• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان خنجری ازجنس دل آسا|مهدیه مومنی کاربرانجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Mahdieh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 9K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

سطح رمان از نظر شما:


  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
با هم به سمتم اومدن که ستایش زودتر بلند شد و اون پسر رو تنگ در آغوشش گرفت:
-از دیدنت خوشحالم آترون!
آترون؟!
چه اسم عجیبی!
-منم خوشحالم که این جا می بینمت گلم!
بعد از این که ستایش به سختی ازش دست کشید و ولش کرد به سمتم اومد و من بدون این که اصلا به خودم زحمت بلند شدن، رو بدم بهش زل زدم:
-غرور زیاد از حد، برای صاحبش باعث ضرره دل آسا خانوم!
از جا بلند شدم و تکونی به موهای خوشرنگم دادم:
-در نظر شما شاید این امتناع من از بلند شدن غرور جلوه کنه اما من در برابر کسانی که نمی شناسم‌شون دلیلی نمی بینم صمیمانه تر از این برخورد کنم!
-خب می تونیم آشنا بشیم، من برای همین اومدم سمتتون!
-خب من علم غیب ندارم که حوادث رو زودتر از اتفاق افتادن‌شون حدس بزنم!
-خوشکلی بی اندازه ات، این جوری مغرورت کرده؟!
-بهتون که گفتم این که شما رفتارهای من رو غرور تلقی کنید تنها به خودتون ربط داره و بس!
کنارم ایستاد:
-ازت خوشم اومده، اما دوست ندارم این همه بی پروا باشی!
-من مجبور نیستم خودم رو با خواسته های اطرافیان تطبیق بدم جناب!
سکوت کرد و زل زد توی چشم هام که ستایش گفت:
-آترون ایشون تک دختر کیان خان هستن!
چشم های آترون برق زد:
-می دونم، واسه همین هم تا به حال گستاخی هاش رو تحمل کردم تنها به حرمت جناب کیان خان و اهورا!
برگشتم سمتش و س*ی*نه به س*ی*نه اش ایستادم، چه خوب که هم قدم بود!
-ببخشید متوجه نشدم... مثلا اگر حرمت پدر و داداشم نبود می خواستید چی کار کنید؟!
بازوم رو گرفت:
-آترون رو هنوز نمی شناسی عزیزم!
-خب خودت رو بهم نشون بده، مایلم بدونم کی هستی!
با اعتماد به نفس نگاهش می کردم که ستایش ابروهاش رو بالا انداخت:
-آترون این دختر عادتشه تند رفتار کنه بیا بریم با بقیه آشنات کنم!
آترون پوزخندی زد و زمزمه کرد:
-می بینی؟ هیچ کس دلش نمی خواد اطرافت باشه!
-اتفاقا از عمد این جوری رفتار میکنم تا همه رو از اطرافم دفع کنم!
نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و به همراه ستایش رفتن.
روی صندلی نشستم و بی خیال مشغول ادامه ی خوردنم شدم که همه مهموناشون رسیدن و در باغ بسته شد، چندین بادیگارد قوی هیکل جلوی ورودی و اطراف باغ ایستاده بودن و به اصطلاح مواظب بودن کسی دست از پا خطا نکنه انگار که حالا مجلس بزرگان تاریخه!
شهرام و شهلا به روی صح*نه کنار ارکستر رفتن و موزیک ها قطع شدن، نگاهم رو اطراف باغ چرخوندم و موشکافانه به چهره ها نگاه کردم و روی آترون کمی مکث کردم!
این شخص کی بود؟!
اگر درگیری لفظی بینمون پیش نیومده بود داشت میومد تا خودش رو معرفی کنه ولی خب حادثه که خبر نمی کنه!
خنده ی ریزی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم و به شهلا خیره شدم که صحبت کردن رو شروع کرده بود:
-دوستان این جا دعوتیم تا آغاز دوستی من و شهرام جونم رو با هم جشن بگیریم و شادی کنیم!
پوفی کشیدم و به این رفتارهای بچگانه لعنت فرستادم که اهورا بهم اشاره کرد نزدیکش بشم.
بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم:
-چیزی شده؟
-با آترون بحث کردی؟!
-خیلی خبرکش اطرافت جمع کردی ها، توی نیویورک از این رفتارها نداشتی اهورا!
-جواب من رو بده!
-مجبور نیستم سین جیم بشم!
-آترون پسر رئیس شرکت مقابله که پدر باهاشون قرارداد بسته!
-اوه پس چرا تا به حال ندیدمش؟
-چون خارج بودی بعدم که اومدی او رفته بود مسافرت!
-خب حالا چی شده مگه؟ منم دختر سرمایه گذار آمریکایی ام غیر از اینه؟!
-نه نیست اما دوست ندارم این رفتارهای تو و غرورت، روی روابط کاریمون با شرکت‌شون تاثیر بذاره و زحمات من به هدر بره امیدوارم منظورم رو بفهمی!
-نگران نباش پدر قرار نیست برای رفتارهای اشتباه من، تو رو مواخذه کنه مطمئنا با خودم تلافی می کنه!
سکوت کردیم، کمی که گذشت آناهیتا اومد و رو به اهورا گفت:
-بریم برقصیم؟!
اهورا نگاهی به نیم رخ من انداخت :
-اولین دور ر*ق*ص رو، با دل آسا دارم بعدش تو!
صدای نفس عمیق و خشمگینی که آناهیتا کشید رو به خوبی شنیدم و واقعا او خیال می کرد از من عزیزتره برای اهورا؟!
وای از دخترهایی که هنوز نیومده، می خوان همه زندگی پسر رو به نام خودشون بزنن و خودشون رو مالکش بدونن!
با هم به پیست رفتیم، شهرام و شهلا فیس تو فیس می ر*ق*صیدن و با هم لاو می ترکوندن غافل از این که هیچ کدوم علاقه ای بهم نداشتن و تنها برای فرار از تنهایی یا سرگرمی یا برطرف کردن بعضی از نیازهای ج*نس*ی با هم ر*اب*طه برقرار کرده بودن و این یعنی ته بیچارگی!
اهورا کمرم رو گرفت و زمزمه کرد:
-فراتر از حس خواهر و برادری دوستت دارم دل آسا!
لرزه ای هولناک بدنم رو تسخیر کرد...!
نکنه اهورا متوجه بعضی چیزها شده بود؟!
خدای من...نه!
سرش رو کنار گردنم آورد:
-اما می دونم که تو خواهر کوچولوی خودمی!
نفس حبس شده ام رو محکم فوت کردم بیرون و ترسی که دلم رو چنگ زده بود رخت بربست و رفت!
ر*ق*ص آروم و پر آرامشی بود که پس از اتمام، اهورا گونه ام رو ب*و*سید و من جام رو به آناهیتا دادم که داشت خودش رو تیکه تیکه می کرد تا با اهورا برقصه!
از بین جمعیت کنار کشیدم و جای نسبتا خلوتی نشستم و پیست رو زیر نظر گرفتم!
از سینی گارسونی که رد می شد دو تا جام م*ش*رو*ب برداشتم و اولی رو با ولع سر کشیدم که دستی روی شونه ام نشست:
-بشینم؟!
کلافه از حضور دوباره اش زمزمه کردم:
-بفرمایید!
کنارم نشست و به صورتم خیره شد که اصلا به طرفش برنگشتم و هم چنان به ر*ق*ص اهورا و آناهیتا خیره بودم.
-نمی تونم ازت کناره گیری کنم دل آسا!
جواب ندادم که ادامه داد:
-تو برخورد اول اصلا خوب نبودیم اما بیا ادامه ندیم!
-...!
کد:
با هم به سمتم اومدن که ستایش زودتر بلند شد و اون پسر رو تنگ در آغوشش گرفت:

-از دیدنت خوشحالم آترون!

آترون؟!

چه اسم عجیبی!

-منم خوشحالم که این جا می بینمت گلم!

بعد از این که ستایش به سختی ازش دست کشید و ولش کرد به سمتم اومد و من بدون این که اصلا به خودم زحمت بلند شدن، رو بدم بهش زل زدم:

-غرور زیاد از حد، برای صاحبش باعث ضرره دل آسا خانوم!

از جا بلند شدم و تکونی به موهای خوشرنگم دادم:

-در نظر شما شاید این امتناع من از بلند شدن غرور جلوه کنه اما من در برابر کسانی که نمی شناسم‌شون  دلیلی نمی بینم صمیمانه تر از این برخورد کنم!

-خب می تونیم آشنا بشیم، من برای همین اومدم سمتتون!

-خب من علم غیب ندارم که حوادث رو زودتر از اتفاق افتادن‌شون حدس بزنم!

-خوشکلی بی اندازه ات، این جوری مغرورت کرده؟!

-بهتون که گفتم این که شما رفتارهای من رو غرور تلقی کنید تنها به خودتون ربط داره و بس!

کنارم ایستاد:

-ازت خوشم اومده، اما دوست ندارم این همه بی پروا باشی!

-من مجبور نیستم خودم رو با خواسته های اطرافیان تطبیق بدم جناب!

سکوت کرد و زل زد توی چشم هام که ستایش گفت:

-آترون ایشون تک دختر کیان خان هستن!

چشم های آترون برق زد:

-می دونم، واسه همین هم تا به حال گستاخی هاش رو تحمل کردم تنها به حرمت جناب کیان خان و اهورا!

برگشتم سمتش و س*ی*نه به س*ی*نه اش ایستادم، چه خوب که هم قدم بود!

-ببخشید متوجه نشدم... مثلا اگر حرمت پدر و داداشم نبود می خواستید چی کار کنید؟!

بازوم رو گرفت:

-آترون رو هنوز نمی شناسی عزیزم!

-خب خودت رو بهم نشون بده، مایلم بدونم کی هستی!

با اعتماد به نفس نگاهش می کردم که ستایش ابروهاش رو بالا انداخت:

-آترون این دختر عادتشه تند رفتار کنه بیا بریم با بقیه آشنات کنم!

آترون پوزخندی زد و زمزمه کرد:

-می بینی؟ هیچ کس دلش نمی خواد اطرافت باشه!

-اتفاقا از عمد این جوری رفتار میکنم تا همه رو از اطرافم دفع کنم!

نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و به همراه ستایش رفتن.

روی صندلی نشستم و بی خیال مشغول ادامه ی خوردنم شدم که همه مهموناشون رسیدن و در باغ بسته شد، چندین بادیگارد قوی هیکل جلوی ورودی و اطراف باغ ایستاده بودن و به اصطلاح مواظب بودن کسی دست از پا خطا نکنه انگار که حالا مجلس بزرگان تاریخه!

شهرام و شهلا به روی صح*نه کنار ارکستر رفتن و موزیک ها قطع شدن، نگاهم رو اطراف باغ چرخوندم و موشکافانه به چهره ها نگاه کردم و روی آترون کمی مکث کردم!

این شخص کی بود؟!

اگر درگیری لفظی بینمون پیش نیومده بود داشت میومد تا خودش رو معرفی کنه ولی خب حادثه که خبر نمی کنه!

خنده ی ریزی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم و به شهلا خیره شدم که صحبت کردن رو شروع کرده بود:

-دوستان این جا دعوتیم تا آغاز دوستی من و شهرام جونم رو با هم جشن بگیریم و شادی کنیم!

پوفی کشیدم و به این رفتارهای بچگانه لعنت فرستادم که اهورا بهم اشاره کرد نزدیکش بشم.

بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم:

-چیزی شده؟

-با آترون بحث کردی؟!

-خیلی خبرکش اطرافت جمع کردی ها، توی نیویورک از این رفتارها نداشتی اهورا!

-جواب من رو بده!

-مجبور نیستم سین جیم بشم!

-آترون پسر رئیس شرکت مقابله که پدر باهاشون قرارداد بسته!

-اوه پس چرا تا به حال ندیدمش؟

-چون خارج بودی بعدم که اومدی او رفته بود مسافرت!

-خب حالا چی شده مگه؟ منم دختر سرمایه گذار آمریکایی ام غیر از اینه؟!

-نه نیست اما دوست ندارم این رفتارهای تو و غرورت، روی روابط کاریمون با شرکت‌شون تاثیر بذاره و زحمات من به هدر بره امیدوارم منظورم رو بفهمی!

-نگران نباش پدر قرار نیست برای رفتارهای اشتباه من، تو رو مواخذه کنه مطمئنا با خودم تلافی می کنه!

سکوت کردیم، کمی که گذشت آناهیتا اومد و رو به اهورا گفت:

-بریم برقصیم؟!

اهورا نگاهی به نیم رخ من انداخت :

-اولین دور ر*ق*ص رو، با دل آسا دارم بعدش تو!

صدای نفس عمیق و خشمگینی که آناهیتا کشید رو به خوبی شنیدم و واقعا او خیال می کرد از من عزیزتره برای اهورا؟!

وای از دخترهایی که هنوز نیومده، می خوان همه زندگی پسر رو به نام خودشون بزنن و خودشون رو مالکش بدونن!

با هم به پیست رفتیم، شهرام و شهلا فیس تو فیس می ر*ق*صیدن و با هم لاو می ترکوندن غافل از این که هیچ کدوم علاقه ای بهم نداشتن و تنها برای فرار از تنهایی یا سرگرمی یا برطرف کردن بعضی از نیازهای ج*نس*ی با هم ر*اب*طه برقرار کرده بودن و این یعنی ته بیچارگی!

اهورا کمرم رو گرفت و زمزمه کرد:

-فراتر از حس خواهر و برادری دوستت دارم دل آسا!

لرزه ای هولناک بدنم رو تسخیر کرد...!

نکنه اهورا متوجه بعضی چیزها شده بود؟!

خدای من...نه!

سرش رو کنار گردنم آورد:

-اما می دونم که تو خواهر کوچولوی خودمی!

نفس حبس شده ام رو محکم فوت کردم بیرون و ترسی که دلم رو چنگ زده بود رخت بربست و رفت!

ر*ق*ص آروم و پر آرامشی بود که پس از اتمام، اهورا گونه ام رو ب*و*سید و من جام رو به آناهیتا دادم که داشت خودش رو تیکه تیکه می کرد تا با اهورا برقصه!

از بین جمعیت کنار کشیدم و جای نسبتا خلوتی نشستم و پیست رو زیر نظر گرفتم!

از سینی گارسونی که رد می شد دو تا جام م*ش*رو*ب برداشتم و اولی رو با ولع سر کشیدم که دستی روی شونه ام نشست:

-بشینم؟!

کلافه از حضور دوباره اش زمزمه کردم:

-بفرمایید!

کنارم نشست و به صورتم خیره شد که اصلا به طرفش برنگشتم و هم چنان به ر*ق*ص اهورا و آناهیتا خیره بودم.

-نمی تونم ازت کناره گیری کنم دل آسا!

جواب ندادم که ادامه داد:

-تو برخورد اول اصلا خوب نبودیم اما بیا ادامه ندیم!

-...!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh

.Mahdieh

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
1,605
لایک‌ها
6,129
امتیازها
113
سن
24
محل سکونت
↕کره خاکی↕
کیف پول من
5,056
Points
122
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : .Mahdieh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا