- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
همه چیز به خوبی پیش رفت و دیگه کاری نمونده بود.
اهورا قرار بود فردا به نیویورک بیاد و من حس می کردم که واقعا دل تنگش شدم و در کنارش مامان هم از این دیدار خرسند وخوشحال بود.
قراربود دو روز بعد از رسیدن اهورا و گروه همراهیش، مهمونی برگزار بشه و من می تونستم کمی استراحت کنم چون با وجود اهورا پدر مدتی رو دست از سر من بر می داشت!
با اومدن اهورا همون جور که حدس زده بودم پدر کامل بی خیال من شد و مشغول پذیرایی از اهورا و مهمانان همراهش شد و من از فرصت استفاده کردم و برای دیدن هارپر به خونه اش رفتم!
با دیدنش حس کردم چقدر خوشحالم از این که یک دوست و همراه دارم و واقعا گاهی نیازمند هستم برای صحبت کردن با کسی که بتونه من رو بفهمه و لااقل کمی درک کنه افسوس که جز خانواده ام هیچ کس برام نمونده بود و این هم درهم ریخته بود و کانونش گرم و پر محبت نبود تبدیل شده بود به ماتمکده ی سرد و بی روحی که روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم و میون این همه غم تنها دلخوشیم هارپر بود و بس!
بغلم کرد:
-خوشحالم از این که می بینمت عزیزم!
گله مند اخم کردم:
-اصلا دوست خوبی نیستی هارپر!
ناراحت دستم رو گرفت:
-هر چی بگی حق داری ولی باور کن تموم وقتم صرف سریتا می شه و نمی رسم که حتی پیش آتان هم برم نمی خوام از دستم ناراحت باشی ها دل آسا!
باهم رفتیم داخل، گفتم:
-درست نیست این همه بهش بچسبی هارپر، خیال می کنه خبریه!
-می خوام که دوری کنم اما اون من رو می کشونه سمت خودش انگار که نیروی جاذبه ی زمین نصفش به او رسیده!
خندید ومنم تنها به لبخندی بسنده کردم که گفت:
-حالا تو چه عجب؟!
روی صندلی جلوی کانتر نشستم:
-اومدم هم ببینمت هم دعوتت کنم به مهمونی پدرم!
جیغ کشید و بالا پرید:
-وای دلم لک زده بود برای پا*ر*تی، می دونم که مهمونی های پدر تو حرف نداره و می شه یک دنیا خوش گذروند!
دوتا جام نو*شی*دنی آورد و نشست روبروم:
-به سلامتی تو و خبر خوبی که واسم آوردی!
جامم رو به جامش زدم:
-به نظرت عشقت می ذاره که بیای به جشن ما؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم که اخم کرد:
-واه حرفا می زنیا، امل و عقب مونده نیست که بعدشم من اختیار خودم رو خودم دارم نه سریتا، در ثانی تو رو هم دیده و می شناسه چرا باید نذاره؟!
-گفتم شاید رگ غیرت ایرانیش گل کنه و نذاره بیای!
-اتفاقا سریتا اصلا مثل ایرانی ها رفتار نمی کنه و جلوی من رو نمی گیره من کاملا آزادانه رفتار می کنم!
-عجیبه!
هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
-حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پا*ر*تی؟
-توی مکزیک!
-عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
از جا بلندشدم:
-بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
-چشم مادمازل!
به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
-راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
-مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
-درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
-مواظب خودت باش، عصر بخیر!
×××
مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.
ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی س*ی*نه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم، نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چی می داد می خورد!
هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
اهورا قرار بود فردا به نیویورک بیاد و من حس می کردم که واقعا دل تنگش شدم و در کنارش مامان هم از این دیدار خرسند وخوشحال بود.
قراربود دو روز بعد از رسیدن اهورا و گروه همراهیش، مهمونی برگزار بشه و من می تونستم کمی استراحت کنم چون با وجود اهورا پدر مدتی رو دست از سر من بر می داشت!
با اومدن اهورا همون جور که حدس زده بودم پدر کامل بی خیال من شد و مشغول پذیرایی از اهورا و مهمانان همراهش شد و من از فرصت استفاده کردم و برای دیدن هارپر به خونه اش رفتم!
با دیدنش حس کردم چقدر خوشحالم از این که یک دوست و همراه دارم و واقعا گاهی نیازمند هستم برای صحبت کردن با کسی که بتونه من رو بفهمه و لااقل کمی درک کنه افسوس که جز خانواده ام هیچ کس برام نمونده بود و این هم درهم ریخته بود و کانونش گرم و پر محبت نبود تبدیل شده بود به ماتمکده ی سرد و بی روحی که روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم و میون این همه غم تنها دلخوشیم هارپر بود و بس!
بغلم کرد:
-خوشحالم از این که می بینمت عزیزم!
گله مند اخم کردم:
-اصلا دوست خوبی نیستی هارپر!
ناراحت دستم رو گرفت:
-هر چی بگی حق داری ولی باور کن تموم وقتم صرف سریتا می شه و نمی رسم که حتی پیش آتان هم برم نمی خوام از دستم ناراحت باشی ها دل آسا!
باهم رفتیم داخل، گفتم:
-درست نیست این همه بهش بچسبی هارپر، خیال می کنه خبریه!
-می خوام که دوری کنم اما اون من رو می کشونه سمت خودش انگار که نیروی جاذبه ی زمین نصفش به او رسیده!
خندید ومنم تنها به لبخندی بسنده کردم که گفت:
-حالا تو چه عجب؟!
روی صندلی جلوی کانتر نشستم:
-اومدم هم ببینمت هم دعوتت کنم به مهمونی پدرم!
جیغ کشید و بالا پرید:
-وای دلم لک زده بود برای پا*ر*تی، می دونم که مهمونی های پدر تو حرف نداره و می شه یک دنیا خوش گذروند!
دوتا جام نو*شی*دنی آورد و نشست روبروم:
-به سلامتی تو و خبر خوبی که واسم آوردی!
جامم رو به جامش زدم:
-به نظرت عشقت می ذاره که بیای به جشن ما؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم که اخم کرد:
-واه حرفا می زنیا، امل و عقب مونده نیست که بعدشم من اختیار خودم رو خودم دارم نه سریتا، در ثانی تو رو هم دیده و می شناسه چرا باید نذاره؟!
-گفتم شاید رگ غیرت ایرانیش گل کنه و نذاره بیای!
-اتفاقا سریتا اصلا مثل ایرانی ها رفتار نمی کنه و جلوی من رو نمی گیره من کاملا آزادانه رفتار می کنم!
-عجیبه!
هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
-حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پا*ر*تی؟
-توی مکزیک!
-عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
از جا بلندشدم:
-بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
-چشم مادمازل!
به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
-راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
-مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
-درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
-مواظب خودت باش، عصر بخیر!
×××
مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.
ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی س*ی*نه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم، نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چی می داد می خورد!
هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
کد:
همه چیز به خوبی پیش رفت و دیگه کاری نمونده بود.
اهورا قرار بود فردا به نیویورک بیاد و من حس می کردم که واقعا دل تنگش شدم و در کنارش مامان هم از این دیدار خرسند وخوشحال بود.
قراربود دو روز بعد از رسیدن اهورا و گروه همراهیش، مهمونی برگزار بشه و من می تونستم کمی استراحت کنم چون با وجود اهورا پدر مدتی رو دست از سر من بر می داشت!
با اومدن اهورا همون جور که حدس زده بودم پدر کامل بی خیال من شد و مشغول پذیرایی از اهورا و مهمانان همراهش شد و من از فرصت استفاده کردم و برای دیدن هارپر به خونه اش رفتم!
با دیدنش حس کردم چقدر خوشحالم از این که یک دوست و همراه دارم و واقعا گاهی نیازمند هستم برای صحبت کردن با کسی که بتونه من رو بفهمه و لااقل کمی درک کنه افسوس که جز خانواده ام هیچ کس برام نمونده بود و این هم درهم ریخته بود و کانونش گرم و پر محبت نبود تبدیل شده بود به ماتمکده ی سرد و بی روحی که روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم و میون این همه غم تنها دلخوشیم هارپر بود و بس!
بغلم کرد:
-خوشحالم از این که می بینمت عزیزم!
گله مند اخم کردم:
-اصلا دوست خوبی نیستی هارپر!
ناراحت دستم رو گرفت:
-هر چی بگی حق داری ولی باور کن تموم وقتم صرف سریتا می شه و نمی رسم که حتی پیش آتان هم برم نمی خوام از دستم ناراحت باشی ها دل آسا!
باهم رفتیم داخل، گفتم:
-درست نیست این همه بهش بچسبی هارپر، خیال می کنه خبریه!
-می خوام که دوری کنم اما اون من رو می کشونه سمت خودش انگار که نیروی جاذبه ی زمین نصفش به او رسیده!
خندید ومنم تنها به لبخندی بسنده کردم که گفت:
-حالا تو چه عجب؟!
روی صندلی جلوی کانتر نشستم:
-اومدم هم ببینمت هم دعوتت کنم به مهمونی پدرم!
جیغ کشید و بالا پرید:
-وای دلم لک زده بود برای پا*ر*تی، می دونم که مهمونی های پدر تو حرف نداره و می شه یک دنیا خوش گذروند!
دوتا جام نو*شی*دنی آورد و نشست روبروم:
-به سلامتی تو و خبر خوبی که واسم آوردی!
جامم رو به جامش زدم:
-به نظرت عشقت می ذاره که بیای به جشن ما؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم که اخم کرد:
-واه حرفا می زنیا، امل و عقب مونده نیست که بعدشم من اختیار خودم رو خودم دارم نه سریتا، در ثانی تو رو هم دیده و می شناسه چرا باید نذاره؟!
-گفتم شاید رگ غیرت ایرانیش گل کنه و نذاره بیای!
-اتفاقا سریتا اصلا مثل ایرانی ها رفتار نمی کنه و جلوی من رو نمی گیره من کاملا آزادانه رفتار می کنم!
-عجیبه!
هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
-حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پا*ر*تی؟
-توی مکزیک!
-عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
از جا بلندشدم:
-بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
-چشم مادمازل!
به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
-راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
-مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
-درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
-مواظب خودت باش، عصر بخیر!
×××
مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.
ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی س*ی*نه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم، نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چی می داد می خورد!
هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: