• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ من با تو مجنون شدم| اثر زری نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
همان لحظه بهارخانوم با یک سینی که در آن سه فنجان قهوه قرار دارد وارد خانه می‌شود و لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای می‌زند. در حینی که سینی را بر روی میز عسلی بنفش رنگ می‌گذارد رو به مهتاب و رادمینا می‌گوید:
- خسته نباشین دخترهای خوشگلم، بیاین یه فنجون قهوه بخورین باز پر قدرت به کارتون ادامه بدین!
رادمینا در حینی که کش و قوسی به تن خسته‌اش می‌دهد لبخندی به مهربانی‌هایِ بهارخانوم می‌زند و یک فنجان را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- ممنون خاله‌جون، واقعاً شما رو هم توی زحمت انداختم!
بهارخانوم در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد دستی بر رویِ موهایِ خرمایی رنگِ رادمینا می‌کشد و سپس لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و ل*ب می‌گشاید:
- این چه حرفیه دخترم؟ تو هم مثل مهتاب برای من عزیزی. چه فرقی می‌کنه به اون محبت کنم یا تو؟
مهتاب در حینی که دو دستبند را در نایلون قرار می‌دهد لبخند بی‌جانی می‌زند و فنجانِ قهوه را بر می‌دارد و رو به رادمینا می‌گوید:
- راست می‌گه عزیزم، چه فرقی می‌کنه به تو محبت کنه یا من؟ من که نه خواهر دارم نه برادر. تو از بچگی تا الان جای اون‌ها رو برای من پُر کردی!
رادمینا زبان بر ل*ب‌ می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- انشالله بتونم خوبی‌هاتون رو جبران کنم، از این‌که مثل یه خونواده در خونتون رو به روم باز کردین و اجازه دادین مثل یکی از اعضای خونوادتون باهاتون برخورد و رفتار کنم، از ته دل ممنونم!
بهارخانوم فنجانِ خالی قهوه را در سینی قرار می‌دهد و در حینی که گردنبندها را در دستانش می‌گیرد، رو به رادمینا با ذوق و شوق ل*ب می‌زند:
- این‌ها خیلی قشنگن، میشه چندتاش رو هم من بخرم؟
رادمینا از این‌که بهارخانوم از کارهایش تعریف کرده و از آن‌ها خوشش آمده است، چشمانش برق خاصی می‌زند و خود را لوس می‌کند و با ناز و عشوه می‌گوید:
- خاله، واقعاً از این چند تا دستبند خوشت اومده؟
بهارخانوم در حینی که یکی از آن‌ها را بر روی دستانش امتحان می‌کند. رو به رادمینا ل*ب می‌گشاید:
- مگه میشه خوشم نیاد؟ دستبندهایی که درست کردی مثل الماس می‌درخشه. من این سه تا رو می‌خوام!
رادمینا زبان بر ل*ب می‌کشد و چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- خب خاله‌جون اون سه تا برای شما! مبارکتون باشه با خوبی و خوشی ازش استفاده کنین.
بهارخانوم در حینی که نگاهی گذرا به رادمینا و سپس به مهتاب می‌اندازد می‌گوید:
- قیمت سه تاش چند میشه دخترم؟ می‌خوام اگر قبول می‌کنی دو برابر قیمتی که می‌خوای بهم بفروشی بهت بدم!
رادمینا یک تای ابروانش بالا می‌پرد و بلندبلند قههه می‌زند و می‌گوید:
- خاله مسخره نیست؟ من از شما پول بگیرم؟ عمراً. اون سه تا دستبند از طرفِ من به شما هدیه، هر چند ناقابله!
بهارخانوم چند دستبند را بر روی نایلون قرار می‌دهد و صورتش از شدت غم همانند کاغذ مچاله می‌شود و در حینی که دو فنجانِ خالیِ دیگر را در سینی قرار می‌دهد با یک حرکت از جای بر می‌خیزد و تا می‌آید یک گام بردارد، رادمینا بازویِ راستِ او را در دستانِ ظریف و کوچکش می‌گیرد و ل*ب می‌گشاید:
- باشه خاله‌جون ناراحت نشو، من عذر می‌خوام. هر چی شما بگی همونه، پس دو برابر قیمتی که می‌خوام بفروشم به شما و بقیه. به من بدید دوست ندارم شاهد ناراحتی و غصه خوردن‌هاتون باشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی
بالا