کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-چون دلم شور می زنه، مامان همیشه و همیشه موافق برگشت به ایران بوده یک مدته به هزار سختی منحرف ش کردیم و از خواسته ش منصرف، حالا اگر باز ایران رو ببینه یا چیزی راجع بهش بفهمه هوایی می شه و فیلش یاد هندستون می کنه!
-چرا این قدر از ایران بیزاری اهورا؟
پوزخندی بهم زد:
-نگو که تو خوشت میاد ازش!
شونه هام رو بالا انداختم که گفت:
-من از ایران بیزار نیستم از اقوامی متنفرم که توی ایرانن، از آدم هایی که هرگز وجودشون رو در طول زندگیم حس نکردم، بهشون احتیاج داشتیم و نبودن، تو خودتم به کرات این کمبود رو احساس کردی من می شناسمت پس نگو نه!
کمی خم شدم به سمت ش:
-اقوام پدری توی شیراز زندگی می کنن در حالی که این قرارداد و این شرکت طرف مقابلمون توی یکی دیگه از استان های این کشوره که اگر اشتباه نکنم پدر گفت اسم این شهر "تهران" هست پس بازم می گم که نگرانیت بی مورده!
از جا بلند شد:
-کاش منم می تونستم مثل تو تا به این حد بی تفاوت باشم دل آسا!
-وقتی بدونی که هیچ کاری ازت ساخته نیست و مجبوری به موافقت، توام مثل من سعی می کنی با این موضوع کنار بیای داداش!
-سعی خودم رو می کنم، شب بخیر!
-شب بخیر.
پس از رفتن ش بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
به همراه پدر به کارخونه سر زدم و طبق خواسته ش برخی از کارکنان رو اخراج و بعضی ها رو تشویق کردم اون هم با حقوق بیشتر، بقیه آدم هایی که برای کار کردن اومده بودن رو استخدام کردم تا چند روزی به عنوان آزمایشی کار کنن در صورت رضایت پدر موندگار و در غیر این صورت عذرشون خواسته می شد!
اهورا دلش نمی اومد که کسی رو اخراج کنه و مدام با پدر بحث می کرد اما من بی رحمی می کردم و در کمال خونسردی اخراج شون می کردن و برای همینم برای این کار پدر از من کمک می گرفت!
باهم وارد اتاق پدر شدیم که گفت:
-بازم بهت یاد آوری می کنم که مدیون توام خیلی از موفقیت هام رو، دلم می خواد این رو باور کنی!
حرف های اهورا توی سرم پیچید، دلم خواست به طور غیرمستقیم این درخواست رو ازش بکنم تا بفهمم تا چه حد روی پدر تاثیر دارم برای همین هم گفتم:
-پدر هنوز برای قرارداد با ایران مصمم هستی؟
پدر با خوشحالی وافری دست هاش رو بهم مالید:
-مشخصه دخترم، من روز شماری می کنم تا این قرارداد بسته بشه چون می دونم که شرکتم معروف و معروف تر می شه تو این طور فکر نمی کنی؟
سپس از جا بلند شد و لیستی رو به سمتم گرفت:
-این لیست رو یه نگاه بکن، آمار کارکرد اون شرکت توی "تهران" هست می تونم تعجبت رو از نگاهت ببینم چون می دونم که انتخابم عالیه و اگر بسته بشه این قرار داد خیلی خوش به حالمون می شه!
کد:
-چون دلم شور می زنه، مامان همیشه و همیشه موافق برگشت به ایران بوده یک مدته به هزار سختی منحرف ش کردیم و از خواسته ش منصرف، حالا اگر باز ایران رو ببینه یا چیزی راجع بهش بفهمه هوایی می شه و فیلش یاد هندستون می کنه!
-چرا این قدر از ایران بیزاری اهورا؟
پوزخندی بهم زد:
-نگو که تو خوشت میاد ازش!
شونه هام رو بالا انداختم که گفت:
-من از ایران بیزار نیستم از اقوامی متنفرم که توی ایرانن، از آدم هایی که هرگز وجودشون رو در طول زندگیم حس نکردم، بهشون احتیاج داشتیم و نبودن، تو خودتم به کرات این کمبود رو احساس کردی من می شناسمت پس نگو نه!
کمی خم شدم به سمت ش:
-اقوام پدری توی شیراز زندگی می کنن در حالی که این قرارداد و این شرکت طرف مقابلمون توی یکی دیگه از استان های این کشوره که اگر اشتباه نکنم پدر گفت اسم این شهر "تهران" هست پس بازم می گم که نگرانیت بی مورده!
از جا بلند شد:
-کاش منم می تونستم مثل تو تا به این حد بی تفاوت باشم دل آسا!
-وقتی بدونی که هیچ کاری ازت ساخته نیست و مجبوری به موافقت، توام مثل من سعی می کنی با این موضوع کنار بیای داداش!
-سعی خودم رو می کنم، شب بخیر!
-شب بخیر.
پس از رفتن ش بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
به همراه پدر به کارخونه سر زدم و طبق خواسته ش برخی از کارکنان رو اخراج و بعضی ها رو تشویق کردم اون هم با حقوق بیشتر، بقیه آدم هایی که برای کار کردن اومده بودن رو استخدام کردم تا چند روزی به عنوان آزمایشی کار کنن در صورت رضایت پدر موندگار و در غیر این صورت عذرشون خواسته می شد!
اهورا دلش نمی اومد که کسی رو اخراج کنه و مدام با پدر بحث می کرد اما من بی رحمی می کردم و در کمال خونسردی اخراج شون می کردن و برای همینم برای این کار پدر از من کمک می گرفت!
باهم وارد اتاق پدر شدیم که گفت:
-بازم بهت یاد آوری می کنم که مدیون توام خیلی از موفقیت هام رو، دلم می خواد این رو باور کنی!
حرف های اهورا توی سرم پیچید، دلم خواست به طور غیرمستقیم این درخواست رو ازش بکنم تا بفهمم تا چه حد روی پدر تاثیر دارم برای همین هم گفتم:
-پدر هنوز برای قرارداد با ایران مصمم هستی؟
پدر با خوشحالی وافری دست هاش رو بهم مالید:
-مشخصه دخترم، من روز شماری می کنم تا این قرارداد بسته بشه چون می دونم که شرکتم معروف و معروف تر می شه تو این طور فکر نمی کنی؟
سپس از جا بلند شد و لیستی رو به سمتم گرفت:
-این لیست رو یه نگاه بکن، آمار کارکرد اون شرکت توی "تهران" هست می تونم تعجبت رو از نگاهت ببینم چون می دونم که انتخابم عالیه و اگر بسته بشه این قرار داد خیلی خوش به حالمون می شه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
حق با پدر بود، این شرکت و درآمدهای سالیانه شون، خرید و فروش هاشون مافوق تصور بود برای همینم ادامه دادن بحث رو اصلا جایز ندونستم و با لبخند ملایمی گفتم:
-کاملا می بینم که حق با شماست پدر!
پدر نگاهش رو روی چهره ام معطوف کرد و با کنجکاوی گفت:
-ببینم دخترم تو دلت نمی خواد این قرارداد بسته بشه؟!
ل*ب هام رو خیس کردم و سعی کردم واقعیت رو بگم:
-نه پدر بین خودمون بمونه اهورا دیشب ازم خواست که ازتون درخواست کنم از بستن این قرارداد صرف نظر کنید وگرنه من رو که می شناسید برام هیچ اهمیتی نداره که شرکت واسه کدوم کشور باشه من فقط کارهایی رو انجام می دم که شما ازم بخواهید اما اهورا نگرانه که این قرارداد به احساسات هممون لطمه وارد کنه می دونم که متوجه منظورم هستید حتی اهورا بهم گوشزد کرد که به تازگی تونستید مامان رو از برگشتن به ایران منصرف و منحرف کنید نگرانی ش برای این هست که با این قرارداد و سفر به ایران باز هم فیل همگی یاد هندستون بکنه به قول خودش!
پدر که با دقت زیادی به حرف هام گوش می داد پس از سکوتم گفت:
-درسته تا حدودی حق رو به داداشت می دم چون مامانت بدجور شیفته ایران هست روزی که می خواستیم به آمریکا برای همیشه مهاجرت کنیم رو هرگز یادم نمی ره مثل ابر بهار گریه می کرد و تا چند ماه بعد از اومدنمون به این کشور هم دچار افسردگی شده بود به نحوی که مجبور شدم تحت نظر دکتر بذارم ش که بعد از اون کم کم به زندگی عادی برگشت اما هنوزم تا اسم ایران میاد متوجه می شم که ناراحت می شه و غم چهره اش رو در بر می گیره!
پدر که ساکت شد گفتم:
-پس با این تفاصیل بازم مصمم بستن قرارداد هستید؟
-بله دخترم چون نمی تونم تا ابد ارتباطم رو با این کشور قطع کنم، تو و اهورا با ایران آشناییت ندارید نمی دونید که این کشور واقعا مهمه و بزرگ، از نظر موفقیت هم ارزش بالایی داره چون از سیستم والائی برخورداره و بستن قرارداد با یکی از شرکت های مهم پایتخت ش یعنی موفقیت روزافزون و بالا رفتن ارج کارخونه و شرکت!
اخم محوی روی صورتم نشست:
-اما پدر فکر می کنم شما دارید شکسته نفسی می کنید چون شرکت ما هم به همراه کارخونه های متعدد مون این جا خیلی مهمه و زیر نظر بهترین کارشناسان آمریکا اداره می شه قطعا نباید خودمون رو دست کم بگیریم خیلی ها آرزو شونه بستن قرارداد با شرکت شما!
پدر با خوشرویی گفت:
-درسته عزیزم من منکر این قضیه نمی شم اما من تا به حال به تو و اهورا نگفتم این شرکت اولین شرکتی نیست که از سمت ایران اومده تا با ما قرار داد ببنده تا الان خیلی بودن اما چون مهم نبودن یا به منظور دیگه درآمد سالیانه شون در این حد نبوده من به سادگی پیشنهادشون رو مبنی بر بستن قرارداد رد کردم و چون رد کردم نیاز ندونستم که راجع بهش با تو و اهورا مشورت کنم ولی از نظر من این شرکت فرق می کنه چون در موردش تحقیق کردم، به اندازه ای که ما توی آمریکا معروفیم این شرکت توی ایران معروفه.
با تفهیم سر تکون دادم:
-باید بگم که حق با شماست لطفا توی فرصتی مناسب با اهورا هم صحبت کنید و این نتایج رو بهش بگید تا این جوری دچار تردید نباشه، البته مواظب باشید که نفهمه من باهاتون صحبت کردم نمی خوام تنها داداشم رو ناراحت کنم!
کد:
حق با پدر بود، این شرکت و درآمدهای سالیانه شون، خرید و فروش هاشون مافوق تصور بود برای همینم ادامه دادن بحث رو اصلا جایز ندونستم و با لبخند ملایمی گفتم:
-کاملا می بینم که حق با شماست پدر!
پدر نگاهش رو روی چهره ام معطوف کرد و با کنجکاوی گفت:
-ببینم دخترم تو دلت نمی خواد این قرارداد بسته بشه؟!
ل*ب هام رو خیس کردم و سعی کردم واقعیت رو بگم:
-نه پدر بین خودمون بمونه اهورا دیشب ازم خواست که ازتون درخواست کنم از بستن این قرارداد صرف نظر کنید وگرنه من رو که می شناسید برام هیچ اهمیتی نداره که شرکت واسه کدوم کشور باشه من فقط کارهایی رو انجام می دم که شما ازم بخواهید اما اهورا نگرانه که این قرارداد به احساسات هممون لطمه وارد کنه می دونم که متوجه منظورم هستید حتی اهورا بهم گوشزد کرد که به تازگی تونستید مامان رو از برگشتن به ایران منصرف و منحرف کنید نگرانی ش برای این هست که با این قرارداد و سفر به ایران باز هم فیل همگی یاد هندستون بکنه به قول خودش!
پدر که با دقت زیادی به حرف هام گوش می داد پس از سکوتم گفت:
-درسته تا حدودی حق رو به داداشت می دم چون مامانت بدجور شیفته ایران هست روزی که می خواستیم به آمریکا برای همیشه مهاجرت کنیم رو هرگز یادم نمی ره مثل ابر بهار گریه می کرد و تا چند ماه بعد از اومدنمون به این کشور هم دچار افسردگی شده بود به نحوی که مجبور شدم تحت نظر دکتر بذارم ش که بعد از اون کم کم به زندگی عادی برگشت اما هنوزم تا اسم ایران میاد متوجه می شم که ناراحت می شه و غم چهره اش رو در بر می گیره!
پدر که ساکت شد گفتم:
-پس با این تفاصیل بازم مصمم بستن قرارداد هستید؟
-بله دخترم چون نمی تونم تا ابد ارتباطم رو با این کشور قطع کنم، تو و اهورا با ایران آشناییت ندارید نمی دونید که این کشور واقعا مهمه و بزرگ، از نظر موفقیت هم ارزش بالایی داره چون از سیستم والائی برخورداره و بستن قرارداد با یکی از شرکت های مهم پایتخت ش یعنی موفقیت روزافزون و بالا رفتن ارج کارخونه و شرکت!
اخم محوی روی صورتم نشست:
-اما پدر فکر می کنم شما دارید شکسته نفسی می کنید چون شرکت ما هم به همراه کارخونه های متعدد مون این جا خیلی مهمه و زیر نظر بهترین کارشناسان آمریکا اداره می شه قطعا نباید خودمون رو دست کم بگیریم خیلی ها آرزو شونه بستن قرارداد با شرکت شما!
پدر با خوشرویی گفت:
-درسته عزیزم من منکر این قضیه نمی شم اما من تا به حال به تو و اهورا نگفتم این شرکت اولین شرکتی نیست که از سمت ایران اومده تا با ما قرار داد ببنده تا الان خیلی بودن اما چون مهم نبودن یا به منظور دیگه درآمد سالیانه شون در این حد نبوده من به سادگی پیشنهادشون رو مبنی بر بستن قرارداد رد کردم و چون رد کردم نیاز ندونستم که راجع بهش با تو و اهورا مشورت کنم ولی از نظر من این شرکت فرق می کنه چون در موردش تحقیق کردم، به اندازه ای که ما توی آمریکا معروفیم این شرکت توی ایران معروفه.
با تفهیم سر تکون دادم:
-باید بگم که حق با شماست لطفا توی فرصتی مناسب با اهورا هم صحبت کنید و این نتایج رو بهش بگید تا این جوری دچار تردید نباشه، البته مواظب باشید که نفهمه من باهاتون صحبت کردم نمی خوام تنها داداشم رو ناراحت کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-می فهمم، تو خیالت راحت باشه اهورا رو بسپار به من ممنونم که قابل دونستی و اعتماد کردی حقیقت رو بهم گفتی چون نمی خوام اهورا ناراضی باشه برای من جدای از سود کردنم با ارزش تر رضایت شما دو نفره می خوام این رو هر دوتون بدونید!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که ادامه داد:
-در مورد درسا هم نگران نباشید خودم یه کاریش می کنم!
از جا بلند شدم:
-بسیار خب، صلاح مملکت خویش خسروان دانند و بس!
پدر خندید و ازجا بلند شد، روبروم ایستاد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خوشحالم که دارمت دخترم!
-منم به داشتن شما مفتخرم!
سپس به سمت ورودی رفتم و درهمون حال گفتم:
-با اجازه تون باید برم و سری به هارپر بزنم، درخواست کرده که به دیدنش برم و انگار باهام کاری داره که خیلی واجبه!
پدر سر تکون داد:
-برو عزیزم مواظب خودت هم باش.
بیرون اومدم که ویلیام در رو باز کرد و ضمن سوار شدنم خم شد و دستم رو ب*و*سید که نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-بهتره بیشتر از این وقتم رو نگیری ویلی، من به این محبت های تو نیاز ندارم پس پات رو از گلیمت درازتر نکن!
سوار شد و حرکت کرد:
-قلب یخی ت رو آب کنم چی دل آسا؟ اون وقت حاضر می شی من رو به آرزوم برسونی؟!
نگاهم رو از آینه به چشم های آبیش دوختم:
-می دونی چند سالته ویلی؟ بیش از سی و پنج سالته یعنی چیزی دو برابر سن من، واقعا خجالت نمی کشی؟!
-هنوز عاشق نشدی دل نباختی که حال من رو درک کنی حقم داری مسخره ام کنی!
-خب حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟
-داشتن تو!
-می دونی که غیرممکنه!
-حتی به دوستی باهات هم قانعم دل آسا، اذیتم نکن!
-تو انگار متوجه نیستی من چی می گم ها، دارم بهت می گم من تا به حال از این جور ر*اب*طه ها نداشتم و خوشمم نمیاد!
-چی می شه یک بار به من فرصت بدی و خودت و احساساتت رو هم محک بزنی؟!
-نمی فهمم چرا این قدر گیر دادی به این موضوع دیگه کم کم دارم از دستت عاصی می شم!
-این جا آمریکاست و این جور دوستی ها چیز خاصی نیست خیلی هم پیش پا افتاده اس، این تویی که سخت می گیری!
جوابش رو ندادم چون دیگه رسیده بودیم به آپارتمان هارپر، اومد در رو باز کرد و من پایین اومدم:
کد:
-می فهمم، تو خیالت راحت باشه اهورا رو بسپار به من ممنونم که قابل دونستی و اعتماد کردی حقیقت رو بهم گفتی چون نمی خوام اهورا ناراضی باشه برای من جدای از سود کردنم با ارزش تر رضایت شما دو نفره می خوام این رو هر دوتون بدونید!
سرم رو به معنای مثبت تکون دادم که ادامه داد:
-در مورد درسا هم نگران نباشید خودم یه کاریش می کنم!
از جا بلند شدم:
-بسیار خب، صلاح مملکت خویش خسروان دانند و بس!
پدر خندید و ازجا بلند شد، روبروم ایستاد و گونه ام رو ب*و*سید:
-خوشحالم که دارمت دخترم!
-منم به داشتن شما مفتخرم!
سپس به سمت ورودی رفتم و درهمون حال گفتم:
-با اجازه تون باید برم و سری به هارپر بزنم، درخواست کرده که به دیدنش برم و انگار باهام کاری داره که خیلی واجبه!
پدر سر تکون داد:
-برو عزیزم مواظب خودت هم باش.
بیرون اومدم که ویلیام در رو باز کرد و ضمن سوار شدنم خم شد و دستم رو ب*و*سید که نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-بهتره بیشتر از این وقتم رو نگیری ویلی، من به این محبت های تو نیاز ندارم پس پات رو از گلیمت درازتر نکن!
سوار شد و حرکت کرد:
-قلب یخی ت رو آب کنم چی دل آسا؟ اون وقت حاضر می شی من رو به آرزوم برسونی؟!
نگاهم رو از آینه به چشم های آبیش دوختم:
-می دونی چند سالته ویلی؟ بیش از سی و پنج سالته یعنی چیزی دو برابر سن من، واقعا خجالت نمی کشی؟!
-هنوز عاشق نشدی دل نباختی که حال من رو درک کنی حقم داری مسخره ام کنی!
-خب حالا بگو ببینم آرزوت چیه؟
-داشتن تو!
-می دونی که غیرممکنه!
-حتی به دوستی باهات هم قانعم دل آسا، اذیتم نکن!
-تو انگار متوجه نیستی من چی می گم ها، دارم بهت می گم من تا به حال از این جور ر*اب*طه ها نداشتم و خوشمم نمیاد!
-چی می شه یک بار به من فرصت بدی و خودت و احساساتت رو هم محک بزنی؟!
-نمی فهمم چرا این قدر گیر دادی به این موضوع دیگه کم کم دارم از دستت عاصی می شم!
-این جا آمریکاست و این جور دوستی ها چیز خاصی نیست خیلی هم پیش پا افتاده اس، این تویی که سخت می گیری!
جوابش رو ندادم چون دیگه رسیده بودیم به آپارتمان هارپر، اومد در رو باز کرد و من پایین اومدم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-دل آسا؟
نگاهش کردم که پر شور گفت:
-لااقل باهام به یک مهمونی بیا، این که دیگه چیز زیادی نیست که ازت می خوام!
کلافه گفتم:
-باشه، این مهمونی دردسر ساز واسه چه موقع هست؟
خوشحال شد و باز دستم رو ب*و*سید:
-یعنی تو واقعا همراهی من رو قبول می کنی؟!
-برای این که دست از سرم برداری آره!
خندید و گفت:
-فردا شبه، یه پا*ر*تی مجلل!
به سمت آیفون رفتم:
-باشه حالا هم دیگه برو نمی خوام هارپر تو رو ببینه!
ویلیام شیطون نگاهم کرد:
-می ترسی دل ببازه به من؟!
نگاهش کردم، از حق نگذریم مرد فوق العاده ای بود، هیکلش رو فرم بود و انگار سال ها بود که ب*دن سازی رفته بود عضله ای و خوش هیکل، صورتش هم در کل جذاب بود برای همین گفتم:
-نه اتفاقا می خوام بیای ببینتت بلکه بپسندید همدیگه رو و تو من رو راحت بذاری!
سوار شد:
-گرچه هیچ کس برای من به دل ربایی تو نیست ولی چه کنیم شاید سرنوشت مون در همین حده!
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
-پررو!
خندید و با تک بوقی ازم دور شد و من وارد آپارتمان شدم که دقایقی بود توسط آیفون در باز شده بود.
هارپر جلوی ورودی انتظارم رو می کشید و با دیدنم گرم در آغوشم کشید:
-عزیزم...!
پس از ابراز احساسات هارپر باهم داخل اومدیم و من روی کاناپه لم دادم و او برای آوردن خوراکی وارد آشپزخونه ش شد، در همون حال گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم مثل همیشه!
-هیچ آدمی خوب مطلق نیست عزیزم!
پوزخندی زدم:
-در مورد من این ابراز عقیده اشتباهه!
جلوم نشست:
-حالا تو هی با من شوخی کن!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-گفتی کارم داری!
-انگار عجله داری!
-ابدا، فقط کنجکاوم کردی.
-مگه تو کنجکاوی کردن هم بلدی؟
چشم غره ای بهش رفتم که بلند زد زیر خنده و گفت:
-موافقی حین بازی شطرنج صحبت کنیم؟
سرم رو تکون دادم:
-حرفی ندارم.
-پس زودتر خوراکی ها رو بخوریم و بریم!
پس از خوردن خوراکی هایی که هارپر زحمت ش رو کشیده بود به سمت میز شطرنج گوشه سالن رفتیم و مثل همیشه مهره های سفید انتخاب من بود!
شروع کردیم، هارپر گفت:
-تو باید به یکی از دوستان نزدیک من کمک کنی دل آسا!
-تا چی ازم بخوای، یادت نره که من واسه تموم برنامه هام با پدر مشورت می کنم پس جدا از نظر من تایید پدر رو هم در نظر بگیر!
-می دونم و اینم می دونم که حرف اول و آخر رو خودت می زنی چون پدرت برای راضی نگه داشتن تو و خوشحالیت هر کاری می کنه فراموش نکن!
خنده ی کوتاهی کردم:
-باشه هارپر زرنگ من تسلیم!
هارپر خوشحال نگاهم کرد:
-کار خیلی شاقی نیست که از عهده انجام دادنش برنیای!
بی حوصله گفتم:
-زود باش خلاصم کن دیگه...ِ!
کمی مکث کرد و گفت:
-باید برای دوستم مدل بشی!
تند سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم تا ببینم تا چه حد جدیه که انگار بدجور توی تصمیم ش مصمم بود، نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه تو سکوت بازی ادامه پیدا کرد که زمزمه کردم:
-کیش!
پوفی کشید و عقب نشست:
-جوابم؟
-باید با پدر مشورت کنم!
-جواب خودت رو خواستم بدونم دل آسا!
-من حرفی ندارم هارپر!
خوشحال شد و گفت:
-پس راضی کردن کیان خان رو هم می تونم به عهده ت بذارم مگه نه؟
-تموم سعی خودم رو می کنم!
-مایکل رو که می شناسی؟ اون سال هاست که طراح مد توی آمریکاست اونم از نوع بهترینش!
-چی شده که آدم به این معروفی احتیاج به من پیدا کرده؟!
-گفتم بهت که تو خودت رو زیادی دست کم گرفتی، می تونم با اطمینان بگم که تو توی هر رشته ای تقریبا واردی و بلدی مهم تر این که خواننده ای توی نیویورک،
کد:
-دل آسا؟
نگاهش کردم که پر شور گفت:
-لااقل باهام به یک مهمونی بیا، این که دیگه چیز زیادی نیست که ازت می خوام!
کلافه گفتم:
-باشه، این مهمونی دردسر ساز واسه چه موقع هست؟
خوشحال شد و باز دستم رو ب*و*سید:
-یعنی تو واقعا همراهی من رو قبول می کنی؟!
-برای این که دست از سرم برداری آره!
خندید و گفت:
-فردا شبه، یه پا*ر*تی مجلل!
به سمت آیفون رفتم:
-باشه حالا هم دیگه برو نمی خوام هارپر تو رو ببینه!
ویلیام شیطون نگاهم کرد:
-می ترسی دل ببازه به من؟!
نگاهش کردم، از حق نگذریم مرد فوق العاده ای بود، هیکلش رو فرم بود و انگار سال ها بود که ب*دن سازی رفته بود عضله ای و خوش هیکل، صورتش هم در کل جذاب بود برای همین گفتم:
-نه اتفاقا می خوام بیای ببینتت بلکه بپسندید همدیگه رو و تو من رو راحت بذاری!
سوار شد:
-گرچه هیچ کس برای من به دل ربایی تو نیست ولی چه کنیم شاید سرنوشت مون در همین حده!
لبخندی زدم و زمزمه کردم:
-پررو!
خندید و با تک بوقی ازم دور شد و من وارد آپارتمان شدم که دقایقی بود توسط آیفون در باز شده بود.
هارپر جلوی ورودی انتظارم رو می کشید و با دیدنم گرم در آغوشم کشید:
-عزیزم...!
پس از ابراز احساسات هارپر باهم داخل اومدیم و من روی کاناپه لم دادم و او برای آوردن خوراکی وارد آشپزخونه ش شد، در همون حال گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم مثل همیشه!
-هیچ آدمی خوب مطلق نیست عزیزم!
پوزخندی زدم:
-در مورد من این ابراز عقیده اشتباهه!
جلوم نشست:
-حالا تو هی با من شوخی کن!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-گفتی کارم داری!
-انگار عجله داری!
-ابدا، فقط کنجکاوم کردی.
-مگه تو کنجکاوی کردن هم بلدی؟
چشم غره ای بهش رفتم که بلند زد زیر خنده و گفت:
-موافقی حین بازی شطرنج صحبت کنیم؟
سرم رو تکون دادم:
-حرفی ندارم.
-پس زودتر خوراکی ها رو بخوریم و بریم!
پس از خوردن خوراکی هایی که هارپر زحمت ش رو کشیده بود به سمت میز شطرنج گوشه سالن رفتیم و مثل همیشه مهره های سفید انتخاب من بود!
شروع کردیم، هارپر گفت:
-تو باید به یکی از دوستان نزدیک من کمک کنی دل آسا!
-تا چی ازم بخوای، یادت نره که من واسه تموم برنامه هام با پدر مشورت می کنم پس جدا از نظر من تایید پدر رو هم در نظر بگیر!
-می دونم و اینم می دونم که حرف اول و آخر رو خودت می زنی چون پدرت برای راضی نگه داشتن تو و خوشحالیت هر کاری می کنه فراموش نکن!
خنده ی کوتاهی کردم:
-باشه هارپر زرنگ من تسلیم!
هارپر خوشحال نگاهم کرد:
-کار خیلی شاقی نیست که از عهده انجام دادنش برنیای!
بی حوصله گفتم:
-زود باش خلاصم کن دیگه...ِ!
کمی مکث کرد و گفت:
-باید برای دوستم مدل بشی!
تند سرم رو بالا آوردم و بهش زل زدم تا ببینم تا چه حد جدیه که انگار بدجور توی تصمیم ش مصمم بود، نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه تو سکوت بازی ادامه پیدا کرد که زمزمه کردم:
-کیش!
پوفی کشید و عقب نشست:
-جوابم؟
-باید با پدر مشورت کنم!
-جواب خودت رو خواستم بدونم دل آسا!
-من حرفی ندارم هارپر!
خوشحال شد و گفت:
-پس راضی کردن کیان خان رو هم می تونم به عهده ت بذارم مگه نه؟
-تموم سعی خودم رو می کنم!
-مایکل رو که می شناسی؟ اون سال هاست که طراح مد توی آمریکاست اونم از نوع بهترینش!
-چی شده که آدم به این معروفی احتیاج به من پیدا کرده؟!
-گفتم بهت که تو خودت رو زیادی دست کم گرفتی، می تونم با اطمینان بگم که تو توی هر رشته ای تقریبا واردی و بلدی مهم تر این که خواننده ای توی نیویورک،
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پس داشتن تو کم لطفی نیست اونم برای آدم خود شیفته ای مثل مایکل که همیشه خواستار بهترین هاست!
سپس اضافه کرد:
-البته اینم بگم که کار کردن تو هم با مایکل برات موفقیت بزرگیه، چون خیلی معروف می شی!
با تکان دادن سرم با این گفته اش موافقت کردم که گفت:
-اگر نظر پدرت رو جلب کردی و تونستی موافق بودنش رو کسب کنی زود بهم خبر بده دلم می خواد با مایکل صحبت کنم و بگم که تو به خواسته ش جواب مثبت دادی!
-باشه اما عجله نکن چون من به زمان احتیاج دارم!
-اما تو باید این رو در نظر بگیری که خیلی ها مشتاق کار کردن و روی صح*نه رفتنن، خواستار معروف بودن و پخش شدن عکس هاشون توی مجله های مد، کم رقیب نداری دل آسا!
-اگر مایکل من رو انتخاب کرده مطمئنم که به این راحتی ها دست از سرم بر نمی داره!
لبخند گرمی بهم زد:
-موافقم باهات تو خیلی پیشرفت کردی توی نیویورک، هیچ رقیبی به گردپای توام نمی رسه من خواستم با این حرف تحریکت کنم زودتر بهم جواب بدی!
-منم زرنگ تر از این حرف هام که بخوام گول تو رو بخورم هارپر!
پس از کمی دیگه نشستن پیش هارپر قصد رفتن کردم که تا ورودی همراهیم کرد:
-تو دختر خیلی خوش شانسی هستی حتی از راننده شخصی هم شانس آوردی!
متوجه منظور هارپر شدم و با شیطنت گفتم:
-می خوای راننده ام رو بفرستم سمت تو؟ من بهش احتیاجی ندارم این نشد یکی دیگه عزیزم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد:
-نه مگه خودم دست و پا ندارم رانندگی کنم چه نیازی دارم به راننده، توام به نظرم زیادی خودتو درگیر تجملات کردی!
شونه هام رو بالا انداختم:
-این جوری عادت کردم و البته خواست پدره و نمی شه پشت گوش بندازی!
هارپر پوفی کشید:
-با این مورد موافقم.
بیرون اومدم که هارپر هم دنبالم اومد و با دیدن ویلیام ادای غش کردن رو بیرون آورد:
-واو...پسره یه پا هرکوله برای خودش، عجب هیکلی ساخته لامذهب!
خنده ی کوتاهی کردم و آروم باهاش دست دادم:
-من دیگه می رم!
-یادت نره به محض صحبت با کیان خان من رو در جریان بذاری دل آسا!
-این قدر نگران نباش و عجله نکن، گفتم که باشه!
با حرکت ماشین نگاهم رو به بیرون دوختم، با خودم فکر کردم چقدر خوبه اگر پدر با پیشنهاد هارپر موافقت کنه خصوصا این که کار کردن با مایکل بهترین مدلینگ این شهر باعث معروفیت بیشتر منه و من تابع مشهور بودنم!
صدای ویلیام باز هم به گوشم رسید:
کد:
پس داشتن تو کم لطفی نیست اونم برای آدم خود شیفته ای مثل مایکل که همیشه خواستار بهترین هاست!
سپس اضافه کرد:
-البته اینم بگم که کار کردن تو هم با مایکل برات موفقیت بزرگیه، چون خیلی معروف می شی!
با تکان دادن سرم با این گفته اش موافقت کردم که گفت:
-اگر نظر پدرت رو جلب کردی و تونستی موافق بودنش رو کسب کنی زود بهم خبر بده دلم می خواد با مایکل صحبت کنم و بگم که تو به خواسته ش جواب مثبت دادی!
-باشه اما عجله نکن چون من به زمان احتیاج دارم!
-اما تو باید این رو در نظر بگیری که خیلی ها مشتاق کار کردن و روی صح*نه رفتنن، خواستار معروف بودن و پخش شدن عکس هاشون توی مجله های مد، کم رقیب نداری دل آسا!
-اگر مایکل من رو انتخاب کرده مطمئنم که به این راحتی ها دست از سرم بر نمی داره!
لبخند گرمی بهم زد:
-موافقم باهات تو خیلی پیشرفت کردی توی نیویورک، هیچ رقیبی به گردپای توام نمی رسه من خواستم با این حرف تحریکت کنم زودتر بهم جواب بدی!
-منم زرنگ تر از این حرف هام که بخوام گول تو رو بخورم هارپر!
پس از کمی دیگه نشستن پیش هارپر قصد رفتن کردم که تا ورودی همراهیم کرد:
-تو دختر خیلی خوش شانسی هستی حتی از راننده شخصی هم شانس آوردی!
متوجه منظور هارپر شدم و با شیطنت گفتم:
-می خوای راننده ام رو بفرستم سمت تو؟ من بهش احتیاجی ندارم این نشد یکی دیگه عزیزم!
هارپر ل*ب هاش رو جمع کرد:
-نه مگه خودم دست و پا ندارم رانندگی کنم چه نیازی دارم به راننده، توام به نظرم زیادی خودتو درگیر تجملات کردی!
شونه هام رو بالا انداختم:
-این جوری عادت کردم و البته خواست پدره و نمی شه پشت گوش بندازی!
هارپر پوفی کشید:
-با این مورد موافقم.
بیرون اومدم که هارپر هم دنبالم اومد و با دیدن ویلیام ادای غش کردن رو بیرون آورد:
-واو...پسره یه پا هرکوله برای خودش، عجب هیکلی ساخته لامذهب!
خنده ی کوتاهی کردم و آروم باهاش دست دادم:
-من دیگه می رم!
-یادت نره به محض صحبت با کیان خان من رو در جریان بذاری دل آسا!
-این قدر نگران نباش و عجله نکن، گفتم که باشه!
با حرکت ماشین نگاهم رو به بیرون دوختم، با خودم فکر کردم چقدر خوبه اگر پدر با پیشنهاد هارپر موافقت کنه خصوصا این که کار کردن با مایکل بهترین مدلینگ این شهر باعث معروفیت بیشتر منه و من تابع مشهور بودنم!
صدای ویلیام باز هم به گوشم رسید:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-چی باعث شده مادمازل رویایی من این جوری توی فکر فرو بره؟!
بی تفاوت نسبت به سوالش گفتم:
-راستش هارپر پیشنهاد وسوسه انگیزی بهم داده ویلی!
لبخند گرمی بهم زد:
-درست حدس زدم پس، خب حالا اگر دوست داری باهام صحبت کن!
شونه هام رو بالا انداختم:
-فکر نمی کنم دونستن ش بد باشه!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-می خوام برم روی صح*نه، مدل مجله ها!
ویلیام با ترس عجیبی پرسید:
-چی؟!
با تعجب گفتم:
-فکر نمی کنم زبان فارسی صحبت کرده باشم که متوجه نشده باشی ویلیام!
-می شه از این پیشنهاد صرف نظر کنی دل آسا؟ خواهش می کنم!
-نه اصلا نمی شه مگر این که پدر مخالفت کنه، لزومی نمی بینم تو برای من نظر بدی بهتره حد خودت رو بدونی این هزار دفعه!
با خشم گفت:
-من اگر یه حرفی می زنم به خاطر خودت می گم دل آسا، چرا متوجه نیستی که من فقط از روی دوست داشتن و حس قلبیم نگرانتم؟!
-متوجه هستم اما گفتم که لزومی نمی بینم برای این حس هات، تو برای من هیچی نیستی ویلی هیچی!
-واقعا برای خودم متاسفم با این دل سپردن هام!
جوابش رو ندادم به نظرم خیلی کسل کننده می اومد!
با رسیدن به عمارت تند پیاده شدم که فریاد زد:
-بازم فکر کن، با این کارت معروف می شی توی نیویورک، آمریکا، ایران کلا همه جا که مد باشه اسم و حتی عکس و فیلم توام هست دل آسا، زندگی آرومت رو چرا می خوای با این بهای گزاف معامله و خ*را*ب کنی؟!
ایستادم و گفتم:
-چون اسم من باید همه جا باشه، من نیازی به کسی ندارم و از کسی نمی ترسم، من یه پدر دارم که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد برام فراهم کرده و می کنه دلیلی نداره ذهن خودم رو جز پیشرفت م درگیر چیزی یا کسی دیگه بکنم ویلی!
-تو اصلا دل نداری دل آسا!
پوزخندی زدم و وارد سالن عمارت شدم.
مامان با دیدنم به سمتم اومد:
-کجا بودی؟ نگرانت شدم.
روی مبل ولو شدم:
-هیچ وقت نگران من نشو!
-از غیرممکن ها حرف می زنی دل آسا!
-خودت باید زجر بکشی من برای خودت می گم!
-اگر تو هر جا می ری قبلش یه ندا به من بدی هرگز نگران نمی شم!
کد:
-چی باعث شده مادمازل رویایی من این جوری توی فکر فرو بره؟!
بی تفاوت نسبت به سوالش گفتم:
-راستش هارپر پیشنهاد وسوسه انگیزی بهم داده ویلی!
لبخند گرمی بهم زد:
-درست حدس زدم پس، خب حالا اگر دوست داری باهام صحبت کن!
شونه هام رو بالا انداختم:
-فکر نمی کنم دونستن ش بد باشه!
مکثی کردم و ادامه دادم:
-می خوام برم روی صح*نه، مدل مجله ها!
ویلیام با ترس عجیبی پرسید:
-چی؟!
با تعجب گفتم:
-فکر نمی کنم زبان فارسی صحبت کرده باشم که متوجه نشده باشی ویلیام!
-می شه از این پیشنهاد صرف نظر کنی دل آسا؟ خواهش می کنم!
-نه اصلا نمی شه مگر این که پدر مخالفت کنه، لزومی نمی بینم تو برای من نظر بدی بهتره حد خودت رو بدونی این هزار دفعه!
با خشم گفت:
-من اگر یه حرفی می زنم به خاطر خودت می گم دل آسا، چرا متوجه نیستی که من فقط از روی دوست داشتن و حس قلبیم نگرانتم؟!
-متوجه هستم اما گفتم که لزومی نمی بینم برای این حس هات، تو برای من هیچی نیستی ویلی هیچی!
-واقعا برای خودم متاسفم با این دل سپردن هام!
جوابش رو ندادم به نظرم خیلی کسل کننده می اومد!
با رسیدن به عمارت تند پیاده شدم که فریاد زد:
-بازم فکر کن، با این کارت معروف می شی توی نیویورک، آمریکا، ایران کلا همه جا که مد باشه اسم و حتی عکس و فیلم توام هست دل آسا، زندگی آرومت رو چرا می خوای با این بهای گزاف معامله و خ*را*ب کنی؟!
ایستادم و گفتم:
-چون اسم من باید همه جا باشه، من نیازی به کسی ندارم و از کسی نمی ترسم، من یه پدر دارم که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد برام فراهم کرده و می کنه دلیلی نداره ذهن خودم رو جز پیشرفت م درگیر چیزی یا کسی دیگه بکنم ویلی!
-تو اصلا دل نداری دل آسا!
پوزخندی زدم و وارد سالن عمارت شدم.
مامان با دیدنم به سمتم اومد:
-کجا بودی؟ نگرانت شدم.
روی مبل ولو شدم:
-هیچ وقت نگران من نشو!
-از غیرممکن ها حرف می زنی دل آسا!
-خودت باید زجر بکشی من برای خودت می گم!
-اگر تو هر جا می ری قبلش یه ندا به من بدی هرگز نگران نمی شم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با حیرت به چشم های قهوه ایش خیره شدم:
-تو که جدی نمی گی مامان؟
ل*بش رو گزید:
-خیلی هم جدی گفتم!
-هرگز انتظار از من نداشته باش که بخوام آب خوردنمم به تو یا پدر اطلاع بدم که اصلا از عهده م ساخته نیست!
مامان با دلخوری گفت:
-نه این که به پدرت نمی گی، اون که از همه کارهای تو با خبره!
تا حدودی حق با او بود برای همینم چیزی نگفتم، امیلی بهم نزدیک شد:
-مادمازل براتون شربت بیارم یا قهوه؟!
-قهوه!
-الساعه!
با رفتنش مامان دوباره پرسید:
-نگفتی کجا بودی عزیزم؟!
-گیر دادی ها...!
ناراحت شد منم که اصلا حوصله ی دل جویی نداشتم تند گفتم:
-باشه باشه لطفا بی خیال ناراحت شدن بشو که اصلا دوست ندارم، صبح پیش پدر بودم کارخونه بعدم پیش هارپر!
-می خوای به پدرت بگم دیگه تو رو راه نده توی تشکیلات ش؟ داری اذیت می شی نه؟!
ل*ب هام رو جمع کردم و بهش چشم غره رفتم:
-مامان دست بردار من که می دونم می خوای از طریق من به آرزوی قلبی خودت برسی خیال می کنی من هنوزم بچه و خامم که گولم می زنی؟!
دستی روی صورتش کشید:
-خب تو که می دونی من دوست ندارم مثل پسرها کار کنی به خاطر من با پدرت حرف بزن!
امیلی قهوه رو گذاشت و رفت، گفتم:
-بی خودی داری تلاش می کنی عزیزم، بی خیال!
بعدم فنجونم رو برداشتم و مشغول خوردنش شدم تا مامان بفهمه تمایلی به ادامه بحث باهاش رو ندارم!
حالا اگر مامان می فهمید که من می خوام مدل بشم لابد قیامت به پا می کرد، فکر کن دخترش بره جلوی هزار چشم خودنمایی کنه و مدل بشه!
توی دلم خندیدم، تصمیم گرفتم به محض اومدن پدر و جور شدن موقعیتی مناسب و به دور از چشم مامان باهاش صحبت کنم و رای پدر رو طبق خواسته ی خودم صادر کنم!
تا موقع ناهار همون جا نشسته بودم و حرف هایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم مرور می کردم ولی مامان دیگه هیچی نگفت انگار فهمید طبق معمول حرف حرف خودمه!
بعد از ناهار به اتاق پدر رفتم و منتظر اومدنش نشستم اما خبری ازش نشد برای همین بیرون اومدم که اهورا بهم برخورد:
-کجا می ری عزیزم؟
فکر کردم پدر تو اتاق کارشه، خواستم باهاش صحبت کنم اما الان می بینم که نیومد!
-نه رفت بیرون به همراه یکی از دوستانش!
-باشه پس می ذارمش برای یک وقت دیگه!
-باشه.
از اهورا فاصله گرفتم و برای استراحت به اتاقم رفتم.
×××
لباس دکلته ای رو انتخاب کردم و پوشیدم، بازوها و قفسه ی س*ی*ن*ه ی ل*خ*ت*م مثل الماس می درخشید چون رنگ لباس انتخابی م مشکی بود و پو*ست سفید من تضاد زیبایی رو باهاش ایجاد کرده بود.
آرایشگر بالای سرم ایستاده بود، مخصوص به من بود و من برای هر مراسمی که شرکت می کردم از او استفاده می کردم چون اصلا حوصله ی آرایش کردن و بستن موهای بلندم رو نداشتم!
به چهره ی سردم زل زده بود که گفتم:
-می تونی کارت رو شروع کنی فقط موهام رو تماما جمع کن از شینیون باز زیاد خوشم نمیاد.
-چشم مادمازل.
مشغول کارش شد، هنوز فرصت نکرده بودم با پدر صحبت کنم و این موضوع بدجور روی ذهنم اثر گذاشته بود و یه جورایی شدیدا وسوسه م می کرد هرچه زودتر خودنمایی کنم اونم توی نیویورک!
وقتی پس از گذشت ساعاتی کار بستن موهام تموم شد گفتم:
-خسته شدم فعلا تعطیل ش کن!
کد:
با حیرت به چشم های قهوه ایش خیره شدم:
-تو که جدی نمی گی مامان؟
ل*بش رو گزید:
-خیلی هم جدی گفتم!
-هرگز انتظار از من نداشته باش که بخوام آب خوردنمم به تو یا پدر اطلاع بدم که اصلا از عهده م ساخته نیست!
مامان با دلخوری گفت:
-نه این که به پدرت نمی گی، اون که از همه کارهای تو با خبره!
تا حدودی حق با او بود برای همینم چیزی نگفتم، امیلی بهم نزدیک شد:
-مادمازل براتون شربت بیارم یا قهوه؟!
-قهوه!
-الساعه!
با رفتنش مامان دوباره پرسید:
-نگفتی کجا بودی عزیزم؟!
-گیر دادی ها...!
ناراحت شد منم که اصلا حوصله ی دل جویی نداشتم تند گفتم:
-باشه باشه لطفا بی خیال ناراحت شدن بشو که اصلا دوست ندارم، صبح پیش پدر بودم کارخونه بعدم پیش هارپر!
-می خوای به پدرت بگم دیگه تو رو راه نده توی تشکیلات ش؟ داری اذیت می شی نه؟!
ل*ب هام رو جمع کردم و بهش چشم غره رفتم:
-مامان دست بردار من که می دونم می خوای از طریق من به آرزوی قلبی خودت برسی خیال می کنی من هنوزم بچه و خامم که گولم می زنی؟!
دستی روی صورتش کشید:
-خب تو که می دونی من دوست ندارم مثل پسرها کار کنی به خاطر من با پدرت حرف بزن!
امیلی قهوه رو گذاشت و رفت، گفتم:
-بی خودی داری تلاش می کنی عزیزم، بی خیال!
بعدم فنجونم رو برداشتم و مشغول خوردنش شدم تا مامان بفهمه تمایلی به ادامه بحث باهاش رو ندارم!
حالا اگر مامان می فهمید که من می خوام مدل بشم لابد قیامت به پا می کرد، فکر کن دخترش بره جلوی هزار چشم خودنمایی کنه و مدل بشه!
توی دلم خندیدم، تصمیم گرفتم به محض اومدن پدر و جور شدن موقعیتی مناسب و به دور از چشم مامان باهاش صحبت کنم و رای پدر رو طبق خواسته ی خودم صادر کنم!
تا موقع ناهار همون جا نشسته بودم و حرف هایی که می خواستم بزنم رو توی ذهنم مرور می کردم ولی مامان دیگه هیچی نگفت انگار فهمید طبق معمول حرف حرف خودمه!
بعد از ناهار به اتاق پدر رفتم و منتظر اومدنش نشستم اما خبری ازش نشد برای همین بیرون اومدم که اهورا بهم برخورد:
-کجا می ری عزیزم؟
فکر کردم پدر تو اتاق کارشه، خواستم باهاش صحبت کنم اما الان می بینم که نیومد!
-نه رفت بیرون به همراه یکی از دوستانش!
-باشه پس می ذارمش برای یک وقت دیگه!
-باشه.
از اهورا فاصله گرفتم و برای استراحت به اتاقم رفتم.
×××
لباس دکلته ای رو انتخاب کردم و پوشیدم، بازوها و قفسه ی س*ی*ن*ه ی ل*خ*ت*م مثل الماس می درخشید چون رنگ لباس انتخابی م مشکی بود و پو*ست سفید من تضاد زیبایی رو باهاش ایجاد کرده بود.
آرایشگر بالای سرم ایستاده بود، مخصوص به من بود و من برای هر مراسمی که شرکت می کردم از او استفاده می کردم چون اصلا حوصله ی آرایش کردن و بستن موهای بلندم رو نداشتم!
به چهره ی سردم زل زده بود که گفتم:
-می تونی کارت رو شروع کنی فقط موهام رو تماما جمع کن از شینیون باز زیاد خوشم نمیاد.
-چشم مادمازل.
مشغول کارش شد، هنوز فرصت نکرده بودم با پدر صحبت کنم و این موضوع بدجور روی ذهنم اثر گذاشته بود و یه جورایی شدیدا وسوسه م می کرد هرچه زودتر خودنمایی کنم اونم توی نیویورک!
وقتی پس از گذشت ساعاتی کار بستن موهام تموم شد گفتم:
-خسته شدم فعلا تعطیل ش کن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
تعظیمی کرد و به سمت کاناپه گوشه اتاق رفت و نشست که بلند شدم و کلید مخصوص به امیلی رو فشردم که پس از گذشت ده دقیقه اومد:
-بله مادمازل؟ امری داشتید!
-دو تا شربت خیلی خنک می خوام، زودتر بیار این جا!
-چشم.
پس از رفتنش جلوی آرایشگرم نشستم و پام رو روی اون یکی پام انداختم:
-رنگ جدید که چشمم رو بگیره برای موهام سراغ داری؟
لبخند عمیقی نشست رو ل*ب هاش:
-شما جون بخواه دل آسا خانوم، همین فردا دستور می دم بهترین کاتالوگ انتخاب رنگ های جدید رو براتون بیارن تا توی نیویورک تک باشید و بدرخشید!
-می خوام اگر بشه برم روی صح*نه، برای مدل شدن رنگ روشن رو بیش تر توصیه می کنی یا تیره؟
-به نظر من چون رنگ پوستت سفیده رنگ تیره بذار بیش تر خیره کننده می شی، در ضمن واقعا تبریک می گم مدل شدن یکی از آرزوهای شخصی منه تو زودتر بهش رسیدی!
-من خودم نمی خواستم بلکه بهم پیشنهاد شد که به قول تو بدجور وسوسه ام کرده اما هنوز جواب قطعی ندادم!
-مشخصه بهت پیشنهاد می شه، تو از هر لحاظ تکی و مجذوب کننده!
سپس ادامه داد:
-چهره ی سردی که باید یک مدلینگ داشته باشه و یکی از مهم ترین شرایط مدل بودنه رو که خیلی خوب داری می تونم با اطمینان بگم تا الان که آرایشگرت شدم چند باری شاید لبخندت رو دیدم دل آسا!
-واسه چی تو نمی ری اقدام کنی؟
با حسرت آهی کشید و گفت:
-چون قد من اون اندازه ای که باید باشه برای مدل شدن نیست قبولم نمی کنن!
-مگه اقدام کردی؟
-بله یک بار رفتم و خودم رو معرفی کردم اما بهم گفتن شرایطی که باید داشته باشم رو ندارم و در آخر خیلی محترمانه بیرونم کردن!
شربت هامون که چند لحظه ای بود امیلی آورده خوردیم و باز من پشت میز نشستم تا آرایش صورتم رو انجام بده، گفتم:
-کاش می تونستم برات کاری انجام بدم!
با این حرفم تند اومد جلوم ایستاد و گفت:
-یه کاری هست که از دستت بر بیاد!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-چی؟
-ببین تو می تونی از کسی که قراره بری براش مدلینگ بشی بخوای که من رو استخدام کنه برای طراحی چهره و آرایش صورت مدل ها!
بعد با حسرت آهی کشید:
-لااقل این جوری در کنار کسانی هستم که تو حرفه ای که دوست دارم فعالیت می کنن!
کد:
تعظیمی کرد و به سمت کاناپه گوشه اتاق رفت و نشست که بلند شدم و کلید مخصوص به امیلی رو فشردم که پس از گذشت ده دقیقه اومد:
-بله مادمازل؟ امری داشتید!
-دو تا شربت خیلی خنک می خوام، زودتر بیار این جا!
-چشم.
پس از رفتنش جلوی آرایشگرم نشستم و پام رو روی اون یکی پام انداختم:
-رنگ جدید که چشمم رو بگیره برای موهام سراغ داری؟
لبخند عمیقی نشست رو ل*ب هاش:
-شما جون بخواه دل آسا خانوم، همین فردا دستور می دم بهترین کاتالوگ انتخاب رنگ های جدید رو براتون بیارن تا توی نیویورک تک باشید و بدرخشید!
-می خوام اگر بشه برم روی صح*نه، برای مدل شدن رنگ روشن رو بیش تر توصیه می کنی یا تیره؟
-به نظر من چون رنگ پوستت سفیده رنگ تیره بذار بیش تر خیره کننده می شی، در ضمن واقعا تبریک می گم مدل شدن یکی از آرزوهای شخصی منه تو زودتر بهش رسیدی!
-من خودم نمی خواستم بلکه بهم پیشنهاد شد که به قول تو بدجور وسوسه ام کرده اما هنوز جواب قطعی ندادم!
-مشخصه بهت پیشنهاد می شه، تو از هر لحاظ تکی و مجذوب کننده!
سپس ادامه داد:
-چهره ی سردی که باید یک مدلینگ داشته باشه و یکی از مهم ترین شرایط مدل بودنه رو که خیلی خوب داری می تونم با اطمینان بگم تا الان که آرایشگرت شدم چند باری شاید لبخندت رو دیدم دل آسا!
-واسه چی تو نمی ری اقدام کنی؟
با حسرت آهی کشید و گفت:
-چون قد من اون اندازه ای که باید باشه برای مدل شدن نیست قبولم نمی کنن!
-مگه اقدام کردی؟
-بله یک بار رفتم و خودم رو معرفی کردم اما بهم گفتن شرایطی که باید داشته باشم رو ندارم و در آخر خیلی محترمانه بیرونم کردن!
شربت هامون که چند لحظه ای بود امیلی آورده خوردیم و باز من پشت میز نشستم تا آرایش صورتم رو انجام بده، گفتم:
-کاش می تونستم برات کاری انجام بدم!
با این حرفم تند اومد جلوم ایستاد و گفت:
-یه کاری هست که از دستت بر بیاد!
ل*ب هام رو جمع کردم:
-چی؟
-ببین تو می تونی از کسی که قراره بری براش مدلینگ بشی بخوای که من رو استخدام کنه برای طراحی چهره و آرایش صورت مدل ها!
بعد با حسرت آهی کشید:
-لااقل این جوری در کنار کسانی هستم که تو حرفه ای که دوست دارم فعالیت می کنن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط این رو می دونی که من قراره با مایکل همکاری کنم؟
چند لحظه با حیرت بهم خیره شد و بعد آروم گفت:
-یعنی می خوای بگی قراره با معروف ترین و مشهورترین <fashion design> نیویورک کار کنی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که با ناراحتی گفت:
-پس کار من سخت شد چون این آدم این قدر اطرافش ریختن که نیازی به من نداشته باشه، ولش کن دل آسا دیگه لازم نیست در موردش باهاش صحبت کنی!
-به این زودی نا امید شدی؟!
-نه ولی می گن برای چیزی بجنگ که امید داشته باشی یه روز به دستش میاری من حتی یک درصد هم امیدوار نیستم!
-من شانسم رو برات امتحان می کنم نگران نباش!
-باورم نمی شه تا این حد خوش قلب باشی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-هیچ کس هیچ وقت نخواسته دل آسای واقعی رو باور کنه و بشناسه!
×××

جام های ش*ر*اب پیش روم قرار داشت، انواع و اقسام م*ش*رو*ب*ات الکلی سرو شده و منتظر خورده شدن بودن، ویلیام با کت و شلوار اسپرت خوش دوختی که عضله ای بودن بدنش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود ظاهر شده بود توی مهمونی یا بهتر بگم پا*ر*تی!
دستم رو زیر چونه ام زدم و به اطرافم چشم دوختم، درک نمی کردم این که خودشون رو این همه اون وسط تکون می دن واقعا چه معنی می تونه داشته باشه اما تیپشون رو می پسندیدم، آزاد بودن و رها!
تموم محدودیت ها رو زیر پا گذاشته بودن و براشون چیزی یا حرف کسی مهم نبود، نیویورک یعنی آزادی و استقلال شخصی!
این جا کسی براش مهم نبود اون شخص چه جوری نگاهش می کنه یا این که در موردش چطوری فکر می کنه یا چه حرفی پشت سرش می زنه این جا فقط مهم بود که با غم ها بتونی بجنگی و خودت رو شاد نشون بدی اونم نه فقط توی ظاهر بلکه واقعی و از ته دلت شاد باشی!
-مادمازل و پرنسس خوشکل امشب، به چی فکر می کنه؟!
از توی افکارم بیرون اومدم و نیم نگاهی به سمت ویلیام انداختم:
-به آزادی این مردم!
کنارم نشست و جام رو گرفت سمتم:
-درصد الکلش پایینه بگیر!
از دستش گرفتم که ادامه داد:
-خب حالا راضی هستی یا نه؟
-از پا*ر*تی؟
خندید:
-نه مادمازل، از آزادی این شهر!
-صد البته، من فرهنگ و قوانین این جا رو می پسندم و راحت باهاشون کنار اومدم!
-یعنی می خوای بگی دلت نمی خواد هیچ وقت این جا رو ترک کنی؟!
چشم هام رو ریز کردم و بهش زل زدم:
-تو چی می خوای بگی ویلی؟
آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو ازم گرفت:
-هیچی، خودت رو نگران نکن هنوز چیزی برای نگران شدن وجود نداره مادمازل!
نفس عمیقی کشیدم و سکوت اختیار کردم، اون شب هم گذشت و من یک بار با ویلیام تانگو رقصیدم اینم به خاطر اصرار زیادش بود و خواهش کردن هاش وگرنه دل آسا دختر کیان کجا و ویلیام کجا...!
×××
روبروی پدر نشستم و شروع کردم:
-دلم می خواد مدل شدن رو امتحان کنم پدر، باخودم فکر کردم قبلش بهتره با شما مشورتی داشته باشم!
پدر در سکوت نظاره گرم بود، مکثش نسبتا طولانی شده بود که از جام بلند شدم:
-مشخصه که مخالفید، پس من بهتره برم!
-بشین!
ل*ب هام رو جمع کردم و باز نشستم، پیپ خوشکلش رو بیرون کشید و روشن کرد:
-تو تا حالا چیزی از من خواستی و من مخالفت کرده باشم دل آسا؟
-نه اما دیدم سکوتتون طولانی شد برای همین گفتم شاید...!
حرفم رو قطع کرد:
کد:
کمی فکر کردم و گفتم:
-فقط این رو می دونی که من قراره با مایکل همکاری کنم؟
چند لحظه با حیرت بهم خیره شد و بعد آروم گفت:
-یعنی می خوای بگی قراره با معروف ترین و مشهورترین <fashion design> نیویورک کار کنی؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که با ناراحتی گفت:
-پس کار من سخت شد چون این آدم این قدر اطرافش ریختن که نیازی به من نداشته باشه، ولش کن دل آسا دیگه لازم نیست در موردش باهاش صحبت کنی!
-به این زودی نا امید شدی؟!
-نه ولی می گن برای چیزی بجنگ که امید داشته باشی یه روز به دستش میاری من حتی یک درصد هم امیدوار نیستم!
-من شانسم رو برات امتحان می کنم نگران نباش!
-باورم نمی شه تا این حد خوش قلب باشی!
پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
-هیچ کس هیچ وقت نخواسته دل آسای واقعی رو باور کنه و بشناسه!
×××

جام های ش*ر*اب پیش روم قرار داشت، انواع و اقسام م*ش*رو*ب*ات الکلی سرو شده و منتظر خورده شدن بودن، ویلیام با کت و شلوار اسپرت خوش دوختی که عضله ای بودن بدنش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود ظاهر شده بود توی مهمونی یا بهتر بگم پا*ر*تی!
دستم رو زیر چونه ام زدم و به اطرافم چشم دوختم، درک نمی کردم این که خودشون رو این همه اون وسط تکون می دن واقعا چه معنی می تونه داشته باشه اما تیپشون رو می پسندیدم، آزاد بودن و رها!
تموم محدودیت ها رو زیر پا گذاشته بودن و براشون چیزی یا حرف کسی مهم نبود، نیویورک یعنی آزادی و استقلال شخصی!
این جا کسی براش مهم نبود اون شخص چه جوری نگاهش می کنه یا این که در موردش چطوری فکر می کنه یا چه حرفی پشت سرش می زنه این جا فقط مهم بود که با غم ها بتونی بجنگی و خودت رو شاد نشون بدی اونم نه فقط توی ظاهر بلکه واقعی و از ته دلت شاد باشی!
-مادمازل و پرنسس خوشکل امشب، به چی فکر می کنه؟!
از توی افکارم بیرون اومدم و نیم نگاهی به سمت ویلیام انداختم:
-به آزادی این مردم!
کنارم نشست و جام رو گرفت سمتم:
-درصد الکلش پایینه بگیر!
از دستش گرفتم که ادامه داد:
-خب حالا راضی هستی یا نه؟
-از پا*ر*تی؟
خندید:
-نه مادمازل، از آزادی این شهر!
-صد البته، من فرهنگ و قوانین این جا رو می پسندم و راحت باهاشون کنار اومدم!
-یعنی می خوای بگی دلت نمی خواد هیچ وقت این جا رو ترک کنی؟!
چشم هام رو ریز کردم و بهش زل زدم:
-تو چی می خوای بگی ویلی؟
آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو ازم گرفت:
-هیچی، خودت رو نگران نکن هنوز چیزی برای نگران شدن وجود نداره مادمازل!
نفس عمیقی کشیدم و سکوت اختیار کردم، اون شب هم گذشت و من یک بار با ویلیام تانگو رقصیدم اینم به خاطر اصرار زیادش بود و خواهش کردن هاش وگرنه دل آسا دختر کیان کجا و ویلیام کجا...!
×××
روبروی پدر نشستم و شروع کردم:
-دلم می خواد مدل شدن رو امتحان کنم پدر، باخودم فکر کردم قبلش بهتره با شما مشورتی داشته باشم!
پدر در سکوت نظاره گرم بود، مکثش نسبتا طولانی شده بود که از جام بلند شدم:
-مشخصه که مخالفید، پس من بهتره برم!
-بشین!
ل*ب هام رو جمع کردم و باز نشستم، پیپ خوشکلش رو بیرون کشید و روشن کرد:
-تو تا حالا چیزی از من خواستی و من مخالفت کرده باشم دل آسا؟
-نه اما دیدم سکوتتون طولانی شد برای همین گفتم شاید...!
حرفم رو قطع کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-برات آرزوی موفقیت دارم، هر موقع حس کردی به کمک احتیاج داری می تونی روی من یا اهورا حساب کنی البته اگر دوست داشتی!
باورم نمی شد پدر به همین راحتی رضایت داده باشه، درست بود که تا الان در برابر من همیشه و همیشه کوتاه اومده بود اما این موضوع چیزی نبود که به این راحتی بشه جواب مثبت پدر رو جلب کرد و برای خودم واقعا غیرقابل باور بود اما در کنارش خوشحال هم بودم!
-پس مامان با خودتون!
پدر خنده ی کوتاهی کرد:
-واقعا مسئولیت خیلی خیلی سختی رو محول کردی بهم، رضایت گرفتن از مامانت حتی از شکستن اتم هم سخت تره و به مراتب غیرممکن تر!
لبخند محوی زدم و از جام بلند شدم:
-می دونید که من جز شما حامی دیگه ای ندارم!
-تمام سعی خودم رو می کنم دل آسا!
چند روز بود که منتظر جواب پدر بودم اما هیچ عکس العملی ازش نمی دیدم، نه مخالفت مامان رو بهم اعلام می کرد نه موافقت ش رو!
نمی دونستم باید چی کار کنم دلم نمی خواست از هدفم به خاطر افکار پوسیده مامان بگذرم اما در کنارشم اصلا دلم نمی خواست پدر رو ناراحت کنم و با خودش فکر کنه نسبت به خواسته اش بی تفاوت بودم!
باز هم صبر کردم و همه چیز رو موکول کردم به زمان تا این که یک روز پدر صدام کرد و من بدون ذره ای معطلی خودم رو به اتاقش رسوندم!
-بشین دل آسا!
در کنارش نشستم، جام شرابی که توی دستش بود رو گرفت سمتم:
-بگیرش!
اطاعت کردم و بدون این که بخورم منتظر شدم تا صحبت هاش رو بشنوم.
-ببین دل آسا می دونی که راضی کردن مامانت اصلا به این آسونی ها نبود برای همین هم طول کشید و یک مسئله دیگه هم این که داشتم در مورد این حرفه تحقیقات لازم رو انجام می دادم چون هم خیال خودم راحت می شد و هم مامانت، متوجه حرف هام که می شی؟
-بله کاملا.
-مامانت نمی خواست اجازه بده، حتی کارمون هم به مشاجره کشید اما خب هر آدمی برای خودش و تو زندگیش نقطه ضعفی داره می فهمی یعنی چی؟
سپس بد جنسانه خندید و باز بدون این که منتظر جواب من بمونه ادامه داد:
-یه توصیه بهت می کنم، توی زندگیت هر آدمی وارد شد برای تسلط روش باید در وهله ی اول نقطه ضعف ش رو پیدا کنی اگر می خوای هر چی ازش خواستی نه نیاره این حربه رو بهت پیشنهاد می کنم!
با تعجب به این افکار نسبتا شوم پدر مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
-نگید که دست گذاشتید روی نقطه حساس توی زندگی مامان برای این که رضایت ش رو جلب کنید!
پوزخند پدر بهم فهموند که کاملا نظرش رو درست متوجه شدم، گفت:
-دختر تو از من چه انتظاری داری؟ که جادو کنم و مامانت رو در برابر خواسته های تو موافق کنم و نظرش رو تغییر بدم؟ واقعا نمی فهمم اگر این کار راحته چرا خودت انجامش ندادی و محول کردی به من دل آسا؟!
متوجه شدم که کلافه اش کردم واسه همین نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-من فقط نمی خوام مامان اذیت بشه پدر!
از جاش بلند شد، اون قدر این حرکت سریع بود که جا خوردم و کمی خودم رو عقب کشیدم!
-حالم رو بهم نزن دل آسا، خواهش می کنم کاری نکن یا حرفی نزن که اعتمادم رو نسبت بهت از دست بدم، تو حق دل سوزی برای هیچ کس رو نداری، نمی ذارم به خاطر ناراحت شدن بی دلیل هر کسی از خواسته های قلبیت بگذری، من برای تو این همه زحمت نکشیدم و تلاش نکردم که حالا نتیجه گرفتنم این باشه!
پشتش رو به سمتم کرد:
-ترحم ممنوع، دل سوزی، دوست داشتن افراطی ممنوع ... متوجه می شی حرف هام رو؟!
خودم رو محکم نگه داشتم تا جا نزنم، حق با پدر بود من نباید اجازه بدم حس های لطیف درونم بیدار بشه من باید سرد بمونم اون هم برای همیشه!
-متاسفم پدر، می دونم که حق با شماست کاملا، تکرار نمی شه!
برگشت و کنارم نشست، لبخند عمیق روی ل*ب هاش رضایت ش رو به نمایش می گذاشت:
-ممنونم و خوشحالم که خودم تربیتت کردم نه مامانت!
جام شرابش رو برداشت:
-از فردا بهتره به مایکل مراجعه کنی نمی خوام توی این کار وقفه ای ایجاد بشه، در ضمن هر چی کمتر توی عمارت باشی بهتره نمی خوام زیاد با مامانت در ارتباط باشی فهمیدی؟
-چشم!
جامش رو جلو آورد:
-پس بزنیم به سلامتی ت که قراره از فردا ستاره هالیوود بشی دل آسا!
کد:
-برات آرزوی موفقیت دارم، هر موقع حس کردی به کمک احتیاج داری می تونی روی من یا اهورا حساب کنی البته اگر دوست داشتی!
باورم نمی شد پدر به همین راحتی رضایت داده باشه، درست بود که تا الان در برابر من همیشه و همیشه کوتاه اومده بود اما این موضوع چیزی نبود که به این راحتی بشه جواب مثبت پدر رو جلب کرد و برای خودم واقعا غیرقابل باور بود اما در کنارش خوشحال هم بودم!
-پس مامان با خودتون!
پدر خنده ی کوتاهی کرد:
-واقعا مسئولیت خیلی خیلی سختی رو محول کردی بهم، رضایت گرفتن از مامانت حتی از شکستن اتم هم سخت تره و به مراتب غیرممکن تر!
لبخند محوی زدم و از جام بلند شدم:
-می دونید که من جز شما حامی دیگه ای ندارم!
-تمام سعی خودم رو می کنم دل آسا!
چند روز بود که منتظر جواب پدر بودم اما هیچ عکس العملی ازش نمی دیدم، نه مخالفت مامان رو بهم اعلام می کرد نه موافقت ش رو!
نمی دونستم باید چی کار کنم دلم نمی خواست از هدفم به خاطر افکار پوسیده مامان بگذرم اما در کنارشم اصلا دلم نمی خواست پدر رو ناراحت کنم و با خودش فکر کنه نسبت به خواسته اش بی تفاوت بودم!
باز هم صبر کردم و همه چیز رو موکول کردم به زمان تا این که یک روز پدر صدام کرد و من بدون ذره ای معطلی خودم رو به اتاقش رسوندم!
-بشین دل آسا!
در کنارش نشستم، جام شرابی که توی دستش بود رو گرفت سمتم:
-بگیرش!
اطاعت کردم و بدون این که بخورم منتظر شدم تا صحبت هاش رو بشنوم.
-ببین دل آسا می دونی که راضی کردن مامانت اصلا به این آسونی ها نبود برای همین هم طول کشید و یک مسئله دیگه هم این که داشتم در مورد این حرفه تحقیقات لازم رو انجام می دادم چون هم خیال خودم راحت می شد و هم مامانت، متوجه حرف هام که می شی؟
-بله کاملا.
-مامانت نمی خواست اجازه بده، حتی کارمون هم به مشاجره کشید اما خب هر آدمی برای خودش و تو زندگیش نقطه ضعفی داره می فهمی یعنی چی؟
سپس بد جنسانه خندید و باز بدون این که منتظر جواب من بمونه ادامه داد:
-یه توصیه بهت می کنم، توی زندگیت هر آدمی وارد شد برای تسلط روش باید در وهله ی اول نقطه ضعف ش رو پیدا کنی اگر می خوای هر چی ازش خواستی نه نیاره این حربه رو بهت پیشنهاد می کنم!
با تعجب به این افکار نسبتا شوم پدر مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
-نگید که دست گذاشتید روی نقطه حساس توی زندگی مامان برای این که رضایت ش رو جلب کنید!
پوزخند پدر بهم فهموند که کاملا نظرش رو درست متوجه شدم، گفت:
-دختر تو از من چه انتظاری داری؟ که جادو کنم و مامانت رو در برابر خواسته های تو موافق کنم و نظرش رو تغییر بدم؟ واقعا نمی فهمم اگر این کار راحته چرا خودت انجامش ندادی و محول کردی به من دل آسا؟!
متوجه شدم که کلافه اش کردم واسه همین نفسم رو محکم فوت کردم بیرون:
-من فقط نمی خوام مامان اذیت بشه پدر!
از جاش بلند شد، اون قدر این حرکت سریع بود که جا خوردم و کمی خودم رو عقب کشیدم!
-حالم رو بهم نزن دل آسا، خواهش می کنم کاری نکن یا حرفی نزن که اعتمادم رو نسبت بهت از دست بدم، تو حق دل سوزی برای هیچ کس رو نداری، نمی ذارم به خاطر ناراحت شدن بی دلیل هر کسی از خواسته های قلبیت بگذری، من برای تو این همه زحمت نکشیدم و تلاش نکردم که حالا نتیجه گرفتنم این باشه!
پشتش رو به سمتم کرد:
-ترحم ممنوع، دل سوزی، دوست داشتن افراطی ممنوع ... متوجه می شی حرف هام رو؟!
خودم رو محکم نگه داشتم تا جا نزنم، حق با پدر بود من نباید اجازه بدم حس های لطیف درونم بیدار بشه من باید سرد بمونم اون هم برای همیشه!
-متاسفم پدر، می دونم که حق با شماست کاملا، تکرار نمی شه!
برگشت و کنارم نشست، لبخند عمیق روی ل*ب هاش رضایت ش رو به نمایش می گذاشت:
-ممنونم و خوشحالم که خودم تربیتت کردم نه مامانت!
جام شرابش رو برداشت:
-از فردا بهتره به مایکل مراجعه کنی نمی خوام توی این کار وقفه ای ایجاد بشه، در ضمن هر چی کمتر توی عمارت باشی بهتره نمی خوام زیاد با مامانت در ارتباط باشی فهمیدی؟
-چشم!
جامش رو جلو آورد:
-پس بزنیم به سلامتی ت که قراره از فردا ستاره هالیوود بشی دل آسا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا