خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,675
کیف پول من
30,130
Points
217
***
آرشام:
اگه سایه زنده بمونه، همه‌چیز رو میگم! قسم می‌خورم همه‌ چیز رو بگم. با پاهام، روی زمین ضرب گرفته بودم تا این که در اتاق عمل باز شد. سریع به سمت دکتر رفتیم و منتظر بهش نگاه کردیم.
- نگران نباشید! عمل خوب پیش رفت، چند ساعت دیگه بیمار به هوش میاد و به بخش منتقل میشه. بلا به دور!
و بعد، رفت. نفسی از سر آسودگی کشیدم و خدا رو شکر کردم.
خیلی زود، اون ساعت‌ها گذشت و سایه به هوش اومد. نمی‌دونم چه‌طور به اتاقش رفتم و چه‌طور جلوش نشستم.
سایه:
به کسی که حالا می‌دونستم دیوانه‌بار دوستش دارم، نگاه کردم. به چشم‌هام نگاه کرد و شروع به گفتن کرد:
- نمی‌دونم چه‌طور بگم؛ اما حقته که بدونی! آبتین، ولت نکرد! مجبور شد که ولت کنه! اون به خاطر ثروت مجبور شد ولت کنه‌. پشیمونه؛ اما دیگه فایده نداره. پدربزرگم، ازت خوشش نمیومد! و این رو بهش گفت. من هم تازه فهمیدم؛ اما دیگه چیزی فایده نداره! دوم این که... .
با هر کلمه ای که می‌گفت چشم‌هام گشاد می‌شد. باور نمی‌کردم ویدا خواهرم باشه! نمی‌تونستم باور کنم؛ اما باور کردم!
دیگه آبتین مهم نبود!
آرشام: و اما، مهم‌ترین چیزی که می‌خواستم بگم این بود که، من عاشقتم! می‌دونم که دوستم نداری؛ می‌دونم نامزد سابق برادرمی؛ اما من از همون موقع که توی حیاط خونمون قدم می‌زدی، عاشقت شدم! اعتراف سخته؛ اما عاشقتم!
دلم ریخت! دوستم داشت، من هم اون رو دوست داشتم. اون به خودش جرعت داد و گفت.
- آرشام! نمی‌دونم؛ اما هم عقلم و هم قلبم عاشق تو شده! عشق واقعی شاید اینه! اینه که عقل و منطقت هم عاشق اون شخص میشه! آره، اعتراف سخته؛ اما من عاشقتم! ولی، نمی‌تونم باهات باشم. عشقمون توی قلبمون می‌مونه... من لیاقت تو رو ندارم! ببخش... ببخشید واسه همه‌چیز!
***
همه‌چیز زود گذشت، آرشام در کمال تعجب قبول کرد! من از بیمارستان مرخص شدم و بلیط گرفتم تا برم. دیگه ایران، جای من نبود. دیگه دنیا جای من نبود! من نمی‌تونستم باهاش باشم؛ نمی‌دونم چرا! اما من لیاقتش رو نداشتم.
با همه خداحافظی کردم و در آخر روبه‌روی آرشام قرار گرفتم.
- گاه دنیا، انسان را بازیچه می‌کند. بازیچه شدن زندگی، ناگهانی‌ست. به خودت که می‌آیی، می‌بینی در جایی هستی که هیچ نمی‌دانی. وارد راهی شدی که نمی‌خواستی. سرناسازگاری بر می‌داری؛ اما دیگر راه برگشتی نیست. راهت را با مشورت از عقل و منطقت شروع کردی و مجبوری تا اتمام راه، با عقلت مشورت کنی. راهی که وجودت را تلخ‌تر و بغض‌ات را شکننده‌تر می‌کند. در آن‌جاست که آرزوی مرگ، شب و روزت می‌شود؛ اما این‌کار را هم نمی‌توانی انجام دهی.
پایان من این بود! یه پایان سرد که در عین حال گرم بود. داستان این دختر هم تموم شد و این دختر فهمید که عشق اینه که هم قلب و هم منطقت عاشق باشه! پایان خوش، بهم رسیدن نیست! زیرزیرکی عشق ورزیدنه.
« پایان»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,324
کیف پول من
6,366
Points
142

+unknown

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
503
کیف پول من
-271
Points
0
9144
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
کیف پول من
-380
Points
0
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا