- تاریخ ثبتنام
- 2019-12-30
- نوشتهها
- 1,602
- لایکها
- 6,124
- امتیازها
- 113
- سن
- 24
- محل سکونت
- ↕کره خاکی↕
- کیف پول من
- 4,973
- Points
- 122
-تو نگران اون نباش، اهورا هر چقدرم که زرنگ باشه جرأت نداره بدون اجازه ی پدر کاری بکنه و یا سرخود دنبال دردسر بره من خودم مراقب اوضاع هستم.
-حله، منم دارم میام اون جا امروز عصر باید بری استودیو فراموشت نشه!
-وای خوب شد یادم انداختی باشه پس منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و تموم مکالمه ها و اس ام اس ها رو هم پاک کردم و لبخند رضایت نشست روی ل*بم!
×××
-پدر متاسفانه حامل خبری براتون هستم که فکر نکنم زیاد واستون خوشایند باشه!
لرزه ی خفیفی بر بدنم نشست، شروع شده بود داستان مایکل و من باید قوی می بودم، مامان سوهان رو روی ناخنش کشید و به پدر که خونسرد به اهورا که حامل خبر بود خیره شده بود نگاهی کرد و گفت:
-خب می دونی که تا اجازه صحبت ندی خبرش رو نمی گـه پس معطل چی هستی؟!
توی دلم خندیدم، مامان چقدر خوب همه اعضای خونه رو شناخته بود و با روحیاتشون آشنا بود!
-چی شده اهورا؟!
-مایکل نیست!
پدر به شدت از روی مبل بلند شد و با صدای فریادش مامان گوش هاش رو محکم گرفت:
-چی؟ یعنی چی که مایکل نیست؟ پس اون دو نگهبان احمق اون جا چه غلطی می کردن؟!
اهورا پوزخندی زد و به من خیره شد، اجازه ندادم بیش تر از این صحبت کنه چون مطمئنا حرف هاش به نفع من نمی شد!
-مایکل رو من کشتم!
مامان جیغی کشید و بیهوش شد، پدر با حیرت برای اولین بار به من زل زد و اهورا اخم کرد.
ایستادم:
-اون به من قصد تجـ*ـاوز داشت، خواست وارد حریم شخصی من بشه، پس این حق من بود که انتقامم رو ازش بگیرم نه شماها!
امیلی دستپاچه وارد شد و به همراه دو خدمتکار دیگه مامان رو توی حالت بیهوشی بیرون بردن، پدر هنوز هم توی شوک بود که ویلیام رو صدا زدم:
-بله مادمازل؟ امری بود؟!
-فلش رو به TVوصل کن!
ویلیام با دلهره جلو رفت و پس از وصل فلش صح*نه های دلخراش اون شب رو آورد، پدر و اهورا مات شده بودن به عکس هایی که از من موقع کشتن مایکل گرفته شده بود و من خوشحال بودم که تونسته بودم گولشون بزنم:
-من دختر شما هستم پدر، شما یادم دادید که همیشه حقم رو خودم بگیرم نه این که بسپارم به دیگران مگه نه؟ خب حالا چرا پس این همه ماتتون بـرده؟ من اون کاری رو انجام دادم که شما یک عمر ازم خواسته بودید، حقم رو گرفتم با همین دست های خودم!
اهورا با شک نگاهم کرد:
-جنازه اش کجاست؟
-جایی که کسی نتونه گیرش بیاره هیچ وقت!
اهورا نگاه کوتاهی به پدر انداخت و با اخم پرسید:
-گفتم کجاست؟
-توی یه رودخونه بیرون از شهر!
-همدست هات کیا بودن؟
-تو داری من رو بازجویی می کنی؟!
-واسه کسی که سرخود شده و کارای گنده می کنه چون خیال می کنه به حد کافی به عقل رسیده و بزرگ شده آره باید بازجویی بشه!
با عصبانیت زیادی اومدم جوابش رو بدم که پدر فریاد زد:
-بس کنید، دل آسا این سوالاتی که اهورا داره ازت می کنه تماما سوالات منم هست پس بدون حرف اضافه جوابش رو بده، کم نیست تو تک دختر کیان خان آدم کشتی اونم کسی که این قدر توی نیویورک معروفه و مشهور باید تا قبل از این که گند قضیه در بیاد و طرفداراش خ*را*ب بشن روی سرمون همه چیز رو جمع و جور کنیم!
کمی جلو رفتم:
-یعنی چی؟ شماها خودتونم قرار بود مایکل رو بکشید حالا من کارتون رو راحت تر کردم و برای همیشه شرش رو کم کردم پس چه فرقی می کنه؟!
اهورا پوزخندی زد و کنارم ایستاد:
-حالا فهمیدی وقتی می گم هنوز به حد کافی بزرگ نشدی توی این کار چرا می گم؟ چون خیلی مونده بتونی توی این کار حرفه ای بشی سرکار خانوم!
سپس بازوم رو گرفت و ادامه داد:
-حله، منم دارم میام اون جا امروز عصر باید بری استودیو فراموشت نشه!
-وای خوب شد یادم انداختی باشه پس منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و تموم مکالمه ها و اس ام اس ها رو هم پاک کردم و لبخند رضایت نشست روی ل*بم!
×××
-پدر متاسفانه حامل خبری براتون هستم که فکر نکنم زیاد واستون خوشایند باشه!
لرزه ی خفیفی بر بدنم نشست، شروع شده بود داستان مایکل و من باید قوی می بودم، مامان سوهان رو روی ناخنش کشید و به پدر که خونسرد به اهورا که حامل خبر بود خیره شده بود نگاهی کرد و گفت:
-خب می دونی که تا اجازه صحبت ندی خبرش رو نمی گـه پس معطل چی هستی؟!
توی دلم خندیدم، مامان چقدر خوب همه اعضای خونه رو شناخته بود و با روحیاتشون آشنا بود!
-چی شده اهورا؟!
-مایکل نیست!
پدر به شدت از روی مبل بلند شد و با صدای فریادش مامان گوش هاش رو محکم گرفت:
-چی؟ یعنی چی که مایکل نیست؟ پس اون دو نگهبان احمق اون جا چه غلطی می کردن؟!
اهورا پوزخندی زد و به من خیره شد، اجازه ندادم بیش تر از این صحبت کنه چون مطمئنا حرف هاش به نفع من نمی شد!
-مایکل رو من کشتم!
مامان جیغی کشید و بیهوش شد، پدر با حیرت برای اولین بار به من زل زد و اهورا اخم کرد.
ایستادم:
-اون به من قصد تجـ*ـاوز داشت، خواست وارد حریم شخصی من بشه، پس این حق من بود که انتقامم رو ازش بگیرم نه شماها!
امیلی دستپاچه وارد شد و به همراه دو خدمتکار دیگه مامان رو توی حالت بیهوشی بیرون بردن، پدر هنوز هم توی شوک بود که ویلیام رو صدا زدم:
-بله مادمازل؟ امری بود؟!
-فلش رو به TVوصل کن!
ویلیام با دلهره جلو رفت و پس از وصل فلش صح*نه های دلخراش اون شب رو آورد، پدر و اهورا مات شده بودن به عکس هایی که از من موقع کشتن مایکل گرفته شده بود و من خوشحال بودم که تونسته بودم گولشون بزنم:
-من دختر شما هستم پدر، شما یادم دادید که همیشه حقم رو خودم بگیرم نه این که بسپارم به دیگران مگه نه؟ خب حالا چرا پس این همه ماتتون بـرده؟ من اون کاری رو انجام دادم که شما یک عمر ازم خواسته بودید، حقم رو گرفتم با همین دست های خودم!
اهورا با شک نگاهم کرد:
-جنازه اش کجاست؟
-جایی که کسی نتونه گیرش بیاره هیچ وقت!
اهورا نگاه کوتاهی به پدر انداخت و با اخم پرسید:
-گفتم کجاست؟
-توی یه رودخونه بیرون از شهر!
-همدست هات کیا بودن؟
-تو داری من رو بازجویی می کنی؟!
-واسه کسی که سرخود شده و کارای گنده می کنه چون خیال می کنه به حد کافی به عقل رسیده و بزرگ شده آره باید بازجویی بشه!
با عصبانیت زیادی اومدم جوابش رو بدم که پدر فریاد زد:
-بس کنید، دل آسا این سوالاتی که اهورا داره ازت می کنه تماما سوالات منم هست پس بدون حرف اضافه جوابش رو بده، کم نیست تو تک دختر کیان خان آدم کشتی اونم کسی که این قدر توی نیویورک معروفه و مشهور باید تا قبل از این که گند قضیه در بیاد و طرفداراش خ*را*ب بشن روی سرمون همه چیز رو جمع و جور کنیم!
کمی جلو رفتم:
-یعنی چی؟ شماها خودتونم قرار بود مایکل رو بکشید حالا من کارتون رو راحت تر کردم و برای همیشه شرش رو کم کردم پس چه فرقی می کنه؟!
اهورا پوزخندی زد و کنارم ایستاد:
-حالا فهمیدی وقتی می گم هنوز به حد کافی بزرگ نشدی توی این کار چرا می گم؟ چون خیلی مونده بتونی توی این کار حرفه ای بشی سرکار خانوم!
سپس بازوم رو گرفت و ادامه داد:
کد:
-تو نگران اون نباش، اهورا هر چقدرم که زرنگ باشه جرأت نداره بدون اجازه ی پدر کاری بکنه و یا سرخود دنبال دردسر بره من خودم مراقب اوضاع هستم.
-حله، منم دارم میام اون جا امروز عصر باید بری استودیو فراموشت نشه!
-وای خوب شد یادم انداختی باشه پس منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و تموم مکالمه ها و اس ام اس ها رو هم پاک کردم و لبخند رضایت نشست روی ل*بم!
×××
-پدر متاسفانه حامل خبری براتون هستم که فکر نکنم زیاد واستون خوشایند باشه!
لرزه ی خفیفی بر بدنم نشست، شروع شده بود داستان مایکل و من باید قوی می بودم، مامان سوهان رو روی ناخنش کشید و به پدر که خونسرد به اهورا که حامل خبر بود خیره شده بود نگاهی کرد و گفت:
-خب می دونی که تا اجازه صحبت ندی خبرش رو نمی گـه پس معطل چی هستی؟!
توی دلم خندیدم، مامان چقدر خوب همه اعضای خونه رو شناخته بود و با روحیاتشون آشنا بود!
-چی شده اهورا؟!
-مایکل نیست!
پدر به شدت از روی مبل بلند شد و با صدای فریادش مامان گوش هاش رو محکم گرفت:
-چی؟ یعنی چی که مایکل نیست؟ پس اون دو نگهبان احمق اون جا چه غلطی می کردن؟!
اهورا پوزخندی زد و به من خیره شد، اجازه ندادم بیش تر از این صحبت کنه چون مطمئنا حرف هاش به نفع من نمی شد!
-مایکل رو من کشتم!
مامان جیغی کشید و بیهوش شد، پدر با حیرت برای اولین بار به من زل زد و اهورا اخم کرد.
ایستادم:
-اون به من قصد تجـ*ـاوز داشت، خواست وارد حریم شخصی من بشه، پس این حق من بود که انتقامم رو ازش بگیرم نه شماها!
امیلی دستپاچه وارد شد و به همراه دو خدمتکار دیگه مامان رو توی حالت بیهوشی بیرون بردن، پدر هنوز هم توی شوک بود که ویلیام رو صدا زدم:
-بله مادمازل؟ امری بود؟!
-فلش رو به TVوصل کن!
ویلیام با دلهره جلو رفت و پس از وصل فلش صح*نه های دلخراش اون شب رو آورد، پدر و اهورا مات شده بودن به عکس هایی که از من موقع کشتن مایکل گرفته شده بود و من خوشحال بودم که تونسته بودم گولشون بزنم:
-من دختر شما هستم پدر، شما یادم دادید که همیشه حقم رو خودم بگیرم نه این که بسپارم به دیگران مگه نه؟ خب حالا چرا پس این همه ماتتون بـرده؟ من اون کاری رو انجام دادم که شما یک عمر ازم خواسته بودید، حقم رو گرفتم با همین دست های خودم!
اهورا با شک نگاهم کرد:
-جنازه اش کجاست؟
-جایی که کسی نتونه گیرش بیاره هیچ وقت!
اهورا نگاه کوتاهی به پدر انداخت و با اخم پرسید:
-گفتم کجاست؟
-توی یه رودخونه بیرون از شهر!
-همدست هات کیا بودن؟
-تو داری من رو بازجویی می کنی؟!
-واسه کسی که سرخود شده و کارای گنده می کنه چون خیال می کنه به حد کافی به عقل رسیده و بزرگ شده آره باید بازجویی بشه!
با عصبانیت زیادی اومدم جوابش رو بدم که پدر فریاد زد:
-بس کنید، دل آسا این سوالاتی که اهورا داره ازت می کنه تماما سوالات منم هست پس بدون حرف اضافه جوابش رو بده، کم نیست تو تک دختر کیان خان آدم کشتی اونم کسی که این قدر توی نیویورک معروفه و مشهور باید تا قبل از این که گند قضیه در بیاد و طرفداراش خ*را*ب بشن روی سرمون همه چیز رو جمع و جور کنیم!
کمی جلو رفتم:
-یعنی چی؟ شماها خودتونم قرار بود مایکل رو بکشید حالا من کارتون رو راحت تر کردم و برای همیشه شرش رو کم کردم پس چه فرقی می کنه؟!
اهورا پوزخندی زد و کنارم ایستاد:
-حالا فهمیدی وقتی می گم هنوز به حد کافی بزرگ نشدی توی این کار چرا می گم؟ چون خیلی مونده بتونی توی این کار حرفه ای بشی سرکار خانوم!
سپس بازوم رو گرفت و ادامه داد:
آخرین ویرایش توسط مدیر: