خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید

کتاب در حال تایپ سنگ کاغذ قیچی | آلیس فینی

  • نویسنده موضوع Raven
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 231
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
رمانتیک به نظر می‌رسد. متفاوت و جالب. حالا که اینجاییم کمی شبیه افتتاحیه فیلم ترسناکی با شرکت خودمان است.
درهای کلیسا قفل‌اند.
آدام می‌پرسد: «صاحب اینجا چیزی درباره جعبه‌کلید نگفت؟»
«نه، فقط گفت درها بازن.»
سرم را بالا می‌برم و به آن ساختمان با ابهت نگاه می‌کنم، زیر آن برف بی‌امان دستم را جلوی صورتم می‌گیرم و دیوارهای قطور سنگی سفید، برج ناقوس و شیشه‌های رنگی را می‌بینم. باب دوباره خرخر می‌کند که برخلاف عادتش است. اما امکان دارد گوسفند یا حیوانات دیگری در دوردست باشند؟ چیزی که من و آدام نمی‌توانیم ببینیم؟
آدام می‌گوید: «ممکنه در دیگه‌ای اون پشت باشه؟»
«امیدوارم باشه. طوری برف می‌باره که باید به‌زور اتومبیل رو بیرون بکشیم.» به زور خودمان را به کناره کلیسا می‌کشانیم. باب انگار که دنبال چیزی باشد، خودش را کش می‌دهد و جلوتر می‌رود. یک عالمه پنجره با شیشه رنگی کنار هم ردیف شده‌اند - اما دری نمی‌یابیم. با اینکه چراغ‌ها نمای خارجی ساختمان را روشن کرده‌اند - چراغ‌هایی که از دور روشنایی‌شان را به خوبی دیدیم - داخل ساختمان کاملاً تاریک است. با سرهای خمیده زیر آن کولاک بی‌امان، به راهمان ادامه می‌دهیم تا اینکه ساختمان را کامل دور می‌زنیم.
می‌پرسم: «حالا چی؟»
اما آدام جواب نمی‌دهد.
سرم را بلند می‌کنم، دستم را جلوی صورتم می‌گیرم و او را می‌بینم که به ورودی کلیسا زل زده است. درهای چوبی بزرگ حالا کاملاً بازند.
کد:
رمانتیک به نظر می‌رسد. متفاوت و جالب. حالا که اینجاییم کمی شبیه افتتاحیه فیلم ترسناکی با شرکت خودمان است.
درهای کلیسا قفل‌اند.
آدام می‌پرسد: «صاحب اینجا چیزی درباره جعبه‌کلید نگفت؟»
«نه، فقط گفت درها بازن.»
سرم را بالا می‌برم و به آن ساختمان با ابهت نگاه می‌کنم، زیر آن برف بی‌امان دستم را جلوی صورتم می‌گیرم و دیوارهای قطور سنگی سفید، برج ناقوس و شیشه‌های رنگی را می‌بینم. باب دوباره خرخر می‌کند که برخلاف عادتش است. اما امکان دارد گوسفند یا حیوانات دیگری در دوردست باشند؟ چیزی که من و آدام نمی‌توانیم ببینیم؟
آدام می‌گوید: «ممکنه در دیگه‌ای اون پشت باشه؟»
«امیدوارم باشه. طوری برف می‌باره که باید به‌زور اتومبیل رو بیرون بکشیم.» به زور خودمان را به کناره کلیسا می‌کشانیم. باب انگار که دنبال چیزی باشد، خودش را کش می‌دهد و جلوتر می‌رود. یک عالمه پنجره با شیشه رنگی کنار هم ردیف شده‌اند - اما دری نمی‌یابیم. با اینکه چراغ‌ها نمای خارجی ساختمان را روشن کرده‌اند - چراغ‌هایی که از دور روشنایی‌شان را به خوبی دیدیم - داخل ساختمان کاملاً تاریک است. با سرهای خمیده زیر آن کولاک بی‌امان، به راهمان ادامه می‌دهیم تا اینکه ساختمان را کامل دور می‌زنیم.
می‌پرسم: «حالا چی؟»
اما آدام جواب نمی‌دهد.
سرم را بلند می‌کنم، دستم را جلوی صورتم می‌گیرم و او را می‌بینم که به ورودی کلیسا زل زده است. درهای چوبی بزرگ حالا کاملاً بازند.
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
آدام

اگر هر داستانی پایان خوشی داشت، دیگر دلیلی نداشت دوباره از نو آغاز کنیم. زندگی فقط انتخاب کردن است و یاد گرفتن اینکه بعد از هر مصیبتی خودمان را جمع‌وجور کنیم. همه‌مان هم این کار را می‌کنیم، حتی کسانی که برعکسش را وانمود می‌کنند. شاید چهره همسرم را نشناسم، اما دلیل نمی‌شود ندانم چه جور آدمی است.
می‌پرسم: «اولش که اومدیم در بسته بود، نه؟» اما آملیا جواب نمی‌دهد.
کنار هم بیرون کلیسا ایستاده‌ایم، از سرما می‌لرزیم و برف از هر طرف روی سروصورتمان می‌ریزد. حتی باب هم که همیشه شاد است، ظاهر مفلوکی پیدا کرده. سفر طولانی و خسته‌کننده‌ای بود و سردرد مداومی که در کاسه سرم تاب‌تاب راه انداخته وضع را بدتر کرده است. دیشب در کنار کسی زیادی نوشیدم که کار اشتباهی بود. مثل همیشه. نمی‌توانم ا*ل*ک*ل را مقصر بدانم، در هشیاری هم کارهای احمقانه زیادی انجام داده‌ام.
عاقبت همسرم می‌گوید: «بیا شتاب‌زده نتیجه‌گیری نکنیم.» اما می‌دانم هردو نفرمان بارها این کار را کرده‌ایم.
«درها که خودبه‌خود باز نمی‌شن.»
او می‌گوید: «شاید سرایدار صدای در زدنمون رو شنیده.»
«سرایدار؟ می‌شه دوباره بگی برای رزرو کردن اینجا از کدوم وب‌سایت استفاده کردی؟»
«وب‌سایت نبود. توی قرعه‌کشی کریسمس کارکنان، برنده سفر آخر هفته به اینجا شدم.»
چند لحظه سکوت می‌کنم، اما اگر سکوت ادامه پیدا کند، طولانی‌تر از چند لحظه به نظر می‌رسد. تازه، صورتم طوری یخ زده که بعید می‌دانم بتوانم دهانم را باز کنم، اما می‌توانم
«فقط دلم می‌خواهد موضوع برای خودم روشن بشه... توی یه سفر آخر هفته برنده شدی، اقامت توی یه کلیسای اسکاتلندی عهدبوق، توی قرعه‌کشی کارکنان «ترس داک‌هوم»؟»
«آره، کلیساست. چه مشکلی داره؟ ما هر سال قرعه‌کشی داریم. آدم‌ها یه چیزهایی اهدا می‌کنن. یه بار هم که شده، برنده یه چیز خوب شدم.»
می‌گویم: «درسته. تا اینجا که واقعاً خوب بوده.»
می‌داند من از سفرهای طولانی بیزارم. از سفرهای بدون توقف با اتومبیل متنفرم - تا حالا اصلا تجربه نکرده بودم. بنابراین، هشت ساعت گیر افتادن در اتومبیل مثل قوطی کبریت او روی چهار چرخ وسط طوفان به‌نظرم سرگرم‌کننده نیست. برای گرفتن یک‌جور حمایت معنوی به سگ نگاه می‌کنم، اما باب مشغول گرفتن و خوردن دانه‌های برفی است که از آسمان می‌ریزد. آملیا که شکست را حس کرده، از همان لحن بی‌تفاوت طعنه‌آمیزعوسانه‌اش استفاده می‌کند که قبلاً برایم خیلی جالب بود. این روزها آن لحن باعث می‌شود آرزو کنم کاش کر بودم.
«می‌شه بریم داخل؟ یه کمی تحمل کنیم؟ اگه واقعاً بد بود، می‌آییم بیرون و یه هتل پیدا می‌کنیم یا اگه لازم باشه، توی اتومبیل می‌خوابیم.»
ترجیح می‌دهم بمیرم، اما برنگردم داخل اتومبیل او.
این اواخر همسرم بعضی چیزها را مدام تکرار می‌کند و کلماتش همیشه مثل نیشگون یا سیلی‌اند. درکت نمی‌کنم بیشتر از همه حرف‌هایش عصبانی‌ام می‌کند. چون واقعاً چه چیزی را باید درک کرد؟ او حیوانات را بیشتر از آدم‌ها دوست دارد: من داستان‌ها را ترجیح می‌دهم. به‌نظرم مشکل واقعی زمانی شروع شد که چیزهای دیگر را بر خودمان ترجیح دادیم. به‌نظر می‌رسد شرایط ر*اب*طه‌مان یا فراموش شده یا از همان ابتدا درست تعریف نشده‌اند. وقتی با هم آشنا شدیم، همین‌قدر معتاد شغلم بودم یا آن‌طور که او می‌گوید معتاد نوشتن. همه آدم‌ها اعتیاد دارند و تمام معتادها در آرزوی یک چیزند: گریز از واقعیت. تصادفاً شغل‌ام مخدر محبوبم هم هست.
همان همیشگی اما متفاوت، این چیزی است که در شروع نوشتن هر فیلمنامه تازه می‌گویم‌.
کد:
آدام
اگر هر داستانی پایان خوشی داشت، دیگر دلیلی نداشت دوباره از نو آغاز کنیم. زندگی فقط انتخاب کردن است و یاد گرفتن اینکه بعد از هر مصیبتی خودمان را جمع‌وجور کنیم. همه‌مان هم این کار را می‌کنیم، حتی کسانی که برعکسش را وانمود می‌کنند. شاید چهره همسرم را نشناسم، اما دلیل نمی‌شود ندانم چه جور آدمی است.
می‌پرسم: «اولش که اومدیم در بسته بود، نه؟» اما آملیا جواب نمی‌دهد.
کنار هم بیرون کلیسا ایستاده‌ایم، از سرما می‌لرزیم و برف از هر طرف روی سروصورتمان می‌ریزد. حتی باب هم که همیشه شاد است، ظاهر مفلوکی پیدا کرده. سفر طولانی و خسته‌کننده‌ای بود و سردرد مداومی که در کاسه سرم تاب‌تاب راه انداخته وضع را بدتر کرده است. دیشب در کنار کسی زیادی نوشیدم که کار اشتباهی بود. مثل همیشه. نمی‌توانم ا*ل*ک*ل را مقصر بدانم، در هشیاری هم کارهای احمقانه زیادی انجام داده‌ام.
عاقبت همسرم می‌گوید: «بیا شتاب‌زده نتیجه‌گیری نکنیم.» اما می‌دانم هردو نفرمان بارها این کار را کرده‌ایم.
«درها که خودبه‌خود باز نمی‌شن.»
او می‌گوید: «شاید سرایدار صدای در زدنمون رو شنیده.»
«سرایدار؟ می‌شه دوباره بگی برای رزرو کردن اینجا از کدوم وب‌سایت استفاده کردی؟»
«وب‌سایت نبود. توی قرعه‌کشی کریسمس کارکنان، برنده سفر آخر هفته به اینجا شدم.»
چند لحظه سکوت می‌کنم، اما اگر سکوت ادامه پیدا کند، طولانی‌تر از چند لحظه به نظر می‌رسد. تازه، صورتم طوری یخ زده که بعید می‌دانم بتوانم دهانم را باز کنم، اما  می‌توانم
«فقط دلم می‌خواهد موضوع برای خودم روشن بشه... توی یه سفر آخر هفته برنده شدی، اقامت توی یه کلیسای اسکاتلندی عهدبوق، توی قرعه‌کشی کارکنان «ترس داک‌هوم»؟»
«آره، کلیساست. چه مشکلی داره؟ ما هر سال قرعه‌کشی داریم. آدم‌ها یه چیزهایی اهدا می‌کنن. یه بار هم که شده، برنده یه چیز خوب شدم.»
می‌گویم: «درسته. تا اینجا که واقعاً خوب بوده.»
می‌داند من از سفرهای طولانی بیزارم. از سفرهای بدون توقف با اتومبیل متنفرم - تا حالا اصلا تجربه نکرده بودم. بنابراین، هشت ساعت گیر افتادن در اتومبیل مثل قوطی کبریت او روی چهار چرخ وسط طوفان به‌نظرم سرگرم‌کننده نیست. برای گرفتن یک‌جور حمایت معنوی به سگ نگاه می‌کنم، اما باب مشغول گرفتن و خوردن دانه‌های برفی است که از آسمان می‌ریزد. آملیا که شکست را حس کرده، از همان لحن بی‌تفاوت طعنه‌آمیزعوسانه‌اش استفاده می‌کند که قبلاً برایم خیلی جالب بود. این روزها آن لحن باعث می‌شود آرزو کنم کاش کر بودم.
«می‌شه بریم داخل؟ یه کمی تحمل کنیم؟ اگه واقعاً بد بود، می‌آییم بیرون و یه هتل پیدا می‌کنیم یا اگه لازم باشه، توی اتومبیل می‌خوابیم.»
ترجیح می‌دهم بمیرم، اما برنگردم داخل اتومبیل او.
این اواخر همسرم بعضی چیزها را مدام تکرار می‌کند و کلماتش همیشه مثل نیشگون یا سیلی‌اند. درکت نمی‌کنم بیشتر از همه حرف‌هایش عصبانی‌ام می‌کند. چون واقعاً چه چیزی را باید درک کرد؟ او حیوانات را بیشتر از آدم‌ها دوست دارد: من داستان‌ها را ترجیح می‌دهم. به‌نظرم مشکل واقعی زمانی شروع شد که چیزهای دیگر را بر خودمان ترجیح دادیم. به‌نظر می‌رسد شرایط ر*اب*طه‌مان یا فراموش شده یا از همان ابتدا درست تعریف نشده‌اند. وقتی با هم آشنا شدیم، همین‌قدر معتاد شغلم بودم یا آن‌طور که او می‌گوید معتاد نوشتن. همه آدم‌ها اعتیاد دارند و تمام معتادها در آرزوی یک چیزند: گریز از واقعیت. تصادفاً شغل‌ام مخدر محبوبم هم هست.
همان همیشگی اما متفاوت، این چیزی است که در شروع نوشتن هر فیلمنامه تازه می‌گویم‌.
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
به‌نظرم این چیزی است که مردم می‌خواهند و چرا باید جزئیات یک فرمول موفق را عوض کرد؟ با خواندن چند صفحه اول هر کتاب می‌توانم بگویم به درد فیلمنامه‌شدن می‌خورد یا نه. که خیلی خوب است، چون کتاب‌های زیادی برای خواندن برایم می‌فرستند، اما چون کارم را خوب بلدم، معنایش این نیست که بخواهم تمام عمر برای بقیه بنویسم. خودم هم داستان‌هایی دارم، اما هالیوود دیگر به خلاقیت علاقه‌ای ندارد. آن‌ها فقط می‌خواهند رمان‌ها را به فیلم و سریال تلویزیونی تبدیل کنند، مثل تبدیل کردن ش*ر*اب به آب. متفاوت، اما همان است. آیا این قانون درباره روابط هم صدق می‌کند؟ اگر در زندگی زناشویی مدتی طولانی نقش ثابتی بازی کنیم، عجیب است از آن داستان کسل شویم و رهایش کنیم یا قبل از رسیدن به پایان کنار بکشیم؟
«بریم داخل؟» آملیا رشته افکارم را پاره می‌کند و به برج ناقوس در بالای آن کلیسای ترسناک خیره می‌شود.
«اول، خانم‌ها.» نمی‌تواند بگوید یک آقای باشخصیت نیستم. اضافه می‌کنم: «من ساک‌ها رو از توی اتومبیل می‌آرم.» مشتاقم از همان چند ثانیه تنهایی قبل از داخل شدن به کلیسا استفاده کنم.
وقت زیادی را صرف نرجاندن آدم‌ها می‌کنم: تهیه‌کننده‌ها، مدیران اجرایی، هنرپیشه‌ها، کارگزارها، نویسنده‌ها. اگر ناتوانی در تشخیص قیافه را به این ماجرا اضافه کنیم، فکر می‌کنم عادلانه است بگوییم در راه رفتن روی لبه تیغ در سطح المپیک‌ام. یک بار در یک مراسم عروسی ده دقیقه با زوجی حرف زدم و بعد فهمیدم عروس و دامادند. عروس لباس عروس سنتی نپوشیده بود و داماد هم درست شبیه ساقدوش‌هایش بود. خرابکاری بار نیاوردم، چون شیفته کردن آدم‌ها قسمتی از شغلم است. پیدا کردن نویسنده‌ای که برای تبدیل کردن رمانش به فیلمنامه به آدم اعتماد کند می‌تواند سخت‌تر از قانع کردن مادری باشد که به غریبه‌ای اجازه می‌دهد از نخستین فرزندش مراقبت کند. کارم را خوب بلدم، اما متأسفانه انگار یادم رفته چطور همسرم را شیفته خودم کنم.
به آدم‌ها نمی‌گویم دچار ناتوانی در تشخیص قیافه. دلم نمی‌خواهد با این ویژگی
کد:
به‌نظرم این چیزی است که مردم می‌خواهند و چرا باید جزئیات یک فرمول موفق را عوض کرد؟ با خواندن چند صفحه اول هر کتاب می‌توانم بگویم به درد فیلمنامه‌شدن می‌خورد یا نه. که خیلی خوب است، چون کتاب‌های زیادی برای خواندن برایم می‌فرستند، اما چون کارم را خوب بلدم، معنایش این نیست که بخواهم تمام عمر برای بقیه بنویسم. خودم هم داستان‌هایی دارم، اما هالیوود دیگر به خلاقیت علاقه‌ای ندارد. آن‌ها فقط می‌خواهند رمان‌ها را به فیلم و سریال تلویزیونی تبدیل کنند، مثل تبدیل کردن ش*ر*اب به آب. متفاوت، اما همان است. آیا این قانون درباره روابط هم صدق می‌کند؟ اگر در زندگی زناشویی مدتی طولانی نقش ثابتی بازی کنیم، عجیب است از آن داستان کسل شویم و رهایش کنیم یا قبل از رسیدن به پایان کنار بکشیم؟
«بریم داخل؟» آملیا رشته افکارم را پاره می‌کند و به برج ناقوس در بالای آن کلیسای ترسناک خیره می‌شود.
«اول، خانم‌ها.» نمی‌تواند بگوید یک آقای باشخصیت نیستم. اضافه می‌کنم: «من ساک‌ها رو از توی اتومبیل می‌آرم.» مشتاقم از همان چند ثانیه تنهایی قبل از داخل شدن به کلیسا استفاده کنم.
وقت زیادی را صرف نرجاندن آدم‌ها می‌کنم: تهیه‌کننده‌ها، مدیران اجرایی، هنرپیشه‌ها، کارگزارها، نویسنده‌ها. اگر ناتوانی در تشخیص قیافه را به این ماجرا اضافه کنیم، فکر می‌کنم عادلانه است بگوییم در راه رفتن روی لبه تیغ در سطح المپیک‌ام. یک بار در یک مراسم عروسی ده دقیقه با زوجی حرف زدم و بعد فهمیدم عروس و دامادند. عروس لباس عروس سنتی نپوشیده بود و داماد هم درست شبیه ساقدوش‌هایش بود. خرابکاری بار نیاوردم، چون شیفته کردن آدم‌ها قسمتی از شغلم است. پیدا کردن نویسنده‌ای که برای تبدیل کردن رمانش به فیلمنامه به آدم اعتماد کند می‌تواند سخت‌تر از قانع کردن مادری باشد که به غریبه‌ای اجازه می‌دهد از نخستین فرزندش مراقبت کند. کارم را خوب بلدم، اما متأسفانه انگار یادم رفته چطور همسرم را شیفته خودم کنم.
به آدم‌ها نمی‌گویم دچار ناتوانی در تشخیص قیافه. دلم نمی‌خواهد با این ویژگی
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
شناسایی‌ شوم و راستش اگر آدم‌ها بفهمند، فقط می‌خواهند درباره این مشکل حرف بزنند. دلم نمی‌خواهد و نیاز ندارم کسی به حالم تأسف بخورد و دوست ندارم حس کنم عجیب‌غریبم. آدم‌ها هرگز درک نخواهند کرد که برای من نشناختن قیافه‌ها کاملاً عادی است. این فقط نقصی در خلقتم است، نقصی که نمی‌توانم برطرفش کنم. نمی‌گویم آزارم نمی‌دهد. تصور کن ناتوانی دوستان و اعضای خانواده‌ات را بشناسی یا ندانی همسرت چه شکلی است. از ترس نشستن پشت میز اشتباه، از قرار گذاشتن با آملیا در رستوران‌ها بیزارم و اگر به من باشد، همیشه غذاهای بیرون‌بر را ترجیح می‌دهم. گاهی وقتی به آینه نگاه می‌کنم، قیافه خودم را هم نمی‌شناسم، اما یاد گرفته‌ام با این موضوع زندگی کنم، درست کاری که همه مان در برابر نقص‌های خلقتمان انجام می‌دهیم.
به‌نظرم یاد گرفته‌ام با ازدواجی نه چندان موفق هم کنار بیایم، اما مگر همه این کار را نمی‌کنند؟ مأیوس نیستم، فقط رو‌راستم. مگر روابط موفق نباید این خاصیت را داشته باشند؟ سازش؟ اصلاً ازدواج بی‌نقصی وجود دارد؟
کد:
شناسایی‌ شوم و راستش اگر آدم‌ها بفهمند، فقط می‌خواهند درباره این مشکل حرف بزنند. دلم نمی‌خواهد و نیاز ندارم کسی به حالم تأسف بخورد و دوست ندارم حس کنم عجیب‌غریبم. آدم‌ها هرگز درک نخواهند کرد که برای من نشناختن قیافه‌ها کاملاً عادی است. این فقط نقصی در خلقتم است، نقصی که نمی‌توانم برطرفش کنم. نمی‌گویم آزارم نمی‌دهد. تصور کن ناتوانی دوستان و اعضای خانواده‌ات را بشناسی یا ندانی همسرت چه شکلی است. از ترس نشستن پشت میز اشتباه، از قرار گذاشتن با آملیا در رستوران‌ها بیزارم و اگر به من باشد، همیشه غذاهای بیرون‌بر را ترجیح می‌دهم. گاهی وقتی به آینه نگاه می‌کنم، قیافه خودم را هم نمی‌شناسم، اما یاد گرفته‌ام با این موضوع زندگی کنم، درست کاری که همه مان در برابر نقص‌های خلقتمان انجام می‌دهیم.
به‌نظرم یاد گرفته‌ام با ازدواجی نه چندان موفق هم کنار بیایم، اما مگر همه این کار را نمی‌کنند؟ مأیوس نیستم، فقط رو‌راستم. مگر روابط موفق نباید این خاصیت را داشته باشند؟ سازش؟ اصلاً ازدواج بی‌نقصی وجود دارد؟
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
همسرم را دوست دارم. فقط فکر می‌کنم مثل قبل همدیگر را دوست نداریم.
با آن همه ساک که احتمالاً بیشتر از وسایلی‌اند که برای چند شب دور از خانه نیاز داریم، به او می‌رسم که روی پله‌های کلیسا ایستاده، و می‌گویم: «تقریباً تمامش رو آوردم.» طوری به شانه‌ام نگاه می‌کند که انگار آزارش می‌دهد.
با اینکه خیلی خوب می‌داند، باز هم می‌پرسد: «اون کیف لپ‌تاپه؟»
قبلاً هم این کار را کرده‌ام، برای همین نمی‌توانم توضیح دهم یا بهانه‌ای بیاورم. می‌توانم قیافه آملیا را تصور کنم که کارت برو به زندان را به دستم می‌دهد. این شروع خوبی نیست. اجازه ندارم این آخر هفته چیزی بنویسم یا کارت را به یکی دیگر بدهم. اگر ازدواج ما یک بازی مونوپولی بود، هر بار که تصادفاً از یکی از هتل‌های او سر درمی‌آوردم، باید دو برابر می‌سلفیدم.
با آن لحن ناامید نه‌نه‌قو که دیگر خیلی آشناست، می‌گوید: «تو قول دادی کار نکنی.» هزینه خانه و تعطیلات با پول من تأمین می‌شود، در آن موارد شکایتی ندارد.
وقتی به تمام چیزهایی فکر می‌کنم که داریم - خانه زیبایی در لندن، یک زندگی خوب، پول در بانک - به همان نتیجه همیشگی می‌رسم: ما باید خوشحال باشیم، چون دیدن چیزهایی که نداریم خیلی سخت‌تر است. بیشتر دوستان هم‌سن خودمان والدین پیر یا فرزندان جوانی دارند که باید نگرانشان باشند. اما ما فقط همدیگر را داریم. نه پدر و مادری، نه خواهر و برادری، نه بچه‌ای، فقط خودمان. نداشتن کسانی برای دوست داشتن ویژگی مشترک همیشگی‌مان است. پدر من وقتی کوچک‌تر از آن بودم که به یاد بیاورم، مادرم را ترک کرد و مادرم وقتی هنوز مدرسه می‌رفتم، فوت کرد. کودکی همسرم با اولیور تویست مو نمیزد، قبل از تولد یتیم شده بود.
باب با خرخر کردن کنار درهای کلیسا ما را به خود می‌آورد. عجیب است، چون هیچ‌وقت این کار را نمی‌کند، اما خوشحالم که حواسمان را پرت کرده. باورش سخت است که چه توله ریزه‌میزه‌ای بود، رهاشده در جعبه کفشی داخل یک سطل زباله. به‌تدریج به بزرگ‌ترین لابرادور مشکی‌ای تبدیل شد که در تمام عمرم دیده‌ام. این روزها مقداری از موهای چانه‌اش سفید شده‌اند و آهسته‌تر از قبل راه می‌رود، اما هنوز فقط او می‌تواند عشق واقعی را در خانواده سه نفره‌مان جاری کند. مطمئنم همه فکر می‌کنند
کد:
همسرم را دوست دارم. فقط فکر می‌کنم مثل قبل همدیگر را دوست نداریم.
با آن همه ساک که احتمالاً بیشتر از وسایلی‌اند که برای چند شب دور از خانه نیاز داریم، به او می‌رسم که روی پله‌های کلیسا ایستاده، و می‌گویم: «تقریباً تمامش رو آوردم.» طوری به شانه‌ام نگاه می‌کند که انگار آزارش می‌دهد.
با اینکه خیلی خوب می‌داند، باز هم می‌پرسد: «اون کیف لپ‌تاپه؟»
قبلاً هم این کار را کرده‌ام، برای همین نمی‌توانم توضیح دهم یا بهانه‌ای بیاورم. می‌توانم قیافه آملیا را تصور کنم که کارت برو به زندان را به دستم می‌دهد. این شروع خوبی نیست. اجازه ندارم این آخر هفته چیزی بنویسم یا کارت را به یکی دیگر بدهم. اگر ازدواج ما یک بازی مونوپولی بود، هر بار که تصادفاً از یکی از هتل‌های او سر درمی‌آوردم، باید دو برابر می‌سلفیدم.
با آن لحن ناامید نه‌نه‌قو که دیگر خیلی آشناست، می‌گوید: «تو قول دادی کار نکنی.» هزینه خانه و تعطیلات با پول من تأمین می‌شود، در آن موارد شکایتی ندارد.
وقتی به تمام چیزهایی فکر می‌کنم که داریم - خانه زیبایی در لندن، یک زندگی خوب، پول در بانک - به همان نتیجه همیشگی می‌رسم: ما باید خوشحال باشیم، چون دیدن چیزهایی که نداریم خیلی سخت‌تر است. بیشتر دوستان هم‌سن خودمان والدین پیر یا فرزندان جوانی دارند که باید نگرانشان باشند. اما ما فقط همدیگر را داریم. نه پدر و مادری، نه خواهر و برادری، نه بچه‌ای، فقط خودمان. نداشتن کسانی برای دوست داشتن ویژگی مشترک همیشگی‌مان است. پدر من وقتی کوچک‌تر از آن بودم که به یاد بیاورم، مادرم را ترک کرد و مادرم وقتی هنوز مدرسه می‌رفتم، فوت کرد. کودکی همسرم با اولیور تویست مو نمیزد، قبل از تولد یتیم شده بود.
باب با خرخر کردن کنار درهای کلیسا ما را به خود می‌آورد. عجیب است، چون هیچ‌وقت این کار را نمی‌کند، اما خوشحالم که حواسمان را پرت کرده. باورش سخت است که چه توله ریزه‌میزه‌ای بود، رهاشده در جعبه کفشی داخل یک سطل زباله. به‌تدریج به بزرگ‌ترین لابرادور مشکی‌ای تبدیل شد که در تمام عمرم دیده‌ام. این روزها مقداری از موهای چانه‌اش سفید شده‌اند و آهسته‌تر از قبل راه می‌رود، اما هنوز فقط او می‌تواند عشق واقعی را در خانواده سه نفره‌مان جاری کند. مطمئنم همه فکر می‌کنند
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
مثل بچه‌ خودمان با او رفتار می‌کنیم، البته اگر آنقدر مؤدب باشند که بخواهند چنین چیزی به زبان بیاورند. همیشه گفته‌ام برایم مهم نیست بچه داشته باشم. آدم‌هایی که مجبور نیستند روی بچه‌شان اسم بگذارند آینده متفاوتی دارند. تازه، خواستن چیزی که می‌دانی نمی‌توانی داشته باشی چه فایده‌ای دارد؟ برای این حرف‌ها دیگر دیر شده.
معمولاً حس نمی‌کنم چهل ساله‌ام. گاهی تقلا می‌کنم بفهمم سال‌ها چطور سپری شدند و کی از یک پسر به یک مرد تبدیل شدم. شاید این حس به خاطر انجام کاری است که دوست دارم. کارم باعث می‌شود حس کنم جوانم، اما همسرم کاری می‌کند که حس کنم پیرم. مشاور ازدواج فکر آملیا بود و این سفر هم فکر دو نفرشان. آن به‌اصطلاح «کارشناس» که اصرار داشت «پاملا صدام کنین»، فکر کرد شاید سفر رفتن مشکلاتمان را حل کند. حدس می‌زنم تمام شب‌ها و آخر هفته‌هایی که با هم در خانه می‌گذراندیم خالی و پوچ بودند. ملاقات‌های هفتگی برای در میان گذاشتن خصوصی‌ترین زوایای زندگیمان با یک آدم کاملاً غریبه بیشتر از فقط حق ویزیت‌های سرسام‌آور خرج برمی‌داشتند. بابت دادن آن پول و چند دلیل دیگر، هر بار که آن زن را می‌دیدیم، او را پمیٖ یا پمٖ خطاب می‌کردم. «پاملا صدام کنین»، خوشش نمی‌آمد.
اما من هم زیاد از او خوشم نمی‌آمد. برای همین بی‌حساب می‌شدیم. همسرم نمی‌خواست کسی از مشکلاتمان باخبر شود، اما به نظرم بعضی‌ها می‌دانند. بیشتر آدم‌ها نوشته روی دیوار را می‌بینند، حتی اگر آن را نخوانند.
آیا سپری کردن آخر هفته‌ای در سفر می‌تواند راه نجات ازدواجی باشد؟ این سؤال آملیا بود وقتی «پاملا صدام کنین» پیشنهاد سفر را مطرح کرد. شخصاً فکر نمی‌کنم. برای همین است که خیلی قبل‌تر از آنکه با نقشه او موافقت کنم، نقشه خودم را کشیدم. اما حالا اینجاییم.... در حال بالا رفتن از پله‌های کلیسا... و من نمی‌دانم از پس آن برخواهم آمد یا نه.
قبل از ورود به کلیسا می‌ایستم و می‌پرسم: «مطمئنی می‌خوای این کار رو بکنی؟»
«آره، چطور؟» طوری این را می‌پرسد که انگار خرخرهای سگ و زوزه‌های باد را نمی‌شنود.
کد:
مثل بچه‌ خودمان با او رفتار می‌کنیم، البته اگر آنقدر مؤدب باشند که بخواهند چنین چیزی به زبان بیاورند. همیشه گفته‌ام برایم مهم نیست بچه داشته باشم. آدم‌هایی که مجبور نیستند روی بچه‌شان اسم بگذارند آینده متفاوتی دارند. تازه، خواستن چیزی که می‌دانی نمی‌توانی داشته باشی چه فایده‌ای دارد؟ برای این حرف‌ها دیگر دیر شده.
معمولاً حس نمی‌کنم چهل ساله‌ام. گاهی تقلا می‌کنم بفهمم سال‌ها چطور سپری شدند و کی از یک پسر به یک مرد تبدیل شدم. شاید این حس به خاطر انجام کاری است که دوست دارم. کارم باعث می‌شود حس کنم جوانم، اما همسرم کاری می‌کند که حس کنم پیرم. مشاور ازدواج فکر آملیا بود و این سفر هم فکر دو نفرشان. آن به‌اصطلاح «کارشناس» که اصرار داشت «پاملا صدام کنین»، فکر کرد شاید سفر رفتن مشکلاتمان را حل کند. حدس می‌زنم تمام شب‌ها و آخر هفته‌هایی که با هم در خانه می‌گذراندیم خالی و پوچ بودند. ملاقات‌های هفتگی برای در میان گذاشتن خصوصی‌ترین زوایای زندگیمان با یک آدم کاملاً غریبه بیشتر از فقط حق ویزیت‌های سرسام‌آور خرج برمی‌داشتند. بابت دادن آن پول و چند دلیل دیگر، هر بار که آن زن را می‌دیدیم، او را پمیٖ یا پمٖ خطاب می‌کردم. «پاملا صدام کنین»، خوشش نمی‌آمد.
اما من هم زیاد از او خوشم نمی‌آمد. برای همین بی‌حساب می‌شدیم. همسرم نمی‌خواست کسی از مشکلاتمان باخبر شود، اما به نظرم بعضی‌ها می‌دانند. بیشتر آدم‌ها نوشته روی دیوار را می‌بینند، حتی اگر آن را نخوانند.
آیا سپری کردن آخر هفته‌ای در سفر می‌تواند راه نجات ازدواجی باشد؟ این سؤال آملیا بود وقتی «پاملا صدام کنین» پیشنهاد سفر را مطرح کرد. شخصاً فکر نمی‌کنم. برای همین است که خیلی قبل‌تر از آنکه با نقشه او موافقت کنم، نقشه خودم را کشیدم. اما حالا اینجاییم.... در حال بالا رفتن از پله‌های کلیسا... و من نمی‌دانم از پس آن برخواهم آمد یا نه.
قبل از ورود به کلیسا می‌ایستم و می‌پرسم: «مطمئنی می‌خوای این کار رو بکنی؟»
«آره، چطور؟» طوری این را می‌پرسد که انگار خرخرهای سگ و زوزه‌های باد را نمی‌شنود.
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
«نمی‌دونم. حس می‌کنم یه مشکلی وجود داره...»
«این یه داستان ترسناک نوشته یکی از اون نویسنده‌های محبوبت نیست، آدام. این زندگی واقعیه. شاید باد درها رو باز کرده.»
او می‌تواند هر چه دلش می‌خواهد بگوید، اما درها بسته نبودند، قفل بودند و هر دو این را می‌دانیم.
وارد جایی می‌شویم که آدم‌های سطح بالا به آن کفش‌گن می‌گویند و ساک‌ها را زمین می‌گذارم. چاله‌ای از برف آب‌شده دور پاهایم شکل می‌گیرد. سنگ‌های کف خیلی قدیمی‌اند و انبار توکاری با قفسه‌های کوچکی از چوب طبیعی در امتداد دیوار پشتی برای قرار دادن کفش‌ها طراحی شده است. قلاب‌هایی هم برای آویختن کت‌ها ردیف شده که همه‌شان خالی‌اند. کفش و کت‌های پوشیده از برفمان را درنمی‌آوریم. اینجا به‌اندازه بیرون سرد است و به‌علاوه هنوز مطمئن نیستیم می‌خواهیم بمانیم یا نه.
دیواری پوشیده از آینه می‌بینیم، آینه‌های کوچک به‌اندازه کف دستم. اشکال و اندازه‌های عجیبی با قاب‌های فلزی درهم‌پیچیده دارند و درهم‌وبرهم از میخ و پیچ‌های زنگ‌زده آویزان‌اند. تقریباً پنجاه صورت از خودمان به ما نگاه می‌کنند. انگار انواع‌واقسام نمونه‌های شخصیتی‌ای که برای حل کردن مشکلات زندگی‌مان از آن‌ها استفاده کردیم کنار هم جمع شده‌اند تا ببینند به چه کسانی تبدیل شده‌ایم. از جهاتی خوشحالم که نمی‌توانم آن‌ها را تشخیص دهم. احتمالاً از چیزهایی که می‌دیدم خوشم نمی‌آمد.
این تنها ویژگی جالب طراحی داخلی نیست. جمجمه و شاخ‌های دو گوزن نر، مثل نشان‌های افتخار، روی دورترین دیوار سفیدکاری شده نصب شده‌اند و چهار پر سفید از حفره‌هایی که چشمانشان بوده بیرون زده‌اند. کمی عجیب است، اما همسرم با حالتی مفتون جلوتر می‌رود تا از نزدیک‌تر نگاه کند، انگار به بازدید یک گالری هنری آمده است. یکی از آن نیمکت‌های قدیمی کلیسا در گوشه‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند. عتیقه به نظر می‌رسد و پوشیده از غبار است، انگار خیلی وقت است کسی اینجا نبوده.
حس اولیه‌ای که دارم اصلاً خوب نیست.
نوع ر*اب*طه‌ام با آملیا در آن اوایل یادم می‌آید. آن موقع، همه چیزمان جور درمی‌آمد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
غذا و فیلم‌های محبوبمان یکسان بودند و رابطۀ ج*نس*ی‌مان بهترین ر*اب*طه تمام عمرم بود. هر چیزی که از او می‌دیدم و نمی‌دیدم زیبا بود. نقاط مشترک زیادی داشتیم و چیزهای یکسانی از زندگی می‌خواستیم یا حداقل من این‌طور فکر می‌کردم. این روزها انگار او چیز دیگری می‌خواهد. شاید دنبال کس دیگری است، چون من که تغییر نکرده‌ام.
آملیا می‌گوید: «لازم نیست چیزی روی گردوخاک بکشی تا منظورت رو بفهمونی.» به صورت بچگانه خندانی زل می‌زنم که روی نیمکت کلیساست و آملیا به آن اشاره می‌کند. قُلَنجیده بودمش.
من آن را نکشیدم.
قبل از آنکه بتوانم از خودم دفاع کنم، درهای چوبی بزرگ کلیسا محکم بسته می‌شوند.
هر دو سر برمی‌گردانیم، اما کسی جز ما اینجا نیست. کل ساختمان انگار می‌لرزد. آینه‌های کوچک روی میخ‌های زنگ‌زده‌شان تکان می‌خورند و سگ زوزه می‌کشد.
آملیا به من نگاه می‌کند، چشمانش از حدقه درآمده‌اند و دهانش حالت تعجب پیدا کرده است. ذهنم به‌دنبال توضیحی منطقی می‌گردد، چون عادتش همین است.
«تو فکر کردی شاید باد درها رو باز کرده باشه... شاید حالا هم باد درها رو بسته.» این را که می‌گویم، آملیا سر تکان می‌دهد. زنی که ده سال پیش با او ازدواج کردم هرگز چنین چیزی را باور نمی‌کرد. اما این روزها همسرم فقط چیزهایی را می‌شنود که دلش می‌خواهد و چیزهایی را می‌بیند که دلش می‌خواهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Raven

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,691
کیف پول من
355,938
Points
4,214
سنگ

واژه‌سال:
شیدایی (اسم). یک حالت ناخودآگاه ذهنی که کشش عاشقانه نسبت به فردی دیگر آن را ایجاد می‌کند و با نیاز شدید و بیمارگونه‌ای برای خواستن حس مشابه‌ای از طرف مقابل همراه است.
اکتبر ۲۰۰۷
آدام عزیز،
همه چیز از همان نگاه اول شروع شد.
نمی‌دانستم چه چیز است، اما می‌دانم تو هم آن را حس کردی.
اولین قرارمان در الکتریک سینما بود، با یک تفاوت. هر دو تنها رفته بودیم که فیلمی تماشا کنیم و من اشتباهی جای تو نشستم. با هم حرف زدیم و بعد از تمام شدن فیلم با هم از سینما بیرون رفتیم. همه فکر می‌کردند زده به سرمان و آن عشق طوفانی باقی نمی‌ماند، اما من از اینکه به دیگران ثابت کنم اشتباه می‌کردند، همیشه خیلی ل*ذت می‌برم. درست مثل تو. این یکی از بی‌شمار نقاط مشترکمان است.
اعتراف می‌کنم همه‌خانه‌شدن دقیقاً مطابق تصوراتم نبود. پنهان کردن بخش تاریک‌تر خود واقعی‌ات برای کسی که با او زندگی می‌کنی، سخت‌تر است و اوقاتی که من به دیدنت می‌آمدم خیلی خوب به‌هم‌ریختگی‌ها را پنهان می‌کردی. اسم راهرو را گذاشته‌ام خیابان داستان، چون یک خروار دست‌نویس و کتاب تلنبار شده روی هم آنجا را پر کرده؛ باید یک‌وری راه برویم تا بتوانیم از میانشان بگذریم. می‌دانستم خواندن و نوشتن بخش بزرگی از زندگی توست، اما حالا که من هم اینجا زندگی می‌کنم، شاید نیاز باشد جای بزرگ‌تری از اینجا، که یک استودیوی زیرزمینی در یکی از خانه‌های قدیمی ناتینگ هیل است، پیدا کنیم. خیلی خوشحالم. به نواختن ویولن دوم در ارکستر دونفره‌مان عادت کرده و پذیرفته‌ام همیشه سه نفر در ر*اب*طه‌مان حضور دارند: تو، من و نوشته‌هایت.
دلیل اولین دعوای اساسی‌مان هم همین بود، یادت هست؟ به نظرم باید می‌دانستم که زیرورو کردن کشوهای میز کارت درست نیست، اما فقط دنبال کبریت می‌گشتم. آن موقع بود که دست‌نویس سنگ، کاغذ، قیچی را پیدا کردم که اسمت مرتب‌ومنظم با فونت تایمز نیو رومن روی صفحه اولش تایپ شده بود. آن شب خودم تنها بودم و یک بطری ش*ر*اب خوب هم داشتم. برای همین نشستم و آن را کامل خواندم. وقتی به خانه برگشتی، قیافه‌ات طوری شد که انگار دفتر خاطراتت را خوانده‌ام. فکر می‌کنم الان دلیلش را می‌دانم: آن دست‌نویس فقط یک داستان روی دست‌مانده نبود؛ مثل بچه‌ای رهاشده بود. سنگ، کاغذ، قیچی اولین فیلمنامه‌ات بود، اما رنگ پرده به خود ندید. تو با سه تهیه‌کننده، دو کارگردان و یک هنرپیشه درجه‌یک همکاری کرده بودی. سال‌های بسیاری را صرف نوشتن بخش‌های مختلفش کرده‌ای، اما هنوز هم به جایی نرسیده است. اینکه داستان محبوبت به فراموشی سپرده شده و در کشویی خاک می‌خورد باید ناراحت‌کننده باشد، اما مطمئنم همیشه این‌طور باقی نمی‌ماند. از آن به بعد به اولین خواننده رسمی‌ات تبدیل شده‌ام - نقشی که خیلی به آن افتخار می‌کنم- و نوشته‌هایت هم هر روز بهتر از قبل می‌شوند.
می‌دانم ترجیح می‌دهی داستان‌های خودت به فیلم تبدیل شوند، اما در حال حاضر فقط داستان آدم‌های دیگر در میان است. هنوز به این همه زمانی که صرف خواندن رمان‌های دیگران می‌کنی، آن هم چون کسی در جایی فکر می‌کند به درد پرده می‌خورند، عادت نکرده‌ام. دیده‌ام مثل خرگوشی که داخل کلاه شعبده‌بازی غیب شود، درون کتابی ناپدید می‌شوی و یاد گرفته‌ام بپذیرم گاهی اوقات کمی زیادی خوشبختانه کتاب‌ها یکی دیگر از نقاط مشترکمان‌اند، با اینکه به نظرم عادلانه است بگوییم سلایق متفاوتی داریم. تو از داستان‌های ترسناک، تریلرها و رمان‌های جنایی خوشت می‌آید که من اصلاً علاقه‌ای به آن‌ها ندارم. به نظرم کسانی که داستان‌های
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا