کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
همه چیز به خوبی پیش رفت و دیگه کاری نمونده بود.
اهورا قرار بود فردا به نیویورک بیاد و من حس می کردم که واقعا دل تنگش شدم و در کنارش مامان هم از این دیدار خرسند وخوشحال بود.
قراربود دو روز بعد از رسیدن اهورا و گروه همراهیش، مهمونی برگزار بشه و من می تونستم کمی استراحت کنم چون با وجود اهورا پدر مدتی رو دست از سر من بر می داشت!
با اومدن اهورا همون جور که حدس زده بودم پدر کامل بی خیال من شد و مشغول پذیرایی از اهورا و مهمانان همراهش شد و من از فرصت استفاده کردم و برای دیدن هارپر به خونه اش رفتم!
با دیدنش حس کردم چقدر خوشحالم از این که یک دوست و همراه دارم و واقعا گاهی نیازمند هستم برای صحبت کردن با کسی که بتونه من رو بفهمه و لااقل کمی درک کنه افسوس که جز خانواده ام هیچ کس برام نمونده بود و این هم درهم ریخته بود و کانونش گرم و پر محبت نبود تبدیل شده بود به ماتمکده ی سرد و بی روحی که روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم و میون این همه غم تنها دلخوشیم هارپر بود و بس!
بغلم کرد:
-خوشحالم از این که می بینمت عزیزم!
گله مند اخم کردم:
-اصلا دوست خوبی نیستی هارپر!
ناراحت دستم رو گرفت:
-هر چی بگی حق داری ولی باور کن تموم وقتم صرف سریتا می شه و نمی رسم که حتی پیش آتان هم برم نمی خوام از دستم ناراحت باشی ها دل آسا!
باهم رفتیم داخل، گفتم:
-درست نیست این همه بهش بچسبی هارپر، خیال می کنه خبریه!
-می خوام که دوری کنم اما اون من رو می کشونه سمت خودش انگار که نیروی جاذبه ی زمین نصفش به او رسیده!
خندید ومنم تنها به لبخندی بسنده کردم که گفت:
-حالا تو چه عجب؟!
روی صندلی جلوی کانتر نشستم:
-اومدم هم ببینمت هم دعوتت کنم به مهمونی پدرم!
جیغ کشید و بالا پرید:
-وای دلم لک زده بود برای پا*ر*تی، می دونم که مهمونی های پدر تو حرف نداره و می شه یک دنیا خوش گذروند!
دوتا جام نو*شی*دنی آورد و نشست روبروم:
-به سلامتی تو و خبر خوبی که واسم آوردی!
جامم رو به جامش زدم:
-به نظرت عشقت می ذاره که بیای به جشن ما؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم که اخم کرد:
-واه حرفا می زنیا، امل و عقب مونده نیست که بعدشم من اختیار خودم رو خودم دارم نه سریتا، در ثانی تو رو هم دیده و می شناسه چرا باید نذاره؟!
-گفتم شاید رگ غیرت ایرانیش گل کنه و نذاره بیای!
-اتفاقا سریتا اصلا مثل ایرانی ها رفتار نمی کنه و جلوی من رو نمی گیره من کاملا آزادانه رفتار می کنم!
-عجیبه!
هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
-حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پا*ر*تی؟
-توی مکزیک!
-عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
از جا بلندشدم:
-بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
-چشم مادمازل!
به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
-راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
-مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
-درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
-مواظب خودت باش، عصر بخیر!
×××
مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.

ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی س*ی*نه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم، نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چی می داد می خورد!
هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
کد:
همه چیز به خوبی پیش رفت و دیگه کاری نمونده بود.
اهورا قرار بود فردا به نیویورک بیاد و من حس می کردم که واقعا دل تنگش شدم و در کنارش مامان هم از این دیدار خرسند وخوشحال بود.
قراربود دو روز بعد از رسیدن اهورا و گروه همراهیش، مهمونی برگزار بشه و من می تونستم کمی استراحت کنم چون با وجود اهورا پدر مدتی رو دست از سر من بر می داشت!
با اومدن اهورا همون جور که حدس زده بودم پدر کامل بی خیال من شد و مشغول پذیرایی از اهورا و مهمانان همراهش شد و من از فرصت استفاده کردم و برای دیدن هارپر به خونه اش رفتم!
با دیدنش حس کردم چقدر خوشحالم از این که یک دوست و همراه دارم و واقعا گاهی نیازمند هستم برای صحبت کردن با کسی که بتونه من رو بفهمه و لااقل کمی درک کنه افسوس که جز خانواده ام هیچ کس برام نمونده بود و این هم درهم ریخته بود و کانونش گرم و پر محبت نبود تبدیل شده بود به ماتمکده ی سرد و بی روحی که روز به روز بیشتر ازش متنفر می شدم و میون این همه غم تنها دلخوشیم هارپر بود و بس!
بغلم کرد:
-خوشحالم از این که می بینمت عزیزم!
گله مند اخم کردم:
-اصلا دوست خوبی نیستی هارپر!
ناراحت دستم رو گرفت:
-هر چی بگی حق داری ولی باور کن تموم وقتم صرف سریتا می شه و نمی رسم که حتی پیش آتان هم برم نمی خوام از دستم ناراحت باشی ها دل آسا!
باهم رفتیم داخل، گفتم:
-درست نیست این همه بهش بچسبی هارپر، خیال می کنه خبریه!
-می خوام که دوری کنم اما اون من رو می کشونه سمت خودش انگار که نیروی جاذبه ی زمین نصفش به او رسیده!
خندید ومنم تنها به لبخندی بسنده کردم که گفت:
-حالا تو چه عجب؟!
روی صندلی جلوی کانتر نشستم:
-اومدم هم ببینمت هم دعوتت کنم به مهمونی پدرم!
جیغ کشید و بالا پرید:
-وای دلم لک زده بود برای پا*ر*تی، می دونم که مهمونی های پدر تو حرف نداره و می شه یک دنیا خوش گذروند!
دوتا جام نو*شی*دنی آورد و نشست روبروم:
-به سلامتی تو و خبر خوبی که واسم آوردی!
جامم رو به جامش زدم:
-به نظرت عشقت می ذاره که بیای به جشن ما؟
پوزخندی از روی تمسخر زدم که اخم کرد:
-واه حرفا می زنیا، امل و عقب مونده نیست که بعدشم من اختیار خودم رو خودم دارم نه سریتا، در ثانی تو رو هم دیده و می شناسه چرا باید نذاره؟!
-گفتم شاید رگ غیرت ایرانیش گل کنه و نذاره بیای!
-اتفاقا سریتا اصلا مثل ایرانی ها رفتار نمی کنه و جلوی من رو نمی گیره من کاملا آزادانه رفتار می کنم!
-عجیبه!
هارپر که مشخص بود نمی خواست بحث رو ادامه بده تند گفت:
-حالا نگفتی کجا برگزار می شه این پا*ر*تی؟
-توی مکزیک!
-عالیه، بی صبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
از جا بلندشدم:
-بسیار خب، پس منتظرتم حتما بیا!
-چشم مادمازل!
به سمت در رفتم ولی بین راه ایستادم:
-راستی حتما از آتان هم از طرف من دعوت کن تا بیاد من دیگه نمی رسم برم استودیو دعوتش کنم!
-مشکلی نداره آتان همین که من بگم تو دعوتش کردی قبول داره تو غصه هیچی رو نخور کاری هم داشتی روی من حساب کن، البته می دونم که خدمه ها همه کارها رو انجام دادن و نیازی به کمک من نداری!
-درست حدس زدی هارپر، عصر بخیر!
-مواظب خودت باش، عصر بخیر!
×××
مکزیک با نام رسمی "ایالات متحده مکزیک" کشوری هست در آمریکای شمالی و با صد و بیست و سه میلیون جمعیت و پایتختش "مکزیکوسیتی" می باشد.

ماکسی مجلسی بلند و نیلی رنگ که دامنش تا روی کفشم بود به تن داشتم و کاملا پوشیده که فقط دو تا بازوم پیدا بود و یقه اش دور گردنم گره می شد و روی س*ی*نه اش تا نزدیک شکمم دکمه های تزئینی خورده و دور کمرش حلقه ای زیبا به همون رنگ بسته شده و حالت پاپیون جمع شده بود و در کل مناسب اون شب بود!
موهام تماما بالای سرم جمع شده بود و کفشم سفید رنگ با پاشنه ای بسیار بلند و آرایشی کاملا ملایم و نامحسوس!
چهره ام سردی همیشگیش رو حفظ کرده بود و من راضی بودم از این بی روح بودن!
در کنار ارکستر مخصوص پدر روی صندلی نشسته بودم و این سومین پیک بود که می خوردم، نمی دونم چرا حریص تر می شدم و باز هم توی وجودم حسی سرکش تشویقم می کرد بیشتر بخورم!
پدر روی مبل سلطنتی ش لمیده بود و با اخم هایی درهم و ابهت خاصی همه را زیر نظر گرفته بود، خدمتکار مخصوص ش مدام پذیرایی می کرد ازش و او هم انگار که سیر نمی شد چون هر چی می داد می خورد!
هنوز هارپر و آتان نیومده بودن البته اهورا و مهمانانش هم نبودن و من هنوز باهاشون آشنا نشده بودم و اهورا رو فقط یک ساعت دیده بودم که تنها به یک احوال پرسی بسنده کرد و بیشتر ازم فاصله می گرفت حالا چرا نمی دونم!
ارکستر آهنگ تندی رو پخش می کرد و چند دختر وسط رو حسابی شلوغ کرده بودن که برام جالب بود و توجه ام رو به خودشون جلب کرده بودن!
خدمتکاران مدام در حال جنب و جوش و پذیرایی از مهمانان موجود در سالن بودن و مثل همیشه مامان ساکت و مغموم گوشه ای کز کرده بود و سر به زیر در افکارش غوطه ور بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
می دونستم که چقدر از این مجالس بدش میاد و اصلا از پدر راضی نیست چون اخلاق های خاصش مدام مامان رو ناراحت می کرد و اگر می فهمید که پدر توی کارهای غیر قانونی هم دست داره مطمئنا یک روز هم تحمل نمی کرد و طلاق می گرفت پس همون بهتر که از همه جا بی خبر بمونه تا به وقتش!
اصلا دلش نمی خواست بیاد اما هر بار می گفت نمیام پدر خیلی تند باهاش مخالفت می کرد و مجبورش می کرد حضور پیدا کنه و نمی دونم چرا همیشه هم پدر پیروز می شد و مامان در برابر زورگویی هاش مخالفت نمی کرد!
دستی روی شونه ام نشست و من رو از افکارم جدا کرد، بلند شدم و نگاهم به پشت سرم و هارپر افتاد، با خوشرویی بغلش کردم:
-سلام هارپر، خوش اومدی!
-سلام عزیزم خوشحالم که این جا در کنارت هستم!
-سلام خانم جوان، مجدد از این که شما رو ملاقات می کنم خرسندم!
سرم به دوران افتاد، تنها کسی که اصلا دلم نمی خواست توی این پا*ر*تی ببینم همین مرد سرد و خشن و بی ذوق بود...سریتا!

بدون این که جوابش رو بدم نگاهم رو که ناراحت بود به سمت هارپر روونه کردم ولی او با لبخند عمیق روی ل*بش گفت:
-من وقتی به سریتا خبر دادم که قراره بیام مکزیک و توی پا*ر*تی پدرت شرکت کنم اصرار کرد که همراهیم کنه منم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم البته ببخش بدون دعوت اومده ولی خب عشق منه دیگه!
با استیصال و اجبار دستش رو فشردم:
-خوش اومدید!
-متشکرم خانم!
بی توجه رو به هارپر گفتم:
-پس آتان کو؟!
-تا نیم ساعت دیگه می رسه!
-باشه پس از خودتون پذیرایی کنید و راحت باشید تا من به بقیه هم سری بزنم!
-باشه عزیزم تو برو!
ازشون دور شدم، درون تنم د*اغ شده بود و دلم می خواست سریتا رو خفه کنم اما باید مثل همیشه نقاب بی تفاوتی م رو حفظ می کردم و این به نفع من بود!
داخل سرویس شدم و با چند نفس عمیق سعی کردم به خودم بیام، باشنیدن سروصدایی که از بیرون میومد تند از سرویس خارج شدم و با ورود مجددم به سالن متوجه اومدن اهورا و مهمانان عزیز پدر شدم که مشغول روبوسی با پدر بودن و اهورا با غرور تمام، به موفقیتش افتخار میکرد!
تونسته بود به خوبی نظر این مردان و زنان ایرانی رو به خودش و پدر و شرکت جمع کنه و پدر راضی بود از داشتن همچین پسری!
جلو رفتم و به همه اونا خوش آمد گفتم، در بینشون مرد نسبتا جوونی که مشخص هم بود تازه کاره به گرمی از آشنایی من استقبال کرد و خودش رو" مهندس کیمیافر" معرفی کرد البته بدون گفتن اسمش!
وقتی همه نشستن و بقیه مهمانان هم رسیدن آتان هم اومد و پس از احوال پرسی با من به سمت سریتا و هارپر رفت و هرسه در کنار هم مشغول خوش گذرونی شدن و من نگاهم با نگاه اهورا تلاقی کرد و او بود که به سمتم اومد!
-به به چه عجب ما شما رو ملاقات کردیم سرکار علیه!
-رفتی ایران رسم خواهر برادری رو از یاد بردی مهندس، انگار نه انگار دل آسایی هم هست!
-ماشاالله دست پیش هم که گرفتی پس نیفتی دخترخوب!
-من حوصله بحث ندارم اگر حرفی با من نداری می خوام برم پیش دوست هام!
-خیر، راحت باش مادمازل!
پوفی کشیدم و به سمت بیرون رفتم تا هوای تازه بهم بخوره و کمی به خودم بیام!
حدود یک ربع بیرون بودم و روی سکویی نشسته بودم، چقدر خوب بود که همیشه تنها باشی و هیچ کس مزاحمت نشه و خلوتت رو بهم نزنه!
دلم می خواست ساعت ها اون جا بشینم ولی حیف که بعدش توسط پدر بازخواست می شدم و اصلا حوصله نصیحت شنیدن نداشتم!
با ورودم به سالن فضا رو تاریک تر شده دیدم و مشخص بود که ر*ق*ص دونفره آغاز شده بود.
چشم هام رو تنگ کردم تا فضا رو بهتر تشخیص بدم، نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم و با دیدن پدر و سریتا که در گوشه ای با هم مشغول صحبت بودن با تعجب کمی جلوتر رفتم و روی مبلی نشستم!
حیرت آور بود!
پدر هیچ وقت نمی شد که توی خلوت با کسی که غریبه اس با هم صحبت کنن یا این که پدر براش وقت بذاره و اجازه ملاقاتی بده!
اصلا پدر و سریتا چه حرفی داشتن که باهم بزنن؟!
نگاهم رو چرخوندم و به هارپر که بی خیال مشغول صحبت با آتان بود خیره شدم!
فرهنگ غرب همین بود!
کد:
می دونستم که چقدر از این مجالس بدش میاد و اصلا از پدر راضی نیست چون اخلاق های خاصش مدام مامان رو ناراحت می کرد و اگر می فهمید که پدر توی کارهای غیر قانونی هم دست داره مطمئنا یک روز هم تحمل نمی کرد و طلاق می گرفت پس همون بهتر که از همه جا بی خبر بمونه تا به وقتش!
اصلا دلش نمی خواست بیاد اما هر بار می گفت نمیام پدر خیلی تند باهاش مخالفت می کرد و مجبورش می کرد حضور پیدا کنه و نمی دونم چرا همیشه هم پدر پیروز می شد و مامان در برابر زورگویی هاش مخالفت نمی کرد!
دستی روی شونه ام نشست و من رو از افکارم جدا کرد، بلند شدم و نگاهم به پشت سرم و هارپر افتاد، با خوشرویی بغلش کردم:
-سلام هارپر، خوش اومدی!
-سلام عزیزم خوشحالم که این جا در کنارت هستم!
-سلام خانم جوان، مجدد از این که شما رو ملاقات می کنم خرسندم!
سرم به دوران افتاد، تنها کسی که اصلا دلم نمی خواست توی این پا*ر*تی ببینم همین مرد سرد و خشن و بی ذوق بود...سریتا!

بدون این که جوابش رو بدم نگاهم رو که ناراحت بود به سمت هارپر روونه کردم ولی او با لبخند عمیق روی ل*بش گفت:
-من وقتی به سریتا خبر دادم که قراره بیام مکزیک و توی پا*ر*تی پدرت شرکت کنم اصرار کرد که همراهیم کنه منم خیلی خوشحال شدم و قبول کردم البته ببخش بدون دعوت اومده ولی خب عشق منه دیگه!
با استیصال و اجبار دستش رو فشردم:
-خوش اومدید!
-متشکرم خانم!
بی توجه رو به هارپر گفتم:
-پس آتان کو؟!
-تا نیم ساعت دیگه می رسه!
-باشه پس از خودتون پذیرایی کنید و راحت باشید تا من به بقیه هم سری بزنم!
-باشه عزیزم تو برو!
ازشون دور شدم، درون تنم د*اغ شده بود و دلم می خواست سریتا رو خفه کنم اما باید مثل همیشه نقاب بی تفاوتی م رو حفظ می کردم و این به نفع من بود!
داخل سرویس شدم و با چند نفس عمیق سعی کردم به خودم بیام، باشنیدن سروصدایی که از بیرون میومد تند از سرویس خارج شدم و با ورود مجددم به سالن متوجه اومدن اهورا و مهمانان عزیز پدر شدم که مشغول روبوسی با پدر بودن و اهورا با غرور تمام، به موفقیتش افتخار میکرد!
تونسته بود به خوبی نظر این مردان و زنان ایرانی رو به خودش و پدر و شرکت جمع کنه و پدر راضی بود از داشتن همچین پسری!
جلو رفتم و به همه اونا خوش آمد گفتم، در بینشون مرد نسبتا جوونی که مشخص هم بود تازه کاره به گرمی از آشنایی من استقبال کرد و خودش رو" مهندس کیمیافر" معرفی کرد البته بدون گفتن اسمش!
وقتی همه نشستن و بقیه مهمانان هم رسیدن آتان هم اومد و پس از احوال پرسی با من به سمت سریتا و هارپر رفت و هرسه در کنار هم مشغول خوش گذرونی شدن و من نگاهم با نگاه اهورا تلاقی کرد و او بود که به سمتم اومد!
-به به چه عجب ما شما رو  ملاقات کردیم سرکار علیه!
-رفتی ایران رسم خواهر برادری رو از یاد بردی مهندس، انگار نه انگار دل آسایی هم هست!
-ماشاالله دست پیش هم که گرفتی پس نیفتی دخترخوب!
-من حوصله بحث ندارم اگر حرفی با من نداری می خوام برم پیش دوست هام!
-خیر، راحت باش مادمازل!
پوفی کشیدم و به سمت بیرون رفتم تا هوای تازه بهم بخوره و کمی به خودم بیام!
حدود یک ربع بیرون بودم و روی سکویی نشسته بودم، چقدر خوب بود که همیشه تنها باشی و هیچ کس مزاحمت نشه و خلوتت رو بهم نزنه!
دلم می خواست ساعت ها اون جا بشینم ولی حیف که بعدش توسط پدر بازخواست می شدم و اصلا حوصله نصیحت شنیدن نداشتم!
با ورودم به سالن فضا رو تاریک تر شده دیدم و مشخص بود که ر*ق*ص دونفره آغاز شده بود.
چشم هام رو تنگ کردم تا فضا رو بهتر تشخیص بدم، نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم و با دیدن پدر و سریتا که در گوشه ای با هم مشغول صحبت بودن با تعجب کمی جلوتر رفتم و روی مبلی نشستم!
حیرت آور بود!
پدر هیچ وقت نمی شد که توی خلوت با کسی که غریبه اس با هم صحبت کنن یا این که پدر براش وقت بذاره و اجازه ملاقاتی بده!
اصلا پدر و سریتا چه حرفی داشتن که باهم بزنن؟!
نگاهم رو چرخوندم و به هارپر که بی خیال مشغول صحبت با آتان بود خیره شدم!
فرهنگ غرب همین بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
کسی به کار کسی کار نداشت و همه سرشون توی لاک خودشون بود، شاید هم تنها امتیاز مثبتی که تونسته من رو این جا توی یک کشور غریب نگه داره همین امتیاز بود و آزادی بدون قید و شرطش!
خدمتکاری که سینی قهوه رو به سمت سریتا و پدر می برد رو صدا کردم و یک فنجون قهوه بدون شکر برداشتم، در حالی که پدر و سریتا و اهورا رو که تازه به جمع اون دو نفر اضافه شده بود رو زیر نظر داشتم قهوه ام رو مزه کردم!
گفتگوی بین این سه نفر نیم ساعت دیگه هم به طول انجامید و من بدون هیچ حرکتی همون جا موندم تا بلکه بفهمم بینشون چی می گذره اما بی فایده بود!
پدر دیگه استاد شده بود توی این جور کارهای مخفیانه و یواشکی پس تلاش منی که تازه چند سالی بود وارد این کار شده بودم بی فایده بود!
بعد از این که از هم جدا شدن لحظه ای چشم هام توی چشم های پدر گره خورد و من اخم کردم و او بی توجه رد شد و رفت!
از جا بلند شدم و به سمت هارپر رفتم که مشغول ب*وس*یدن گونه ی سریتا بود که تازه به جمعشون ملحق شده بود:
-هارپر می شه یک لحظه بیای؟!
-البته عزیزم.
به سمتم اومد و کشوندمش سمت دیگه سالن:
-سریتا چه کاری با پدر من داشت؟!
هارپر با تعجب نگاهم کرد:
-یعنی چی؟ مگه سریتا با پدرت صحبت کرد؟
پوفی کشیدم، این که بدتر از من از هیچی خبر نداشت پس بی فایده بود توضیح بیشتر!
-هیچی بی خیال شو، برو پیش دوست پسرت!
با خوشحالی تعظیمی کرد و رفت.
به اتاق طبقه بالا رفتم و لباس مخصوص همیشگیم رو تنم کردم.
بعد از اون پایین اومدم و به سمت ارکستر رفتم و درخواست آهنگ برای ر*ق*ص باله رو دادم، فضا رو تاریک تر کردن و ر*ق*ص نورهای متعددی شروع به کار کردن و من غرق شدم توی دنیایی که بیش از هرچیزی دوستش داشتم و قبول داشتم که پدر باعث شده بود به چیزهایی دست بیابم که علاقه ی خاصی بهشون داشتم!
هیچ کس رو نمی دیدم، می رقصیدم و غرق در هیجانی وصف ناشدنی بودم!
کسی اطرافم نبود یا شاید هم کسی این ر*ق*ص رو بلد نبود خب معلومه چون این ر*ق*ص سخته و باید ظریفانه عمل کنی تا بتونی حرفه ای برقصی!
هیچ نوع رقصی نمی تونه مثل ر*ق*ص باله ی روسی خوش ترکیب و موزون باشه!
باله نوعی ر*ق*ص هنریه که با موسیقی خاص خودش اجرا می شه!
گام های باله روسی، سطح بالایی از دقت و تکلف ایجاب می کنه!
دور چرخیدم و با اتمام آهنگ صدای تشویق های مشتاق و چشم های خیره ی اطرافیان نشون از ل*ذت خاصی بود که برده بودن از این ر*ق*ص و رقصنده ای که من باشم!
منم همین رو می خواستم...این که توی همه چیز خاص باشم و حرف اول رو بزنم!
کیه که از تعریف و تمجید شنیدن و سررشته داشتن توی هرچیزی بدش بیاد؟
تعظیم کوتاهی کردم و بلافاصله آهنگ بعدی به صدا در اومد و این بار نور به سالن برگشت و نگاهم تلاقی کرد با نگاه خاکستری سریتا!
حس خاصی توی چشم هاش موج می زد که نمی تونستم معنیش رو بفهمم ولی اون نگاه با نگاه هر دفعه اش متفاوت بود اما نگاه من با همون بی تفاوتی سابق از روش رد شد و به سمت میز رفتم تا یه چیزی بخورم چون شدیدا ل*ب هام خشک شده بود و احتیاج داشتم به یک چیز خنک تا گرمای درونم رو خاموش کنه!
مشغول خوردن نو*شی*دنی بودم که اهورا نزدیکم شد :
-مادمازل اگر وقت داری پدر می خواد ببینتت!
متوجه کنایه توی جمله اش شدم اما با لبخند محوی از کنارش گذشتم:
-البته، برای پدر همیشه وقت دارم اهورا!
صدای نفس عمیقی که کشید رو به وضوح متوجه شدم، با نزدیک شدن به پدر از جا بلند شد و بدون تردید توی آغوشم کشید و این از پدر میون جمع بعید بود!
کمی طول کشید تا بتونم به خودم بیام و بعد از اون با احتیاط دستم رو دور کمرش حلقه کردم که آروم از خودش جدام کرد و ل*ب هاش رو جمع کرد:
-تو برای من یک افتخار بزرگی، اگرچه دختری ولی مردونه می تونم روت حساب کنم، همین الان که این جا ایستادی چشم همه رو به خودت خیره کردی و به دیده تحسین نگاهت می کنن و این برای من عالیه!
-من هر چیزی رو که توی این جهان دارم از لطف و بزرگی شماست پدر و این رو هرگز فراموش نمی کنم!
-خوبه، همین من رو راضی می کنه!
-خب امر دیگه ای نیست؟
-نه عزیزم فقط صدات کردم که بگم به خدمتکارها بگو سریعا میز شام رو بچینن و هیچ چیز کمبود نباشه وگرنه...!
تند حرفش رو قطع کردم:
-خیالتون راحت!
لبخند زد:
-خب وقتی دل آسا بگه "خیالتون راحت" پس مطمئنا جای نگرانی نیست!
-بله.
-خب می تونی بری عزیزم!
به سمت سالن مجاور رفتم و سفارشات پدر رو به خدمتکار ها متذکر شدم و گفتن که تا نیم ساعت دیگه میز حاضره و جای نگرانی نیست.
با برگشتنم به سالن متوجه هارپر و سریتا شدم که باهم مشغول ر*ق*ص بودن و آتان هم به همراه یک دختر دیگه که نمی شناختمش ولی زیبایی ذاتیش جذابش کرده بود مشغول ر*ق*ص بودن و آتان حال خاصی داشت که می دونستم نمی تونه از مصرف م*ش*رو*ب باشه پس...!
بی خیال بعدا همه چیز رو می فهمم!
به سمت صندلی می رفتم تا بشینم که کسی بازوم رو گرفت!
ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
عطرش فوق العاده تند بود و تا اعماق گلوم رو به سوزش انداخت و چند سرفه ی پی در پی کردم که جلوم ایستاد و نگاهم توی چشمای قهوه ای رنگش گره خورد:
-بفرمایید؟!
تعظیم کرد:
کد:
کسی به کار کسی کار نداشت و همه سرشون توی لاک خودشون بود، شاید هم تنها امتیاز مثبتی که تونسته من رو این جا توی یک کشور غریب نگه داره همین امتیاز بود و آزادی بدون قید و شرطش!
خدمتکاری که سینی قهوه رو به سمت سریتا و پدر می برد رو صدا کردم و یک فنجون قهوه بدون شکر برداشتم، در حالی که پدر و سریتا و اهورا رو که تازه به جمع اون دو نفر اضافه شده بود رو زیر نظر داشتم قهوه ام رو مزه کردم!
گفتگوی بین این سه نفر نیم ساعت دیگه هم به طول انجامید و من بدون هیچ حرکتی همون جا موندم تا بلکه بفهمم بینشون چی می گذره اما بی فایده بود!
پدر دیگه استاد شده بود توی این جور کارهای مخفیانه و یواشکی پس تلاش منی که تازه چند سالی بود وارد این کار شده بودم بی فایده بود!
بعد از این که از هم جدا شدن لحظه ای چشم هام توی چشم های پدر گره خورد و من اخم کردم و او بی توجه رد شد و رفت!
از جا بلند شدم و به سمت هارپر رفتم که مشغول ب*وس*یدن گونه ی سریتا بود که تازه به جمعشون ملحق شده بود:
-هارپر می شه یک لحظه بیای؟!
-البته عزیزم.
به سمتم اومد و کشوندمش سمت دیگه سالن:
-سریتا چه کاری با پدر من داشت؟!
هارپر با تعجب نگاهم کرد:
-یعنی چی؟ مگه سریتا با پدرت صحبت کرد؟
پوفی کشیدم، این که بدتر از من از هیچی خبر نداشت پس بی فایده بود توضیح بیشتر!
-هیچی بی خیال شو، برو پیش دوست پسرت!
با خوشحالی تعظیمی کرد و رفت.
به اتاق طبقه بالا رفتم و لباس مخصوص همیشگیم رو تنم کردم.
بعد از اون پایین اومدم و به سمت ارکستر رفتم و درخواست آهنگ برای ر*ق*ص باله رو دادم، فضا رو تاریک تر کردن و ر*ق*ص  نورهای متعددی شروع به کار کردن و من غرق شدم توی دنیایی که بیش از هرچیزی دوستش داشتم و قبول داشتم که پدر باعث شده بود به چیزهایی دست بیابم که علاقه ی خاصی بهشون داشتم!
هیچ کس رو نمی دیدم، می رقصیدم و غرق در هیجانی وصف ناشدنی بودم!
کسی اطرافم نبود یا شاید هم کسی این ر*ق*ص رو بلد نبود خب معلومه چون این ر*ق*ص سخته و باید ظریفانه عمل کنی تا بتونی حرفه ای برقصی!
هیچ نوع رقصی نمی تونه مثل ر*ق*ص باله ی روسی خوش ترکیب و موزون باشه!
باله نوعی ر*ق*ص هنریه که با موسیقی خاص خودش اجرا می شه!
گام های باله روسی، سطح بالایی از دقت و تکلف ایجاب می کنه!
دور چرخیدم و با اتمام آهنگ صدای تشویق های مشتاق و چشم های خیره ی اطرافیان نشون از ل*ذت خاصی بود که برده بودن از این ر*ق*ص و رقصنده ای که من باشم!
منم همین رو می خواستم...این که توی همه چیز خاص باشم و حرف اول رو بزنم!
کیه که از تعریف و تمجید شنیدن و سررشته داشتن توی هرچیزی بدش بیاد؟
تعظیم کوتاهی کردم و بلافاصله آهنگ بعدی به صدا در اومد و این بار نور به سالن برگشت و نگاهم تلاقی کرد با نگاه خاکستری سریتا!
حس خاصی توی چشم هاش موج می زد که نمی تونستم معنیش رو بفهمم ولی اون نگاه با نگاه هر دفعه اش متفاوت بود اما نگاه من با همون بی تفاوتی سابق از روش رد شد و به سمت میز رفتم تا یه چیزی بخورم چون شدیدا ل*ب هام خشک شده بود و احتیاج داشتم به یک چیز خنک تا گرمای درونم رو خاموش کنه!
مشغول خوردن نو*شی*دنی بودم که اهورا نزدیکم شد :
-مادمازل اگر وقت داری پدر می خواد ببینتت!
متوجه کنایه توی جمله اش شدم اما با لبخند محوی از کنارش گذشتم:
-البته، برای پدر همیشه وقت دارم اهورا!
صدای نفس عمیقی که کشید رو به وضوح متوجه شدم، با نزدیک شدن به پدر از جا بلند شد و بدون تردید توی آغوشم کشید و این از پدر میون جمع بعید بود!
کمی طول کشید تا بتونم به خودم بیام و بعد از اون با احتیاط دستم رو دور کمرش حلقه کردم که آروم از خودش جدام کرد و ل*ب هاش رو جمع کرد:
-تو برای من یک افتخار بزرگی، اگرچه دختری ولی مردونه می تونم روت حساب کنم، همین الان که این جا ایستادی چشم همه رو به خودت خیره کردی و به دیده تحسین نگاهت می کنن و این برای من عالیه!
-من هر چیزی رو که توی این جهان دارم از لطف و بزرگی شماست پدر و این رو هرگز فراموش نمی کنم!
-خوبه، همین من رو راضی می کنه!
-خب امر دیگه ای نیست؟
-نه عزیزم فقط صدات کردم که بگم به خدمتکارها بگو سریعا میز شام رو بچینن و هیچ چیز کمبود نباشه وگرنه...!
تند حرفش رو قطع کردم:
-خیالتون راحت!
لبخند زد:
-خب وقتی دل آسا بگه "خیالتون راحت" پس مطمئنا جای نگرانی نیست!
-بله.
-خب می تونی بری عزیزم!
به سمت سالن مجاور رفتم و سفارشات پدر رو به خدمتکار ها متذکر شدم و گفتن که تا نیم ساعت دیگه میز حاضره و جای نگرانی نیست.
با برگشتنم به سالن متوجه هارپر و سریتا شدم که باهم مشغول ر*ق*ص بودن و آتان هم به همراه یک دختر دیگه که نمی شناختمش ولی زیبایی ذاتیش جذابش کرده بود مشغول ر*ق*ص بودن و آتان حال خاصی داشت که می دونستم نمی تونه از مصرف م*ش*رو*ب باشه پس...!
بی خیال بعدا همه چیز رو می فهمم!
به سمت صندلی می رفتم تا بشینم که کسی بازوم رو گرفت!
ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.
عطرش فوق العاده تند بود و تا اعماق گلوم رو به سوزش انداخت و چند سرفه ی پی در پی کردم که جلوم ایستاد و نگاهم توی چشمای قهوه ای رنگش گره خورد:
-بفرمایید؟!
تعظیم کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-می تونم ازتون تقاضا کنم توی بالکن چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنیم؟
-مشکلی نداره فقط در چه مورد؟!
-در مورد کار!
نفس راحتی کشیدم و به سمت طبقه بالا اشاره کردم:
-بفرمایید مهندس کیمیافر!
دستش رو پشت کمرم حلقه کرد:
-توی ایران همیشه خانم ها مقدم ترن این جا رو نمی دونم!
نیشخندی زدم و جلوتر رفتم ولی بین راه باز هم نگاهم توی چشم های سریتا افتاد که بیش از اونی که حواسش به رقصش با هارپر باشه خیره شده بود به من و مهندس!
سری به تاسف تکون دادم و پله ها رو تند بالا رفتم و خودم رو به ورودی بالکن رسوندم، به خدمتکاری که اون جا بود دستور آوردن یک لیوان آب سرد دادم چون باز هم هیجانم ت*ح*ریک شده بود و بدنم لرزه ی خفیفی داشت!
با هم وارد بالکن شدیم، نسیم نسبتا سردی می وزید که باعث شد خودم رو کمی جمع کنم!
تند کتش رو درآورد و روی شونه های ل*خ*ت*م انداخت و من لبخند محوی به روش زدم:
-خودتون سردتون می شه مهندس!
-نه ناسلامتی من مردم و عضله هام قوی هستن ولی شما!
پوزخندی زدم، نمی دونی که من از صدتا مرد مردترم!
مردنگی که به هیکل گنده داشتن و سبیل نیست !
-با من امری داشتید؟
خدمتکار پس از دوتقه وارد شد و لیوان رو به سمتم گرفت که لاجرعه سرکشیدم و بهش دادم تا بره.
-مایلم باهاتون بیشتر آشنا بشم مادمازل!
-من چیز زیادی برای گفتن ندارم مهندس، دل آسا شهیادی تک دختر کیان شهیادی متولد ایران اما تموم عمرم رو این جا یعنی توی آمریکا بودم و معتقدم کشور و وطنم این جاست!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-همون جور که مستحضر هستید اهورا تنها برادرمه که توی ایران رابط بین شرکت روسای شما با شرکت ما هست و پدرمم رو هم که دیدید مامانمم همونی هست که در کنار پدر نشسته بود و لباس شب مشکی تنش بود باموهای شرابی رنگ!
-بله می دونم توی همین چند ساعت همه تون رو دیدم و شناختم و به نظرم خانواده ی متشخص و محترمی هستید!
-ممنون!
-منم جانیار کیمیافر هستم متولد تهران و ایران و البته همون جا هم زندگی می کنم ولی تموم اعضای خانواده ام توی فرانسه هستن، البته پدرم رو دو سال می شه که از دست دادم و تا قبل از اون مامان توی ایران با پدر زندگی می کردن ولی وقتی که پدر مرد و مامان تنها شد چون منم درگیر کارهای خودم بودم به اصرار خواهرام به پاریس رفت و اون جا به ادامه ی زندگیش پرداخت آخه من سه تا خواهر دارم که هر سه تاشون توی فرانسه و پاریس ازدواج کردن و تشکیل زندگی دادن و اون جا موندگار شدن برای همین اصرار کردن که مامان هم پیششون باشه تا هم اونا از غربت و تنهایی نجات پیدا کنن و هم مامان تنها نباشه البته اصرار زیادی هم به من می کنن که بهشون ملحق بشم اما خب من ایران رو در همه حال ترجیح می دم و هر ماه یک هفته رو به پاریس می رم برای تجدید دیدار و رفع دلتنگی و بقیه عمرم رو توی ایران یا کشور های مختلف دیگه می گذرونم و البته خانواده مون مرفه هستن و نیازی به پول نداریم خداروشکر اما بالاخره مرد باید کار کنه دیگه!
وای که چقدر حرف زدا!
خدایی مخم رو خورد!
-خوشبخت شدم از آشنایی باهاتون مهندس، امیدوارم که این آشنایی باعث تحکم بیشتر دو شرکت بشه و صمیمیت بیشتر بینشون!
-بله دقیقا چون من مدیرمالی شرکت مقابل شما هستم و قطعا تشویقشون می کنم تا این شراکت رو ادامه ب*دن چون به نفع هر دو شرکته!
-قطعا همین طوره!
-مادمازل برای شام تشریف نمیارید؟!
با صدای خدمتکار رو به جانیار گفتم:
-اگر مشکلی نیست برای صرف شام به سالن پایین بریم؟
-بفرمایید خواهش می کنم!
با ورود به سالن پایین متوجه شدم همه برای صرف شام به سالن مجاور رفتن و برای همین با عجله به سمت اون طرف رفتن و صدام گام های تند جانیار هم نشون می داد به دنبال من تقریبا می دوه!
همه چیز به زیبایی روی میز تزئین شده بود و پدر در یک راس میز و اهورا در راس دیگه نشسته بودن ولی هنوز کسی شروع به خوردن نکرده بود، پدر با دیدنم به صندلی کنارش که خالی بود اشاره کرد:
کد:
-می تونم ازتون تقاضا کنم توی بالکن چند دقیقه ای رو با هم صحبت کنیم؟
-مشکلی نداره فقط در چه مورد؟!
-در مورد کار!
نفس راحتی کشیدم و به سمت طبقه بالا اشاره کردم:
-بفرمایید مهندس کیمیافر!
دستش رو پشت کمرم حلقه کرد:
-توی ایران همیشه خانم ها مقدم ترن این جا رو نمی دونم!
نیشخندی زدم و جلوتر رفتم ولی بین راه باز هم نگاهم توی چشم های سریتا افتاد که بیش از اونی که حواسش به رقصش با هارپر باشه خیره شده بود به من و مهندس!
سری به تاسف تکون دادم و پله ها رو تند بالا رفتم و خودم رو به ورودی بالکن رسوندم، به خدمتکاری که اون جا بود دستور آوردن یک لیوان آب سرد دادم چون باز هم هیجانم ت*ح*ریک شده بود و بدنم لرزه ی خفیفی داشت!
با هم وارد بالکن شدیم، نسیم نسبتا سردی می وزید که باعث شد خودم رو کمی جمع کنم!
تند کتش رو درآورد و روی شونه های ل*خ*ت*م انداخت و من لبخند محوی به روش زدم:
-خودتون سردتون می شه مهندس!
-نه ناسلامتی من مردم و عضله هام قوی هستن ولی شما!
پوزخندی زدم، نمی دونی که من از صدتا مرد مردترم!
مردنگی که به هیکل گنده داشتن و سبیل نیست !
-با من امری داشتید؟
خدمتکار پس از دوتقه وارد شد و لیوان رو به سمتم گرفت که لاجرعه سرکشیدم و بهش دادم تا بره.
-مایلم باهاتون بیشتر آشنا بشم مادمازل!
-من چیز زیادی برای گفتن ندارم مهندس، دل آسا شهیادی تک دختر کیان شهیادی متولد ایران اما تموم عمرم رو این جا یعنی توی آمریکا بودم و معتقدم کشور و وطنم این جاست!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-همون جور که مستحضر هستید اهورا تنها برادرمه که توی ایران رابط بین شرکت روسای شما با شرکت ما هست و پدرمم رو هم که دیدید مامانمم همونی هست که در کنار پدر نشسته بود و لباس شب مشکی تنش بود باموهای شرابی رنگ!
-بله می دونم توی همین چند ساعت همه تون رو دیدم و شناختم و به نظرم خانواده ی متشخص و محترمی هستید!
-ممنون!
-منم جانیار کیمیافر هستم متولد تهران و ایران و البته همون جا هم زندگی می کنم ولی تموم اعضای خانواده ام توی فرانسه هستن، البته پدرم رو دو سال می شه که از دست دادم و تا قبل از اون مامان توی ایران با پدر زندگی می کردن ولی وقتی که پدر مرد و مامان تنها شد چون منم درگیر کارهای خودم بودم به اصرار خواهرام به پاریس رفت و اون جا به ادامه ی زندگیش پرداخت آخه من سه تا خواهر دارم که هر سه تاشون توی فرانسه و پاریس ازدواج کردن و تشکیل زندگی دادن و اون جا موندگار شدن برای همین اصرار کردن که مامان هم پیششون باشه تا هم اونا از غربت و تنهایی نجات پیدا کنن و هم مامان تنها نباشه البته اصرار زیادی هم به من می کنن که بهشون ملحق بشم اما خب من ایران رو در همه حال ترجیح می دم و هر ماه یک هفته رو به پاریس می رم برای تجدید دیدار و رفع دلتنگی و بقیه عمرم رو توی ایران یا کشور های مختلف دیگه می گذرونم و البته خانواده مون مرفه هستن و نیازی به پول نداریم خداروشکر اما بالاخره مرد باید کار کنه دیگه!
وای که چقدر حرف زدا!
خدایی مخم رو خورد!
-خوشبخت شدم از آشنایی باهاتون مهندس، امیدوارم که این آشنایی باعث تحکم بیشتر دو شرکت بشه و صمیمیت بیشتر بینشون!
-بله دقیقا چون من مدیرمالی شرکت مقابل شما هستم و قطعا تشویقشون می کنم تا این شراکت رو ادامه ب*دن چون به نفع هر دو شرکته!
-قطعا همین طوره!
-مادمازل برای شام تشریف نمیارید؟!
با صدای خدمتکار رو به جانیار گفتم:
-اگر مشکلی نیست برای صرف شام به سالن پایین بریم؟
-بفرمایید خواهش می کنم!
با ورود به سالن پایین متوجه شدم همه برای صرف شام به سالن مجاور رفتن و برای همین با عجله به سمت اون طرف رفتن و صدام گام های تند جانیار هم نشون می داد به دنبال من تقریبا می دوه!
همه چیز به زیبایی روی میز تزئین شده بود و پدر در یک راس میز و اهورا در راس دیگه نشسته بودن ولی هنوز کسی شروع به خوردن نکرده بود، پدر با دیدنم به صندلی کنارش که خالی بود اشاره کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا