درحال تایپ من با تو مجنون شدم| اثر زری نویسنده انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 243
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
رهام، کلافه پلک سنگینش را بست و نفسش را در س*ی*نه حبس کرد. دست مشت شده‌اش را بر روی میز بزرگ کوبید. آزاده خانم زیر ضربه‌ی سهمگین و پر از خشم رهام که عصبانیتش بر روی میز خلاصه شد، لرزید. چند گام عقب‌گرد کرد، اما از عصبانیت رهام کاسته نشد و بلکه افزوده شد. این ری‌اکشن‌های رهام در برابر چنین مسائلی از چشمان آزاده خانم دور نماند. دست لرزیده‌اش را بر روی گوشه‌ی شالش نهاد و به سختی شالش را بر روی سرش تنظیم کرد و با صدای ضعیف و دردمندش ل*ب زد:
- الان زمانی نیست که من و تو با هم در مورد همچین مسائلی صحبت کنیم. تو هم خسته‌ای برو توی اتاقت استراحت کن. زمانی که آروم شدی با هم قهوه می‌خوریم و صحبت می‌کنیم!
رهام، نگاه سراپا تمسخرش را به آزاده خانم داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید ل*ب از ل*ب گشود:
- من با تو دیگه هیچ حرفی ندارم. از امروز به بعد نوه‌ای به نام رهام نداری! همین امروز خونه‌ت رو ترک می‌کنم و از این‌جا میرم! همه چیز رو هم برای اون دختره از سیر تا پیازش رو تعریف می‌کنم تا بیش از این بازیچه‌ی دست تو و بازی‌های کثیفت نشه.
آزاده خانم، قدم‌های خرامانی با عصبانیت به طرف رهام برداشت و دست زمختش و لرزیده‌اش را بر روی بازوی ورزیده‌ی رهام نهاد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- سی سال سن داری، ولی هنوز خیلی بچه‌ای! می‌دونی چرا؟ چون هنوز علت کارهام رو نمی‌دونی و می‌خوای ندونسته و چشم بسته بی‌گدار به آب بزنی و بری از سیر تا پیاز رو به اون دختره‌ی پست فطرت و بی‌چشم و رو بگی تا من دستم به جایی بند نباشه! تو در عوض باید پشتوانه‌ی من باشی که مادربزرگتم و از بچگی تو رو بزرگ کردم تا به این سن رسیدی! نه پشتوانه‌ی اون دختره‌ی بی‌چشم و رو باشی که پررو بشه و بدترین بلاها رو به سرمون بیاره.
رهام، طبق روحیه‌ی بذل‌گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر ل*ب نشاند و با بالا انداختن نمایشی ابروان مشکی رنگ و شلاقی‌اش، خشمگین و نیش‌آلود پاسخ داد:
- تا ندونم جریان از چه قراره یه قدم هم بخاطرت برنمی‌دارم. اگر بدونم حق با توهه شک نکن یه قدم که سهله، صد قدم برات برمی‌دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
آزاده خانم، دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشار داد. در حینی که نرمخند لبانش کش می‌آمد، چند گام به طرف رهام برداشت و دست ظریفش را بر روی دست مردانه‌ی او گذاشت و گفت:
- پسر عزیزم، میشه یکم به من فرصت بدی تا زمان موعود که فرا رسید همه چیز رو برات توضیح بدم؟
رهام، صورتش از شدت غم کدر شد. ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت. چشمانش مماس هر دو چشمان خشن و بی‌رحم مادربزرگش قرار گرفت. سپس گفت:
- کی زمان موعود فرا می‌رسه؟
آزاده خانم، دستش را بلند کرد و به آرامی پشت دست رهام کوبید و با لبخند پررنگ‌تری که بر روی لبانش شکل می‌گرفت در جواب به سؤال او پاسخ داد:
- زمانی که ببینم انتقاممون رو گرفتی و حق اون دختره و خونوادش رو کف دستشون گذاشتی!
رهام، پوزخند تلخی زد و قولنج انگشتانش را شکست و ل*ب زد:
- اگر انتقام گرفتم و متوجه شدم اون دختره هیچ گناهی نداشته، چی؟
گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی گرفت.
- اون دختره خودش مایه‌ی ننگ خونوادشه. پس مطمئن باش که گناه‌کار هست.
رهام، چشمانش را بهم فشرد و نفسش را حبس کرد.
- گناهش چیه؟
- الان نمی‌تونم بهت بگم.
رهام، کلافه پوفی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- حالا چرا از من می‌خوای که حق اون و خونوادش رو کف دستش بذارم؟
آزاده خانم، با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی زد.
- چون این جریان مربوط به خاندان ما هست و تنها پسر خانواده تویی که می‌تونم از طریقت انتقامم رو بگیرم.
- بخشش بزرگ‌ترین انتقامه!
آزاده خانم، قهقهه‌ای زد و از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش غرید:
- هرگز با بخشش وجدانم رو آروم نمی‌کنم. باید انتقامم رو از این دختر و خانواده‌اش بگیرم.
رهام، بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و گفت:
- باید چه کاری انجام بدم؟
- اول باید اون رو این‌جا استخدام کنی.
رهام، با لحن خطرناک و شیطنت‌واری پرسید:
- بعدش؟
آزاده خانم بر روی صندلی راک چوبی نشست و یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و سیگار را روشن کرد و یک کام سنگین گرفت و گفت:
- شروع به کار می‌کنه، ولی باید خیلی باهاش خوب رفتار کنیم. باید خیلی بهش نزدیک بشی زمانی که حس کردی اون هم باهات صمیمی شده بهم اطلاع بده تا باقی کارها رو هم بهت بگم.
رهام، پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- نکنه قصدت اینه‌که اون رو عاشق خودم کنم و بعد ترکش کنم؟
آزاده خانم، یک تای ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و ل*ب ورچید:
- نه، توی این بازی نه دل‌سوزی داریم و نه پا پس کشیدن. پسرم، تفهیم شد؟
رهام، در سالن چند قدم خرامان برداشت و کلافه چنگی به موهای نمناکش کشید و جلوی پای آزاده خانم نشست و گفت:
- چرا باید با زندگی یه دختر بازی کنم؟ مامان بزرگ تو رو به جون خودم که تک نوه‌ی پسریت هستم قسم میدم که بگی چرا باید این کارها رو انجام بدم؟
- زمانی به سوال‌هات جواب میدم که وقت موعود برسه.
رهام، دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، خشمگین و نیش‌آلود فریاد زد:
- چرا داری طفره‌ میری؟ تا زمانی که جریان رو برام توضیح ندی، هرگز چنین کاری رو با اون دختر نمی‌کنم.
رهام، چند گام به طرف درب سالن برداشت. آزاده خانم خشمگین و نیش‌آلود عصایش را بر روی زمین کوبید و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- اگر این کار رو انجام ندی از همه چیز منعت می‌کنم و دیگه تو رو نوه‌ی خودم نمی‌دونم و از خانواده طردت می‌کنم.
رهام، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و با تردید سرش را چرخاند. چشمانش را مات و مبهوت مانده در اعضای صورت مادربزرگش چرخاند و گفت:
- موفق باشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
پوزخند بر روی لبان گوشتی رهام، پررنگ‌تر شد. زمانی که مکث و تعلل مادربزرگش را دید مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و از پله‌های عمارت دوتا یکی پایین رفت. آزاده خانم چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی شانه‌اش کنار زد و یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبانش گذاشت. کام سنگینی از آن گرفت و به دود سیگار که از لابه‌لای انگشتان زنانه‌اش در حرکت بود و به هوا برمی‌خاست چشم دوخت. بازدمش را با عصبانیت از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری تکاند‌؛ سپس لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و پو*ست نازک ل*بش را جوید. رهام از پله‌های عمارت بالا آمد و در حینی که آستین لباسش را بالا می‌کشید، آزاده خانم عصایش را بر روی پارکت‌ها کوبید و ته مانده‌ی سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- به حاج علی و همسرش پیام میدم که به عمارت بیان و لوازم‌هات رو داخل چندتا چمدون بذارن که از خونه‌ام بری.
رهام بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی گذرا در اعضای صورت مادربزرگش بیندازد، تلخندی زد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- تا زمانی که خودم از پس این کار بر میام، چه لزومی داره حاج علی و همسرش رو توی زحمت بندازی؟
آزاده خانم شیشه‌ی عطرش را از روی کاناپه برداشت و به لباسش زد و گفت:
- تنها خوبی‌ای که توی لحظه‌ی آخر می‌تونم بهت بکنم همینه.
بوی عطر خوشبویش فضای سالن را پر کرد. رهام که به بوی عطر حساسیت داشت تا بوی آن را استشمام کرد، با یک حرکت از جای برخاست و با صدای بشاش فریاد کشید:
- گویا فراموش کردی که به عطر حساسیت دارم، نه؟
پوزخندی زد و در دو گوی زیبای رهام خیره شد و گفت:
- شاید فراموش کرده باشم، طبیعی نیست؟
ابروان رهام از شدت خشم درهم گره خورد و چند قدم استوار به طرفش برداشت و ل*ب زد:
- نه، طبیعی نیست. نه فقط عطر زدن‌هات بلکه کارهایی که اخیراً داری انجام میدی و معلوم نیست چه نقشه‌ی شومی توی سرته.
آزاده خانم از روی حرص تک خنده‌ای سر داد و شیشه‌ی عطر را میان دستانش رد و بدل کرد و از جای برخاست.
- پشت هر کدوم از کارهام یه دلیل قانع‌کننده‌ای وجود داره.
- اگر دلیل وجود داشت که تا الان با من در میون گذاشته بودی.
آزاده خانم پارچ را در دستش گرفت و مقداری آب در لیوان ریخت و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- به قدری عجولی که حتی بهم مهلت نمیدی حرف بزنم. از طرفی هم زمان تعیین شده فرا نرسیده که راهم باز باشه و برات تعریف کنم.
- کی جلوی راهت رو سد کرده؟
آزاده خانم جرعه‌ای از آب را نوشید و به وسیله‌ی زبانش، لبانش را تر کرد و گفت:
- کسی سد نکرده. مشکل اینه‌که تا اون کار رو انجام ندی نمی‌تونم در ر*اب*طه با دختره و خانواده‌اش چیزی بهت بگم.
- زیاد هم مشتاق نیستم بدونم.
آزاده خانم شانه‌ای بالا انداخت و مجبور شد تا ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش بکشد. صدای زنگ آیفونی عمارت، سکوت حکم‌فرمای بینشان را شکست. رهام سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و با تعجب خطاب به مادربزرگش گفت:
- کسی رو به عمارت دعوت کردی؟
- تا چند دقیقه‌ی دیگه خودت متوجه میشی.
بلافاصله از جای برخاست و شالش را بر روی سرش نهاد و در آینه‌ی قدی خود را آنالیز کرد. رهام در حینی که از پشت پنجره‌ی بزرگ، حیاط عمارت را حلاجی می‌کرد، با ازدحامی از جمعیت روبه‌رو شد. با حسی ملامت‌آمیز سیاه‌چاله‌ی نگاهش را در اعضای صورت مادربزرگش چرخاند و دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی ضخیم لباسش را فشرد و سپس دست دیگرش را بر روی میز کوچک کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چرا این همه آدم رو به عمارت دعوت کردی؟
- چون خونه‌ی منه و تصمیم گیرنده هم من هستم.
انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که یکی پس از دیگری وارد سالن می‌شدند، چرخ خورد. از روی کاناپه‌ی تک نفره برخاست و چند گام استوار برداشت تا صورتش مماس صورت آتش‌بار آزاده خانم قرار گرفت و در ادامه با صدایی آرام و ضعیف ل*ب زد:
- تاوان تموم کارهات رو پس میدی.‌ تا الان خیال می‌کردم پس از مادرم که کنارم نیست شما کنارمی و جای نبودنش رو جبران می‌کنی؛ ولی در همچین مواقعی به من برخلافش رو ثابت کردی و پاک از چشم‌هام افتادی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
با وارد شدن آن‌ها به سالن، رهام انگشت سبابه‌اش را پایین آورد و دستانش را مشت کرد و وارد اتاقش شد. دسته‌ی هلالی شکل درب سفید رنگ اتاقش را گرفت و آن را به‌هم کوبید. آزاده خانم با شنیدن صدای درب، بالا پرید و با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و گفت:
- خیلی خوش‌اومدین.
رهام چمدانش را از بالای کمد سفید رنگش پایین آورد و به طرف تختش پرتاب کرد. لباس‌هایش را از کمد بیرون آورد و آن‌ها را چنگ زد و در چمدانش نهاد. مدارک‌هایی که مربوط به شرکت و کارهای فردا بود را در چمدان گذاشت و زیپ آن را بست، سپس نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی اتاقش چرخید‌. زمانی که متوجه شد چیزی از قلم نیفتاده است، دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و به طرف خود کشید. با گشوده شدن درب و دیدن چمدانی که در دست رهام بود تمامی چشم‌ها از شدت تعجب گرد شد و سرجایشان خشکشان زد. انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. زبانش را در سقف دهانش چرخاند و چند گام برداشت. آزاده خانم کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و بدون عصایش چند قدم نامتعادل به سوی نوه‌اش برداشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- داری کجا میری؟
رهام بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند؛ ولی با ادامه‌ی حرف آزاده خانم سکوتش شکست.
- چرا لال‌مونی گرفتی؟
- می‌خوام از این خونه برم.
هین کشداری از گلوی حاج علی خارج شد. در حینی که از روی کاناپه برمی‌خاست، یک تای ابروان هشتی‌ و پرپشتش بالا پرید و تسبیحش را تکان داد و گفت:
- یعنی چی که می‌خوای از این خونه بری؟ مگه این خونه چه مشکلی داره؟
نیشخندی مزین لبان گوشتی رهام شد. دستش را در جیب شلوار مشکی رنگ پارچه‌ای اتو کشیده‌اش فرو برد و نگاهش را بالا کشید.
- خیلی مشکل‌ها داره.
روی پاشنه‌ی پایش چرخید تا نگاه آتشینش مماس صورت عبوس آزاده خانم قرار گرفت. انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفت و سپس اعضای صورت حاج علی را از نظر گذراند و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- یکی از مشکل بزرگ این خونه، ایشونه!
حاج علی از روی کاناپه برخاست و چند گام به طرف رهام و آزاده خانم برداشت و گفت:
- مشکل ایشونه؟
عینکش را از روی چشمانش برداشت و گوشه‌ی چشمش را مالید و ادامه داد:
- می‌دونی که مادربزرگت چقدر سختی‌ها کشید تا تو رو بزرگ کرد؟ حالا جواب زحمت‌هاش رو با جواب‌های سربالا پس میدی؟
اون برای این‌که تو جلوی دیگران سرت بالا باشه و خوش‌بخت بشی هرکاری انجام داد و مطمئن باش باز هم انجام میده.
رهام نیشخند تلخی زد و گفت:
- از نظر شما خوش‌بختی و سعادت‌مند بودن به اینه‌که من با زندگی و آینده‌ی یه دختر بی‌گناه بازی کنم؟ خانواده‌اش گناه‌کارن و مرتکب اشتباه شدن، چرا من باید از دختر اون خانواده انتقام بگیرم؟ یعنی تنها راه من اینه‌که غلام حلقه به گوش این خانم باشم؟ فکر می‌کنم راه‌های دیگه‌ای هم وجود داره که من می‌تونم از این خونه برم و آرامش داشته باشم.
حاج علی انگشتش را زیر بینی نیمه گوشتی‌اش کشید و عینکش را بر روی کاناپه گذاشت و گفت:
- زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره پس بی‌گدار به آب نزن و عجولانه تصمیم نگیر.
- من سعی کردم قضیه رو بدونم؛ اما مادربزرگ یه کلمه هم راجع به این خانواده به من نگفت.
حاج علی بر روی کاناپه‌ی تک نفره نشست و قولنج انگشتانش را شکست و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- دوست داری بدونی که قضیه از چه قراره؟
آزاده خانم دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و با صدای بشاشی ل*ب زد:
- هرگز، هرگز امروز روزی نیست که بخوایم راجع به نقشمون و به‌خصوص اون خانواده حرفی یا حدیثی بزنیم. حاج علی، زمان موعود که فرا برسه و خودم صلاح بدونم، ریز به ریز قضیه رو براش تعریف می‌کنم.
حاج علی چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد.
رهام پس از چند ثانیه سکوت، ل*ب ورچید:
- زمان موعود کی فرا می‌رسه؟
- زمانی فرا می‌رسه که تو به انتقاممون نزدیک شده باشی.
چنگی به موهای مجعدش زد و پوف صداداری کشید و در دو گوی قهوه‌ای رنگ حاج علی خیره شد. نیشخند زد و گفت:
- حاج علی، شما به من بگو که قضیه از چه قراره؟
حاج علی در دو گوی آتش‌بار آزاده خانم خیره شد و سپس چشمانش را در اعضای صورت رهام چرخاند و گفت:
- متأسفم.
- پس من از این خونه میرم.
آزاده خانم پوزخند تمسخرآمیزی بر ل*ب نشاند و عصایش را بر روی پارکت‌ها کوبید و فریاد زد:
- فکر نمی‌کردم این‌طوری به من پشت کنی؛ ولی مطمئن باش که یه روز از این کارت پشیمون میشی.
رهام قهقهه‌ای زد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لبخند موذیانه‌ای زد و یک تای ابروانش بالا پرید:
- پشیمون؟ فکر نمی‌کنم.
- پشیمون میشی و این قضیه جایی برای فکر کردن نداره و باید مطمئن باشی که ته این اشتباهت یه پشیمونی خیلی بزرگه. زمانی که متوجه‌اش بشی اشک توی چشم‌هات حلقه می‌بنده و این اشتباه به حالت می‌خنده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گفت:
- کدوم اشتباه به حالم می‌خنده؟ اشتباه‌های تو که یه روز خوش برامون نذاشته؟
مات و مبهوت مانده چشمانش را در اعضای صورت رهام چرخاند و کمان ابروانش را درهم کشید.
- از کدوم اشتباه‌های من حرف می‌زنی؟ به‌قدری خودخواهی که حتی زیر بار اشتباهاتت هم نمیری.
دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و فریاد نه چندان بلندی زد.
- فکر می‌کنم فقط من الان درست‌ترین کار ممکن رو دارم انجام میدم.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و نیشخندی زد‌.
- درست‌ترین کار اینه‌که پشتوانه‌ی من باشی نه از اون دختر طرفداری کنی.
دانه‌های عرق‌های سرد که از پیشانی‌اش سر می‌خورد، به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باید چه کاری انجام بدم؟
سیاه‌چاله‌ی چشمانش درخشش گرفت. بر روی صندلی راک چوبی نشست و سپس خطاب به حاج علی گفت:
- بشین.
انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اولین کاری که باید انجام بدی، استخدام کردن اون دختره‌ست.
هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- بعدش؟
جرعه‌ای از آب را نوشید و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد و ادامه داد:
- کم‌کم خودت رو به اون نزدیک می‌کنی.
رهام گوشه‌ی چشمش را مالید و بی‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت داد و با تعجب گفت:
- چه نوع ن*زد*یک*ی‌ای؟!
ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- ن*زد*یک*ی در حد یه دوست معمولی و ساده و پس از یه مدت، یه جور وانمود کن که بهش علاقه‌مندی.
ناخودآگاه، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد. لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش فرو برد و با ل*ب و لوچه‌ای آویزان ل*ب زد:
- پس تکلیف روزانا چی میشه؟
حاج علی با یک حرکت از جای برخاست. دستانش را مشت کرد و کمان ابروانش را درهم کشید و با تعجب ل*ب از ل*ب گشود:
- روزانا؟!
آزاده خانم چشم غره‌ای نثار رهام کرد و لبخند ساختگی‌ای برای حاج علی زد و گفت:
- یه همسایه‌ی جدید داریم که یه دختری به نام روزانا داره. پسر بی‌عقل ما هم عاشق و دل‌باخته‌ی این دختر شده و گیر سه پیچ داده که باید یه مدت دیگه به محض این‌که شرایطش جور شد، به خواستگاریش بره و با اون ازدواج کنه.
حاج علی به قاب عکس‌های روی دیوار چشم دوخت و ل*ب زد:
- دختره رو دیدی؟
مات و مبهوت مانده نگاهی به رهام انداخت و قهقه‌ای زد و گفت:
- دیدم؛ اما... .
ناخودآگاه یک تای ابروان حاج علی بالا رفت و سری تکان داد.
- اما چی؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و قولنج انگشتانش را شکست.
- اما از نظر مالی فقیرن و به ما نمی‌خورن و در حد نوه‌ام نیست.
- فکر می‌کنی اون دختره در حد نوه‌اته؟
کمان ابروانش را درهم کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. ناخن‌هایش را جوید و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد.
- فعلاً که هیچ دختری رو در حد نوه‌ام ندیدم تا ببینم چی میشه؛ اما وضعیت مالی این دختر از ما هم بیشتره.
- همه چیز که پول نیست.
زبان بر ل*ب کشید و نیم‌نگاهی گذرا به صورت رهام انداخت و ل*ب زد:
- ولی یه شرط خیلی مهم برای ازدواج، پول هست.
رهام با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- شما رو با بحث‌های پیش پا افتاده‌اتون تنها می‌ذارم.
انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و با کج خلقی گفت:
- اتفاقاً این بحث پیش پا افتاده مربوط به توهه و جایی نمیری!
پوزخند تلخی زد و پس از اندکی سکوت، ل*ب گشود:
- هر چقدر هم که به من مربوط باشه؛ ولی دوست ندارم توی همچین شرایطی این‌جا بمونم.
برای مهار کردن خشمش نفس عمیقی کشید و گفت:
- بهترین شرایط الانه، تو می‌خوای کجا بری که بهتر از این‌جا باشه؟
رهام با بی‌رحمی نیش‌خند زهرآگینی زد و دستان مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و با صدای نه چندان بلندی فریاد زد:
- هر جایی بهتر از این‌جاست.
با لحن خطرناک و مرموزی گفت:
- به نظرت اگر پیش اون دختره بری و آواره‌ی کوچه خیابون بشی، بهتر از این‌جاست؟
با لبخندی خبیث، هر دو چشمانش را در اعضای صورت آزاده خانم چرخاند و گفت:
- وقتی میگم هرجایی بهتر از این‌جاست، یعنی حتی کوچه و خیابون و اون دختره هم شامل میشه.
حاج علی نگاه سردی به رهام انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- کدوم دختر؟ روزانا؟
بزاق دهانش را به سختی قورت داد؛ سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
- روزانا پول نداره؛ ولی یه سقف بالا سرشه؛ پس مطمئن باش روزانا نیست.
- پس کی هست؟
با عصبانیت از روی کاناپه برخاست و کلفتی صدایش را به رخ آزاده خانم کشید و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- میشه بگی که این‌جا چه‌خبره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
کف عصایش که در هوا معلق مانده بود را بر روی پارکت‌ کوبید و زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به حاج علی انداخت.
- رادمینا راد.
با شنیدن نام رادمینا، د*ه*ان حاج علی از شدت تعجب تا بناگوش باز ماند و صورتش وا رفت.
شقیقه‌اش را ماساژ داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا خودش به‌خیر بگذرونه، نکنه که آزاده خانم... .
به این‌جای حرفش که رسید، چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی « نه، امکان نداره» تکان داد و سپس خطاب به آزاده خانم گفت:
- میشه چند دقیقه داخل اتاق شخصی صحبت کنیم؟
پوزخندی مزین لبان رهام شد. دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف پیراهنش را بین انگشتانش فشرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- آره چرا نشه؟ برین به نقشه‌های شومتون برسین که چطور بی‌رحمانه با زندگی مردم بازی کنین. باید برای این‌که تا این حد توی بی‌رحمی و خبیث بودن ماهرین، به شما جایزه‌ی اسکار ب*دن.
چند گام استوار به طرف آزاده خانم برداشت و زمانی که هر دو چشمش راس و مماس دو چشم پر از خشم و نفرت او قرار گرفت، انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- به‌خصوص شما مادربزرگ!
سپس مسیری که به انتهای سالن و اتاقش می‌رسید را طی کرد. در حینی که دسته‌ی هلالی شکل طلایی‌رنگ درب اتاقش را گرفته بود و می‌کشید، اسما خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت:
- آقای راد؟
گره کراوات شطرنجی‌اش را آزادتر کرد و بی‌آن‌که صورتش را به طرف صورت اسما خانم بچرخاند، هم‌چنان منتظر مانده بود تا حرفش را بزند.
- پسرم، براتون قهوه بیارم؟
بی‌هیچ حرفی وارد اتاقش شد و درب را بهم کوبید. اسما خانوم زیر ضربه‌ی درب لرزید و به طرف سالن گام نهاد.
- خانم، شما چیزی لازم ندارین؟
خیره به مردمک چشمان اسما خانوم که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- قرص‌هام رو بیار که بخورم، برای حاج علی هم یه فنجون قهوه توی اتاقم بیار می‌خوایم اون‌جا راجع به موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- چشم.
رهام بر روی صندلی جلوی آینه‌ی قدی نشست و هر دو چشمانش را بست. کلافه پوفی صدادار کشید و با یک حرکت از جای برخاست. دستی لابه‌لای موهای ژولیده‌اش کشید و از اتاقش خارج شد. اسما خانم در حینی که به طرف اتاق آزاده خانم گام برمی‌داشت، با دیدن رهام که آشفته حال به نظر می‌رسید، آهی زیر ل*ب کشید و به آرامی جوری که فقط خود بشنود، زمزمه کرد:
- آه پسرم، از زمانی که پدر و مادرت فوت شدن، یه روز خوش به چشم ندیدی. همیشه جوری رفتار می‌کنی که انگار هیچ غمی نداری؛ ولی درواقع توی دلت غم بزرگیه که هیچ دوا و درمونی نداره.
رهام برای مهار کردن خشمش، اندکی بر روی کاناپه نشست و سپس از جای برخاست. اسما خانم مسیری که به طرف اتاق آزاده خانم رفته بود را برگشت و گفت:
- پسرم، حالت خوبه؟ می‌خوای برات یه فنجون قهوه بیارم؟
چشمانش را بهم فشرد و نفسش را حبس کرد‌. پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند. اسما خانم زبان بر روی لبان خشکیده و صورتی‌رنگ باریکش کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خیلی‌ خب پسرم، اگر چیزی لازم داشتی صدام بزن.
هنوز اسما خانم چند گام برنداشته بود که رهام نیش‌خندی زد و گفت:
- آرامش می‌خوام، تنها آرامش لازمم که هیچ‌وقت این‌جا آرامش نداشتم. هر کی این عمارت رو از راه دور ببینه، میگه که چقدر خوش‌حالن و کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن؛ اما وقتی وارد عمارت بشن، تازه می‌فهمن که جهنم واقعی همین‌جاست!
بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- فکر می‌کنم آرامشی که روحم و جسمم بهش نیاز دارن، بیرون از عمارت باشه. لطفاً به مادربزرگم بگین که لااقل یه امروزی زنگم نزنه و من رو راحت بذاره‌.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد. اسما خانم بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. در حینی که رفتن رهام را تماشا می‌کرد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- درد بزرگی روی قلبش سنگینی می‌کنه، خدا کنه هر چه زودتر با روزانا ازدواج کنه تا مرهمی باشه و روی زخم‌هاش بشینه و جای زخم‌ها رو بگیره.
بی‌اراده، قطره‌ی سرکش اشکی دیگر از چشمانش چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. به قدری دستانش می‌لرزید که فنجان قهوه که بر روی زیر استکانی قرار داشت، می‌لرزید. پس از ضربه‌ی آرامی که به وسیله‌ی انگشترش به درب زد، آزاده خانم گفت:
- بیا.
دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و به آرامی کشید، پس از وارد شدن به اتاق، فنجان قهوه را بر روی میز نهاد و گفت:
- آزاده خانم، به گلی گفتم که داروهاتون رو براتون بیاره.
آزاده خانم نگاه سردی به او انداخت و سپس کمان ابروانش را در هم کشید و دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس چرا داروهام رو نیورد؟ دختره‌ی خیره‌سر دو ساعت توی حیاط داره چی‌کار می‌کنه؟ برو صداش بزن و بگو که هر چه زودتر داروهای من رو بیاره.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- چشم خانم.
- خیلی‌خب تو می‌تونی بری و استراحت کنی؛ اما اون دختر... اون دختر باید تنبیه بشه‌.
آسمان چشمان اسما خانم طوفانی شد. با این حال، ل*ب‌های باریکش را از هم باز کرد و مانند همیشه، ماسک بی‌تفاوتی‌ را بر روی صورتش کشید و از اتاق خارج شد. در حینی که پشت درب اتاق آزاده خانم ایستاده بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هیچ‌وقت حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که آزاده خانم به قدری خبیث و بی‌رحم باشه که زندگی رو برای همه جهنم کنه، حالا ما به کنار؛ اما چرا زندگی نوه‌اش رو هم جهنم کرده و آتیش زیر دیگ شده؟
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف حیاط عمارت گام نهاد‌. به‌قدری باران شدید می‌بارید که گویا دانه‌های تگرگ یا برف بودند که از آسمان به زمین فرود می‌آمدند. در حینی که می‌دوید، دستش را بر روی دامن مشکی‌رنگش نهاد و با صدای بشاشی ل*ب زد:
- گلی، گلی دخترم کجایی تو؟
#من_با_تو_مجنون_شدم
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کف عصایش که در هوا معلق مانده بود را بر روی پارکت‌ کوبید و زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به حاج علی انداخت.
- رادمینا راد.
با شنیدن نام رادمینا، د*ه*ان حاج علی از شدت تعجب تا بناگوش باز ماند و صورتش وا رفت.
شقیقه‌اش را ماساژ داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا خودش به‌خیر بگذرونه، نکنه که آزاده خانم... .
به این‌جای حرفش که رسید، چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی « نه، امکان نداره» تکان داد و سپس خطاب به آزاده خانم گفت:
- میشه چند دقیقه داخل اتاق شخصی صحبت کنیم؟
پوزخندی مزین لبان رهام شد. دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف پیراهنش را بین انگشتانش فشرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- آره چرا نشه؟ برین به نقشه‌های شومتون برسین که چطور بی‌رحمانه با زندگی مردم بازی کنین. باید برای این‌که تا این حد توی بی‌رحمی و خبیث بودن ماهرین، به شما جایزه‌ی اسکار ب*دن.
چند گام استوار به طرف آزاده خانم برداشت و زمانی که هر دو چشمش راس و مماس دو چشم پر از خشم و نفرت او قرار گرفت، انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- به‌خصوص شما مادربزرگ!
سپس مسیری که به انتهای سالن و اتاقش می‌رسید را طی کرد. در حینی که دسته‌ی هلالی شکل طلایی‌رنگ درب اتاقش را گرفته بود و می‌کشید، اسما خانم از آشپزخانه خارج شد و گفت:
- آقای راد؟
گره کراوات شطرنجی‌اش را آزادتر کرد و بی‌آن‌که صورتش را به طرف صورت اسما خانم بچرخاند، هم‌چنان منتظر مانده بود تا حرفش را بزند.
- پسرم، براتون قهوه بیارم؟
بی‌هیچ حرفی وارد اتاقش شد و درب را بهم کوبید. اسما خانوم زیر ضربه‌ی درب لرزید و به طرف سالن گام نهاد.
- خانم، شما چیزی لازم ندارین؟
خیره به مردمک چشمان اسما خانوم که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- قرص‌هام رو بیار که بخورم، برای حاج علی هم یه فنجون قهوه توی اتاقم بیار می‌خوایم اون‌جا راجع به موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- چشم.
رهام بر روی صندلی جلوی آینه‌ی قدی نشست و هر دو چشمانش را بست. کلافه پوفی صدادار کشید و با یک حرکت از جای برخاست. دستی لابه‌لای موهای ژولیده‌اش کشید و از اتاقش خارج شد. اسما خانم در حینی که به طرف اتاق آزاده خانم گام برمی‌داشت، با دیدن رهام که آشفته حال به نظر می‌رسید، آهی زیر ل*ب کشید و به آرامی جوری که فقط خود بشنود، زمزمه کرد:
- آه پسرم، از زمانی که پدر و مادرت فوت شدن، یه روز خوش به چشم ندیدی. همیشه جوری رفتار می‌کنی که انگار هیچ غمی نداری؛ ولی درواقع توی دلت غم بزرگیه که هیچ دوا و درمونی نداره.
رهام برای مهار کردن خشمش، اندکی بر روی کاناپه نشست و سپس از جای برخاست. اسما خانم مسیری که به طرف اتاق آزاده خانم رفته بود را برگشت و گفت:
- پسرم، حالت خوبه؟ می‌خوای برات یه فنجون قهوه بیارم؟
چشمانش را بهم فشرد و نفسش را حبس کرد‌. پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند. اسما خانم زبان بر روی لبان خشکیده و صورتی‌رنگ باریکش کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خیلی‌ خب پسرم، اگر چیزی لازم داشتی صدام بزن.
هنوز اسما خانم چند گام برنداشته بود که رهام نیش‌خندی زد و گفت:
- آرامش می‌خوام، تنها آرامش لازمم که هیچ‌وقت این‌جا آرامش نداشتم. هر کی این عمارت رو از راه دور ببینه، میگه که چقدر خوش‌حالن و کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن؛ اما وقتی وارد عمارت بشن، تازه می‌فهمن که جهنم واقعی همین‌جاست!
بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- فکر می‌کنم آرامشی که روحم و جسمم بهش نیاز دارن، بیرون از عمارت باشه. لطفاً به مادربزرگم بگین که لااقل یه امروزی زنگم نزنه و من رو راحت بذاره‌.
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد. اسما خانم بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش، باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. در حینی که رفتن رهام را تماشا می‌کرد، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- درد بزرگی روی قلبش سنگینی می‌کنه، خدا کنه هر چه زودتر با روزانا ازدواج کنه تا مرهمی باشه و روی زخم‌هاش بشینه و جای زخم‌ها رو بگیره.
بی‌اراده، قطره‌ی سرکش اشکی دیگر از چشمانش چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. به قدری دستانش می‌لرزید که فنجان قهوه که بر روی زیر استکانی قرار داشت، می‌لرزید. پس از ضربه‌ی آرامی که به وسیله‌ی انگشترش به درب زد، آزاده خانم گفت:
- بیا.
 دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و به آرامی کشید، پس از وارد شدن به اتاق، فنجان قهوه را بر روی میز نهاد و گفت:
- آزاده خانم، به گلی گفتم که داروهاتون رو براتون بیاره.
آزاده خانم نگاه سردی به او انداخت و سپس کمان ابروانش را در هم کشید و دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس چرا داروهام رو نیورد؟ دختره‌ی خیره‌سر دو ساعت توی حیاط داره چی‌کار می‌کنه؟ برو صداش بزن و بگو که هر چه زودتر داروهای من رو بیاره.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- چشم خانم.
- خیلی‌خب تو می‌تونی بری و استراحت کنی؛ اما اون دختر... اون دختر باید تنبیه بشه‌.
آسمان چشمان اسما خانم طوفانی شد. با این حال، ل*ب‌های باریکش را از هم باز کرد و مانند همیشه، ماسک بی‌تفاوتی‌ را بر روی صورتش کشید و از اتاق خارج شد. در حینی که پشت درب اتاق آزاده خانم ایستاده بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هیچ‌وقت حتی فکرش رو هم نمی‌کردم که آزاده خانم به قدری خبیث و بی‌رحم باشه که زندگی رو برای همه جهنم کنه، حالا ما به کنار؛ اما چرا زندگی نوه‌اش رو هم جهنم کرده و آتیش زیر دیگ شده؟
شانه‌ای بالا انداخت و به طرف حیاط عمارت گام نهاد‌. به‌قدری باران شدید می‌بارید که گویا دانه‌های تگرگ یا برف بودند که از آسمان به زمین فرود می‌آمدند. در حینی که می‌دوید، دستش را بر روی دامن مشکی‌رنگش نهاد و با صدای بشاشی ل*ب زد:
- گلی، گلی دخترم کجایی تو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا