رادمینا وارد سالن غذاخوری میشود و گلدانی که در آن گل مصنوعی است و بر روی میز غذاخوری قرار دارد را اندکی جابهجا میکند و بشقابها را بر روی میز میگذارد سپس میگوید:
- خب دورهاش رو میزنه باز بر میگرده سر پلهی اول، همه چیز که پول نیست... مهتاب هیچوقت با داراییهام و پول پدریم مغرور نشدم. میدونی؟ پول اومد و نیومد داره همه چیز پول نیست. گاهی پول داری ولی آسایش و قرار نداری. گاهی نه، آسایش و قرار داری ولی پول نداری. پول رو میشه از هر راهی که درست باشه در بیاری پول چرک کف دسته از این طرف میاد از اون طرف میره ولی وقتی ذات شخصی کثیف و پلیده بهنظرت پول میتونه ذاتش رو تغییر بده؟ نه! ذات یه شخصیت درونیه که خدا از همون روز اول یا به بعضی بندههاش داده یا نداده. به اونی که داده تا ابد و یک روزش همینطوری با ذات باقی مونده به هر کی هم نداده تا ابد و یک روز خوار و متذللش کرده و دیگه هم نمیتونه ذاتش رو با چیزی تغییر بده! پس با این موضوعها خودت رو عذاب نده. اون ماهانه که ضرر کرده نه تو عزیزدلم!
بهار خانوم صدای تلوزیون را کم میکند و سپس از پارچی که در محتوی آن پر از آب و یخهای ریز هستند برای خود لیوانی آب میریزد و جرعهای از آن را مینوشد. لیوان شیشهای قرمز رنگ که بر روی آن قلبهای صورتی رنگی است را بر روی میز میگذارد و با چند خیز خود را به سالن غذاخوری میرساند.
- دخترها خسته نباشین، شرمنده که امروز بهتون کار دادم و نتونستین به کار خودتون برسین!
رادمینا در حینی که بشقاب را بر روی میز میگذارد ل*ب میگشاید:
- خاله جون این چه حرفیه. انجام وظیفهست!
سپس دستهی صندلی را میگیرد و میکشد و ادامه میدهد:
- شما روی این صندلی بشینین تا من و مهتاب بریم دو تا دیس پر از برنج بکنیم و مابقی چیزها. توروخدا اصلاً از سر جاتون بلند نشین!
بهارخانوم لبخندی سرشار از شادی مزین لبانش میشود.
- چشم، قربون دستتون دخترهای نازنینم!
سپس رادمینا و مهتاب همزمان با هم از پلهها به سرعت بالا میروند. در این میان مهتاب ل*ب میگشاید:
- فکر میکنم مامانم فراموش کرد با آزادخان تماس بگیره. تو چی فکر میکنی؟
رادمینا در حینی که ظرف سالاد و کاسههای قرمز رنگ پلاستیکی را در دستانش میگیرد سرش را بالا میآورد:
- طفلی ذهنش درگیره زیاد بهش فشار نیار. ناهار که خوردیم و حالش یکم بهتر شد بهش یادآوری میکنیم.
مهتاب دیس را پر از برنج میکند و هر دو را در دستانش میگیرد و میگوید:
- حتماً، راستی داداشت رادمین باهات در ارتباط نیست؟ شما که دو قلو هستین چهطور طاقت میاره؟
رادمینا چند گام بر میدارد و سپس نیمرخش را به طرف صورت مهتاب میگیرد.
- روزی که از خونه زدم بیرون همون روز با رادمین بحثم شد اون به من گفت که تو مقصری چرا با یه تو گوشی و چهار تا حرف بابا که میدونی روی حرص و عصبانیتش بوده میخوای خونه و من و مامان رو ترک کنی و بری؟ سر این موضوع بحث کردیم از اون روز به بعد نه زنگ زد نه مسیج داد.
به پله که میرسند اندکی مکث میکند و به سالن که میرسد با صدایی آرام و ضعیف ادامه میدهد:
- خودت که میدونی رادمین چهقدر مغرورتر از منه. خیلی هم خودخواهه و هرگز برای آشتی کردن پیشقدم نمیشه!
- خب دورهاش رو میزنه باز بر میگرده سر پلهی اول، همه چیز که پول نیست... مهتاب هیچوقت با داراییهام و پول پدریم مغرور نشدم. میدونی؟ پول اومد و نیومد داره همه چیز پول نیست. گاهی پول داری ولی آسایش و قرار نداری. گاهی نه، آسایش و قرار داری ولی پول نداری. پول رو میشه از هر راهی که درست باشه در بیاری پول چرک کف دسته از این طرف میاد از اون طرف میره ولی وقتی ذات شخصی کثیف و پلیده بهنظرت پول میتونه ذاتش رو تغییر بده؟ نه! ذات یه شخصیت درونیه که خدا از همون روز اول یا به بعضی بندههاش داده یا نداده. به اونی که داده تا ابد و یک روزش همینطوری با ذات باقی مونده به هر کی هم نداده تا ابد و یک روز خوار و متذللش کرده و دیگه هم نمیتونه ذاتش رو با چیزی تغییر بده! پس با این موضوعها خودت رو عذاب نده. اون ماهانه که ضرر کرده نه تو عزیزدلم!
بهار خانوم صدای تلوزیون را کم میکند و سپس از پارچی که در محتوی آن پر از آب و یخهای ریز هستند برای خود لیوانی آب میریزد و جرعهای از آن را مینوشد. لیوان شیشهای قرمز رنگ که بر روی آن قلبهای صورتی رنگی است را بر روی میز میگذارد و با چند خیز خود را به سالن غذاخوری میرساند.
- دخترها خسته نباشین، شرمنده که امروز بهتون کار دادم و نتونستین به کار خودتون برسین!
رادمینا در حینی که بشقاب را بر روی میز میگذارد ل*ب میگشاید:
- خاله جون این چه حرفیه. انجام وظیفهست!
سپس دستهی صندلی را میگیرد و میکشد و ادامه میدهد:
- شما روی این صندلی بشینین تا من و مهتاب بریم دو تا دیس پر از برنج بکنیم و مابقی چیزها. توروخدا اصلاً از سر جاتون بلند نشین!
بهارخانوم لبخندی سرشار از شادی مزین لبانش میشود.
- چشم، قربون دستتون دخترهای نازنینم!
سپس رادمینا و مهتاب همزمان با هم از پلهها به سرعت بالا میروند. در این میان مهتاب ل*ب میگشاید:
- فکر میکنم مامانم فراموش کرد با آزادخان تماس بگیره. تو چی فکر میکنی؟
رادمینا در حینی که ظرف سالاد و کاسههای قرمز رنگ پلاستیکی را در دستانش میگیرد سرش را بالا میآورد:
- طفلی ذهنش درگیره زیاد بهش فشار نیار. ناهار که خوردیم و حالش یکم بهتر شد بهش یادآوری میکنیم.
مهتاب دیس را پر از برنج میکند و هر دو را در دستانش میگیرد و میگوید:
- حتماً، راستی داداشت رادمین باهات در ارتباط نیست؟ شما که دو قلو هستین چهطور طاقت میاره؟
رادمینا چند گام بر میدارد و سپس نیمرخش را به طرف صورت مهتاب میگیرد.
- روزی که از خونه زدم بیرون همون روز با رادمین بحثم شد اون به من گفت که تو مقصری چرا با یه تو گوشی و چهار تا حرف بابا که میدونی روی حرص و عصبانیتش بوده میخوای خونه و من و مامان رو ترک کنی و بری؟ سر این موضوع بحث کردیم از اون روز به بعد نه زنگ زد نه مسیج داد.
به پله که میرسند اندکی مکث میکند و به سالن که میرسد با صدایی آرام و ضعیف ادامه میدهد:
- خودت که میدونی رادمین چهقدر مغرورتر از منه. خیلی هم خودخواهه و هرگز برای آشتی کردن پیشقدم نمیشه!