پوزخندی زدم و به چشمهایی که معتادشون بودم، نگاه کردم.
- من؟ من چه دردی میتونم با کسی که ولم کرد، رفت داشته باشم؟ اصلاً میخوام برم ازش تشکر کنم!
لحنم اونقدر کفریش کرد، که با ضرب دستهی صندلیم رو رها کرد و همونطور که به موهاش چنگ میزد بهسمت در اتاق رفت. قبل از رفتنش بلند گفتم:
- یاد بگیر مؤدب باشی؛ قبل از ورود به اتاق، یه در بزن!
جواب حرف من، صدای کوبیده شدن در بود. از اینکه تونسته بودم حالش رو بگیرم خوشحال بودم. لبخند پررنگی زدم و مشغول کشیدن نقشه شدم.
***
صدای زنگ یه چیزی به گوشم میخورد؛ اما غرق خواب بودم؛ ولی صداش هرلحظه بلندتر میشد. خواب رو دوست داشتم؛ اما بهخاطر صدای بلند مجبور شدم لای چشمهام رو باز کنم. توی فضای تاریک اتاق، نور صفحه موبایل توی ذوق میزد. به موبایل چنگ زدم و به صفحهش نگاه کردم، اسم «Avisa» چشمک میزد. با دستی بیرمق قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و با صدایی که بهخاطر بدخواب شدنم خشدار شده بود، گفتم:
- چیه؟
کنترل حرفهام دست خودم نبود.
- سایه، خونهای؟!
نمی دونم گوشِ من اشتباه شنیده بود، یا واقعاً صداش بغض داشت. صدای فینفینش که به گوشم رسید؛ فهمیدم واقعاً گریه کرده! دیگه خواب از سرم پریده بود. گوشی رو از گوشم دور کردم و نگاهی به ساعت انداختم. 1:56 دقیقه بامداد بود. از تخت بیرون اومدم و گفتم:
- آویسا، حالت خوبه؟ گریه کردی؟!
بهزور کلید روشن خاموش کردن لامپ رو پیدا کردم و روشنش کردم.
- خونهای؟
مثلِ اینکه نمیخواست به سؤالام جواب بده. خیره به میز آرایش، گفتم:
- این موقع شب کجام؟
- من جلوی واحد خونهتم.
نه! حال و حوصلهی کلکل هم نداشت. یه چیزی شده! ساعت 1 شب، آویسا از خونه بیاد بیرون و بعدش هم بیاد خونهی من؟ عجیب بود، آویسایی که شب جرات نداشت بیاد بیرون، حالا... از اون گذشته! عمو محمد با اون غیرتش یا آرشام و آبتین، اینها چهطوری اجازه دادن آویسا از خونه این موقع شب بزنه بیرون؟!
سریع تماس رو قطع کردم و بدون توجه به پوششم بهسمت در خونه رفتم. چطوری وارد ساختمون شده؟ ذهنم پر زد به اون موقع که کلید ساختمون رو بهش دادم. پوفی کشیدم و در رو باز کردم. به محض باز شدن در، آویسا توی بغلم افتاد. صدای گریهش کل طبقه رو پر کرده بود. قبل از اینکه همسایهها متوجه بشن، داخل خونه کشیدمش و در رو بستم.
- من؟ من چه دردی میتونم با کسی که ولم کرد، رفت داشته باشم؟ اصلاً میخوام برم ازش تشکر کنم!
لحنم اونقدر کفریش کرد، که با ضرب دستهی صندلیم رو رها کرد و همونطور که به موهاش چنگ میزد بهسمت در اتاق رفت. قبل از رفتنش بلند گفتم:
- یاد بگیر مؤدب باشی؛ قبل از ورود به اتاق، یه در بزن!
جواب حرف من، صدای کوبیده شدن در بود. از اینکه تونسته بودم حالش رو بگیرم خوشحال بودم. لبخند پررنگی زدم و مشغول کشیدن نقشه شدم.
***
صدای زنگ یه چیزی به گوشم میخورد؛ اما غرق خواب بودم؛ ولی صداش هرلحظه بلندتر میشد. خواب رو دوست داشتم؛ اما بهخاطر صدای بلند مجبور شدم لای چشمهام رو باز کنم. توی فضای تاریک اتاق، نور صفحه موبایل توی ذوق میزد. به موبایل چنگ زدم و به صفحهش نگاه کردم، اسم «Avisa» چشمک میزد. با دستی بیرمق قسمت سبز رنگ رو لمس کردم و با صدایی که بهخاطر بدخواب شدنم خشدار شده بود، گفتم:
- چیه؟
کنترل حرفهام دست خودم نبود.
- سایه، خونهای؟!
نمی دونم گوشِ من اشتباه شنیده بود، یا واقعاً صداش بغض داشت. صدای فینفینش که به گوشم رسید؛ فهمیدم واقعاً گریه کرده! دیگه خواب از سرم پریده بود. گوشی رو از گوشم دور کردم و نگاهی به ساعت انداختم. 1:56 دقیقه بامداد بود. از تخت بیرون اومدم و گفتم:
- آویسا، حالت خوبه؟ گریه کردی؟!
بهزور کلید روشن خاموش کردن لامپ رو پیدا کردم و روشنش کردم.
- خونهای؟
مثلِ اینکه نمیخواست به سؤالام جواب بده. خیره به میز آرایش، گفتم:
- این موقع شب کجام؟
- من جلوی واحد خونهتم.
نه! حال و حوصلهی کلکل هم نداشت. یه چیزی شده! ساعت 1 شب، آویسا از خونه بیاد بیرون و بعدش هم بیاد خونهی من؟ عجیب بود، آویسایی که شب جرات نداشت بیاد بیرون، حالا... از اون گذشته! عمو محمد با اون غیرتش یا آرشام و آبتین، اینها چهطوری اجازه دادن آویسا از خونه این موقع شب بزنه بیرون؟!
سریع تماس رو قطع کردم و بدون توجه به پوششم بهسمت در خونه رفتم. چطوری وارد ساختمون شده؟ ذهنم پر زد به اون موقع که کلید ساختمون رو بهش دادم. پوفی کشیدم و در رو باز کردم. به محض باز شدن در، آویسا توی بغلم افتاد. صدای گریهش کل طبقه رو پر کرده بود. قبل از اینکه همسایهها متوجه بشن، داخل خونه کشیدمش و در رو بستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: