خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 579
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
39
کیف پول من
971
Points
61
پارت19
آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:
- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چه‌کاری داشته که این‌قدر طول کشیده؟
درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:
- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.
- اطلاعات مهم‌تری نداری؟
- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمان‌سرا باهم زندگی کردند.
- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته به‌خاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!
- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازه‌ی پرنسس گرون باشه؟
- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟
- شما درست می‌گین سرور.
دهن‌های دوتامون رو هم بسته بود و زنجیرهامون رو به هم بسته بود. آپولو رو چون‌که خوابیده به نظر می‌اومد سوار بر اسب تنومند کرده بود و خودش افسار بر دست به حرکت در اومده بود.
هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور می‌کردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.
طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:
- به نظر می‌رسه مدت‌هاست که می‌خوای حرف مهمی بزنی!
- میشه بزاری اون‌ها برن؟ ببین شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خون‌آشام و روح کلبه برن، فکر نمی‌کنم اربابت به‌خاطر آوردن شکارهای کم‌تر سرزنشت کنه! احتمالاً این‌کار رو به‌خاطر نیاوردن شکار کنه!
ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.
نگاهی به اون دو انداخت و گفت:
- برای من هم حمل کردن این‌همه شکار سخته! اجازه میدم برن.
آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دست‌های سیلور رو از من جدا کرد و اون‌ها رو کنار هم خوابوند. کمی گرده‌ی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.
گفت:
- اون‌ها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همین‌طور زنجیر دست‌هاشون هم از بین میره.
- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!
***
دو ساعت بعد:
سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمن‌ها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورت‌های همدیگه بود.
دوتاشون هم از جا پریدن. آپولو گفت:
- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتادش.
سیلور خیلی سریع خودش رو به سمت آپولو حول داد. از یقه‌ی لباس سفیدش گرفت و گفت:
- آفریدا در خطره! اون‌وقت این برات مهم هست؟
- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.
- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت می‌کنم.
آپولو آروم خودش رو از چنگه‌های سیلور کشید بیرون و گفت:
- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمی‌ذاره زنده بمونم.
- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چی‌کار دارم.
بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.
آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.
آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشم‌هاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:
- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.
با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش به‌جوش اومد. دست‌هاش رو جوری که ناخن‌هاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.
آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر می‌کنید این از عصبانیت آریس کم می‌کرد، کاملاً اشتباه می‌کنید. چنگال‌هاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشت‌های سنگین آریس بر روی تن بی‌جان آپولو می‌نشست. تا این‌که یک حرف جلوی اون کتک‌های سنگین رو گرفت.
- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چه‌قدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.
آپولو می‌دونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر می‌شه، پس این حرف رو زد. این رو هم می‌دونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمی‌گرده و به بدترین نحوه‌ی ممکن آپولو رو می‌کشه.
آریس با شنیدن این حرف‌ها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدم‌هاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:
- همین الان! همین الان باید بریم اون‌ رو نجات بدیم.
برگشت و دست‌هاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.
اون تموم سایه‌ها رو احضار کرد.
- دوستان همه‌ی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون‌ رو پیدا کنید.
من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ دارمشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از اون قفس بست به اسب و با افسار اسب به حرکت دراومدن.
هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.
اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس تو جاش خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.
دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. می‌خواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.
آریس با دست‌هاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین‌ حال اون خون بالا آورد و مرد.
بی‌قراری‌های من در پی نجات دادن اون زن بی‌فایده بود. آریس به سمت من اومد و با دست‌هاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.
در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دست‌هام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد.
اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.
آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونه‌های پهن و س*ی*نه‌ی گرم نمی‌تونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمی‌تونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم می‌داد حس می‌کردم قراره از جا کنده بشم.
صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب می‌گفت:
- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت19

آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:

- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چه‌کاری داشته که این‌قدر طول کشیده؟

درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:

- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.

- اطلاعات مهم‌تری نداری؟

- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمان‌سرا باهم زندگی کردند.

- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته به‌خاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!

- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازه‌ی پرنسس گرون باشه؟

- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟

- شما درست می‌گین سرور.

دهن‌های دوتامون رو هم بسته بود و زنجیرهامون رو به هم بسته بود. آپولو رو چون‌که خوابیده به نظر می‌اومد سوار بر اسب تنومند کرده بود و خودش افسار بر دست به حرکت در اومده بود.

هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور می‌کردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.

طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:

- به نظر می‌رسه مدت‌هاست که می‌خوای حرف مهمی بزنی!

- میشه بزاری اون‌ها برن؟ ببین شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خون‌آشام و روح کلبه برن، فکر نمی‌کنم اربابت به‌خاطر آوردن شکارهای کم‌تر سرزنشت کنه! احتمالاً این‌کار رو به‌خاطر نیاوردن شکار کنه!

ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.

نگاهی به اون دو انداخت و گفت:

- برای من هم حمل کردن این‌همه شکار سخته! اجازه میدم برن.

آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دست‌های سیلور رو از من جدا کرد و اون‌ها رو کنار هم خوابوند. کمی گرده‌ی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.

گفت:

- اون‌ها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همین‌طور زنجیر دست‌هاشون هم از بین میره.

- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!

***

دو ساعت بعد:

سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمن‌ها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورت‌های همدیگه بود.

دوتاشون هم از جا پریدن. آپولو گفت:

- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتادش.

سیلور خیلی سریع خودش رو به سمت آپولو حول داد. از یقه‌ی لباس سفیدش گرفت و گفت:

- آفریدا در خطره! اون‌وقت این برات مهم هست؟

- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.

- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت می‌کنم.

آپولو آروم خودش رو از چنگه‌های سیلور کشید بیرون و گفت:

- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمی‌ذاره زنده بمونم.

- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چی‌کار دارم.

بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.

آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.

آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشم‌هاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:

- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟

- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.

با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش به‌جوش اومد. دست‌هاش رو جوری که ناخن‌هاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.

آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر می‌کنید این از عصبانیت آریس کم می‌کرد، کاملاً اشتباه می‌کنید. چنگال‌هاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشت‌های سنگین آریس بر روی تن بی‌جان آپولو می‌نشست. تا این‌که یک حرف جلوی اون کتک‌های سنگین رو گرفت.

- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چه‌قدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.

آپولو می‌دونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر می‌شه، پس این حرف رو زد. این رو هم می‌دونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمی‌گرده و به بدترین نحوه‌ی ممکن آپولو رو می‌کشه.

آریس با شنیدن این حرف‌ها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدم‌هاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:

- همین الان! همین الان باید بریم اون‌ رو نجات بدیم.

برگشت و دست‌هاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.

اون تموم سایه‌ها رو احضار کرد.

- دوستان همه‌ی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون‌ رو پیدا کنید.

من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ دارمشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از اون قفس بست به اسب و با افسار اسب به حرکت دراومدن.

هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.

 اژدها به زمین فرود اومد.  زن از ترس تو جاش خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.

دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. می‌خواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.

آریس با دست‌هاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین‌ حال اون خون بالا آورد و مرد.

بی‌قراری‌های من در پی نجات دادن اون زن بی‌فایده بود. آریس به سمت من اومد و با دست‌هاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.

در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دست‌هام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد.

اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.

آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونه‌های پهن و س*ی*نه‌ی گرم نمی‌تونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمی‌تونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم می‌داد حس می‌کردم قراره از جا کنده بشم.

صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب می‌گفت:

- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
39
کیف پول من
971
Points
61
پارت20
بعد از مدتی تونستم خودم رو از زیر اون بازوها نجات بدم. طنابی که به دهنم بسته شده بود رو باز کرد. حالا می‌تونستم حرف بزنم.
- آریس، تو نباید اون زن رو می‌کشتی!
- اون زن جرأت کرد تو رو بدزده، باید می‌مرد.
- اون بد نبود. فقط مجبور بود از دستورات یکی پیروی کنه. حالا تو اون رو کشتی و ما نمی‌فهمیم، همه چیز زیر سر کیه!
- یعنی میگی اون از یک نفر دستور گرفته بود؟
- آره، باید اون رو پیدا کنیم.
توی عمارت آریس آپولو داشت همه‌چیزش رو جمع می‌کرد.
کشوها رو می‌گشت و وسایل خودش رو توی کیفش قرار می‌داد.
ملیا که کنارش بود ازش پرسید:
- کجا میری؟
- اگه آریس برگرده، زنده نمی‌مونم. میرم تا خودم رو نجات بدم.
- چرا؟ مگه چی‌کار کردی که تا این حد عصبانی شده؟
- بزار برم. وقت ندارم که تلف کنم. الان میاد بدبخت میشم.
آپولو درب رو خیلی آروم باز کرد. یک نگاهی به راست کرد. سپس نگاهی به چپ کرد. چیزی که دیدش اون رو حیرت‌زده کرد. زود درب رو بست و دستش رو گذاشت روی سینش، حیرت و ماتم از چشم‌هاش زده بود بیرون. با خودش می‌گفت: «آفریدا نمرده!» درسته چیزی که اون دیده بود، من و آریس بودیم که از سالن رد می‌شدیم.
آپولو سال‌ها بود که این‌جا زندگی می‌کرد. به نظر می‌رسید، می‌تونه باز هم این‌جا بمونه.
آریس من رو تا اتاقم همراهی کرد. لبخندی زدم و آریس با عمیقی از احساسات که از صورتش می‌بارید به من خیره شده بود. به نظر می‌رسه اون هنوز باورش نشده که من زندم!
- ممنون که جونم رو نجات دادی.
- تو باید بیشتر مراقب خودت باشی.
حقیقت این بود که می‌تونستم با هوش و ذکاوتم خودم رو نجات بدم؛ ولی به نقطه‌ای از زندگی رسیدم که برام مهم نیست بمیرم.
- راستی سیلور و آپولو کجان؟ باید با چشم‌های خودم ببینم که سالمن!
چقدر خنگم که تا الان این دوتا رو به کل فراموش کرده بودم.
- اقامتگاه آپولو توی طبقه‌ی دوم، اتاق شماره‌ی 18 است.
خودم رو به سرعت به اون‌جا رسوندم. درب رو باز کردم و آپولو رو دیدم که نه تنها صورتش کبود شده، ل*ب‌هاش خونی و زخمی شده، بلکه دکمه‌های لباسش هم باز بود و ک*بودی های روی س*ی*نه‌اش دیده می‌شدن. این وضعیت واقعاً ناراحت کننده بود.
- آپولو، چه بلایی سرت اومده؟ چرا این‌جوری شدی؟
آپولو به چشم‌هام نگاه کرد و به فکر فرو رفت.
- حقم بود که این کتک‌ها رو بخورم، این مجازات کافی نبود. منتظرم جناب آریس بیشتر مجازاتم کنه، من نتونستم ازت محافظت کنم. پس باید بمیرم.
- این چه حرفیه می‌زنی؟ اون احمق چرا این بلا رو سرت آورده؟ باید برم ببینم به چه حقی این‌کار رو کرده؟ راستی سیلور کجاست؟
- اون هنوز دنبالت می‌گرده!
- هنوز دنبالم می‌گرده؟ باید پیداش کنم و بهش اطمینان خاطر بدم. همین الان بریم دنبالش.
- چی؟ الان؟
به سرعت خودم رو به سمت سالن رسوندم. آپولو هم پشت سرم راه افتاد و اومد. توی اون سالن آریس رو به روی من ایستاده بود. من شروع کردم به سمتش حرکت کردم. نزدیک‌تر که شدم سعی داشتم از کنارش رد بشم؛ ولی از ساعد دستم گرفت و گفت:
- کجا میری؟
- باید سیلور رو پیدا کنم.
- وایسا من هم بیام.
- وقت ندارم. باید برم.
- چه‌جوری می‌خوای اون رو پیدا کنی؟ منتظرم بمون من سایه‌ها رو برای پیدا کردنش احضار می‌کنم.
دستم رو از دستش کشیدم. بعدش اون از بازوهای دوتا دستم گرفت، خم شد و با نگرانی گفت:
- همین الان فکر می‌کردم که از دستت دادم. بدون من جایی نمی‌ری، اگه جونت به خطر بیوفته من خودم رو نمی‌بخشم؛ پس منتظرم بمون که باهم بریم.
***
مدتی بعد سیلور روبه‌روم بود، معلوم بود که همه جا رو گشته تا من رو پیدا کنه، اضطراب هنوز توی اون چهره‌ی پر آشوب و اون مرواریدهای زرد دیده میشد. هر قدم که به سمتم می‌اومد، امید بیشتری رو احساس می‌کرد.
نزدیک که شد، پنج ثانیه با اون چشم‌های لرزونش به چشم‌هام خیره شد. بدون این‌که متوجه بشم از دستم گرفت و من رو به سمت آغوشش رسوند.
این چیزی بود که منتظرش بود. کسی که برای پیدا کردن من خودش رو به آب و آتیش زده قطعاً ساعت‌ها در آ*غ*و*ش گرفتن من هم نمی‌تونه از آشوب توی دلش کم کنه.
آریس و آپولو در حال تماشا کردن من و سیلور بودن. خشم توی درون آریس می‌جوشید. خیلی زود خودش رو به ما دوتا رسوند و من رو از آ*غ*و*ش سیلور جدا کرد و گفت:
- به چه حقی بغلش کردی؟ ازش فاصله بگیر!
سیلور به سمت آریس اومد و با دستش اون رو حل داد و گفت:
- تو کدوم خری؟ نکنه همون آریس تویی؟
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
کد:
پارت20

