درحال تایپ من با تو مجنون شدم| اثر زری نویسنده انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 243
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
رادمینا وارد سالن غذاخوری می‌شود و گلدانی که در آن گل مصنوعی است و بر روی میز غذاخوری قرار دارد را اندکی جابه‌جا می‌کند و بشقاب‌ها را بر روی میز می‌گذارد سپس می‌گوید:
- خب دورهاش رو می‌زنه باز بر می‌گرده سر پله‌ی اول، همه چیز که پول نیست... مهتاب هیچ‌وقت با دارایی‌هام و پول پدریم مغرور نشدم. می‌دونی؟ پول اومد و نیومد داره همه چیز پول نیست. گاهی پول داری ولی آسایش و قرار نداری. گاهی نه، آسایش و قرار داری ولی پول نداری. پول رو میشه از هر راهی که درست باشه در بیاری پول چرک کف دسته از این طرف میاد از اون طرف میره ولی وقتی ذات شخصی کثیف و پلیده به‌نظرت پول می‌تونه ذاتش رو تغییر بده؟ نه! ذات یه شخصیت درونیه که خدا از همون روز اول یا به بعضی بنده‌هاش داده یا نداده. به اونی که داده تا ابد و یک روزش همین‌طوری با ذات باقی مونده به هر کی هم نداده تا ابد و یک روز خوار و متذللش کرده و دیگه هم نمی‌تونه ذاتش رو با چیزی تغییر بده! پس با این موضوع‌ها خودت رو عذاب نده. اون ماهانه که ضرر کرده نه تو عزیزدلم!
بهار خانوم صدای تلوزیون را کم می‌کند و سپس از پارچی که در محتوی آن پر از آب و یخ‌های ریز هستند برای خود لیوانی آب می‌ریزد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد. لیوان شیشه‌ای قرمز رنگ که بر روی آن قلب‌های صورتی رنگی است را بر روی میز می‌گذارد و با چند خیز خود را به سالن غذاخوری می‌رساند.
- دخترها خسته نباشین، شرمنده که امروز بهتون کار دادم و نتونستین به کار خودتون برسین!
رادمینا در حینی که بشقاب را بر روی میز می‌گذارد ل*ب می‌گشاید:
- خاله جون این چه حرفیه. انجام وظیفه‌ست!
سپس دسته‌ی صندلی را می‌گیرد و می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- شما روی این صندلی بشینین تا من و مهتاب بریم دو تا دیس پر از برنج بکنیم و مابقی چیزها. توروخدا اصلاً از سر جاتون بلند نشین!
بهارخانوم لبخندی سرشار از شادی مزین لبانش می‌شود.
- چشم، قربون دستتون دخترهای نازنینم!
سپس رادمینا و مهتاب هم‌زمان با هم از پله‌ها به سرعت بالا می‌روند. در این میان مهتاب ل*ب می‌گشاید:
- فکر می‌کنم مامانم فراموش کرد با آزادخان تماس بگیره. تو چی فکر می‌کنی؟
رادمینا در حینی که ظرف سالاد و کاسه‌های قرمز رنگ پلاستیکی را در دستانش می‌گیرد سرش را بالا می‌آورد:
- طفلی ذهنش درگیره زیاد بهش فشار نیار. ناهار که خوردیم و حالش یکم بهتر شد بهش یادآوری می‌کنیم.
مهتاب دیس را پر از برنج می‌کند و هر دو را در دستانش می‌گیرد و می‌گوید:
- حتماً، راستی داداشت رادمین باهات در ارتباط نیست؟ شما که دو قلو هستین چه‌طور طاقت میاره؟
رادمینا چند گام بر می‌دارد و سپس نیم‌رخش را به طرف صورت مهتاب می‌گیرد.
- روزی که از خونه زدم بیرون همون روز با رادمین بحثم شد اون به من گفت که تو مقصری چرا با یه تو گوشی و چهار تا حرف بابا که می‌دونی روی حرص و عصبانیتش بوده می‌خوای خونه و من و مامان رو ترک کنی و بری؟ سر این موضوع بحث کردیم از اون روز به بعد نه زنگ زد نه مسیج داد.
به پله‌‌ که می‌رسند اندکی مکث می‌کند و به سالن که می‌رسد با صدایی آرام و ضعیف ادامه می‌دهد:
- خودت که می‌دونی رادمین چه‌قدر مغرورتر از منه. خیلی هم خودخواهه و هرگز برای آشتی کردن پیش‌قدم نمی‌شه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
سپس رادمینا کاسه‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد و مشغول ریختن سالاد شیرازی در کاسه‌ها می‌شود بهار خانوم به حرکات دستان رادمینا خیره می‌شود و ل*ب می‌زند:
- دخترم از عمه‌هات خبر نداری؟
حرکات دستان رادمینا متوقف می‌شود و قاشق را در ظرف سالاد می‌گذارد و کاسه را در دست راستش می‌گیرد سپس سرش را بالا می‌آورد:
- عمه‌ی بزرگم که یک الی دو سالی میشه با پدر و مادرم قهره و رفت و آمد خونوادگی ندارن... ولی عمه‌ی کوچیکم که دختر آخر خونواده هست اون خیلی رفت و آمد داشت؛ اما یک سال و نیمی میشه ازشون بی‌خبرم شاید اون هم برای این‌که خونوادم رو ترک کردم و مستقل شدم از دستم دل‌خوره که دیگه ارتباطش رو باهام قطع کرده!
بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و سپس آهی زیر ل*ب می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- طفلی خاله‌ت هم که موقع زایمان هم خودش جونش رو از دست داد هم بچه درسته؟
رادمینا ظرف سالاد را کنار بشقاب می‌گذارد و سپس کاسه‌ی دیگر را در دستش می‌گیرد و در حینی که سالاد در آن می‌ریزد می‌گوید:
- آره. سر بچه‌ی دومش این‌طوری شد شوهر خاله‌م دیگه ازدواج نکرد و نتونست ایران بمونه دست بچه کوچیکش آرمان رو گرفت و رفت خارج کشور.
بهار خانوم اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود سپس می‌پرسد:
- کدوم کشور؟
رادمینا کاسه‌ی دومی را پیش بشقاب می‌گذارد و می‌گوید:
- رفت آمریکا. در واقع پسرش هم دوست داشت بره این کشور، قرار بود با خاله‌م برن اون‌جا که طفلی جونش رو از دست داد. بعد از چند ماه شوهر خاله‌م و پسرش رفتن کشور آمریکا البته هنوز هم که هنوزه زیاد خوب نیست ولی شوهر خاله‌م خیلی مرد خوب و مهربونیه هر بار دلش بگیره با من تماس می‌گیره و درددل می‌کنیم.
مهتاب سالن را ترک می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود تا وارد آشپزخانه شود و مابقی غذاها را بیاورد.
بهار خانوم به صندلی‌ای که کنار خودش است اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید:
- بیا این‌جا بشین یکم حرف بزنیم!
رادمینا چند قاشق سالاد در کاسه می‌ریزد و سپس به سمت صندلی‌ای که بهار خانوم گفته است می‌رود و بر روی صندلی می‌نشیند.
- راجع به چی؟
بهار خانوم در حینی که دیس را بر می‌دارد و چند کف‌گیر برنج برای خود می‌ریزد می‌گوید:
- راجع به خانواده‌ات!
رادمینا گوشه‌ی پلکش می‌پرد و غم صورتش را فرا می‌گیرد:
- خاله‌جون زندگی خونواده من پستی و بلندی زیاد داره شما که در جریان همه چیز هستین!
بهار خانوم زبان بر ل*ب می‌کشد و سپس چند کف‌گیر برنج برای رادمینا می‌ریزد.
- اما راجع به مامان بزرگت چیزی نمی‌دونم. تو... تو تا حالا مامان بزرگت رو دیدی؟
رادمینا هر دو چشمانش گرد می‌شود:
- نه ندیدم، به من گفتن که هر دو مامان بزرگم فوت شدن!
مهتاب در حینی که چند لیوان شیشه‌ای را در دستانش می‌گیرد که در سبد قرار دهد از دستانش لیز می‌خورد و بر روی زمین میفتد و می‌شکند. ترس همانند خوره تن رادمینا و بهار خانوم را به رخنه می‌اندازد سپس رو به رادمینا می‌گوید:
- یعنی زمانی که تو و داداشت به‌دنیا نیومده بودی اون‌ها فوت شدن؟
رادمینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
سپس رو به بهار خانوم می‌گوید:
- چه اتفاقی برای مهتاب افتاد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
بهار خانوم چند رشته از موهای بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد سپس می‌گوید:
- فکر کنم می‌خواست ظرف‌ها رو جابه‌جا کنه چیزی شکست. بیشتر اوقات استرس داره از این اتفاق‌ها زیاد می‌افته... نگران نشو!
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد.
- چی بگم خاله جون، گرچه استرس خوب نیست ولی باید کنترلش کنه وگرنه آسیب‌ بدی بهش می‌زنه.
بهار خانوم آهی زیر ل*ب می‌کشد و پایش را صاف می‌کند.
- دخترم، دست خودش نیست. زمانی که کارهای ماهان یادش میاد چنگال استرس به جونش میفته‌!
مهتاب با سبد و ظرفی که پر از خورشت سبزی است از پله‌ها پایین می‌آید. بهار خانوم سرش را بالا می‌آورد و رو به مهتاب ل*ب می‌زند:
- دخترم چی شد؟ خوبی؟
مهتاب قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد:
- اومدم استکان‌های شیشه‌ای رو توی کابینت بذارم از دستم افتاد دو تاش شکست. خوبم نگران نباش!
بهار خانوم از روی صندلی بر می‌خیزد و به سوی مهتاب روانه می‌شود در حینی که دستانش را دور کمر او حلقه می‌کند ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل بر روی سرش می‌کارد.
- فدای سرت عزیزدلم. بشین دخترکم!
مهتاب لبخندی بی‌جان اما صمیمانه‌ای بر ل*ب طرح می‌زند بر روی صندلی کنار رادمینا می‌نشیند:
- شرمنده یکم دیر کردم!
سپس سبد را بر روی میز قرار می‌دهد و لیوان‌ها را بر روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- نوش‌جان!
ناهارشان را در سکوت می‌خورند. رادمینا در حینی که جرعه‌ای از نوشابه را می‌خورد ل*ب می‌زند:
- خاله‌جون بابت ناهار ممنون دست گلتون درد نکنه!
بهار خانوم جرعه‌ای از دوغ را می‌نوشد و دستانش را در موهای رادمینا فرو می‌کند.
- نوش‌جان عزیزدلم... سیر شدی؟ کم خوردی ها!
رادمینا در حینی که یک قاشق سالاد شیرازی می‌خورد رو به بهار خانوم می‌گوید:
- بله خاله‌جون ممنون بابت زحمت‌هاتون انشالله جبران کنم!
بهار خانوم گوشه چشمی نازک می‌کند.
- این حرف رو نزن... مگه چیکار کردم؟
رادمینا پلکی بر اثر خستگی بر روی هم می‌فشرد.
- خاله‌جون همین که در خونه‌ات رو به روم باز کردی یه لقمه غذا دور هم خوردیم... همین خودش برای من جای شکر داره توی این دوره زمونه کی دلش برای کی سوخته؟ حالا شما دل مهربونی داری همه که مثل شما نیستن!
غبار غمی بی‌پایان بر روی صورت بهار خانوم جای می‌گیرد سرش را پایین می‌اندازد و بشقاب خود و رادمینا را بر روی هم قرار می‌دهد.
- ما ذاتاً با همه خوب بودیم بعضی‌ها دور برشون داشت... اما تو دختر نمک‌نشناسی نیستی اگر نمک خوردی نمکدون نمی‌شکنی! درسته... همه مثل ما صاف و دل پاک نیستن. همه گرگن تو جامه‌ی گوسفند حتی اون‌ها هم که تعریف از خوب بودنشون می‌کنن آدم می‌مونه که باور کنه یا نه! گرگه توی جامه گوسفند یا نه شخص مورد اعتمادیه!
رادمینا با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد و مشغول جمع کردن ظروف‌ها می‌شود. بهار خانوم که متوجه‌ی مکث طولانی او می‌شود یک تای ابروانش بالا می‌پرد سپس گوشه‌ی لبان باریکش را می‌گزد و ادامه می‌دهد:
- ای بابا... یادم رفت با آزاد خان تماس بگیرم!
سپس مردمک چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و با حرص در اعضای صورت مهتاب خیره می‌شود و کلفتی صدایش را به رخ او می‌کشد:
- دختر تو نباید یادم بیاری؟ ای داد بی‌داد!
رادمینا در حینی که بشقاب‌ها را در سبد قرار می‌دهد سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- فدای سرت خاله. آسمون که به زمین نیومد ربع ساعت دیگه زنگ بزنین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
بهارخانوم از شدت عصبانیت چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد با صدایی لرزان و نسبتاً آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یه مدت پیش آزادخان دربه‌در دنبال یه خدمه می‌گشت یه خدمه که هم زرنگ و هم دست‌پختش خوب باشه دختری که بتونه بهش اعتماد کنه و در خونه‌اش رو به روش باز کنه!
با فکری که در سر بهارخانوم جرقه می‌زند سیاه چاله‌ی چشمانش می‌درخشد و با یک‌ حرکت و همانند بمب انرژی‌ای از جای بر می‌خیزد. رادمینا تا می‌آید پشت سر مهتاب اولین گامش را بر روی پله بردارد با صدای بهار خانوم سرجایش میخ‌کوب و حرکات پاهایش متوقف می‌شود:
- دخترم وایسا!
سپس سرش را برمی‌گرداند و چانه‌ی منقبضش را اندکی ماساژ می‌دهد:
- جانم خاله؟
بهار خانوم در حینی که خنده‌ای زیبا مزین لبان باریکش می‌شود سرش را کج می‌کند و با ذوق و شوق می‌گوید:
- این خونواده‌ای که گفتم یه خونواده محترم و با نزاکت هستن... قبلاً به من گفت یه دختر زرنگ و مورد اعتماد که دست‌پختش هم خوب باشه نیاز دارم که به عنوان خدمه بیاد توی عمارتم شروع به کار کنه. چند نفر رو فرستادم چون خان و همسرش آزاده خانوم خیلی سخت‌گیر هستن مورد پسندشون نبود... اون‌ها توی هر کاری سخت‌گیرن. اما دختر گلی مثل تو رو مطمئنم چشم بسته استخدام می‌کنن!
اندکی مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد:
- بد نیست... حالا شانست رو محک بزن شاید خدا کرد شرایط زندگیت تغییر کرد!
سوزش پیشانی رادمینا باعث در هم فرو رفتن ابروهایش می‌شود بر روی اولین پله می‌نشیند. بهار خانوم نگران بر روی پله می‌نشیند و رادمینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- خوبی دخترم؟
رادمینا آرام سرش را بالا می‌آورد.
- خوبم... فقط یکم پیشونیم می‌سوزه!
بهار خانوم پیشانی رادمینا را ماساژ می‌دهد.
- میشه لجبازی نکنی و امروز نری دستبند بفروشی؟ ببین بس به مسائل ساده و پیش پا افتاده فکر می‌کنی به چه حال و روزی می‌افتی! آخه با این حال و روزت چطور می‌تونی روی پا وایسی و تا نیمه شب دستبند بفروشی؟ دخترم فکرش رو از سرت بیرون کن!
رادمینا نگاه خاموشش را به دو تیله‌های پر از نگرانی بهار خانوم می‌دوزد غبار غمی صورتش را کدر می‌کند و ذره‌ذره می‌آزرد. بهارخانوم دستش را بر روی شانه‌ی لرزان و نامحسوس او می‌گذارد و ادامه‌ می‌دهد:
- باشه گیانم؟
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه‌کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و می‌گوید:
- خاله یکم درکم‌ کن... من حتی فکرش رو هم نمی‌کردم توی شرایط بحرانی‌ای قرار می‌گیرم که خونه و خونواده‌ام رو ترک کنم و آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها و هتلی که هزینه‌ش رو به سختی پرداخت می‌کنم بشم. نمی‌تونم سر بار کسی باشم یا آماده‌خور از شما پول بگیرم و فقط فکر منفعت خودم باشم. من باید برای زندگیم برنامه‌ریزی داشته باشم... لطفاً یه امشب به من اجازه بدین برم دستبندهام رو بفروشم حداقل می‌تونم یک و نیم از طلبم رو پس بدم، مابقی رو هم فردا با دستبند درست کردن پرداخت می‌کنم!
بهار خانوم دیگر رمقی برای اصرار کردن ندارد از شدت ناراحتی دانه‌های عرق سرد از پیشانی‌اش لیز می‌خورند. با دستمالی که در دست دارد رد عرق‌ها را بر روی پیشانی‌اش پاک و ناپدید می‌کند و می‌گوید:
- باشه دخترم... بیشتر از این اصرار نمی‌کنم. انشالله موفق باشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
لبخندی ملیح مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود. دمپایی خرگوشی صورتی رنگ را می‌پوشد ذهنش درگیر حرف‌های بهار خانوم است در حینی که سبد را بر روی کانتر می‌گذارد با صدای بلندی مهتاب را صدا می‌زند مهتاب به سرعت از اتاقش خارج می‌شود و در حینی که چنگی به موهایش می‌زند ل*ب می‌گشاید:
- جانم؟
رادمینا آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند و نرمخند لبانش کش می‌آید.
- برو لباس بپوش چند دقیقه دیگه حرکت کنیم بریم دستبندها رو بفروشیم.
مهتاب صورتش از غم بی‌جلا می‌شود و هر دو دستانش را بر روی صورتش می‌کشد و سپس می‌گوید:
- پس مابقی مهره‌ها چی میشن؟
رادمینا شانه‌اش را بالا می‌اندازد و در حینی که ظروف‌ها را در سینک قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:
- زیاد وقت نداریم... باید بریم سمت چمران تا دوازده شب دستبندها رو بفروشیم!
مهتاب با سری تکان دادن اکتفا می‌کند و وارد اتاقش می‌شود. رادمینا سیم ظرف‌شویی را بر می‌دارد و اندکی ریکای پریل بر روی آن می‌ریزد و مشغول شستن ظروف‌ها می‌شود در حینی که دو-سه بشقابی که شسته است را گوشه‌ای از آشپزخانه در سبدی دیگر می‌گذارد تا خشک شوند مهتاب ل*ب از ل*ب می‌گشاید:
- من آماده‌ام، تو چی؟
رادمینا سرش را کج می‌کند و گوشه‌ی سرش را می‌خاراند:
- یکم منتظر بمون آماده بشم!
سپس دستانش را با چند تکه دستمال خشک می‌کند و به طرف اتاق مهتاب می‌خزد. کش را از مویش جدا می‌کند و باری دیگر موهایش را بالا جمع می‌کند. شالش را بر روی سرش قرار می‌دهد و کیف و گوشی‌اش و نایلونی که در آن دستبند و قیمت آن‌ها در آن قرار دارد را بر می‌دارد و زمانی که وارد سالن می‌شود ادامه می‌دهد:
- من آماده‌ام!
مهتاب لیوانی که در آن جرعه‌ای آب نوشیده است را بر روی کانتر قرار می‌دهد و شالش را بر روی سرش تنظیم می‌کند سپس با صدای بلندی می‌گوید:
- مامان‌جون ما رفتیم!
بهار خانوم به سرعت از پله‌ها بالا می‌آید در حینی که نفسی عمیق می‌کشد ل*ب می‌گشاید:
- مواظب خودتون باشین... سعی کنین قبل این‌که آقا بیاد، خونه باشین اگر متوجه این موضوع بشه حتماً خیلی عصبی میشه!
رادمینا سرش را کج می‌کند و در حینی که کفش‌هایش را در دستانش گرفته است می‌گوید:
- خاله‌جون اگر می‌دونی برای مهتاب گرون تموم میشه و پدرش بهش گیر میده تا اون باهام نیاد؟ خودم تنها میرم بالاخره یه‌جوری می‌گذرونم!
بهار خانوم با حسی خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد:
- نه دخترم... به پدرش زنگ می‌زنم میگم رفتن یکم دور بزنن، تو فکرش نرو! فقط تنها خواهش و تمنایی که دارم مواظب خودتون باشین!
رادمینا و مهتاب هر دو «چشمی» می‌گویند و کفش‌هایشان را می‌پوشند و از درب خارج می‌شوند. مهتاب وارد پارکینگ می‌شود و دکمه‌ی ریموت را می‌زند سپس دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و سوار می‌شود.
رادمینا بر روی تکه سنگی می‌نشیند و به کیسه نایلونی که در آن دستبندها قرار دارد چشم می‌دوزد آهی زیر ل*ب می‌کشد و پلکی بر اثر خستگی روی هم می‌فشرد. با صدای بوق ماشین مهتاب رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و می‌کشد و سوار ماشین می‌شود.
مهتاب پایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد:
- ساعت چنده؟
رادمینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند و در چشمان مهتاب نگاهی بیندازد ل*ب می‌گشاید:
- هفت و ربع!
مهتاب گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی می‌گیرد.
- به‌نظرت تا هشت می‌رسیم چمران؟
رادمینا چنگی به موهایش می‌زند و با صورتی آشفته و پر از غم ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم... با وجود ترافیک سنگین چمران ممکنه یکم دیرتر برسیم اگر خیلی خوش‌ شانس باشیم و ترافیک نباشه همون هشت دقیق می‌رسیم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
با این حرف، صورت مهتاب جمع می‌شود. برای رادمینا اعتراف کردن دردهایش گلوسوز و زجرآور است آرنجش را بر روی پهلویش قرار می‌دهد مهتاب برای این‌که جو را عوض کند دستش را بر روی دکمه‌ی ضبط ماشین می‌فشرد و اولین آهنگ را پلی می‌کند:
ای جان من
هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است
هر کس به سوی قبله‌ی خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است
ای جان من تو، جانان من تو
در مذهب عشق ایمان من تو
هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم
این دست تمنا که به سوی تو دراز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است
هر که در عشق تو گم شد از تو پیدا می‌شود
قطره‌ی ناقابل دل از تو دریا می‌شود
دستی که به درگاه خدا بسته پل عشق
کوتاه نبینید که این قصه دراز است
خاصیت عشق می‌جوشد از تو
دل رنگ آتش می‌پوید از تو
هر گوشه‌ی این خاک که دل سوخت‌ای هست
از دولت عشق تو در میکده باز است
هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است
هر کس به سوی قبله‌ی خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است.
رادمینا پلک‌های خسته‌اش را بر روی هم می‌‌گذارد و سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین قرار می‌دهد. مهتاب صدای موزیک را کم می‌کند سپس ل*ب می‌گشاید:
- می‌خوای کجای چمران دستبندهات رو بفروشی؟
رادمینا چشمانش را می‌گشاید از پشت شیشه‌ی ماشین در حال حلاجی کردن اطراف می‌شود. مردمک چشمانش به طرف ازدحامی از جمعیت میخ‌کوب می‌شود چشمان نافذش را به طرف صورت مهتاب می‌چرخاند.
- کنار هتل... اما خیلی هم به هتل نزدیک نشو ممکنه صاحب هتل ببینتمون و باز گیر سه پیچ بده که چرا هزینه‌ی هتل رو پرداخت نکردی!
مهتاب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ماشینش را قبل‌تر از هتل چمران پارک می‌کند‌.
رادمینا دسته‌ی درب ماشین را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد. موجی از سرما چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از شال بیرون می‌کشد. دست ظریفش را بر روی چند رشته از موهایی که جلوی ماورای دیدش را پنهان کرده است قرار می‌دهد. سپس آن‌ها را با یک حرکت پشت گوشش می‌اندازد. سپس رو به مهتاب می‌گوید:
- میز کوچیکی که صندلی عقب ماشین گذاشتم و دو تا صندلی رو هم بیار!
سپس به طرف صندلی نیم‌خیز می‌شود و نایلونی که در آن دستبندها قرار دارد را بر می‌دارد و گوشه‌ای از عابر پیاده می‌ایستد.
مهتاب دو صندلی تاشو قرمز رنگ را در هر دو دستانش می‌گیرد سپس رو به رادمینا ل*ب می‌زند:
- این‌ها رو بگیر!
رادمینا با چند خیز خود را به مهتاب می‌رساند سپس هر دو صندلی تاشو را از دست او می‌گیرد و کنار دیوار عابر پیاده می‌گذارد. سپس به طرف مهتاب می‌رود و گوشه‌ای از میز سفید رنگ کوچک را می‌گیرد و با کمک و هم‌کاری همدیگر آن را بر روی زمین می‌گذارند. سپس مهتاب زاغ چشمانش را در اعضای صورت رادمینا می‌چرخاند و می‌گوید:
- دستبندها رو به ردیف روی میز بذار... ولی اون‌ها که با هم متفاوتن توی ردیف بعدی قرارشون بده!
رادمینا تعجیلی برای حرف زدن ندارد اما بی‌‌تاب و مستاصل بزاق دهانش را قورت می‌دهد. مهتاب هر دو صندلی تاشو را کنار هم می‌گذارد و بر روی یکی از آن می‌نشیند و ادامه می‌دهد:
- هوا گرگ و میشه. خدا کنه بارون نباره وگرنه نمی‌تونیم توی بارون دستبندها رو بفروشیم!
رادمینا دانه‌ای از عرق که از روی پیشانی چین خورده‌اش لیز می‌خورد را با سر آستین لباسش پاک می‌کند:
- اگر سیل هم بیاد باز هم من این دستبندها رو می‌فروشم!
سپس چشمان قیر گونه‌اش را متقابل دو چشمان گرد شده‌ی مهتاب قرار می‌دهد:
- مگه جز این راهی دارم؟ مجبورم!
مهتاب نگاه خاموشش را به گربه‌ی سفید رنگ کوچکی که گوشه‌ی خیابان گذر می‌کرد می‌دهد و سپس می‌گوید:
- راه زیاد داشتی... من و مامانم بودیم بابام بود ولی تو گفتی من نمی‌خوام. حتی به عنوان قرض هم قبول نکردی!
رادمینا به حرف مهتاب فکر می‌کند و به اغمای عمیقی فرو می‌رود سپس نگاهش را از نقطه‌ی مبهم می‌گیرد و مشغول چیدن دستبندها بر روی میز کوچک سفید رنگ می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
در حینی که دستبندها را بر روی میز کوچک می‌چیند زنی جوان همراه دختر خود دست در دست هم به طرف دستبندهایی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشند می‌آیند. آن زن شال چروکیده‌اش را بر روی موهای ژولیده و مشکی رنگش تنظیم می‌کند سپس رو به رادمینا که در حال چیدن دستبندها در دل هم است می‌گوید:
- سلام خانم خسته نباشی!
سپس انگشت اشاره‌اش را به طرف دستبندی که حروف انگلیسی «R» بر روی آن حکاکی شده است می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- این دستبند قیمتش چنده؟
رادمینا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد.
- سلام... قابلتون رو نداره. سی و پنج!
یک تای ابروان نازک و کوتاه زن بالا می‌پرد سپس کیف پولش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- چه‌قدر قیمت‌هاشون مناسبه! چند روز پیش همین مدلی برای برادر زاده‌ام خریدم چهل و پنج!
رادمینا نفس کوتاهی می‌کشد و لبخندی زیبا مزین لبانش می‌شود سپس می‌گوید:
- برای شما با تخفیف سی تومن، چند تا می‌خواین؟
زن شانه‌ای بالا می‌اندازد و چند رشته از موهای مشکی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد:
- پنج الی شیش!
رادمینا شش دستبند از همان مدلی که خواسته است را بر می‌دارد و رو به مهتاب می‌گوید:
- مهتاب کارت‌خوان رو بیار!
سپس دستبندها را در پلاستیکی که سفید رنگ و شکل قلب بر روی آن کار شده است می‌گذارد و به طرفش می‌گیرد. دختر کوچک با ذوق و شوقی که در چشمانش موج و درخشش می‌زند پلاستیک را از میان انگشتان مادرش بیرون می‌کشد و زاغ چشمانش به طرف دستبندها میخ‌کوب می‌شود سپس رو به مادرش می‌گوید:
- مامان‌ آیدا... این‌ها برای من و آبجی اسما هست؟
سپس آیدا خانوم کارت را به طرف رادمینا می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- خدمت شما!
رادمینا با کلمه‌ی «قابلتون رو نداره» بسنده می‌کند سپس کارت را به طرف مهتاب می‌گیرد و می‌گوید:
- صد و هشتاد کم کن... سی تومن هم تخفیف دادم!
آیدا خانم با تکان خوردن گوشه‌ی مانتویش مردمک چشمانش را به طرف دو چشمان عسلی رنگ مارال می‌چرخاند:
- آره عزیزم! یه‌دونه‌اش هم برای من و عمه‌جونه!
مهتاب صد و هشتاد تومان از کارت مشتری کسر می‌کند و سپس کارت و رسید را به طرف آیدا خانم می‌گیرد و می‌گوید:
- خدمت شما، ممنون که از ما خرید کردین!
آیدا خانم دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمش را فشار می‌دهد و می‌گوید:
- خواهش می‌کنم... همیشه دستبند می‌فروشین یا موقتیه؟
چشمان رادمینا بر روی چشمان آیدا خانم می‌لغزد و می‌گوید:
- موقتیه!
آیدا خانم بی‌تاب و مستاصل آب دهانش را قورت می‌دهد سپس می‌گوید:
- خیلی خب دخترها... خسته نباشین!
رادمینا و مهتاب هر دو با هم «سلامت باشی» می‌گویند سپس هر دو بر روی صندلی می‌نشینند و به ازدحامی از جمعیت چشم می‌دوزند. در همین حین دختر جوانی از آن طرف خیابان به پیاده‌رو می‌آید و عینک مطالعه‌اش را از روی چشمانش بر می‌دارد و می‌گوید:
- سلام... خسته نباشین!
با صدای مشتری رشته‌ی افکار رادمینا پاره می‌شود سپس مردمک چشمانش را به طرف صورت دختر می‌چرخاند و لبخندی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود:
- سلام مچکر، بفرمایید در خدمتم.
مهتاب سر تا پاهای دختر را آنالیز می‌کند و با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد.
- دستبندهایی که مهره‌ای و گره‌دار هستن قیمتشون چنده؟
رادمینا گوشه‌ی ل*ب نازکش بالا می‌رود.
- پنجاه و پنج با تخفیف برای شما پنجاه... اگر ده تا دستبند بخرین بیشتر تخفیف می‌دیم!
طناز مردمک چشمان قیر گونش را در اعضای چشمان رادمینا می‌چرخاند و پس از اندکی مکث می‌گوید:
- من از تموم دستبندها خوشم اومده. از هر نمونه‌اش پنج تا بهم بده!
چشمان مهتاب و رادمینا درخشش می‌گیرد رادمینا با ذوق و شوق از هر کدام دستبندها پنج دانه در کیسه نایلون می‌گذارد و سپس به طرف طناز می‌گیرد و می‌گوید:
- خدمت شما!
طناز کارت را از کیف پولی‌اش خارج می‌کند و به طرف رادمینا می‌گیرد. مهتاب کارت را از میان انگشتان طناز بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- رمزت چنده؟
طناز با ل*ذت وافری که به دستبندها خیره شده است ل*ب می‌زند:
- پنجاه چهل و هفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
مهتاب کارت را بر روی کارت‌خوان می‌کشد سپس سیصد و پنجاه هزار تومان از کارت می‌کشد و کارت و رسید را به طرف طناز می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- از هر کدوم دستبندها هفت هزار تومن تخفیف دادیم تعداد دستبندها هم بیست تا بود. شد سیصد و پنجاه هزار تومن. ممنون که از ما خرید کردین!
موجی از سرما چند رشته از موهای شرابی‌ طناز را به رقصی زیبا در می‌آورد دستان ظریفش را بر روی موهای مجعدش می‌گذارد و سپس با یک حرکت آن را زیر شال چروکیده‌اش پنهان می‌کند و می‌گوید:
- ممنون... مجدد خسته نباشین!
رادمینا بر روی صندلی می‌نشیند آن طرف‌تر از جایی که بساط دستبند فروشی رادمینا بر پا است مردی قوطی‌ رانی‌ای را در جوی آب می‌اندازد صدای تق مانند آن طنین‌انداز می‌شود. سپس بر روی سنگ ریزه‌ها گام بر می‌دارد زمانی که کفش‌هایش بر روی سنگ ریزه‌ها کشیده می‌شود گوش رادمینا را خراش می‌دهد و صورتش جمع می‌شود سپس رو به مهتاب می‌گوید:
- تو هم مثل من سردته؟
مهتاب زاغ چشمانش را از پیرمردی که دستانش را در سطل زباله فرو برده است می‌گیرد و سپس سرش را به طرف صورت رادمینا می‌چرخاند.
- سردم نیست. اگر تو سردته برو تو ماشین بخاری رو روشن کن تا گرمت بشه!
رادمینا «نوچی» زیر ل*ب می‌گوید و سپس رو به مهتاب ل*ب می‌ورچاند:
- نه نمی‌شه. ‌من توی ماشین گرم و نرم استراحت کنم تو این‌جا توی سوز سرما و موجی از باد و بارون کار کنی؟
صدای رعد و برق، ترس را همانند خوره به جان و روح رادمینا می‌اندازد. گوشه‌ی سویشرت بنفش رنگ چرمش را می‌گیرد و می‌کشد. مهتاب با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد و سپس سیاه چاله‌اش را به طرف صورت رادمینا می‌گیرد و می‌گوید:
- می‌خوام برم کافه‌ی روبه‌رویی قهوه بگیرم تو چی می‌خوای؟
رادمینا شانه‌ای بالا می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- شیر نسکافه و کیک!
مهتاب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و دستگاه کارت‌خوان را بر روی میز قرار می‌دهد. سپس از خیابان گذر می‌کند. رادمینا همانند بهار خانم دل‌شوره دارد او هم می‌ترسد صاحب هتل بابت بدهی که از او دارد برای او دردسر درست کند. اندکی بر روی صندلی جابه‌جا می‌شود صدای نوتفیکیشن تلفنش او را از فکرها باز می‌دارد و سپس نگاهی به صفحه‌ی تلفنش می‌اندازد و مسیج را زیر ل*ب می‌خواند:
- سلام دخترم. به تلفن مهتاب زنگ زدم جواب نداد همچنان دلم شور می‌زنه ساعت نه هست کی برمی‌گردین؟
رادمینا چند رشته از موهای خرمایی رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و برای بهار خانم مسیج می‌دهد:
- مهتاب رفت نسکافه و قهوه بخره. تا ده و نیم یا یازده برمی‌گردیم!
بهار خانم که در سالن خانه مدام راه می‌رود و از شدن عصبانیت و نگرانی چین عمیقی روی پیشانی‌اش افتاده است. چانه‌ی منقبضش را ماساژ می‌دهد و در پیام‌رسان برای رادمینا می‌نویسد:
- تا الان چند تا دستبند فروختی و چند شد؟
رادمینا در جواب به بهار خانم می‌نویسد.
- سی تا فروختیم. مجموعاً پونصد و پنجاه نصیبم شد هنوز پنجاه و پنج تا دستبند دیگه داریم!
مهتاب وارد پیاده‌رو می‌شود آن‌قدر عمیق نفس می‌کشد که به شش‌هایش فشار وارد می‌شود سپس کیک و شیر نسکافه را بر روی میز قرار می‌دهد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و می‌گوید:
- خیر باشه، از وقتی رفتم و اومدم مدام سرت تو گوشیه. اتفاقی افتاده؟
رادمینا سرش را بالا می‌آورد و در حینی که گ*از کوچکی به کیک می‌زند رو به مهتاب ل*ب می‌گشاید:
- خاله پیام داد. پرسید کی میاین خونه و چند تا از دستبند‌ها رو فروختین. من هم جواب مسیج‌هاش رو دادم.
مهتاب سرش را به طرفی دیگر می‌چرخاند.
- مامانم همین‌طوره. من هم که می‌رفتم دانشگاه مدام بهم زنگ میزد کلاً زن بی‌خیالی نیست و زیاد حرص و جوش می‌زنه!
رادمینا گ*از بزرگی به کیک‌ می‌زند و جرعه‌ای از شیر نسکافه را می‌نوشد و ادامه می‌دهد:
- قدرش رو بدون. من هم مامانم کپی خاله بود اما همیشه حق رو به پدرم می‌داد و متقابل من می‌ایستاد تهش هم عواقب لج‌بازی‌هام شد این! نه سقفی بالای سرمه نه خانواده‌ای دارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
در همین حین که رادمینا جرعه‌ای از شیر نسکافه را می‌نوشد با دیدن صاحب هتل و بادیگاردهایش که پشت سر او گام بر می‌دارند. شیر نسکافه در گلویش می‌پرد. مهتاب دل‌نگران با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد و پشت شانه‌ی او را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- چی شد؟ پرید گلوت؟
رادمینا نفس‌های کوتاه می‌کشد تا درد و سوزش گلویش بیشتر نشود. دانه‌ای عرق سردی از روی پیشانی‌اش لیز می‌خورد با سر آستین لباسش رد دانه‌ی عرق را از روی پیشانی‌اش پاک می‌کند و با صدایی لرزان اما آرام رو به مهتاب ل*ب می‌گشاید:
- اون... اون... مرد... صا... صاحب... هتل!
مهتاب گیج و مات و مبهوت مانده با چشمانی گرد شده به ل*ب و لوچه و چانه‌ی لرزان و منقبض رادمینا خیره می‌شود و می‌گوید:
- صاحب هتل چی؟
انگار زبان رادمینا به سقف دهانش چسبیده است و نمی‌تواند منظور حرفش را به مهتاب برساند اما با صدای بَم و کلفت صاحب هتل هر دو با ترس مردمک چشمانشان را به طرف صورت او می‌چرخانند.
- اوه رادمینا راد! تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتم روی زمین‌ پیدات کردم!
سپس به طرف میزی که نصفی از آن را دستبند احاطه کرده و نصفی از آن خالی است می‌خزد و لبخندی مریض‌گونه روی لبان صورتی رنگش طرح می‌بندد سپس با دو چشمان قهوه‌ای رنگ نافذ و خشنش که روح را از ب*دن بیرون می‌کشد به دو چشمان آغشته به اشک رادمینا زل می‌زند و ادامه می‌دهد:
- بدهیت رو صاف نمی‌کنی و میری برای خودت کار و کاسبی راه می‌ندازی؟
لیوان یک بار مصرف سفید رنگ شیر نسکافه را در دست زمختش می‌گیرد نیشخندی مزین لبان سرخ فامش می‌شود و دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌ جو گندمی‌اش می‌کشد و شیر نسکافه را در صورت رادمینا می‌ریزد و لای دندان‌هایی که فشار می‌دهد می‌غرد:
- فکر کردی می‌تونی قسر در بری؟
لیوان یک بار مصرف شیر نسکافه را بر روی زمین می‌اندازد صدای تق مانند آن، طنین‌نواز می‌شود.
رادمینا بر روی پیاده‌رو از شدت درد فواره می‌زند و مهتاب با چند خیز خود را به رادمینا می‌رساند و میان هق‌هق کردن‌هایش ل*ب می‌گشاید:
- رادمینا... رادمینا خوبی؟
چند بادیگارد با اشاره‌ی سر صاحب هتل. به طرف مهتاب می‌روند و بازوان لرزان او را در دستان زمختشان می‌گیرند و به وسیله‌ی پاهایشان به پهلوهای مهتاب ضربه‌ی محکم شافعی می‌زنند. چشمان نافذ مهتاب بسته می‌شود و حاصل دردش آخ کوچک و بی‌جانی می‌شود و چشمانش سیاهی می‌رود و دیگر نمی‌تواند درد لگد‌های بی‌رحمانه‌ی بادیگاردها را تحمل کند و بی‌هوش می‌شود.
صاحب هتل دست زمختش را بر روی چانه‌ی رادمینا می‌فشرد که انگشتش در پو*ست نازک و لطیفش فرو می‌رود. سپس چاقویش را از جیبش بیرون می‌آورد و در شکم رادمینا فرو می‌کند.
رادمینا بر روی زمین سرخ‌فام و آغشته به خون فواره می‌زند و درد در گوشتش پیچیده و به مغز و استخوانش نفوذ می‌کند و به اغمای عمیقی فرو می‌رود. چشمان صاحب هتل درخشش می‌گیرد و نیشخندی مزین لبانش می‌شود سپس چاقو را کنار شلوارش می‌گذارد و قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد و به طرف ماشین لنکروز سفید رنگش می‌خزد و بادیگارد پایش را بر روی پدال گ*از می‌فشرد و به سرعت از خیابان گذر می‌کنند.
پسری که از پیاده‌رو گذر می‌کند با دیدن رادمینا که آغشته به خون و مهتابی که بی‌جان بر روی زمین افتاده است با صدایی بشاش و بلندی فریاد می‌زند:
- کمک... کمک‌ کنین!
ازدحامی از جمعیت دور تا دور رادمینا و مهتاب را احاطه می‌کنند. پسر تلفنش را از جیبش خارج می‌کند و سپس شماره تماس اورژانس را می‌‌گیرد و خانمی که مهتاب را تکان می‌دهد به پلیس زنگ می‌زند و چنین اتفاقی را گزارش و آدرس را می‌دهد تا به این محیط خشونت‌وار مراجعه کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,196
لایک‌ها
3,451
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,078
صدای آژیر پلیس، سیاه‌‌چاله‌ی نگاه پسر را بالا می‌‌آورد. نرمخند لبانش کش می‌آید و با صدایی بشاش رو به مردم ل*ب می‌گشاید:
- برین کنار... لطفاً راه رو باز کنین!
زمانی که سرش را بر می‌گرداند و با زاغ چشمان قیر گونه‌اش اطراف را آنالیز می‌کند با ازدحام جمعیتی که در حال تکاپو هستند روبه‌رو می‌شود. سنگینی چشمان و نگاهش بر روی جسم بی‌جان رادمینا و مهتاب با بی‌قراری می‌لغزد. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی‌اش لیز می‌خورد و راه انتهایی آن به گ*ردنش می‌رسد به سر آستین لباسش. رد عرق‌ها را از روی پیشانی چین خورده‌اش پاک می‌کند و به طرف رادمینا و مهتابی که توسط نیروهای کمکی به وسیله‌ی تخت تاشو در اورژانس فرستاده می‌شوند. گام بر می‌دارد آن‌قدر به آن دو فکر می‌کند که به اغمای عمیقی فرو می‌رود و زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌گوید:
- یعنی کدوم آدم بی‌رحمی، اون هم این وقت شب به این دو نفر حمله کرده؟
آهی مزین لبان خشکیده و باریکش می‌شود به سرعت به طرف ماشینش می‌دود و دسته‌ی درب را می‌گیرد و می‌کشد و سوار می‌شود هم‌زمان با حرکت کردن اورژانس، آن هم ماشینش را روشن می‌کند و پایش را بر روی پدال گ*از می فشارد. صدای نوتفیکیشن موبایلش به صدا در می‌آید. بدون آن‌که توجه‌ای به تلفنش کند تنها نگاهی گذرا به آن می‌اندازد و مردمک‌ چشمانش به طرف اورژانسی که به سرعت میان ماشین‌ها لایی می‌کشد. میخ‌کوب می‌شود‌. از شدت عصبانیت، دستانش لرزش نامحسوسی می‌گیرد و چین عمیق‌تری بر روی پیشانی‌اش میفتد. دکمه‌ را می‌گیرد و می‌فشارد تا شیشه کامل گشوده شود سپس وارد خیابان می‌شود انگار اورژانس می‌خواهد آن‌ها را به بیمارستان اردیبهشت چمران ببرد. سرعتش را کم می‌کند زیرا در ن*زد*یک*ی بیمارستان، هم مردم از خیابان و عابر پیاده گذر می‌کنند هم ممکن است با سرعت رانندگی کند از اورژانس جلو بزند. دنده را عوض می‌کند و ماشینش را زیر درختی بزرگ و سر سبز پارک می‌کند. جرعه‌ای از آب را می‌نوشد و بی‌تاب و مستاصل آب را قورت می‌دهد و تلفنش را بر می‌دارد و با یک حرکت از ماشین پیاده می‌شود. در حینی که چند گام بر می‌دارد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- اون دختر معلوم بود به شکمش چاقو زده بودن. خدا می‌دونه اون لحظه چه‌قدر ترسیده و عذاب کشیده!
صورتش را غبار غمی بی‌جلا کدر می‌کند و سپس با خشمی که میان ابروانش جای گرفته است گوشه‌ی کُت سورمه‌ای رنگش را می‌گیرد و می‌کشد.
وارد حیاط بیمارستان می‌شود در حینی که اطراف حیاط بیمارستان را حلاجی و آنالیز می‌کند وارد بیمارستان می‌شود و رو به خانمی که در قسمت پذیرش بر روی صندلی نشسته و چیزی بر روی کاغذ حکاکی می‌کند ل*ب می‌زند:
- خانم خسته نباشین. بیمار اورژانسی که الان تازه به بیمارستان منتقل شد کدوم بخش و اتاقه؟
خانمی که توسط آقایی «محمدی» خطاب می‌شود دستش را زیر عینکش می‌برد و چشمش را فشار می‌دهد و با چشم دیگرش در اعضای صورت رهام دقیق می‌شود و می‌گوید:
- نام و نام خانوادگی بیمار لطفاً؟
رهام که نام آن دو را نمی‌داند شانه‌ای به نشانه‌ی «نمی‌دانم» بالا می‌اندازد سپس سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- نمی‌دونم... لطفاً بپرسین بهم بگین!
دکتر آقای رمضانی وارد بیمارستان می‌شود و تا مردمک‌ چشمانش به طرف رهام می‌چرخد نرمخند لبانش کش می‌آید و کیف دستی مشکی رنگش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و سپس با صدایی نه چندان بلند می‌گوید:
- رهام راد!
رهام سرش را به طرف صدایی که برایش به قدر زیادی آشنا است می‌چرخاند و سپس با دیدن آقای رمضانی غم با صورتش وداع می‌کند و از شدت خنده لبانش کش می‌آید و یک تای ابروان پر پشت و هشتی‌اش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- به! ببین کی این‌جاست!
سپس دستانشان همدیگر را در آ*غ*و*ش می‌گیرند و رهام چند بار به آرامی پشت کمر آقای رمضانی می‌زند و می‌گوید:
- آقای رمضانی گل، احوالت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا