پیشبند را به چوب لباسی آویزان میکند، و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار دارد میگذارد.
نان لواش را بر روی میز قرار میدهد و فنجان کوچک را پر از قهوه میکند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره مینشیند، جرعهای از قهوه را مینوشد.
دستانش را میان موهایش میبرد و با کش آنها را بالا جمع میکند.
در همین حین صدای تلفناش سکوت حکمفرمای خانه را میشکند. یک لقمه کوچک را در دهانش میگذارد و به سرعت به سمت تلفناش میرود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و بر روی کاناپه مینشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس میشود و چیزی باقی نمیماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میدهد ل*ب میزند:
- مهتاب؟
شانهای تکان میدهد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش میبندد، در حینی که کوسن را در آ*غ*و*ش میگیرد تماس را جواب میدهد و میگوید:
- سلام ستاره سهیل!
مهتاب در حینی که رژ ل*ب را به لبان کوچکش میزند و ل*ب بالایش را به ل*ب پایینش میکشد، ل*ب میزند:
- سلام بیمعرفت!
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه میاندازد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش میپیچد و ل*ب میزند:
- من بیمعرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جابهجا میشود و جرعهای از قهوه را میخورد و کنترل را که جلوی پاهایش افتاده است را با چند حرکت موفق میشود در دستانش بگیرد. و یادش میآید برای چه با رادمینا تماس گرفته است، ل*ب میزند:
- عه راستی خوبِ یادم نرفت، از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانوادهت جدا شدی و تنها توی هتل زندگی میکنی. دنبال کار میگردی درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب میکشد و پلکی بر اثر خستگی بر هم میفشرد و سرش را بر روی کاناپه میگذارد و میگوید:
- درسته، اما هر کاری پیدا میکنم حقوقش کمه، دیگه کم آوردم مهتاب!
مهتاب که میداند رادمینا از این خبرش بسیار خرسند میشود، بینیاش را بالا میکشد و جرعهای از قهوه را میخورد و ل*ب میزند:
- کجا میتونم ببینمت؟ میتونی بیای خونهمون؟
رادمینا خمیازهای میکشد و در حینی که کش و قوسی به ب*دن خستهاش میدهد میگوید:
- الان که دیر وقتِ و تازه از مهمونی اومدم خونه دو تا لقمه غذا بخورم استراحت کنم، فردا کافه همیشگی میبینمت!
مهتاب که درک و منطق بالایی دارد، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش جای خوش کردهاند، تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و میگوید:
- خیلهخب عزیزم، پس مواظب خودت باش فردا میبینمت!
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمیخاستد، چند بار پیدرپی چنگی به موهایش میزند و با لبخند بیجان اما صمیمانهای ل*ب میگشاید:
- همچنین، خداحافظ.
پس از خداحافظی کوتاه، تلفن را قطع میکند.
رادمینا کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها میکند و آرام و پیدرپی دستی بر روی آن میکشد تا صاف شود، و پس از اینکه گوشه به گوشهی خانه که به هم ریخته است را آنالیز میکند. به سرعت به طرف میز شام گام برمیدارد. آنقدر ذهنش درگیر است که اشتهایش کور شده است، ظرفها را چنگ میزند و با خشونت آنها را در سینک میاندازد. میز را جمع میکند و مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوهای که سرد و سیاه و غلیظ شده است میخکوب میشود.
فنجانی که در آن قهوه قرار دارد را در سینک میگذارد و از آشپزخانه خارج میشود.
کوسنهایی را که بر روی زمین افتاده است، آنها را یکییکی برمیدارد و بلافاصله در دستانش میگیرد و آنها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه میگذارد.
پو*ست خوراکیهایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده است و چند مورچه در آن در حال قدم زدن است را چنگ میزند و پو*ستها را میان دستان مُشت شدهاش مچاله میکند و در کیسه نایلونی میگذارد و در سطل کوچک که در آشپزخانه است قرار میدهد.
لباسهایی را که بر روی کاناپه تک نفره نهاده است را چنگ میزند و به چوب لباسی آویزان میکند.
خبری از جاروبرقی نیست، جارو دستی کوچکی که اشتباهی میان وسایلهایش در چمدان گذاشتِ و آورده است را برمیدارد و با آن مشغول جمع کردن زبالههای کوچکی که مورچهها سعی بر حمل کردن آنها دارند، میشود.
نان لواش را بر روی میز قرار میدهد و فنجان کوچک را پر از قهوه میکند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره مینشیند، جرعهای از قهوه را مینوشد.
دستانش را میان موهایش میبرد و با کش آنها را بالا جمع میکند.
در همین حین صدای تلفناش سکوت حکمفرمای خانه را میشکند. یک لقمه کوچک را در دهانش میگذارد و به سرعت به سمت تلفناش میرود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و بر روی کاناپه مینشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس میشود و چیزی باقی نمیماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت میدهد ل*ب میزند:
- مهتاب؟
شانهای تکان میدهد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش میبندد، در حینی که کوسن را در آ*غ*و*ش میگیرد تماس را جواب میدهد و میگوید:
- سلام ستاره سهیل!
مهتاب در حینی که رژ ل*ب را به لبان کوچکش میزند و ل*ب بالایش را به ل*ب پایینش میکشد، ل*ب میزند:
- سلام بیمعرفت!
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه میاندازد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش میپیچد و ل*ب میزند:
- من بیمعرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جابهجا میشود و جرعهای از قهوه را میخورد و کنترل را که جلوی پاهایش افتاده است را با چند حرکت موفق میشود در دستانش بگیرد. و یادش میآید برای چه با رادمینا تماس گرفته است، ل*ب میزند:
- عه راستی خوبِ یادم نرفت، از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانوادهت جدا شدی و تنها توی هتل زندگی میکنی. دنبال کار میگردی درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب میکشد و پلکی بر اثر خستگی بر هم میفشرد و سرش را بر روی کاناپه میگذارد و میگوید:
- درسته، اما هر کاری پیدا میکنم حقوقش کمه، دیگه کم آوردم مهتاب!
مهتاب که میداند رادمینا از این خبرش بسیار خرسند میشود، بینیاش را بالا میکشد و جرعهای از قهوه را میخورد و ل*ب میزند:
- کجا میتونم ببینمت؟ میتونی بیای خونهمون؟
رادمینا خمیازهای میکشد و در حینی که کش و قوسی به ب*دن خستهاش میدهد میگوید:
- الان که دیر وقتِ و تازه از مهمونی اومدم خونه دو تا لقمه غذا بخورم استراحت کنم، فردا کافه همیشگی میبینمت!
مهتاب که درک و منطق بالایی دارد، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش جای خوش کردهاند، تلفن را میان دستانش رد و بدل میکند و میگوید:
- خیلهخب عزیزم، پس مواظب خودت باش فردا میبینمت!
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمیخاستد، چند بار پیدرپی چنگی به موهایش میزند و با لبخند بیجان اما صمیمانهای ل*ب میگشاید:
- همچنین، خداحافظ.
پس از خداحافظی کوتاه، تلفن را قطع میکند.
رادمینا کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها میکند و آرام و پیدرپی دستی بر روی آن میکشد تا صاف شود، و پس از اینکه گوشه به گوشهی خانه که به هم ریخته است را آنالیز میکند. به سرعت به طرف میز شام گام برمیدارد. آنقدر ذهنش درگیر است که اشتهایش کور شده است، ظرفها را چنگ میزند و با خشونت آنها را در سینک میاندازد. میز را جمع میکند و مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوهای که سرد و سیاه و غلیظ شده است میخکوب میشود.
فنجانی که در آن قهوه قرار دارد را در سینک میگذارد و از آشپزخانه خارج میشود.
کوسنهایی را که بر روی زمین افتاده است، آنها را یکییکی برمیدارد و بلافاصله در دستانش میگیرد و آنها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه میگذارد.
پو*ست خوراکیهایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده است و چند مورچه در آن در حال قدم زدن است را چنگ میزند و پو*ستها را میان دستان مُشت شدهاش مچاله میکند و در کیسه نایلونی میگذارد و در سطل کوچک که در آشپزخانه است قرار میدهد.
لباسهایی را که بر روی کاناپه تک نفره نهاده است را چنگ میزند و به چوب لباسی آویزان میکند.
خبری از جاروبرقی نیست، جارو دستی کوچکی که اشتباهی میان وسایلهایش در چمدان گذاشتِ و آورده است را برمیدارد و با آن مشغول جمع کردن زبالههای کوچکی که مورچهها سعی بر حمل کردن آنها دارند، میشود.