بعد از مدتی تونستم خودم رو از زیر اون بازوها نجات بدم. طنابی که به دهنم بسته شده بود رو باز کرد. حالا می‌تونستم حرف بزنم.

- آریس، تو نباید اون زن رو می‌کشتی!

- اون زن جرأت کرد تو رو بدزده، باید می‌مرد.

- اون بد نبود. فقط مجبور بود از دستورات یکی پیروی کنه. حالا تو اون رو کشتی و ما نمی‌فهمیم، همه چیز زیر سر کیه!

- یعنی میگی اون از یک نفر دستور گرفته بود؟

- آره، باید اون رو پیدا کنیم.

توی عمارت آریس آپولو داشت همه‌چیزش رو جمع می‌کرد.

کشوها رو می‌گشت و وسایل خودش رو توی کیفش قرار می‌داد.

ملیا که کنارش بود ازش پرسید:

- کجا میری؟

- اگه آریس برگرده، زنده نمی‌مونم. میرم تا خودم رو نجات بدم.

- چرا؟ مگه چی‌کار کردی که تا این حد عصبانی شده؟

- بزار برم. وقت ندارم که تلف کنم. الان میاد بدبخت میشم.

آپولو درب رو خیلی آروم باز کرد. یک نگاهی به راست کرد. سپس  نگاهی به چپ کرد. چیزی که دیدش اون رو حیرت‌زده کرد. زود درب رو بست و دستش رو گذاشت روی سینش، حیرت و ماتم از چشم‌هاش زده بود بیرون. با خودش می‌گفت: «آفریدا نمرده!» درسته چیزی که اون دیده بود، من و آریس بودیم که از سالن رد می‌شدیم.

آپولو سال‌ها بود که این‌جا زندگی می‌کرد. به نظر می‌رسید، می‌تونه باز هم این‌جا بمونه.

آریس من رو تا اتاقم همراهی کرد. لبخندی زدم و آریس با عمیقی از احساسات که از صورتش می‌بارید به من خیره شده بود. به نظر می‌رسه اون هنوز باورش نشده که من زندم!

- ممنون که جونم رو نجات دادی.

- تو باید بیشتر مراقب خودت باشی.

حقیقت این بود که می‌تونستم با هوش و ذکاوتم خودم رو نجات بدم؛ ولی به نقطه‌ای از زندگی رسیدم که برام مهم نیست بمیرم.

- راستی سیلور و آپولو کجان؟ باید با چشم‌های خودم ببینم که سالمن!

چقدر خنگم که تا الان این دوتا رو به کل فراموش کرده بودم.

- اقامتگاه آپولو توی طبقه‌ی دوم، اتاق شماره‌ی 18 است.

 خودم رو به سرعت به اون‌جا رسوندم. درب رو باز کردم و آپولو رو دیدم که نه تنها صورتش کبود شده، ل*ب‌هاش خونی و زخمی شده، بلکه دکمه‌های لباسش هم باز بود و ک*بودی های روی س*ی*نه‌اش دیده می‌شدن. این وضعیت واقعاً ناراحت کننده بود.

- آپولو، چه بلایی سرت اومده؟ چرا این‌جوری شدی؟

آپولو به چشم‌هام نگاه کرد و به فکر فرو رفت.

- حقم بود که این کتک‌ها رو بخورم، این مجازات کافی نبود. منتظرم جناب آریس بیشتر مجازاتم کنه، من نتونستم ازت محافظت کنم. پس باید بمیرم.

- این چه حرفیه می‌زنی؟ اون احمق چرا این بلا رو سرت آورده؟ باید برم ببینم به چه حقی این‌کار رو کرده؟ راستی سیلور کجاست؟

- اون هنوز دنبالت می‌گرده!

- هنوز دنبالم می‌گرده؟ باید پیداش کنم و بهش اطمینان خاطر بدم. همین الان بریم دنبالش.

- چی؟ الان؟

به سرعت خودم رو به سمت سالن رسوندم. آپولو هم پشت سرم راه افتاد و اومد. توی اون سالن آریس رو به روی من ایستاده بود. من شروع کردم به سمتش حرکت کردم. نزدیک‌تر که شدم سعی داشتم از کنارش رد بشم؛ ولی از ساعد دستم گرفت و گفت:

- کجا میری؟

- باید سیلور رو پیدا کنم.

- وایسا من هم بیام.

- وقت ندارم. باید برم.

- چه‌جوری می‌خوای اون رو پیدا کنی؟ منتظرم بمون من سایه‌ها رو برای پیدا کردنش احضار می‌کنم.

دستم رو از دستش کشیدم. بعدش اون از بازوهای دوتا دستم گرفت، خم شد و با نگرانی گفت:

- همین الان فکر می‌کردم که از دستت دادم. بدون من جایی نمی‌ری، اگه جونت به خطر بیوفته من خودم رو نمی‌بخشم؛ پس منتظرم بمون که باهم بریم.

***

مدتی بعد سیلور روبه‌روم بود، معلوم بود که همه جا رو گشته تا من رو پیدا کنه، اضطراب هنوز توی اون چهره‌ی پر آشوب و اون مرواریدهای زرد دیده میشد. هر قدم که به سمتم می‌اومد، امید بیشتری رو احساس می‌کرد.

 نزدیک که شد، پنج ثانیه با اون چشم‌های لرزونش به چشم‌هام خیره شد. بدون این‌که متوجه بشم از دستم گرفت و من رو به سمت آغوشش رسوند.

این چیزی بود که منتظرش بود. کسی که برای پیدا کردن من خودش رو به آب و آتیش زده قطعاً ساعت‌ها در آ*غ*و*ش گرفتن من هم نمی‌تونه از آشوب توی دلش کم کنه.

آریس و آپولو در حال تماشا کردن من و سیلور بودن. خشم توی درون آریس می‌جوشید. خیلی زود خودش رو به ما دوتا رسوند و من رو از آ*غ*و*ش سیلور جدا کرد و گفت:

- به چه حقی بغلش کردی؟ ازش فاصله بگیر!

سیلور به سمت آریس اومد و با دستش اون رو حل داد و گفت:

- تو کدوم خری؟ نکنه همون آریس تویی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا