پارت19
آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:
- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چهکاری داشته که اینقدر طول کشیده؟
درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:
- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.
- اطلاعات مهمتری نداری؟
- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمانسرا باهم زندگی کردند.
- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته بهخاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!
- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازهی پرنسس گرون باشه؟
- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟
- شما درست میگین سرور.
دهنهای دوتامون رو هم بسته بود و زنجیرهامون رو به هم بسته بود. آپولو رو چونکه خوابیده به نظر میاومد سوار بر اسب تنومند کرده بود و خودش افسار بر دست به حرکت در اومده بود.
هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور میکردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.
طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:
- به نظر میرسه مدتهاست که میخوای حرف مهمی بزنی!
- میشه بزاری اونها برن؟ ببین شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خونآشام و روح کلبه برن، فکر نمیکنم اربابت بهخاطر آوردن شکارهای کمتر سرزنشت کنه! احتمالاً اینکار رو بهخاطر نیاوردن شکار کنه!
ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.
نگاهی به اون دو انداخت و گفت:
- برای من هم حمل کردن اینهمه شکار سخته! اجازه میدم برن.
آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دستهای سیلور رو از من جدا کرد و اونها رو کنار هم خوابوند. کمی گردهی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.
گفت:
- اونها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همینطور زنجیر دستهاشون هم از بین میره.
- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!
***
دو ساعت بعد:
سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمنها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورتهای همدیگه بود.
دوتاشون هم از جا پریدن. آپولو گفت:
- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتادش.
سیلور خیلی سریع خودش رو به سمت آپولو حول داد. از یقهی لباس سفیدش گرفت و گفت:
- آفریدا در خطره! اونوقت این برات مهم هست؟
- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.
- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت میکنم.
آپولو آروم خودش رو از چنگههای سیلور کشید بیرون و گفت:
- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمیذاره زنده بمونم.
- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چیکار دارم.
بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.
آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.
آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشمهاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:
- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.
با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش بهجوش اومد. دستهاش رو جوری که ناخنهاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.
آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر میکنید این از عصبانیت آریس کم میکرد، کاملاً اشتباه میکنید. چنگالهاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشتهای سنگین آریس بر روی تن بیجان آپولو مینشست. تا اینکه یک حرف جلوی اون کتکهای سنگین رو گرفت.
- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چهقدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.
آپولو میدونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر میشه، پس این حرف رو زد. این رو هم میدونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمیگرده و به بدترین نحوهی ممکن آپولو رو میکشه.
آریس با شنیدن این حرفها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدمهاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:
- همین الان! همین الان باید بریم اون رو نجات بدیم.
برگشت و دستهاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.
اون تموم سایهها رو احضار کرد.
- دوستان همهی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون رو پیدا کنید.
من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ دارمشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از اون قفس بست به اسب و با افسار اسب به حرکت دراومدن.
هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.
اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس تو جاش خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.
دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. میخواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.
آریس با دستهاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین حال اون خون بالا آورد و مرد.
بیقراریهای من در پی نجات دادن اون زن بیفایده بود. آریس به سمت من اومد و با دستهاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.
در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دستهام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد.
اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.
آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونههای پهن و س*ی*نهی گرم نمیتونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم میداد حس میکردم قراره از جا کنده بشم.
صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب میگفت:
- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:
- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چهکاری داشته که اینقدر طول کشیده؟
درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:
- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.
- اطلاعات مهمتری نداری؟
- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمانسرا باهم زندگی کردند.
- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته بهخاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!
- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازهی پرنسس گرون باشه؟
- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟
- شما درست میگین سرور.
دهنهای دوتامون رو هم بسته بود و زنجیرهامون رو به هم بسته بود. آپولو رو چونکه خوابیده به نظر میاومد سوار بر اسب تنومند کرده بود و خودش افسار بر دست به حرکت در اومده بود.
هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور میکردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.
طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:
- به نظر میرسه مدتهاست که میخوای حرف مهمی بزنی!
- میشه بزاری اونها برن؟ ببین شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خونآشام و روح کلبه برن، فکر نمیکنم اربابت بهخاطر آوردن شکارهای کمتر سرزنشت کنه! احتمالاً اینکار رو بهخاطر نیاوردن شکار کنه!
ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.
نگاهی به اون دو انداخت و گفت:
- برای من هم حمل کردن اینهمه شکار سخته! اجازه میدم برن.
آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دستهای سیلور رو از من جدا کرد و اونها رو کنار هم خوابوند. کمی گردهی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.
گفت:
- اونها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همینطور زنجیر دستهاشون هم از بین میره.
- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!
***
دو ساعت بعد:
سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمنها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورتهای همدیگه بود.
دوتاشون هم از جا پریدن. آپولو گفت:
- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتادش.
سیلور خیلی سریع خودش رو به سمت آپولو حول داد. از یقهی لباس سفیدش گرفت و گفت:
- آفریدا در خطره! اونوقت این برات مهم هست؟
- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.
- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت میکنم.
آپولو آروم خودش رو از چنگههای سیلور کشید بیرون و گفت:
- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمیذاره زنده بمونم.
- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چیکار دارم.
بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.
آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.
آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشمهاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:
- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.
با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش بهجوش اومد. دستهاش رو جوری که ناخنهاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.
آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر میکنید این از عصبانیت آریس کم میکرد، کاملاً اشتباه میکنید. چنگالهاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشتهای سنگین آریس بر روی تن بیجان آپولو مینشست. تا اینکه یک حرف جلوی اون کتکهای سنگین رو گرفت.
- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چهقدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.
آپولو میدونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر میشه، پس این حرف رو زد. این رو هم میدونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمیگرده و به بدترین نحوهی ممکن آپولو رو میکشه.
آریس با شنیدن این حرفها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدمهاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:
- همین الان! همین الان باید بریم اون رو نجات بدیم.
برگشت و دستهاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.
اون تموم سایهها رو احضار کرد.
- دوستان همهی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون رو پیدا کنید.
من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ دارمشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از اون قفس بست به اسب و با افسار اسب به حرکت دراومدن.
هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.
اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس تو جاش خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.
دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. میخواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.
آریس با دستهاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین حال اون خون بالا آورد و مرد.
بیقراریهای من در پی نجات دادن اون زن بیفایده بود. آریس به سمت من اومد و با دستهاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.
در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دستهام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد.
اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.
آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونههای پهن و س*ی*نهی گرم نمیتونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم میداد حس میکردم قراره از جا کنده بشم.
صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب میگفت:
- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت19
آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:
- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چهکاری داشته که اینقدر طول کشیده؟
درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:
- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.
- اطلاعات مهمتری نداری؟
- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمانسرا باهم زندگی کردند.
- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته بهخاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!
- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازهی پرنسس گرون باشه؟
- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟
- شما درست میگین سرور.
دهنهای دوتامون رو هم بسته بود و زنجیرهامون رو به هم بسته بود. آپولو رو چونکه خوابیده به نظر میاومد سوار بر اسب تنومند کرده بود و خودش افسار بر دست به حرکت در اومده بود.
هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور میکردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.
طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:
- به نظر میرسه مدتهاست که میخوای حرف مهمی بزنی!
- میشه بزاری اونها برن؟ ببین شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خونآشام و روح کلبه برن، فکر نمیکنم اربابت بهخاطر آوردن شکارهای کمتر سرزنشت کنه! احتمالاً اینکار رو بهخاطر نیاوردن شکار کنه!
ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.
نگاهی به اون دو انداخت و گفت:
- برای من هم حمل کردن اینهمه شکار سخته! اجازه میدم برن.
آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دستهای سیلور رو از من جدا کرد و اونها رو کنار هم خوابوند. کمی گردهی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.
گفت:
- اونها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همینطور زنجیر دستهاشون هم از بین میره.
- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!
***
دو ساعت بعد:
سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمنها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورتهای همدیگه بود.
دوتاشون هم از جا پریدن. آپولو گفت:
- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتادش.
سیلور خیلی سریع خودش رو به سمت آپولو حول داد. از یقهی لباس سفیدش گرفت و گفت:
- آفریدا در خطره! اونوقت این برات مهم هست؟
- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.
- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت میکنم.
آپولو آروم خودش رو از چنگههای سیلور کشید بیرون و گفت:
- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمیذاره زنده بمونم.
- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چیکار دارم.
بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.
آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.
آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشمهاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:
- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.
با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش بهجوش اومد. دستهاش رو جوری که ناخنهاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.
آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر میکنید این از عصبانیت آریس کم میکرد، کاملاً اشتباه میکنید. چنگالهاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشتهای سنگین آریس بر روی تن بیجان آپولو مینشست. تا اینکه یک حرف جلوی اون کتکهای سنگین رو گرفت.
- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چهقدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.
آپولو میدونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر میشه، پس این حرف رو زد. این رو هم میدونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمیگرده و به بدترین نحوهی ممکن آپولو رو میکشه.
آریس با شنیدن این حرفها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدمهاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:
- همین الان! همین الان باید بریم اون رو نجات بدیم.
برگشت و دستهاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.
اون تموم سایهها رو احضار کرد.
- دوستان همهی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون رو پیدا کنید.
من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ دارمشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از اون قفس بست به اسب و با افسار اسب به حرکت دراومدن.
هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.
اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس تو جاش خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.
دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. میخواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.
آریس با دستهاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین حال اون خون بالا آورد و مرد.
بیقراریهای من در پی نجات دادن اون زن بیفایده بود. آریس به سمت من اومد و با دستهاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.
در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دستهام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد.
اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.
آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونههای پهن و س*ی*نهی گرم نمیتونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم میداد حس میکردم قراره از جا کنده بشم.
صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب میگفت:
- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.