چیز بدی بهش نگم. نمی‌خواستم دعوایی رخ بده و نمی‌خواستم که ر*اب*طه‌م باهاش بهم بخوره.
- باشه! باشه! تو حالت بده؛ چ‍... چطوره بخوابی؟
آدم‌ها رو خوب می‌شناختم؛ اما بلد نبودم کسی رو آروم کنم؛ بلد نبودم به کسی دلداری بدم و این ضعفم بود! می‌خواستم با یکی درد و ‌دل کنم؛ اما نمی‌تونستم درد ‌و‌ دل کسی رو گوش بدم.
پوزخندی زد و گفت:
- برو بابا!
با این‌که حرفش زیاد جالب نبود، سعی‌م رو کردم تا آروم باشم.
به‌سمت تخت رفتم و روش نشستم. اون دست‌به‌س*ی*نه من رو می‌پایید؛ اما من سعی می‌کردم تا آروم باشم.
- باشه عزیزم! بهتره که بخوابی.
چهره‌ی غضبناک‌ش رو که دیدم، از حرف زدن خودم پشیمون شدم. سریع از روی تخت بلند شدم و به‌سمتش رفتم. سرشونه‌هاش رو گرفتم و به ‌تقلاهاش گوش ندادم. از اتاق خارجش کردم و وارد اتاق مامان ‌و ‌بابا شدم. فعلا باید آروم می‌شد، کار دیگه‌ای جز زندونی کردنش، ازم بر نمیومد. روی تخت نشوندمش و نگاهی به اتاق تیره‌رنگ انداختم. یه تخت دونفره، یه کمد لباس و یه میز آرایش برای مامان. هیچ پنجره‌ای نبود و این برای من خوب بود. سریع از اتاق خارج شدم و در رو با کلید روی میز پذیرایی که مامان همیشه اونجا می‌ذاشت، قفل کردم.
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم. احمقانه‌ترین کار رو کردم! اما می‌ارزید. حداقل به خودش میومد. چنگی به موهام زدم و روی صندلی یخ، نشستم.
- یعنی ممکنه مشکل روحی‌ای داشته باشه؟ چی اون رو بهم ریخته؟ چرا وقتی اومدم، درحال گریه بود؟
نفس دیگه‌ای دمیدم. از این نفس کشیدن‌ها خسته بودم. سرم رو، روی میز گذاشتم و با عجز زمزمه کردم:
- تمومش کن! خسته شدم از این دنیای پوچ!
تمومش کن! خسته شدم از این دردای پوچ!
تمومش کن! بدجور دلم یه استراحت می‌خواد.
تمومش کن! چشم‌هام یکم برق می‌خواد!
یه ذوق. یه شوق! اما نیست. چرا نیست؟ چون دنیا، نیست! دنیا که نباشه همه چیز پوچه! پوچ‌تر از پوچ. تو‌خالیِ تو‌خالی!
التماست می‌کنم! یه ذره خوشی، فقط یه ذره. فقط یه بار، یه بار از ته دل بخندم.
آهی کشیدم و به اتفاقات این دوماه اخیر، فکر کردم. همه‌چیز زود گذشت! انگار همین دیروز بود. انگار، زندگی تند می‌گذشت. چه سال افتضاحی! چه هفته‌ی افتضاحی! چه دنیای افتضاحی! آره، همه‌چیز افتضاح شده بود.‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
تشنگی زیاد، بدجور به من فشار آورده بود. چشم‌هام رو محکم بهم فشار دادم و غلتی زدم. خیلی بی‌حال بودم؛ ولی عطش آب، بدجور من رو به بیدار شدن ترغیب می‌کرد. بالاخره، با هزار زحمت چشم‌هام رو باز کردم و از تخت گرم و نرمم، جدا شدم. پام رو که روی پارکت‌های پذیرایی گذاشتم، احساس کردم سرم گیج میره؛ از طرفی صدای پای کسی رو شنیدم. نگاهی به اطراف کردم؛ اما چیزی جز تاریکی مطلق، عایدم نشد. ترس تموم وجودم رو فرا گرفته بود. می‌ترسیدم دزد باشه، اگه دزده کارم تمومه! با صدای افتادن یه چیزی، از جا پریدم؛ آب دهنم رو به زور قورت دادم و دور و اطراف رو نگاه کردم؛ اما باز هم تاریکی جواب‌گو بود. سرگیجه، تشنگی و احساس ترس بدجور به من فشار میاورد. چشم‌هام دودو می‌کرد؛ اما سعی می‌کردم غش نکنم.
با احساس این‌که یکی پشت سرمه، به خودم اومدم و برگشتم. برگشتنم همانا و خوردن یه چیزی توی سرم همانا؛ سرم تیر می‌کشید و گرمی خون رو به خوبی احساس می‌کردم. نفس نفس می‌زدم، دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روی اون پارکت‌های سرد، فرود اومدم.
آرشام:
در قهوه‌ای اتاق، محکم باز شد و اندام ورزیده‌ی سام توی چهارچوب در نمایان شد. اخمی بین ابروهام جا دادم و با فکی قفل شده گفتم:
- چندبار بگم در بزن و بعد بیا تو؟ توأم که کپی برابر با اصل آبتینی!
و دوباره به صورتش نگاه کردم که چشم‌های نگرانش رو دیدم. نیمچه لبخندی که روی ل*ب‌هام بود، با دیدن چهره‌ش محو شد. یه چیزی شده بود؛ اما چی؟
- چیزی شده؟
چنگی به موهای لَخت خرمایی‌رنگش زد و با صدایی خفه جواب داد:
- خواهرت، آویسا... و نامزد سابق داداشت، سایه دادفر، این دو دزدیده شدن!
بی‌حرکت به سام زل زدم. همه‌ش جمله‌ی سام توی مغزم اکو می‌شد. انگار توی یه دره بودم و از دره پرت می‌شدم. موقع پرت شدن، این صدا توی ذهنم می‌پیچید. انگار توی یه دریا غرق شده بودم؛ هیچ راهی برای نجات نبود!
با صدا زدن‌های سام، به خودم اومدم. چشم‌هام رو بهم فشار دادم و غریدم:
- کی دزدیتشون؟
سام: حدس میزنم که نیکا اون‌ها رو دزدیده باشه.
با این حرفش، خشم به تموم سلول های بدنم نفوذ کرد. نیکا! یکی از تبهکارترین، خلافکارترین و پست‌فطرت‌ترین آدم روی کره ی زمین بود؛ اما... .
چشم عام رو باز کردم و چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی سام زل زدم.
- اون که قرار بود صبح اعدام بشه، در ضمن توی زندون، زندونی بود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
سرش رو پایین‌تر انداخت و گفت:
- دیشب ساعت 23، فرار کرده... .
دیگه به بقیه حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. فقط به این فکر می‌کردم که چرا به من نگفتن!؟ چرا؟ من باید می‌فهمیدم! نیکا حسش نسبت به من گنگه! اون می‌خواد من رو به دست بیاره و حالا داره از نقطه ضعفم استفاده می‌کنه! «سایه» کسی که هفت‌سال، هفت‌سال تموم خودم رو ازش قایم کردم؛ ازش متتفر نبودم! هیچ‌وقت نمی‌تونستم از دختری مثله سایه متنفر باشم! فقط می‌دونستم که اون... . «آویسا» خواهرم! هم‌خونم بود، پدر و مادرمون یکی بود و حالا نیکا همچین کاری کرده؟ انقدر رذل و عوضیه؟
دست روی خط‌ قرمزهام گذاشته!
می‌دونستم چی می‌خواد، تموم راه چاره‌م این بود که به خواسته‌ش تن بدم؛ اما من هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کردم!
***
با حالی خ*را*ب، وارد خونه شدم و از راهرو گذشتم. با ورودم به پذیرایی آبتین رو دیدم.
چه جور بهش می‌گفتم که چه اتفاقی افتاده؟ چه جور میگفتم عشق و‌خواهرت رو دزدیدن؟ وضیعتم رو که دید به‌سمتم اومد و روبه روم قرار گرفت. دوسانت قدم ازش بلندتر بود.
- آرشام! خوبی پسر؟
خوب بودم؟ هه! افتضاح بودم؛ اما نمی تونستم نشون بدم. به چشم‌های همرنگ خودم زل زدم و بی‌مقدمه گفتم:
- سایه و آویسا رو گروگان گرفتن!
خوب می‌شناختمش، بی‌مقدمه گفتنم بهتر بود تا مقدمه چینی! چهره‌ش رنگ باخت و قدمی به سمت عقب برداشت. ناباور گفت:
- امکان نداره!
دوباره به چشم‌هام نگاه کرد.
- شوخی خوبی نبود آرشام!
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.
- الان من حال شوخی رو دارم؟
دوباره نگاهی به من انداخت و داد زد:
- سایه! آویسا!
سریع به سمتم حمله ور شد و شونه‌هام رو گرفت. با فکی قفل شده گفت:
- کی گروگانشون گرفته؟
حالم خوب نبود، وضیعت آبتین بدترم می‌کرد!
- نیکا! دشمن منه... .
نذاشت ادامه‌ی حرفم رو بگم و شونه‌هام رو رها کرد. دستش رو به معنای سکوت بالا برد و به سمت مبل رفت و روش نشست. سرش رو توی دست‌هاش گرفت و زمزمه‌هایی که نمی‌شنیدم زیرلب می‌گفت. الان لازم بود مامان و بابا میومدن! بدجور به حضورشون نیاز داشتم.
***
سایه:
سرم می‌سوخت و چشم‌هام درد می‌کرد. حس غریبی داشتم. چشم‌هام رو باز می‌کردم؛ اما بازهم تاریکی...! توی یه خلا بزرگ بودم.
نفس‌نفس می‌زدم و سعی می‌کردم به صداهای اطراف گوش بدم.
- سایه! سایه!
صدای آویسا رو خوب می‌شناختم؛ اما حالی برای حرف زدن نداشتم. بدنم کرخت شده بود و بی‌رمق‌تر از قبل شده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
حس پوچی داشتم. انگار همین الان بود که همه چیز تموم بشه. حس می‌کردم که این اتفاقات اصلا خوب نیست!
آویسا: سایه! کجایی؟
قدرت حرف زدن رو نداشتم و این عصبی‌م می‌کرد. از ناتوانی‌‌م حرصی شده بودم. این‌که نمی‌تونستم ل*ب‌هام رو تکون بدم، این‌که زبونم کار نمی‌کرد و از همه بدتر این‌که هیچ‌ صدایی از دهنم خارج نمی‌شد عصبی‌م می‌کرد. می‌دونستم به‌خاطر شوکه؛ اما نمی‌تونستم تحمل کنم. سعی کردم آروم باشم تا بتونم یه راهی پیدا کنم؛ اما دریغ از یه راه! آویسا هنوز صدام میزد. کم‌کم زبونم به کار افتاد و از این اتفاق نادر خیلی خوش‌خال شدم. انگار تو اون مدت زمان، من رو کشته بودن و با برگشتن قدرت تکملم، زنده‌م کرده بودن!
- آویسا!
هنوز نمی‌تونستم روون حرف بزنم؛ اما سعی می‌کردم این رو از آویسا پنهون کنم.
آویسا: سایه! ما کجایی‌م؟!
می‌ترسیدم از این سؤال! سؤالی که خودم هم جوابی براش نداشتم! سؤالی که اگه جوابش رو پیدا می‌کردم، می‌سوختم. این اتفاقات شبیه یه فیلم با ژانر تراژدی بود. هرچقدر که فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که ما کاری نکردیم! چپ نرفتیم پس چرا الان روی این صندلی‌ایم؟ چرا دست و پاهامون بسته‌ست؟
- نمی‌دونم آویسا! اما... اما این وضیعت نشون میده که... کسی ما رو دزدیده!
صدای «چی» مانند آویسا توی اتاق سرد و تاریک اکو شد. حال آویسا خوب نبود! اون از خانواده‌ش بد خورده بود و حالا، با گفتن جمله‌ی من بدتر شکست! دختر آن‌چنان قوی‌ای نبود. مثلِ‌ بیشتر دخترا احساساتی و شکننده! اما فقط به‌خاطر یه چیز سرپا بود! «عشق» آره! عشق می‌تونه همه‌ کار کنه. یه حس قشنگیه؛ اما... .
طبق صداهایی که می‌شنیدم، آویسا یه قدم با من فاصله داشت. صندلی‌ای که من رو بهش بسته بودن، استحکام کمی داشت و این یه برگ برنده برای من بود! هر کی ما رو دزدیده بود آن‌چنان ماهر نبود، شاید هم بود و یه نقشه‌ای داشت!
سوز سردی توی بدنم پیچید و به خودم لرزیدم. اتاق بیش از حد سرد بود و مطمعن بودم ب*دن آویسا قوی نیست. با صدایی لرزون گفتم:
- آویسا! خوب‍... خوبی؟
صدای عطسه‌ش رو که شنیدم، از خوب بودنش ناامید شدم. به زودی سرما می‌خورد و قدرتی نداشت تا بتونه فرار کنه.
آویسا: اینجا خیلی سرده سایه!
ل*بم رو گزیدم و آروم گفتم:
- یکم تحمل کن! باشه؟
صدای «باشه»ش رو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
توی بد مخمصه‌ای بودم؛ جایی بودم که نمی‌دونستم کجاست! کسی من رو دزدیده که نمی‌دونم کیه! حس بدی داشتم، اتفاقات جدیدی رو تجربه می کردم، دنیام در حال عوض شدن بود. اشک به چشم‌هام راه پیدا کرده بود؛ اما پسش زدم. نباید گریه می‌کردم! «احساسات من، برای خودمه!»
مثله وقت‌هایی که نیازمند بودم، خدا رو صدا زدم. گفتم بسه، گفتم تمومش کنه! گفتم یه زندگی آروم بدون دردسر می‌خوام! گفتم ولم کنه؛ اما یا من صداش رو نمی‌شنیدم یا اون صدای من رو! بی‌صدا اشک می‌ریختم، با هر دونه‌ی اشک که روی گونه‌م فرود میومد؛ به خودم لعنت می‌فرستادم! می‌گفتم حقم نبود. با گ*از گرفتن ل*بم، صدای هق‌هقم رو خفه می‌کردم. بی‌اراده به اون دو چشم قشنگ فکر کردم. نمی‌دونم چرا؛ اما احساس می‌کردم دیگه دلم براش نمی‌لرزه! انگار ته کشیده بود. مگه عشق ته می‌کشید؟! بی‌اراده به یاد صورت آرشام افتادم. بهش امید داشتم! یه حسی می‌گفت اون می تونه نجاتم بده، همون‌طور که تونست با آوردن آبتین نجاتم بده، می‌تونه! خودش من رو از مرگ نجات نداد؛ اما باعث و بانی نجات دادنم شد.
نفس عمیقی کشیدم و خودم رو، روی صندلی تکون دادم. هر لحظه ممکن بود این صندلی فرتوت چوبی، بشکنه! با صدای تکون دادن صندلی، آویسا به حرف اومد:
- سایه!... داری چی‌کار می‌کنی؟!
سرما هر لحظه بهش فشار میاورد. « نجاتم بده خدا! بذار از این‌جا برم، خواهش می‌کنم... .» چیزی نگفتم و باز به کارم ادامه دادم. دستم رو محکم تکون دادم که بهم دسته‌ی چوبیش از جا در اومد. از این اتفاق خوش‌حال بودم؛ اما گوشه‌ی قلبم ناراضی بود. نمی‌تونستیم به این زودی فرار کنیم. شاید تخیلات و بدبینی من بود، شاید هم واقعیت! اما سعی کردم کاری به اون حس نداشته باشم. با دستم، دست بسته رو باز کردم و سریع به سمت پاهای بسته‌م خم شدم.
آویسا: سایه! چی شد؟
با باز شدن پاهام نفس عمیقی کشیدم. دست‌و‌پاهام ذوق‌ذوق می‌کرد؛ اما اهمیتی نمی‌دادم. با شوق‌و‌ذوق به آویسا جواب دادم:
- تونستم طناب‌ها رو باز کنم.
نگاهی به اطراف کردم. چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم حداقل بهتر بقیه جاها رو ببینم، گرچه که هیچی پیدا نمی‌کردم.
سریع به‌سمت صندلی آویسا رفتم و طناب‌های ضخیمی شبیه به همون‌طناب‌هایی که به دست و پای من بسته بودند، رو باز کردم. مطمعن بودم که لبخند عریضی رو لبشه. سرما بیشتر می‌شد و من توی این مونده بودم که چرا اینجا اینقدر سرده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
دستش رو کشیدم و زمزمه کردم:
- همراهم بیا!
به اتاق تاریک نگاه کردم و سعی کردم که یه راهی برای فرار پیدا کنم. چند قدم جلو رفتم تا اینکه، نور کمی به چشم‌هام برخورد کرد. به‌سمت نور برگشتم.
***
آبتین:
عصبی بودم! عصبی‌تر از هر لحظه‌ی دیگه! آویسا، خواهرم بود، و باده عشقم! نامزد سابقم! چه‌طور می‌شد؟
- چطور می‌شه؟
آرشام دستی به صورتش کشید و کنارم نشست. با صدایی خفه گفت:
- منم نمی‌دونم.
ذهنم فقط به این قد می‌داد که، اون خلاف‌کار می‌خواست از آرشام انتقام بگیره! اما چرا باده رو هم دزدیده؟
ناخودآگاه دست‌هام مشت شد و عصبانیتم افزایش پیدا کرد.
دست آرشام، روی شونه‌م قرار گرفت؛ اما با بدخلقی شونه‌م رو از حصار دست‌هاش بیرون کشیدم. همه‌ش تقصیر اون بود! اون باعث شد آویسا و باده رو گروگان بگیرن. اون باعث شد!
- ولم کن!
به‌سمتش برگشتم و با صدایی که اوج گرفته بود گفتم:
- تقصیر تو بود!
با این حرفم، نگاش بی‌تفاوت شد. حتی من که برادرش بودم هم اون رو نمی شناختم! خیلی غیر قابل پیش‌بینی شده بود!
آرشام: می‌دونم.
از خون‌سردیش و بی‌تفاوتیش عصبی شدم؛ فقط عصبی می‌شدم. انگار با عصبی شدن، اون‌ها برمی‌گشتن.
- دِ لعنتی! چی رو می‌دونی؟ این‌که حال من بده؟ این که تقصیر توئه؟ این که معلوم نیست خواهرمون کجاست؟ کدوم رو می‌دونی؟
با شنیدن حرف‌های من، خنده‌ای کوتاه سر داد و گفت:
- برو یه آبی به دست و صورتت بزن! حالت جا بیاد.
برام مهم نبود برادرمه! فقط می‌خواستم بکشمش! وقتی عصبی می‌شدم هیچ چیز برام مهم نبود.
نفس نفس می‌زدم؛ اما این هم برام مهم نبود! به‌سمت اتاقم رفتم و محکم در رو بهم کوبیدم. یکم تنهایی می‌خواستم تا بتونم آروم شم.
پشیمون بودم! هیچ‌چیز جز باده برام مهم نبود! هیچ‌چیز جز اون حالم رو خوب نمی‌کرد! ای‌کاش هیچ‌وقت رهاش نمی‌کردم! ای‌کاش اون روز، ولش نمی‌کردم. پشیمون بودم؛ اما دیر بود. پشیمونی دیگه سودی نداشت‌. دیگه دیر بود و همه‌چیز گذشته بود. دیگه با غزل نامزد بودم؛ دیگه باختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
*** ‌‌
سایه:
با دیدن پنجره، کورسوی امیدی توی دلم روشن شد. لبخند محوی روی ل*بم ایجاد شد و گفتم:
- آویسا! پنجره رو ببین.
اون هم با دیدن پنجره، با ذوق گفت:
- خدایا ممنونم!
چیزی نگفتم و به‌سمت پنجره رفتم؛ اما یه چیزی به کف پام برخورد کرد. هیچ‌کفش یا دمپایی‌ای نپوشیده بودم و این باعث شده بود که حس کنم! کف پام می‌سوخت‌ به‌سمت اون شیء خم شدم و برداشتمش‌. تیر بود! مثل یه چاقو.
آویسا: سایه! خوبی؟
نباید چیزی می‌گفتم. آن‌چنان چیز مهمی نبود.
- خوبم.
و دوباره دستش رو کشیدم. دیگه به پنجره رسیده بودیم. پنجره‌ی متوسطی بود؛ اما میله داشت! با دیدن میله‌ها، امیدم ناامید شد، که صدای باز شدن در من رو از جا پروند. آویسا رو پشتم قایم کردم و به کسی که وارد شده نگاه کردم. نمی‌تونستم چیزی ببینم؛ اما از طریق صدای قدم‌هاش می فهمیدم که به این‌ور میاد. فکر نمی‌کردم این چاقو به دردم بخوره؛ اما برای این موقعیت، خوب به دردم می‌خورد. با دست‌هایی لرزون چاقو رو به‌طرفش گرفتم. با نوری که توی اون اتاق شبیه به انباری پیچید، لرزش دستم بیشتر شد.
- جلو نیا!
آویسا از ترس زبونش بند اومده بود و من، ترسم بیشتر می‌شد. مرد لاغری بود و قیافه ش شبیه معتادها بود. یه قدم دیگه به سمتم برداشت و گفت:
- کاری‌تون ندارم! بیاید بریم.
ابروهام از شدت تعجب به بالا هدایت شد. یعنی چی که کاری نداشت؟!
- چی؟
از اون حالت شل و ول که راه می‌رفت بیرون اومد و با صدایی بم گفت:
- کاری تون ندارم! سروان عسلی هستم، دوست سرگرد قائمی‌فر!
با این حرف، آویسا جلو اومد و به چهره‌ی اون مرد نگاه کرد. من هم نگاهم رو به لامپ کم‌نور سوق دادم.
آویسا: آره! یکی از دوست‌های آرشامه سایه!
با این حرفش، دهنم باز شد. یعنی آرشام داشت نجاتمون می‌داد؟ پس چرا پلیس‌ها نیومدن؟
با صدای آژیر پلیس، چشمام گشاد شد. این‌جا چه خبر بود؟
یکی دستم رو کشید و همراه خودش من رو کشوند. صدای تیراندازی، بند دلم رو پاره می‌کرد. آزاد شدم!
باور نمی‌کردم، همه‌چیز زود اتفاق افتاده بود. به کسی که دستم توی دستش بود نگاه کردم. آویسا بود که با نگرانی راه می‌رفت. ناگهان نگاهم به مردی که اسلحه‌ش رو به سمت آویسا گرفته بود، خورد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
آویسا یه امانت بود! نباید هیچ آسیبی بهش وارد می‌شد؛ تصمیمم یه دفعه‌ای بود؛ اما مهم نبود که بعدش چی می‌شد.
دست آویسا رو کشیدم و قبل از این که بخواد کاری کنه جلوش قرار گرفتم. سوزش خیلی بدی توی بدنم پیچید؛ اما تونستم آویسا رو زنده نگه دارم. از شدت درد روی زمین افتادم و نفهمیدم که چی شد؛ اما صورت آرشام رو، روبه‌روم دیدم. حالا که نفس‌های آخرم بود، یه حسی می‌گفت دارم به سمتش جذب میشم. عقل و قلبم اون رو می‌خواست! نفسم بریده می‌شد؛ اما اهمیت نمی‌دادم. اشک راه خودش رو می‌رفت؛ اما مهم نبود! توی اون زمان، فقط چهره‌ی آرشام مهم بود.
آرشام: سایه! سایه! دووم بیار! الان آمبولانس میاد.
من خیلی وقت بود که مرده بودم! خیلی وقت یود که بی‌حس شده بودم؛ اما حالا که می‌رفتم، حسی که به این چشم‌ها داشتم رو می‌فهمیدم. عشق بود؟! عشق یهویی میاد! برای بار دوم گریبان من رو گرفت! و برای بار دوم، قرار بود من بمیرم. ویدا! هر کی بوده، مهم نیست!
آبتین ولم کرد، مهم نیست!
آویسا روی زمین افتاد، مهم نیست!
من عاشق آرشام شدم، این مهمه!
یهویی اومد و یه آتیشی به قلبم زد.
یهویی اومد و من رو گرفتار کرد.
- آر... آرشام... ت‍... .
به چشم‌هام نگاه می‌کرد، من هم قفل چشم‌هاش بودم. درد هر لحظه بیشتر می‌شد و مقاومت من، ضغیف‌تر!
- چ‍... .
نتونستم طاقت بیارم و چشم‌هام بسته شد.
***
آرشام:
با دیدن چشم‌های بسته‌ی سایه، جا خوردم. کسی که هفت‌سال پنهونی عاشقش بودم؛ حالا.‌.. حالا داشت جون می‌داد. کسی که به خاطرش، به‌خاطر بهتر بودنش، خودم رو نشون ندادم، داشت جون می‌داد! فکرش رو نمی‌کردم که این گروگان‌گیری، این نتیجه رو داشته باشه! همه‌چیز تقصیر من بود. من، چه غلطی کردم؟!
اون‌قدر توی بهت بودم که نفهمیدم چه‌طور به بیمارستان رفتیم. اون‌قدر توی بهت بودم که نفهمیدم چه‌طور سایه رو به اتاق عمل بردن! اون‌قدر توی بهت بودم که نفهمیدم چه‌طور آبتین اومد.
کلافه راهرو، رو با قدم‌هام متر می‌کردم. می‌ترسیدم که دکتر بیاد و «متأسفم» رو بگه! می‌ترسیدم که دیگه سایه نفس نکشه! می‌ترسیدم که دیگه نباشه. حالا که کار از کار گذشته بود، می‌خواستم اعتراف کنم! حالا که همه‌چیز تموم می‌شد، می‌خواستم اعتراف کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
با صدای بلند دختری که می‌گفت:« سایه! خواهرم!» به خودم اومدم و به دختره، نگاه کردم. چشم‌های سبزش، اولین چیزی بود که توی چهره‌ش نشون می‌داد، بود. ل*ب‌های کوچیکش، بی‌رنگ شده بود و صورتش رنگ پریده! نوک بینی‌ش سرخ شده بود و مژه‌های بلندش خیس! وقتی گفت «خواهرم»، تعجب کردم. قیافه‌ش شبیه به سایه بود. سریع به‌سمتش رفتم و گفتم:
- سایه دادفر رو می‌شناسی؟
به چهره‌ی من نگاه کرد و با صدایی خش‌دار گفت:
- خواهرمه! من ویدام! ویدا زارع‌پور.
دختر دوست بابا بود! چندباری دیده بودمش. یعنی سایه دخترِ عمو حسین بود؟!
- چه‌طور امکان داره؟
صدای مامان بود. به‌سمتش برگشتم، روی صندلی نشسته بود و به ما زل زده بود. ویدا، با حالی زار رفت و کنارش نشست.
هنوز میونه‌مون به‌خاطر فرهاد و آویسا، خوب نبود؛ اما حالا که فهمیدیم خواهر سایه‌ست بهش احترام گذاشتیم.
ویدا: راستش، من اون موقع نبودم؛ اما فرهاد یادشه! اون می‌گفت که وقتی باده یا همون سایه به‌دنیا اومده، مامان فرهاد و سایه، میمیره! به همین دلیل بابا از سایه متنفر می‌شه و اون رو به پرورشگاه می‌فرسته؛ اما بعدش که اطلاع دارین! بابا دوباره ازدواج می‌کنه و من به دنیا میام و حالا می‌خواستم بهش بگم خواهرشم؛ اما از واکنشش می‌ترسیدم؛ برای همین به بهانه‌ی رمان وارد زندگی ش شدم.
سری تکون دادم و بعد به در اتاق عمل نگاه کردم. اگه سایه چیزیش می‌شد، نمی‌دونستم چی‌کار کنم! من مقصر بودم! کم‌کم حقایق فاش می‌شد؛ اما من، نابود می‌شدم.
***
سایه:
یه ویلای بزرگ روبه‌روم بود؛ اما من واردش نمی‌شدم. کنار اون دسته‌از گل یاس بودم و اون‌ها رو نگاه می‌کردم.
- باده! عزیزدلم!
با صدای دلنشین زنی، به‌خودم اومدم. به‌سمت صدا برگشتم و به چشم‌های قهوه‌ای زن، نگاه کردم. باد موهای خرمایی رنگش، رو به بازی گرفته بود و صورت سفیدش قشنگ بود. ل*ب‌های نیمه قلوه‌ایش به خنده باز شده بود و گونه‌های ب*ر*جسته‌ش، سرخ شده بود. بینی‌ش شبیه به بینی خودم بود. حس خوبی به این زن داشتم؛ حس آشنایی؛ اما مطمئن بودم تا به حال ندیدمش.
- شما! شما کی هستید؟
به‌سمتم قدم برداشت و گفت:
- مادرت هستم! یاسمن.
چشم‌هام گشاد شد. مامانم بود؟! مادر واقعیم؟
بهم رسید و من رو در آغ*و*ش کشید. حس مبهمی داشتم. مامان واقعی‌م رو می‌دیدم! از آغوشم بیرون اومد و به چشم‌هام نگاه کرد:
- می‌دونم! خیلی زجر کشیدی! خیلی زمین خوردی! اما، دنبالم نیا! تو باید زنده بمونی باده! تو عاشقی! عاشق آرشام. می‌دونی؟! تو از اول عاشق آرشام بودی؛ اما نمی‌فهمیدی! از همون اول بچگی‌ت عاشقش بودی. حس اون چیه؟! هیچ‌کس نمی‌دونه! تو تا موقعی که به این جا رسیدی، تک‌و تنها بودی! من هیچ مادرانه‌ای خرجت نکردم؛ اما حالا میگم «زنده بمون» حتی اگه نمی‌خوای باهاش هم باشی زنده بمون و زیرزیرکی عشق خرجش کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا