خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ دختری نامرئی در کلبه‌ی تاریک|فاطمه رسولی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Aygunu
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 579
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
43
کیف پول من
1,059
Points
74
پارت19
آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:
- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چه‌کاری داشته که این‌قدر طول کشیده؟
درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:
- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.
- اطلاعات مهم‌تری نداری؟
- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمان‌سرا باهم زندگی کردند.
- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته به‌خاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!
- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازه‌ی پرنسس گرون باشه؟
- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟
- شما درست می‌گین سرور.
***
د*ه*ان‌هردومون بسته بود و زنجیرهامون به هم‌دیگه بسته شده بود. زن، آپولو رو که خواب‌آلود بود، سوار بر اسب تنومند کرد و خودش افسار به دست حرکت کرد.
هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور می‌کردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.
طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:
- به نظر می‌رسه مدت‌هاست که می‌خوای حرف مهمی بزنی!
- میشه بزاری اون‌ها برن؟ ببین... شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خون‌آشام و روح کلبه برن، فکر نمی‌کنم اربابت به‌خاطر آوردن شکارهای کم‌تر سرزنشت کنه! احتمالاً این‌کار رو به‌خاطر نیاوردن شکار کنه!
ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.
نگاهی به اون دو انداخت و گفت:
- برای من هم حمل کردن این‌همه شکار سخته! اجازه میدم برن.
آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دست‌های سیلور رو از من جدا کرد و اون‌ها رو کنار هم خوابوند. کمی گرده‌ی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.
گفت:
- اون‌ها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همین‌طور زنجیر دست‌هاشون هم از بین میره.
- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!
***
دو ساعت بعد:
سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمن‌ها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورت‌های هم‌دیگه بود.
هردوشون هم‌زمان از جا پریدن . آپولو گفت:
- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتاده.
سیلور خیلی سریع به سمت آپولو حرکت کرد. از یقه‌ی لباس سفیدش گرفت و گفت:
- آفریدا در خطره! اون‌وقت این برات مهمه؟
- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.
- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت می‌کنم.
آپولو آروم خودش رو از چنگه‌ سیلور کشید بیرون و گفت:
- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمی‌ذاره زنده بمونم.
- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چی‌کار دارم.
بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.
آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.
آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشم‌هاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:
- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟
- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.
با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش به‌جوش اومد. دست‌هاش رو جوری که ناخن‌هاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.
آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر می‌کنید این از عصبانیت آریس کم می‌کرد، کاملاً اشتباه می‌کنید. چنگال‌هاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشت‌های سنگین آریس بر روی تن بی‌جان آپولو می‌نشست. تا این‌که یک حرف جلوی اون کتک‌های سنگین رو گرفت.
- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چه‌قدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.
آپولو می‌دونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر می‌شه، پس این حرف رو زد. این رو هم می‌دونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمی‌گرده و به بدترین نحوه‌ی ممکن آپولو رو می‌کشه.
آریس با شنیدن این حرف‌ها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدم‌هاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:
- همین الان! همین الان باید بریم اون‌ رو نجات بدیم.
برگشت و دست‌هاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.
اون تموم سایه‌ها رو احضار کرد.
- دوستان، همه‌ی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون‌ رو پیدا کنید.
من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ‌دار مشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از قفس بست و با افسار اسب به حرکت دراومد.
هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.
اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس درجا خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.
دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. می‌خواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.
آریس با دست‌هاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین‌ حال اون خون بالا آورد و مرد.
بی‌قراری‌های من در پی نجات دادن اون زن بی‌فایده بود. آریس به سمت من اومد و با دست‌هاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.
در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دست‌هام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد؛ اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.
آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونه‌های پهن و س*ی*نه‌ی گرم نمی‌تونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمی‌تونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم می‌داد حس می‌کردم قراره خورد بشم.
صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب می‌گفت:
- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی
کد:
پارت19

آریس نگاهی به بیرون از پنجره کرد و گفت:

- عجیبه! سه روز میشه که آفریدا هنوز برنگشته! چه‌کاری داشته که این‌قدر طول کشیده؟

درب باز شد و ملیا وارد شد و گفت:

- قربان! انگار که پادشاه تمایل داره برای فردا به سفر بره.

- اطلاعات مهم‌تری نداری؟

- شایعات میگن که جناب پابلو و پرنسس چهار روز تموم، توی یک مهمان‌سرا باهم زندگی کردند.

- جالبه! پابلوی احمق ندونسته و ناخواسته به‌خاطر یک سنگ بازالت یک الماس آبی رنگ نایاب رو از دست میده!

- سنگ بازالت! مگه تو این کشور دختری هست که به اندازه‌ی پرنسس گرون باشه؟

- درسته که اون یک پرنسسه، ولی مگه مردی هست که تا الان با اون ر*اب*طه نداشته باشه؟

- شما درست می‌گین سرور.

***

د*ه*ان‌هردومون بسته بود و زنجیرهامون به هم‌دیگه بسته شده بود. زن، آپولو رو که خواب‌آلود بود، سوار بر اسب تنومند کرد و خودش افسار به دست حرکت کرد.

هنگام صبح بود و از این مکان سرسبز عبور می‌کردیم که به یک پل روی یک رودخانه رسیدیم.

طناب د*ه*ان من رو باز کرد و گفت:

- به نظر می‌رسه مدت‌هاست که می‌خوای حرف مهمی بزنی!

- میشه بزاری اون‌ها برن؟ ببین... شکار موجودی مثل من برات خیلی خوب هست، پس بزار این خون‌آشام و روح کلبه برن، فکر نمی‌کنم اربابت به‌خاطر آوردن شکارهای کم‌تر سرزنشت کنه! احتمالاً این‌کار رو به‌خاطر نیاوردن شکار کنه!

ظاهراً این زن آدم بدی نبود. اون قلب مهربونی داشت؛ ولی مجبور شده بود تا از دستورات رئیسش پیروی کنه.

نگاهی به اون دو انداخت و گفت:

- برای من هم حمل کردن این‌همه شکار سخته! اجازه میدم برن.

آپولو رو از اسب پایین انداخت. زنجیر دست‌های سیلور رو از من جدا کرد و اون‌ها رو کنار هم خوابوند. کمی گرده‌ی سبز رنگ روشون ریخت و به خواب رفتن.

گفت:

- اون‌ها دو تا سه ساعت دیگه از خواب بیدار میشن، همین‌طور زنجیر دست‌هاشون هم از بین میره.

- واقعاً ممنونم بانوی عزیز! تو لطف بزرگی کردی!

***

دو ساعت بعد:

سیلور و آپولو بعد از چشم گشودن، خودشون رو روی چمن‌ها پیدا کردند و اولین چیزی که دیدن صورت‌های هم‌دیگه بود.

هردوشون هم‌زمان از جا پریدن . آپولو گفت:

- باید به جناب آریس گزارش بدم که چه اتفاقی افتاده.

سیلور خیلی سریع به سمت آپولو حرکت کرد. از یقه‌ی لباس سفیدش گرفت و گفت:

- آفریدا در خطره! اون‌وقت این برات مهمه؟

- شاید اون بتونه کاری کنه، حل کردن این وضعیت از قدرت ما خارجه.

- من قدرت محافظت کردن از آفریدا رو دارم؛ حتی اگه به قیمت از دست دادن جونم هم باشه، ازش محافظت می‌کنم.

آپولو آروم خودش رو از چنگه‌ سیلور کشید بیرون و گفت:

- برو و ازش محافظت کن! مطمئن باش حتی اگه جونت رو هم از دست دادی اون سالم بمونه، چون همین الان هم من فرصت زنده موندن ندارم. اگه یک مو از سر اون دختر کم بشه آریس نمی‌ذاره زنده بمونم.

- برو هر غلطی دلت خواست بکن. مر*تیکه، من به تو چی‌کار دارم.

بعد از گفتن این حرف سیلور با قدرت باد محو شد.

آپولو هم خودش رو به عمارت آریس رسوند تا همه چیز رو تعریف کنه.

آریس با دیدن آپولو تعجب کرد! چشم‌هاش گرد شد. صورتش بهم ریخت و نزدیک شد و گفت:

- آفریدا کجاست؟ چرا تنها اومدی؟

- قربان، ایشون رو یک اهریمن توهم دزدید.

با شنیدن این حرف آریس عصبانی شد. خون تو بدنش به‌جوش اومد. دست‌هاش رو جوری که ناخن‌هاش کف دستش رو زخمی کنه مشت کرد و اون مشت سنگین و محکم رو بر روی صورت آپولو گذاشت.

آپولو با این مشت به زمین افتاد و صورتش آسیب دید؛ ولی اگه فکر می‌کنید این از عصبانیت آریس کم می‌کرد، کاملاً اشتباه می‌کنید. چنگال‌هاش رو به سر آپولو برد و جوری که موهاش کنده بشه، از جاش بلندش کرد و دوباره شروع کرد به کتک زدن آپولو، لگدهای عمیق و مشت‌های سنگین آریس بر روی تن بی‌جان آپولو می‌نشست. تا این‌که یک حرف جلوی اون کتک‌های سنگین رو گرفت.

- الان نجات آفریدا از زدن من مهم تره! باید برید و نجاتش بدین، بعدش هر چه‌قدر که دوست داشتین من رو مجازات کنید.

آپولو می‌دونست که بعد از نجات آفریدا، شدت عصبانیت آریس کمتر می‌شه، پس این حرف رو زد. این رو هم می‌دونست که اگه آفریدا مرده باشه، اون برمی‌گرده و به بدترین نحوه‌ی ممکن آپولو رو می‌کشه.

آریس با شنیدن این حرف‌ها تحت تأثیر قرار گرفت. آروم آروم قدم‌هاش رو به عقب برد و با لکنت گفت:

- همین الان! همین الان باید بریم اون‌ رو نجات بدیم.

برگشت و دست‌هاش رو باز کرد و با فشار به سمت بالا برد.

اون تموم سایه‌ها رو احضار کرد.

- دوستان، همه‌ی شما برین و به دنبال آفریدا بگردید، باید هرطوری که شده اون‌ رو پیدا کنید.

من و اون زن به یک کوهستان سرسبز رسیدیم، یک قفس فلزیِ چرخ‌دار مشاهده میشد. اون زن من رو توی اون قفس هل داد و درب قفس رو بست. با زنجیری که توی دستش داشت از قفس بست و با افسار اسب به حرکت دراومد.

هوای آفتابی، ابری شد و سراسر اون کوهستان سایه شد. یک اژدهای بزرگ و سیاه رو مشاهده کردیم که توی آسمون به پرواز در اومده بود.

 اژدها به زمین فرود اومد. زن از ترس درجا خشکش زده بود. اژدها غرش بلندی کشید و زمین رو به لرزه در آورد. در طی یک چشم بهم زدن اون به آریس تبدیل شد.

دهنم محکم با اون طناب بزرگ بسته شده بود. می‌خواستم بگم که اون زن رو نکشه و ما باید ارباب اون زن رو پیدا کنیم؛ ولی کلماتم قابل فهم نبود.

آریس با دست‌هاش دود عظیمی رو به سمت اون زن هدایت کرد و اون زن رو به بالا برد. دود وارد د*ه*ان و دماغ اون زن شد. در همین‌ حال اون خون بالا آورد و مرد.

بی‌قراری‌های من در پی نجات دادن اون زن بی‌فایده بود. آریس به سمت من اومد و با دست‌هاش نیرویی به زنجیرهای قفس وارد کرد. زنجیرها به دود تبدیل شدند و به هوا رفتن.

در رو باز کرد و به سرعت خودش رو به قفس رسوند. زنجیرهای پاهام و دست‌هام رو که از پشت بهم بسته شده بودن هم به دود تبدیل کرد؛ اما هنوز طنابی که باهاش دهنم بسته شده بود باقی مونده بود.

آریس بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد. توی آ*غ*و*ش این شونه‌های پهن و س*ی*نه‌ی گرم نمی‌تونستم نفس بکشم. طوری بود که حتی نمی‌تونستم تکون بخورم. جوری که محکم بغلم کرده بود و فشارم می‌داد حس می‌کردم قراره خورد بشم.

صدای آریس شنیده میشد که با اضطراب می‌گفت:

- آفریدا! فکر کردم از دستت دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
43
کیف پول من
1,059
Points
74
پارت20
بعد از مدتی تونستم خودم رو از بین اون بازوها نجات بدم. طنابی که به دهنم بسته شده بود رو باز کرد. حالا می‌تونستم حرف بزنم.
- آریس، تو نباید اون زن رو می‌کشتی!
- اون زن جرأت کرد تو رو بدزده، باید می‌مرد.
- اون بد نبود. فقط مجبور بود از دستورات یکی پیروی کنه. حالا تو اون رو کشتی و ما دیگه نمی‌فهمیم همه چیز زیر سر کیه.
- یعنی میگی اون از یک نفر دستور گرفته بود؟
- آره، باید اون رو پیدا کنیم.
***
توی عمارت آریس، آپولو داشت همه‌چیزش رو جمع می‌کرد.
کشوها رو می‌گشت و وسایل خودش رو توی کیفش قرار می‌داد.
ملیا که کنارش بود ازش پرسید:
- کجا میری؟
- اگه آریس برگرده، زنده نمی‌مونم. میرم تا خودم رو نجات بدم.
- چرا؟ مگه چی‌کار کردی که تا این حد عصبانی شده؟
- بزار برم. وقت ندارم که تلف کنم. الان میاد بدبخت میشم.
آپولو درب رو خیلی آروم باز کرد. یک نگاهی به راست کرد. سپس نگاهی به چپ کرد. چیزی که دید اون رو حیرت‌زده کرد. زود درب رو بست و دستش رو گذاشت روی سینش، حیرت و ماتم از چشم‌هاش زده بود بیرون. با خودش می‌گفت: «آفریدا نمرده!»
درسته چیزی که اون دیده بود، من و آریس در سالن حرکت می‌کردیم.
آپولو سال‌ها بود که این‌جا زندگی می‌کرد. به نظر می‌رسید، می‌تونه باز هم این‌جا بمونه.
آریس من رو تا اتاقم همراهی کرد. لبخندی زدم و آریس با عمیقی از احساسات که از صورتش می‌بارید به من خیره شده بود. به نظر می‌رسه اون هنوز باورش نشده که من زندم!
- ممنون که جونم رو نجات دادی.
- تو باید بیشتر مراقب خودت باشی.
حقیقت این بود که می‌تونستم با هوش و ذکاوتم خودم رو نجات بدم؛ ولی به نقطه‌ای از زندگی رسیدم که برام مهم نیست بمیرم.
- راستی سیلور و آپولو کجان؟ باید با چشم‌های خودم ببینم که سالم هستن!
چقدر خنگم که تا الان این دوتا رو به کل فراموش کرده بودم.
- اقامتگاه آپولو توی طبقه‌ی دوم، اتاق شماره‌ی 18 است.
خودم رو به سرعت به اون‌جا رسوندم. درب رو باز کردم و آپولو رو دیدم که نه تنها صورتش کبود شده و ل*ب‌هاش خونی و زخمی شده، بلکه دکمه‌های لباسش هم باز بود و ک*بودی های روی س*ی*نه‌اش دیده می‌شدن. این وضعیت واقعاً ناراحت کننده بود.
- آپولو، چه بلایی سرت اومده؟ چرا این‌جوری شدی؟
آپولو به چشم‌هام نگاه کرد و به فکر فرو رفت.
- حقم بود که این کتک‌ها رو بخورم، این مجازات کافی نبود. منتظرم جناب آریس بیشتر مجازاتم کنه، من نتونستم ازت محافظت کنم. پس باید بمیرم.
- این چه حرفیه می‌زنی؟ اون احمق چرا این بلا رو سرت آورده؟ باید برم ببینم به چه حقی این‌کار رو کرده؟ راستی سیلور کجاست؟
- اون هنوز دنبالت می‌گرده!
- هنوز دنبالم می‌گرده؟ باید پیداش کنم و بهش اطمینان خاطر بدم. همین الان بریم دنبالش.
- چی؟ الان؟
به سرعت خودم رو به سمت سالن رسوندم. آپولو هم پشت سرم راه افتاد و اومد. توی اون سالن آریس رو به روی من ایستاده بود. من شروع کردم به سمتش حرکت کردم. نزدیک‌تر که شدم سعی داشتم از کنارش رد بشم؛ ولی از ساعد دستم گرفت و گفت:
- کجا میری؟
- باید سیلور رو پیدا کنم.
- وایسا من هم بیام.
- وقت ندارم. باید برم.
- چه‌جوری می‌خوای اون رو پیدا کنی؟ منتظرم بمون من سایه‌ها رو برای پیدا کردنش احضار می‌کنم.
دستم رو از دستش کشیدم. بعدش اون از بازوهای دوتا دستم گرفت، خم شد و با نگرانی گفت:
- همین الان فکر می‌کردم که از دستت دادم. بدون من جایی نمی‌ری، اگه جونت به خطر بیوفته من خودم رو نمی‌بخشم؛ پس منتظرم بمون که باهم بریم.
***
مدتی بعد سیلور روبه‌روم بود، معلوم بود که همه جا رو گشته تا من رو پیدا کنه، اضطراب هنوز توی اون چهره‌ی پر آشوب و اون مرواریدهای زرد دیده میشد. هر قدم که به سمتم می‌اومد، امید بیشتری رو احساس می‌کرد.
نزدیک که شد، پنج ثانیه با اون چشم‌های لرزونش به چشم‌هام خیره شد. بدون این‌که متوجه بشم دستم رو گرفت و من رو به آغوشش کشوند.
این چیزی بود که منتظرش بود. کسی که برای پیدا کردن من خودش رو به آب و آتیش زده قطعاً ساعت‌ها در آ*غ*و*ش گرفتن من هم نمی‌تونه از آشوب توی دلش کم کنه.
آریس و آپولو در حال تماشا کردن من و سیلور بودن. خشم توی درون آریس می‌جوشید. خیلی زود خودش رو به ما دوتا رسوند و من رو از آ*غ*و*ش سیلور جدا کرد و گفت:
- به چه حقی بغلش کردی؟ ازش فاصله بگیر!
سیلور به سمت آریس اومد و با دستش اون رو حل داد و گفت:
- تو کدوم ابلهی هستی؟ نکنه همون آریس که میگن تویی؟
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
کد:
پارت20

بعد از مدتی تونستم خودم رو از بین اون بازوها نجات بدم. طنابی که به دهنم بسته شده بود رو باز کرد. حالا می‌تونستم حرف بزنم.

- آریس، تو نباید اون زن رو می‌کشتی!

- اون زن جرأت کرد تو رو بدزده، باید می‌مرد.

- اون بد نبود. فقط مجبور بود از دستورات یکی پیروی کنه. حالا تو اون رو کشتی و ما دیگه نمی‌فهمیم همه چیز زیر سر کیه.

- یعنی میگی اون از یک نفر دستور گرفته بود؟

- آره، باید اون رو پیدا کنیم.

***

توی عمارت آریس، آپولو داشت همه‌چیزش رو جمع می‌کرد.

کشوها رو می‌گشت و وسایل خودش رو توی کیفش قرار می‌داد.

ملیا که کنارش بود ازش پرسید:

- کجا میری؟

- اگه آریس برگرده، زنده نمی‌مونم. میرم تا خودم رو نجات بدم.

- چرا؟ مگه چی‌کار کردی که تا این حد عصبانی شده؟

- بزار برم. وقت ندارم که تلف کنم. الان میاد بدبخت میشم.

آپولو درب رو خیلی آروم باز کرد. یک نگاهی به راست کرد. سپس نگاهی به چپ کرد. چیزی که دید اون رو حیرت‌زده کرد. زود درب رو بست و دستش رو گذاشت روی سینش، حیرت و ماتم از چشم‌هاش زده بود بیرون. با خودش می‌گفت: «آفریدا نمرده!»

 درسته چیزی که اون دیده بود، من و آریس در سالن حرکت می‌کردیم.

آپولو سال‌ها بود که این‌جا زندگی می‌کرد. به نظر می‌رسید، می‌تونه باز هم این‌جا بمونه.

آریس من رو تا اتاقم همراهی کرد. لبخندی زدم و آریس با عمیقی از احساسات که از صورتش می‌بارید به من خیره شده بود. به نظر می‌رسه اون هنوز باورش نشده که من زندم!

- ممنون که جونم رو نجات دادی.

- تو باید بیشتر مراقب خودت باشی.

حقیقت این بود که می‌تونستم با هوش و ذکاوتم خودم رو نجات بدم؛ ولی به نقطه‌ای از زندگی رسیدم که برام مهم نیست بمیرم.

- راستی سیلور و آپولو کجان؟ باید با چشم‌های خودم ببینم که سالم هستن!

چقدر خنگم که تا الان این دوتا رو به کل فراموش کرده بودم.

- اقامتگاه آپولو توی طبقه‌ی دوم، اتاق شماره‌ی 18 است.

 خودم رو به سرعت به اون‌جا رسوندم. درب رو باز کردم و آپولو رو دیدم که نه تنها صورتش کبود شده و ل*ب‌هاش خونی و زخمی شده، بلکه دکمه‌های لباسش هم باز بود و ک*بودی های روی س*ی*نه‌اش دیده می‌شدن. این وضعیت واقعاً ناراحت کننده بود.

- آپولو، چه بلایی سرت اومده؟ چرا این‌جوری شدی؟

آپولو به چشم‌هام نگاه کرد و به فکر فرو رفت.

- حقم بود که این کتک‌ها رو بخورم، این مجازات کافی نبود. منتظرم جناب آریس بیشتر مجازاتم کنه، من نتونستم ازت محافظت کنم. پس باید بمیرم.

- این چه حرفیه می‌زنی؟ اون احمق چرا این بلا رو سرت آورده؟ باید برم ببینم به چه حقی این‌کار رو کرده؟ راستی سیلور کجاست؟

- اون هنوز دنبالت می‌گرده!

- هنوز دنبالم می‌گرده؟ باید پیداش کنم و بهش اطمینان خاطر بدم. همین الان بریم دنبالش.

- چی؟ الان؟

به سرعت خودم رو به سمت سالن رسوندم. آپولو هم پشت سرم راه افتاد و اومد. توی اون سالن آریس رو به روی من ایستاده بود. من شروع کردم به سمتش حرکت کردم. نزدیک‌تر که شدم سعی داشتم از کنارش رد بشم؛ ولی از ساعد دستم گرفت و گفت:

- کجا میری؟

- باید سیلور رو پیدا کنم.

- وایسا من هم بیام.

- وقت ندارم. باید برم.

- چه‌جوری می‌خوای اون رو پیدا کنی؟ منتظرم بمون من سایه‌ها رو برای پیدا کردنش احضار می‌کنم.

دستم رو از دستش کشیدم. بعدش اون از بازوهای دوتا دستم گرفت، خم شد و با نگرانی گفت:

- همین الان فکر می‌کردم که از دستت دادم. بدون من جایی نمی‌ری، اگه جونت به خطر بیوفته من خودم رو نمی‌بخشم؛ پس منتظرم بمون که باهم بریم.

***

مدتی بعد سیلور روبه‌روم بود، معلوم بود که همه جا رو گشته تا من رو پیدا کنه، اضطراب هنوز توی اون چهره‌ی پر آشوب و اون مرواریدهای زرد دیده میشد. هر قدم که به سمتم می‌اومد، امید بیشتری رو احساس می‌کرد.

 نزدیک که شد، پنج ثانیه با اون چشم‌های لرزونش به چشم‌هام خیره شد. بدون این‌که متوجه بشم دستم رو گرفت و من رو به آغوشش کشوند.

این چیزی بود که منتظرش بود. کسی که برای پیدا کردن من خودش رو به آب و آتیش زده قطعاً ساعت‌ها در آ*غ*و*ش گرفتن من هم نمی‌تونه از آشوب توی دلش کم کنه.

آریس و آپولو در حال تماشا کردن من و سیلور بودن. خشم توی درون آریس می‌جوشید. خیلی زود خودش رو به ما دوتا رسوند و من رو از آ*غ*و*ش سیلور جدا کرد و گفت:

- به چه حقی بغلش کردی؟ ازش فاصله بگیر!

سیلور به سمت آریس اومد و با دستش اون رو حل داد و گفت:

- تو کدوم ابلهی هستی؟ نکنه همون آریس که میگن تویی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Aygunu

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-21
نوشته‌ها
43
کیف پول من
1,059
Points
74
پارت 21
سپس نگاهی به من کرد و گفت:
- آفریدا، به کلبمون برگرد. جایی که بهش تعلق داری، این‌جا خونه‌ی تو هست. عمارت داغون این مرد رو ول کن.
با شنیدن این حرف آریس گفت:
- معلوم نیست از کجا پیدات شده، اومدی فکر می‌کنی که به آفریدا نزدیک هستی. گمشو آشغالِ کثیف!
- مردک، این تویی که باید از آفریدا فاصله بگیری.
- دهنت رو ببند! تو کی هستی که بخوای به آفریدا نزدیک شی.
...
نفس عمیقی کشیدم. داد زدم و گفتم:
- بسه!
با شنیدن این حرف سیلور دیگه حرفی نزد؛ ولی انگار آریس قصد نداشت تموم کنه.
- گفته باشم، تو هیچی نیستی! خودت رو جدی نگیر! باید از آفریدا فاصله بگیری، معلوم نیست کی‌ای؟ الان فکر می‌کنی یار صد ساله‌ی آفریدا هستی!
با شنیدن این حرف‌ها دوباره حرفم رو تکرار کردم.
- بسه!
- تا صبح بگم هم کم نیست، بزار بهش درس حساب بدم.
باور نمی‌کنم آریس این‌قدر بچه باشه، انگار قصد نداره تموم کنه. گفتم:
- آریس تو بچه نیستی، پس تمومش کن!
به من خیره شد و چشم‌هاش رو ریز کرد. بهش اخم کردم و گفتم:
- این چه بلایی بود سر آپولو آوردی؟
آریس به صورت آپولو نگاه کرد و این بار سکوت کرد و حرفی نزد. ادامه دادم:
- چه‌طور تونستی این بلا رو سرش بیاری؟ ازش عذرخواهی کن! و دیگه تکرار نکن، اون حق داره که هیچ وقت تو رو نبخشه.
آریس به چشم‌های آپولو خیره شد. آپولو با دیدن اون چشم‌های خشمگین که به رنگ قرمز دراومده بود، از ترس به دلهره افتاد و گفت:
- چه عذرخواهی‌ای؟ من حقم بود!
گفتم:
- آپولوی احمق! واقعاً می‌خوای به همین سادگی‌ها ازش بگذری؟ باشه پس اگه این‌طوره من حرفی ندارم.
سیلور که به ما خیره شده بود، گفت:
- می‌خوای بری؟ چه‌قدر زود! کاش بیشتر بمونی.
سیلور که این همه تلاش کرده تا پیدام کنه، اگه همین‌جوری ترکش می‌کردم ناعادلانه بود؛ پس من موندم. البته که آریس و آپولو هم کنار ما موندن.
یک میز غذا خوری چوبی کنار کلبه‌ی توی جنگل چیدن، قارچ پخته شده، نخود فرنگی، برنج و آلبالوی پخته شده روی میز چیده بودن.
آریس کنار من، آپولو روبه‌روی آریس و سیلور هم روبه‌روی من نشسته بود.
می‌خواستم کمی از اون قارچ‌ها بردارم؛ ولی از من دور بود. گفتم:
- یکی قارچ رو بهم میده؟
با شنیدن این حرف سه‌تاشون هم قاشق‌هاشون رو به سمت قارچ بردن، قارچ‌ها رو برداشتن و به سمت ظرف برنج من ربختن. گفتم:
- چه خبره! من این‌همه قارچ رو چه‌جوری بخورم؟
آریس کمی از قارچ‌ها رو برداشت و سرجای خودشون ریخت.
- شما بچه‌ها تا کی می‌خواین این‌جا پیش من بمونید؟
آریس و آپولو شروع کردن به صحبت کردن، جوری که انگار از قبل هماهنگ کرده بودن سرود اجرا کنن، با هم گفتن:
- تا زمانی که تو این‌جایی، ما هم این‌جا می‌مونیم.
- گفته باشم، من تا فردا صبح قراره این‌جا بمونم.
آروم‌آروم خورشید از دیده‌ها پنهان شد. غروب دل‌انگیزی رو کنار هم داشتیم و تا اون‌موقع غرق در صحبت کردن بودیم. انگار که سه تا دوست قدیمی هستیم.
گفتم:
- آریس چشم‌هات رو جوری نکن انگار نمی‌دونم، تو یک اژدهایی! باید قبول کنی شام رو تو بپزی.
آپولو گفت:
- نه این کار رو من می‌کنم.
سیلور گفت:
- چه خبرته مرد! لازم نیست از این بچه اژدها بترسی و این مدلی رفتار کنید.
گفتم:
- آریس، واقعاً دوست دارم دست پخت تو رو امتحان کنم، آخه حس می‌کنم توی همه‌چیز خوب باشی.
با شنیدن این حرف رنگ چشم‌های آریس نارنجی شد. یعنی چه اتفاقی افتاده که رنگ چشم‌‌های آریس تغییر کرد. پرسیدم:
- چرا چشم‌هات نارنجی شده؟
آپولو جواب داد:
- اون هر وقت تحت تاثیر قرار می‌گیره، چشم‌هاش نارنجی میشه.
آریس زد از شانه‌ی آپولو و گفت:
- چی‌میگی؟ من تحت تاثیر قرار گرفتم؟
آپولو با ترس جواب داد:
- من چیزی نگفتم، بانو گفتن چشم‌هاتون یک لحظه نارنجی شده.
آریس به صورت من نگاه کرد و گفت:
- اول به غروب نگاه کردی بعدش به چشم‌های من نگاه کردی، احساس کردی چشم‌هام نارنجیه!
لبخندی زدم. با وجود این‌که می‌دونستم می‌خواد نارنجی شدن چشم‌هاش رو انکار کنه، جواب دادم:
- احتمالاً اشتباه کردم. میشه یکم راجع‌به احساسات هر رنگ از چشم‌هات بگی؟
مدتی سکوت همه‌جا رو فرا گرفت، اما بعدش آریس شروع کرد به صحبت کردن.
- سفید میشه بی‌تفاوتی، زرد برای امیده، قهوه‌ای رنگ اعتماده،طوسی رنگ سردی و کینه‌است، سبز حسادت رو می‌گه، آبی رنگ ناراحتیه ولی نشانه‌ی آرامش هم می‌تونه باشه، صورتی یعنی حس صمیمیت.
آپولو با شنیدن این حرف‌ها گفت:
- باورم نمی‌شه به یک نفر این همه اعتماد داری که این‌ها رو می‌گی؟ ولی آفریدا این‌ها همه‌ی چیزهایی که باید بگه نیستن، هر رنگ می‌تونه یکی از چند منظور رو برسونه، مثلاً قرمز خشم، استرس، ترس، هیجان و... رو نشون میده. همین‌طور هروقت هم بخواد می‌تونه رنگ چشم‌هاش رو تغییر بده.
سیلور گفت:
- بس کنید، شام رو چی‌کار کنیم؟
ایده‌ی من این بود:
- یکی گیاه‌ها و مواد مورد نیاز رو جمع می‌کنه، یکی هیزم میاره، یکی دیگه آتیش رو روشن می‌کنه و منم آش رو می‌پزم.
شب رسیده بود و آپولو چهار تا تشک رو توی کلبه کنار هم پهن کرده بود. سیلور و آریس وارد کلبه میشن.
آریس میگه:
- چرا جای آفریدا رو با ما انداختی؟ نمی‌تونم از این بی احترامی‌ای که کردی بگذرم، اون یک دختره، بعد تو اومدی رسماً جاش رو کنار ما انداختی؟
#رمان_دختری_نامرئی_در_کلبه‌ی_تاریک
#انجمن_تک_رمان
#فاطمه_رسولی

کد:
پارت 21

سپس نگاهی به من کرد و گفت:

- آفریدا، به کلبمون برگرد. جایی که بهش تعلق داری، این‌جا خونه‌ی تو هست. عمارت داغون این مرد رو ول کن.

با شنیدن این حرف آریس گفت:

- معلوم نیست از کجا پیدات شده، اومدی فکر می‌کنی که به آفریدا نزدیک هستی. گمشو آشغالِ کثیف!

- مردک، این تویی که باید از آفریدا فاصله بگیری.

- دهنت رو ببند! تو کی هستی که بخوای به آفریدا نزدیک شی.

...

نفس عمیقی کشیدم. داد زدم و گفتم:

- بسه!

با شنیدن این حرف سیلور دیگه حرفی نزد؛ ولی انگار آریس قصد نداشت تموم کنه.

- گفته باشم، تو هیچی نیستی! خودت رو جدی نگیر! باید از آفریدا فاصله بگیری، معلوم نیست کی‌ای؟ الان فکر می‌کنی یار صد ساله‌ی آفریدا هستی!

با شنیدن این حرف‌ها دوباره حرفم رو تکرار کردم.

- بسه!

- تا صبح بگم هم کم نیست، بزار بهش درس حساب بدم.

باور نمی‌کنم آریس این‌قدر بچه باشه، انگار قصد نداره تموم کنه. گفتم:

- آریس تو بچه نیستی، پس تمومش کن!

به من خیره شد و چشم‌هاش رو ریز کرد. بهش اخم کردم و گفتم:

بهش اخم کردم و گفتم:

- این چه بلایی بود سر آپولو آوردی؟

آریس به صورت آپولو نگاه کرد و این بار سکوت کرد و حرفی نزد. ادامه دادم:

- چه‌طور تونستی این بلا رو سرش بیاری؟ ازش عذرخواهی کن! و دیگه تکرار نکن، اون حق داره که هیچ وقت تو رو نبخشه.

 آریس به چشم‌های آپولو خیره شد. آپولو با دیدن اون چشم‌های خشمگین که به رنگ قرمز دراومده بود، از ترس به دلهره افتاد و گفت:

- چه عذرخواهی‌ای؟ من حقم بود!

گفتم:

- آپولوی احمق! واقعاً می‌خوای به همین سادگی‌ها ازش بگذری؟ باشه پس اگه این‌طوره من حرفی ندارم.

سیلور که به ما خیره شده بود، گفت:

- می‌خوای بری؟ چه‌قدر زود! کاش بیشتر بمونی.

سیلور که این همه تلاش کرده تا پیدام کنه، اگه همین‌جوری ترکش می‌کردم ناعادلانه بود؛ پس من موندم. البته که آریس و آپولو هم کنار ما موندن.

یک میز غذا خوری چوبی کنار کلبه‌ی توی جنگل چیدن، قارچ پخته شده، نخود فرنگی، برنج و آلبالوی پخته شده روی میز چیده بودن.

آریس کنار من، آپولو روبه‌روی آریس و سیلور هم روبه‌روی من نشسته بود.

 می‌خواستم کمی از اون قارچ‌ها بردارم؛ ولی از من دور بود. گفتم:

- یکی قارچ رو بهم میده؟

با شنیدن این حرف سه‌تاشون هم قاشق‌هاشون رو به سمت قارچ بردن، قارچ‌ها رو برداشتن و به سمت ظرف برنج من ربختن. گفتم:

- چه خبره! من این‌همه قارچ رو چه‌جوری بخورم؟

آریس کمی از قارچ‌ها رو برداشت و سرجای خودشون ریخت.

- شما بچه‌ها تا کی می‌خواین این‌جا پیش من بمونید؟

آریس و آپولو شروع کردن به صحبت کردن، جوری که انگار از قبل هماهنگ کرده بودن سرود اجرا کنن، با هم گفتن:

- تا زمانی که تو این‌جایی، ما هم این‌جا می‌مونیم.

- گفته باشم، من تا فردا صبح قراره این‌جا بمونم.

آروم‌آروم خورشید از دیده‌ها پنهان شد. غروب دل‌انگیزی رو کنار هم داشتیم و تا اون‌موقع غرق در صحبت کردن بودیم. انگار که سه تا دوست قدیمی هستیم.

گفتم:

- آریس چشم‌هات رو جوری نکن انگار نمی‌دونم، تو یک اژدهایی! باید قبول کنی شام رو تو بپزی.

آپولو گفت:

- نه این کار رو من می‌کنم.

سیلور گفت:

- چه خبرته مرد! لازم نیست از این بچه اژدها بترسی و این مدلی رفتار کنید.

گفتم:

- آریس، واقعاً دوست دارم دست پخت تو رو امتحان کنم، آخه حس می‌کنم توی همه‌چیز خوب باشی.

با شنیدن این حرف رنگ چشم‌های آریس نارنجی شد. یعنی چه اتفاقی افتاده که رنگ چشم‌‌های آریس تغییر کرد. پرسیدم:

- چرا چشم‌هات نارنجی شده؟

آپولو جواب داد:

- اون هر وقت تحت تاثیر قرار می‌گیره، چشم‌هاش نارنجی میشه.

آریس زد از شانه‌ی آپولو و گفت:

- چی‌میگی؟ من تحت تاثیر قرار گرفتم؟

آپولو با ترس جواب داد:

- من چیزی نگفتم، بانو گفتن چشم‌هاتون یک لحظه نارنجی شده.

آریس به صورت من نگاه کرد و گفت:

- اول به غروب نگاه کردی بعدش به چشم‌های من نگاه کردی، احساس کردی چشم‌هام نارنجیه!

لبخندی زدم. با وجود این‌که می‌دونستم می‌خواد نارنجی شدن چشم‌هاش رو انکار کنه، جواب دادم:

- احتمالاً اشتباه کردم. میشه یکم راجع‌به احساسات هر رنگ از چشم‌هات بگی؟

مدتی سکوت همه‌جا رو فرا گرفت، اما بعدش آریس شروع کرد به صحبت کردن.

- سفید میشه بی‌تفاوتی، زرد برای امیده، قهوه‌ای رنگ اعتماده،طوسی رنگ سردی و کینه‌است، سبز حسادت رو می‌گه، آبی رنگ ناراحتیه ولی نشانه‌ی آرامش هم می‌تونه باشه، صورتی یعنی حس صمیمیت.

آپولو با شنیدن این حرف‌ها گفت:

- باورم نمی‌شه به یک نفر این همه اعتماد داری که این‌ها رو می‌گی؟ ولی آفریدا این‌ها همه‌ی چیزهایی که باید بگه نیستن، هر رنگ می‌تونه یکی از چند منظور رو برسونه، مثلاً قرمز خشم، استرس، ترس، هیجان و... رو نشون میده. همین‌طور هروقت هم بخواد می‌تونه رنگ چشم‌هاش رو تغییر بده.

سیلور گفت:

- بس کنید، شام رو چی‌کار کنیم؟

ایده‌ی من این بود:

- یکی گیاه‌ها و مواد مورد نیاز رو جمع می‌کنه، یکی هیزم میاره، یکی دیگه آتیش رو روشن می‌کنه و منم آش رو می‌پزم.

شب رسیده بود و آپولو چهار تا تشک رو توی کلبه کنار هم پهن کرده بود. سیلور و آریس وارد کلبه میشن.

آریس میگه:

- چرا جای آفریدا رو با ما انداختی؟ نمی‌تونم از این بی احترامی‌ای که کردی بگذرم، اون یک دختره، بعد تو اومدی رسماً جاش رو کنار ما انداختی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا