کامل شده رمان منطقِ دلبستگی| Golnaz کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع مهاجر.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
پوزخندی زدم و به چشم‌هایی که معتادشون بودم، نگاه کردم.
- من؟ من چه دردی می‌تونم با کسی که ولم کرد، رفت داشته باشم؟ اصلاً می‌خوام برم ازش تشکر کنم!
لحنم اون‌قدر کفریش کرد، که با ضرب دسته‌ی صندلیم رو رها کرد و همون‌طور که به موهاش چنگ می‌زد به‌سمت در اتاق رفت. قبل از رفتنش بلند گفتم:
- یاد بگیر مؤدب باشی؛ قبل از ورود به اتاق، یه در بزن!
جواب حرف من، صدای کوبیده شدن در بود. از این‌که تونسته بودم حالش رو بگیرم خوش‌حال بودم. لبخند پررنگی زدم و مشغول کشیدن نقشه شدم.
***
صدای زنگ یه چیزی به گوشم می‌خورد؛ اما غرق خواب بودم؛ ولی صداش هرلحظه بلندتر می‌شد. خواب رو دوست داشتم؛ اما به‌خاطر صدای بلند مجبور شدم لای چشم‌هام رو باز کنم. توی فضای تاریک اتاق، نور صفحه موبایل توی ذوق می‌زد. به موبایل چنگ زدم و به صفحه‌ش نگاه کردم، اسم «Avisa» چشمک می‌زد. با دستی بی‌رمق قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و با صدایی که به‌خاطر بدخواب شدنم خش‌دار شده بود، گفتم:
- چیه؟
کنترل حرف‌هام دست خودم نبود.
- سایه، خونه‌ای؟!
نمی دونم گوشِ من اشتباه شنیده بود، یا واقعاً صداش بغض داشت. صدای فین‌فین‌ش که به گوشم رسید؛ فهمیدم واقعاً گریه کرده! دیگه خواب از سرم پریده بود. گوشی رو از گوشم دور کردم و نگاهی به ساعت انداختم. 1:56 دقیقه بامداد بود. از تخت بیرون اومدم و گفتم:
- آویسا، حالت خوبه؟ گریه کردی؟!
به‌زور کلید روشن خاموش کردن لامپ رو پیدا کردم و روشنش کردم.
- خونه‌ای؟
مثلِ این‌که نمی‌خواست به سؤالام جواب بده. خیره به میز آرایش، گفتم:
- این موقع شب کجام؟
- من جلوی واحد خونه‌تم.
نه! حال و حوصله‌ی کل‌کل هم نداشت. یه چیزی شده! ساعت 1 شب، آویسا از خونه‌ بیاد بیرون و بعدش هم بیاد خونه‌ی من؟ عجیب بود، آویسایی که شب جرات نداشت بیاد بیرون، حالا... از اون گذشته! عمو محمد با اون غیرتش یا آرشام و آبتین، این‌ها چه‌طوری اجازه دادن آویسا از خونه این موقع شب بزنه بیرون؟!
سریع تماس رو قطع کردم و بدون توجه به پوششم به‌سمت در خونه رفتم. چطوری وارد ساختمون شده؟ ذهنم پر زد به اون موقع که کلید ساختمون رو بهش دادم. پوفی کشیدم و در رو باز کردم. به محض باز شدن در، آویسا توی بغلم افتاد. صدای گریه‌ش کل طبقه رو پر کرده بود. قبل از این‌که همسایه‌ها متوجه بشن، داخل خونه کشیدمش و در رو بستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
گیج به‌حال زارش نگاه کردم، ظاهرش که افتضاحاً بد بود. چی می‌تونست اون رو بهم بریزه؟! شونه‌ش رو گرفتم و به‌سمت مبل هدایتش کردم. روی مبل نشست و به‌چهره‌ی متعجب من نگاه کرد. بی‌حال خنده‌ای کرد و گفت:
- سایه، منم بی‌کس شدم! منم هیچ خانواده‌ای ندارم. سایه، کمکم کن!
از حرف‌هاش هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم، سعی هم نکردم بدونم. اون باید آروم می‌شد. کنارش نشستم و اون رو توی آغ*و*ش کشیدم.
- هر چی که شده، هرچقدر زمین خوردی، هرچقدر مُردی! هرچقدر گریه کردی و هرچقدر شکستی، حرف نزن! هرجوری هستی، هرجوری بودی، ظاهرت باید سنگ باشه. اجباره آویسا! مطمئنم یه اتفاق وحشتناک افتاده؛ اما تو چی به من می‌گفتی؟
از آغ*و*ش‌م بیرون کشیدمش و به صورت خیسش خیره شدم. ادامه دادم:
- گفتی پشت سر بذار، گذاشتم. من رو ببین، ببین عوض شدم! نمی‌دونم چی شده؛ اما می‌دونی من چه شوکی رو تحمل کردم؟ گفتن که مهتا زنده‌ست! باورت میشه؟
با دیدن اشک‌هام، صدای هق‌هقش بند اومد. با دست‌های ظریفش اشکم رو پاک کرد و به شونه‌م تکیه داد.
آویسا: بعد از اون روزِ شوم، برای تو دقیقاً یک‌هفته بعد، با یه پسر آشنا شدم. چشم‌های سیاهش بدجور جذبم کرد. یه برق خاص داشت، دلم رفت. اسمش، فرهاد زارع‌پور بود، یه پارچه آقا؛ اما حس من متفاوت بود. فرهاد، پسر دوست بابا بود. من عاشقش شده بودم؛ اما حس اون رو نمی‌دونستم. روزها گذشت و من عاشق‌تر شدم؛ اما یه روز فهمیدم متأهله! روزی که فهمیدم شکستم؛ اما نگفتم. افسرده شده بودم؛ اما نمی‌گفتم! بعد از روزها دیدمش. برق چشم‌هاش قشنگ بود. فهمیدم اون هم دوستم داره! می‌دونم کار درستی نبود؛ اما عشقه دیگه! من معشوقه‌ی یه آدم متآهل شدم سایه تا الآن باهم بودیم؛ اما امشب، وقتی که به مامان‌این‌ها گفتم می‌رم سلام با دوست‌هام، رفتم رستوران با فرهاد! آرشام من رو دید! فرهاد رو می‌شناخت. اگه بگم مُردم، دروغ نگفتم سایه! فرهاد دستم رو گرفته بود و آرشام دید. من رو برد خونه، کلی دعوا راه انداخت. همه قضیه‌ رو فهمیدن سایه! از این بدتر، بابا من رو از خونه‌ش انداخت بیرون. کتکی نزد؛ اما این حرفش از صدتا کتک بدتر بود. گفت دیگه دختری ندارم، گفت برم. تنها کسی که به فکرم رسید تو بودی سایه! من چی‌کار کنم؟
توی شوک بزرگی بودم. آویسا، معشوقه‌ی یه مرد متأهل بوده؟! آویسا، با یه مرد متأهل ر*اب*طه داشته! آویسای پاک، حالا این‌جوریه؟ اون پنج،شش سال با یه مرد متأهل بوده؟! رفتارش، جوری بود که شک نکنم؛ اما اون معشوقه بوده! یعنی عشق اینه؟ همینه؟ حرف نمی‌فهمه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
یادمه چندین سال پیش، کنار بچه‌ها بودم. گفتن «عشق چیه؟!»
هرکسی، برای خودش یه‌چیزی می‌گفت؛ اما یه دختره چیزِ جالبی گفت: «عشق، چیزی نمی‌فهمه! عشق قشنگه، قشنگ‌تر از حس نشستن شبنم روی صورتت! شیرینه، شیرین‌تر از عسل! عشق، جدایی داره؛ اما همین جدایی هم شیرینه! یه لبخند، یه لبخند تلخ یا یه لبخند شیرین!‌‌ همه‌جوره قشنگه! توی بدترین حالت هم قشنگه؛ عشق نمی‌فهمه اون آدم کیه، یهو به سراغت میاد. تا به‌خودت میای می‌بینی عاشق شدی. بغض داره، اشک داره! درد داره؛ اما به شیرینی‌ش می‌ارزه! غرور معنا نداره! میگن باید دیوونه باشی؛ اما باید عاقل باشی چون... .»
- سایه، چی‌کار کنم؟
با صدای آویسا، به خودم اومدم. چی می‌گفتم؟ اون به من پناه آورده بود! هرچقدر عقایدم فرق داشته باشه، اون عزیزم بود! می‌تونم کسی که پیشم اومده رو اذیت کنم؟ کسی که از خونواده‌ش دل‌زده شده و اومده پیشم رو برنجونم؟ یه انسان دل‌شکسته شبیه خودم رو پس بزنم؟
دهنی که تازه فهمیدم بازه رو بستم و لبخند لرزونی زدم.
- فعلاً بهتره بری بخوابی عزیزم.
نگاهی به مانتو و شلوار چروک آبی آسمونی رنگش انداختم و ادامه دادم:
- صبح حرف می‌زنیم.
به‌سمت اتاق مامان‌و‌بابا هدایتش کردم و اون با حالتی گیج وارد اتاق شد. به‌محض این‌که در اتاقم رو بستم، نفسی عمیق کشیدم.
- ا*و*ف آویسا! ا*و*ف! چه‌طور تونستی این همه سال مخفی کنی؟ چه‌طور تونستی زندگیِ یکی رو خ*را*ب کنی؟
عصبی روی تخت نشستم و چشم‌هام رو بستم.
- اگه من جای اون زنه بودم، می‌مُردم! اگه می‌فهمیدم سکته کرده بودم.
ناگهان فکرم به‌سمت غزل رفت. اگه زندگی‌ش رو بهم بزنم، می‌میره! من انسانم، انسانیت دارم! چرا باید زندگی یکی رو خ*را*ب کنم؟ اون هم زندگی بهترین دوستم!
انگار تازه خشمم فروکش کرده بود. انگار تازه فهمیدم قضیه چیه! من با این اتفاق فهمیدم کارم درست نیست! چه خوب بود که زود چشم‌هام رو باز کردم. به هم ریختن زندگی ِ یکی، بدترین گناهه! این‌جوری من با فرقی با شیطان ندارم. این‌جوری خود شیطان می‌شم! همون کسی که خدا اون رو از بهشت بیرون انداخت. این‌جوری من همه چیزم رو نادیده می‌گیرم! انتقام، بیهوده‌ست! من که آخر می‌میرم پس چرا انتقام بگیرم؟ من همون اول نباید دل می‌دادم؛ اما دادم! این هم مجازاتمه! تاوان پس میدم؛ چون اشتباه کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
***
از اتاق خارج شدم و درش رو بستم. با وارد شدنم به پذیرایی، نگاهم به نگاه غمگین آویسا گره خورد؛ چشم‌های قرمز و پف‌کرده‌م رو که دید، گفت:
- سایه، نخوابیدی؟!
روی اولین مبلی که کنارم بود نشستم و به لبخند تلخی زدم. توی اون پذیرایی نسبتاً بزرگ، احساس خفگی می‌کردم. وقتی فکرم به‌سمت دیشب میفتاد ناخودآگاه پوزخندی مهمون ل*ب‌هام می‌شد. دیشب به‌خاطر هزارتا فکر، چشم روی هم نذاشتم. اون‌قدر فکرم درگیر بود که خواب به چشم‌هام راه نداشت.
به چهره‌ی اون نگاه کردم. وضیعت اون بهتر از من نبود! اون هم نخوابیده بود. چه‌طور با اون همه فکر بخوابه؟ چه‌طور می‌تونه فکرش به سمت حرف عمو محمد نره؟! مطمعنم که کلی گریه کرده! می‌دونم همه‌ش اون حرف توی ذهنشه!
- تو چی؟! خوابیدی؟ نه جونم، نخوابیدی.
با این حرفم چشم‌هاش پر از اشک شد. توی فکر رفته بود. عاشقی هم بد دردیه! همه رو بهم می‌ریزه! میاد و آدم رو ویرون می‌کنه! یه طوفانه.
خنده‌ای کردم و دوباره به چهره‌ی غمگینش نگاه کردم.
- من میرم شرکت.
از روی مبل بلند شدم. هنوز توی فکر بود. حالش رو درک می‌کردم؛ من هم یه روزی همین طوری بودم. خیره به دیوار روبه‌روم، خاطرات خوشم رو مرور می‌کردم، خاطراتی که حالا، تلخ شده بود.
از خونه بیرون زدم و به شرکت رفتم. از این‌جا متنفر بودم؛ اما حیف! تنها راه پول در آوردنم همین بود.
از آسانسور بیرون اومدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. با وارد شدنم به شرکت، بوی عطر سرد و تلخی وارد بینی‌م شد. عطر این دو برادر رو حفظ بودم. یکی فقط سرد بود و اون یکی تلخ هم ترکیبش بود؛ اما همین تلخی بدجور شیرین بود. یه شیرینی خاص توی این عطر تلخ بود. سریع به سمت اتاق عمو محمد رفتم. بی‌هوا در رو باز کردم و واردش شدم. از دیدن آرشام و آبتین، پوزخندی روی ل*ب‌هام نقش بست. در سفیدرنگ رو بستم و به قیافه‌ی پر از اخم عمو محمد زل زدم.
پوفی کشیدم و همین‌طور توی اتاق قدم زدم. روی صندلی که شاهزاده‌ها نشسته بودن.
- آویسا پیش منه!
عمو محمد خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
- قبول دارم که اشتباه بزرگی کرده! قبول دارم که کارش گناهه! قبول دارم؛ اما خانواده چیه؟! همه باید باهم باشن! اگه بدترین کار هم شده باهم باشن! از خونتونه بابا! نذارید یه آدم دیگه بی‌خانواده باشه! من این درد رو چشیدم! بدتر از هرچیزه! نذارید آویسا این‌جوری بشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
ترحم توی نگاهشون اذیتم می‌کرد؛ اما زدم توی فاز بی‌خیالی و نادیده گرفتم. ادامه دادم:
- ببینید؟! خیلی از آدم‌های توی اجتماع، به‌خاطر همین مسئله و گرفتن فامیلی و... به راه‌های بد کشیده شدن! از کدومشون بگم؟ فاحشه‌ها؟ دزدها؟ یا کسایی که اونور آبن؟ خیلی‌ها هستن که با همین جمله‌ی «تو دیگه جایی نداری» می‌بُرن و می‌خوان برن! یا خودکشی که البته اون خوبه تا یه بدکاره شدن برای اینکه پول دربیارن! من خودکشی رو انتخاب کردم که البته...
نگاهی به آبتین که به چشم‌هام نگاه می‌کرد انداختم و ادامه دادم:
- نجات پیدا کردم!
اخم عمو کم‌رنگ شده بود. می‌دونستم نرم شده.
- کار درستی نیست به‌خدا!
با این حرفم، آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- پس کارِ درست چیه؟! این‌که بره با یه مرد متأهل ر*اب*طه برقرار کنه؟! بره زندگی یکی رو بهم بریزه؟ گیریم که ازدواج کردن، خوبه بره هووی یکی بشه؟! خواهرمه درست! اما این کارش برای من خوب نیست! شغل من رو ببین! پلیسم، خوبه برام؟ منی که اجازه ندارم نا*مح*رم رو ببینم چه برسه به لمس کردن حالا خواهرم بره رستوران اونم دست تو دست یه مرد متأهل! مردی که تعهد داده، درسته؟
تو تموم مدتی که حرف میزد، دست به‌س*ی*نه بهش خیره شده بودم. حرف‌هاش درست بود؛ اما حرف‌های من رو درک نمی‌کرد.
- نیست!
نگاهی به آبتین که ریلکس به دعوای ما نگاه می‌کرد انداختم و ادامه دادم:
- داداشِ توأم، توی روز عقدش یکی رو ول کرد رفت! مثلا تعهد داشت، چی شد؟ هیچ! تکلیف دختره که یه عمر باید ننگ بی‌آبرو بودن رو بخوره چیه؟ تو بگو! چیه؟ این‌کار درسته؟
عمو محمد: دخترم! تو هنوز اون روز رو فراموش نکردی؟
سرم رو کمی به اون‌ور کشیدم تا بتونم صورت عمو محمد رو ببینم. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- چه‌جوری فراموش کنم؟ متأسفانه هر روز توی محل‌کارم اون رو می‌بینم.
نفس حرصی آبتین رو دیدم و لبخند پررنگی زدم. آرشام ساکت شده بود، حرفی نداشت که بگه! من از دق و دلیام گفتم تا بفهمه چی می‌کشم! تا بفهمه که بعضی مردم چی میگن! بفهمه که یه عمر باید حرف بکشم. نمی‌شد دهن مردم رو بست، می‌شد؟
آبتین: می‌خوای من میرم! اُکی؟ اگه مشکلت با منه، من می‌رم!
نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم و صدای قهقهه‌م توی اون فضای کوچیک اتاق پیچید. می‌خواست ادایه «دایه‌ی مهربان‌تر از مادر» در بیاره! می‌خواست فداکاری کنه! اما می‌دونست من می‌شناسمش؟ من اون رو از خودمم بیشتر می‌شناختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
- آویسا!
می‌خواستم یادش بندازم که بحث اصلی‌مون چی بود. سرم رو بالا گرفتم و به چشم‌های قهوه‌ای عمو نگاه کردم. ظاهرش نشون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌داد نرم شده. نگاهم رو از اون میز سفیدرنگ چرخ دادم و به صندلی‌هایی که تا دقایقی قبل اون‌ دو نفر رصد کرده بودن دوختم. بی‌توجه به اون‌ها روی اون صندلی یخ نشستم و گفتم:
- من حرف‌هام رو زدم! بقیه‌ش با خودتونه.
و بعد به سمت میز روبه‌روم خم شدم تا لیوان آب رو بردارم؛ آب رو یه ضرب خوردم و ادامه دادم:
- تا موقعی که یه تصمیم درست بگیرید آویسا پیشِ منه؛ اما تضمین نمی‌کنم که بتونه سالم بمونه.
سریع از اون صندلی دل کندم و از اتاق خارج شدم. باید می‌ترسیدن تا آویسا رو می‌بخشیدن!
آرشام:
نفس عصبی‌ای بیرون دادم و نگاهی به بابا و آبتین کردم. هردوشون توی فکر بودن. حرف‌های سایه تا حدودی درست بود. وقتی که راجع‌به غمش حرف زد، تونستم درک کنم. غم توی چشم‌هاش داد می‌زد. اون آبتین رو دوست داره، من مطمئنم. دست‌هام خودبه‌خود مشت شده بود. مشت دستم رو باز کردم و به موزائیک‌های سفیدرنگ نگاه کردم. روزی که می‌خواست از دره پرت بشه، می‌خواستم قید همه‌چیز رو بزنم و بگیرمش؛ اما آبتین زودتر دست جنبوند. من مردد شدم؛ اما اون قید محرم و نامحرمی رو زد. من نتونستم نجاتش بدم؛ اما آبتین تونست. امروز و اون حرف‌هاش، جالب بود. این دختر، بعضی وقت‌ها از بچه، بچه‌تر می‌شد و گاهی از یه آدم ۷۰،۸۰ ساله بزرگ‌تر! غم‌هاش برای خودش بزرگ بوده؛ اما منم یه درد دارم.
کلافه پوفی کشیدم و از اتاق بابا خارج شدم.
سوار ماشین مشکی رنگم شدم و بعد از یه زنگ به سرهنگ، به‌سمت خونه‌ی سایه روندم.
دیروز وقتی وارد اون رستوران شیک شدم، نگاهم گره خورد به میز روبه‌روم. دست‌های ظریف آویسا توی دستِ یه مرد بود که پشتش به من بود. فکم منقبض شده بود. خواهرم، دست توی دست یه مرد، توی رستوران... . نمی‌تونستم قبول کنم؛ چشم‌هام رو به هم فشار می‌دادم تا سرخی‌ش از بین بره؛ اما پاهام ناخودآگاه به سمت اون میز می‌رفت. عقلم می‌گفت بدون هیچ دعوایی آویسا رو از اون رستوران بیرون بیارم؛ اما با دیدن چهره‌ی مرد یکه خوردم. چشم‌های سیاهش نگران بود. فرهاد با آویسا بود! سریع به‌خودم اومدم و دست آویسا رو کشیدم.
فرهاد: نه آرشام! اون‌جور که تو فکر می‌کنی نیست! من زن دارم... .
همین‌طور که آویسا رو از رستوران خارج می‌کردم گفتم:
- حرف نزن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
حتی به دوست صمیمیم، هم جواب ندادم. توی کل راه؛ فقط سکوت کرده بودم. حتی وقتی که رفتم خونه؛ فقط یه داد زدم و بعد وارد اتاق شدم. دلم راضی نبود ساعت یک شب آویسا بیرون بره؛ اما نمی‌تونستم چیزی بگم.
ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و نگاهی به در ساختمون که همیشه باز بود انداختم؛ سایه چه‌طور می‌تونست اینجا با امنیت کامل زندگی کنه؟ بعد از این‌که از آسانسور خارج شدم، روبه‌روی در قرار گرفتم که در باز شد و چهره‌ی آویسا مقابل چشم‌هام قرار گرفت. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و به چشم‌هاش نگاه کردم. صورتش رنگ باخته بود و با استرس به من نگاه می‌کرد. هنور همون مانتو و شلوار آبی‌ای که از دیشب پوشیده بود، تنش بود. شالش مثله همیشه، موهاش رو پوشونده بود‌.
- اجازه هست؟!
با حرف من، به خودش اومد و از جلوی در کنار رفت. وارد خونه شدم و به دورتادورش نگاه کردم. آخرین باری که وارد این خونه شدم، خبر مرگ مادر سایه رو به سایه دادم؛ یادمه چه‌طور از حال رفت. نگاهم رو از خونه گرفتم و به چهره‌ی مضطرب آویسا دوختم.
- اومدم اینجا تا یه چیزی رو بگم بهت و برم. فهمیدی؟
به پارکت‌های سفیدرنگ خونه نگاه کرد و من مشغول گفتن شدم:
- می‌دونم عاشق شدی، قبول! اما این‌که ر*اب*طه داشته باشی، درست نیست! بدون، این‌کار اصلا توی مغز من نمیره آویسا. دیروز حرف‌هام رو تکمیل نکردم؛ الان هم می‌خوام حرفی که دیروز باید می‌زدم رو عوض کنم و بگم: «این سایه‌ای که اومدی پیشش، بدتر از تو درد کشیده! جای درستی نیومدی! اون هنوز به خودش نیومده، بلد نیست دلداری بده! »
***
سایه:
بی‌رمق در رو باز کردم و وارد خونه شدم. عطر تلخ و سردی، وارد بینی‌م شد. خوب این عطر رو می‌شناختم؛ اما بودنش توی خونه... . شونه ای بالا انداختم و «نمی‌دونم»ای زیر ل*ب زمزمه کردم.
کتونی‌هام رو از پای ظریفم بیرون کشیدم و وارد پذیرایی شدم. آویسا نبود، نگاهم رو به اتاق مامان و بابا چرخ دادم که دیدم نور کمی ازش میاد. مطمعن شدم که آویسا هست، برای همین وارد اتاقم شدم و مانتو‌ی قهوه‌ای رنگو از تنم بیرون کشیدم و تاپ طوسی‌ای که زیرش بود رو مرتب کردم؛ شلوار جین سیاه‌م رو با یه شلوار راحتی طوسی عوض کردم و شال آبی‌م رو، روی تخت انداختم. دستی به موهام کشیدم و خواستم از اتاق خارج بشم که صدای زنگ موبایل جلوم رو گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
به موبایل‌ام چنگی زدم و به شماره‌ی ناشناسی که روی صفحه افتاده بود، چشم دوختم. کلافه قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و موبایل رو به‌سمت گوشم بردم:
- بفرمائید؟!
صدای ظریف و دلنشین دخترونه‌ای که به گوشم خورد، آشنا بود.
- خانوم دادفر!
چشم‌هام رو بهم فشار دادم تا یادم بیاد این صدا رو کجا شنیدم. وقتی سکوتم رو دید دوباره گفت:
- ویدا زارع‌پور هستم.
کم‌کم اون دو دیدار روی پرده‌ی چشم‌هام پررنگ شد و بعد اون چشم‌های سبز رو به یاد آوردم؛ چشم‌های سبزش توی اون صورت که پوستش سفید بود، می‌درخشید.‌
لبخندی زدم و روی تخت نشستم.
- سلام عزیزم! یادم اومد. چیزی شده؟!
صدای ظریفش، رنگ و بوی شرم رو گرفت.
- ببخشید، یادم رفت سلام کنم. سلام. خ‍... خب، راستش چیزی که نشده؛ اما، اما چطوره که یه دیدار برای نوشتن کتاب، ترتیب بدیم؟
پاک، کتاب رو یادم رفته بود. خب، صبح پنجشنبه بود، شاید عصر می‌تونستم ببینمش. از روی تخت بلند شدم و همین‌طور که از اون اتاق 20 متری خارج می‌شدم؛ گفتم:
- فردا بعداز ظهر خوبه عزیزم. کاری نداری؟
صدای خفه‌ش به گوشم خورد:
- پس، فردا مزاحمتون می‌شم، آدرس رو اس‌ام‌اس می‌کنم. ببخشید مزاحم شدم.
خنده‌ای کوتاه کردم. این دختر خیلی جالب بود. آروم و محترم، مؤدب و باوقار.
- مراحمی عزیزم، خداحافظ.
صدای آرومش که می‌گفت: «خدانگهدار» رو شنیدم و بعد تماس رو قطع کردم. ناخودآگاه از دیدنش و یا شنیدن صداش انرژی می‌گرفتم. جالب بود که درست مثلِ آرشام، وقتی به فکر ویدا بودم به آبتین فکر نمی‌کردم. سلانه‌سلانه وارد پذیرایی شدم و دیدم که هنوز آویسا بیرون نیومده. هنوز اون عطر تلخ، توی پذیرایی پیچیده بود. بی‌خیال روی کاناپه وسط پذیرایی لم دادم و به کنترل تلویزیون چنگ زدم. داشتم کانال‌ها رو زیرو‌رو می‌کردم که صدای بسته شدن در رو شنیدم. دست‌هام متوقف شد. سرم رو به سمت صدا برگردوندم و به چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ش که به سیاهی میزد زل زدم و آروم زمزمه کردم:
- کسی اومده خونه؟
با این حرفم رنگ از روش پرید و دست‌پاچه شد. نگاهش لغزنده شده بود؛ اما محکم «نه»ای گفت. خوب می‌دونستم نمی‌تونه چشم‌هاش رو کنترل کنه‌ یکی اومده بود. دیگه پاپیچش نشدم و خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه گفتم:
- همین روزاست که برگردی به خونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
کنارم نشست و زانوهاش رو توی ب*غل گرفت.
- چه‌طوری؟!
کانال رو عوض کردم و به صفحه‌ی تلویزیون خیره شدم.
- مهم نیست چه‌طوری! مهم اینه که برمی‌گردی.
دیگه صدایی نشنیدم و بی‌خیال شدم. مهم نبود که چه‌طوری! مهم این بود که شکستم؛ اما نباید نشون بدم!
***
روی صندلی قهوه‌ای رنگ جای گرفته بودم و به چشم‌های سبزش خیره شده بودم. یه دفترچه‌ی کوچیک روبه‌روش بود و با خودکار خوش‌رنگ سیاه تموم حرف‌هایی که تا الان زده بودم رو نوشته بود.
- خب، شخصیتشون چه‌جوری بود؟
تکونی به خودم دادم و دست‌هام رو به بهم گره زدم. لبخندی از به یاد آوردن مهتا زدم و جواب دادم:
- مهربون و تا حدودی احساساتی! کسی بود که به خاطر عزیزاش جون فدا می‌کرد... .
و با صدایی گرفته، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- و فدا کرد.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم تا نم اشک از بین بره. هنوز صح*نه‌ی مرگش از همه‌چیز پررنگ‌تر بود. برای عزیزاش جون فدا کرد!
وقتی فهمید زیاد نرمال نیستم، دست‌پاچه شد و گفت:
- اِم... خ‍... خب الآن... بهتره که بقیه رو بذاریم برای بعداً، تشکر می‌کنم بابت وقتی که گذاشتید... .
از روی صندلی بلند شد و همین‌طور که وسایلش رو جمع می‌کرد، با خودش زمزمه کرد:
- ای کاش هیچ‌وقت این‌طوری نمی‌شد باده!
مطمعن بودم این توهم نبود. واقعا گفت. سرم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- چیزی گفتی؟
راست وایساد و هول گفت:
- مهم... مهم نبود.
سری به معنای فهمیدن تکون دادم و ترجیح دادم چیزی نگم. خودش باید می گفت، با اجبار چیزی درست نمی‌شد.
بعد از یه خداحافظی مختصر، از کافی شاپ خارج شد. باز هم مثلِ همیشه تنها شدم. پوفی کشیدم و هات‌چاکلت‌م رو مثله همیشه یه ضرب سر کشیدم. بعد از حساب کردن، از کافی‌شاپ خارج شدم و سوار ماشین شدم. همین‌طور که ماشین رو روشن می‌کردم زمزمه کردم:
- این دختر کیه؟
نمی‌دونستم کیه، فقط چهره‌ش، پوستش، اون ل*ب ‌باریکش، مژه‌هاش، مدل چشم‌هاش، گردی صورتش و... همه‌چیزش، من بود با این تفاوت که اون بالای ل*بش یه خال داشت.
دنده رو عوض کردم و باز به اون فکر کردم. سومین نفری بود که فکرم رو درگیر کرده بود. یه دختر مظلوم و معصوم، برعکس من! من خودم می‌تونستم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، اون هم می‌تونست، بی دست و پا نبود؛ اما بعضی جاها سکوت می‌کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهاجر.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
5,677
لایک‌ها
25,025
امتیازها
128
محل سکونت
مادرید
کیف پول من
30,118
Points
217
می‌ذاشت که حقش رو بخورن، فکر می‌کرد که سکوت بهترین راهه؛ اما نبود.
***
آبتین:
روی اون صندلی چرمی نشستم و به چشم‌های همرنگِ خودم زل زدم.
- خب! گفته بودی بیام؟
خوش رو به سمت میز خم کرد و دست‌هاش رو بهم گره زد. لبخند گرمی روی ل*بش نشوند و من به لبخندش خیره شدم. از خودش، از لبخندش، از دنیاش، از همه چیزش، متنفر بودم! اون باعث شد که... .
- قراره عقدتون 4 تیر سال جدیده!
کمی توی صندلی جابه‌جا شدم و پوفی کشیدم. دوست نداشتم؛ اما مجبور بودم! حرف، حرف اون بود؛ وگرنه از ارث محرومم می‌کرد و از خونواده طرد! اما از همه‌ی این‌ها دردناک‌تر... .
- من غزل رو دوست ندارم!
اخمی رو، روی صورتش نشوند که باعث شد چین و چروک‌های توی صورتش بیشتر بشه. از این چهره ‌‌ی چروک، پو*ست سبزه، چشم‌های قهوه‌ای مایل به سیاه، همه و همه متنفر بودم. متقابلاً اخمی کردم که پوزخندی روی ل*ب بی‌رنگ و باریکش نشست. با صدای ضعیفش، محکم و با صلابت گفت:
- نکنه می‌خوای بری با اون باده ازدواج کنی؟
فضای اون اتاق تیره، بدجور به من فشار میاورد. اون میز بزرگ قهوه‌ای، اون دو صندلی و در آخر وجود اون، بدجور توی اتاق تار که فقط یه لامپ روشنش کرده بود، من رو می‌کُشت.
- من باده رو دوست داشتم و دارم!
با این حرفم قه‌قه‌ای سر داد و با تمسخر به صورتم خیره شد. انگار حرفم برای اون، لطیفه‌ بود! برای اون عشق، لطیفه بود. پوزخندی با این فکر، روی ل*ب‌های خوش‌فرمم نقش بست.
- دوستش داشتی؟ پس چرا ولش کردی؟
دست‌هام مشت شده بود و خشم توی تک‌تک سلول‌هام بود. چشم‌هام سرخ شده بود. زیر ل*ب غریدم:
- تو باعثش شدی!
از روی صندلی بلند شدم و نگاه خشمگینی به سمتش پرتاپ کردم.
***
سایه:
وارد خونه شدم و به تاریکی خونه نگاه کردم. کسی نبود؟ آویسا کجاست؟
- آویسا، آویسا!
کم‌کم صدای هق‌هق دختری، به گوشم رسید. سریع لامپ‌ها رو روشن کردم و به سمت صدا برگشتم؛ آویسا بود که یه گوشه، کنار کاناپه روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو توی ب*غل گرفته بود. سؤال‌هام زیاد بود، می‌خواستم بدونم چی شده؛ اما آروم کردنش الویت کارم بود! سریع به سمتش رفتم و دستم رو، روی شونه‌ش گذاشتم. ‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا