.Melina.
مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
رمانتیک به نظر میرسد. متفاوت و جالب. حالا که اینجاییم کمی شبیه افتتاحیه فیلم ترسناکی با شرکت خودمان است.
درهای کلیسا قفلاند.
آدام میپرسد: «صاحب اینجا چیزی درباره جعبهکلید نگفت؟»
«نه، فقط گفت درها بازن.»
سرم را بالا میبرم و به آن ساختمان با ابهت نگاه میکنم، زیر آن برف بیامان دستم را جلوی صورتم میگیرم و دیوارهای قطور سنگی سفید، برج ناقوس و شیشههای رنگی را میبینم. باب دوباره خرخر میکند که برخلاف عادتش است. اما امکان دارد گوسفند یا حیوانات دیگری در دوردست باشند؟ چیزی که من و آدام نمیتوانیم ببینیم؟
آدام میگوید: «ممکنه در دیگهای اون پشت باشه؟»
«امیدوارم باشه. طوری برف میباره که باید بهزور اتومبیل رو بیرون بکشیم.» به زور خودمان را به کناره کلیسا میکشانیم. باب انگار که دنبال چیزی باشد، خودش را کش میدهد و جلوتر میرود. یک عالمه پنجره با شیشه رنگی کنار هم ردیف شدهاند - اما دری نمییابیم. با اینکه چراغها نمای خارجی ساختمان را روشن کردهاند - چراغهایی که از دور روشناییشان را به خوبی دیدیم - داخل ساختمان کاملاً تاریک است. با سرهای خمیده زیر آن کولاک بیامان، به راهمان ادامه میدهیم تا اینکه ساختمان را کامل دور میزنیم.
میپرسم: «حالا چی؟»
اما آدام جواب نمیدهد.
سرم را بلند میکنم، دستم را جلوی صورتم میگیرم و او را میبینم که به ورودی کلیسا زل زده است. درهای چوبی بزرگ حالا کاملاً بازند.
#سنگ_کاغذ_قیچی
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
درهای کلیسا قفلاند.
آدام میپرسد: «صاحب اینجا چیزی درباره جعبهکلید نگفت؟»
«نه، فقط گفت درها بازن.»
سرم را بالا میبرم و به آن ساختمان با ابهت نگاه میکنم، زیر آن برف بیامان دستم را جلوی صورتم میگیرم و دیوارهای قطور سنگی سفید، برج ناقوس و شیشههای رنگی را میبینم. باب دوباره خرخر میکند که برخلاف عادتش است. اما امکان دارد گوسفند یا حیوانات دیگری در دوردست باشند؟ چیزی که من و آدام نمیتوانیم ببینیم؟
آدام میگوید: «ممکنه در دیگهای اون پشت باشه؟»
«امیدوارم باشه. طوری برف میباره که باید بهزور اتومبیل رو بیرون بکشیم.» به زور خودمان را به کناره کلیسا میکشانیم. باب انگار که دنبال چیزی باشد، خودش را کش میدهد و جلوتر میرود. یک عالمه پنجره با شیشه رنگی کنار هم ردیف شدهاند - اما دری نمییابیم. با اینکه چراغها نمای خارجی ساختمان را روشن کردهاند - چراغهایی که از دور روشناییشان را به خوبی دیدیم - داخل ساختمان کاملاً تاریک است. با سرهای خمیده زیر آن کولاک بیامان، به راهمان ادامه میدهیم تا اینکه ساختمان را کامل دور میزنیم.
میپرسم: «حالا چی؟»
اما آدام جواب نمیدهد.
سرم را بلند میکنم، دستم را جلوی صورتم میگیرم و او را میبینم که به ورودی کلیسا زل زده است. درهای چوبی بزرگ حالا کاملاً بازند.
کد:
رمانتیک به نظر میرسد. متفاوت و جالب. حالا که اینجاییم کمی شبیه افتتاحیه فیلم ترسناکی با شرکت خودمان است.
درهای کلیسا قفلاند.
آدام میپرسد: «صاحب اینجا چیزی درباره جعبهکلید نگفت؟»
«نه، فقط گفت درها بازن.»
سرم را بالا میبرم و به آن ساختمان با ابهت نگاه میکنم، زیر آن برف بیامان دستم را جلوی صورتم میگیرم و دیوارهای قطور سنگی سفید، برج ناقوس و شیشههای رنگی را میبینم. باب دوباره خرخر میکند که برخلاف عادتش است. اما امکان دارد گوسفند یا حیوانات دیگری در دوردست باشند؟ چیزی که من و آدام نمیتوانیم ببینیم؟
آدام میگوید: «ممکنه در دیگهای اون پشت باشه؟»
«امیدوارم باشه. طوری برف میباره که باید بهزور اتومبیل رو بیرون بکشیم.» به زور خودمان را به کناره کلیسا میکشانیم. باب انگار که دنبال چیزی باشد، خودش را کش میدهد و جلوتر میرود. یک عالمه پنجره با شیشه رنگی کنار هم ردیف شدهاند - اما دری نمییابیم. با اینکه چراغها نمای خارجی ساختمان را روشن کردهاند - چراغهایی که از دور روشناییشان را به خوبی دیدیم - داخل ساختمان کاملاً تاریک است. با سرهای خمیده زیر آن کولاک بیامان، به راهمان ادامه میدهیم تا اینکه ساختمان را کامل دور میزنیم.
میپرسم: «حالا چی؟»
اما آدام جواب نمیدهد.
سرم را بلند میکنم، دستم را جلوی صورتم میگیرم و او را میبینم که به ورودی کلیسا زل زده است. درهای چوبی بزرگ حالا کاملاً بازند.
#آلیس_فینی
#ملینا_نامور
#سحر_قدیمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: