کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 10K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-تو نگران اون نباش، اهورا هر چقدرم که زرنگ باشه جرأت نداره بدون اجازه ی پدر کاری بکنه و یا سرخود دنبال دردسر بره من خودم مراقب اوضاع هستم.
-حله، منم دارم میام اون جا امروز عصر باید بری استودیو فراموشت نشه!
-وای خوب شد یادم انداختی باشه پس منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و تموم مکالمه ها و اس ام اس ها رو هم پاک کردم و لبخند رضایت نشست روی ل*بم!
×××

-پدر متاسفانه حامل خبری براتون هستم که فکر نکنم زیاد واستون خوشایند باشه!
لرزه ی خفیفی بر بدنم نشست، شروع شده بود داستان مایکل و من باید قوی می بودم، مامان سوهان رو روی ناخنش کشید و به پدر که خونسرد به اهورا که حامل خبر بود خیره شده بود نگاهی کرد و گفت:
-خب می دونی که تا اجازه صحبت ندی خبرش رو نمی گـه پس معطل چی هستی؟!
توی دلم خندیدم، مامان چقدر خوب همه اعضای خونه رو شناخته بود و با روحیاتشون آشنا بود!
-چی شده اهورا؟!
-مایکل نیست!
پدر به شدت از روی مبل بلند شد و با صدای فریادش مامان گوش هاش رو محکم گرفت:
-چی؟ یعنی چی که مایکل نیست؟ پس اون دو نگهبان احمق اون جا چه غلطی می کردن؟!
اهورا پوزخندی زد و به من خیره شد، اجازه ندادم بیش تر از این صحبت کنه چون مطمئنا حرف هاش به نفع من نمی شد!
-مایکل رو من کشتم!
مامان جیغی کشید و بیهوش شد، پدر با حیرت برای اولین بار به من زل زد و اهورا اخم کرد.
ایستادم:
-اون به من قصد تجـ*ـاوز داشت، خواست وارد حریم شخصی من بشه، پس این حق من بود که انتقامم رو ازش بگیرم نه شماها!
امیلی دستپاچه وارد شد و به همراه دو خدمتکار دیگه مامان رو توی حالت بیهوشی بیرون بردن، پدر هنوز هم توی شوک بود که ویلیام رو صدا زدم:
-بله مادمازل؟ امری بود؟!
-فلش رو به TVوصل کن!
ویلیام با دلهره جلو رفت و پس از وصل فلش صح*نه های دلخراش اون شب رو آورد، پدر و اهورا مات شده بودن به عکس هایی که از من موقع کشتن مایکل گرفته شده بود و من خوشحال بودم که تونسته بودم گولشون بزنم:
-من دختر شما هستم پدر، شما یادم دادید که همیشه حقم رو خودم بگیرم نه این که بسپارم به دیگران مگه نه؟ خب حالا چرا پس این همه ماتتون بـرده؟ من اون کاری رو انجام دادم که شما یک عمر ازم خواسته بودید، حقم رو گرفتم با همین دست های خودم!
اهورا با شک نگاهم کرد:
-جنازه اش کجاست؟
-جایی که کسی نتونه گیرش بیاره هیچ وقت!
اهورا نگاه کوتاهی به پدر انداخت و با اخم پرسید:
-گفتم کجاست؟
-توی یه رودخونه بیرون از شهر!
-همدست هات کیا بودن؟
-تو داری من رو بازجویی می کنی؟!
-واسه کسی که سرخود شده و کارای گنده می کنه چون خیال می کنه به حد کافی به عقل رسیده و بزرگ شده آره باید بازجویی بشه!
با عصبانیت زیادی اومدم جوابش رو بدم که پدر فریاد زد:
-بس کنید، دل آسا این سوالاتی که اهورا داره ازت می کنه تماما سوالات منم هست پس بدون حرف اضافه جوابش رو بده، کم نیست تو تک دختر کیان خان آدم کشتی اونم کسی که این قدر توی نیویورک معروفه و مشهور باید تا قبل از این که گند قضیه در بیاد و طرفداراش خ*را*ب بشن روی سرمون همه چیز رو جمع و جور کنیم!
کمی جلو رفتم:
-یعنی چی؟ شماها خودتونم قرار بود مایکل رو بکشید حالا من کارتون رو راحت تر کردم و برای همیشه شرش رو کم کردم پس چه فرقی می کنه؟!
اهورا پوزخندی زد و کنارم ایستاد:
-حالا فهمیدی وقتی می گم هنوز به حد کافی بزرگ نشدی توی این کار چرا می گم؟ چون خیلی مونده بتونی توی این کار حرفه ای بشی سرکار خانوم!
سپس بازوم رو گرفت و ادامه داد:
کد:
-تو نگران اون نباش، اهورا هر چقدرم که زرنگ باشه جرأت نداره بدون اجازه ی پدر کاری بکنه و یا سرخود دنبال دردسر بره من خودم مراقب اوضاع هستم.
-حله، منم دارم میام اون جا امروز عصر باید بری استودیو فراموشت نشه!
-وای خوب شد یادم انداختی باشه پس منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و تموم مکالمه ها و اس ام اس ها رو هم پاک کردم و لبخند رضایت نشست روی ل*بم!
×××

-پدر متاسفانه حامل خبری براتون هستم که فکر نکنم زیاد واستون خوشایند باشه!
لرزه ی خفیفی بر بدنم نشست، شروع شده بود داستان مایکل و من باید قوی می بودم، مامان سوهان رو روی ناخنش کشید و به پدر که خونسرد به اهورا که حامل خبر بود خیره شده بود نگاهی کرد و گفت:
-خب می دونی که تا اجازه صحبت ندی خبرش رو نمی گـه پس معطل چی هستی؟!
توی دلم خندیدم، مامان چقدر خوب همه اعضای خونه رو شناخته بود و با روحیاتشون آشنا بود!
-چی شده اهورا؟!
-مایکل نیست!
پدر به شدت از روی مبل بلند شد و با صدای فریادش مامان گوش هاش رو محکم گرفت:
-چی؟ یعنی چی که مایکل نیست؟ پس اون دو نگهبان احمق اون جا چه غلطی می کردن؟!
اهورا پوزخندی زد و به من خیره شد، اجازه ندادم بیش تر از این صحبت کنه چون مطمئنا حرف هاش به نفع من نمی شد!
-مایکل رو من کشتم!
مامان جیغی کشید و بیهوش شد، پدر با حیرت برای اولین بار به من زل زد و اهورا اخم کرد.
ایستادم:
-اون به من قصد تجـ*ـاوز داشت، خواست وارد حریم شخصی من بشه، پس این حق من بود که انتقامم رو ازش بگیرم نه شماها!
امیلی دستپاچه وارد شد و به همراه دو خدمتکار دیگه مامان رو توی حالت بیهوشی بیرون بردن، پدر هنوز هم توی شوک بود که ویلیام رو صدا زدم:
-بله مادمازل؟ امری بود؟!
-فلش رو به TVوصل کن!
ویلیام با دلهره جلو رفت و پس از وصل فلش صح*نه های دلخراش اون شب رو آورد، پدر و اهورا مات شده بودن به عکس هایی که از من موقع کشتن مایکل گرفته شده بود و من خوشحال بودم که تونسته بودم گولشون بزنم:
-من دختر شما هستم پدر، شما یادم دادید که همیشه حقم رو خودم بگیرم نه این که بسپارم به دیگران مگه نه؟ خب حالا چرا پس این همه ماتتون بـرده؟ من اون کاری رو انجام دادم که شما یک عمر ازم خواسته بودید، حقم رو گرفتم با همین دست های خودم!
اهورا با شک نگاهم کرد:
-جنازه اش کجاست؟
-جایی که کسی نتونه گیرش بیاره هیچ وقت!
اهورا نگاه کوتاهی به پدر انداخت و با اخم پرسید:
-گفتم کجاست؟
-توی یه رودخونه بیرون از شهر!
-همدست هات کیا بودن؟
-تو داری من رو بازجویی می کنی؟!
-واسه کسی که سرخود شده و کارای گنده می کنه چون خیال می کنه به حد کافی به عقل رسیده و بزرگ شده آره باید بازجویی بشه!
با عصبانیت زیادی اومدم جوابش رو بدم که پدر فریاد زد:
-بس کنید، دل آسا این سوالاتی که اهورا داره ازت می کنه تماما سوالات منم هست پس بدون حرف اضافه جوابش رو بده، کم نیست تو تک دختر کیان خان آدم کشتی اونم کسی که این قدر توی نیویورک معروفه و مشهور باید تا قبل از این که گند قضیه در بیاد و طرفداراش خ*را*ب بشن روی سرمون همه چیز رو جمع و جور کنیم!
کمی جلو رفتم:
-یعنی چی؟ شماها خودتونم قرار بود مایکل رو بکشید حالا من کارتون رو راحت تر کردم و برای همیشه شرش رو کم کردم پس چه فرقی می کنه؟!
اهورا پوزخندی زد و کنارم ایستاد:
-حالا فهمیدی وقتی می گم هنوز به حد کافی بزرگ نشدی توی این کار چرا می گم؟ چون خیلی مونده بتونی توی این کار حرفه ای بشی سرکار خانوم!
سپس بازوم رو گرفت و ادامه داد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-ما خودمون اون لجن رو نمی کشتیم می بردیمش خارج از شهر و با خریدن یه آدم دستور کشتنش رو بهش می دادیم و بعد از این که مایکل رو می کشت این بار تهدیدش می کردیم که اگر نره خودش رو به عنوان قاتل مایکل معرفی کنه قتل عامش می کنیم و تموم اعضای خانواده اش رو از بین می بریم اونم با این تهدید سریع خودش رو معرفی می کرد و با این کار پرونده ی مایکل برای همیشه بسته می شد اما حالا و با این کار تو...!
با حیرت بهشون نگاه می کردم، واقعا این پدر و برادر من بودن؟!
مامان حق داشت عصبی بشه و بریزه بهم این ها داشتن به کجا می رفتن؟
این همه حساب شده عمل می کردن تا هیچ وقت هیچ کس نتونه آتویی ازشون به دست بگیره و گیر پلیس بیفتن...!
واقعا من نمی تونستم برای این کاره شدن تا این حد بی وجدان و کثیف باشم!
با صدای پدر از افکارم بیرون کشیده شدم:
-حالا متوجه حقایق اطرافت شدی بانو؟
اهورا باز پرسید:
-حالا بگو کیا توی این کار بهت کمک کردن؟
-فقط دو نگهبان، دیگه کسی اون اطراف نبود!
-بسیارخب، تو می تونی بری فقط از این به بعد خیلی مراقب خودت باش و دیگه سرخود احساس زرنگی و تکامل نکن!
با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و از سالن خارج شدم!

×××

از اون موضوع تقریبا تونستم به راحتی جون سالم به در ببرم ولی مامان به طور کامل باهام قهر کرد و به وضوح گفت که مایل نیست من رو ببینه منم اصرار نکردم، اگر مامان می فهمید که من چه کاری رو انجام دادم هنوز ازم ممنون هم می شد!
مایکل پس از بهبودی نسبی توسط بلیطی که ویلیام براش گرفته بود برای همیشه از نیویورک رفت و من یک نفس راحت کشیدم.
بعد از گذشت تقریبا یک ماه از اون موضوع پدر اعلام کرد که برای قرارداد با ایران که بالاخره زمانش رسیده بود باید به ایران می رفت و چون اهورا حضورش توی عمارت لازم بود مجبور شد از من تقاضای همراهی بکنه که البته منم اصلا مایل نبودم که این جا رو ترک کنم ولی وقتی پدر تقاضا می کرد رد کردنش غیرممکن بود!

مامان هنوز هم باهام سرسنگین برخورد می کرد و من رو با بعضی از حرف های سنگینش آزار می داد!
اون روز بالاخره روزی بود که قرار بود برای بستن قرارداد به ایران بریم و توی شهری به نام "تهران" این قرارداد بسته می شد!
از صبحش امیلی مشغول جمع آوری لوازمم بود و من بدون هیچ حرف یا حرکتی روی تختم نشسته بودم و زل زده بودم به فضای بیرون عمارت که در سکوت کامل فرو رفته بود!
بعد از خوردن ناهار من و پدر و ویلیام توسط راننده پدر راهی فرودگاه شدیم و من با اخم هایی درهم کشورم رو ترک کردم.
×××
داخل بهترین هتل شهر اتاق رزرو شده بود برای موندنمون تا موقعی که قرار بود قرارداد بسته بشه و من بدون هیچ واکنشی یا هیجانی اتاقی که بهم تعلق گرفته بود رو دیدم و چون اهمیت زیادی برام نداشت بدون مخالفت قبولش کردم و خدمه لوازمم رو داخل اتاق چیدن!
سختی هایی زیادی داشت زندگی در این جا، اولین سختی پوشیدن یک پارچه بود به نام روسری که برای پنهان نگه داشتن موها استفاده می شد و پدر برام توضیح داد که چون این جا یک کشور کاملا مسلمان و تحت نظر علمای دینی هست باید پوشش و حجاب اسلامی هم رعایت بشه و هنوز برام گفت که تهران چون شهر بزرگی هست کسی زیاد هم دمده نیست وگرنه در جاها و شهرهای دیگه خانم ها باید از پارچه ی مشکی رنگی به نام چادر که تمام قامتشون رو در برگرفته هم استفاده کنن و همین طور از مانتوهای بلند و چیزهای دیگه که فرصت نشده بود پدر کاملا توضیح بده منم اصلا کنجکاوی نکرده بودم!
پوفی کشیدم، واقعا چطوری توی گرمای تابستان باید این همه چیز باهم پوشید در حالی که با یک تیشرت و شلوار می شه از هوا لـ*ـذت برد!
در هر حال هر کشوری آیین و رسم و رسومات خاص خودش رو داره...!
×××
به همراه پدر و ویلیام برای دیدن شرکت و کارخانه ی طرف قرارداد باید می رفتیم، به سختی از تخت خوابم دل کندم، الان دو روز بود که داخل ایران بودیم و دیروز رو کامل اجازه داده بودن که استراحت کنیم و از امروز کار رو تقریبا شروع کنیم.
ویلیام دیروز رفته و برام چندین مانتو و روسری گرفته بود که از مارک دار ترین و بهترین اجناس بودن و من حالا مشغول حاضر شدن بودم.
پس از خوردن صبحانه لذیذی که توسط خدمه هتل به سوییتمون آورده بودن از هتل خارج شدیم و ویلیام در کنارم مثل بادیگاردها قدم بر می داشت:
-من رو قرار نیست دزد بگیره ببره که این جوری اطرافم می پلکی ها!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-متاسفانه بعد از اون ماجرایی که با مایکل پیش اومد کیان خان دستور دادن چشم ازت برندارم اگر هم که مخالفت یا اعتراضی داری می تونی به خودشون بگی من فقط دستور ایشون رو اجرا می کنم!
با حرص نگاهش کردم که لبخند عمیقی بهم زد و من روم رو ازش گرفتم.
با رسیدن به محل قرار با هدایت کارکنان مخصوص شرکت مقابل به داخل رفتیم.
بعد از ورود به اتاق بزرگی که پر از میز و صندلی های مختلف بود پشت میزی که نسبت به بقیه بزرگ تر بود، نشستیم و خدمه مشغول پذیرایی شدن که پدر بی حوصله رو به یکی از خدمه که مرد جوان و البته هیزی بود و مدام نگاهش به اندام من بود گفت:
-لطفا برید به روئساتون بگید که ما برای بستن قرارداد اومدیم نه پذیرایی شدن!
پوزخندی زدم که مرد جوان پس از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد و هنوز دقایقی نگذشته بود که گروهی از مرد ها به همراه پنج خانم شیک وارد اتاق شدن، خوشم اومد پدر خوب جذبه داشت و البته ترس از دست دادن قرارداد باهاش باعث شده بود کسی جرات اعتراض نسبت به دستوراتش رو به خودش نده!
پس از احوال پرسی ها و صحبت های معمولی دور میز نشستن، البته من به خودم سخت نگرفتم و همون جور نشسته باهاشون دست دادم که البته از سرشونم زیادیه به قول مامان!
بستن قرارداد به خوبی طی شد اما مشکل این بود که ما باید در ایران یک شعبه از شرکت رو تاسیس می کردیم یعنی باید به نحوی برای ایران یک نماینده قابل اعتماد و مطمئن می فرستادیم که البته فرقی نمی کرد توی کدوم شهرهای ایران باشه فقط حتما باید داخل کشور می بود تا این قرارداد بتونه بسته بشه!
کد:
-ما خودمون اون لجن رو نمی کشتیم می بردیمش خارج از شهر و با خریدن یه آدم دستور کشتنش رو بهش می دادیم و بعد از این که مایکل رو می کشت این بار تهدیدش می کردیم که اگر نره خودش رو به عنوان قاتل مایکل معرفی کنه قتل عامش می کنیم و تموم اعضای خانواده اش رو از بین می بریم اونم با این تهدید سریع خودش رو معرفی می کرد و با این کار پرونده ی مایکل برای همیشه بسته می شد اما حالا و با این کار تو...!
با حیرت بهشون نگاه می کردم، واقعا این پدر و برادر من بودن؟!
مامان حق داشت عصبی بشه و بریزه بهم این ها داشتن به کجا می رفتن؟
این همه حساب شده عمل می کردن تا هیچ وقت هیچ کس نتونه آتویی ازشون به دست بگیره و گیر پلیس بیفتن...!
واقعا من نمی تونستم برای این کاره شدن تا این حد بی وجدان و کثیف باشم!
با صدای پدر از افکارم بیرون کشیده شدم:
-حالا متوجه حقایق اطرافت شدی بانو؟
اهورا باز پرسید:
-حالا بگو کیا توی این کار بهت کمک کردن؟
-فقط دو نگهبان، دیگه کسی اون اطراف نبود!
-بسیارخب، تو می تونی بری فقط از این به بعد خیلی مراقب خودت باش و دیگه سرخود احساس زرنگی و تکامل نکن!
با حرص نفسم رو بیرون فرستادم و از سالن خارج شدم!
×××

از اون موضوع تقریبا تونستم به راحتی جون سالم به در ببرم ولی مامان به طور کامل باهام قهر کرد و به وضوح گفت که مایل نیست من رو ببینه منم اصرار نکردم، اگر مامان می فهمید که من چه کاری رو انجام دادم هنوز ازم ممنون هم می شد!
مایکل پس از بهبودی نسبی توسط بلیطی که ویلیام براش گرفته بود برای همیشه از نیویورک رفت و من یک نفس راحت کشیدم.
بعد از گذشت تقریبا یک ماه از اون موضوع پدر اعلام کرد که برای قرارداد با ایران که بالاخره زمانش رسیده بود باید به ایران می رفت و چون اهورا حضورش توی عمارت لازم بود مجبور شد از من تقاضای همراهی بکنه که البته منم اصلا مایل نبودم که این جا رو ترک کنم ولی وقتی پدر تقاضا می کرد رد کردنش غیرممکن بود!

مامان هنوز هم باهام سرسنگین برخورد می کرد و من رو با بعضی از حرف های سنگینش آزار می داد!
اون روز بالاخره روزی بود که قرار بود برای بستن قرارداد به ایران بریم و توی شهری به نام "تهران" این قرارداد بسته می شد!
از صبحش امیلی مشغول جمع آوری لوازمم بود و من بدون هیچ حرف یا حرکتی روی تختم نشسته بودم و زل زده بودم به فضای بیرون عمارت که در سکوت کامل فرو رفته بود!
بعد از خوردن ناهار من و پدر و ویلیام توسط راننده پدر راهی فرودگاه شدیم و من با اخم هایی درهم کشورم رو ترک کردم.
×××
داخل بهترین هتل شهر اتاق رزرو شده بود برای موندنمون تا موقعی که قرار بود قرارداد بسته بشه و من بدون هیچ واکنشی یا هیجانی اتاقی که بهم تعلق گرفته بود رو دیدم و چون اهمیت زیادی برام نداشت بدون مخالفت قبولش کردم و خدمه لوازمم رو داخل اتاق چیدن!
سختی هایی زیادی داشت زندگی در این جا، اولین سختی پوشیدن یک پارچه بود به نام روسری که برای پنهان نگه داشتن موها استفاده می شد و پدر برام توضیح داد که چون این جا یک کشور کاملا مسلمان و تحت نظر علمای دینی هست باید پوشش و حجاب اسلامی هم رعایت بشه و هنوز برام گفت که تهران چون شهر بزرگی هست کسی زیاد هم دمده نیست وگرنه در جاها و شهرهای دیگه خانم ها باید از پارچه ی مشکی رنگی به نام چادر که تمام قامتشون رو در برگرفته هم استفاده کنن و همین طور از مانتوهای بلند و چیزهای دیگه که فرصت نشده بود پدر کاملا توضیح بده منم اصلا کنجکاوی نکرده بودم!
پوفی کشیدم، واقعا چطوری توی گرمای تابستان باید این همه چیز باهم پوشید در حالی که با یک تیشرت و شلوار می شه از هوا لـ*ـذت برد!
در هر حال هر کشوری آیین و رسم و رسومات خاص خودش رو داره...!
×××
به همراه پدر و ویلیام برای دیدن شرکت و کارخانه ی طرف قرارداد باید می رفتیم، به سختی از تخت خوابم دل کندم، الان دو روز بود که داخل ایران بودیم و دیروز رو کامل اجازه داده بودن که استراحت کنیم و از امروز کار رو تقریبا شروع کنیم.
ویلیام دیروز رفته و برام چندین مانتو و روسری گرفته بود که از مارک دار ترین و بهترین اجناس بودن و من حالا مشغول حاضر شدن بودم.
پس از خوردن صبحانه لذیذی که توسط خدمه هتل به سوییتمون آورده بودن از هتل خارج شدیم و ویلیام در کنارم مثل بادیگاردها قدم بر می داشت:
-من رو قرار نیست دزد بگیره ببره که این جوری اطرافم می پلکی ها!
ابروهاش رو بالا انداخت:
-متاسفانه بعد از اون ماجرایی که با مایکل پیش اومد کیان خان دستور دادن چشم ازت برندارم اگر هم که مخالفت یا اعتراضی داری می تونی به خودشون بگی من فقط دستور ایشون رو اجرا می کنم!
با حرص نگاهش کردم که لبخند عمیقی بهم زد و من روم رو ازش گرفتم.
با رسیدن به محل قرار با هدایت کارکنان مخصوص شرکت مقابل به داخل رفتیم.
بعد از ورود به اتاق بزرگی که پر از میز و صندلی های مختلف بود پشت میزی که نسبت به بقیه بزرگ تر بود، نشستیم و خدمه مشغول پذیرایی شدن که پدر بی حوصله رو به یکی از خدمه که مرد جوان و البته هیزی بود و مدام نگاهش به اندام من بود گفت:
-لطفا برید به روئساتون بگید که ما برای بستن قرارداد اومدیم نه پذیرایی شدن!
پوزخندی زدم که مرد جوان پس از تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد و هنوز دقایقی نگذشته بود که گروهی از مرد ها به همراه پنج خانم شیک وارد اتاق شدن، خوشم اومد پدر خوب جذبه داشت و البته ترس از دست دادن قرارداد باهاش باعث شده بود کسی جرات اعتراض نسبت به دستوراتش رو به خودش نده!
پس از احوال پرسی ها و صحبت های معمولی دور میز نشستن، البته من به خودم سخت نگرفتم و همون جور نشسته باهاشون دست دادم که البته از سرشونم زیادیه به قول مامان!
بستن قرارداد به خوبی طی شد اما مشکل این بود که ما باید در ایران یک شعبه از شرکت رو تاسیس می کردیم یعنی باید به نحوی برای ایران یک نماینده قابل اعتماد و مطمئن می فرستادیم که البته فرقی نمی کرد توی کدوم شهرهای ایران باشه فقط حتما باید داخل کشور می بود تا این قرارداد بتونه بسته بشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
پدر مهلت خواست تا روی این مسئله فکر کنه اما من دلم می خواست همون موقع بگم که این شرط رو کاملا رد می کنم حتی اگر به بهای از دست دادن این قرارداد هنگفت تموم می شد واسم کوچک ترین ارزشی نداشت!
از شرکت با بدرقه ی رئیس ها خارج شدیم و بعد از سوار شدن با غیظ گفتم:
-پدر برای چی ازشون مهلت خواستید؟ ما نمی خوایم توی ایران کوچکترین رابطی داشته باشیم اونا با این حرفشون کاملا به ما فهموندن که بهمون اعتماد ندارن و می ترسن که از قراردادشون سواستفاده کنیم!
-تو خودت باشی بدون رابط قوی که به عنوان گروگان بتونی ازش استفاده کنی قرارداد می بندی دل آسا؟!
-خب...نه، اما شما و شرکتتون هر کسی و هر چیزی نیستید، این شرکت توی خاورمیانه مشهوره پس چه نیازی به رابط وقتی اعتبارتون جهانیه؟
-در هر حال این جا هم ایرانه و مردم این کشور دارای هوش سرشاری هستن که بی گدار به آب نمی زنن، من حق رو بهشون می دم که نگران دارایی هنگفتشون باشن پس حالا تصمیم با ماست که این ایده رو بپذیریم یا این که کلا قید این قرارداد رو بزنیم!
-خب این که معلومه، باید رد کنیم!
-نه!
با بهت نگاهی به صورت جدی پدر انداختم:
-چی؟!
-خب می تونم یک شرکت این جا تاسیس کنم هم شهرتم بیشتر می شه هم پولم و هم این که این قرارداد رو هم از دست نمی دیم!
-اما پدر من دلم نمی خواد ما هیچ صنمی با این جا داشته باشیم چرا می خواید روابط رو با این کارتون بیشتر کنید؟
-چرا نمی خوای؟ مگه این مردم بهت بدی کردن دل آسا؟
اخم عمیقی صورتم رو در بر گرفت، دلم نمی خواست پیله ی سخت خودم رو باز کنم و حال و احوال دلم رو برای کسی تشریح کنم اما چطوری باید پدر رو قانع می کردم؟
بدی نکردن؟
چه گناهی بالاتر از این که یک عمر من در حسرت داشتن یک فامیل، یک آشنا و یک هم خون سوختم و دم نزدم؟
چه گناهیی بالاتر از تنهایی هام؟
حسرت داشتن خیلی چیزهایی که می تونستم در کنار خانواده ام داشته باشم و نداشتم و هنوز هم ندارم!
پس پدر بدی دیدن رو توی چی می دید؟!
-دیدی سکوت کردی چون واقعا بدی از این مردم ندیدی، پس نباید هم مشکلی با این قرارداد داشته باشی!
نه نمی شد، پدر تصمیم خودش رو گرفته بود و مسلما توضیحات منم تغییری در حالت طرز تفکراتش ایجاد نمی کرد پس چرا بیخودی خودم رو خسته کنم؟
سکوتم رو ادامه دادم و اجازه دادم هرکاری که دلش می خواست رو انجام بده!
×××
با برگشتن‌مون به نیویورک احساس کردم خونی تازه درون رگهام جریان پیدا کرده، من توی ایران به آدم هایی نزدیک می شدم که ای کاش هرگز توی سرنوشتم نبودن لااقل تا این حد احساس حقارت نمی کردم!
این برگشتن به قول پدر موقتی بود چون اومده بود تا در مورد قرارداد و اون شرط شرکت مقابل با اهورا مشورت کنه و همچنین با معاونین شرکتش تا ببینن که این ایده خوبه یا این که نه، و تنها من می فهمیدم که تمام این ها نقشه ی پدره و برای خالی نبودن عریضه اون ها رو میاره داخل حریم خودش و ازشون نظرشون رو می پرسه ولی در آخر اونی که تصمیم نهایی رو می گیره تنها خودشه و بس!
روی هم رفته یک هفته داخل ایران مونده بودیم و من اصلا از هتل خارج نشده بودم جز برای بستن قرارداد چون تمایلی به گشت و گذار نداشتم و جایی هم بلد نبودم، دلمم نمی خواست ویلیام رو دنبال خودم راه بندازم و اینور اونور برم.
یکی دیگه از آهنگ هامم بالاخره تائید شد و بیرون اومد، با تموم وجودم احساس سبکی می کردم و هر بار که یک آهنگ می خوندم می تونستم نیمی از دردهام رو توی قالب شعرهام بدم بیرون!
یک مدت می شد که از هارپر خبری نداشتم برای همین هم بهش زنگ زدم و متوجه شدم ناراحته و این مدت هم بی حوصله بودنش باعث شده بوده که به کل خودش رو توی اتاقش حبس کنه و حتی برای دیدن منم نیاد.
قرار شد همدیگه رو توی «موزه متروپولیتن» ملاقات کنیم، این موزه یکی از بزرگ ترین و مشهورترین موزه های جهانیه که در ضلع شرقی سنترال پارک نیویورک و خیابان پنجم واقع شده.
توسط ویلیام به اون جا رفتم و جلوی ورودی منتظرش موندم که دقایقی بعد رسید و باهم داخل موزه شدیم و ویلیام جهت پرداخت پول بلیط ورودی موزه تنهامون گذاشت و مهم تر این که نیازی هم بهش نبود!
قدم زنان جلو می رفتیم که هارپر برای دفعه ی هزارم با دستمال کاغدی دماغش رو گرفت و فین فینش توجه چندین مردی که در اطراف موزه قدم می زدن رو به خودش جلب کرد!
-نمی خوای توضیح بدی که چی باعث شده به این حال و روز بیفتی؟
-اگر بگم باور نمی کنی؟
-حالا تو بگو اون وقت خودم تصمیم می گیرم که باور کنم یا نه!
-عاشق شدم دل آسا!
با صدای بلند زدم زیر خنده:
-عجب، دختر توی ناراحتی هاتم دست از شوخی برنمی داری؟
با حالت بی روحی زل زد بهم:
-اولا من کاملا جدی گفتم بعدشم چه عجب ما خنده ی تو رو هم دیدیم!
ساکت شدم و با تعجب گفتم:
-عاشق کی شدی حالا؟
روی یه صندلی نشست، در کنارش نشستم که آهی کشید:
-عاشق یه مرد اصیل ایرانی!
-چی؟!
-ای بابا چرا داد می زنی؟ کر شدم!
با عصبانیت بازوش رو گرفتم:
-تو بیخود کردی که عاشق شدی اونم عاشق یک ایرانی، تو می دونی داری تو چه باتلاقی فرو می ری؟ عاشقی هزار جور دردسر داره هزار جور سختی و بدبختی، هرچه زودتر خودت رو نجات بده قبل از این که بیش از این فرو بری!
کد:
پدر مهلت خواست تا روی این مسئله فکر کنه اما من دلم می خواست همون موقع بگم که این شرط رو کاملا رد می کنم حتی اگر به بهای از دست دادن این قرارداد هنگفت تموم می شد واسم کوچک ترین ارزشی نداشت!
از شرکت با بدرقه ی رئیس ها خارج شدیم و بعد از سوار شدن با غیظ گفتم:
-پدر برای چی ازشون مهلت خواستید؟ ما نمی خوایم توی ایران کوچکترین رابطی داشته باشیم اونا با این حرفشون کاملا به ما فهموندن که بهمون اعتماد ندارن و می ترسن که از قراردادشون سواستفاده کنیم!
-تو خودت باشی بدون رابط قوی که به عنوان گروگان بتونی ازش استفاده کنی قرارداد می بندی دل آسا؟!
-خب...نه، اما شما و شرکتتون هر کسی و هر چیزی نیستید، این شرکت توی خاورمیانه مشهوره پس چه نیازی به رابط وقتی اعتبارتون جهانیه؟
-در هر حال این جا هم ایرانه و مردم این کشور دارای هوش سرشاری هستن که بی گدار به آب نمی زنن، من حق رو بهشون می دم که نگران دارایی هنگفتشون باشن پس حالا تصمیم با ماست که این ایده رو بپذیریم یا این که کلا قید این قرارداد رو بزنیم!
-خب این که معلومه، باید رد کنیم!
-نه!
با بهت نگاهی به صورت جدی پدر انداختم:
-چی؟!
-خب می تونم یک شرکت این جا تاسیس کنم هم شهرتم بیشتر می شه هم پولم و هم این که این قرارداد رو هم از دست نمی دیم!
-اما پدر من دلم نمی خواد ما هیچ صنمی با این جا داشته باشیم چرا می خواید روابط رو با این کارتون بیشتر کنید؟
-چرا نمی خوای؟ مگه این مردم بهت بدی کردن دل آسا؟
اخم عمیقی صورتم رو در بر گرفت، دلم نمی خواست پیله ی سخت خودم رو باز کنم و حال و احوال دلم رو برای کسی تشریح کنم اما چطوری باید پدر رو قانع می کردم؟
بدی نکردن؟
چه گناهی بالاتر از این که یک عمر من در حسرت داشتن یک فامیل، یک آشنا و یک هم خون سوختم و دم نزدم؟
چه گناهیی بالاتر از تنهایی هام؟
حسرت داشتن خیلی چیزهایی که می تونستم در کنار خانواده ام داشته باشم و نداشتم و هنوز هم ندارم!
پس پدر بدی دیدن رو توی چی می دید؟!
-دیدی سکوت کردی چون واقعا بدی از این مردم ندیدی، پس نباید هم مشکلی با این قرارداد داشته باشی!
نه نمی شد، پدر تصمیم خودش رو گرفته بود و مسلما توضیحات منم تغییری در حالت طرز تفکراتش ایجاد نمی کرد پس چرا بیخودی خودم رو خسته کنم؟
سکوتم رو ادامه دادم و اجازه دادم هرکاری که دلش می خواست رو انجام بده!
×××
با برگشتن‌مون به نیویورک احساس کردم خونی تازه درون رگهام جریان پیدا کرده، من توی ایران به آدم هایی نزدیک می شدم که ای کاش هرگز توی سرنوشتم نبودن لااقل تا این حد احساس حقارت نمی کردم!
این برگشتن به قول پدر موقتی بود چون اومده بود تا در مورد قرارداد و اون شرط شرکت مقابل با اهورا مشورت کنه و همچنین با معاونین شرکتش تا ببینن که این ایده خوبه یا این که نه، و تنها من می فهمیدم که تمام این ها نقشه ی پدره و برای خالی نبودن عریضه اون ها رو میاره داخل حریم خودش و ازشون نظرشون رو می پرسه ولی در آخر اونی که تصمیم نهایی رو می گیره تنها خودشه و بس!
روی هم رفته یک هفته داخل ایران مونده بودیم و من اصلا از هتل خارج نشده بودم جز برای بستن قرارداد چون تمایلی به گشت و گذار نداشتم و جایی هم بلد نبودم، دلمم نمی خواست ویلیام رو دنبال خودم راه بندازم و اینور اونور برم.
یکی دیگه از آهنگ هامم بالاخره تائید شد و بیرون اومد، با تموم وجودم احساس سبکی می کردم و هر بار که یک آهنگ می خوندم می تونستم نیمی از دردهام رو توی قالب شعرهام بدم بیرون!
یک مدت می شد که از هارپر خبری نداشتم برای همین هم بهش زنگ زدم و متوجه شدم ناراحته و این مدت هم بی حوصله بودنش باعث شده بوده که به کل خودش رو توی اتاقش حبس کنه و حتی برای دیدن منم نیاد.
قرار شد همدیگه رو توی «موزه متروپولیتن» ملاقات کنیم، این موزه یکی از بزرگ ترین و مشهورترین موزه های جهانیه که در ضلع شرقی سنترال پارک نیویورک و خیابان پنجم واقع شده.
توسط ویلیام به اون جا رفتم و جلوی ورودی منتظرش موندم که دقایقی بعد رسید و باهم داخل موزه شدیم و ویلیام جهت پرداخت پول بلیط ورودی موزه تنهامون گذاشت و مهم تر این که نیازی هم بهش نبود!
قدم زنان جلو می رفتیم که هارپر برای دفعه ی هزارم با دستمال کاغدی دماغش رو گرفت و فین فینش توجه چندین مردی که در اطراف موزه قدم می زدن رو به خودش جلب کرد!
-نمی خوای توضیح بدی که چی باعث شده به این حال و روز بیفتی؟
-اگر بگم باور نمی کنی؟
-حالا تو بگو اون وقت خودم تصمیم می گیرم که باور کنم یا نه!
-عاشق شدم دل آسا!
با صدای بلند زدم زیر خنده:
-عجب، دختر توی ناراحتی هاتم دست از شوخی برنمی داری؟
با حالت بی روحی زل زد بهم:
-اولا من کاملا جدی گفتم بعدشم چه عجب ما خنده ی تو رو هم دیدیم!
ساکت شدم و با تعجب گفتم:
-عاشق کی شدی حالا؟
روی یه صندلی نشست، در کنارش نشستم که آهی کشید:
-عاشق یه مرد اصیل ایرانی!
-چی؟!
-ای بابا چرا داد می زنی؟ کر شدم!
با عصبانیت بازوش رو گرفتم:
-تو بیخود کردی که عاشق شدی اونم عاشق یک ایرانی، تو می دونی داری تو چه باتلاقی فرو می ری؟ عاشقی هزار جور دردسر داره هزار جور سختی و بدبختی، هرچه زودتر خودت رو نجات بده قبل از این که بیش از این فرو بری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-نمی تونم، خیال می کنی این مدت کجا بودم؟ نمی بینی چقدر لاغر شدم، خودم رو حبس کرده بودم تا بتونم با این موضوع کنار بیام و از سرم بیفته ولی نمی تونم کشش خاصی نسبت به اون مرد پیدا کردم که اذیتم می کنه!
-اذیتت می کنه؟ نه هارپر هنوز مونده اذیت شدن هات، هیچ می دونی تو باید به طور کل این آزادی که این جا داری رو بذاری کنار؟ چون ایران یک کشور اسلامیه و تو نمی تونی آزادانه داخلش بچرخی و هزارمسئله دیگه، در ضمن باید برای همیشه بری و اون جا زندگی کنی، به این چیزها هم فکر کردی یا فقط عاشق شدی؟!
با اخم از جا بلند شد:
-یه جوری حرف می زنی انگار که من از عمد خواستم عاشق اون مرد بشم، چیزی دست من نبود بی اراده به دلم نشست دیگه تو اون لحظه هنگ کرده بودم اون وقت تو می گی به این چیزها فکر می کردی بعد عاشق می شدی؟!
با ناراحتی از موزه بیرون رفت، پوفی کشیدم و به دنبالش بیرون رفتم:
-صبرکن صحبت کنیم!
-تو صحبت نمی کنی دل آسا، تو فقط سرزنش می کنی!
هم گام باهاش راه افتادم که ادامه داد:
-تو خیال می کنی من از این که دل بستم راضی ام؟ نه باور کن که دلم می خواست هیچ وقت اون مرد رو نمی دیدم ولی اتفاقیه که افتاده نمی تونمم از قلبم پاکش کنم!
-حالا چی می شه؟
-خودمم نمی دونم!
-اون رو کجا دیدی برای اولین بار؟
-تو یک استودیو!
با تعجب نگاهش کردم که سرش رو به زیر انداخت:
-خواننده اس، صدای معرکه ای داره وقتی رفته بودم برای آهنگ های تو از صدابردار اون استودیو کمک بخوام اونم اون جا بود، حدود یک ساعتی هم نشستیم و با هم حرف زدیم بعدم من اولین نفری بودم که بیرون اومدم و دیگه هم نرفتم اون جا!
-دوست دارم بهت کمک کنم اما نمی دونم چطوری چون...!
نگاهم رو با چشم های بارونیش جواب داد و من ادامه دادم:
-چون تا حالا عاشق نشدم و نمی تونم بفهمم تو چه حالی داری!
-همین که درکم کنی کفایت می کنه عزیزم!
-یعنی ممکنه برای همیشه باهاش بری ایران؟!
با تردید نگاهم کرد:
-دلم نمی خواد، اما اگر نتونستم فراموشش کنم مجبورم!
با حیرت نگاهش کردم که ل*ب هاش رو برچید و ادامه داد:
-می شه بریم یه جایی یه چیزی بخوریم؟ گلوم خشک شده!
-باشه الان به ویلی زنگ می زنم بیاد ببرتمون.
×××
پشت صندلی های طبقه دوم تریا نشستیم و گارسون سریعا سفارشاتمون رو گرفت و رفت، هارپر نفس عمیقی کشید:
-انقدر راجع به من صحبت کردیم که فراموشم شد از تو بپرسم، چه خبرا؟
-با پدر رفتیم ایران!
شگفت زده تقریبا فریاد زد:
-چی؟ چطور کشوریه؟ تو رو خدا کمی ازش برام تعریف کن دل آسا!
-فریاد نزن چه خبرته؟ من اصلا از هتل بیرون نرفتم که بخوام به تو بگم چطور شهری بود *تهران*!
-از بس که بی ذوقی، اگر من جای تو بودم تموم شهر رو توی همون چند روز می رفتم می دیدم!
-اما من تمایلی ندارم به دیدن و آشنا شدن با اون کشور!
-آخه چرا؟ اون کشور به تو مربوط می شه چون تو اصالتا متعلق به اون جایی پس چرا می خوای خودت رو سوای اون جا بدونی؟
اخم نشست روی صورتم:
-من با اون کشور مشکلی ندارم هارپر، مشکل من یک عده از آدم هایی هستن که توی اون کشور زندگی می کنن، من با بودن اونا مشکل دارم!
-منظورت اقوامتونن؟
-بله!
-همه رو نباید با یک چشم ببینی، دلیل نمی شه همه آدم ها به نا مهربونی اقوام پدریت باشن مطمئن باش از بینشون آدم های خوب هم پیدا می شن!
گارسون ها سفارشات رو چیدن روی میز و رفتن، هارپر بی وقفه مشغول خوردن شد اما من ذهنم آشفته بود نمی دونستم باید به حرف های هارپر مبنی بر این که تمام آدم ها مثل هم نیستن حق بدم یا این که به افکار توی مغزم اجازه بدم حق به جانب باشن و ادعا کنن که ذات تموم مردم اون کشور همینه که این کمال بی انصافی بود!
کد:
-نمی تونم، خیال می کنی این مدت کجا بودم؟ نمی بینی چقدر لاغر شدم، خودم رو حبس کرده بودم تا بتونم با این موضوع کنار بیام و از سرم بیفته ولی نمی تونم کشش خاصی نسبت به اون مرد پیدا کردم که اذیتم می کنه!
-اذیتت می کنه؟ نه هارپر هنوز مونده اذیت شدن هات، هیچ می دونی تو باید به طور کل این آزادی که این جا داری رو بذاری کنار؟ چون ایران یک کشور اسلامیه و تو نمی تونی آزادانه داخلش بچرخی و هزارمسئله دیگه، در ضمن باید برای همیشه بری و اون جا زندگی کنی، به این چیزها هم فکر کردی یا فقط عاشق شدی؟!
با اخم از جا بلند شد:
-یه جوری حرف می زنی انگار که من از عمد خواستم عاشق اون مرد بشم، چیزی دست من نبود بی اراده به دلم نشست دیگه تو اون لحظه هنگ کرده بودم اون وقت تو می گی به این چیزها فکر می کردی بعد عاشق می شدی؟!
با ناراحتی از موزه بیرون رفت، پوفی کشیدم و به دنبالش بیرون رفتم:
-صبرکن صحبت کنیم!
-تو صحبت نمی کنی دل آسا، تو فقط سرزنش می کنی!
هم گام باهاش راه افتادم که ادامه داد:
-تو خیال می کنی من از این که دل بستم راضی ام؟ نه باور کن که دلم می خواست هیچ وقت اون مرد رو نمی دیدم ولی اتفاقیه که افتاده نمی تونمم از قلبم پاکش کنم!
-حالا چی می شه؟
-خودمم نمی دونم!
-اون رو کجا دیدی برای اولین بار؟
-تو یک استودیو!
با تعجب نگاهش کردم که سرش رو به زیر انداخت:
-خواننده اس، صدای معرکه ای داره وقتی رفته بودم برای آهنگ های تو از صدابردار اون استودیو کمک بخوام اونم اون جا بود، حدود یک ساعتی هم نشستیم و با هم حرف زدیم بعدم من اولین نفری بودم که بیرون اومدم و دیگه هم نرفتم اون جا!
-دوست دارم بهت کمک کنم اما نمی دونم چطوری چون...!
نگاهم رو با چشم های بارونیش جواب داد و من ادامه دادم:
-چون تا حالا عاشق نشدم و نمی تونم بفهمم تو چه حالی داری!
-همین که درکم کنی کفایت می کنه عزیزم!
-یعنی ممکنه برای همیشه باهاش بری ایران؟!
با تردید نگاهم کرد:
-دلم نمی خواد، اما اگر نتونستم فراموشش کنم مجبورم!
با حیرت نگاهش کردم که ل*ب هاش رو برچید و ادامه داد:
-می شه بریم یه جایی یه چیزی بخوریم؟ گلوم خشک شده!
-باشه الان به ویلی زنگ می زنم بیاد ببرتمون.
×××
پشت صندلی های طبقه دوم تریا نشستیم و گارسون سریعا سفارشاتمون رو گرفت و رفت، هارپر نفس عمیقی کشید:
-انقدر راجع به من صحبت کردیم که فراموشم شد از تو بپرسم، چه خبرا؟
-با پدر رفتیم ایران!
شگفت زده تقریبا فریاد زد:
-چی؟ چطور کشوریه؟ تو رو خدا کمی ازش برام تعریف کن دل آسا!
-فریاد نزن چه خبرته؟ من اصلا از هتل بیرون نرفتم که بخوام به تو بگم چطور شهری بود *تهران*!
-از بس که بی ذوقی، اگر من جای تو بودم تموم شهر رو توی همون چند روز می رفتم می دیدم!
-اما من تمایلی ندارم به دیدن و آشنا شدن با اون کشور!
-آخه چرا؟ اون کشور به تو مربوط می شه چون تو اصالتا متعلق به اون جایی پس چرا می خوای خودت رو سوای اون جا بدونی؟
اخم نشست روی صورتم:
-من با اون کشور مشکلی ندارم هارپر، مشکل من یک عده از آدم هایی هستن که توی اون کشور زندگی می کنن، من با بودن اونا مشکل دارم!
-منظورت اقوامتونن؟
-بله!
-همه رو نباید با یک چشم ببینی، دلیل نمی شه همه آدم ها به نا مهربونی اقوام پدریت باشن مطمئن باش از بینشون آدم های خوب هم پیدا می شن!
گارسون ها سفارشات رو چیدن روی میز و رفتن، هارپر بی وقفه مشغول خوردن شد اما من ذهنم آشفته بود نمی دونستم باید به حرف های هارپر مبنی بر این که تمام آدم ها مثل هم نیستن حق بدم یا این که به افکار توی مغزم اجازه بدم حق به جانب باشن و ادعا کنن که ذات تموم مردم اون کشور همینه که این کمال بی انصافی بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-داری به حرف هام فکر می کنی؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که شیرقهوه ام رو هل داد جلوم:
-فعلا این رو بخور تا کمی ذهنت باز بشه بعدا هم می شه راجع بهش فکر کرد!
قلپی خوردم و گفتم:
-می دونی پدر یه جورایی دلش می خواد وصل باشه با ایران چون طی قراردادی که قراره بین ما و ایرانی ها بسته بشه اونا گفتن که پدر باید توی ایران البته شهرش فرقی نمی کنه یک شرکت تاسیس کنه و کسی رو بذاره به عنوان مدیرعامل تا بشه رابط بین دو کشور یعنی رابط بین پدر و صاحب قرارداد که ایرانی هست!
-وای، من می دونم که پدرت این پیشنهاد رو رد می کنه!
پوزخند زدم:
-آره تو این جوری فکر می کنی چون هنوز پدر من رو نشناختی، اون اگر بخواد کاری رو بکنه مطمئن باش که انجام می ده!
هارپر موهاش رو که روی شونه هاش ریخته بود به عقب هل داد و با کنجکاوی پرسید:
-مگه کیان خان قرارداد رو امضا کرد؟
-نه نکرد، به قول خودش می خواسته با من و اهورا که به اصطلاح بازوهای چپ و راستش هستیم مشورت کنه اما این منم که می فهمم این ها همه صوریه تصمیم نهایی رو پدر می گیره و تمام!
-اگر این جوری باشه که تو می گی پس اون شرکت توی ایران رو هم یا باید اهورا اداره کنه و یا...!
با دلهره نگاهم کرد که جمله اش رو تکمیل کردم:
-و یا من!
پوفی کشید و به عقب تکیه داد:
-وقتی قراره با اقوامتون روبرو نشی و وقتی بتونی به خودت بقبولونی که همه مردم اون جا مثل هم نیستن و مثل اقوام پدریت بی رحم نیستن راحت پذیرای حضور توی ایران هم می تونی بشی دیگه، فقط باید روی خودت کار کنی تا همه رو به یک چشم نبینی!
-اما به نظر من پدر اهورا رو می فرسته چون توی ایران برای خانم ها محدودیت های زیادی قائلن و من اون جوری که باید، راحت نیستم توی ایران!
-خب دیگه اینم یک خوش شانسی به نفع تو!
-این جوری بهتره چون اهورا مرده و روحیه ی قوی تری نسبت به منم داره اصلا یادشم نیست ما فامیلی هم یک روزی توی ایران داشتیم!
-ولی به نظر من پدرت تو رو قراره بکنه رابط بین خودش و اهورا که مدام یک پات توی ایران باشه و یک پات توی آمریکا!
-اگر این جوری بشه واقعا زندگی خسته کننده می شه!
-منم حق رو بهت می دم، اگر دیدی پدرت خواست این کار رو به تو محول کنه بهش بگو که شرکت توی ایران رو بسپاره بهت به نظر منکه راحت تره تا بخوای مثل توپ فوتبال پرت بشی این کشور و اون کشور!
-تا ببینم چه خوابی برام دیده!
×××
-مادمازل پدرتون گفتن توی سالن جمع بشید!
روبروی آینه ایستاده بودم که این جمله امیلی باعث شد با اخم ازش فاصله بگیرم:
-چی کار داره؟
امیلی از این که این جوری سوال می کنم ل*ب به دندان گرفت:
-نمی دونم مادمازل، فقط به من گفتن بهتون خبر بدم تا برید چون فقط شما هستید که حضور ندارید و به گفته ی کیان خان تا شما نرید جلسه رو آغاز نمی کنن!
سرم رو تکونی دادم و امیلی متوجه شد که دیگه به حضورش نیازی نیست بنابراین تعظیمی کرد و بیرون رفت!
برگشتم سمت آینه و زمزمه کردم:
-به خودت مسلط باش و عصبی نشو دل آسا، تو باید برای رسیدن به اون چیزی که توی مغزته تلاش کنی یادت نره که هیچ چیز خوب و با ارزشی به راحتی به دست نمیاد پس باز هم تحمل کن!
×××
وارد سالن شدم، پدر با دیدنم لبخند گرمی زد:
-عزیزم دیر کردی دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید می شدم!
پشت میز نشستم و در همون حال محکم جواب دادم:
-من جسارت نمی کنم وقتی شما بفرستید دنبالم نیام، فقط کارم کمی طول کشید می تونیم شروع کنیم!
پدر با رضایت سری تکون داد و من نگاه اجمالی به اعضای حاضر سر میز انداختم که متشکل بود از"معاون، وزرا، مدیرتولید و......".
اهورا نگاهم رو غافلگیر کرد، از وقتی که مایکل رو فراری داده بودم یا به گفته ی خودم کشته بودم کمتر باهام صحبت می کرد و ازم به طور آشکارا فاصله می گرفت که خب اصلا مهم نبود!
کد:
-داری به حرف هام فکر می کنی؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که شیرقهوه ام رو هل داد جلوم:
-فعلا این رو بخور تا کمی ذهنت باز بشه بعدا هم می شه راجع بهش فکر کرد!
قلپی خوردم و گفتم:
-می دونی پدر یه جورایی دلش می خواد وصل باشه با ایران چون طی قراردادی که قراره بین ما و ایرانی ها بسته بشه اونا گفتن که پدر باید توی ایران البته شهرش فرقی نمی کنه یک شرکت تاسیس کنه و کسی رو بذاره به عنوان مدیرعامل تا بشه رابط بین دو کشور یعنی رابط بین پدر و صاحب قرارداد که ایرانی هست!
-وای، من می دونم که پدرت این پیشنهاد رو رد می کنه!
پوزخند زدم:
-آره تو این جوری فکر می کنی چون هنوز پدر من رو نشناختی، اون اگر بخواد کاری رو بکنه مطمئن باش که انجام می ده!
هارپر موهاش رو که روی شونه هاش ریخته بود به عقب هل داد و با کنجکاوی پرسید:
-مگه کیان خان قرارداد رو امضا کرد؟
-نه نکرد، به قول خودش می خواسته با من و اهورا که به اصطلاح بازوهای چپ و راستش هستیم مشورت کنه اما این منم که می فهمم این ها همه صوریه تصمیم نهایی رو پدر می گیره و تمام!
-اگر این جوری باشه که تو می گی پس اون شرکت توی ایران رو هم یا باید اهورا اداره کنه و یا...!
با دلهره نگاهم کرد که جمله اش رو تکمیل کردم:
-و یا من!
پوفی کشید و به عقب تکیه داد:
-وقتی قراره با اقوامتون روبرو نشی و وقتی بتونی به خودت بقبولونی که همه مردم اون جا مثل هم نیستن و مثل اقوام پدریت بی رحم نیستن راحت پذیرای حضور توی ایران هم می تونی بشی دیگه، فقط باید روی خودت کار کنی تا همه رو به یک چشم نبینی!
-اما به نظر من پدر اهورا رو می فرسته چون توی ایران برای خانم ها محدودیت های زیادی قائلن و من اون جوری که باید، راحت نیستم توی ایران!
-خب دیگه اینم یک خوش شانسی به نفع تو!
-این جوری بهتره چون اهورا مرده و روحیه ی قوی تری نسبت به منم داره اصلا یادشم نیست ما فامیلی هم یک روزی توی ایران داشتیم!
-ولی به نظر من پدرت تو رو قراره بکنه رابط بین خودش و اهورا که مدام یک پات توی ایران باشه و یک پات توی آمریکا!
-اگر این جوری بشه واقعا زندگی خسته کننده می شه!
-منم حق رو بهت می دم، اگر دیدی پدرت خواست این کار رو به تو محول کنه بهش بگو که شرکت توی ایران رو بسپاره بهت به نظر منکه راحت تره تا بخوای مثل توپ فوتبال پرت بشی این کشور و اون کشور!
-تا ببینم چه خوابی برام دیده!
×××
-مادمازل پدرتون گفتن توی سالن جمع بشید!
روبروی آینه ایستاده بودم که این جمله امیلی باعث شد با اخم ازش فاصله بگیرم:
-چی کار داره؟
امیلی از این که این جوری سوال می کنم ل*ب به دندان گرفت:
-نمی دونم مادمازل، فقط به من گفتن بهتون خبر بدم تا برید چون فقط شما هستید که حضور ندارید و به گفته ی کیان خان تا شما نرید جلسه رو آغاز نمی کنن!
سرم رو تکونی دادم و امیلی متوجه شد که دیگه به حضورش نیازی نیست بنابراین تعظیمی کرد و بیرون رفت!
برگشتم سمت آینه و زمزمه کردم:
-به خودت مسلط باش و عصبی نشو دل آسا، تو باید برای رسیدن به اون چیزی که توی مغزته تلاش کنی یادت نره که هیچ چیز خوب و با ارزشی به راحتی به دست نمیاد پس باز هم تحمل کن!
×××
وارد سالن شدم، پدر با دیدنم لبخند گرمی زد:
-عزیزم دیر کردی دیگه کم کم داشتم از اومدنت نا امید می شدم!
پشت میز نشستم و در همون حال محکم جواب دادم:
-من جسارت نمی کنم وقتی شما بفرستید دنبالم نیام، فقط کارم کمی طول کشید می تونیم شروع کنیم!
پدر با رضایت سری تکون داد و من نگاه اجمالی به اعضای حاضر سر میز انداختم که متشکل بود از"معاون، وزرا، مدیرتولید و......".
اهورا نگاهم رو غافلگیر کرد، از وقتی که مایکل رو فراری داده بودم یا به گفته ی خودم کشته بودم کمتر باهام صحبت می کرد و ازم به طور آشکارا فاصله می گرفت که خب اصلا مهم نبود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با صدای پدر از افکارم بیرون کشیده شدم:
-این جا جمعتون کردم که در مورد تصمیمم صحبت کنم باهاتون که البته از همگی هم نظراتتون رو پرسیدم و می دونم که شماها هم موافق هستید پس بدون مقدمه چینی اضافی می رم سر اصل مطلب!
نگاهش رو به من دوخت که کاملا بی تفاوت بهش خیره شده بودم:
-شرط شرکت ایران مبنی بر این که شرکتی تاسیس کنیم به عنوان رابط توی اون کشور رو قبول می کنم و رابط بینمون با اون شرکت و کسی که اون جا مشغول به کار می کنم کسی نیست جز اهورا تنها پسر خودم!
تمام کلمات مانند پتکی محکم توی سرم فرود میومد، می دونستم آخرش هم اون چیزی اتفاق میفته که خواسته ی پدره و ولاغیر، مسلما نباید تعجب می کردم و در واقع باید انتظار همچین روزی رو کاملا می کشیدم اما باز هم غیر منتظره بود و باعث شد ناباورانه نگاهم رو به صورت اهورا که از این به بعد باید عمرش رو توی کشور غریبه می گذروند بدوزم ولی وقتی دیدم اهورا بدون هیچ ناراحتی مشغول صحبت با معاون پدره ترجیح دادم خودم رو جمع و جور کنم اما پدر انگار متوجه برافروختگیم شد که گفت:
-انگاری توقع دیگه ای داشتی دل آسا!
اخم عمیقی پیشونیم رو چین انداخت:
-خیر پدر، هرکس کیان شهیادی رو نشناسه من یکی خوب می شناسم و برای همین هم از قبل می دونستم چنین حرفی رو قراره به زودی از دهن شما بشنوم فقط فکر نمی کردم به این زودی شرط رو قبول کنید واسه همین در واقع کمی جا خوردم!
و برای این که کامل زهرم رو بریزم و حرص درونیم رو خالی کنم پوزخندی زدم که پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-خب تو که می دونستی من قراره این حرف رو در آخر بزنم پس چرا معتقدی زود شرط رو قبول کردم؟ الان نزدیک سه هفته از قرارمون توی ایران با اون شرکت می گذره به نظر من که دیر هم شده مگه می خوایم اتم بشکافیم که این همه نیاز به دقیق شدن داشته باشیم؟!
-صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
و با این جمله به پدر فهموندم که اصلا تمایلی به ادامه این بحث ندارم!
پدر هم این بار رو از من برگردوند و با این کار باز هم بهم فهموند که نظرات من هیچ اهمیتی تو تصمیمی که گرفته نداره و نمی خواد که رای‌ش رو تغییر بده!
-بسیار خب من ختم جلسه امروز رو اعلام می کنم ولی برای رفتن به ایران و بستن قرارداد نهایی خبرتون می کنم چون این بار به حضور نفرات بیشتری نیازه مهم تر این که می خوام توی همین مسافرتم یه شرکت بخرم و آماده کنید برای رفتن اهورا!
همه پس از گفتن خسته نباشید از جا بلند شدن و رفتن، با حرص بطری آب معدنی رو برداشتم و کمی آب داخل لیوان یک بار مصرف ریختم و لاجرعه سرکشیدم که صدای پدر باعث شد بهش چشم بدوزم:
-ختم جلسه رو اعلام کردم ولی تو هنوز این جایی دل آسا، این علائمی که از خودت بروز می دی نشون می ده که از تصمیم من کاملا ناراضی هستی اما متاسفانه باید بگم رضایت و نارضایتی هیچ کس تو تصمیم من تاثیری نمی ذاره!
به سمت در خروجی رفتم و همراه با پوزخند تلخی زمزمه کردم:
-آره خودخواهی‌تون به من اثبات شده!
نمی دونم شنید یا نه اما صدای نفس عمیق و کشدارش نشون می داد که جلوی عصبانی شدنش رو داره می گیره، در اتاق رو نسبتا محکم بهم کوبیدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم:
-هر چه پیش آید خوش آید!
×××
بالاخره برای دومین بار باز هم آمریکا رو به قصد ایران ترک کردیم و این بار هارپر هم توی این مسافرت همراهیم می کرد و این باعث شده بود کمی از حرص درونیم کم بشه و توی طول راه بیشتر به صحبت های دو نفره مون گذشت، درازای راه رو متوجه نشدم و این برای منی که از یک جا بی حرکت موندن بیزار بودم بسیار عالی بود و رضایت بخش!
با رسیدن به تهران پایتخت ایران این بار درون هتل مجلل تری سکونت یافتیم و پدر و اهورا از همون لحظه ورود به همراه معاونین و دیگر اعضایی که حضورشان لازم بود برای پیدا کردن شرکتی مناسب هتل را ترک کردند و من با رضایت تمام از رفتن به همراهشون سرباز زدم و ترجیح دادم در کنار هارپر داخل اتاقم استراحت کنم تا این که توی این هوای آلوده هتل رو ترک کنم.
هارپر در واقع برای رفع کنجکاویش و دیدن اون فرد محبوبش همراهیم رو قبول کرده بود چون شنیده بود که خواننده ی مورد علاقه اش قصد سفر به ایران را دارد و از این رو به خودش گفته بود یک تیر و دو نشون...!
هم دیدن ایران و هم دیدن یار!
خنده ی کوتاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم که هارپر از حموم خارج شد و با دیدنم پرسید:
-چی باعث شده شما لبخند ژکوند بزنید مادمازل؟!
لبخندم عمیق تر شد:
-داشتم به خواننده محبوبت فکر می کردم!
اخم تظاهری کرد:
-هی چشم هاتو درویش کن، من غیرتی ام ها!
-حالا کی خواست به داشته های تو دست* د*رازی کنه؟
-حتی فکر کردن به اموال منم حرومه و من رو عصبی می کنه!
-برو بابا!
خندید و مشغول خشک کردن موهاش شد:
-پاشو حاضرشو بریم این اطراف بگردیم!
-اصلا حرفشم نزن، انقدر خسته ام که تخت خوابم و گرماش رو با هیچ چیز عوض نمی کنم!
-خواهش می کنم دل آسا، می دونی که زیاد قرار نیست توی ایران بمونیم پس چرا از فرصت هامون استفاده نکنیم؟!
-نمی دونم چرا این همه عجله داری و بی قراری؟ آخه مگه قحطی پسر اومده که دل بستی به یک خواننده ایرانی که این همه رسیدن بهش غیرممکن باشه!
ناراحت شد و در حالی که به سمت بالکن اتاق می رفت زمزمه کرد:
-دعا می کنم همین روزها عاشق بشی تا حال من رو بفهمی، باید عاشق بشی که این بی قراری های من رو بی دلیل ندونی و ازم نخوای از معشوقم دست بکشم!
بی حوصله بلند شدم:
-بس کن دیگه هارپر، من از این جور حرف ها بدم میاد اونوقت تو مدام با من در این موارد بحث می کنی دیگه دارم کلافه می شم!
-پس بیا تا بریم بیرون!
-آخه وقتی هیچ کدوممون جایی رو بلد نیستیم برای چی الکی راه بیفتیم و این طرف اون طرف بریم؟
کد:
با صدای پدر از افکارم بیرون کشیده شدم:
-این جا جمعتون کردم که در مورد تصمیمم صحبت کنم باهاتون که البته از همگی هم نظراتتون رو پرسیدم و می دونم که شماها هم موافق هستید پس بدون مقدمه چینی اضافی می رم سر اصل مطلب!
نگاهش رو به من دوخت که کاملا بی تفاوت بهش خیره شده بودم:
-شرط شرکت ایران مبنی بر این که شرکتی تاسیس کنیم به عنوان رابط توی اون کشور رو قبول می کنم و رابط بینمون با اون شرکت و کسی که اون جا مشغول به کار می کنم کسی نیست جز اهورا تنها پسر خودم!
تمام کلمات مانند پتکی محکم توی سرم فرود میومد، می دونستم آخرش هم اون چیزی اتفاق میفته که خواسته ی پدره و ولاغیر، مسلما نباید تعجب می کردم و در واقع باید انتظار همچین روزی رو کاملا می کشیدم اما باز هم غیر منتظره بود و باعث شد ناباورانه نگاهم رو به صورت اهورا که از این به بعد باید عمرش رو توی کشور غریبه می گذروند بدوزم ولی وقتی دیدم اهورا بدون هیچ ناراحتی مشغول صحبت با معاون پدره ترجیح دادم خودم رو جمع و جور کنم اما پدر انگار متوجه برافروختگیم شد که گفت:
-انگاری توقع دیگه ای داشتی دل آسا!
اخم عمیقی پیشونیم رو چین انداخت:
-خیر پدر، هرکس کیان شهیادی رو نشناسه من یکی خوب می شناسم و برای همین هم از قبل می دونستم چنین حرفی رو قراره به زودی از دهن شما بشنوم فقط فکر نمی کردم به این زودی شرط رو قبول کنید واسه همین در واقع کمی جا خوردم!
و برای این که کامل زهرم رو بریزم و حرص درونیم رو خالی کنم پوزخندی زدم که پدر ابروهاش رو بالا انداخت:
-خب تو که می دونستی من قراره این حرف رو در آخر بزنم پس چرا معتقدی زود شرط رو قبول کردم؟ الان نزدیک سه هفته از قرارمون توی ایران با اون شرکت می گذره به نظر من که دیر هم شده مگه می خوایم اتم بشکافیم که این همه نیاز به دقیق شدن داشته باشیم؟!
-صلاح مملکت خویش خسروان دانند!
و با این جمله به پدر فهموندم که اصلا تمایلی به ادامه این بحث ندارم!
پدر هم این بار رو از من برگردوند و با این کار باز هم بهم فهموند که نظرات من هیچ اهمیتی تو تصمیمی که گرفته نداره و نمی خواد که رای‌ش رو تغییر بده!
-بسیار خب من ختم جلسه امروز رو اعلام می کنم ولی برای رفتن به ایران و بستن قرارداد نهایی خبرتون می کنم چون این بار به حضور نفرات بیشتری نیازه مهم تر این که می خوام توی همین مسافرتم یه شرکت بخرم و آماده کنید برای رفتن اهورا!
همه پس از گفتن خسته نباشید از جا بلند شدن و رفتن، با حرص بطری آب معدنی رو برداشتم و کمی آب داخل لیوان یک بار مصرف ریختم و لاجرعه سرکشیدم که صدای پدر باعث شد بهش چشم بدوزم:
-ختم جلسه رو اعلام کردم ولی تو هنوز این جایی دل آسا، این علائمی که از خودت بروز می دی نشون می ده که از تصمیم من کاملا ناراضی هستی اما متاسفانه باید بگم رضایت و نارضایتی هیچ کس تو تصمیم من تاثیری نمی ذاره!
به سمت در خروجی رفتم و همراه با پوزخند تلخی زمزمه کردم:
-آره خودخواهی‌تون به من اثبات شده!
نمی دونم شنید یا نه اما صدای نفس عمیق و کشدارش نشون می داد که جلوی عصبانی شدنش رو داره می گیره، در اتاق رو نسبتا محکم بهم کوبیدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم:
-هر چه پیش آید خوش آید!
×××
بالاخره برای دومین بار باز هم آمریکا رو به قصد ایران ترک کردیم و این بار هارپر هم توی این مسافرت همراهیم می کرد و این باعث شده بود کمی از حرص درونیم کم بشه و توی طول راه بیشتر به صحبت های دو نفره مون گذشت، درازای راه رو متوجه نشدم و این برای منی که از یک جا بی حرکت موندن بیزار بودم بسیار عالی بود و رضایت بخش!
با رسیدن به تهران پایتخت ایران این بار درون هتل مجلل تری سکونت یافتیم و پدر و اهورا از همون لحظه ورود به همراه معاونین و دیگر اعضایی که حضورشان لازم بود برای پیدا کردن شرکتی مناسب هتل را ترک کردند و من با رضایت تمام از رفتن به همراهشون سرباز زدم و ترجیح دادم در کنار هارپر داخل اتاقم استراحت کنم تا این که توی این هوای آلوده هتل رو ترک کنم.
هارپر در واقع برای رفع کنجکاویش و دیدن اون فرد محبوبش همراهیم رو قبول کرده بود چون شنیده بود که خواننده ی مورد علاقه اش قصد سفر به ایران را دارد و از این رو به خودش گفته بود یک تیر و دو نشون...!
هم دیدن ایران و هم دیدن یار!
خنده ی کوتاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم که هارپر از حموم خارج شد و با دیدنم پرسید:
-چی باعث شده شما لبخند ژکوند بزنید مادمازل؟!
لبخندم عمیق تر شد:
-داشتم به خواننده محبوبت فکر می کردم!
اخم تظاهری کرد:
-هی چشم هاتو درویش کن، من غیرتی ام ها!
-حالا کی خواست به داشته های تو دست* د*رازی کنه؟
-حتی فکر کردن به اموال منم حرومه و من رو عصبی می کنه!
-برو بابا!
خندید و مشغول خشک کردن موهاش شد:
-پاشو حاضرشو بریم این اطراف بگردیم!
-اصلا حرفشم نزن، انقدر خسته ام که تخت خوابم و گرماش رو با هیچ چیز عوض نمی کنم!
-خواهش می کنم دل آسا، می دونی که زیاد قرار نیست توی ایران بمونیم پس چرا از فرصت هامون استفاده نکنیم؟!
-نمی دونم چرا این همه عجله داری و بی قراری؟ آخه مگه قحطی پسر اومده که دل بستی به یک خواننده ایرانی که این همه رسیدن بهش غیرممکن باشه!
ناراحت شد و در حالی که به سمت بالکن اتاق می رفت زمزمه کرد:
-دعا می کنم همین روزها عاشق بشی تا حال من رو بفهمی، باید عاشق بشی که این بی قراری های من رو بی دلیل ندونی و ازم نخوای از معشوقم دست بکشم!
بی حوصله بلند شدم:
-بس کن دیگه هارپر، من از این جور حرف ها بدم میاد اونوقت تو مدام با من در این موارد بحث می کنی دیگه دارم کلافه می شم!
-پس بیا تا بریم بیرون!
-آخه وقتی هیچ کدوممون جایی رو بلد نیستیم برای چی الکی راه بیفتیم و این طرف اون طرف بریم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-پس بادیگاردهای پدرت که بیرون هتل منتظرن به چه دردی می خورن؟ خب می گیم اونا ببرن مارو، باشه؟!
اخم کردم:
-دقیقا کارهایی رو می کنی که می دونی من بدم میاد و دوست ندارم انجامشون بدی!
با التماس نگاهم کرد:
-می دونم که بر خلاف ظاهرخشنت دل مهربونی داری!
-می رم حاضر بشم.
-مرسی دل آسا.
از هتل بیرون اومدیم، یکی از بادیگاردها جلومون رو گرفت:
-مادمازل کجا تشریف می برید؟
-می خوایم بریم به این آدرس!
هارپر برگه ای که توش آدرس رو نوشته بود بهش داد و او با نگاهی سرسری گفت:
-بفرمایید بریم باید از یکی که ایرانی هست کمک بگیریم!
نیم ساعت بعد روبروی استودیوی شیک و مجللی ایستادیم که از ساختمونش کاملا مشخص بود متعلق به فردی پولداره و هارپر باحیرت به اطرافش خیره شده بود اما نگاه من فقط به تابلوی جلوی ورودی بود!
×استودیو سریتا×
صدای هارپر من رو از افکارم بیرون کشید:
-اسمش سریتا هست!
-این اسم ایرانیه مگه نه؟
-نمی فهممت دل آسا، پس انتظار داری کجایی باشه اسمش؟!
کلافه پوفی کشیدم، نسبت به ایران کلا حساس شده بودم و دلم نمی خواست به هیچ نحوی ارتباط داشته باشم باهاش اما انگار نمی شد و تقدیر چیز دیگه ای بود!
پرسیدم:
-معنی اسمش یعنی چی؟
-مگه من می دونم که از من می پرسی؟ حالا چرا این همه اسمش برای تو مهم شده؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-شاید چون اولین باره که می شنوم در ضمن تو مگه نمی دونستی اسمش سریتا هست؟
-بله می دونستم که به توام گفتم خب!
-پس چرا نمی دونی معنیش چی می شه؟!
-وای واقعا تو یه چیزیت هست امروز اصلا متوجه سوالات چرت و پرتی که می پرسی نمی شی من رفتم داخل خواستی بیا!
دنبالش به سمت استودیو رفتیم، یک طبقه به زیر زمین می رفت و یک طبقه به بالا، کلافه نگاهی به چهره مردد هارپر انداختم:
-پس چرا نمی ری پایین؟
-ببخشیدا می شه بپرسم شما از کجا می دونی استودیوش پایینه؟!
با تمسخر نگاهش کردم:
-واقعا که، حالا کی داره سوالای چرت می پرسه؟ خوبه ما خودمونم توی نیویورک استودیو داریم خودتم خوب می دونی که برای این که صدای ضبط آهنگ کسی رو آزار نده باید استودیو رو زیر زمین بسازی پس می شه طبقه پایین!
موهاش رو به عقب زد و در حالی که پایین می رفت گفت:
-چه می دونم گفتم شاید ایران فرق داره با آمریکا!
بدون این که حرفی بزنم به دنبالش رفتم و با رسیدن به پایین پله ها مقابل دری قهوه ای رنگ قرار گرفتیم که هارپر معطل نکرد و زنگ رو فشرد!
دقایقی گذشت اما کسی در رو باز نکرد، هارپر با موبایلش اس ام اسی رو ارسال کرد و این بار طولی نکشید که در باز شد و نگاه من گره خورد توی چشم های خاکستری رنگ فرد مقابلم!
خدای من...مسخ نگاهش شده بودم و این اصلا برای دل آسا خوشایند نبود!
-سلام سریتا!
به خودش اومد، نگاهش رو نرم از نگاهم گرفت و آروم دست هارپر که به سمتش دراز شده بود رو لمس کرد:
-سلام هارپر جان، خوشحالم از این که این جایی!
هارپر با رضایت تمام خندید و من با خودم فکر کردم چه خوب انگلیسی صحبت می کنه!
هارپر انگار تازه متوجه حضور من شد چون برگشت سمتم و رو به سریتا گفت:
-دوستمه که ازش برات گفته بودم، دل آسا شهیادی خواننده آمریکایی!
برق خاصی درون چشم های خاکستریش موج زد و من بی تفاوت بهش زل زدم:
-خوش بختم!
انگار من رو کامل می شناخت که از لحن سردم متعجب نشد اما از کجا؟...!
یعنی ممکن بود که توی همون دیدار اول هارپر شخصیت من رو تشریح کرده باشه واسش؟!
نه...ممکن نبود!
-منم خوش بختم دل آسا!
بعد از این که مراسم مسخره معارفه تموم شد دستش رو به سمت داخل دراز کرد:
-بفرمایید داخل، من فراموش کردم اول دعوتتون کنم شرمنده!
داخل شدیم و من صدای نفس عمیقی که کشید رو به وضوح شنیدم و برام سوال بود که این شخص کی بود!
روی کاناپه های مدل ایتالیایی موجود درون سالن نشستیم که هارپر زمزمه کرد:
-خیلی مایه داره، همین مبلمان که روش نشستیم اون قدری گرونن که نمی تونی تصور کنی ببین چقدر نرم هستن مطمئنم این استودیو خودش به تنهایی چند میلیونی می ارزه شاید هم میلیارد!
اخم کردم:
-می شه این قدر شلوغش نکنی لطفا؟ ما نیومدیم این جا که تو ثروت سریتا رو محک بزنی زودتر تمومش کن تا بریم!
-همش ضد حال بزن خب؟
سریتا مقابلمون نشست و در همون لحظه دختری نسبتا جوان با یک سینی کیک و شیرقهوه وارد سالن شد و روبرومون روی میز قرار داد و رفت بدون یک کلمه حرف!
کد:
-پس بادیگاردهای پدرت که بیرون هتل منتظرن به چه دردی می خورن؟ خب می گیم اونا ببرن مارو، باشه؟!
اخم کردم:
-دقیقا کارهایی رو می کنی که می دونی من بدم میاد و دوست ندارم انجامشون بدی!
با التماس نگاهم کرد:
-می دونم که بر خلاف ظاهرخشنت دل مهربونی داری!
-می رم حاضر بشم.
-مرسی دل آسا.
از هتل بیرون اومدیم، یکی از بادیگاردها جلومون رو گرفت:
-مادمازل کجا تشریف می برید؟
-می خوایم بریم به این آدرس!
هارپر برگه ای که توش آدرس رو نوشته بود بهش داد و او با نگاهی سرسری گفت:
-بفرمایید بریم باید از یکی که ایرانی هست کمک بگیریم!
نیم ساعت بعد روبروی استودیوی شیک و مجللی ایستادیم که از ساختمونش کاملا مشخص بود متعلق به فردی پولداره و هارپر باحیرت به اطرافش خیره شده بود اما نگاه من فقط به تابلوی جلوی ورودی بود!
×استودیو سریتا×
صدای هارپر من رو از افکارم بیرون کشید:
-اسمش سریتا هست!
-این اسم ایرانیه مگه نه؟
-نمی فهممت دل آسا، پس انتظار داری کجایی باشه اسمش؟!
کلافه پوفی کشیدم، نسبت به ایران کلا حساس شده بودم و دلم نمی خواست به هیچ نحوی ارتباط داشته باشم باهاش اما انگار نمی شد و تقدیر چیز دیگه ای بود!
پرسیدم:
-معنی اسمش یعنی چی؟
-مگه من می دونم که از من می پرسی؟ حالا چرا این همه اسمش برای تو مهم شده؟!
شونه هام رو بالا انداختم:
-شاید چون اولین باره که می شنوم در ضمن تو مگه نمی دونستی اسمش سریتا هست؟
-بله می دونستم که به توام گفتم خب!
-پس چرا نمی دونی معنیش چی می شه؟!
-وای واقعا تو یه چیزیت هست امروز اصلا متوجه سوالات چرت و پرتی که می پرسی نمی شی من رفتم داخل خواستی بیا!
دنبالش به سمت استودیو رفتیم، یک طبقه به زیر زمین می رفت و یک طبقه به بالا، کلافه نگاهی به چهره مردد هارپر انداختم:
-پس چرا نمی ری پایین؟
-ببخشیدا می شه بپرسم شما از کجا می دونی استودیوش پایینه؟!
با تمسخر نگاهش کردم:
-واقعا که، حالا کی داره سوالای چرت می پرسه؟ خوبه ما خودمونم توی نیویورک استودیو داریم خودتم خوب می دونی که برای این که صدای ضبط آهنگ کسی رو آزار نده باید استودیو رو زیر زمین بسازی پس می شه طبقه پایین!
موهاش رو به عقب زد و در حالی که پایین می رفت گفت:
-چه می دونم گفتم شاید ایران فرق داره با آمریکا!
بدون این که حرفی بزنم به دنبالش رفتم و با رسیدن به پایین پله ها مقابل دری قهوه ای رنگ قرار گرفتیم که هارپر معطل نکرد و زنگ رو فشرد!
دقایقی گذشت اما کسی در رو باز نکرد، هارپر با موبایلش اس ام اسی رو ارسال کرد و این بار طولی نکشید که در باز شد و نگاه من گره خورد توی چشم های خاکستری رنگ فرد مقابلم!
خدای من...مسخ نگاهش شده بودم و این اصلا برای دل آسا خوشایند نبود!
-سلام سریتا!
به خودش اومد، نگاهش رو نرم از نگاهم گرفت و آروم دست هارپر که به سمتش دراز شده بود رو لمس کرد:
-سلام هارپر جان، خوشحالم از این که این جایی!
هارپر با رضایت تمام خندید و من با خودم فکر کردم چه خوب انگلیسی صحبت می کنه!
هارپر انگار تازه متوجه حضور من شد چون برگشت سمتم و رو به سریتا گفت:
-دوستمه که ازش برات گفته بودم، دل آسا شهیادی خواننده آمریکایی!
برق خاصی درون چشم های خاکستریش موج زد و من بی تفاوت بهش زل زدم:
-خوش بختم!
انگار من رو کامل می شناخت که از لحن سردم متعجب نشد اما از کجا؟...!
یعنی ممکن بود که توی همون دیدار اول هارپر شخصیت من رو تشریح کرده باشه واسش؟!
نه...ممکن نبود!
-منم خوش بختم دل آسا!
بعد از این که مراسم مسخره معارفه تموم شد دستش رو به سمت داخل دراز کرد:
-بفرمایید داخل، من فراموش کردم اول دعوتتون کنم شرمنده!
داخل شدیم و من صدای نفس عمیقی که کشید رو به وضوح شنیدم و برام سوال بود که این شخص کی بود!
روی کاناپه های مدل ایتالیایی موجود درون سالن نشستیم که هارپر زمزمه کرد:
-خیلی مایه داره، همین مبلمان که روش نشستیم اون قدری گرونن که نمی تونی تصور کنی ببین چقدر نرم هستن مطمئنم این استودیو خودش به تنهایی چند میلیونی می ارزه شاید هم میلیارد!
اخم کردم:
-می شه این قدر شلوغش نکنی لطفا؟ ما نیومدیم این جا که تو ثروت سریتا رو محک بزنی زودتر تمومش کن تا بریم!
-همش ضد حال بزن خب؟
سریتا مقابلمون نشست و در همون لحظه دختری نسبتا جوان با یک سینی کیک و شیرقهوه وارد سالن شد و روبرومون روی میز قرار داد و رفت بدون یک کلمه حرف!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
سریتا با ناراحتی زمزمه کرد:
-متاسفم اما اون دختر لال هست و قادر به صحبت کردن نیست منم برای این که کمکش کنم تا بتونه از عهده مخارج زندگیش بر بیاد استخدامش کردم این جا، البته اون بالا برای پذیرایی از مهمانان و بازدید کنندگان استودیو هست و این مکان کاملا خصوصی هست، من اجازه نمی دم همه واردش بشن اما خب به خاطر هارپرجان مشکلی نداره و استثنا قائل می شم!
با حرص نگاهش کردم:
-بله چون من خودم توی نیویورک استودیو دارم و خواننده هستم به این مسائل کاملا واردم و نیازی به توضیح نیست!
عمیق نگاهم کرد که هارپر دستپاچه گفت:
-سریتا ما زیاد فرصت نداریم و هرچه زودتر باید برگردیم هتل فقط برای دیدنت اومدم وگرنه مزاحمت نمی شدم و البته دل آسا رو هم به هزار ترفند راضی کردم تا همراهیم کنه نمی دونی که چقدر لجباز و کله شقه نمی تونی متعاقدش کنی کاری رو به جز اون چیزی که به دلخواه خودشه انجام بده!
پوزخندی زدم که سریتا گفت:
-آره می دونم عزیزم بفرمایید کیک و شیرتون رو بخورید نمی خوام بیشتر از این وقتتون رو بگیرم ممنونم که اومدی!
-تا کی این جا می مونی؟
-زود برمی گردم، توی نیویورک خیلی کار دارم نمی تونم وقتم رو زیاد این جا هدر بدم.
-باشه پس دیگه اون جا می بینمت!
از جا بلند شدیم، سریتا مقابلمون ایستاد:
-خوشبخت شدم از آشنایی باهاتون!
دستش رو به سردی فشردم:
-متشکرم!
هارپر اما به گرمی در آغوشش فرو رفت و گونه اش رو ب*و*سید:
-دوستت دارم سریتا، مرسی که هستی!
سریتا اخم ملایمی کرد:
-منم... دوستت دارم!
بیشتر از این نموندم که این لاو ترکوندن ها رو ببینم، از این جور کارها و حرف ها اصلا خوشم نمیومد پس بهتر بود بیرون منتظر باشم!
هوای تازه رو نفس کشیدم تا این که هارپر اومد و با حرص نگاهم کرد:
-نمی دونم تا کی می خوای با مردها مثل جن و بسم الله رفتار کنی، هرجا می ری و مرد می بینی انگار که حساسیت داری بهشون سریع فرار رو بر قرار ترجیح می دی!
-من همینم که داری می بینی هارپر، اگر نخواستی دیگه توی قرار هایی که با مرد ها می ذاری من رو همراه خودت نکن چون من رو که می شناسی از ج*ن*س مخالف بدم میاد!
سوار شدیم و هارپر تنها با گفتن "نمی شه باهات هم حرف زد" به بحث بینمون خاتمه داد!
×××
همه چیز به خوبی پیش رفت، کارهای شرکت سریعا انجام گرفت و پدر آپارتمان شیکی توی بهترین نقطه شهر براش خرید به همراه یک ماشین لوکس و گرون قیمت به نام "لامبورگینی".
پس از این که قرارداد بین دو شرکت امضا شد پدر خیالش بابت این جا و این همکاری راحت شد و دستور برگشت به آمریکا رو داد البته بدون اهورا!
خوشحال بودم از این که داریم بر می گردیم ولی دوست داشتم اهورا هم بیاد بالاخره یک عمر باهم بودیم و حالا جدایی کمی سخت می شد!
با رسیدن به آمریکا هارپر با تشکر ویژه ای از پدر و من ازمون جدا شد و من برای دو روز دیگه بهش قول دادم که برای ضبط آهنگ جدید به استودیو برم و خوشحال بودم که صدام رو می تونم به گوش تمامی مردم برسونم چه بهتر این که همه هم آهنگ های من رو دوست داشتن!
×××
هوا ابری بود، گاهی غرش هایی هم از سمت آسمان نیویورک به گوش می رسید، شنل قرمزم رو تنم کردم و جین سفید!
موهام رو تماما بالای سرم جمع کردم و حالت دادم، چند تار از موهای جلوم رو توی صورتم ریختم و بهشون تافت زدم و بعد از این که آرایش ملایمی کردم ادکلن همیشگی ام رو هم زدم، با پوزخندی از اتاقم بیرون زدم!
با رسیدن به استودیو توسط ویلی، نگاهم به اتومبیل سیاه رنگی افتاد که جلوی ورودی و ماشین هارپر پارک شده بود!
اخم غلیظی پیشونیم رو چین انداخت و رو به ویلی که کنارم ایستاده بود گفتم:
-مگه نگفته بودم به جر من و هارپر و آتان کسی حق ورود به این مکان رو نداره؟!
-اما مادمازل یادتون که نرفته این استودیو متعلق به آتان هست و اون می تونه هر کدوم از دوستانش رو به این جا بیاره و شما هم اعتراضی نمی تونید بکنید!
با خشم برگشتم سمتش:
-یادت باشه که من هر کاری رو می تونم بکنم، برای من کلمات منفی و نتونستن و نشد و این چیز ها اصلا وجود نداره پس همون کاری باید انجام بگیره که من می خوام اگر هم آتان قراره مقررات من رو رعایت نکنه یک استودیوی خصوصی و دنج می خرم تا اون موقع محتاج کسی نباشم!
ویلی تند گفت:
-من رو ببخشید قصد نداشتم ناراحتتون کنم، الان می رم و بیرونش می کنم!
تا اومد بره سریع گفتم:
-لازم نکرده، خودم می تونم حلش کنم تو برو، راس ساعت که باید این جا باشی حاضرشو دیر نیای که من اصلا خوشم نمیاد!
تعظیمی کرد:
-چشم مادمازل...روز بخیر!
وارد استودیو شدم، صدای قهقهه های هارپر من رو بیشتر متعجب کرد، کی می تونست این جا باشه؟!
هارپر و آتان می دونستن که من دوست ندارم کسی وارد این حریم بشه و هیچ موقع خطایی نمی کردن اما حالا این شخص کی بود که به این راحتی پذیرفته بودن بیاد این جا؟!
جلوتر رفتم و با دیدن هارپر که کنار اون شخص روی مبل لم داده بود و مشغول صحبت بودن اخم هام بیشتر توی هم فرو رفتن:
-این جا چه خبره؟
کد:
سریتا با ناراحتی زمزمه کرد:
-متاسفم اما اون دختر لال هست و قادر به صحبت کردن نیست منم برای این که کمکش کنم تا بتونه از عهده مخارج زندگیش بر بیاد استخدامش کردم این جا، البته اون بالا برای پذیرایی از مهمانان و بازدید کنندگان استودیو هست و این مکان کاملا خصوصی هست، من اجازه نمی دم همه واردش بشن اما خب به خاطر هارپرجان مشکلی نداره و استثنا قائل می شم!
با حرص نگاهش کردم:
-بله چون من خودم توی نیویورک استودیو دارم و خواننده هستم به این مسائل کاملا واردم و نیازی به توضیح نیست!
عمیق نگاهم کرد که هارپر دستپاچه گفت:
-سریتا ما زیاد فرصت نداریم و هرچه زودتر باید برگردیم هتل فقط برای دیدنت اومدم وگرنه مزاحمت نمی شدم و البته دل آسا رو هم به هزار ترفند راضی کردم تا همراهیم کنه نمی دونی که چقدر لجباز و کله شقه نمی تونی متعاقدش کنی کاری رو به جز اون چیزی که به دلخواه خودشه انجام بده!
پوزخندی زدم که سریتا گفت:
-آره می دونم عزیزم بفرمایید کیک و شیرتون رو بخورید نمی خوام بیشتر از این وقتتون رو بگیرم ممنونم که اومدی!
-تا کی این جا می مونی؟
-زود برمی گردم، توی نیویورک خیلی کار دارم نمی تونم وقتم رو زیاد این جا هدر بدم.
-باشه پس دیگه اون جا می بینمت!
از جا بلند شدیم، سریتا مقابلمون ایستاد:
-خوشبخت شدم از آشنایی باهاتون!
دستش رو به سردی فشردم:
-متشکرم!
هارپر اما به گرمی در آغوشش فرو رفت و گونه اش رو ب*و*سید:
-دوستت دارم سریتا، مرسی که هستی!
سریتا اخم ملایمی کرد:
-منم... دوستت دارم!
بیشتر از این نموندم که این لاو ترکوندن ها رو ببینم، از این جور کارها و حرف ها اصلا خوشم نمیومد پس بهتر بود بیرون منتظر باشم!
هوای تازه رو نفس کشیدم تا این که هارپر اومد و با حرص نگاهم کرد:
-نمی دونم تا کی می خوای با مردها مثل جن و بسم الله رفتار کنی، هرجا می ری و مرد می بینی انگار که حساسیت داری بهشون سریع فرار رو بر قرار ترجیح می دی!
-من همینم که داری می بینی هارپر، اگر نخواستی دیگه توی قرار هایی که با مرد ها می ذاری من رو همراه خودت نکن چون من رو که می شناسی از ج*ن*س مخالف بدم میاد!
سوار شدیم و هارپر تنها با گفتن "نمی شه باهات هم حرف زد" به بحث بینمون خاتمه داد!
×××
همه چیز به خوبی پیش رفت، کارهای شرکت سریعا انجام گرفت و پدر آپارتمان شیکی توی بهترین نقطه شهر براش خرید به همراه یک ماشین لوکس و گرون قیمت به نام "لامبورگینی".
پس از این که قرارداد بین دو شرکت امضا شد پدر خیالش بابت این جا و این همکاری راحت شد و دستور برگشت به آمریکا رو داد البته بدون اهورا!
خوشحال بودم از این که داریم بر می گردیم ولی دوست داشتم اهورا هم بیاد بالاخره یک عمر باهم بودیم و حالا جدایی کمی سخت می شد!
با رسیدن به آمریکا هارپر با تشکر ویژه ای از پدر و من ازمون جدا شد و من برای دو روز دیگه بهش قول دادم که برای ضبط آهنگ جدید به استودیو برم و خوشحال بودم که صدام رو می تونم به گوش تمامی مردم برسونم چه بهتر این که همه هم آهنگ های من رو دوست داشتن!
×××
هوا ابری بود، گاهی غرش هایی هم از سمت آسمان نیویورک به گوش می رسید، شنل قرمزم رو تنم کردم و جین سفید!
موهام رو تماما بالای سرم جمع کردم و حالت دادم، چند تار از موهای جلوم رو توی صورتم ریختم و بهشون تافت زدم و بعد از این که آرایش ملایمی کردم ادکلن همیشگی ام رو هم زدم، با پوزخندی از اتاقم بیرون زدم!
با رسیدن به استودیو توسط ویلی، نگاهم به اتومبیل سیاه رنگی افتاد که جلوی ورودی و ماشین هارپر پارک شده بود!
اخم غلیظی پیشونیم رو چین انداخت و رو به ویلی که کنارم ایستاده بود گفتم:
-مگه نگفته بودم به جر من و هارپر و آتان کسی حق ورود به این مکان رو نداره؟!
-اما مادمازل یادتون که نرفته این استودیو متعلق به آتان هست و اون می تونه هر کدوم از دوستانش رو به این جا بیاره و شما هم اعتراضی نمی تونید بکنید!
با خشم برگشتم سمتش:
-یادت باشه که من هر کاری رو می تونم بکنم، برای من کلمات منفی و نتونستن و نشد و این چیز ها اصلا وجود نداره پس همون کاری باید انجام بگیره که من می خوام اگر هم آتان قراره مقررات من رو رعایت نکنه یک استودیوی خصوصی و دنج می خرم تا اون موقع محتاج کسی نباشم!
ویلی تند گفت:
-من رو ببخشید قصد نداشتم ناراحتتون کنم، الان می رم و بیرونش می کنم!
تا اومد بره سریع گفتم:
-لازم نکرده، خودم می تونم حلش کنم تو برو، راس ساعت که باید این جا باشی حاضرشو دیر نیای که من اصلا خوشم نمیاد!
تعظیمی کرد:
-چشم مادمازل...روز بخیر!
وارد استودیو شدم، صدای قهقهه های هارپر من رو بیشتر متعجب کرد، کی می تونست این جا باشه؟!
هارپر و آتان می دونستن که من دوست ندارم کسی وارد این حریم بشه و هیچ موقع خطایی نمی کردن اما حالا این شخص کی بود که به این راحتی پذیرفته بودن بیاد این جا؟!
جلوتر رفتم و با دیدن هارپر که کنار اون شخص روی مبل لم داده بود و مشغول صحبت بودن اخم هام بیشتر توی هم فرو رفتن:
-این جا چه خبره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
با شنیدن صدای من هر دو سریعا از جا پریدن و من صورت شخص ناشناس رو دیدم!
"سریتا"!
هارپر جلو اومد و بازوم رو گرفت:
-ببخش عزیزم من نتونستم زودتر باهات هماهنگ کنم امروز سریتا ازم خواست تا به دیدنم بیاد منم که نمی تونستم بیرون برم چون تو باهام کار داری برای همین ازش خواستم که بیاد این جا!
سعی کردم جلوی فریادم رو بگیرم:
-اما تو می دونستی که من دوست ندارم شخص غریبه ای این جا بیاد می دونستی و باز کسی رو آوردی...چرا؟!
هارپر ناراحت شد:
-اما سریتا از نظر من هر کسی نیست، تازه تو هم توی ایران به استودیوی او رفتی و او اعتراض نکرد پس لطفا بهش بی احترامی نکن!
ل*ب هام رو جمع کردم، سریتا بدون این که اصلا عکس العملی نشون بده ایستاده بود و به من زل زده بود!
بدون توجه به اتاق شخصیم رفتم و کیفم رو اون جا گذاشتم، انتظار داشتم بیرون که میام رفته باشه اما در کمال تعجب دیدم که باز روی همون مبل نشسته اما بدون هارپر!
وقتی من رو دید لبخند گرمی زد:
-می بینم که دوست نداشتی من رو این جا ببینی، اما من آدم سمجی هستم و هر چقدرم بی احترامی کنی می ذارم به نیت کمبود شعورت و قرار نیست ناراحت بشم!
جلوی پاش ایستادم:
-تو حق نداری با من این جوری صحبت کنی!
ایستاد، قدش می شه گفت ده سانت از من بزرگتر بود ولی نه بیشتر، خوشحال شدم و به خودم افتخار کردم!
-چرا نمی تونم؟ مگه تو کی هستی؟!
تا اومدم جوابش رو بدم هارپر با سینی حاوی سه فنجون قهوه و یک ظرف شکر وارد شد و با دیدن ما ابروهاش رو بالا انداخت:
-دعوا می کردید؟!
سریتا با خنده کوتاهی به سمتش رفت:
-نه عزیزم چرا باید دعوا کنیم؟ راستش دل آسا خانوم داشت از من دلجویی می کرد بابت رفتار زشت چند لحظه پیشش!
با حیرت نگاهش کردم به این همه پررو بودنش آفرین گفتم که با بدجنسی ابروهاش رو بالا انداخت و هارپر با خوشحالی نگاهم کرد:
-ممنونم دوست عزیزم می دونستم که عشق من رو بیرون نمی کنی!
سپس باهم نشستن، از این که نمی تونستم این پسره گستاخ رو تنبیه کنم واقعا ناراحت بودم اما هارپر دوست صمیمی من بود و دلم نمی خواست برنجونمش برای همینم بدون حرف نشستم و شکر رو خالی کردم توی فنجونم و سعی کردم تموم استرسم رو با فشاری که روی قاشق میاوردم تا قهوه رو هم بزنم خالی کنم!
صدای زنگ استودیو بلند شد و هارپر تند به سمت آیفون دوید که دستی روی دستم نشست و لرزه ای خفیف تنم رو به رعشه انداخت!
سرم رو بلند کردم و نگاهم توی چشم های خاکستریش افتاد که با خونسردی تمام گفت:
-می شه خواهش کنم این همه این قهوه رو بهم نزنی و باعث ایجاد آلودگی صوتی نشی؟ سرم رفت!
دستم رو با اخم بیرون کشیدم:
-این جا استودیوی خودمه و خودم تصمیم می گیرم چی کار بکنم چی کار نکنم، اگر هم می بینی که تا الان پرتت نکردم بیرون فقط به خاطر هارپره وگرنه...!
-خب اینم از آتان!
باز حرفم نیمه تموم موند، کلافه دست آتان رو فشردم:
-مگه تو خودت کلید نداری؟
آتان در حالی که کنار سریتا می نشست گفت:
-آره داشتم اما گم کردم باز از روی کلید هارپر یکی می سازم!
سکوت کردم تا کمی آرامش از دست رفته رو به بدنم برگردونم، قهوه خوشمزه هارپر رو تماما خوردم و از جا بلند شدم:
-من حاضرم آتان، می تونیم ضبط رو شروع کنیم!
آتان سر تکون داد و جلوتر رفت، هارپر رو به سریتا گفت:
-منم دیگه باید برم به کارهام برسم اگر حوصله ات سر می ره دیگه برو!
-نه منم دلم می خواد کمکتون کنم!
با اخم گفتم:
-ما اکیپمون کامله و هیچ نیازی به کمک نداریم!
از جا بلند شد و در حالی که کت تک روی لباس مردونه اش رو بیرون میاورد و به جالباسی آویزون می کرد گفت:
-اما من می خوام که کمک کنم و می کنم!
سپس پیش آتان رفت، بازوی هارپر رو فشردم:
-ببین اگر به خاطر تو نبود جوری ادبش می کردم تا بفهمه دل آسا کیه!
هارپر لبخند عمیقی زد:
-این همه کل کل کردید تا الان دیگه مطمئنا فهمیده دل آسا چه موجود خشن و عصبی و نامهربونیه، لازم نیست که ادبش کنی خودش کم کم ادب می شه!
سپس گونه ام رو ب*و*سید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، وارد اتاق ضبط شدم و پشت بلندگو ایستادم!
×××
پس از ضبط آتان رو به هارپر گفت:
-باید با هم بریم خونه لطیفه!
هارپر با خوشحالی خندید:
-منظورت دخترِ عمه ژاسمن هست؟!
-آره انگاری به کمکمون احتیاج داره!
هارپر با تردید نگاهم کرد:
-اما کارهای زیادی مونده تا آماده کردن آهنگت که!
پوفی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم:
کد:
با شنیدن صدای من هر دو سریعا از جا پریدن و من صورت شخص ناشناس رو دیدم!
"سریتا"!
هارپر جلو اومد و بازوم رو گرفت:
-ببخش عزیزم من نتونستم زودتر باهات هماهنگ کنم امروز سریتا ازم خواست تا به دیدنم بیاد منم که نمی تونستم بیرون برم چون تو باهام کار داری برای همین ازش خواستم که بیاد این جا!
سعی کردم جلوی فریادم رو بگیرم:
-اما تو می دونستی که من دوست ندارم شخص غریبه ای این جا بیاد می دونستی و باز کسی رو آوردی...چرا؟!
هارپر ناراحت شد:
-اما سریتا از نظر من هر کسی نیست، تازه تو هم توی ایران به استودیوی او رفتی و او اعتراض نکرد پس لطفا بهش بی احترامی نکن!
ل*ب هام رو جمع کردم، سریتا بدون این که اصلا عکس العملی نشون بده ایستاده بود و به من زل زده بود!
بدون توجه به اتاق شخصیم رفتم و کیفم رو اون جا گذاشتم، انتظار داشتم بیرون که میام رفته باشه اما در کمال تعجب دیدم که باز روی همون مبل نشسته اما بدون هارپر!
وقتی من رو دید لبخند گرمی زد:
-می بینم که دوست نداشتی من رو این جا ببینی، اما من آدم سمجی هستم و هر چقدرم بی احترامی کنی می ذارم به نیت کمبود شعورت و قرار نیست ناراحت بشم!
جلوی پاش ایستادم:
-تو حق نداری با من این جوری صحبت کنی!
ایستاد، قدش می شه گفت ده سانت از من بزرگتر بود ولی نه بیشتر، خوشحال شدم و به خودم افتخار کردم!
-چرا نمی تونم؟ مگه تو کی هستی؟!
تا اومدم جوابش رو بدم هارپر با سینی حاوی سه فنجون قهوه و یک ظرف شکر وارد شد و با دیدن ما ابروهاش رو بالا انداخت:
-دعوا می کردید؟!
سریتا با خنده کوتاهی به سمتش رفت:
-نه عزیزم چرا باید دعوا کنیم؟ راستش دل آسا خانوم داشت از من دلجویی می کرد بابت رفتار زشت چند لحظه پیشش!
با حیرت نگاهش کردم به این همه پررو بودنش آفرین گفتم که با بدجنسی ابروهاش رو بالا انداخت و هارپر با خوشحالی نگاهم کرد:
-ممنونم دوست عزیزم می دونستم که عشق من رو بیرون نمی کنی!
سپس باهم نشستن، از این که نمی تونستم این پسره گستاخ رو تنبیه کنم واقعا ناراحت بودم اما هارپر دوست صمیمی من بود و دلم نمی خواست برنجونمش برای همینم بدون حرف نشستم و شکر رو خالی کردم توی فنجونم و سعی کردم تموم استرسم رو با فشاری که روی قاشق میاوردم تا قهوه رو هم بزنم خالی کنم!
صدای زنگ استودیو بلند شد و هارپر تند به سمت آیفون دوید که دستی روی دستم نشست و لرزه ای خفیف تنم رو به رعشه انداخت!
سرم رو بلند کردم و نگاهم توی چشم های خاکستریش افتاد که با خونسردی تمام گفت:
-می شه خواهش کنم این همه این قهوه رو بهم نزنی و باعث ایجاد آلودگی صوتی نشی؟ سرم رفت!
دستم رو با اخم بیرون کشیدم:
-این جا استودیوی خودمه و خودم تصمیم می گیرم چی کار بکنم چی کار نکنم، اگر هم می بینی که تا الان پرتت نکردم بیرون فقط به خاطر هارپره وگرنه...!
-خب اینم از آتان!
باز حرفم نیمه تموم موند، کلافه دست آتان رو فشردم:
-مگه تو خودت کلید نداری؟
آتان در حالی که کنار سریتا می نشست گفت:
-آره داشتم اما گم کردم باز از روی کلید هارپر یکی می سازم!
سکوت کردم تا کمی آرامش از دست رفته رو به بدنم برگردونم، قهوه خوشمزه هارپر رو تماما خوردم و از جا بلند شدم:
-من حاضرم آتان، می تونیم ضبط رو شروع کنیم!
آتان سر تکون داد و جلوتر رفت، هارپر رو به سریتا گفت:
-منم دیگه باید برم به کارهام برسم اگر حوصله ات سر می ره دیگه برو!
-نه منم دلم می خواد کمکتون کنم!
با اخم گفتم:
-ما اکیپمون کامله و هیچ نیازی به کمک نداریم!
از جا بلند شد و در حالی که کت تک روی لباس مردونه اش رو بیرون میاورد و به جالباسی آویزون می کرد گفت:
-اما من می خوام که کمک کنم و می کنم!
سپس پیش آتان رفت، بازوی هارپر رو فشردم:
-ببین اگر به خاطر تو نبود جوری ادبش می کردم تا بفهمه دل آسا کیه!
هارپر لبخند عمیقی زد:
-این همه کل کل کردید تا الان دیگه مطمئنا فهمیده دل آسا چه موجود خشن و عصبی و نامهربونیه، لازم نیست که ادبش کنی خودش کم کم ادب می شه!
سپس گونه ام رو ب*و*سید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، وارد اتاق ضبط شدم و پشت بلندگو ایستادم!
×××
پس از ضبط آتان رو به هارپر گفت:
-باید با هم بریم خونه لطیفه!
هارپر با خوشحالی خندید:
-منظورت دخترِ عمه ژاسمن هست؟!
-آره انگاری به کمکمون احتیاج داره!
هارپر با تردید نگاهم کرد:
-اما کارهای زیادی مونده تا آماده کردن آهنگت که!
پوفی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,602
لایک‌ها
6,124
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
4,973
Points
122
-شما برید من خودم به تنهایی می تونم که تمومش کنم!
سریتا تک ابروش رو بالا انداخت و دستش رو به دور گر*دن هارپر حلقه کرد:
-غصه نخور عزیزم من خودم می مونم و کمک شون می کنم!
هارپر با خوشحالی بالا پرید و تا اومدم اعتراض کنم گفت:
-این عالیه فوق العاده اس، واقعا مرسی سریتا!
و بعد تند گونه ام رو ب*و*سید و رفتن، سریع گفتم:
-ممنون شما هم می تونید برید، این جا به حضورتون نیازی نیست.
پشت سیستم نشست و بدون اعتنا به من مشغول به کار شد، با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و من هم در سکوت مشغول انجام کارهام شدم!
×××
-عالی شد!
نگاهم کرد و با ل*ذت گفت:
-درسته که ز*ب*ون تند و تیزی دارید اما صداتون خیلی خوبه!
با پوزخند روم رو برگردوندم:
-کسی از شما نظر نخواست!
-آخه من خودسر بودن توی ذاتمه و مسلما برای هیچ کاری از کسی اجازه نمی گیرم!
-منم خوراکم ادب کردن آدم های خودسری مثل توئه خیال نکن حریفت نمی شم، من به ظاهر ظریفم اما قدرتم ده برابر توئه!
پوزخندش اخم هام رو درهم تر کرد:
-آره می دونم به لطف کلاس های رزمی و ورزشی که باباجونت فرستادتت همین قدرت رو به دست آوردی وگرنه از پشه هم بی عرضه تری!
-این فضولی ها به تو نیومده، در ضمن حسودی کردن اصلا کار درستی نیست جناب سریتا خان!
هیجانم زده بود بالا، دوست داشتم مدام جواب های دندون شکنم رو روونه کنم سمتش اما او خندید و به سمت کتش رفت:
-یک روز یک قرار ملاقات باهاتون می ذارم البته با حضور هارپرجون...کارتون دارم که واجبه و نمی شه به تاخیر انداخت!
-اصلا برام مهم نیست، نه خودتون و نه کاری که ممکنه با من داشته باشید!
گونه ام رو کشید و من محکم دستش رو پس زدم:
-عصر بخیر مادمازل دل آسا!
و رفت!
فنجون روی میز رو برداشتم و محکم روی زمین کوبیدم:
-ازت بیزارم لعنتی !
×××
روزها گذشت، یک ماهی می شد که هارپر و اون دوست پسر غیرعادیش رو ندیده بودم و بیشتر مواقع وقتم رو درون شرکت پدر می گذروندم چون کارها زیاد شده بود و پدر به حضورم نیاز داشت.
اهورا توی ایران جا افتاده بود و خیلی خوب از پس امور برمیومد اما چیزی که برام خیلی ناراحت کننده بود ج*ن*س هایی بودن که اسمشون توی لیست ها درج نمی شد اما توی کامیون ها به صورت پنهونی گذاشته می شدن و این واسه من که اصلا دلم نمی خواست خلافی مرتکب بشم غیرقابل تحمل بود اما نمی تونستم به پدر حرفی بزنم!
اون روز پدر صدام کرده بود تا پرونده های بایگانی شده رو باز هم چک کنم و مرتبشون کنم منم اطاعت کردم و مشغول کارم بودم که گفت:
-می خوام برای هفته ی آینده ترتیب یک پا*ر*تی مجلل رو بدی دل آسا، همه چیز باید فوق العاده اشرافی و راحت باشه به این نحو که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد باشه!
ل*ب هام رو روی هم فشردم:
-مشکلی نیست ترتیبش رو میدم!
حق نداشتم بپرسم این مهمونی که براش این همه مهمه برای چیه اگر می تواست خودش می گفت دیگه!
-نمی توای بپرسی به چه مناسبت؟
پوزخندی زدم که از دیدش پنهون نموند:
-طعنه می زنید یا قصد دارید من رو مسخره کنید پدر؟!
بی خیال گفت:
-هیچ کدوم، فقط یک سوال پرسیدم دل آسا!
-اگر خودتون بخواید و لازم بدونید که من بدونم مطمئنا می گید پس پرسیدن من لزومی نداره!
-اهورا تا چند روز دیگه میاد آمریکا، به همراه چند تن از شرکای اون شرکت که باهاشون توی ایران قرارداد بستیم برای همین می خوام یک پا*ر*تی ترتیب بدم و ازشون به خوبی پذیرایی کنم!
-بسیارخب، پس منوی غذایی هم ایرانی باشه دیگه؟!
متفکر نگاهم کرد:
-نه، چون همکاران از شرکت این جا هم هستن و خان های آمریکایی هم دعوت می کنم بهتره غذا از دو منو باشه و هر کدوم مطابق با ذائقه شون برای خودشون سرو کنن.
-متوجه ام.
-از فردا دیگه شرکت کاری نداری بهتره بری دنبال کارهای پا*ر*تی و در ضمن اگر مهمونی داری که دلت می تواد حضور داشته باشن هم دعوت کن از نظر من تو آزادی!
-ممنون پدر، بله هارپر و آتان رو دوست دارم که دعوت کنم!
-مشکلی نیست.
×××
از فردای اون روز مامور شدم و به همراه ویلیام به شدت مشغول تهیه و تدارک مهمونی مجلل پدر شدم و قرار بود توی ویلای پدر توی شمال آمریکا یعنی کشور مکزیک برگزار بشه و باید اون جا رو هم حاضر می کردم و الحق با وجود ویلیام کارها خیلی آسون می شد چون توی همه چیز سر رشته داشت و این خیال من رو راحت می کرد و بار سنگین روی دوشم رو برام سبک تر می کرد!
کد:
-شما برید من خودم به تنهایی می تونم که تمومش کنم!
سریتا تک ابروش رو بالا انداخت و دستش رو به دور گر*دن هارپر حلقه کرد:
-غصه نخور عزیزم من خودم می مونم و کمک شون می کنم!
هارپر با خوشحالی بالا پرید و تا اومدم اعتراض کنم گفت:
-این عالیه فوق العاده اس، واقعا مرسی سریتا!
و بعد تند گونه ام رو ب*و*سید و رفتن، سریع گفتم:
-ممنون شما هم می تونید برید، این جا به حضورتون نیازی نیست.
پشت سیستم نشست و بدون اعتنا به من مشغول به کار شد، با عصبانیت ازش فاصله گرفتم و من هم در سکوت مشغول انجام کارهام شدم!
×××
-عالی شد!
نگاهم کرد و با ل*ذت گفت:
-درسته که ز*ب*ون تند و تیزی دارید اما صداتون خیلی خوبه!
با پوزخند روم رو برگردوندم:
-کسی از شما نظر نخواست!
-آخه من خودسر بودن توی ذاتمه و مسلما برای هیچ کاری از کسی اجازه نمی گیرم!
-منم خوراکم ادب کردن آدم های خودسری مثل توئه خیال نکن حریفت نمی شم، من به ظاهر ظریفم اما قدرتم ده برابر توئه!
پوزخندش اخم هام رو درهم تر کرد:
-آره می دونم به لطف کلاس های رزمی و ورزشی که باباجونت فرستادتت همین قدرت رو به دست آوردی وگرنه از پشه هم بی عرضه تری!
-این فضولی ها به تو نیومده، در ضمن حسودی کردن اصلا کار درستی نیست جناب سریتا خان!
هیجانم زده بود بالا، دوست داشتم مدام جواب های دندون شکنم رو روونه کنم سمتش اما او خندید و به سمت کتش رفت:
-یک روز یک قرار ملاقات باهاتون می ذارم البته با حضور هارپرجون...کارتون دارم که واجبه و نمی شه به تاخیر انداخت!
-اصلا برام مهم نیست، نه خودتون و نه کاری که ممکنه با من داشته باشید!
گونه ام رو کشید و من محکم دستش رو پس زدم:
-عصر بخیر مادمازل دل آسا!
و رفت!
فنجون روی میز رو برداشتم و محکم روی زمین کوبیدم:
-ازت بیزارم لعنتی !
×××
روزها گذشت، یک ماهی می شد که هارپر و اون دوست پسر غیرعادیش رو ندیده بودم و بیشتر مواقع وقتم رو درون شرکت پدر می گذروندم چون کارها زیاد شده بود و پدر به حضورم نیاز داشت.
اهورا توی ایران جا افتاده بود و خیلی خوب از پس امور برمیومد اما چیزی که برام خیلی ناراحت کننده بود ج*ن*س هایی بودن که اسمشون توی لیست ها درج نمی شد اما توی کامیون ها به صورت پنهونی گذاشته می شدن و این واسه من که اصلا دلم نمی خواست خلافی مرتکب بشم غیرقابل تحمل بود اما نمی تونستم به پدر حرفی بزنم!
اون روز پدر صدام کرده بود تا پرونده های بایگانی شده رو باز هم چک کنم و مرتبشون کنم منم اطاعت کردم و مشغول کارم بودم که گفت:
-می خوام برای هفته ی آینده ترتیب یک پا*ر*تی مجلل رو بدی دل آسا، همه چیز باید فوق العاده اشرافی و راحت باشه به این نحو که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد باشه!
ل*ب هام رو روی هم فشردم:
-مشکلی نیست ترتیبش رو میدم!
حق نداشتم بپرسم این مهمونی که براش این همه مهمه برای چیه اگر می تواست خودش می گفت دیگه!
-نمی توای بپرسی به چه مناسبت؟
پوزخندی زدم که از دیدش پنهون نموند:
-طعنه می زنید یا قصد دارید من رو مسخره کنید پدر؟!
بی خیال گفت:
-هیچ کدوم، فقط یک سوال پرسیدم دل آسا!
-اگر خودتون بخواید و لازم بدونید که من بدونم مطمئنا می گید پس پرسیدن من لزومی نداره!
-اهورا تا چند روز دیگه میاد آمریکا، به همراه چند تن از شرکای اون شرکت که باهاشون توی ایران قرارداد بستیم برای همین می خوام یک پا*ر*تی ترتیب بدم و ازشون به خوبی پذیرایی کنم!
-بسیارخب، پس منوی غذایی هم ایرانی باشه دیگه؟!
متفکر نگاهم کرد:
-نه، چون همکاران از شرکت این جا هم هستن و خان های آمریکایی هم دعوت می کنم بهتره غذا از دو منو باشه و هر کدوم مطابق با ذائقه شون برای خودشون سرو کنن.
-متوجه ام.
-از فردا دیگه شرکت کاری نداری بهتره بری دنبال کارهای پا*ر*تی و در ضمن اگر مهمونی داری که دلت می تواد حضور داشته باشن هم دعوت کن از نظر من تو آزادی!
-ممنون پدر، بله هارپر و آتان رو دوست دارم که دعوت کنم!
-مشکلی نیست.
×××
از فردای اون روز مامور شدم و به همراه ویلیام به شدت مشغول تهیه و تدارک مهمونی مجلل پدر شدم و قرار بود توی ویلای پدر توی شمال آمریکا یعنی کشور مکزیک برگزار بشه و باید اون جا رو هم حاضر می کردم و الحق با وجود ویلیام کارها خیلی آسون می شد چون توی همه چیز سر رشته داشت و این خیال من رو راحت می کرد و بار سنگین روی دوشم رو برام سبک تر می کرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا