- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-چون دلم شور می زنه، مامان همیشه و همیشه موافق برگشت به ایران بوده یک مدته به هزار سختی منحرف ش کردیم و از خواسته ش منصرف، حالا اگر باز ایران رو ببینه یا چیزی راجع بهش بفهمه هوایی می شه و فیلش یاد هندستون می کنه!
-چرا این قدر از ایران بیزاری اهورا؟
پوزخندی بهم زد:
-نگو که تو خوشت میاد ازش!
شونه هام رو بالا انداختم که گفت:
-من از ایران بیزار نیستم از اقوامی متنفرم که توی ایرانن، از آدم هایی که هرگز وجودشون رو در طول زندگیم حس نکردم، بهشون احتیاج داشتیم و نبودن، تو خودتم به کرات این کمبود رو احساس کردی من می شناسمت پس نگو نه!
کمی خم شدم به سمت ش:
-اقوام پدری توی شیراز زندگی می کنن در حالی که این قرارداد و این شرکت طرف مقابلمون توی یکی دیگه از استان های این کشوره که اگر اشتباه نکنم پدر گفت اسم این شهر "تهران" هست پس بازم می گم که نگرانیت بی مورده!
از جا بلند شد:
-کاش منم می تونستم مثل تو تا به این حد بی تفاوت باشم دل آسا!
-وقتی بدونی که هیچ کاری ازت ساخته نیست و مجبوری به موافقت، توام مثل من سعی می کنی با این موضوع کنار بیای داداش!
-سعی خودم رو می کنم، شب بخیر!
-شب بخیر.
پس از رفتن ش بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
به همراه پدر به کارخونه سر زدم و طبق خواسته ش برخی از کارکنان رو اخراج و بعضی ها رو تشویق کردم اون هم با حقوق بیشتر، بقیه آدم هایی که برای کار کردن اومده بودن رو استخدام کردم تا چند روزی به عنوان آزمایشی کار کنن در صورت رضایت پدر موندگار و در غیر این صورت عذرشون خواسته می شد!
اهورا دلش نمی اومد که کسی رو اخراج کنه و مدام با پدر بحث می کرد اما من بی رحمی می کردم و در کمال خونسردی اخراج شون می کردن و برای همینم برای این کار پدر از من کمک می گرفت!
باهم وارد اتاق پدر شدیم که گفت:
-بازم بهت یاد آوری می کنم که مدیون توام خیلی از موفقیت هام رو، دلم می خواد این رو باور کنی!
حرف های اهورا توی سرم پیچید، دلم خواست به طور غیرمستقیم این درخواست رو ازش بکنم تا بفهمم تا چه حد روی پدر تاثیر دارم برای همین هم گفتم:
-پدر هنوز برای قرارداد با ایران مصمم هستی؟
پدر با خوشحالی وافری دست هاش رو بهم مالید:
-مشخصه دخترم، من روز شماری می کنم تا این قرارداد بسته بشه چون می دونم که شرکتم معروف و معروف تر می شه تو این طور فکر نمی کنی؟
سپس از جا بلند شد و لیستی رو به سمتم گرفت:
-این لیست رو یه نگاه بکن، آمار کارکرد اون شرکت توی "تهران" هست می تونم تعجبت رو از نگاهت ببینم چون می دونم که انتخابم عالیه و اگر بسته بشه این قرار داد خیلی خوش به حالمون می شه!
-چرا این قدر از ایران بیزاری اهورا؟
پوزخندی بهم زد:
-نگو که تو خوشت میاد ازش!
شونه هام رو بالا انداختم که گفت:
-من از ایران بیزار نیستم از اقوامی متنفرم که توی ایرانن، از آدم هایی که هرگز وجودشون رو در طول زندگیم حس نکردم، بهشون احتیاج داشتیم و نبودن، تو خودتم به کرات این کمبود رو احساس کردی من می شناسمت پس نگو نه!
کمی خم شدم به سمت ش:
-اقوام پدری توی شیراز زندگی می کنن در حالی که این قرارداد و این شرکت طرف مقابلمون توی یکی دیگه از استان های این کشوره که اگر اشتباه نکنم پدر گفت اسم این شهر "تهران" هست پس بازم می گم که نگرانیت بی مورده!
از جا بلند شد:
-کاش منم می تونستم مثل تو تا به این حد بی تفاوت باشم دل آسا!
-وقتی بدونی که هیچ کاری ازت ساخته نیست و مجبوری به موافقت، توام مثل من سعی می کنی با این موضوع کنار بیای داداش!
-سعی خودم رو می کنم، شب بخیر!
-شب بخیر.
پس از رفتن ش بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
به همراه پدر به کارخونه سر زدم و طبق خواسته ش برخی از کارکنان رو اخراج و بعضی ها رو تشویق کردم اون هم با حقوق بیشتر، بقیه آدم هایی که برای کار کردن اومده بودن رو استخدام کردم تا چند روزی به عنوان آزمایشی کار کنن در صورت رضایت پدر موندگار و در غیر این صورت عذرشون خواسته می شد!
اهورا دلش نمی اومد که کسی رو اخراج کنه و مدام با پدر بحث می کرد اما من بی رحمی می کردم و در کمال خونسردی اخراج شون می کردن و برای همینم برای این کار پدر از من کمک می گرفت!
باهم وارد اتاق پدر شدیم که گفت:
-بازم بهت یاد آوری می کنم که مدیون توام خیلی از موفقیت هام رو، دلم می خواد این رو باور کنی!
حرف های اهورا توی سرم پیچید، دلم خواست به طور غیرمستقیم این درخواست رو ازش بکنم تا بفهمم تا چه حد روی پدر تاثیر دارم برای همین هم گفتم:
-پدر هنوز برای قرارداد با ایران مصمم هستی؟
پدر با خوشحالی وافری دست هاش رو بهم مالید:
-مشخصه دخترم، من روز شماری می کنم تا این قرارداد بسته بشه چون می دونم که شرکتم معروف و معروف تر می شه تو این طور فکر نمی کنی؟
سپس از جا بلند شد و لیستی رو به سمتم گرفت:
-این لیست رو یه نگاه بکن، آمار کارکرد اون شرکت توی "تهران" هست می تونم تعجبت رو از نگاهت ببینم چون می دونم که انتخابم عالیه و اگر بسته بشه این قرار داد خیلی خوش به حالمون می شه!
کد:
-چون دلم شور می زنه، مامان همیشه و همیشه موافق برگشت به ایران بوده یک مدته به هزار سختی منحرف ش کردیم و از خواسته ش منصرف، حالا اگر باز ایران رو ببینه یا چیزی راجع بهش بفهمه هوایی می شه و فیلش یاد هندستون می کنه!
-چرا این قدر از ایران بیزاری اهورا؟
پوزخندی بهم زد:
-نگو که تو خوشت میاد ازش!
شونه هام رو بالا انداختم که گفت:
-من از ایران بیزار نیستم از اقوامی متنفرم که توی ایرانن، از آدم هایی که هرگز وجودشون رو در طول زندگیم حس نکردم، بهشون احتیاج داشتیم و نبودن، تو خودتم به کرات این کمبود رو احساس کردی من می شناسمت پس نگو نه!
کمی خم شدم به سمت ش:
-اقوام پدری توی شیراز زندگی می کنن در حالی که این قرارداد و این شرکت طرف مقابلمون توی یکی دیگه از استان های این کشوره که اگر اشتباه نکنم پدر گفت اسم این شهر "تهران" هست پس بازم می گم که نگرانیت بی مورده!
از جا بلند شد:
-کاش منم می تونستم مثل تو تا به این حد بی تفاوت باشم دل آسا!
-وقتی بدونی که هیچ کاری ازت ساخته نیست و مجبوری به موافقت، توام مثل من سعی می کنی با این موضوع کنار بیای داداش!
-سعی خودم رو می کنم، شب بخیر!
-شب بخیر.
پس از رفتن ش بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
به همراه پدر به کارخونه سر زدم و طبق خواسته ش برخی از کارکنان رو اخراج و بعضی ها رو تشویق کردم اون هم با حقوق بیشتر، بقیه آدم هایی که برای کار کردن اومده بودن رو استخدام کردم تا چند روزی به عنوان آزمایشی کار کنن در صورت رضایت پدر موندگار و در غیر این صورت عذرشون خواسته می شد!
اهورا دلش نمی اومد که کسی رو اخراج کنه و مدام با پدر بحث می کرد اما من بی رحمی می کردم و در کمال خونسردی اخراج شون می کردن و برای همینم برای این کار پدر از من کمک می گرفت!
باهم وارد اتاق پدر شدیم که گفت:
-بازم بهت یاد آوری می کنم که مدیون توام خیلی از موفقیت هام رو، دلم می خواد این رو باور کنی!
حرف های اهورا توی سرم پیچید، دلم خواست به طور غیرمستقیم این درخواست رو ازش بکنم تا بفهمم تا چه حد روی پدر تاثیر دارم برای همین هم گفتم:
-پدر هنوز برای قرارداد با ایران مصمم هستی؟
پدر با خوشحالی وافری دست هاش رو بهم مالید:
-مشخصه دخترم، من روز شماری می کنم تا این قرارداد بسته بشه چون می دونم که شرکتم معروف و معروف تر می شه تو این طور فکر نمی کنی؟
سپس از جا بلند شد و لیستی رو به سمتم گرفت:
-این لیست رو یه نگاه بکن، آمار کارکرد اون شرکت توی "تهران" هست می تونم تعجبت رو از نگاهت ببینم چون می دونم که انتخابم عالیه و اگر بسته بشه این قرار داد خیلی خوش به حالمون می شه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: