سرش رو بالا گرفته و به من زل زد، من هم متقابلاً به چشمهای اشکیش زل زدم؛ ل*بهای باریکم رو با ز*بون تر کردم و آروم گفتم:
- چی شده؟
دست و پام رو گم کرده بودم. تاحالا کسی رو آروم نکرده بودم و بلد نبودم چهجوری باید دلداری داد! تنها راهم این بود که همین دو کلمه رو بگم.
این جملهم رو که شنید، سریع اشکهاش رو پاک کرد و از روی زمین بلند شد. لبخند مصنوعیای زد و با اطمینان گفت:
- هیچی!
خیلی خوب تونسته بود به خودش بیاد؛ اما چشم هاش یه چیز دیگهای میگفت! از اون گذشته، من دیدم گریه کرده، چهطور میتونست این رو انکار کنه؟
- اما داشتی گریه میکردی... .
با شنیدن حرفم، مهلت چیزی رو نداد و سریع گفت:
- سایه! تو که وضیعتم رو میدونی، چهطور میتونم با این حال، گریه نکنم؟
صداش رنگ و بوی غم رو گرفته بود؛ اما برای اطمینان به چشمهاش نگاه کردم. یه حسی بهم میگفت دروغ میگه! داره نقش بازی میکنه؛ اما تموم تلاشم رو میکردم تا این حس رو پس بزنم! آویسا مگه مشکل دیگهای هم داره؟ نکنه این قضیه کامل نیست؟ سرم رو به طرفین تکون دادم تا این فکرهای مزخرف از کلهم بیرون بره. شاید واقعاً دلش گرفته بود.
سری به نشونهی فهمیدن براش تکون داذم و از پذیرایی خارج شدم. با ورودم به اتاق، عطر گل یاس رو وارد ریههام کردم. روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و مشغول چک کردن ایمیلهام شدم؛ اما فکرم به سمت ویدا و آویسا میرفت. رفتارهای ویدا خیلی مشکوک شده بود، از اون بدتر این بود که نمیدونستم کیه! خیلی آشنا بود؛ اما جایی ندیده بودمش! از طرفی آشنا هم نبود! و این یه آشنای ناآشنا میشد.
باصدای در اتاق، دستم روی کیبورد متوقف شد. به سمت در برگشتم و نگاهی به سایهاس که از زیر این در سفید رنگ معلوم میشد انداختم. با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و این نشون میداد که... . سعی کردم لبخندی چاشنی صورتم کنم.
- بیا تو عزیزم.
دستگیرهی فلزی در رو چرخوند و وارد اتاق شد. از روی صندلی قهوهایرنگ بلند شدم و به سمتش رفتم. خواستم دستش رو بگیرم که پشتش قایم کرد. با این کارش چشمهام از فرط تعجب گشاد شده بود. توقع این کار رو از آویسا نداشتم. بیاراده گفتم:
- حالت خوبه؟
با این حرف، راهی برای منفجر شدنش باز کردم.
کمی به عقب رفت و ناخودآگاه داد زد:
- به نظرت خوبم؟ نه واقعاً خوبم؟
از رفتارش گیج شده بودم و کلی سؤال توی ذهنم ایجاد شده بود؛ اما بیشتر میترسیدم مشکل روحیای پیدا کنه. دختر حساسی بود، امکانش وجود داشت! از اون بدتر این بود که رفتارش با رفتار چند دقیقه قبل هم خونی نداشت!
- چی شده؟
دست و پام رو گم کرده بودم. تاحالا کسی رو آروم نکرده بودم و بلد نبودم چهجوری باید دلداری داد! تنها راهم این بود که همین دو کلمه رو بگم.
این جملهم رو که شنید، سریع اشکهاش رو پاک کرد و از روی زمین بلند شد. لبخند مصنوعیای زد و با اطمینان گفت:
- هیچی!
خیلی خوب تونسته بود به خودش بیاد؛ اما چشم هاش یه چیز دیگهای میگفت! از اون گذشته، من دیدم گریه کرده، چهطور میتونست این رو انکار کنه؟
- اما داشتی گریه میکردی... .
با شنیدن حرفم، مهلت چیزی رو نداد و سریع گفت:
- سایه! تو که وضیعتم رو میدونی، چهطور میتونم با این حال، گریه نکنم؟
صداش رنگ و بوی غم رو گرفته بود؛ اما برای اطمینان به چشمهاش نگاه کردم. یه حسی بهم میگفت دروغ میگه! داره نقش بازی میکنه؛ اما تموم تلاشم رو میکردم تا این حس رو پس بزنم! آویسا مگه مشکل دیگهای هم داره؟ نکنه این قضیه کامل نیست؟ سرم رو به طرفین تکون دادم تا این فکرهای مزخرف از کلهم بیرون بره. شاید واقعاً دلش گرفته بود.
سری به نشونهی فهمیدن براش تکون داذم و از پذیرایی خارج شدم. با ورودم به اتاق، عطر گل یاس رو وارد ریههام کردم. روی صندلی میز کامپیوترم نشستم و مشغول چک کردن ایمیلهام شدم؛ اما فکرم به سمت ویدا و آویسا میرفت. رفتارهای ویدا خیلی مشکوک شده بود، از اون بدتر این بود که نمیدونستم کیه! خیلی آشنا بود؛ اما جایی ندیده بودمش! از طرفی آشنا هم نبود! و این یه آشنای ناآشنا میشد.
باصدای در اتاق، دستم روی کیبورد متوقف شد. به سمت در برگشتم و نگاهی به سایهاس که از زیر این در سفید رنگ معلوم میشد انداختم. با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و این نشون میداد که... . سعی کردم لبخندی چاشنی صورتم کنم.
- بیا تو عزیزم.
دستگیرهی فلزی در رو چرخوند و وارد اتاق شد. از روی صندلی قهوهایرنگ بلند شدم و به سمتش رفتم. خواستم دستش رو بگیرم که پشتش قایم کرد. با این کارش چشمهام از فرط تعجب گشاد شده بود. توقع این کار رو از آویسا نداشتم. بیاراده گفتم:
- حالت خوبه؟
با این حرف، راهی برای منفجر شدنش باز کردم.
کمی به عقب رفت و ناخودآگاه داد زد:
- به نظرت خوبم؟ نه واقعاً خوبم؟
از رفتارش گیج شده بودم و کلی سؤال توی ذهنم ایجاد شده بود؛ اما بیشتر میترسیدم مشکل روحیای پیدا کنه. دختر حساسی بود، امکانش وجود داشت! از اون بدتر این بود که رفتارش با رفتار چند دقیقه قبل هم خونی نداشت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: