• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
جامم رو آروم به جام پدر کوبیدم و هنوز هم کمی گیج بودم و ا*ل*ک*ل رو با یک نفس سر کشیدم!
***

چکمه هام رو از پام بیرون آوردم و پرت کردم جلوی مایکل:
-می دونی که اهل مقدمه چینی نیستم، ازم خواهش کردی اومدم!
چشم های خمارش سر تا پام رو از نظر گذروند:
-تو محشری، عجیب خوشکلی و خوش هیکل!
-یه چیز جدید بگو مایکل!
-چیز جدید منم، تویی و دنیای مد!
جام ها رو پر کرد:
-می تونم قسم بخورم که تو دنیای من رو می ترکونی، روی تو سرمایه گذاری می کنم و بیش از پیش معروف می شم، توام کم معروف نیستی وگرنه مایکل کسی نیست که برای کسی دعوتنامه بفرسته!
-یک شرط دارم!
تعجب رو از چشم هاش خوندم:
-شرط؟!
سرم رو تکون دادم که کمی خم شد به سمتم:
-می شنوم؟
-من هیچ پولی ازت نمی گیرم، این در خواست پدرمه و نمی تونم رد کنم اما در قبالش باید این شرطی که می ذارم رو قبول کنی در غیر این صورت باهات کار نمی کنم!
کمی عصبی شد ولی حرفی نزد و منتظر موند که کمی از ش*ر*اب موجود توی جامش رو خوردم:
-یک نفر رو می خوام وارد دنیای مد کنم، قدش نسبت به قانون مد کوتاه تره اما می دونم که با پوشیدن کفش های پاشنه بلند می تونی مخاطب رو راضی کنی!
با این حرفم خنده ی کوتاهی کرد و عقب نشست:
-اوه پس انگار این شخص برای دل آسای ما خیلی مهمه!
شونه هام رو با بی تفاوتی ذاتیم بالا انداختم:
-همین که شنیدی، من منتظر خبرت می مونم!
از جا بلند شدم و جلوش ایستادم، پام رو کمی بالا آوردم و به چکمه ها اشاره کردم که متوجه منظورم شد و با کمی تامل چکمه ها رو برداشت و زانو زد جلوم و مشغول پوشوندن شون به پام شد!
پوزخندی زدم که بعد از انجام کارش جلوم ایستاد و خم شد روی صورتم و گونه ام رو ب*و*سید:
-هر چی تو بخوای، بیارش تا ببینمش!
لبخند پیروزی روی ل*بم نشست اما تند کنارش زدم!
-خوبه، مشخصه روی ذهنت اثر می ذارم!
خندید:
-خیلی زیاد عزیزم!
سپس ادامه داد:
-خب حالا بشین تا کمی با هم در مورد کارمون صحبت کنیم!
نشستم که گفت:
-خب اگر سوالی داری ازم بپرس!
-یکم در مورد مد و طراحی مد واسم توضیح بده!
-خب می شه گفت توی دنیای مد ما سه دسته اصلی داریم که برات معرفی شون می کنم، بخش اول" دوخت سفارشی یا تولید انحصاری که در این بخش طراحی و دوخت لباس به شکلی دوخته می شه که خو شخص سفارش می ده و سفارش دوخت گرفته می شه و اصولا از پارچه های گرون قیمت و با کیفیت بالا استفاده می شه و باید خیلی با حواس جمع و دقت به جزئیات دوخته بشه که خیلی وقت گیره، هزینه موادی که صرف دوخت پارچه می شه و زمان لازم برای دوخت توی اولویت قرار داره".
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-بخش دوم "پوشاک آماده یا تولید ماشینی هست که این بخش چیزی مابین بخش یک و سه هست و می شه گفت از هر دو بخش توی یک بخش استفاده شده، این لباس ها برای مشتری های مخصوصی دوخته نشده اما دقت زیادی در برش و انتخاب پارچه صورت گرفته و به منظور تضمین انحصار یعنی بخش اول این لباس ها در مقادیر محدود شده اند، در نتیجه گرون قیمت هستند. این تولید در طی هر فصل و هر دوره در خانه های مد به نمایش گذاشته می شه که هفته مد نامیده شده. انواع لباس هایی که در هفته مد عرضه می شه شامل پوشاک بهار، تابستان، پاییز و زمستان و همچنین لباس های راحتی و لباس شنا و لباس عروس هستند".
سکوت کرد و با کمی مکث پرسید:
-خب توی این دو بخش سوالی نداشتی؟
با لبخند محوی جواب دادم:
-این طور که از گفته هات متوجه شدم تو و اکیپت توی بخش دوم فعالیت دارید یعنی هفته مد، درسته؟
کد:
جامم رو آروم به جام پدر کوبیدم و هنوز هم کمی گیج بودم و ا*ل*ک*ل رو با یک نفس سر کشیدم!
***

چکمه هام رو از پام بیرون آوردم و پرت کردم جلوی مایکل:
-می دونی که اهل مقدمه چینی نیستم، ازم خواهش کردی اومدم!
چشم های خمارش سر تا پام رو از نظر گذروند:
-تو محشری، عجیب خوشکلی و خوش هیکل!
-یه چیز جدید بگو مایکل!
-چیز جدید منم، تویی و دنیای مد!
جام ها رو پر کرد:
-می تونم قسم بخورم که تو دنیای من رو می ترکونی، روی تو سرمایه گذاری می کنم و بیش از پیش معروف می شم، توام کم معروف نیستی وگرنه مایکل کسی نیست که برای کسی دعوتنامه بفرسته!
-یک شرط دارم!
تعجب رو از چشم هاش خوندم:
-شرط؟!
سرم رو تکون دادم که کمی خم شد به سمتم:
-می شنوم؟
-من هیچ پولی ازت نمی گیرم، این در خواست پدرمه و نمی تونم رد کنم اما در قبالش باید این شرطی که می ذارم رو قبول کنی در غیر این صورت باهات کار نمی کنم!
کمی عصبی شد ولی حرفی نزد و منتظر موند که کمی از ش*ر*اب موجود توی جامش رو خوردم:
-یک نفر رو می خوام وارد دنیای مد کنم، قدش نسبت به قانون مد کوتاه تره اما می دونم که با پوشیدن کفش های پاشنه بلند می تونی مخاطب رو راضی کنی!
با این حرفم خنده ی کوتاهی کرد و عقب نشست:
-اوه پس انگار این شخص برای دل آسای ما خیلی مهمه!
شونه هام رو با بی تفاوتی ذاتیم بالا انداختم:
-همین که شنیدی، من منتظر خبرت می مونم!
از جا بلند شدم و جلوش ایستادم، پام رو کمی بالا آوردم و به چکمه ها اشاره کردم که متوجه منظورم شد و با کمی تامل چکمه ها رو برداشت و زانو زد جلوم و مشغول پوشوندن شون به پام شد!
پوزخندی زدم که بعد از انجام کارش جلوم ایستاد و خم شد روی صورتم و گونه ام رو ب*و*سید:
-هر چی تو بخوای، بیارش تا ببینمش!
لبخند پیروزی روی ل*بم نشست اما تند کنارش زدم!
-خوبه، مشخصه روی ذهنت اثر می ذارم!
خندید:
-خیلی زیاد عزیزم!
سپس ادامه داد:
-خب حالا بشین تا کمی با هم در مورد کارمون صحبت کنیم!
نشستم که گفت:
-خب اگر سوالی داری ازم بپرس!
-یکم در مورد مد و طراحی مد واسم توضیح بده!
-خب می شه گفت توی دنیای مد ما سه دسته اصلی داریم که برات معرفی شون می کنم، بخش اول" دوخت سفارشی یا تولید انحصاری که در این بخش طراحی و دوخت لباس به شکلی دوخته می شه که خو شخص سفارش می ده و سفارش دوخت گرفته می شه و اصولا از پارچه های گرون قیمت و با کیفیت بالا استفاده می شه و باید خیلی با حواس جمع و دقت به جزئیات دوخته بشه که خیلی وقت گیره، هزینه موادی که صرف دوخت پارچه می شه و زمان لازم برای دوخت توی اولویت قرار داره".
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-بخش دوم "پوشاک آماده یا تولید ماشینی هست که این بخش چیزی مابین بخش یک و سه هست و می شه گفت از هر دو بخش توی یک بخش استفاده شده، این لباس ها برای مشتری های مخصوصی دوخته نشده اما دقت زیادی در برش و انتخاب پارچه صورت گرفته و به منظور تضمین انحصار یعنی بخش اول این لباس ها در مقادیر محدود شده اند، در نتیجه گرون قیمت هستند. این تولید در طی هر فصل و هر دوره در خانه های مد به نمایش گذاشته می شه که هفته مد نامیده شده. انواع لباس هایی که در هفته مد عرضه می شه شامل پوشاک بهار، تابستان، پاییز و زمستان و همچنین لباس های راحتی و لباس شنا و لباس عروس هستند".
سکوت کرد و با کمی مکث پرسید:
-خب توی این دو بخش سوالی نداشتی؟
با لبخند محوی جواب دادم:
-این طور که از گفته هات متوجه شدم تو و اکیپت توی بخش دوم فعالیت دارید یعنی هفته مد، درسته؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
خندید:
-کاملا درسته.
سرم رو تکون دادم:
-متوجه شدم و بخش آخر؟
-بخش سوم و آخرین بخش" عمده فروشی یا تولید انبوه هست که در حال حاضر صنعت مد بیش از هر چیزی متکی بر فروش بازار انبوه هست و تولید انبوه طالب بیشتری داره چون نیاز طیف گسترده ای از مشتریان رو بر آورده می کنه.مشاهیر دنیای مد برای هر فصل مد روند هایی رو تعیین می کنن که بر اساس اون لباس های ماشینی تولید می شن. اونا اغلب تمام طول یک فصل رو صبر می کنن تا مطمئن بشن که آیا سبک مطرح می تونه بازار رو به دست بگیره یا نه، سپس برای تولید اون ابتکار عمل رو به دست می گیرن و به منظور صرفه جویی در زمان و هزینه از پارچه های ارزون تر و تکنیک های ساده تر برای تولید استفاده می کنن که به راحتی می تونه توسط یک دستگاه انجام بگیره و در نتیجه محصول نهایی خیلی ارزون تر فروخته می شه".
تکونی به خودم دادم:
-اوه، پس باید خیلی سخت باشه حرفه ای بودن توی این صنعت!
-درسته چون این کار هم جدای از درآمد خوب و بالایی که داره سختی های فراوونی هم داره که تنها با عشق و علاقه داشتن به این حرفه اس که می تونی از پسش بربیای اگر تنها به خاطر پول خوبی که نصیبت می شه بخوای واردش بشی اصلا به نتیجه نمی رسی به اواسط راه نرسیده جا می زنی و خسته می شی!
-کاملا، خب بیشتر کدوم کشورها توی بخش تولید انبوه فعالیت می کنن؟
-اندونزی، مالزی، فیلیپین، چین، بنگلادش، کره جنوبی، اسپانیا، آلمان و برزیل و هند کشورهایی هستن که توی این بخش فعالیت ویژه دارن و جای پای خودشون رو محکم کردن!
مجدد ادامه داد:
-اکثر خانه های مد آمریکایی توی همین نیویورک که محل اقامت ماست وجود داره اما تعداد قابل توجهی هم توی لس آنجلس هست که شامل درصد بالایی از پوشاک برتر، شیک و لوکس هستن که در واقع داخل آمریکا تولید می شن، همچنین در نقاط دیگه از آمریکا مثل میامی، شیکاگو، دالاس و به ویژه سانفرانسیسکو صنایع رو به رشدی وجود داره!
-جالبه واقعا اطلاعات زیادی کسب کردم و خوشم اومد بیش از پیش از این حرفه!
-خوشحالم که این رو می شنوم چون دوست دارم کلی با تو فعالیت کنم و دلم نمی خواد زود از این حرفه خسته بشی البته بهت نمیاد آدم تنوع طلبی باشی!
از جام بلند شدم و بدون جواب پوزخندی براش زدم که خندید و پرسید:
-داری می ری؟
-آره دیگه خسته شدم از بس تو این محیط بودم باید کمی به خودم برسم، روز خوش مایکل!
-باشه اما خیلی زود باید برای رفتن به روی صح*نه حاضر بشی در ضمن به اون دوستت که می خوای بیاریش تو دنیای مد هم بگو فردا عصر به من سر بزنه حتما!
-باشه می گم بهش، خداحافظ.
-خداحافظ.
با برگشتن به عمارت بعد از چند روزی که به طور کل از مامان دوری می کردم متاسفانه باهاش روبرو شدم و عقده هاش سر باز کرد:
-هیچ می فهمی که داری با زندگیت چی کار می کنی دل آسا؟ نگاه به پدر و برادرت نکن اونا مرد هستن و باید کار کنن باید معروف باشن اما تو...
باعصبانیت حرفش رو قطع کردم و جلوش ایستادم:
-مامان لطفا بس کنید، گوش من از این حرف ها پره و دیگه نمی خوام این افکار عهد قجری شما رو بشنوم، منم یک مردم فقط ژن وجودم زنه دوست دارم کار کنم دوست دارم خودم رو در دام این محدودیت های دست و پا گیری که شما ازش دم می زنید نندازم لطفا ازتون خواهش می کنم بفهمید که من بزرگ شدم و اونی که برای آینده ام تصمیم می گیره خودمم نه شما یا هر کس دیگه ای، دلم نمی خواد بهتون بی احترامی کنم پس از راه من خودتون رو بکشید کنار و سعی نکنید مانعم باشید چون من یاد گرفتم برای رسیدن به هدفم تمام موانع سر راهم رو بردارم!
مامان با حیرت نگاهم می کرد اما من باید از این پیله ای که مامان می خواست دورم بکشه خودم رو خلاص می کردم!
-چشمم روشن، اینم از دختر تربیت کردنم همه ی این آتیش ها از گور کیان بلند می شه که از همون اول به تو میدون داده و حالا مهار کردنت غیر ممکن شده!
نفس عمیقی کشیدم که با خشم ادامه داد:
-من اگر یه حرفی رو می زنم صلاحت رو می خوام کاش این رو بفهمی قبل از این که دیر بشه دل آسا!
-صلاح من چیه مامان؟ این که بشینم تو این عمارت و از شدت بیکاری و علافی بپوسم؟ آره؟ یا این که خیاطی کنم و آرایشگری؟ نه مامان من اصلا خودم رو کوچیک نمی کنم برای این کار های به درد نخور!
کد:
خندید:
-کاملا درسته.
سرم رو تکون دادم:
-متوجه شدم و بخش آخر؟
-بخش سوم و آخرین بخش" عمده فروشی یا تولید انبوه هست که در حال حاضر صنعت مد بیش از هر چیزی متکی بر فروش بازار انبوه هست و تولید انبوه طالب بیشتری داره چون نیاز طیف گسترده ای از مشتریان رو بر آورده می کنه.مشاهیر دنیای مد برای هر فصل مد روند هایی رو تعیین می کنن که بر اساس اون لباس های ماشینی تولید می شن. اونا اغلب تمام طول یک فصل رو صبر می کنن تا مطمئن بشن که آیا سبک مطرح می تونه بازار رو به دست بگیره یا نه، سپس برای تولید اون ابتکار عمل رو به دست می گیرن و به منظور صرفه جویی در زمان و هزینه از پارچه های ارزون تر و تکنیک های ساده تر برای تولید استفاده می کنن که به راحتی می تونه توسط یک دستگاه انجام بگیره و در نتیجه محصول نهایی خیلی ارزون تر فروخته می شه".
تکونی به خودم دادم:
-اوه، پس باید خیلی سخت باشه حرفه ای بودن توی این صنعت!
-درسته چون این کار هم جدای از درآمد خوب و بالایی که داره سختی های فراوونی هم داره که تنها با عشق و علاقه داشتن به این حرفه اس که می تونی از پسش بربیای اگر تنها به خاطر پول خوبی که نصیبت می شه بخوای واردش بشی اصلا به نتیجه نمی رسی به اواسط راه نرسیده جا می زنی و خسته می شی!
-کاملا، خب بیشتر کدوم کشورها توی بخش تولید انبوه فعالیت می کنن؟
-اندونزی، مالزی، فیلیپین، چین، بنگلادش، کره جنوبی، اسپانیا، آلمان و برزیل و هند کشورهایی هستن که توی این بخش فعالیت ویژه دارن و جای پای خودشون رو محکم کردن!
مجدد ادامه داد:
-اکثر خانه های مد آمریکایی توی همین نیویورک که محل اقامت ماست وجود داره اما تعداد قابل توجهی هم توی لس آنجلس هست که شامل درصد بالایی از پوشاک برتر، شیک و لوکس هستن که در واقع داخل آمریکا تولید می شن، همچنین در نقاط دیگه از آمریکا مثل میامی، شیکاگو، دالاس و به ویژه سانفرانسیسکو صنایع رو به رشدی وجود داره!
-جالبه واقعا اطلاعات زیادی کسب کردم و خوشم اومد بیش از پیش از این حرفه!
-خوشحالم که این رو می شنوم چون دوست دارم کلی با تو فعالیت کنم و دلم نمی خواد زود از این حرفه خسته بشی البته بهت نمیاد آدم تنوع طلبی باشی!
از جام بلند شدم و بدون جواب پوزخندی براش زدم که خندید و پرسید:
-داری می ری؟
-آره دیگه خسته شدم از بس تو این محیط بودم باید کمی به خودم برسم، روز خوش مایکل!
-باشه اما خیلی زود باید برای رفتن به روی صح*نه حاضر بشی در ضمن به اون دوستت که می خوای بیاریش تو دنیای مد هم بگو فردا عصر به من سر بزنه حتما!
-باشه می گم بهش، خداحافظ.
-خداحافظ.
با برگشتن به عمارت بعد از چند روزی که به طور کل از مامان دوری می کردم متاسفانه باهاش روبرو شدم و عقده هاش سر باز کرد:
-هیچ می فهمی که داری با زندگیت چی کار می کنی دل آسا؟ نگاه به پدر و برادرت نکن اونا مرد هستن و باید کار کنن باید معروف باشن اما تو...
باعصبانیت حرفش رو قطع کردم و جلوش ایستادم:
-مامان لطفا بس کنید، گوش من از این حرف ها پره و دیگه نمی خوام این افکار عهد قجری شما رو بشنوم، منم یک مردم فقط ژن وجودم زنه دوست دارم کار کنم دوست دارم خودم رو در دام این محدودیت های دست و پا گیری که شما ازش دم می زنید نندازم لطفا ازتون خواهش می کنم بفهمید که من بزرگ شدم و اونی که برای آینده ام تصمیم می گیره خودمم نه شما یا هر کس دیگه ای، دلم نمی خواد بهتون بی احترامی کنم پس از راه من خودتون رو بکشید کنار و سعی نکنید مانعم باشید چون من یاد گرفتم برای رسیدن به هدفم تمام موانع سر راهم رو بردارم!
مامان با حیرت نگاهم می کرد اما من باید از این پیله ای که مامان می خواست دورم بکشه خودم رو خلاص می کردم!
-چشمم روشن، اینم از دختر تربیت کردنم همه ی این آتیش ها از گور کیان بلند می شه که از همون اول به تو میدون داده و حالا مهار کردنت غیر ممکن شده!
نفس عمیقی کشیدم که با خشم ادامه داد:
-من اگر یه حرفی رو می زنم صلاحت رو می خوام کاش این رو بفهمی قبل از این که دیر بشه دل آسا!
-صلاح من چیه مامان؟ این که بشینم تو این عمارت و از شدت بیکاری و علافی بپوسم؟ آره؟ یا این که خیاطی کنم و آرایشگری؟ نه مامان من اصلا خودم رو کوچیک نمی کنم برای این کار های به درد نخور!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
با تاسف سر تکون داد:
-واقعا بویی از زن بودن نبردی دل آسا!
با حرص ازش رو برگردوندم و به سمت پله ها دویدم تا خودم رو هر چه زودتر به جایگاه پر از آرامشم برسونم!
ای کاش مامان هم کمی مثل پدر فکر می کرد و مدام با من جنگ اعصاب راه نمی انداخت که این جوری عصبی بشم و از نقاب بی تفاوتیم دور!
روی تختم افتادم و از امیلی در خواست شیرقهوه کردم شاید کمی اعصاب متشنجم رو آروم کنه!
×××

-دل آسا شنیدم با مامانت بحث کردی!
پوزخندی زدم:
-مامان خبرکش نبود که خداروشکر این صفتم بهش اضافه شد!
پدر به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و کمی خم شد به جلو:
-نه خبر کشی نکرده فقط بهم گفت همه ی این ها تقصیر منه که تو افسار پاره کردی و برای حرف هاش اصلا ارزشی قائل نمی شی!
با گستاخی به چشم هاش خیره شدم:
-خب مگه غیر از اینه؟ من همونی شدم که یک عمر شما ازم خواستی پدر و البته اینم اضافه کنم که خیلی از این وضعیت راضی ام و دلم نمی خواد می شدم اونی که مامان می خواد!
پدر ل*ب هاش رو گزید:
-انگار بزرگ شدی دل آسا، خوب بلدی چه حرفی رو نگه داری و توی موقع خودش بزنی!
سرم رو به زیر انداختم:
-متاسفم اگر باعث ناراحتی شما شدم اما تحمل رفتار های مامان خیلی سخته پدر!
-مشکلی نداره به حرف هاش توجهی نکن اما هرگز بهش بی احترامی هم نکن می دونی که بالاخره یک عمر زحمت بزرگ کردن تو و اهورا روی دوش او بوده!
-بله متوجه منظورتون هستم و سعی خودم رو می کنم تا دیگه تکرار نشه!
-آفرین خوشم اومد.
-خب با اجازه تون من دیگه برم به کارهام برسم.
-برو.
از اتاق کار پدر خارج شدم و نگاهم به چشم های اهورا افتاد که مامان مشغول پچ پچ کردن کنار گوشش بود و او خیره به من نگاه می کرد، پوفی کشیدم و به سمت خروجی رفتم.
نه انگار مامان قصد کوتاه اومدن نداشت و از هر کسی برای رسیدن به خواسته اش استفاده می کرد.
به سمت ویلیام رفتم و با باز کردن در ماشین سوار شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم، باید با سوفیا آرایشگر مخصوصم راجع به رفتنش پیش مایکل صحبت می کردم!
بارسیدن به آرایشگاه سوفیا پیاده شدم و رو به ویلیام گفتم:
-تو برو بعدا بهت خبر می دم تا بیای!
بعد از اون وارد آرایشگاه شدم، سوفیا تا چشمش به من افتاد جلو اومد و با حیرت تعظیم کرد:
-شما این جا چی کار می کنید مادمازل؟ اگر امر می کردید من خودم مثل همیشه میومدم!
لبخند محوی به روش زدم:
-برای دادن یک خبر مسرت بخش اومدم که فکر می کنم با شنیدنش بد جوری خوشحال بشی!
-عالیه، بفرمایین توی اتاق من.
سپس مشغول سفارشاتی به دستیارش شد و بعد ازاون با لبخند عمیقی همراهیم کرد و بین راه به خدمه اش سفارش قهوه داد بدون شکر!
روی کاناپه لم دادم که جلوم نشست و سینی حاوی قهوه ها رو گذاشت روی میز:
-وای هنوزم باورم نمی شه که اومدید این جا، واقعا شرمنده کردید من رو!
-دست از این تعارفات بردار سوفیا، زودتر بذار حرفم رو بزنم!
-چشم من منتظرم تا بشنوم.
تمام اتفاقات افتاده که مربوط به خودش می شد رو توضیح دادم، اصلا باورش نمی شد و با دهانی باز نگاهم می کرد:
-حالا مایکل منتظره تا بری دیدنش!
-وای خدای من... می تونم به جرئت بگم شما من رو به یکی از بزرگ ترین آرزوی قلبیم رسوندین نمی دونم چه جوری از لطف شما تشکر کنم و جبران کنم عزیزم!
-نیازی به تشکر نیست و جبرانم نمی خواد فقط همین امروز تا شب که فرصت داری حتما یک سری به مایکل بزن تا بهونه به دستش نیفته!
-چشم حتما می رم.
کد:
با تاسف سر تکون داد:
-واقعا بویی از زن بودن نبردی دل آسا!
با حرص ازش رو برگردوندم و به سمت پله ها دویدم تا خودم رو هر چه زودتر به جایگاه پر از آرامشم برسونم!
ای کاش مامان هم کمی مثل پدر فکر می کرد و مدام با من جنگ اعصاب راه نمی انداخت که این جوری عصبی بشم و از نقاب بی تفاوتیم دور!
روی تختم افتادم و از امیلی در خواست شیرقهوه کردم شاید کمی اعصاب متشنجم رو آروم کنه!
×××

-دل آسا شنیدم با مامانت بحث کردی!
پوزخندی زدم:
-مامان خبرکش نبود که خداروشکر این صفتم بهش اضافه شد!
پدر به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و کمی خم شد به جلو:
-نه خبر کشی نکرده فقط بهم گفت همه ی این ها تقصیر منه که تو افسار پاره کردی و برای حرف هاش اصلا ارزشی قائل نمی شی!
با گستاخی به چشم هاش خیره شدم:
-خب مگه غیر از اینه؟ من همونی شدم که یک عمر شما ازم خواستی پدر و البته اینم اضافه کنم که خیلی از این وضعیت راضی ام و دلم نمی خواد می شدم اونی که مامان می خواد!
پدر ل*ب هاش رو گزید:
-انگار بزرگ شدی دل آسا، خوب بلدی چه حرفی رو نگه داری و توی موقع خودش بزنی!
سرم رو به زیر انداختم:
-متاسفم اگر باعث ناراحتی شما شدم اما تحمل رفتار های مامان خیلی سخته پدر!
-مشکلی نداره به حرف هاش توجهی نکن اما هرگز بهش بی احترامی هم نکن می دونی که بالاخره یک عمر زحمت بزرگ کردن تو و اهورا روی دوش او بوده!
-بله متوجه منظورتون هستم و سعی خودم رو می کنم تا دیگه تکرار نشه!
-آفرین خوشم اومد.
-خب با اجازه تون من دیگه برم به کارهام برسم.
-برو.
از اتاق کار پدر خارج شدم و نگاهم به چشم های اهورا افتاد که مامان مشغول پچ پچ کردن کنار گوشش بود و او خیره به من نگاه می کرد، پوفی کشیدم و به سمت خروجی رفتم.
نه انگار مامان قصد کوتاه اومدن نداشت و از هر کسی برای رسیدن به خواسته اش استفاده می کرد.
به سمت ویلیام رفتم و با باز کردن در ماشین سوار شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم، باید با سوفیا آرایشگر مخصوصم راجع به رفتنش پیش مایکل صحبت می کردم!
بارسیدن به آرایشگاه سوفیا پیاده شدم و رو به ویلیام گفتم:
-تو برو بعدا بهت خبر می دم تا بیای!
بعد از اون وارد آرایشگاه شدم، سوفیا تا چشمش به من افتاد جلو اومد و با حیرت تعظیم کرد:
-شما این جا چی کار می کنید مادمازل؟ اگر امر می کردید من خودم مثل همیشه میومدم!
لبخند محوی به روش زدم:
-برای دادن یک خبر مسرت بخش اومدم که فکر می کنم با شنیدنش بد جوری خوشحال بشی!
-عالیه، بفرمایین توی اتاق من.
سپس مشغول سفارشاتی به دستیارش شد و بعد ازاون با لبخند عمیقی همراهیم کرد و بین راه به خدمه اش سفارش قهوه داد بدون شکر!
روی کاناپه لم دادم که جلوم نشست و سینی حاوی قهوه ها رو گذاشت روی میز:
-وای هنوزم باورم نمی شه که اومدید این جا، واقعا شرمنده کردید من رو!
-دست از این تعارفات بردار سوفیا، زودتر بذار حرفم رو بزنم!
-چشم من منتظرم تا بشنوم.
تمام اتفاقات افتاده که مربوط به خودش می شد رو توضیح دادم، اصلا باورش نمی شد و با دهانی باز نگاهم می کرد:
-حالا مایکل منتظره تا بری دیدنش!
-وای خدای من... می تونم به جرئت بگم شما من رو به یکی از بزرگ ترین آرزوی قلبیم رسوندین نمی دونم چه جوری از لطف شما تشکر کنم و جبران کنم عزیزم!
-نیازی به تشکر نیست و جبرانم نمی خواد فقط همین امروز تا شب که فرصت داری حتما یک سری به مایکل بزن تا بهونه به دستش نیفته!
-چشم حتما می رم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-بسیار خب پس من دیگه می رم، روز خوش.
تا بیرون بدرقه ام کرد که زنگ زدم و منتظر اومدن ویلیام شدم و بارسیدن ماشین سوار شدم، سوفیا با خوشحالی برام دست تکون داد و من از این کارخوب یه احساس متفاوتی رو توی وجودم احساس می کردم و نشونه ای بود از این که انسانیتم رو از یاد نبردم!
×××

جلوی آینه ایستادم و مایکل پشت سرم قرار گرفت:
-می دونم که موفق می شی، من به تو ایمان دارم دل آسا!
سرم رو تکونی دادم:
-بعد از اون همه تمرین، بعد از اون همه امتحان هنوز می گی مطمئنم که موفق می شی؟خب معلومه که موفق می شم!
خندید:
-واقعا این اعتماد به نفست من رو شیفته ات کرده دختر!
حرفی نزدم، از این که کسی بخواد حریم و خط قرمزهایی که برای خودم کشیده بودم رو رد کنه و در حد صمیمیت جلو بیاد اصلا خوشم نمیومد برای همینم هیچ وقت ضربه نخوردم و کسی ازم نقطه ضعفی نتونسته بگیره!
-برای رفتن روی صح*نه آماده بشید!
برای آخرین بار نگاهی به آینه انداختم، آرایش خاصی که روی صورتم قرار گرفته بود بی تفاوتی و سرد بودن نگاهم رو بیشتر به نمایش می گذاشت و این لازم بود برای مدل بودن!
صدای مایکل باعث شد نگاهم رو از آینه بگیرم:
-اولین نفر و آخرین نفر تو می ری روی صح*نه، فقط وقتی آخرین نفر روی صح*نه رفتی مواظب باش چون از پشت سرت بقیه میان جلو سعی کن پاهات رو روی زمین محکم برداری و هول نشی، حتما پاهات رو به حالت ضربدری بردار تا بیشتر خیره کننده باشی، تمریناتی که طی این مدت انجام دادی رو مدام با خودت و توی ذهنت تکرار کن تا مرتکب اشتباهی نشی که اون وقت باید خسارت و ضرر هنگفتی رو بدم دل آسا!
با کلافگی اخم کردم:
-بچه نیستم که مدام توی سرم تکرار می کنی، من خودم می دونم که چی کار باید بکنم و چی کار نکنم!
مایکل نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:
-می دونی تو تنها کسی هستی که جرئت کرده با من این جوری صحبت کنه، حیف که دیوونه چشم هاتم وگرنه...!
سپس پشتش رو به من کرد و به سمت دیگر مانکن ها رفت که نیشخندی زدم و به سمت سوفیا رفتم:
-خوشحالی از این که توام جزو این مدلینگ ها به روی صح*نه می ری؟
با ذوق خندید:
-خیلی خوشحالم، اصلا باورم نمی شه قراره تا چند لحظه ی دیگه برم روی صح*نه و چشم ها خیره باشن روی من!
مکثی کرد و ادامه داد:
-و این موفقیت و حال خوب رو مدیون خوش قلبی و مهربونی توهستم دل آسا!
لبخند محوی زدم که مایکل اشاره کرد به صف بایستیم، با این که اولین نفر باید روی سن می رفتم اما اصلا تشویش نداشتم و با چند نفس عمیق توی جایگاه مخصوص به خودم ایستادم، دختری که پشت سرم ایستاده بود رو به نفر بعدیش زمزمه کرد:
-این دختره دل آسا نیست؟ دختر یکی از افراد معروف نیویورک؟!
دختر پشتیش با حرص خاصی جواب داد:
-خودشه، مگه نمی بینی مایکل چقدر هواش رو داره؟ انقدر از بودنش این جا راضیه که اگر همه ما هم نباشیم این دختره باشه براش کفایت می کنه!
-دختر کیان شهیادی هست که ایرانیه و مقیم آمریکا؟!
-آره، چه خوب می شناسیشون!
-کیه که توی نیویورک کیان خان رو نشناسه؟ پدر من یکی از طرفداران پروپاقرص آقای شهیادیه!
-جالبه!
-خیلی در مورد این دختر شنیده بودم واقعا می بینم که دلبره و خیلی زود می شه ستاره هالیوود!
-خانم ها لطفا ساکت!
باصدای مایکل دو دختر سکوت کردن و من ل*ب هام رو جمع کردم تا خنده ام رو توی گلو خفه کنم، خوشحال می شدم که پدر تا این حد تونسته توی این قاره جا باز کنه و معروف بشه و به پشتوانه ی او، من و اهورا هم خاص بشیم و همه این جوری با حسرت راجع بهمون حرف بزنن!
مایکل کنارم ایستاد:
-با شروع موسیقی برو داخل!
سری تکون دادم و با صدای دلنواز موسیقی اولین قدمم رو برداشتم و باز قدم های بعدی!
باد ملایمی که می وزید موهای سرکشم رو به هر سو می برد و دامن حریر لباس خوشگلی که تنم بود رو تکون می داد و باعث می شد پاهای سفیدم با اون کفش قرمز که بند هاش تا کمی بالای ساق پام رسیده بود نمایان بشه و من غرق بشم توی لذتی شیرین!
صدای چیلیک چیلیک دوربین های فیلمبرداری و عکاسی بهم می فهموند که از فردا می شم تیتر روزنامه ها و مجله های مد!
همزمان با حرکتم نور هم که روی من بود به حرکت در میومد و غرق غرور می شدم، پدر و اهورا توی ردیف اول در حال نظاره کردنم بودن و من این حس رو مدیون پدر بودم!
رسیده بودم به جلوی صح*نه، ایستادم و خودم رو با تکونی ملایم به نمایش گذاشتم، لباس بیش از بیش دلبری کرد و صدای تشویق سکوت فضا رو شکست، باید بر می گشتم، آروم روم رو بر گردوندم و این بار با قدم هایی تندتر به سوی پشت صح*نه رفتم و با داخل شدنم نفس عمیقی کشیدم.
نفر بعدی وارد صح*نه شد!
مایکل بازوی ل*خ*ت*م رو توی دست گرفت:
-محشر بود، امشب کلی سود می کنم دل آسا!
پس از اتمام نفرات با هم وارد صح*نه شدیم و صدای تشویق های مشتاق سکوت سالن رو کاملا شکست و مایکل در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت وارد شد و کنار من ایستاد، تعظیم کوتاهی کرد و با ساکت شدن صدای مردم گفت:
-اینم از افتخار امشب نیویورک، دل آسا تک پر دنیای مد!
کد:
-بسیار خب پس من دیگه می رم، روز خوش.
تا بیرون بدرقه ام کرد که زنگ زدم و منتظر اومدن ویلیام شدم و بارسیدن ماشین سوار شدم، سوفیا با خوشحالی برام دست تکون داد و من از این کارخوب یه احساس متفاوتی رو توی وجودم احساس می کردم و نشونه ای بود از این که انسانیتم رو از یاد نبردم!
×××

جلوی آینه ایستادم و مایکل پشت سرم قرار گرفت:
-می دونم که موفق می شی، من به تو ایمان دارم دل آسا!
سرم رو تکونی دادم:
-بعد از اون همه تمرین، بعد از اون همه امتحان هنوز می گی مطمئنم که موفق می شی؟خب معلومه که موفق می شم!
خندید:
-واقعا این اعتماد به نفست من رو شیفته ات کرده دختر!
حرفی نزدم، از این که کسی بخواد حریم و خط قرمزهایی که برای خودم کشیده بودم رو رد کنه و در حد صمیمیت جلو بیاد اصلا خوشم نمیومد برای همینم هیچ وقت ضربه نخوردم و کسی ازم نقطه ضعفی نتونسته بگیره!
-برای رفتن روی صح*نه آماده بشید!
برای آخرین بار نگاهی به آینه انداختم، آرایش خاصی که روی صورتم قرار گرفته بود بی تفاوتی و سرد بودن نگاهم رو بیشتر به نمایش می گذاشت و این لازم بود برای مدل بودن!
صدای مایکل باعث شد نگاهم رو از آینه بگیرم:
-اولین نفر و آخرین نفر تو می ری روی صح*نه، فقط وقتی آخرین نفر روی صح*نه رفتی مواظب باش چون از پشت سرت بقیه میان جلو سعی کن پاهات رو روی زمین محکم برداری و هول نشی، حتما پاهات رو به حالت ضربدری بردار تا بیشتر خیره کننده باشی، تمریناتی که طی این مدت انجام دادی رو مدام با خودت و توی ذهنت تکرار کن تا مرتکب اشتباهی نشی که اون وقت باید خسارت و ضرر هنگفتی رو بدم دل آسا!
با کلافگی اخم کردم:
-بچه نیستم که مدام توی سرم تکرار می کنی، من خودم می دونم که چی کار باید بکنم و چی کار نکنم!
مایکل نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت:
-می دونی تو تنها کسی هستی که جرئت کرده با من این جوری صحبت کنه، حیف که دیوونه چشم هاتم وگرنه...!
سپس پشتش رو به من کرد و به سمت دیگر مانکن ها رفت که نیشخندی زدم و به سمت سوفیا رفتم:
-خوشحالی از این که توام جزو این مدلینگ ها به روی صح*نه می ری؟
با ذوق خندید:
-خیلی خوشحالم، اصلا باورم نمی شه قراره تا چند لحظه ی دیگه برم روی صح*نه و چشم ها خیره باشن روی من!
مکثی کرد و ادامه داد:
-و این موفقیت و حال خوب رو مدیون خوش قلبی و مهربونی توهستم دل آسا!
لبخند محوی زدم که مایکل اشاره کرد به صف بایستیم، با این که اولین نفر باید روی سن می رفتم اما اصلا تشویش نداشتم و با چند نفس عمیق توی جایگاه مخصوص به خودم ایستادم، دختری که پشت سرم ایستاده بود رو به نفر بعدیش زمزمه کرد:
-این دختره دل آسا نیست؟ دختر یکی از افراد معروف نیویورک؟!
دختر پشتیش با حرص خاصی جواب داد:
-خودشه، مگه نمی بینی مایکل چقدر هواش رو داره؟ انقدر از بودنش این جا راضیه که اگر همه ما هم نباشیم این دختره باشه براش کفایت می کنه!
-دختر کیان شهیادی هست که ایرانیه و مقیم آمریکا؟!
-آره، چه خوب می شناسیشون!
-کیه که توی نیویورک کیان خان رو نشناسه؟ پدر من یکی از طرفداران پروپاقرص آقای شهیادیه!
-جالبه!
-خیلی در مورد این دختر شنیده بودم واقعا می بینم که دلبره و خیلی زود می شه ستاره هالیوود!
-خانم ها لطفا ساکت!
باصدای مایکل دو دختر سکوت کردن و من ل*ب هام رو جمع کردم تا خنده ام رو توی گلو خفه کنم، خوشحال می شدم که پدر تا این حد تونسته توی این قاره جا باز کنه و معروف بشه و به پشتوانه ی او، من و اهورا هم خاص بشیم و همه این جوری با حسرت راجع بهمون حرف بزنن!
مایکل کنارم ایستاد:
-با شروع موسیقی برو داخل!
سری تکون دادم و با صدای دلنواز موسیقی اولین قدمم رو برداشتم و باز قدم های بعدی!
باد ملایمی که می وزید موهای سرکشم رو به هر سو می برد و دامن حریر لباس خوشگلی که تنم بود رو تکون می داد و باعث می شد پاهای سفیدم با اون کفش قرمز که بند هاش تا کمی بالای ساق پام رسیده بود نمایان بشه و من غرق بشم توی لذتی شیرین!
صدای چیلیک چیلیک دوربین های فیلمبرداری و عکاسی بهم می فهموند که از فردا می شم تیتر روزنامه ها و مجله های مد!
همزمان با حرکتم نور هم که روی من بود به حرکت در میومد و غرق غرور می شدم، پدر و اهورا توی ردیف اول در حال نظاره کردنم بودن و من این حس رو مدیون پدر بودم!
رسیده بودم به جلوی صح*نه، ایستادم و خودم رو با تکونی ملایم به نمایش گذاشتم، لباس بیش از بیش دلبری کرد و صدای تشویق سکوت فضا رو شکست، باید بر می گشتم، آروم روم رو بر گردوندم و این بار با قدم هایی تندتر به سوی پشت صح*نه رفتم و با داخل شدنم نفس عمیقی کشیدم.
نفر بعدی وارد صح*نه شد!
مایکل بازوی ل*خ*ت*م رو توی دست گرفت:
-محشر بود، امشب کلی سود می کنم دل آسا!
پس از اتمام نفرات با هم وارد صح*نه شدیم و صدای تشویق های مشتاق سکوت سالن رو کاملا شکست و مایکل در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت وارد شد و کنار من ایستاد، تعظیم کوتاهی کرد و با ساکت شدن صدای مردم گفت:
-اینم از افتخار امشب نیویورک، دل آسا تک پر دنیای مد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
دستم رو که بالا برد چشمان پدر برق رضایت گرفت و اهورا با حالتی خاص شروع به همراهی تشویق کنان کرد و من بدون هیچ لبخندی کمی خم شدم و لباس حر*یرم باز هم با دستان قدرتمند نسیم تکون محسوسی خورد و دلبری کرد!
برگشتیم داخل، مایکل دست هام رو توی دست گرفت:
-امشب دلبری خودت از این لباس بیشتر خواهان داشته مادمازل، چی کار کنم با این همه مشتاق؟!
پوزخندی زدم:
-نیازی به هیچ کدومشون ندارم مایکل، خسته ام و دلم می خواد با پدر و اهورا برگردم عمارت، توام بهتره بری به مشتری ها جواب بدی جای این که این جا باایستی و با من وقت بگذرونی!
-یعنی حتی حاضر نیستی با مشتری های لباست کمی گفتگو کنی؟!
-نه گفتم که خسته ام!
بدون اون که صبر کنم و بهش مهلت اظهار نظر دیگه ای بدم از پشت صح*نه خارج شدم و اهورا رو دیدم که منتظرمه، بین راه چندین نفر نزدیکم شدن تا سر صحبت رو باز کنن ولی من تند خودم رو به اهورا رسوندم و باهم به سمت ماشین پدر رفتیم.
با نشستن داخل ماشین پدر پیپ ش رو از روی ل*ب هاش برداشت و با چشم هایی که بر اثر دود پیپ خمـار شده بود بهم زل زد:
-امشب برای هزارمین بار بهت افتخار کردم دل آسا، همیشه سرد بمون و قلبت رو یخی نگه دار تا بتونی موفق باشی و نقطه ضعف به دست کسی ندی!
اهورا با اعتراض گفت:
-اما پدر دل آسا هم دختره مثل تموم دختران دنیا، نمی تونه همیشه با شما بمونه باید خیلی زود به فکر تشکیل خانواده باشه!
پدر نیم نگاهی به اهورا انداخت و با کمی خشم پاسخ داد:
-باز تو طرفدار مامانت شدی پسر؟ چند بار بهت گفتم خام حرف های خاله زنک مامانت نشو؟!
اهورا از این که دستش پیش پدر رو شده بود کلافه بود اما باز هم کوتاه نیومد:
-درسته که مامان با من صحبت کرده اما باور کنید این نظر خودمم هست، شما هم اگر کمی فکر کنید می بینید که خواه ناخواه باید از دل آسا بگذرید، حالا دیر یا زودش رو نمی دونم اما آخرش که چی؟!
پدر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با گفتن:
-هر وقت دل آسا خواست از من بگذره راحتش می ذارم اما فعلا می خواد با من بمونه!
ماشین رو روشن کرد و به اهورا فهموند خواستار ادامه ی بحث نیست!
×××

یک ماه متوالی گذشت و حرفه ی من شده بود خوانندگی و مد!
به طرز فجیعی توی نیویورک معروف شده بودم و کمتر مجله ای بود که اسم و عکس من روی جلدش نباشه حتی پدر با اعتماد به نفس می گفت خیلی زود می تونم جای مایکل رو بگیرم اما من به همین مدلینگ بودن راضی بودم و نمی تونستم مسئولیت سنگین تری رو قبول کنم!
اکثر مواقع شاهد نزدیک شدن مردم بهم بودم اما با دو بادیگاردی که پدر برام گذاشته بود بهشون اجازه نزدیک شدن نمی دادن و ویلیام هم مواظبم بود!
این کار اوایل هر چقدر برام هیجان آور بود و دلم می خواست مدام به روی صح*نه برم اما با گذشت یک ماه و رفتن های مداومم به روی صح*نه برام یک نواخت و خسته کننده شده بود، دلم تنوع می خواست ولی هر دفعه که بحثش رو جلو می کشیدم مایکل خیلی سخت با رفتنم و استعفام مخالف می کرد چون معتقد بود توی این یک ماه حضور من خیلی سود داشته و تونسته نظر مشتری های زیادی رو به مد جلب کنه ولی من نظر کسی برام مهم نبود و دلم می خواست دنیای مد رو ترک کنم برای همین هم یک روز به پدر گفتم:
-خسته شدم از این یک نواختی، وقتشه که دیگه با دنیای مد و مدلینگ بودن خداحافظی کنم!
پدر خندید:
-می دونستم که در موردت اشتباه نکردم، تو دختری هستی که فوق العاده اهل تنوعه و از این که همیشه تو یک نقطه باشه بیزاره، من مشکلی ندارم عزیزم هر موقع احساس کردی که از چیزی ناراضی هستی ازش بگذر!
با این حرف از پدر توی تصمیمم قاطع تر شدم و آخرین باری که روی صح*نه حاضر شدم بعد از اتمام جشن روی مبلی نشستم و منتظر شدم تا مایکل تنها بشه که بتونم راجع به تصمیمم باهاش مشورت کنم.
پس از گذشت یک ساعتی که کاملا کلافه شده بودم بالاخره با دو جام نو*شی*دنی بهم نزدیک شد و روبروم نشسست:
-ببخش مامازل، که معطل شدی!
-کم کم داشتم خواب می رفتم!
بی توجه به پوزخند تمسخرآمیزم جام رو گرفت سمتم:
-بزنیم به سلامتی دل آسا که دنیای مد من رو با حرکات دلبرانه اش ترکونده!
خم شدم سمتش و جام رو گرفتم که جامش رو کوبید به جامم:
-به سلامتیت!
کد:
دستم رو که بالا برد چشمان پدر برق رضایت گرفت و اهورا با حالتی خاص شروع به همراهی تشویق کنان کرد و من بدون هیچ لبخندی کمی خم شدم و لباس حر*یرم باز هم با دستان قدرتمند نسیم تکون محسوسی خورد و دلبری کرد!
برگشتیم داخل، مایکل دست هام رو توی دست گرفت:
-امشب دلبری خودت از این لباس بیشتر خواهان داشته مادمازل، چی کار کنم با این همه مشتاق؟!
پوزخندی زدم:
-نیازی به هیچ کدومشون ندارم مایکل، خسته ام و دلم می خواد با پدر و اهورا برگردم عمارت، توام بهتره بری به مشتری ها جواب بدی جای این که این جا باایستی و با من وقت بگذرونی!
-یعنی حتی حاضر نیستی با مشتری های لباست کمی گفتگو کنی؟!
-نه گفتم که خسته ام!
بدون اون که صبر کنم و بهش مهلت اظهار نظر دیگه ای بدم از پشت صح*نه خارج شدم و اهورا رو دیدم که منتظرمه، بین راه چندین نفر نزدیکم شدن تا سر صحبت رو باز کنن ولی من تند خودم رو به اهورا رسوندم و باهم به سمت ماشین پدر رفتیم.
با نشستن داخل ماشین پدر پیپ ش رو از روی ل*ب هاش برداشت و با چشم هایی که بر اثر دود پیپ خمـار شده بود بهم زل زد:
-امشب برای هزارمین بار بهت افتخار کردم دل آسا، همیشه سرد بمون و قلبت رو یخی نگه دار تا بتونی موفق باشی و نقطه ضعف به دست کسی ندی!
اهورا با اعتراض گفت:
-اما پدر دل آسا هم دختره مثل تموم دختران دنیا، نمی تونه همیشه با شما بمونه باید خیلی زود به فکر تشکیل خانواده باشه!
پدر نیم نگاهی به اهورا انداخت و با کمی خشم پاسخ داد:
-باز تو طرفدار مامانت شدی پسر؟ چند بار بهت گفتم خام حرف های خاله زنک مامانت نشو؟!
اهورا از این که دستش پیش پدر رو شده بود کلافه بود اما باز هم کوتاه نیومد:
-درسته که مامان با من صحبت کرده اما باور کنید این نظر خودمم هست، شما هم اگر کمی فکر کنید می بینید که خواه ناخواه باید از دل آسا بگذرید، حالا دیر یا زودش رو نمی دونم اما آخرش که چی؟!
پدر نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با گفتن:
-هر وقت دل آسا خواست از من بگذره راحتش می ذارم اما فعلا می خواد با من بمونه!
ماشین رو روشن کرد و به اهورا فهموند خواستار ادامه ی بحث نیست!
×××

یک ماه متوالی گذشت و حرفه ی من شده بود خوانندگی و مد!
به طرز فجیعی توی نیویورک معروف شده بودم و کمتر مجله ای بود که اسم و عکس من روی جلدش نباشه حتی پدر با اعتماد به نفس می گفت خیلی زود می تونم جای مایکل رو بگیرم اما من به همین مدلینگ بودن راضی بودم و نمی تونستم مسئولیت سنگین تری رو قبول کنم!
اکثر مواقع شاهد نزدیک شدن مردم بهم بودم اما با دو بادیگاردی که پدر برام گذاشته بود بهشون اجازه نزدیک شدن نمی دادن و ویلیام هم مواظبم بود!
این کار اوایل هر چقدر برام هیجان آور بود و دلم می خواست مدام به روی صح*نه برم اما با گذشت یک ماه و رفتن های مداومم به روی صح*نه برام یک نواخت و خسته کننده شده بود، دلم تنوع می خواست ولی هر دفعه که بحثش رو جلو می کشیدم مایکل خیلی سخت با رفتنم و استعفام مخالف می کرد چون معتقد بود توی این یک ماه حضور من خیلی سود داشته و تونسته نظر مشتری های زیادی رو به مد جلب کنه ولی من نظر کسی برام مهم نبود و دلم می خواست دنیای مد رو ترک کنم برای همین هم یک روز به پدر گفتم:
-خسته شدم از این یک نواختی، وقتشه که دیگه با دنیای مد و مدلینگ بودن خداحافظی کنم!
پدر خندید:
-می دونستم که در موردت اشتباه نکردم، تو دختری هستی که فوق العاده اهل تنوعه و از این که همیشه تو یک نقطه باشه بیزاره، من مشکلی ندارم عزیزم هر موقع احساس کردی که از چیزی ناراضی هستی ازش بگذر!
با این حرف از پدر توی تصمیمم قاطع تر شدم و آخرین باری که روی صح*نه حاضر شدم بعد از اتمام جشن روی مبلی نشستم و منتظر شدم تا مایکل تنها بشه که بتونم راجع به تصمیمم باهاش مشورت کنم.
پس از گذشت یک ساعتی که کاملا کلافه شده بودم بالاخره با دو جام نو*شی*دنی بهم نزدیک شد و روبروم نشسست:
-ببخش مامازل، که معطل شدی!
-کم کم داشتم خواب می رفتم!
بی توجه به پوزخند تمسخرآمیزم جام رو گرفت سمتم:
-بزنیم به سلامتی دل آسا که دنیای مد من رو با حرکات دلبرانه اش ترکونده!
خم شدم سمتش و جام رو گرفتم که جامش رو کوبید به جامم:
-به سلامتیت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
مایکل یک نفس محتویات داخل جام رو سرکشید اما من نتونستم و تنها چند قلپ خوردم که نگاهم کرد:
-چیه؟ از و*یس*کی خوشت نمیاد؟
بی تفاوت به عقب تکیه دادم و بدون جواب دادن به سوالش رفتم به موضوع اصلی چون دیگه تحمل فضا برام تهوع آور شده بود:
-من می خوام این حرفه رو ترک کنم!
-دل آسا لطفا این حرف های تکراری و خسته کننده رو بریز دور، ما در این مورد بارها حرف زدیم و می دونی که گفتم ازت دست نمی کشم!
-اما من این بار مصرم و تو هم نمی تونی مجبورم کنی!
با تعجب زل زد بهم که ادامه دادم:
-این آخرین صح*نه ای بود که روش حاضرشدم بهتره من رو برای همیشه فراموش کنی مایکل!
مایکل با عصبانیت از جاش بلند شد:
-اما من بهت اجازه نمی دم حالا که به اوج رسوندمت از من بگذری و بخوای برای خودت باشی، تو به وسیله من به این جا رسیدی مادمازل خیال نکن اجازه می دم هر کاری دلت خواست انجام بدی!
از جا بلند شدم و خونسرد جام رو کوبیدم روی میز جلوم که صدای شکستنش و ریختن نوشید*نی ها سکوت فضا رو شکست!
مایکل با حیرت به شیشه های ریخته شده روی زمین نگاه کرد که گفتم:
-مواظب حرف زدنت باش، تو من رو می خوای برای منافع خودت چون با بودنم باعث رونق کارت شدم می ترسی بارفتن من کارت کساد بشه اما من رو نمی تونی مجبور کنی انگار فراموش کردی که من کی هستم جناب مایکل خان!
مایکل از جا بلند شد و مچ دستم رو توی دستش گرفت و فشرد:
-خیال کردی من حریف تو نمی شم؟ تا حالا هرچیزی رو ازم خواستی بی برو برگرد برات انجامش دادم و با تمام خواسته هات کنار اومدم، چون نخواستم که از دستت بدم اما خیال نکن به همین راحتی این بار هم کنار میام!
اخم هام درهم شد:
-به نفعته دستم رو ول کنی وگرنه به ضررت تموم می شه!
قهقهه مسـ*ـتانه اش نشون می داد که مـسـ*ـت شده و زیاد متوجه اطرافش نمی شه اما هنوز هم زورش زیاد بود:
-ولت نمی کنم، باهات زیاد کار دارم، من و تو، تنها این جا، می تونیم باهم خوش بگذرونیم!
به چشم های قرمز شده اش زل زدم و پوزخندی زدم:
-برای آخرین بار بهت هشدار می دم که دستم رو ول کنی مایکل!
-منم برای آخرین بار بهت می گم که تو مجبوری به کار کردن برای من تا آخر عمرت مادمازل!
با اون دستم تو یک آن دستش رو پیچوندم، با مچاله شدنش و دادی که کشید با پیروزی و اشتیاق ازش فاصله گرفتم:
-تو هرگز حریف من نمی شی، پس وقتی می گم با من در نیفت بگو چشم!
خشمگین دستش رو مالش می داد که با این حرفم حمله کرد به سمتم و مشتش توی شکمم فرود اومد که از درد اشک داخل چشم هام حلقه بست ولی تند لگدی به پهلوش زدم و با افتادنش به سمت در خروجی دویدم و او به دنبالم!
با خارج شدن از محوطه قدم هام رو تندتر برداشتم که چون لگد به پهلوش خورده بود نمی تونست زیاد تند راه بیاد و این به نفع من می شد!
با بیرون رفتن از اون مکان نجـ*ـس ویلیام رو منتظر خودم دیدم که با دیدنم با حیرت دوید سمتم:
-چی شده مادمازل؟!
-فقط ماشین رو روشن کن تا بریم همین حالا!
با این حرف سریع نشست توی ماشین و من هم عقب دراز کشیدم، صدای جیغ لاستیک ها مصادف شد با بیرون اومدن مایکل ولی نتونست به من برسه و لبخند پیروزمندانه جاش رو روی ل*ب هام خوش کرد!
ویلیام با پدر تماس گرفت و دل درد بودن من رو اطلاع داد و خواست که دکتر رو خبر کنن.
با رسیدن به عمارت چندین نفر به کمکم اومدن و به داخل بردنم، پدر با عجله به سمتم اومد ولی بدون حرف!
روی کاناپه دراز کشیدم و دقایقی بعد دکتر بالای سرم حاضر شد، پس از معاینه گفت که ضربه ای که خوردم زیاد محکم نبوده و ضمنا این که دختر مقاومی هستم اما قبل از معاینه ازم پرسید که چه اتفاقی افتاده و من تماما براش شرح دادم که پدر با شنیدن این موضوع سریع و با عصبانیتی غیرقابل تصور سالن رو ترک کرد و من موندم و دکتر!
داروهایی که نوشته بود رو به ویلیام داد تا تهیه کنه و بعد از اون رو بهم گفت:
-مطمئنم که جناب شهیادی مایکل رو زنده نمی ذاره، بهتره خودت جلوش رو بگیری!
و بعد خداحافظی کرد و رفت، تازه متوجه شدم پدر برای چی اون قدر با عجله رفت بدون شک به دنبال مایکل رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم تا کمی از آرامش از دست رفته ام رو برگردونم که مامان وارد اتاق شد و با خشم نگاهم کرد:

کد:
مایکل یک نفس محتویات داخل جام رو سرکشید اما من نتونستم و تنها چند قلپ خوردم که نگاهم کرد:
-چیه؟ از و*یس*کی خوشت نمیاد؟
بی تفاوت به عقب تکیه دادم و بدون جواب دادن به سوالش رفتم به موضوع اصلی چون دیگه تحمل فضا برام تهوع آور شده بود:
-من می خوام این حرفه رو ترک کنم!
-دل آسا لطفا این حرف های تکراری و خسته کننده رو بریز دور، ما در این مورد بارها حرف زدیم و می دونی که گفتم ازت دست نمی کشم!
-اما من این بار مصرم و تو هم نمی تونی مجبورم کنی!
با تعجب زل زد بهم که ادامه دادم:
-این آخرین صح*نه ای بود که روش حاضرشدم بهتره من رو برای همیشه فراموش کنی مایکل!
مایکل با عصبانیت از جاش بلند شد:
-اما من بهت اجازه نمی دم حالا که به اوج رسوندمت از من بگذری و بخوای برای خودت باشی، تو به وسیله من به این جا رسیدی مادمازل خیال نکن اجازه می دم هر کاری دلت خواست انجام بدی!
از جا بلند شدم و خونسرد جام رو کوبیدم روی میز جلوم که صدای شکستنش و ریختن نوشید*نی ها سکوت فضا رو شکست!
مایکل با حیرت به شیشه های ریخته شده روی زمین نگاه کرد که گفتم:
-مواظب حرف زدنت باش، تو من رو می خوای برای منافع خودت چون با بودنم باعث رونق کارت شدم می ترسی بارفتن من کارت کساد بشه اما من رو نمی تونی مجبور کنی انگار فراموش کردی که من کی هستم جناب مایکل خان!
مایکل از جا بلند شد و مچ دستم رو توی دستش گرفت و فشرد:
-خیال کردی من حریف تو نمی شم؟ تا حالا هرچیزی رو ازم خواستی بی برو برگرد برات انجامش دادم و با تمام خواسته هات کنار اومدم، چون نخواستم که از دستت بدم اما خیال نکن به همین راحتی این بار هم کنار میام!
اخم هام درهم شد:
-به نفعته دستم رو ول کنی وگرنه به ضررت تموم می شه!
قهقهه مسـ*ـتانه اش نشون می داد که مـسـ*ـت شده و زیاد متوجه اطرافش نمی شه اما هنوز هم زورش زیاد بود:
-ولت نمی کنم، باهات زیاد کار دارم، من و تو، تنها این جا، می تونیم باهم خوش بگذرونیم!
به چشم های قرمز شده اش زل زدم و پوزخندی زدم:
-برای آخرین بار بهت هشدار می دم که دستم رو ول کنی مایکل!
-منم برای آخرین بار بهت می گم که تو مجبوری به کار کردن برای من تا آخر عمرت مادمازل!
با اون دستم تو یک آن دستش رو پیچوندم، با مچاله شدنش و دادی که کشید با پیروزی و اشتیاق ازش فاصله گرفتم:
-تو هرگز حریف من نمی شی، پس وقتی می گم با من در نیفت بگو چشم!
خشمگین دستش رو مالش می داد که با این حرفم حمله کرد به سمتم و مشتش توی شکمم فرود اومد که از درد اشک داخل چشم هام حلقه بست ولی تند لگدی به پهلوش زدم و با افتادنش به سمت در خروجی دویدم و او به دنبالم!
با خارج شدن از محوطه قدم هام رو تندتر برداشتم که چون لگد به پهلوش خورده بود نمی تونست زیاد تند راه بیاد و این به نفع من می شد!
با بیرون رفتن از اون مکان نجـ*ـس ویلیام رو منتظر خودم دیدم که با دیدنم با حیرت دوید سمتم:
-چی شده مادمازل؟!
-فقط ماشین رو روشن کن تا بریم همین حالا!
با این حرف سریع نشست توی ماشین و من هم عقب دراز کشیدم، صدای جیغ لاستیک ها مصادف شد با بیرون اومدن مایکل ولی نتونست به من برسه و لبخند پیروزمندانه جاش رو روی ل*ب هام خوش کرد!
ویلیام با پدر تماس گرفت و دل درد بودن من رو اطلاع داد و خواست که دکتر رو خبر کنن.
با رسیدن به عمارت چندین نفر به کمکم اومدن و به داخل بردنم، پدر با عجله به سمتم اومد ولی بدون حرف!
روی کاناپه دراز کشیدم و دقایقی بعد دکتر بالای سرم حاضر شد، پس از معاینه گفت که ضربه ای که خوردم زیاد محکم نبوده و ضمنا این که دختر مقاومی هستم اما قبل از معاینه ازم پرسید که چه اتفاقی افتاده و من تماما براش شرح دادم که پدر با شنیدن این موضوع سریع و با عصبانیتی غیرقابل تصور سالن رو ترک کرد و من موندم و دکتر!
داروهایی که نوشته بود رو به ویلیام داد تا تهیه کنه و بعد از اون رو بهم گفت:
-مطمئنم که جناب شهیادی مایکل رو زنده نمی ذاره، بهتره خودت جلوش رو بگیری!
و بعد خداحافظی کرد و رفت، تازه متوجه شدم پدر برای چی اون قدر با عجله رفت بدون شک به دنبال مایکل رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم تا کمی از آرامش از دست رفته ام رو برگردونم که مامان وارد اتاق شد و با خشم نگاهم کرد:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-حالا راضی شدی؟ اگر از همون اول به حرف من گوش داده بودی الان این جوری الم شنگه راه نمی افتاد، من چه گرفتاری شدم که این وسط هیچ کدوم از اعضای این خانواده برای حرفم تره هم خورد نمی کنن!
روم رو برگردوندم و گذاشتم تا هر چقدر دلش می خواد بد وبیراه بگه لااقل خودش رو خالی می کرد بعدش دست از سرم بر می داشت!
-می فهمی دارم با تو صحبت می کنم دل آسا؟ آخه یه آدم تا چه حد می تونه بی خیال باشه؟!
-مامان من اصلا حوصله این بحث تکراری و بی پایان رو ندارم لطفا تنهام بذار!
-همه ی این پرویی ها تقصیر پدرته که از همون اول لی لی به لالای تو گذاشته که حالا تا این حد وقیح شدی، انگار نه انگار اونی که تو رو زاییده من بودم و این وسط یک اختیاراتی دارم!
پس از گفتن این حرف بیرون رفت و با تموم وجودش در اتاقم رو بهم کوبید، چقدر همه چیز درهم شده بود و من این رو نمی خواستم چون نمی تونستم با این مسائل کنار بیام!
سرگیجه داشتم و دلم می خواست هر چه زودتر داروهام رو بخورم و بخوابیم ولی دلشوره ای به جونم افتاده بود که راحتم نمی ذاشت، مبادا پدر و اهورا بلایی سر مایکل بیارن؟!
اونوقت چی کار باید کرد؟
ویلیام وارد اتاقم شد و پشت سرش هم یکی از خدمه ها که بهم کمک کردن داروهام رو بخورم، پس از رفتن خدمه رو به ویلیام گفتم:
-پدر برنگشت؟
-نگران مایکلی؟
-اون برای من ذره ای ارزش نداره، نمی خوام باعث قتل یک انسان باشم!
-فعلا که ازشون خبری نیست امیدوارم کیان خان بتونه جلوی خشمش رو بگیره در غیر این صورت عذاب وجدان یک لحظه هم راحتت نمی ذاره مادمازل!
با عصبانیت نگاهش کردم:
-برو بیرون تنهام بذار!
تعظیم کوتاهی کرد و بیرون رفت که با حرص سرم رو کوبیدم توی بالش و دردی عمیق پیچید توی مغزم!
-مادمازل چیزی میل دارید براتون بیارم؟
نگاهم رو به امیلی دوختم:
-نه، پدر برنگشته؟
-برگشته اما نمی خواد کسی رو ببینه خصوصا شما رو!
با تعجب گفتم:
-چی؟
-خودشون گفتن که می خوان استراحت کنن فقط اهوراخان همراهشون بود و الان توی اتاق خودشونن!
-سریع صداش کن بیاد پیش من!
-چشم الساعه!
با استرسی که الان به مرحله آخر رسیده بود منتظر اومدن اهورا شدم، آروم روی تخت نشستم که وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست:
-بله؟
آثار خستگی از چهره اش به خوبی مشخص بود، تند گفتم:
-با مایکل چی کار کردید؟!
-فعلا در حد کتک خوردن بود الانم زندونیه، چطورمگه؟
-تو رو خدا اهورا ولش کنید تا بره همین کتک براش کافیه نذار پدر بکشتش من این رو نمی خوام متوجهی؟
-خواسته تو الان مطرح نیست عزیزم الان فقط مهم اینه که خشم پدر سرکوب کنه و تنها راهشم کشته شدن مایکل هست، توام بهتره که استراحت کنی و کاری به این کارها نداشته باشی!
نمی تونستم بیش از این مخالفت کنم هر چی نباشه پدر همیشه توی هر کاری و هر تصمیمی خودش حرف آخر رو می زد اما اصلا هم دلم نمی خواست که مایکل کشته بشه، دوست نداشتم به عنوان شریک جرم چند قاتل محسوب بشم باید خودم دست به کار می شدم!
-باشه خودتون می دونید در هر حال من بخشیدمش اگر دلتون می خواد به عنوان قاتل یک آدم حساب بشید خب بکشیدش!
-خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه، شب بخیر!
بعد از این که این حرف رو زد از اتاقم بیرون رفت و در رو بهم کوبید، با دلهره از جا بلند شدم و شماره ی ویلیام رو گرفتم:
-الو...!
-کجایی ویلی؟ به کمکت نیاز دارم باید همین الان ببینمت!
-من توی ماشینمم بیرون عمارت، تازه داشتم می رفتم تا ساعتی رو بدون استرس استراحت کنم اینم که سرکار علیه انگار نمی خوان همچین اجازه ای رو بهم ب*دن!
کد:
-حالا راضی شدی؟ اگر از همون اول به حرف من گوش داده بودی الان این جوری الم شنگه راه نمی افتاد، من چه گرفتاری شدم که این وسط هیچ کدوم از اعضای این خانواده برای حرفم تره هم خورد نمی کنن!
روم رو برگردوندم و گذاشتم تا هر چقدر دلش می خواد بد وبیراه بگه لااقل خودش رو خالی می کرد بعدش دست از سرم بر می داشت!
-می فهمی دارم با تو صحبت می کنم دل آسا؟ آخه یه آدم تا چه حد می تونه بی خیال باشه؟!
-مامان من اصلا حوصله این بحث تکراری و بی پایان رو ندارم لطفا تنهام بذار!
-همه ی این پرویی ها تقصیر پدرته که از همون اول لی لی به لالای تو گذاشته که حالا تا این حد وقیح شدی، انگار نه انگار اونی که تو رو زاییده من بودم و این وسط یک اختیاراتی دارم!
پس از گفتن این حرف بیرون رفت و با تموم وجودش در اتاقم رو بهم کوبید، چقدر همه چیز درهم شده بود و من این رو نمی خواستم چون نمی تونستم با این مسائل کنار بیام!
سرگیجه داشتم و دلم می خواست هر چه زودتر داروهام رو بخورم و بخوابیم ولی دلشوره ای به جونم افتاده بود که راحتم نمی ذاشت، مبادا پدر و اهورا بلایی سر مایکل بیارن؟!
اونوقت چی کار باید کرد؟
ویلیام وارد اتاقم شد و پشت سرش هم یکی از خدمه ها که بهم کمک کردن داروهام رو بخورم، پس از رفتن خدمه رو به ویلیام گفتم:
-پدر برنگشت؟
-نگران مایکلی؟
-اون برای من ذره ای ارزش نداره، نمی خوام باعث قتل یک انسان باشم!
-فعلا که ازشون خبری نیست امیدوارم کیان خان بتونه جلوی خشمش رو بگیره در غیر این صورت عذاب وجدان یک لحظه هم راحتت نمی ذاره مادمازل!
با عصبانیت نگاهش کردم:
-برو بیرون تنهام بذار!
تعظیم کوتاهی کرد و بیرون رفت که با حرص سرم رو کوبیدم توی بالش و دردی عمیق پیچید توی مغزم!
-مادمازل چیزی میل دارید براتون بیارم؟
نگاهم رو به امیلی دوختم:
-نه، پدر برنگشته؟
-برگشته اما نمی خواد کسی رو ببینه خصوصا شما رو!
با تعجب گفتم:
-چی؟
-خودشون گفتن که می خوان استراحت کنن فقط اهوراخان همراهشون بود و الان توی اتاق خودشونن!
-سریع صداش کن بیاد پیش من!
-چشم الساعه!
با استرسی که الان به مرحله آخر رسیده بود منتظر اومدن اهورا شدم، آروم روی تخت نشستم که وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست:
-بله؟
آثار خستگی از چهره اش به خوبی مشخص بود، تند گفتم:
-با مایکل چی کار کردید؟!
-فعلا در حد کتک خوردن بود الانم زندونیه، چطورمگه؟
-تو رو خدا اهورا ولش کنید تا بره همین کتک براش کافیه نذار پدر بکشتش من این رو نمی خوام متوجهی؟
-خواسته تو الان مطرح نیست عزیزم الان فقط مهم اینه که خشم پدر سرکوب کنه و تنها راهشم کشته شدن مایکل هست، توام بهتره که استراحت کنی و کاری به این کارها نداشته باشی!
نمی تونستم بیش از این مخالفت کنم هر چی نباشه پدر همیشه توی هر کاری و هر تصمیمی خودش حرف آخر رو می زد اما اصلا هم دلم نمی خواست که مایکل کشته بشه، دوست نداشتم به عنوان شریک جرم چند قاتل محسوب بشم باید خودم دست به کار می شدم!
-باشه خودتون می دونید در هر حال من بخشیدمش اگر دلتون می خواد به عنوان قاتل یک آدم حساب بشید خب بکشیدش!
-خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه، شب بخیر!
بعد از این که این حرف رو زد از اتاقم بیرون رفت و در رو بهم کوبید، با دلهره از جا بلند شدم و شماره ی ویلیام رو گرفتم:
-الو...!
-کجایی ویلی؟ به کمکت نیاز دارم باید همین الان ببینمت!
-من توی ماشینمم بیرون عمارت، تازه داشتم می رفتم تا ساعتی رو بدون استرس استراحت کنم اینم که سرکار علیه انگار نمی خوان همچین اجازه ای رو بهم ب*دن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-الان وقت این حرف ها نیست من می دونم که تو خبر داری مایکل رو کجا زندونی کردن ازت می خوام که من رو ببری اون جا!
-اما من این اجازه رو ندارم مادمازل، اصلا نمی خوام بعد از مایکل سر من بره بالای چوبه دار!
-چی؟ منظورت چیه؟ مگه قراره مایکل رو چطوری بکشن؟!
-بله مادمازل منظورم کاملا واضحه قراره تا فردا شب حلوای مایکل خان رو باهم بخوریم و مرگش رو جشن بگیریم چون پدرتون و داداشتون دار آماده کردن که سر مایکل بره بالاش!
لرز خفیفی نشست توی بدنم و تند گفتم:
-توی ماشین بمون دارم میام پایین!
گوشی رو قطع کردم و بیرون دویدم، نباید همچین اجازه ای رو بهشون می دادم باید به هر نحوی که شده جلوی این کارشون رو می گرفتم.
با نشستنم داخل ماشین ویلیام بدون پرسیدن سوالی به راه افتاد، خوب بود که دیگه با روحیات من آشنا شده بود و می دونست الان اصلا فرصت مناسبی برای پرسیدن سوال نیست و فقط باید بره!
-داری می ری محل زندانی شدن مایکل دیگه؟!
-می رم ولی اصلا پای من رو وسط نکش دل آسا، خودت که پدرت رو می شناسی من حوصله دردسر رو ندارم فقط چون برام خیلی عزیزی دارم این کار رو برات می کنم!
-باشه تو اون رو بسپار به خودم می دونم چی کارش کنم!
سرعتش رو بالا برد و من مدام فکر کردم تا ببینم چه کاری باید با مایکل بکنم...
پیاده شدیم و من سعی کردم مثل همیشه محکم برم جلو تا بتونم موفق باشم توی این کار هم!
ویلیام کنارم ایستاد:
-فکر همه جا رو کردی دل آسا؟!
-آره نمی تونم اجازه بدم یه انسان به این سادگی ها بمیره ویلی، وجدانم هنوز اون قدرها هم بی تفاوت و کثیف نشده من باید درستش کنم!
قدم هام رو محکم برداشتم و به جلو رفتم، دو نگهبان مقابل در سد راهم شدن و یکیشون پرسید:
-کجا تشریف می برید؟ سرت رو انداختی پایین و برای خودت داری می ری؟
چون اطراف تاریک بود مسلما من رو نشناخته بودن، به ویلی اشاره کردم تا برام چراغ قوه بیاره که با آوردنش نور رو مستقیم توی صورتم گرفتم:
-حرف زیادی بزنی همین جا گردنت رو می زنم نگهبان بی ادب!
هر دو با تعجب نگاهم کردن و همون نگهبان اولی با ترس گفت:
-مادمازل شما این وقت شب باید توی عمارت و در حال استراحت باشید نه این جا!
-اگر با من همکاری کنید قول می دم دو تا از مهمترین آرزوهاتون رو که با پول بشه حل کرد براتون حلش کنم ولی اگر بخواید با من سر ناسازگاری بذارید و خیال خبرکشی داشته باشید قول می دم تا سه روز دیگه نعشتون رو توی دره های اطراف پیدا کنن یا شاید اصلا پیدا نکنن، حالا انتخاب با خودتونه!
لرزششون رو به خوبی حس می کردم، گاهی لازم بود برای رسیدن به اهدافت خشن رفتار کنی!
-خب من رو معطل نکنید، کدوم رو انتخاب می کنید؟
-ما...ما...چی کار باید...بکنیم؟
از لکنتش می شد به بی نهایت بودن ترس درون وجودش پی برد و این من رو خوشحال و راضی می کرد:
-کار خاصی لازم نیست انجام بدید، فقط باید کر بشید و کور، هر کاری رو که من این جا انجام دادم نباید کسی بفهمه جز خودتون، من، ویلی و خدا!
-چشم!
-خب حالا در رو باز کنید تا با هم بریم داخل!
دو نگهبان که مشغول باز کردن در شدن رو به ویلی گفتم:
-اسلحه!
با حیرت نگاهم کرد:
-چی تو سرته دل آسا؟
-به وقتش می فهمی!
دستش رو به پشت شلوارش برد و اسلحه رو گرفت سمتم، لبخند عمیقی نشست روی ل*بم چون به لطف پدر تیراندازی رو هم به بهترین نحو بلد بودم!
-حالا می تونی بری البته بشین تو ماشین و مواظب اطراف باش هر چیز مشکوکی که دیدی خیلی سریع با موبایلم تماس بگیر!
-چشم فقط مواظب باش مایکل آدم خطرناکیه اگر نیاز به کمک داشتی...!
حرفش رو قطع کردم و وارد زندان شدم:
-من نیازی به کمک تو و هیچ کس دیگه ندارم ویلی!
بین راه ایستادم و برگشتم سمتش:
کد:
-الان وقت این حرف ها نیست من می دونم که تو خبر داری مایکل رو کجا زندونی کردن ازت می خوام که من رو ببری اون جا!
-اما من این اجازه رو ندارم مادمازل، اصلا نمی خوام بعد از مایکل سر من بره بالای چوبه دار!
-چی؟ منظورت چیه؟ مگه قراره مایکل رو چطوری بکشن؟!
-بله مادمازل منظورم کاملا واضحه قراره تا فردا شب حلوای مایکل خان رو باهم بخوریم و مرگش رو جشن بگیریم چون پدرتون و داداشتون دار آماده کردن که سر مایکل بره بالاش!
لرز خفیفی نشست توی بدنم و تند گفتم:
-توی ماشین بمون دارم میام پایین!
گوشی رو قطع کردم و بیرون دویدم، نباید همچین اجازه ای رو بهشون می دادم باید به هر نحوی که شده جلوی این کارشون رو می گرفتم.
با نشستنم داخل ماشین ویلیام بدون پرسیدن سوالی به راه افتاد، خوب بود که دیگه با روحیات من آشنا شده بود و می دونست الان اصلا فرصت مناسبی برای پرسیدن سوال نیست و فقط باید بره!
-داری می ری محل زندانی شدن مایکل دیگه؟!
-می رم ولی اصلا پای من رو وسط نکش دل آسا، خودت که پدرت رو می شناسی من حوصله دردسر رو ندارم فقط چون برام خیلی عزیزی دارم این کار رو برات می کنم!
-باشه تو اون رو بسپار به خودم می دونم چی کارش کنم!
سرعتش رو بالا برد و من مدام فکر کردم تا ببینم چه کاری باید با مایکل بکنم...
پیاده شدیم و من سعی کردم مثل همیشه محکم برم جلو تا بتونم موفق باشم توی این کار هم!
ویلیام کنارم ایستاد:
-فکر همه جا رو کردی دل آسا؟!
-آره نمی تونم اجازه بدم یه انسان به این سادگی ها بمیره ویلی، وجدانم هنوز اون قدرها هم بی تفاوت و کثیف نشده من باید درستش کنم!
قدم هام رو محکم برداشتم و به جلو رفتم، دو نگهبان مقابل در سد راهم شدن و یکیشون پرسید:
-کجا تشریف می برید؟ سرت رو انداختی پایین و برای خودت داری می ری؟
چون اطراف تاریک بود مسلما من رو نشناخته بودن، به ویلی اشاره کردم تا برام چراغ قوه بیاره که با آوردنش نور رو مستقیم توی صورتم گرفتم:
-حرف زیادی بزنی همین جا گردنت رو می زنم نگهبان بی ادب!
هر دو با تعجب نگاهم کردن و همون نگهبان اولی با ترس گفت:
-مادمازل شما این وقت شب باید توی عمارت و در حال استراحت باشید نه این جا!
-اگر با من همکاری کنید قول می دم دو تا از مهمترین آرزوهاتون رو که با پول بشه حل کرد براتون حلش کنم ولی اگر بخواید با من سر ناسازگاری بذارید و خیال خبرکشی داشته باشید قول می دم تا سه روز دیگه نعشتون رو توی دره های اطراف پیدا کنن یا شاید اصلا پیدا نکنن، حالا انتخاب با خودتونه!
لرزششون رو به خوبی حس می کردم، گاهی لازم بود برای رسیدن به اهدافت خشن رفتار کنی!
-خب من رو معطل نکنید، کدوم رو انتخاب می کنید؟
-ما...ما...چی کار باید...بکنیم؟
از لکنتش می شد به بی نهایت بودن ترس درون وجودش پی برد و این من رو خوشحال و راضی می کرد:
-کار خاصی لازم نیست انجام بدید، فقط باید کر بشید و کور، هر کاری رو که من این جا انجام دادم نباید کسی بفهمه جز خودتون، من، ویلی و خدا!
-چشم!
-خب حالا در رو باز کنید تا با هم بریم داخل!
دو نگهبان که مشغول باز کردن در شدن رو به ویلی گفتم:
-اسلحه!
با حیرت نگاهم کرد:
-چی تو سرته دل آسا؟
-به وقتش می فهمی!
دستش رو به پشت شلوارش برد و اسلحه رو گرفت سمتم، لبخند عمیقی نشست روی ل*بم چون به لطف پدر تیراندازی رو هم به بهترین نحو بلد بودم!
-حالا می تونی بری البته بشین تو ماشین و مواظب اطراف باش هر چیز مشکوکی که دیدی خیلی سریع با موبایلم تماس بگیر!
-چشم فقط مواظب باش مایکل آدم خطرناکیه اگر نیاز به کمک داشتی...!
حرفش رو قطع کردم و وارد زندان شدم:
-من نیازی به کمک تو و هیچ کس دیگه ندارم ویلی!
بین راه ایستادم و برگشتم سمتش:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
صدا خفه کن رو بستی به اسلحه ات؟
-بله جای نگرانی نیست.
-خوبه!
دو نگهبان پشت سرم میومدن که نگاهم افتاد به مایکل که وسط اتاق بسته شده بود به صندلی، نور کمی که از لامپ بالای سرش روی جسم نسبتا بی جونش می افتاد باعث شد بفهمم که چقدر کتک خورده و زخم های روی صورتش نسبتا عمیقه!
رو به نگهبان کردم:
-یه دکتر خبر کن، کسی که دهنش قرص و محکم باشه و فوری خودش رو برسونه وای به حالت اگر کسی بویی ببره حالا برو!
تعظیمی کرد و رفت، جلو رفتم و روبروش ایستادم، سرش رو بالا آورد و با ناباوری زمزمه کرد:
-تو...!
قهقهه مسـ*ـتانه ام سکوت فضا رو شکست:
-چیه؟ فکر کردی منم مثل تو نامرد و وضی ام و بی وجدان؟
قدم زدم و ادامه دادم:
-من اومدم بهت کمک کنم اونم نه به خاطر تو فقط به این دلیل که نمی خوام انسانی به خاطر من کشته بشه، حتما خبر داری که قراره نوچه های پدرم تو رو به درک واصل کنن پس به نفعته که به حرف های من خوب گوش کنی و باهام همکاری کنی وگرنه...!
ماشه اسلحه رو کشیدم و به پارچ آبی که روی میزی کنار سالن گذاشته بود شلیک کردم که پخش زمین شد و به هزار تکه تبدیل شد:
-مغزت مثل این پارچ می شه!
-باور نمی کنم تو قصد کمک به من رو داشته باشی، می دونم که اینم جزء نقشه تونه من خودم این کاره ام سرکار خانم پس تنهام بذار همین الان!
سر اسلحه رو روی کمرش گذاشتم و خم شدم کنار گوشش:
-ببین برای من اصلا مهم نیست که تو چطور فکرمی کنی، گفتم که من به خاطر وجود کثیف و نحس تو این جا نیستم می خوام کمکت کنم تا فرار کنی اما به این شرط که گورت رو گم کنی و هیچ وقت دیگه توی نیویورک پیدات نشه!
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا می خوای به من کمک کنی؟!
-گفتم که دلایلش رو.
-باشه قبول!
-دکتر اومد، دکتر اومد!
تند اسلحه رو پشت لباسم پنهون کردم و نگاهم رو به چهره ی نه چندان آشنای دکتر تازه وارد شده دوختم:
-زودتر مداواش کن، من زیاد فرصت ندارم!
دکتر بی حرف سری تکون داد و من از اتاق خارج شدم، ویلیام با دیدنم جاو اومد:
-از کارهایی که می کنی مطمئنی؟
-تو که این قدر ترسو نبودی ویلی!
-از کیان خان باید هم ترسید!
-اون وقت از دختر کیان خان چی؟
خیره نگاهم کرد که پوزخندی بهش زدم و آروم زمزمه کردم:
-باید یه کمک دیگه هم بهم بکنی، یه مخفیگاه امن لازم دارم تا چند روزی مایکل اون جا پنهون بشه به اندازه ای که سرپا بشه و بتونه از جاش بلند بشه و مهم تر از اون این که دباید پاسپورتش رو گیر بیارم و بلیط هواپیماش رو بگیرم و بفرستمش بره!
-من همچین جایی سراغ ندارم!
-ویلی!
پوفی کشید که ادامه دادم:
-یک بار ازت یه چیزی رو خواستم حالا هی برای من افاده بیا!
-باشه می برمش اما تو رو به تموم مقدساتی که می پرستی زودتر ردش کن بره من از کیان خان و خشمش می ترسم بفهم این رو!
-باشه اَه!
-خانم بیاید کار من تمومه!
با صدای دکتر زود وارد شدم و ویلیام موند بیرون، تمام زخم های صورتش شسته و تمیز و باند پیچی شده بود و دراز کشیده بود روی زمین، تا موقع بهبودی خطری نداشت پس نیازی نبود که بسته بمونه!
-چی شد دکتر؟
-حالش تا چند روز آینده کاملا خوب می شه فقط چند مورد دارو نوشتم که حتما تهیه کنید و به موقع همه رو بدید تا بخوره، استراحت کنه و فعلا راه نره فقط باید بخوابه بعد از این که زخم هاش بهتر شد دیگه مشکلی نمی مونه!
کد:
صدا خفه کن رو بستی به اسلحه ات؟
-بله جای نگرانی نیست.
-خوبه!
دو نگهبان پشت سرم میومدن که نگاهم افتاد به مایکل که وسط اتاق بسته شده بود به صندلی، نور کمی که از لامپ بالای سرش روی جسم نسبتا بی جونش می افتاد باعث شد بفهمم که چقدر کتک خورده و زخم های روی صورتش نسبتا عمیقه!
رو به نگهبان کردم:
-یه دکتر خبر کن، کسی که دهنش قرص و محکم باشه و فوری خودش رو برسونه وای به حالت اگر کسی بویی ببره حالا برو!
تعظیمی کرد و رفت، جلو رفتم و روبروش ایستادم، سرش رو بالا آورد و با ناباوری زمزمه کرد:
-تو...!
قهقهه مسـ*ـتانه ام سکوت فضا رو شکست:
-چیه؟ فکر کردی منم مثل تو نامرد و وضی ام و بی وجدان؟
قدم زدم و ادامه دادم:
-من اومدم بهت کمک کنم اونم نه به خاطر تو فقط به این دلیل که نمی خوام انسانی به خاطر من کشته بشه، حتما خبر داری که قراره نوچه های پدرم تو رو به درک واصل کنن پس به نفعته که به حرف های من خوب گوش کنی و باهام همکاری کنی وگرنه...!
ماشه اسلحه رو کشیدم و به پارچ آبی که روی میزی کنار سالن گذاشته بود شلیک کردم که پخش زمین شد و به هزار تکه تبدیل شد:
-مغزت مثل این پارچ می شه!
-باور نمی کنم تو قصد کمک به من رو داشته باشی، می دونم که اینم جزء نقشه تونه من خودم این کاره ام سرکار خانم پس تنهام بذار همین الان!
سر اسلحه رو روی کمرش گذاشتم و خم شدم کنار گوشش:
-ببین برای من اصلا مهم نیست که تو چطور فکرمی کنی، گفتم که من به خاطر وجود کثیف و نحس تو این جا نیستم می خوام کمکت کنم تا فرار کنی اما به این شرط که گورت رو گم کنی و هیچ وقت دیگه توی نیویورک پیدات نشه!
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا می خوای به من کمک کنی؟!
-گفتم که دلایلش رو.
-باشه قبول!
-دکتر اومد، دکتر اومد!
تند اسلحه رو پشت لباسم پنهون کردم و نگاهم رو به چهره ی نه چندان آشنای دکتر تازه وارد شده دوختم:
-زودتر مداواش کن، من زیاد فرصت ندارم!
دکتر بی حرف سری تکون داد و من از اتاق خارج شدم، ویلیام با دیدنم جاو اومد:
-از کارهایی که می کنی مطمئنی؟
-تو که این قدر ترسو نبودی ویلی!
-از کیان خان باید هم ترسید!
-اون وقت از دختر کیان خان چی؟
خیره نگاهم کرد که پوزخندی بهش زدم و آروم زمزمه کردم:
-باید یه کمک دیگه هم بهم بکنی، یه مخفیگاه امن لازم دارم تا چند روزی مایکل اون جا پنهون بشه به اندازه ای که سرپا بشه و بتونه از جاش بلند بشه و مهم تر از اون این که دباید پاسپورتش رو گیر بیارم و بلیط هواپیماش رو بگیرم و بفرستمش بره!
-من همچین جایی سراغ ندارم!
-ویلی!
پوفی کشید که ادامه دادم:
-یک بار ازت یه چیزی رو خواستم حالا هی برای من افاده بیا!
-باشه می برمش اما تو رو به تموم مقدساتی که می پرستی زودتر ردش کن بره من از کیان خان و خشمش می ترسم بفهم این رو!
-باشه اَه!
-خانم بیاید کار من تمومه!
با صدای دکتر زود وارد شدم و ویلیام موند بیرون، تمام زخم های صورتش شسته و تمیز و باند پیچی شده بود و دراز کشیده بود روی زمین، تا موقع بهبودی خطری نداشت پس نیازی نبود که بسته بمونه!
-چی شد دکتر؟
-حالش تا چند روز آینده کاملا خوب می شه فقط چند مورد دارو نوشتم که حتما تهیه کنید و به موقع همه رو بدید تا بخوره، استراحت کنه و فعلا راه نره فقط باید بخوابه بعد از این که زخم هاش بهتر شد دیگه مشکلی نمی مونه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
-به نظرتون چقدر طول می کشه تا خوب بشه کامل؟
-عرض کردم نیازی به بهبودی کامل ندارن فقط در حدی که زخم هاش بسته بشه چون چندتاییش بخیه شده بعد از این که کمی بهتر شد می تونه راه بره و بعد از یه مدت بره بخیه ها رو بکشه!
-ممنون.
از جا بلند شد که رو به نگهبان گفتم:
-یه پول درست و حسابی بهش بده و تاکید کن حرفی به هیچ کس نزنه!
تعظیمی کرد و به همراه دکتر بیرون رفتن که ویلیام داخل شد و نسخه رو برداشت:
-من می رم دنبال تهیه داروها و آوردن پاسپورتش و شناسنامه و بقیه چیزایی که برای رفتنش لازمه تا من برمی گردم حاضرش کنید چون داریم به صبح نزدیک می شیم و تا کمتر از سه ساعت دیگه اهورا بیدار می شه و این یعنی خطر!
سرم رو تکون دادم و رفت، جلو رفتم که نگبان وارد شد:
-خانم چیزی لازم ندارید بیارم براتون؟
-این جا خون دارید؟
چشم های نگهبان گرد شد:
-خون برای چی خانم؟
-بهش نیاز دارم، نکنه باید همه چیز رو برای تو توضیح بدم احمق؟
-نه نه الان می رم براتون میارم!
-پس یه آبمیوه خنکم بیار بدیم بهش بخوره.
-چشم.
پس از رفتنش چشم های مایکل باز شد، صندلی رو جلو کشیدم و بالای سرش نشستم:
-خب مایکل خان هم که به هوش اومدن!
-زندگیم رو مدیونتم مطمئن باش برات یک روزی همه ی این محبت ها رو جبران می کنم!
پوزخندی زدم:
-برای همین اون جوری باهام رفتار کردی اون شب؟
-متاسفم دل آسا، تو از خیلی چیزها خبر نداری من...من...!
-تو چی؟ حرف بزن!
-من دوستت دارم نمی خواستم از دستت بدم تو تنها کسی بودی که من از حرفه ام که مدلینگ باشه بیشتر دوستش داشتم تو نمی دونی که من از وقتی وارد شغلم شدم قسم خوردم که هیچ وقت ازدواج نکنم و کسی رو دوست نداشته باشم چون برای من فقط و فقط کارم مهم بود ولی از وقتی عکس هات رو دیدم و شناختمت بی اختیار دلم رو برات دادم و برام شدی خاص، به سختی کشوندمت سمت خودم و آوردمت توی حرفه خودم دلم می خواست کم کم تو بهم علاقه مند بشی و به این طریق بتونم برای خودم کنم تموم تو رو، چون می دونستم تا خودت پافشاری نکنی محاله کیان خان تک دخترش رو که این قدرم بهش وابسته اس به من بده درسته که خب منم کم آدمی نبودم ولی بالاخره شماها توی نیویورک بی نهایت محبوب و مشهورید خصوصا تو که زیباییت زبانزد خاص و عامه برای همین اون شب دلم می خواست که به هر طریقی شده نگهت دارم و برای خودم و قلبم حفظت کنم اما نمی دونستم با این کار فقط تو رو برای همیشه از خودم دورت می کنم، باورم نمی شه که خودم با دست های خودم تو رو از قلبم بیرون انداختم و دورت کردم و جدا!
با تعجب گوش می دادم به گفته هاش که سکوت کرد، تا اومدم حرفی بزنم نگبان با دو کیسه خون و یک بطری آبمیوه وارد شد که بلند شدم و به مایکل اشاره کردم:
-خون ها رو بریز روی قلبش!
نگبان در حالی که هنوز هم آثار بهت توی صورتش نمایان بود شروع کرد به انجام کاری که بهش سپرده بودم و مایکل با لبخند گرمی زمزمه کرد:
-می دونم نقشه ات چیه!
ماشه اسلحه رو کشیدم و نگبان کنار ایستاد، اسلحه رو گرفتم سمتش و رو به نگبان گفتم:
از من عکس بگیر با اون دوربینی که اون جاست!
×××

وارد عمارت شدم و خودم رو آروم به داخل اتاقم رسوندم، لباس هام بوی خون می داد و حالم رو حسابی بهم زده بود.
نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعت تا بیدار شدن اهورا مونده بود، گوشیم رو در آوردم و با ویلیام تماس گرفتم:
-چه خبر ویلی؟
-خیالت راحت همه چیز اون طوری پیش رفت که خواسته بودی، مایکل الان پیش مامان بزرگمه و توی یه شهر دیگه آمریکا هستن که بلیطش رو هم ثبت کردم تا چند روز دیگه می تونه خیلی راحت بره اون دو تا نگهبان و دکتر رو هم با پول هنگفت و البته تهدید خفه کردم و بهم قول دادن باهامون همکاری کنن بهتره توام حواست رو جمع کنی ممکنه پدرت به خاطر علاقه ی زیادی که بهت داره حرفهات رو خیلی زود و صریح باور کنه اما اهورا خیلی زرنگه و به این سادگی ها داستان من و تو و نگهبان ها رو قرار نیست باور کنه!
کد:
-به نظرتون چقدر طول می کشه تا خوب بشه کامل؟
-عرض کردم نیازی به بهبودی کامل ندارن فقط در حدی که زخم هاش بسته بشه چون چندتاییش بخیه شده بعد از این که کمی بهتر شد می تونه راه بره و بعد از یه مدت بره بخیه ها رو بکشه!
-ممنون.
از جا بلند شد که رو به نگهبان گفتم:
-یه پول درست و حسابی بهش بده و تاکید کن حرفی به هیچ کس نزنه!
تعظیمی کرد و به همراه دکتر بیرون رفتن که ویلیام داخل شد و نسخه رو برداشت:
-من می رم دنبال تهیه داروها و آوردن پاسپورتش و شناسنامه و بقیه چیزایی که برای رفتنش لازمه تا من برمی گردم حاضرش کنید چون داریم به صبح نزدیک می شیم و تا کمتر از سه ساعت دیگه اهورا بیدار می شه و این یعنی خطر!
سرم رو تکون دادم و رفت، جلو رفتم که نگبان وارد شد:
-خانم چیزی لازم ندارید بیارم براتون؟
-این جا خون دارید؟
چشم های نگهبان گرد شد:
-خون برای چی خانم؟
-بهش نیاز دارم، نکنه باید همه چیز رو برای تو توضیح بدم احمق؟
-نه نه الان می رم براتون میارم!
-پس یه آبمیوه خنکم بیار بدیم بهش بخوره.
-چشم.
پس از رفتنش چشم های مایکل باز شد، صندلی رو جلو کشیدم و بالای سرش نشستم:
-خب مایکل خان هم که به هوش اومدن!
-زندگیم رو مدیونتم مطمئن باش برات یک روزی همه ی این محبت ها رو جبران می کنم!
پوزخندی زدم:
-برای همین اون جوری باهام رفتار کردی اون شب؟
-متاسفم دل آسا، تو از خیلی چیزها خبر نداری من...من...!
-تو چی؟ حرف بزن!
-من دوستت دارم نمی خواستم از دستت بدم تو تنها کسی بودی که من از حرفه ام که مدلینگ باشه بیشتر دوستش داشتم تو نمی دونی که من از وقتی وارد شغلم شدم قسم خوردم که هیچ وقت ازدواج نکنم و کسی رو دوست نداشته باشم چون برای من فقط و فقط کارم مهم بود ولی از وقتی عکس هات رو دیدم و شناختمت بی اختیار دلم رو برات دادم و برام شدی خاص، به سختی کشوندمت سمت خودم و آوردمت توی حرفه خودم دلم می خواست کم کم تو بهم علاقه مند بشی و به این طریق بتونم برای خودم کنم تموم تو رو، چون می دونستم تا خودت پافشاری نکنی محاله کیان خان تک دخترش رو که این قدرم بهش وابسته اس به من بده درسته که خب منم کم آدمی نبودم ولی بالاخره شماها توی نیویورک بی نهایت محبوب و مشهورید خصوصا تو که زیباییت زبانزد خاص و عامه برای همین اون شب دلم می خواست که به هر طریقی شده نگهت دارم و برای خودم و قلبم حفظت کنم اما نمی دونستم با این کار فقط تو رو برای همیشه از خودم دورت می کنم، باورم نمی شه که خودم با دست های خودم تو رو از قلبم بیرون انداختم و دورت کردم و جدا!
با تعجب گوش می دادم به گفته هاش که سکوت کرد، تا اومدم حرفی بزنم نگبان با دو کیسه خون و یک بطری آبمیوه وارد شد که بلند شدم و به مایکل اشاره کردم:
-خون ها رو بریز روی قلبش!
نگبان در حالی که هنوز هم آثار بهت توی صورتش نمایان بود شروع کرد به انجام کاری که بهش سپرده بودم و مایکل با لبخند گرمی زمزمه کرد:
-می دونم نقشه ات چیه!
ماشه اسلحه رو کشیدم و نگبان کنار ایستاد، اسلحه رو گرفتم سمتش و رو به نگبان گفتم:
از من عکس بگیر با اون دوربینی که اون جاست!
×××

وارد عمارت شدم و خودم رو آروم به داخل اتاقم رسوندم، لباس هام بوی خون می داد و حالم رو حسابی بهم زده بود.
نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعت تا بیدار شدن اهورا مونده بود، گوشیم رو در آوردم و با ویلیام تماس گرفتم:
-چه خبر ویلی؟
-خیالت راحت همه چیز اون طوری پیش رفت که خواسته بودی، مایکل الان پیش مامان بزرگمه و توی یه شهر دیگه آمریکا هستن که بلیطش رو هم ثبت کردم تا چند روز دیگه می تونه خیلی راحت بره اون دو تا نگهبان و دکتر رو هم با پول هنگفت و البته تهدید خفه کردم و بهم قول دادن باهامون همکاری کنن بهتره توام حواست رو جمع کنی ممکنه پدرت به خاطر علاقه ی زیادی که بهت داره حرفهات رو خیلی زود و صریح باور کنه اما اهورا خیلی زرنگه و به این سادگی ها داستان من و تو و نگهبان ها رو قرار نیست باور کنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا