با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
اسم کتاب: سنگ کاغذ قیچی
اسم نویسنده: آلیس فینی
مترجم: سحر قدیمی
تایپیست: ملینا نامور .Melina.
ژانر:معمایی
خلاصه:آلیس فینی در کتاب سنگ کاغذ قیچی داستان زوجی را روایت میکند که بعد از سالها زندگی مشترک به بنبست رسیدهاند و مشاورشان به آنها توصیه میکند برای حل اختلافها و ایجاد صمیمیت بیشتر، آخر هفته به سفری کوتاه بروند؛ اما در این سفر به مکانی میرسند که پرده از بعضی رازها میگشاید!
کد:
اسم کتاب: سنگ کاغذ قیچی
اسم نویسنده: آلیس فینی
مترجم: سحر قدیمی
تایپیست: ملینا نامور
ژانر:معمایی
خلاصه:آلیس فینی در کتاب سنگ کاغذ قیچی داستان زوجی را روایت میکند که بعد از سالها زندگی مشترک به بنبست رسیدهاند و مشاورشان به آنها توصیه میکند برای حل اختلافها و ایجاد صمیمیت بیشتر، آخر هفته به سفری کوتاه بروند؛ اما در این سفر به مکانی میرسند که پرده از بعضی رازها میگشاید!
آملیا
فوریه۲۰۲۰
شوهرم صورتم را تشخیص نمی دهد.
موقع رانندگی ام حس میکنم به من زل زده است و نمیدانم چه می بیند. قیافه بقیه هم برایش نا آشناست اما هنوز هم عجیب است مردی که با او ازدواج کردم قادر نباشد مرا در صف تشخیص چهره در اداره پلیس به جا بیاورد. بی آنکه نگاه کنم میدانم صورتش چه حالتی گرفته همان قیافه عبوس بهانه گیر بهت که گفته بودم برای همین شش دانگ حواسم را میدهم به جاده باید هم حواسم باشد. حالا برف تندتر میبارد مثل رانندگی روی لاک غلط گیر است و برف پاک کن های موریس ماینر تراولرم تقلا میکنند برف را کنار بزنند. اتومبیلم - مثل خودم - در ۱۹۷۸ پا به جهان گذاشت. اگر از وسایلتان خوب مراقبت کنید. یک عمر دوام می آورند اما به نظرم شوهرم دوست دارد هر دوی ما را با مدل جوان تری تاخت بزند. از وقتی خانه را ترک کردیم آدام صد بار کمربند ایمنیاش را بررسی و دستهایش را مثل دو توپ روی پاهایش مشت کرده است. سفر از لندن تا اسکاتلند نباید بیشتر از هشت ساعت طول میکشید اما جرئت نمیکنم در این طوفان تندتر برانم با اینکه هوا دارد تاریک میشود و شاید به هر دلیلی گم و گور شویم آیا سپری کردن آخر هفته ای در سفر میتواند راه نجات ازدواجی باشد؟ این سؤال شوهرم در مقابل پیشنهاد مشاور بود. هر بار این کلمات به ذهنم می آیند. با فهرست تازه ای از پشیمانی ها رو به رو میشوم هدر دادن این همه از زندگیمان با زندگی نکردن خیلی غمگینم میکند. قبلاً مثل الان نبودیم اما خاطرات گذشته می توانند همه ما را به دروغ گو تبدیل کنند. برای همین است که میخواهم تمام توجهم را صرف آینده کنم. آینده خودم. هنوز گاهی شوهرم را در آن آینده تصور میکنم، اما لحظاتی هم دوباره به تنها زندگی کردن میاندیشم. نمیخواهم اینطور شود، اما فکر میکنم شاید این بهترین کار برای هر دو نفرمان باشد. زمان میتواند روابط را تغییر دهد، درست همانطور که دریا میتواند شکل ماسهها را عوض کند.
کد:
آملیا
فوریه۲۰۲۰
شوهرم صورتم را تشخیص نمی دهد.
موقع رانندگی ام حس میکنم به من زل زده است و نمیدانم چه می بیند. قیافه بقیه هم برایش نا آشناست اما هنوز هم عجیب است مردی که با او ازدواج کردم قادر نباشد مرا در صف تشخیص چهره در اداره پلیس به جا بیاورد. بی آنکه نگاه کنم میدانم صورتش چه حالتی گرفته همان قیافه عبوس بهانه گیر بهت که گفته بودم برای همین شش دانگ حواسم را میدهم به جاده باید هم حواسم باشد. حالا برف تندتر میبارد مثل رانندگی روی لاک غلط گیر است و برف پاک کن های موریس ماینر تراولرم تقلا میکنند برف را کنار بزنند. اتومبیلم - مثل خودم - در ۱۹۷۸ پا به جهان گذاشت. اگر از وسایلتان خوب مراقبت کنید. یک عمر دوام می آورند اما به نظرم شوهرم دوست دارد هر دوی ما را با مدل جوان تری تاخت بزند. از وقتی خانه را ترک کردیم آدام صد بار کمربند ایمنیاش را بررسی و دستهایش را مثل دو توپ روی پاهایش مشت کرده است. سفر از لندن تا اسکاتلند نباید بیشتر از هشت ساعت طول میکشید اما جرئت نمیکنم در این طوفان تندتر برانم با اینکه هوا دارد تاریک میشود و شاید به هر دلیلی گم و گور شویم آیا سپری کردن آخر هفته ای در سفر میتواند راه نجات ازدواجی باشد؟ این سؤال شوهرم در مقابل پیشنهاد مشاور بود. هر بار این کلمات به ذهنم می آیند. با فهرست تازه ای از پشیمانی ها رو به رو میشوم هدر دادن این همه از زندگیمان با زندگی نکردن خیلی غمگینم میکند. قبلاً مثل الان نبودیم اما خاطرات گذشته می توانند همه ما را به دروغ گو تبدیل کنند. برای همین است که میخواهم تمام توجهم را صرف آینده کنم. آینده خودم. هنوز گاهی شوهرم را در آن آینده تصور میکنم، اما لحظاتی هم دوباره به تنها زندگی کردن میاندیشم. نمیخواهم اینطور شود، اما فکر میکنم شاید این بهترین کار برای هر دو نفرمان باشد. زمان میتواند روابط را تغییر دهد، درست همانطور که دریا میتواند شکل ماسهها را عوض کند.
شوهرم گفت وقتی هشدارهای هواشناسی را دیدیم باید این سفر را عقب میانداختیم؛ اما من نمیتوانستم هر دو میدانیم این سفر آخرین فرصت برای حل کردن مشکلات است یا دست کم تلاش برای این کار آن موضوع را فراموش نکرده است. تقصیر شوهرم نیست که یادش میرود من کیستمآدام یک مشکل عصبی به نام ناتوانی در تشخیص قیافه دارد یعنی اجزای متفاوت چهرهها از جمله چهره خودش را نمی.تواند ببیند بارها در خیابان از کنارم گذشته و طوری رفتار کرده که انگار غریبهام اضطراب اجتماعی این مشکل بر هر دوی ما تأثیر دارد ممکن است در یک مهمانی دوستان زیادی در اطرافش باشند و باز حس کند حتی یک نفر را هم در آنجا نمیشناسد برای همین اوقات زیادی را تنها میگذرانیم. با هم اما جدا. فقط خودمان دو نفر. ناتوانی در تشخيص قیافه تنها مشکل شوهرم نیست که باعث میشود حس کنم نامرئیام او بچه نمیخواست - همیشه میگفت نمیتواند فکر نشناختن صورتهایشان را تحمل کند تمام زندگیاش با این مشکل زندگی کرده است و من هم از وقتی با او آشنا شدم درگیر بودهام گاهی اوقات یک مصیبت میتواند موهبت باشد. شاید همسرم صورتم را نشناسد؛ اما به کمک خیلی چیزهای دیگر تشخیصم میدهد؛ بوی عطرم، صدایم، حس دستم در دستش وقتی هنوز دستم را میگرفت ازدواج ها به بن بست نمیرسند آدمها به بن بست میرسند. من همان زنی نیستم که سالها پیش عاشقم شد میتواند بگوید الان چقدر پیرتر شدهام؟ متوجه تارهای خاکستری میان موهای بور بلندم شده است؟ چهل سالگی میتواند یک سی سالگی تازه باشد؛ اما چروکهایی روی صورتم نمایان شدهاند که مال خنده نیستند ما نقاط مشترک زیادی داشتیم رازها و رؤیاهایمان را با هم در میان میگذاشتیم فقط موضوع تختخواب در میان نبود. هنوز هم جملات همدیگر را تمام میکنیم اما این روزها درست از کار در نمیآیند.
کد:
شوهرم گفت وقتی هشدارهای هواشناسی را دیدیم باید این سفر را عقب میانداختیم؛ اما من نمیتوانستم هر دو میدانیم این سفر آخرین فرصت برای حل کردن مشکلات است یا دست کم تلاش برای این کار آن موضوع را فراموش نکرده است. تقصیر شوهرم نیست که یادش میرود من کیستمآدام یک مشکل عصبی به نام ناتوانی در تشخیص قیافه دارد یعنی اجزای متفاوت چهرهها از جمله چهره خودش را نمی.تواند ببیند بارها در خیابان از کنارم گذشته و طوری رفتار کرده که انگار غریبهام اضطراب اجتماعی این مشکل بر هر دوی ما تأثیر دارد ممکن است در یک مهمانی دوستان زیادی در اطرافش باشند و باز حس کند حتی یک نفر را هم در آنجا نمیشناسد برای همین اوقات زیادی را تنها میگذرانیم. با هم اما جدا. فقط خودمان دو نفر. ناتوانی در تشخيص قیافه تنها مشکل شوهرم نیست که باعث میشود حس کنم نامرئیام او بچه نمیخواست - همیشه میگفت نمیتواند فکر نشناختن صورتهایشان را تحمل کند تمام زندگیاش با این مشکل زندگی کرده است و من هم از وقتی با او آشنا شدم درگیر بودهام گاهی اوقات یک مصیبت میتواند موهبت باشد. شاید همسرم صورتم را نشناسد؛ اما به کمک خیلی چیزهای دیگر تشخیصم میدهد؛ بوی عطرم، صدایم، حس دستم در دستش وقتی هنوز دستم را میگرفت ازدواج ها به بن بست نمیرسند آدمها به بن بست میرسند. من همان زنی نیستم که سالها پیش عاشقم شد میتواند بگوید الان چقدر پیرتر شدهام؟ متوجه تارهای خاکستری میان موهای بور بلندم شده است؟ چهل سالگی میتواند یک سی سالگی تازه باشد؛ اما چروکهایی روی صورتم نمایان شدهاند که مال خنده نیستند ما نقاط مشترک زیادی داشتیم رازها و رؤیاهایمان را با هم در میان میگذاشتیم فقط موضوع تختخواب در میان نبود. هنوز هم جملات همدیگر را تمام میکنیم اما این روزها درست از کار در نمیآیند.
او زیرلب میگوید حس میکنم داریم دور خودمون میچرخیم یک لحظه نمیفهمم منظورش ازدواجمان است یا مهارت جهت یابی .من آسمان خاکستری تهدیدآمیز انگار حس و حال شوهرم را بازتاب میدهد این اولین بار است که پس از کیلومترها حرفی به زبان آورده برف روی جاده روبه رو نشسته و سرعت باد هم بیشتر میشود اما تمام اینها در مقایسه با طوفانی که در اتومبیل شکل میگیرد هیچاند.
میگویم «میشه جهتهایی رو که پرینت گرفتم پیدا کنی و دوباره برام بخونی؟ میکوشم لحن عصبانی ام را پنهان کنم اما موفق نمیشوم. «مطمئنم نزدیک
شدیم.»
برخلاف من ظاهر شوهرم گذر عمر را به خوبی پنهان می.کند مدل موی ،خوب پو*ست برنزه و اندامی که با افراط در دوندگیهای نیمه ماراتن شکل گرفته اند چهل و خردهای سال را نشان نمیدهند همیشه خیلی خوب فرار میکند مخصوصاً از واقعیت.
آدام فیلمنامه نویس است. از پایینترین پله نردبان دشوار هالیوود شروع کرد و تنهایی قادر نبود از آن بالا برود به مردم میگوید از مدرسه یک راست وارد حرفه سینما شده که دروغی مصلحت آمیز است شانزده ساله که بود در الکتریک سینما[۳] در ناتینگ هیل[۴] کاری دست و پا کرد خوراکی و بلیت فیلم میفروخت. بیست و یک ساله که شد حقوق اولین فیلمنامه اش را فروخته بود سنگ کاغذ قیچی بیشتر از این پیشرفت نکرد اما آدام از این راه کارگزاری پیدا کرد و آن کارگزار برایش کاری جور کرد نوشتن فیلمنامه ای بر اساس تک رمان کتاب پرفروش ،نبود اما نسخه سینمایی - یک محصول کم خرج انگلیسی - یک جایزه بافتا[۵] گرفت و نویسنده ای متولد شد مثل جان گرفتن شخصیتهای خودش روی پرده نبود - مسیر رسیدن به رؤیاهایمان به ندرت سرراست است ـ اما به هر حال آدام توانست فروش پاپکورن را کنار بگذارد و تمام وقت بنویسد.
فیلمنامه نویسها آدمهای شناخته شده ای نیستند برای همین بعضیها ممکن است او را نشناسند اما حاضرم شرط ببندم دست کم یکی از فیلمهایی را که او فیلمنامه شان را نوشته دیده.اند با وجود مشکلاتمان به موفقیتهای او واقعاً افتخار میکنم دلیل شهرت آدام رایت[۶] در این حرفه این است که میتواند رمانهای ناشناخته را به فیلمهای پرفروش تبدیل کند و همیشه هم در کمین کار بعدی است اعتراف میکنم گاهی حسودی میکنم اما به نظرم واکنشم
کد:
او زیرلب میگوید حس میکنم داریم دور خودمون میچرخیم یک لحظه نمیفهمم منظورش ازدواجمان است یا مهارت جهت یابی .من آسمان خاکستری تهدیدآمیز انگار حس و حال شوهرم را بازتاب میدهد این اولین بار است که پس از کیلومترها حرفی به زبان آورده برف روی جاده روبه رو نشسته و سرعت باد هم بیشتر میشود اما تمام اینها در مقایسه با طوفانی که در اتومبیل شکل میگیرد هیچاند.
میگویم «میشه جهتهایی رو که پرینت گرفتم پیدا کنی و دوباره برام بخونی؟ میکوشم لحن عصبانی ام را پنهان کنم اما موفق نمیشوم. «مطمئنم نزدیک
شدیم.»
برخلاف من ظاهر شوهرم گذر عمر را به خوبی پنهان می.کند مدل موی ،خوب پو*ست برنزه و اندامی که با افراط در دوندگیهای نیمه ماراتن شکل گرفته اند چهل و خردهای سال را نشان نمیدهند همیشه خیلی خوب فرار میکند مخصوصاً از واقعیت.
آدام فیلمنامه نویس است. از پایینترین پله نردبان دشوار هالیوود شروع کرد و تنهایی قادر نبود از آن بالا برود به مردم میگوید از مدرسه یک راست وارد حرفه سینما شده که دروغی مصلحت آمیز است شانزده ساله که بود در الکتریک سینما[۳] در ناتینگ هیل[۴] کاری دست و پا کرد خوراکی و بلیت فیلم میفروخت. بیست و یک ساله که شد حقوق اولین فیلمنامه اش را فروخته بود سنگ کاغذ قیچی بیشتر از این پیشرفت نکرد اما آدام از این راه کارگزاری پیدا کرد و آن کارگزار برایش کاری جور کرد نوشتن فیلمنامه ای بر اساس تک رمان کتاب پرفروش ،نبود اما نسخه سینمایی - یک محصول کم خرج انگلیسی - یک جایزه بافتا[۵] گرفت و نویسنده ای متولد شد مثل جان گرفتن شخصیتهای خودش روی پرده نبود - مسیر رسیدن به رؤیاهایمان به ندرت سرراست است ـ اما به هر حال آدام توانست فروش پاپکورن را کنار بگذارد و تمام وقت بنویسد.
فیلمنامه نویسها آدمهای شناخته شده ای نیستند برای همین بعضیها ممکن است او را نشناسند اما حاضرم شرط ببندم دست کم یکی از فیلمهایی را که او فیلمنامه شان را نوشته دیده.اند با وجود مشکلاتمان به موفقیتهای او واقعاً افتخار میکنم دلیل شهرت آدام رایت[۶] در این حرفه این است که میتواند رمانهای ناشناخته را به فیلمهای پرفروش تبدیل کند و همیشه هم در کمین کار بعدی است اعتراف میکنم گاهی حسودی میکنم اما به نظرم واکنشم
طبیعی است آن هم با توجه به تعداد شبهایی که ترجیح میدهد با خودش کتاب به تخت .ببرد در زندگی شوهرم زن دیگری نیست که بگویم به من خیانت میکند او فقط با کلمات ر*اب*طه عاطفی دارد.
نوع بشر عجیب و غیر قابل پیش بینی .است من همنشینی با حیوانات را ترجیح میدهم و این یکی از بیشمار دلایلی است که در بترسی داگز هوم[۷] کار میکنم موجودات چهار دست و پا همنشینهای بهتری از دو دست و پاها هستند سگها کینه به دل نمیگیرند و نفرت را نمیشناسند ترجیح میدهم به دلایل دیگر کار کردنم در آنجا فکر نکنم؛ گاهی بهتر است غبار خاطراتمان دست نخورده باقی بماند.
منظره مقابل چشم اندازی متغیر را در طول سفر پیش رویمان به نمایش می.گذارد درختانی از همه نوع طیف رنگ ،سبز دریاچههای خیلی بزرگ با سطح درخشان کوههایی که روی قله هایشان برف نشسته و فضای فوقالعاده وسیع دست نخورده بی نقص عاشق مناطق کوهستانی اسکاتلندم. بعید میدانم جای زیباتری از اینجا روی کره زمین وجود داشته باشد نسبت به ،لندن جهان اینجا بزرگتر به نظر میرسد شاید هم من .کوچکترم آرامش را در سکون و دورافتادگی اینجا پیدا میکنم بیشتر از یک ساعت است موجودی ندیده ایم و همین موضوع باعث میشود اینجا بهترین مکان برای اجرای نقشه ام باشد.
از کنار دریایی طوفانی در سمت چپمان میگذریم و در مسیری که رو به شمال میرود صدای امواج متلاطم همچون موسیقی عاشقانه ای همراهیمان میکند. جاده پرپیچ وخم به مسیر باریکی تبدیل میشود و آسمان - که از آبی به صورتی بعد به بنفش و حالا به سیاه تبدیل شده است - در دریاچه های نیمه یخ زده ای که از کنارشان عبور میکنیم منعکس می.شود ،جلوتر در جنگلی فرومی رویم طوفان درختان کاج کهنسال پوشیده از برف را که بلندتر از خانه ماناند طوری خم کرده که انگار چوب کبریت.اند باد همچون روحی بیرون از اتومبیلمان زوزه میکشد و میکوشد ما را از جاده بیرون بیندازد و وقتی کمی روی جاده یخ زده شر میخوریم فرمان را طوری محکم میچسبم که استخوان انگشتانم در پوستم فرومی رود حلقه ازدواجم را میبینم مدرک محکمی که نشان میدهد ما هنوز با همیم با اینکه دلایل زیادی برای جداییمان وجود دارد نوستالژی مخدر خطرناکی ،است اما من از مرور خاطرات شاد که به ذهنم هجوم می آورند، ل*ذت میبرم. شاید آنقدرها هم که حس میکنیم از هم دور نیفتاده باشیم به مردی که کنارم نشسته نگاهی میاندازم و فکر میکنم شاید بتوانیم دوباره راهی برای با هم ماندن .بیابیم بعد کاری میکنم که مدتهاست نکرده ام دستم را دراز میکنم و دستش را میگیرم
کد:
طبیعی است آن هم با توجه به تعداد شبهایی که ترجیح میدهد با خودش کتاب به تخت .ببرد در زندگی شوهرم زن دیگری نیست که بگویم به من خیانت میکند او فقط با کلمات ر*اب*طه عاطفی دارد.
نوع بشر عجیب و غیر قابل پیش بینی .است من همنشینی با حیوانات را ترجیح میدهم و این یکی از بیشمار دلایلی است که در بترسی داگز هوم[۷] کار میکنم موجودات چهار دست و پا همنشینهای بهتری از دو دست و پاها هستند سگها کینه به دل نمیگیرند و نفرت را نمیشناسند ترجیح میدهم به دلایل دیگر کار کردنم در آنجا فکر نکنم؛ گاهی بهتر است غبار خاطراتمان دست نخورده باقی بماند.
منظره مقابل چشم اندازی متغیر را در طول سفر پیش رویمان به نمایش می.گذارد درختانی از همه نوع طیف رنگ ،سبز دریاچههای خیلی بزرگ با سطح درخشان کوههایی که روی قله هایشان برف نشسته و فضای فوقالعاده وسیع دست نخورده بی نقص عاشق مناطق کوهستانی اسکاتلندم. بعید میدانم جای زیباتری از اینجا روی کره زمین وجود داشته باشد نسبت به ،لندن جهان اینجا بزرگتر به نظر میرسد شاید هم من .کوچکترم آرامش را در سکون و دورافتادگی اینجا پیدا میکنم بیشتر از یک ساعت است موجودی ندیده ایم و همین موضوع باعث میشود اینجا بهترین مکان برای اجرای نقشه ام باشد.
از کنار دریایی طوفانی در سمت چپمان میگذریم و در مسیری که رو به شمال میرود صدای امواج متلاطم همچون موسیقی عاشقانه ای همراهیمان میکند. جاده پرپیچ وخم به مسیر باریکی تبدیل میشود و آسمان - که از آبی به صورتی بعد به بنفش و حالا به سیاه تبدیل شده است - در دریاچه های نیمه یخ زده ای که از کنارشان عبور میکنیم منعکس می.شود ،جلوتر در جنگلی فرومی رویم طوفان درختان کاج کهنسال پوشیده از برف را که بلندتر از خانه ماناند طوری خم کرده که انگار چوب کبریت.اند باد همچون روحی بیرون از اتومبیلمان زوزه میکشد و میکوشد ما را از جاده بیرون بیندازد و وقتی کمی روی جاده یخ زده شر میخوریم فرمان را طوری محکم میچسبم که استخوان انگشتانم در پوستم فرومی رود حلقه ازدواجم را میبینم مدرک محکمی که نشان میدهد ما هنوز با همیم با اینکه دلایل زیادی برای جداییمان وجود دارد نوستالژی مخدر خطرناکی ،است اما من از مرور خاطرات شاد که به ذهنم هجوم می آورند، ل*ذت میبرم. شاید آنقدرها هم که حس میکنیم از هم دور نیفتاده باشیم به مردی که کنارم نشسته نگاهی میاندازم و فکر میکنم شاید بتوانیم دوباره راهی برای با هم ماندن .بیابیم بعد کاری میکنم که مدتهاست نکرده ام دستم را دراز میکنم و دستش را میگیرم
فریاد میزند: «وایستا!»
همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد. تصویر مبهم و برف آلود گوزنی ایستاده در وسط جاده روبه رو فشار پایم روی ترمز اتومبیل تغییر جهت میدهد و دور خودش میچرخد تا اینکه سرانجام جلوی شاخهای بزرگ گوزن می ایستد گوزن به ما نگاه میکند دو بار پلک میزند و بعد انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، آهسته راه میافتد و در جنگل ناپدید میشود با دیدن این صح*نه درختها هم انگار وحشت میکنند.
قلبم انگار میخواهد از س*ی*نه ام بیرون بزند که دستم را برای برداشتن کیفم دراز میکنم دست لرزانم ،کیف پول کلیدها و تقریباً تمام محتویات دیگر را رد میکند تا به اسپری برسد آن را تکان میدهم و یک پاف به ریه میکشم
قبل از پاف دوم میپرسم: «تو خوبی؟»
آدام جواب میدهد
"بهت گفتم این فکر خوبی نیست.»
آن قدر در طول این سفر زبانم را گ*از گرفتهام که احتمالاً پر از حفره شده است تشر میزنم
_ فکر نکنم تو پیشنهاد بهتری داده باشی.
_ یه سفر هشت ساعته فقط برای تعطیلات آخر هفته... .
- مدتهاست داریم میگیم دیدن مناطق کوهستانی اسکاتلند باید عالی باشه.
- دیدن ماه هم باید عالی باشه؛ اما ترجیح میدم قبل از اینکه یه موشک برامون رزرو کنی دربارهاش حرف بزنیم. خودت میدونی این روزها چقدر گرفتارم.
گرفتار در زندگی زناشویی ما به کلمهای ت*ح*ریک کننده تبدیل شده است. آدام از حرفهاش مثل یک نشان مخصوص استفاده میکند مثل یک پیشاهنگ. به آن میبالد نشانه اعتبار و موفقیتش باعث میشود حس کند مهم است و باعث میشود دلم بخواهد زمانهایی را که فیلمنامهشان را نوشته توی سرش بکوبم.
کد:
فریاد میزند: «وایستا!»
همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد. تصویر مبهم و برف آلود گوزنی ایستاده در وسط جاده روبه رو فشار پایم روی ترمز اتومبیل تغییر جهت میدهد و دور خودش میچرخد تا اینکه سرانجام جلوی شاخهای بزرگ گوزن می ایستد گوزن به ما نگاه میکند دو بار پلک میزند و بعد انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، آهسته راه میافتد و در جنگل ناپدید میشود با دیدن این صح*نه درختها هم انگار وحشت میکنند.
قلبم انگار میخواهد از س*ی*نه ام بیرون بزند که دستم را برای برداشتن کیفم دراز میکنم دست لرزانم ،کیف پول کلیدها و تقریباً تمام محتویات دیگر را رد میکند تا به اسپری برسد آن را تکان میدهم و یک پاف به ریه میکشم
قبل از پاف دوم میپرسم: «تو خوبی؟»
آدام جواب میدهد
"بهت گفتم این فکر خوبی نیست.»
آن قدر در طول این سفر زبانم را گ*از گرفتهام که احتمالاً پر از حفره شده است تشر میزنم
_ فکر نکنم تو پیشنهاد بهتری داده باشی.
_ یه سفر هشت ساعته فقط برای تعطیلات آخر هفته... .
- مدتهاست داریم میگیم دیدن مناطق کوهستانی اسکاتلند باید عالی باشه.
- دیدن ماه هم باید عالی باشه؛ اما ترجیح میدم قبل از اینکه یه موشک برامون رزرو کنی دربارهاش حرف بزنیم. خودت میدونی این روزها چقدر گرفتارم.
گرفتار در زندگی زناشویی ما به کلمهای ت*ح*ریک کننده تبدیل شده است. آدام از حرفهاش مثل یک نشان مخصوص استفاده میکند مثل یک پیشاهنگ. به آن میبالد نشانه اعتبار و موفقیتش باعث میشود حس کند مهم است و باعث میشود دلم بخواهد زمانهایی را که فیلمنامهشان را نوشته توی سرش بکوبم.
از پشت دندانهای قفل شده که تِلیک تِلیک به هم میخورند، میگویم: «چون تو همیشه گرفتاری، اوضاعمون اینه. هوای داخل اتومبیل آنقدر سرد است که بخار دهانم را میبینم.»
«ببخشید؟ داری میگی تقصیر منه که الان توی اسکاتلندیم؟ توی ماه فوریه؟ وسط کولاک؟ این پیشنهاد تو بود. حداقل وقتی به درخت روی اتومبیلمون بیفته و له بشیم یا از سرما توی این اتومبیل کثافتی که اصرار داری حفظش کنی بمیریم، دیگه مجبور نیستم به غرغرهای همیشگیت گوش کنم.»
هیچوقت جلوی دیگران اینطور بگومگو نمیکنیم. فقط وقتی تنهاییم. هر دو خیلی خوب حفظ ظاهر میکنیم و میدانم مردم آن چیزی را میبینند که دلشان میخواهد. اما پشت درهای بسته، زندگی خانم و آقای رایت مدتهاست به هم ریخته.
«اگه گوشیام رو داشتم، تا حالا رسیده بودیم.»
آدام این را میگوید و داشبورد را به دنبال گوشی محبوبش زیرورو میکند که البته نمیتواند پیدایش کند. شوهرم فکر میکند ابزارآلات الکترونیکی پاسخ تمام مشکلات زندگیاند.
میگویم: «قبل از اینکه خونه رو ترک کنیم، ازت پرسیدم تمام وسایل لازمت رو برداشتی یا نه؟»
«همهچی رو برداشتم. گوشیام توی داشبورد بود.»
«پس هنوز همونجاست. جمع کردن وسایل تو وظیفه من نیست. من که مادرت نیستم.»
بلافاصله از گفتن این حرف پشیمان میشوم، اما کلمات مثل رسید، هدیهها نیستند که بتوانید آنها را برگردانید. مادر آدام در صدر فهرست طولانی چیزهایی است که او دلش نمیخواهد دربارهشان حرف بزند. هنگامی که داشبورد را دنبال گوشیاش زیرورو میکند، با اینکه میدانم گوشیاش آنجا نیست، میکوشم صبور باشم. حق با اوست. واقعاً گوشیاش را در داشبورد گذاشت، اما صبح قبل از آنکه راه بیفتیم، آن را برداشتم و در خانه پنهان کردم. تصمیم دارم این آخر هفته درس مهمی به شوهرم بدهم و برای این کار او به گوشی نیاز ندارد.
کد:
از پشت دندانهای قفل شده که تِلیک تِلیک به هم میخورند، میگویم: «چون تو همیشه گرفتاری، اوضاعمون اینه. هوای داخل اتومبیل آنقدر سرد است که بخار دهانم را میبینم.»
«ببخشید؟ داری میگی تقصیر منه که الان توی اسکاتلندیم؟ توی ماه فوریه؟ وسط کولاک؟ این پیشنهاد تو بود. حداقل وقتی به درخت روی اتومبیلمون بیفته و له بشیم یا از سرما توی این اتومبیل کثافتی که اصرار داری حفظش کنی بمیریم، دیگه مجبور نیستم به غرغرهای همیشگیت گوش کنم.»
هیچوقت جلوی دیگران اینطور بگومگو نمیکنیم. فقط وقتی تنهاییم. هر دو خیلی خوب حفظ ظاهر میکنیم و میدانم مردم آن چیزی را میبینند که دلشان میخواهد. اما پشت درهای بسته، زندگی خانم و آقای رایت مدتهاست به هم ریخته.
«اگه گوشیام رو داشتم، تا حالا رسیده بودیم.»
آدام این را میگوید و داشبورد را به دنبال گوشی محبوبش زیرورو میکند که البته نمیتواند پیدایش کند. شوهرم فکر میکند ابزارآلات الکترونیکی پاسخ تمام مشکلات زندگیاند.
میگویم: «قبل از اینکه خونه رو ترک کنیم، ازت پرسیدم تمام وسایل لازمت رو برداشتی یا نه؟»
«همهچی رو برداشتم. گوشیام توی داشبورد بود.»
«پس هنوز همونجاست. جمع کردن وسایل تو وظیفه من نیست. من که مادرت نیستم.»
بلافاصله از گفتن این حرف پشیمان میشوم، اما کلمات مثل رسید، هدیهها نیستند که بتوانید آنها را برگردانید. مادر آدام در صدر فهرست طولانی چیزهایی است که او دلش نمیخواهد دربارهشان حرف بزند. هنگامی که داشبورد را دنبال گوشیاش زیرورو میکند، با اینکه میدانم گوشیاش آنجا نیست، میکوشم صبور باشم. حق با اوست. واقعاً گوشیاش را در داشبورد گذاشت، اما صبح قبل از آنکه راه بیفتیم، آن را برداشتم و در خانه پنهان کردم. تصمیم دارم این آخر هفته درس مهمی به شوهرم بدهم و برای این کار او به گوشی نیاز ندارد.
پانزده دقیقه بعد دوباره در جادهایم و انگار داریم درست پیش میرویم. در آن تاریکی آدام چشمانش را جمع کرده و با دقت جهتهایی را بررسی میکند که من پرینت گرفتهام - هر آنچه به جای پرده روی کاغذ نقش بسته باشد گیجش میکند، مگر آنکه کتاب یا فیلمنامهاش باشد.
با اطمینانی فراتر از حد انتظار میگوید: «توی میدون بعدی باید بپیچی توی خروجی اول.»
کمی بعد ناچاریم برای دیدن مسیر فقط به روشنایی ماه اتکا کنیم و فراز و فرود چشمانداز برفی پیش رو. تیر چراغ برقی در کار نیست و چراغهای جلوی موریس ماینر بهزور جاده جلومان را روشن میکنند. متوجه میشوم بنزینمان دوباره کم شده، اما نزدیک به یک ساعت است پمپبنزینی ندیدهام. برف حالا بیوقفه میبارد و تا کیلومترها چیزی جز طرحی از کوهها و دریاچهها در کار نیست.
وقتی بالاخره تابلو کهنه پوشیده از برف بلکواتر را میبینیم، آرامی که در اتومبیل جاری میشود کاملاً محسوس است. آدام با حالتی که به اشتیای پهلو میزند بقیهی جهتها را میخواند.
«از روی پل رد شو، وقتی از کنار یه نیمکت رو به دریاچه گذشتی، بپیچ به راست. جاده به راست متمایل میشه و به یه دره میرسی. اگه از کنار میکده رد شی، زیادی رفتهای جلو و پیچی رو که به اون ملک میرسه رد کردی.»
پیشنهاد میدهم: «بد نیست یه شب توی اون میکده شام بخوریم.»
وقتی تابلو مهمانخانه بلکواتر در دوردست نمایان میشود، هیچ کدام چیزی نمیگوییم. قبل از رسیدن به میکده میپیچم، اما آنقدر به آن نزدیک شدهایم که ببینم پنجرهها تختهکوب شدهاند. انگار از متروکه شدن آن ساختمان شیخمانند مدتها میگذرد.
جاده پرپیچوخمی که به طرف پایین دره میرود هم تماشایی است و هم ترسناک. انگار با دست آن را درون کوهها تراشیدهاند. جاده حتی برای اتومبیل کوچک ما هم باریک است و مسیر شیبدار کنار آن یک حفاظ هم ندارد.
آدام رو به شیشه جلو خم میشود و میگوید: «فکر کنم یه چیزی میبینم.» با دقت به تاریکی زل میزند. من که فقط آسمان سیاه را میبینم و لایهی کلفت سفیدی که همه چیز زیر آن پنهان شده.
«کجا؟»
«اونجا، درست پشت اون درختها.»
به جایی نامشخص اشاره میکند و سرعت اتومبیل را کم میکنم. اما بعد چیزی را
کد:
پانزده دقیقه بعد دوباره در جادهایم و انگار داریم درست پیش میرویم. در آن تاریکی آدام چشمانش را جمع کرده و با دقت جهتهایی را بررسی میکند که من پرینت گرفتهام - هر آنچه به جای پرده روی کاغذ نقش بسته باشد گیجش میکند، مگر آنکه کتاب یا فیلمنامهاش باشد.
با اطمینانی فراتر از حد انتظار میگوید: «توی میدون بعدی باید بپیچی توی خروجی اول.»
کمی بعد ناچاریم برای دیدن مسیر فقط به روشنایی ماه اتکا کنیم و فراز و فرود چشمانداز برفی پیش رو. تیر چراغ برقی در کار نیست و چراغهای جلوی موریس ماینر بهزور جاده جلومان را روشن میکنند. متوجه میشوم بنزینمان دوباره کم شده، اما نزدیک به یک ساعت است پمپبنزینی ندیدهام. برف حالا بیوقفه میبارد و تا کیلومترها چیزی جز طرحی از کوهها و دریاچهها در کار نیست.
وقتی بالاخره تابلو کهنه پوشیده از برف بلکواتر را میبینیم، آرامی که در اتومبیل جاری میشود کاملاً محسوس است. آدام با حالتی که به اشتیای پهلو میزند بقیهی جهتها را میخواند.
«از روی پل رد شو، وقتی از کنار یه نیمکت رو به دریاچه گذشتی، بپیچ به راست. جاده به راست متمایل میشه و به یه دره میرسی. اگه از کنار میکده رد شی، زیادی رفتهای جلو و پیچی رو که به اون ملک میرسه رد کردی.»
پیشنهاد میدهم: «بد نیست یه شب توی اون میکده شام بخوریم.»
وقتی تابلو مهمانخانه بلکواتر در دوردست نمایان میشود، هیچ کدام چیزی نمیگوییم. قبل از رسیدن به میکده میپیچم، اما آنقدر به آن نزدیک شدهایم که ببینم پنجرهها تختهکوب شدهاند. انگار از متروکه شدن آن ساختمان شیخمانند مدتها میگذرد.
جاده پرپیچوخمی که به طرف پایین دره میرود هم تماشایی است و هم ترسناک. انگار با دست آن را درون کوهها تراشیدهاند. جاده حتی برای اتومبیل کوچک ما هم باریک است و مسیر شیبدار کنار آن یک حفاظ هم ندارد.
آدام رو به شیشه جلو خم میشود و میگوید: «فکر کنم یه چیزی میبینم.» با دقت به تاریکی زل میزند. من که فقط آسمان سیاه را میبینم و لایهی کلفت سفیدی که همه چیز زیر آن پنهان شده.
«کجا؟»
«اونجا، درست پشت اون درختها.»
به جایی نامشخص اشاره میکند و سرعت اتومبیل را کم میکنم. اما بعد چیزی را
میبینم که شبیه به بنای سفید خیلی بزرگی است و آن دورها تک افتاده.
«فقط یه کلیساست.» مغموم میشود.
«خودشه!» نوشته تابلو چوبی کهنهای را میخوانم. «ما دنبال همین کلیسای بلکواتر میگردیم. باید بریم اونجا!»
«این همه راه اومدیم که... توی یه کلیسای قدیمی بمونیم؟»
«کلیساست که به هتل تبدیل شده. تازه، تمام راه من رانندگی کردم.»
همان موقع سرعت را کم میکنم و در جاده خاکی پوشیده از برفی پیش میرویم که از آن جاده باریک یکطرفه دور میشود و در دره فرومیرود. از کنار کلبه کوچکی با بام گالیپوش در سمت راستمان میگذریم - تنها ساختمان دیگری که تا کیلومترها به چشم میخورد - بعد از روی پل کوچکی رد میشویم و بلافاصله یک گله گوسفند میبینیم. توی هم چیدهاند، جلوی راهمان را گرفتهاند و نور چراغهای جلوی اتومبیلمان عجیب و ترسناکش کرده. دور موتور را زیاد میکنم و بوق میزنم، اما گوسفندها از جایشان تکان نمیخورند. با آن چشمانی که در تاریکی برق میزنند، کمی فراطبیعی به نظر میرسند. بعد صدای خرخرآ از صندلی پشت میشنوم.
باب - سگ لابردور - مشکی عظیمالجثهمان - بیشتر مدت سفر آرام بوده. در این سن و سال بیشتر دلش میخواهد بخورد و بخوابد، اما از گوسفندها و پرندگان میترسد. من هم از چیزهای احمقانه میترسم، اما حق دارم بترسم. محال است خرخر باب گوسفندها را بترساند. آدام بیهیچ هشداری در اتومبیل را باز میکند و موجی از برف بلافاصله وارد اتومبیل میشود و از هر سو ما را در خود فرو میبرد. او را نگاه میکنم که پیاده میشود، دستش را جلوی صورتش میگیرد، گوسفندان را هی میکند و بعد دری را باز میکند که گوسفندها پنهانش کرده بودند. نمیدانم آدام در تاریکی چطور آن را دید.
بیآنکه چیزی بگوید دوباره سوار اتومبیل میشود و من بیعجله و بهزحمت رانندگی میکنم. جاده بهطرز خطرناکی نزدیک به دریاچه است و میفهمم چرا به آنجا بلکواتر میگویند. بیرون کلیسای قدیمی که توقف میکنیم، حس میکنم حالم بهتر است. سفر خستهکنندهای بود، اما بالاخره به مقصد رسیدیم و به خودم میگویم به محض آنکه برویم داخل کلیسا، همهچیز روبهراه میشود.
پا گذاشتن به آن کولاک ناخوشایند است و من کمکم سفت به خودم میچسبانم، اما باد سرد سوزدار ریههایم را پر میکند و برف به صورتم میخورد. باب را از پشت اتومبیل پیاده میکنم و سهتایی، بهزحمت، درون برف به سمت درهای بزرگ چوبی گوتیکشکل کلیسا میرویم. در نگاه اول، یک کلیسای تغییرکاربرییافته خیلی
کد:
میبینم که شبیه به بنای سفید خیلی بزرگی است و آن دورها تک افتاده.
«فقط یه کلیساست.» مغموم میشود.
«خودشه!» نوشته تابلو چوبی کهنهای را میخوانم. «ما دنبال همین کلیسای بلکواتر میگردیم. باید بریم اونجا!»
«این همه راه اومدیم که... توی یه کلیسای قدیمی بمونیم؟»
«کلیساست که به هتل تبدیل شده. تازه، تمام راه من رانندگی کردم.»
همان موقع سرعت را کم میکنم و در جاده خاکی پوشیده از برفی پیش میرویم که از آن جاده باریک یکطرفه دور میشود و در دره فرومیرود. از کنار کلبه کوچکی با بام گالیپوش در سمت راستمان میگذریم - تنها ساختمان دیگری که تا کیلومترها به چشم میخورد - بعد از روی پل کوچکی رد میشویم و بلافاصله یک گله گوسفند میبینیم. توی هم چیدهاند، جلوی راهمان را گرفتهاند و نور چراغهای جلوی اتومبیلمان عجیب و ترسناکش کرده. دور موتور را زیاد میکنم و بوق میزنم، اما گوسفندها از جایشان تکان نمیخورند. با آن چشمانی که در تاریکی برق میزنند، کمی فراطبیعی به نظر میرسند. بعد صدای خرخرآ از صندلی پشت میشنوم.
باب - سگ لابردور - مشکی عظیمالجثهمان - بیشتر مدت سفر آرام بوده. در این سن و سال بیشتر دلش میخواهد بخورد و بخوابد، اما از گوسفندها و پرندگان میترسد. من هم از چیزهای احمقانه میترسم، اما حق دارم بترسم. محال است خرخر باب گوسفندها را بترساند. آدام بیهیچ هشداری در اتومبیل را باز میکند و موجی از برف بلافاصله وارد اتومبیل میشود و از هر سو ما را در خود فرو میبرد. او را نگاه میکنم که پیاده میشود، دستش را جلوی صورتش میگیرد، گوسفندان را هی میکند و بعد دری را باز میکند که گوسفندها پنهانش کرده بودند. نمیدانم آدام در تاریکی چطور آن را دید.
بیآنکه چیزی بگوید دوباره سوار اتومبیل میشود و من بیعجله و بهزحمت رانندگی میکنم. جاده بهطرز خطرناکی نزدیک به دریاچه است و میفهمم چرا به آنجا بلکواتر میگویند. بیرون کلیسای قدیمی که توقف میکنیم، حس میکنم حالم بهتر است. سفر خستهکنندهای بود، اما بالاخره به مقصد رسیدیم و به خودم میگویم به محض آنکه برویم داخل کلیسا، همهچیز روبهراه میشود.
پا گذاشتن به آن کولاک ناخوشایند است و من کمکم سفت به خودم میچسبانم، اما باد سرد سوزدار ریههایم را پر میکند و برف به صورتم میخورد. باب را از پشت اتومبیل پیاده میکنم و سهتایی، بهزحمت، درون برف به سمت درهای بزرگ چوبی گوتیکشکل کلیسا میرویم. در نگاه اول، یک کلیسای تغییرکاربرییافته خیلی