• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ من با تو مجنون شدم| اثر زری نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
پیش‌بند را به چوب لباسی آویزان می‌کند، و ماهیتابه را بر روی میز کوچکی که در آشپزخانه قرار دارد می‌گذارد.
نان لواش را بر روی میز قرار می‌دهد و فنجان کوچک را پر از قهوه می‌کند و در حینی که بر روی صندلی تک نفره می‌نشیند، جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد.
دستانش را میان موهایش می‌برد و با کش آن‌ها را بالا جمع می‌کند.
در همین حین صدای تلفن‌اش سکوت حکم‌فرمای خانه را می‌شکند. یک لقمه کوچک را در دهانش می‌گذارد و به سرعت به سمت تلفن‌اش می‌رود.
تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و بر روی کاناپه می‌نشیند. با دیدن نام مهتاب چشمانش از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس می‌شود و چیزی باقی نمی‌ماند که از حدقه بیرون بزند. در حالی که لقمه را قورت می‌دهد ل*ب می‌زند:
- مهتاب؟
شانه‌ای تکان می‌دهد و لبخندی زیبا کنج لبانش نقش می‌بندد، در حینی که کوسن را در آ*غ*و*ش می‌گیرد تماس را جواب می‌دهد و می‌گوید:
- سلام ستاره سهیل!
مهتاب در حینی که رژ ل*ب را به لبان کوچکش می‌زند و ل*ب بالایش را به ل*ب پایینش می‌کشد، ل*ب می‌زند:
- سلام بی‌معرفت!
رادمینا کوسن را بر روی کاناپه می‌اندازد و چند رشته از موهایش را دور انگشتانش می‌پیچد و ل*ب می‌زند:
- من بی‌معرفتم یا تو؟
مهتاب در حینی که بر روی کاناپه جا‌به‌جا می‌شود و جرعه‌ای از قهوه را می‌خورد و کنترل را که جلوی پاهایش افتاده است را با چند حرکت موفق می‌شود در دستانش بگیرد. و یادش می‌آید برای چه با رادمینا تماس گرفته است، ل*ب می‌زند:
- عه راستی خوبِ یادم نرفت، از آوا و آیلین شنیدم که مدتیه از خانواده‌ت جدا شدی و تنها توی هتل زندگی‌ می‌کنی. دنبال کار می‌گردی درسته؟
رادمینا آهی زیر ل*ب می‌کشد و پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد و سرش را بر روی کاناپه می‌گذارد و می‌گوید:
- درسته، اما هر کاری پیدا می‌کنم حقوقش کمه، دیگه کم آوردم مهتاب!
مهتاب که می‌داند رادمینا از این خبرش بسیار خرسند می‌شود، بینی‌اش را بالا می‌کشد و جرعه‌ای از قهوه را می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- کجا می‌تونم ببینمت؟ می‌تونی بیای خونه‌مون؟
رادمینا خمیازه‌ای می‌کشد و در حینی که کش و قوسی به ب*دن خسته‌اش می‌دهد می‌گوید:
- الان که دیر وقتِ و تازه از مهمونی اومدم خونه دو تا لقمه غذا بخورم استراحت کنم، فردا کافه همیشگی می‌بینمت!
مهتاب که درک و منطق بالایی دارد، با همان لبخند گرم و صمیمی که کنج لبانش جای خوش کرده‌اند، تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- خیله‌خب عزیزم، پس مواظب خودت باش فردا می‌بینمت!
رادمینا در حینی که از روی کاناپه برمی‌خاستد، چند بار پی‌در‌پی چنگی به موهایش می‌زند و با لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای ل*ب می‌گشاید:
- همچنین، خداحافظ‌.
پس از خداحافظی کوتاه، تلفن را قطع می‌کند.
رادمینا کوسن مچاله شده را بر روی کاناپه رها می‌کند و آرام و پی‌در‌پی دستی بر روی آن می‌کشد تا صاف شود، و پس از این‌که گوشه به گوشه‌ی خانه که به هم ریخته است را آنالیز می‌کند. به سرعت به طرف میز شام گام برمی‌دارد. آن‌قدر ذهنش درگیر است که اشتهایش کور شده است، ظرف‌ها را چنگ می‌زند و با خشونت آن‌ها را در سینک می‌اندازد. میز را جمع می‌کند و مردمک چشمانش به سمت فنجان قهوه‌ای که سرد و سیاه و غلیظ شده است میخ‌کوب می‌شود.
فنجانی که در آن قهوه قرار دارد را در سینک می‌گذارد و از آشپزخانه خارج می‌شود.
کوسن‌هایی را که بر روی زمین افتاده است، آن‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد و بلافاصله در دستانش می‌گیرد و آن‌ها را با فاصله اندکی بر روی کاناپه می‌گذارد.
پو*ست خوراکی‌هایی را که بر روی میز کوچک قرمز رنگ مانده است و چند مورچه در آن در حال قدم زدن است را چنگ می‌زند و پو*ست‌ها را میان دستان مُشت شده‌اش مچاله می‌کند و در کیسه نایلونی می‌گذارد و در سطل کوچک که در آشپزخانه است قرار می‌دهد.
لباس‌هایی را که بر روی کاناپه تک نفره نهاده است را چنگ می‌زند و به چوب لباسی آویزان می‌کند.
خبری از جاروبرقی نیست، جارو دستی‌ کوچکی که اشتباهی میان وسایل‌هایش در چمدان گذاشتِ و آورده است را برمی‌دارد و با آن مشغول جمع کردن زباله‌های کوچکی که مورچه‌ها سعی بر حمل کردن آن‌ها دارند، می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
از شدت خستگی خمیازه‌ای طولانی‌ای می‌کشد و کش و قوسی به به بدنش می‌دهد و با نگاه کوتاهی که به اطراف می‌اندازد چند گامی را با کلافگی و بی‌جانی برمی‌دارد و بر روی تخت دراز می‌کشد.
نگاهش به سمت خرس کوچکی که کنار تختش افتاده است میخکوب می‌شود. او تنها یک عروسک دوست‌داشتنی نیست؛ او کسی است که بارها شاهد غم و گریه و خنده‌های او بوده است. با دیدن عروسک کوچک که در گوشه‌ی خانه با حس و حالت عجیبی خودنمایی می‌کند، لبخند شیرینی گوشه‌ی لبانش جای خوش می‌کند. با چند خیز خود را به عروسک می‌رساند و با چند حرکت کوچک او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و پلک‌های خسته‌اش که نایی ندارد را به آرامی به هم می‌فشارد.
بر روی تخت دراز می‌کشد و طولی نمی‌کشد که خواب دست نوازشش را بر روی پلک‌های خسته‌ی او می‌کشد.
صبح زیبایی بود صبحی که آفتاب موهای طلایی رنگش را شانه می‌کشید صبحی که اتاق تاریک او نوری روشنی‌بخش تابیده بود. با صدای گنجشک کوچکی که بر پشت پنجره‌ی کوچک اتاقش جیک‌جیک‌کنان آواز دل‌نشینی سر می‌دهد چشمان زیبایش را می‌گشاید. نگاهی به سقف اتاق و بعد از آن نگاهی به اطراف خانه‌ای که بعد از مدت‌ها فرصت کرده است دستی بر روی آن بکشد و مثل آینه بدرخشد می‌اندازد. لبخندی نه چندان غمگین و نه چندان خوشحال‌کننده می‌زند و پتویی که همانند مار دور تنش چنبره زده است را کنار می‌زند و در حینی که خمیازه‌ای کوتاه می‌کشد از تخت پایین می‌آید.
دمپایی‌های خرگوشی‌اش را می‌پوشد و آرام‌آرام گام برمی‌دارد و پرده‌های سفید رنگ را کنار می‌زند. در حینی که وارد آشپزخانه می‌شود نگاهی به ساعت دیواری که ساعت هشت را به نمایش گذاشته است می‌اندازد.
فنجان خالی را پر از قهوه می‌کند و بر روی صندلی می‌نشیند. در حینی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد صدایی در گوشش را نوازش می‌کند؛ اما در عجب است که در این وقت صبح چه کسی می‌تواند باشد؟ دستی در موهای ژولیده‌اش می‌کشد و در حینی که رشته‌ای از موهایش را بر روی شانه‌اش رها می‌کند مانتویی که بر روی کاناپه است را برمی‌دارد و با عجله آن را می‌پوشد و در حینی که دستی بر روی مانتوی بنفش رنگش می‌کشد در را باز می‌کند.
چشمانش به سمت دو جفت کفش مشکی رنگ و شیکی که هر رهگذری را به خود جذب می‌کند، میخکوب می‌شود. مرد با لبخند خبیثانه‌ای به رادمینا خیره می‌شود و در حینی که دستی بر روی کُت طوسی‌رنگش می‌کشد ل*ب می‌زند:
- خانوم محترم تا ظهر فرصت داری تسویه حساب کنی وگرنه مجبوریم تصمیم دیگه‌ای بگیریم.
رادمینا دستان لرزانش را به سمت شالش می‌برد و در حالی که شالش را بر روی شانه‌اش می‌اندازد می‌گوید:
- بله حق با شماست، اما... .
مرد دستی بر روی ته‌ریش‌های بزی‌اش می‌کشد و چند باری پلک‌هایش را بر روی هم می‌فشارد و دستانش را به سمت رادمینا می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- اما و اگر نداریم خانوم، همین که گفتم!
رادمینا پوفی می‌کشد و در حینی که لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش جا خوش می‌کند ل*ب می‌گشاید:
- بله حق با شماست. امروز تسویه حساب می‌‌کنم و از این‌جا میرم!
مرد چند بار پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و با حالت خاصی از جلوی اتاق عبور می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
آن‌قدر صورتش از غم همانند کاغذ مچاله می‌شود که نمی‌داند عاقبتش چه خواهد شد و حال که پولی برایش باقی نمانده است باید چه‌کار کند!
کلافه پوفی می‌کشد و به موهای ژولیده‌اش چنگی می‌زند و بر روی کاناپه می‌نشیند. افکار پوسیده‌اش پاره می‌شود اما در همین حین فکری به سرش می‌زند.
به سوی کیف کوچکش می‌رود و مقدار پولی را که دارد می‌شمارد و با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- درسته کمه، اما می‌تونم نصف اجاره این‌جا رو پرداخت کنم!
در کمد را به آرامی می‌گشاید و مانتوی بنفش سه ربعی‌ و شلوار سفید مام استایلش را از کمد خارج می‌کند و در حینی که مانتو را می‌پوشد یقه‌ی لباسش را اندکی می‌کشد تا صاف شود. دستی بر روی شال سفید رنگ می‌کشد و آن را بر روی سرش رها می‌کند.
در حالی که کیفش را بر روی شانه‌هایش آویزان می‌کند نیم‌بوت‌هایش را می‌پوشد و کلید را برمی‌دارد و در را باز می‌کند.
همان مرد که مشخص است صاحب هتل چمران است باری دیگر سر تا پاهای رادمینا را آنالیز می‌کند و در حالی که صحبتش را با خانومی که رو‌به‌رویش ایستاده است ادامه می‌دهد سرش را به سوی او برمی‌گرداند.
رادمینا تا می‌آید چند گام دیگر بردارد ناگهان آن مرد صدایش می‌زند:
- خانوم راد!
رادمینا با استرس و صورتی رنگ پریده هُرّی دلش می‌ریزد و دستانش را بر روی قلبش می‌گذارد و پی‌در‌پی نفس عمیق می‌کشد و رویش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- بفرمایین!
مرد دستی بر روی کت مشکی رنگش می‌کشد و با حالت خاصی رو‌به‌روی رادمینا می‌ایستد و می‌گوید:
- تا فردا شب بیشتر فرصت نداری، لطفاً عجله کن!
رادمینا گوشه‌ی شالش را می‌گیرد و کمی او را به جلو هدایت می‌کند و چند بار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
او بدترین شرایط‌ها را از سر گذرانده است، یقین دارد که این‌بار هم این فلاکت را هم از سر می‌گذراند.
قبل از این‌که از در خارج شود ل*ب می‌زند:
- با اجازه‌تون جناب!
از در خارج می‌شود و باری دیگر زیپ کیفش را باز می‌کند و زمانی که خیالش آسوده می‌شود که پول را با خود آورده است چند گام برمی‌دارد و کنار ایستگاه می‌ایستد تا اتوبوس رد شود.
زمانی که به گذشته‌اش فکر می‌کند متوجه می‌شود که چه‌قدر افت کرده است، به این فکر می‌کند زمانی که سعی می‌کنی زندگی‌ای که دیگران خ*را*ب کرده‌اند و آجرها را به سوی او پرتاب کرده‌اند، از نو بسازی چه‌قدر سخت و عذاب‌آور است.
اما هیچ‌گاه نشده است که در برابر سختی‌ها تسلیم شود و برای تمام مشکلاتش یک راه چاره پیدا کرده است.
اتوبوس رو‌به‌روی ایستگاه می‌ایستد اما رادمینا آن‌قدر غرق فکر است که متوجه نمی‌شود؛ اما با صدای اتوبوس از جای می‌پرد. تا اتوبوس می‌خواهد حرکت‌ می‌کند رادمینا به سرعت می‌دود و خود را به اتوبوس می‌رساند و سوار می‌شود.
از شدت خستگی نفس‌نفس می‌زند به آرامی گام برمی‌دارد و بر روی صندلی خالی می‌نشیند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
انگار نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است و دیگر نای ندارد، دست راستش را بر روی س*ی*نه‌ی چپش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد، تلفن را از جیبش خارج می‌کند. مردمک چشمانش را به صفحه‌ی‌ گوشی می‌دوزد و زمانی که متوجه می‌شود تلفن‌اش چندین بار زنگ خورده است و چند مسیج برایش آمده است اما او متوجه نشده است یک تای ابروانش بالا می‌پرد و نوچی زیر ل*ب می‌گوید و تماس را به سمت راست می‌کشد و با مهتاب تماس می‌گیرد.
پس از گذشت چند بوق صدای مهتاب در گوشش می‌پیچید:
- معلومه‌ کجایی دختر؟ دو ساعت دارم پشت سر هم شماره‌ت رو می‌گیرم، اصلاً جواب نمیدی!
رادمینا تک خنده‌ای می‌کند و در حالی که کمی شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد از شیشه‌ی‌ اتوبوس بیرون‌ را تماشا می‌کند و ل*ب می‌زند:
- اول که سلام، دوم‌‌ که یکم نفس بگیر. سوم توی مسیر بودم که بیام پیشت برای همین متوجه نشدم که زنگ‌ زدی، بگو جانم؟
مهتاب پوفی صدادار می‌کشد و در حالی که چند رشته از موهای مشکی رنگش را در دستانش می‌گیرد و در نهایت دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچد ل*ب می‌زند:
- خواستم ببینم خوابی یا بیداری؟ کجایی حرکت کردی یا نکردی. همین!
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که خمیازه‌ای می‌کشد و کش و قوسی به تنِ خسته‌اش می‌دهد ل*ب می‌زند:
- نه، باور کن همون اول صبح صاحب هتل سد راهم شده و گفته یا تسویه حساب کن، یا مجبورم جور دیگه‌ای باهات برخورد کنم. من بیشتر از هر کس دیگه‌ای فکر خودم و یه سقف بالای سرم و زندگی و آیند‌ه‌م هستم مهتاب!
مهتاب که متوجه‌ی این موضوع می‌شود غمی بزرگ‌ مهمان صورتش می‌شود و ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- می‌خوای به عنوان قرض مقداری پول بهت بدم بعداً...
رادمینا در حرف مهتاب می‌پرد و نمی‌گذارد حرف‌هایش را کامل کند و در حالی که دسته‌ی اتوبوس را می‌گیرد تا سر ایستگاه بعدی پیاده شود ل*ب می‌زند:
- نه‌نه مهتاب، حتی فکرش رو هم‌‌ نکن. درسته رفیقمی و همیشه مثل دو تا خواهر هوای هم‌دیگه رو داشتیم. اما تو رو وارد این ماجراها و مشکلات شخصیم نمی‌کنم.
این مشکل منِ و خودم هم به تنهایی این مشکل رو حل می‌کنم. و کسی رو درگیر این موضوعات شخصیم نمی‌کنم!
مهتاب که می‌داند لج‌بازتر از رادمینا بر روی این کره‌ی خاکی نیست، زبان بر ل*ب می‌کشد و دیگر با او چانه نمی‌زند و فقط می‌گوید:
- خیله خب، هر جور راحتی. اما ای کاش به عنوان قرض قبول می‌کردی! این‌طوری به‌خدا ناراحت میشم ها!
رادمینا برای این‌که خیال مهتاب را از این بابت آسوده و راحت کند، ل*ب می‌زند:
- تا حدودی پول دارم و تصمیم دارم تا وسایل‌های لازم رو بخرم و با اون‌ها دستبند درست کنم‌ و تا آخر شب اون‌ها رو به فروش بذارم.‌ هر چند سختی زیاد داره و خسته میشم اما مگه راه دیگه‌ای دارم؟
مهتاب که بیشتر از قبل ناراحت می‌شود و صورتش بیش از قبل از شدت غم‌ مچاله‌تر می‌شود ل*ب می‌زند:
- تو که پول رو به عنوان قرض قبول نمی‌کنی، پس لااقل بذار کمکت دستبند درست کنم. این درخواستم‌ رو دیگه رد نکن!
رادمینا اندکی در این ر*اب*طه فکر می‌کند و حال که با منطقش کنار آمده است، کرایه‌ی اتوبوس را حساب می‌کند و ل*ب می‌زند:
- قبولِ!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
حال جایِ غم، خنده مهمان صورتِ مهتاب می‌شود.
رادمینا چند رشته از موهایش را که توسط باد به ر*ق*ص زیبایی در آمده است در دستانش می‌گیرد و چند مرتبه انگشتانش را بر روی موهایش می‌کشد تا بلکه آن‌ها به حالت اول خود بازگردنند.
با صدای مهتاب که چندین بار الو می‌گوید و پس از آن رادمینا را صدا می‌زند، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و در جواب به مهتاب می‌گوید:
- جانم؟
مهتاب که می‌داند رادمینا دختر بی‌خیالی نیست و این چند سال که از خانواده‌ش جدا شده است چه‌قدر سختی‌ها را پشت سر گذاشته است. به همین خاطر او را درک می‌کند و چیزی نمی‌گوید و فقط ل*ب می‌زند:
- جونت سلامت، کجایی؟
رادمینا نگاهی به اطرافش می‌اندازد و در حینی که دختر و پسری را که از کنارش در پیاده رو رد می‌شوند، سر تا پاهایشان را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- یه کورس دیگه مونده تا برسم تو کوچه‌تون، لباس بپوش بیا بیرون تا دیر نشده بریم لوازم‌هایی رو که نیازه رو بخریم!
مهتاب به سرعت جوری که انگار مار نیشش زده باشد از روی کاناپه با چند خیز برمی‌خاستد و در حالی که گوشی را بر روی شانه‌ی راستش قرار می‌دهد و سرش را کج می‌کند و گوشی را با کمک‌ سرش می‌گیرد دسته‌ی در کمدش را می‌گیرد و می‌کشد و در حالی که لباس مورد نظرش را میان مابقی لباس‌ها بیرون‌ می‌کشد ل*ب می‌زند:
- تا تو بیای من هم آماده‌م، اگر چیزی لازم داشتی زنگم بزن. من دارم لباس می‌پوشم!
رادمینا در حالی که به سرعت گام برمی‌دارد دستی بر روی گوشه‌ی شالش می‌کشد و ل*ب می‌زند:
- می‌بینمت، فعلاً عزیزم!
بلافاصله تماس را قطع می‌کند و تلفن را در جیب شلوارش می‌گذارد و کیف پولی‌اش را محکم‌تر از قبل میان انگشتان ظریفش می‌فشارد و گ*از کوچکی از لبانش می‌گیرد.
آن‌قدر راه را پیاده آمده است که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود و چیزی باقی نمانده بود تا از حال برود.
اندکی بر روی صندلی نشست و در حالی که نفس‌نفس می‌زد زنی مسن متقابل او ایستاد و در حالی که بطری آبی در دست داشت ل*ب گشود:
- دخترم خوبی؟
رادمینا آرام سرش را بالا آورد و پلکی بر اثر خستگی و تنگی نفس بر روی هم فشرد و در حالی که دستش را از جیب سمت راستش بیرون‌ می‌آورد ل*ب زد:
- خوبم!
آن زن بطری آب را جلو روی رادمینا گرفت و ادامه داد:
- این رو تازه گرفتم، هنوز هم دهن نزدم. می‌خوای یکم آب رو بخوری؟ حس می‌کنم تشنه‌ای!
آن زن درست حدس زده است، او آن‌قدر تشنه شده است که لبانش خشکیده شده بودند.
رادمینا با حسی خجل‌وار و شماتت گونه رو‌به زن کرد و گفت:
- نه تشنه‌م نیست، ممنونم!
زن ‌می‌دانست که رادمینا خجالت کشیده است به همین خاطر لیوان یک بار مصرفی از نایلونی که در دستانش داشت بیرون آورد و محتوی لیوان را پر از آب کرد و به سوی رادمینا گرفت و گفت:
- بخور دخترم!
رادمینا از آن زن تشکر کرد و بلافاصله از روی صندلی برخاست و با چند خیز خود را به کوچه‌ی مهتاب رساند.
در همین حین که مهتاب در خانه را می‌گشود رادمینا جلوی رویش ظاهر شد و گفت:
- سلام!
مهتاب که صدای رادمینا را شنید، دسته‌ی در حیاط خانه‌یشان را رها کرد و به سوی رادمینا رفت و در حالی که لبانش از شدت خنده کش می‌آمدند او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- سلام فدات شم، خوبی؟
رادمینا هر دو دستانش را بر روی کمر مهتاب قرار داد و در حالی که کمر او را به نوازش کشیده بود گفت:
- خوبم، تو خوبی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
رادمینا در حالی که لبانِ باریک و زیبایش از شدت خنده کش می‌آمدند، چند رشته از موهای ژولیده و خرمایی رنگش را از جلوی ماورا دیدش کنار زد و گفت:
- با این حجم از مشکلات، مگه می‌تونم خوب باشم؟
صورتِ مهتاب از شدتِ غم، همانند کاغذ مچاله شد و در حالی که دستانِ گرم خود را در دستان سردِ رادمینا می‌گذاشت نفسش را فوت کرد و گفت:
- نگران نباش، با هم این مشکلات رو پشت سر می‌ذاریم. باشه؟
رادمینا که هنوز کورسویی از امیدش را از دست نداده بود و تنها نیمی از امیدش کور شده بود پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ممنون که هستی و بهم امید می‌بخشی!
مهتاب در حالی که فشار دستانش را بر روی دستان رادمینا بیشتر می‌کرد چند گام هم‌زمان با او برداشت و گفت:
- وظیفه‌م هست، دیگه رفیق رو گذاشتن برای همچین روزهایی که به هم دل‌داری و امید ب*دن!
رادمینا در حالی که دستانش را دورِ گر*دنِ مهتاب حلقه می‌کرد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آخرین روزی که توی دانشگاه رفتیم با ماشین همه جای شهر رو دور زدیم و یادته؟
مهتاب یک تای ابروانش را بالا می‌برد و در حالی که در چشمانِ آبی رنگِ رادمینا خیره می‌شود ل*ب می‌زند:
- نه، دختر تو یهو ما رو کاشتی و رفتی. نه زنگی نه پیامی، اصلاً هیچ!
کلمه‌ی اصلاً هیچ را اندکی می‌کشد و در حالی که برای دوستش مسیجی می‌نویسد رادمینا تک خنده‌ای می‌کند و ل*ب می‌زند:
- به‌خدا درگیر دانشگاه و امتحانات بودم. وگرنه من رو که می‌شناسی، جونم و رگ گردنم و به‌خاطر رفیق‌هام می‌دادم و میدم!
مهتاب مردمک چشمانش را از گوشی می‌گیرد و نیم نگاهی گذرا به رادمینا و بعد اطراف خیابان را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- بله شما ثابت شده‌ای!
در حالی که انگشت اشاره‌اش را به سمت مغازه‌ای دراز می‌کند ادامه می‌دهد:
- توی این کوچه، یه مغازه‌ای هست بیشتر اوقات از اون خرید می‌کنم و همه چیز رو ارزون میده چه‌طوره بریم این‌جا خرید کنیم؟
رادمینا که دو دل است شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و در حالی که شالش را اندکی جلوتر می‌کشد تا از سرش نیفتد ل*ب می‌زند:
- حالا بریم بد نیست، ببینیم چی میشه!
از این طرف خیابان رد می‌شوند و به آن طرف خیابان می‌روند. در حالی که اندکی از هم‌دیگر فاصله می‌گیرند، بلافاصله اول مهتاب وارد مغازه کوچک می‌شود و پس از آن رادمینا وارد می‌شود.
مهتاب در حالی که شالش را بر روی شانه‌هایش می‌اندازد به زنی که مشخص است صاحب مغازه می‌باشد سلام و احوال پرسی می‌کند و بلافاصله با او دست می‌دهد.
رادمینا هم‌چنان منتظر است تا خش و بش‌های آن دو تمام شود و او سلام کند. در حالی که زبان بر ل*ب می‌کشد یک گام برمی‌دارد و رو‌به آن زن می‌گوید:
- سلام خسته نباشین!
زنی که فامیلی او رادمنش است در حالی که چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد لبخندی زیبا بر ل*ب طرح می‌زند و رو‌به رادمینا می‌گوید:
- ممنون زنده باشین، بفرمایین؟
رادمینا نیم نگاهی گذرا به مهتاب می‌اندازد و تا می‌آید چیزی بگوید مهتاب سریع‌تر از او می‌گوید:
- مهره برای دستبند می‌خوایم، دوستم رادمینا قصد داره دستبند درست کنه نیاز به مهره داره و لوازم‌های دیگه، من شما رو بهش معرفی کردم!
خانوم رادمنش نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و سر تا پاهایِ او را آنالیز می‌کند و رو‌به رادمینا می‌گوید:
- رادمینا خانوم میشه بیاین جلوتر مهره‌ها رو ببینین، می‌خوام ببینم کدومش بیشتر مورد پسندته!
رادمینا چند گام برمی‌دارد و در حالی که با دو تیله‌های آبی رنگش به مهره‌ها نگاه می‌اندازد دستانش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و بر روی مهره‌های فیمو واشری بنفش رنگ می‌کشد و چند مدل دیگر را هم زیر نظر می‌گیرد و رو‌به خانوم رادمنش می‌گوید:
- از همه‌شون ارزون‌تر کدومشه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
خانم رادمنش در‌حالی‌که به مهره‌ها چشم دوخته بود و با دو تیله‌های عسلی رنگش دنبال ارزان‌ترین مهره‌ها می‌گشت و انگار که ارزان‌ترین‌ مهره‌ها را پیدا کرده بود. در‌حالی‌که از ویترین شیشه‌ای بیرونشان می‌آورد زبان بر ل*ب کشید و ل*ب گشود:
- ارزون‌ترین مهره‌ها فیمو واشری کرم سایزه و مهره مدل حروف انگلیسی و مابقی که می‌تونید خودتون هم نگاهشون بندازین!
رادمینا چند مهره‌ی ارزان را از خانوم رادمنش با نخ‌ می‌خرد، در‌حالی‌که اندکی ناامید می‌شود رو به‌ مهتاب می‌گوید:
- به نظرت با فروش این دستبندها می‌تونم هزینه‌ی هتل رو پرداخت کنم؟
مهتاب گوشه چشمکی نازک می‌کند و در‌حالی‌که اطراف را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- معلومه که می‌تونی، نهایتش من بهت قرض میدم بعدش که کار پیدا کردی بهم برمی‌گردونی!
رادمینا که می‌داند دیگر راه چاره‌ای ندارد زبان بر ل*ب می‌کشد و بی‌هیچ مخالفتی می‌گوید:
- باشه!
هر دو به سمت ماشین گام برمی‌دارند، مهتاب درحالی‌که گوشه‌ی شالش را بر روی شانه‌اش تنظیم می‌کند می‌گوید:
- میشه من هم کمکت دستبند درست کنم و موقع فروشش هم من بیام؟
رادمینا در‌ حالی‌که دسته‌ی ماشین را می‌گیرد و می‌کشد اندکی فکر می‌کند و پس از آن می‌گوید:
- می‌تونی بیای، اما این‌طوری تو هم توی زحمت می‌افتی!
مهتاب گوشه چشمی نازک می‌کند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و در‌حالی که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید:
- این چه حرفیه؟ نه می‌ذاری بهت پول قرض بدم نه حداقل می‌ذاری یه جای کاری رو بگیرم که زودتر فلنگ رو ببندیم تموم شه بره ردِ کارش!
در‌حالی‌که پاهایش را بر روی پدال گ*از می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به صورتِ پر از استرس و ترسِ رادمینا می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- از دستِ تو دختر!
رادمینا نگاهی به مهره‌ها و نخ‌ها می‌اندازد و درحالی‌که حرص می‌خورد روبه مهتاب می‌گوید:
- فکر می‌کنم مهره‌ها کمه، نیست؟
مهتاب نفسش را فوت می‌کند و در‌حالی‌که دنده را عوض می‌کند روبه‌ رادمینا می‌گوید:
- نه کم نیست، نگران نباش عزیزم کارت رو راه می‌اندازه!
این را که می‌گوید، انگار اندکی خیالِ رادمینا آسوده می‌شود. اما هنوز هم استرس و ترس همانند خوره به جانش رخنه می‌زند. ولی سعی می‌کند از دید مثبتی به این قضیه نگاه کند و به خود انرژی منفی منتقل نکند.
در‌حالی‌که مهتاب رانندگی می‌کند گوشه‌ی سرش را می‌خاراند و می‌گوید:
- بریم خونه‌ی ما؟
رادمینا با این سوالِ مهتاب، رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و به خود می‌آید و در جواب به او می‌گوید:
- آره، مگه جای دیگه‌ای هم داریم؟
مهتاب آهی زیر ل*ب می‌کشد و دست راستش را بر روی دست چپِ رادمینا می‌گذارد و می‌گوید:
- این‌قدر غصه نخور عزیزم، همه چیز رو حل می‌کنیم!
رادمینا در مردمک چشمان عسلی رنگِ مهتاب خیره می‌شود و در همین حین لبخند مضحکی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- امیدوارم!
مهتاب وارد کوچه می‌شود و یک دقیقه بعد جلوی در خانه‌شان ماشین را پارک می‌کند. درحالی‌که دسته‌ی درب را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شود رادمینا کیفش را به شانه‌اش آویزان می‌کند و پلاستیک را هم در دست راستش می‌گیرد و با یک حرکت از جای برمی‌خیزد و درب ماشین را بر هم می‌زند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
وارد خانه می‌شوند، اطراف دیوارهای خانه را گل‌های پیچک احاطه کرده است. بوی گل‌های پیچک و ارکیده مشامِ رادمینا را قلقلک می‌دهد.
کنار پنجره‌های کوچک، پر از گلدان‌هایی است که گل‌ها برای رادمینا چشمک می‌زنند. وسط حیاط حوض کوچکی قرار دارد که ماهی‌های گُلی در آب می‌رقصند. و آن طرف خانه، گوشه‌های دیوار دو تاب که یکی از آن بزرگ و یکی دیگر، کوچک است. اشعه‌های ریز و درشت خورشید از لا‌به‌لای پنجره‌های کوچک از گوشه‌ی درب‌ پنجره که توسط مادر مهتاب گشوده شده است می‌تابد.
رادمینا‌ با دیدن چنین منظره‌ای دیگر ترس یا استرسی ندارد.
کفش‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد. رو به مهتاب می‌گوید:
- کفش‌هام رو کجا بذارم؟
مهتاب در حینی که کیفش را بر روی کاناپه قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:
- روی جا کفشی!
رادمینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سپس کفش‌هایش را بر روی جا کفشی قرار می‌دهد. چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند و وارد خانه می‌شود. بهار خانوم در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا است. رادمینا نیم نگاهی گذرا به او می‌اندازد و سپس با صدایی بلند و رسا می‌گوید:
- سلام خاله، خوبی؟
بهارخانوم تا صدای رادمینا در گوشش نجوا می‌شود لبخند بی‌جان اما صمیمانه‌ای مهمان ل*ب‌های سرخ رنگش می‌شود و از آشپزخانه بیرون می‌آید و رادمینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- سلام دختر قشنگم، خوبم تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
تا اسم خانواده می‌آید، صورتِ رادمینا را غم فرا می‌گیرد و مهتاب و رادمینا هم‌زمان با هم نگاهی به هم می‌اندازند، بهارخانوم متوجه‌ی مکث طولانیِ رادمینا می‌شود و گوشه‌ی لبان باریک و سرخ رنگش را گ*از کوچکی می‌گیرد و از آ*غ*و*ش رادمینا بیرون می‌آید و ل*ب می‌زند:
- دخترم چیزی شده؟
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد و بغض نیمه کارهاش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد و می‌گوید:
- نه، ولی متاسفانه ازشون بی‌خبرم!
بهارخانوم بر روی کاناپه می‌نشیند و پای چپش را بر روی پای راستش می‌اندازد و می‌گوید:
- خب؟
رادمینا بر روی کاناپه تک نفره روبه‌روی بهارخانوم می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- آخرین بار چون پدرم کتکم زد، خونه رو ترک کردم و توی هتل زندگی می‌کردم. ازشون خبر ندارم. نه اون‌ها زنگ می‌زنن و نه من!
بهارخانوم زیر ل*ب آهی می‌کشد و می‌گوید:
- پدرت که همچین مردی نبود، چیشد که این‌طوری شد؟
رادمینا پلکی بر اثر خستگی بر هم می‌فشرد و سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- یه روز دیر رسیدم دانشگاه، استاد با تیکه و طعنه باهام برخورد کرد. اون روز نتونستم خودم رو کنترل کنم، نه که باهاش همون‌طور بد برخورد کنم نه! اما خب از حقم دفاع کردم. زمانی که برگشتم خونه پدرم خیلی عصبی بود، تا به حال این‌طوری عصبی ندیده بودمش. ازم خواست برم اتاقش زمانی که رفتم متوجه شدم که استاد همه چیز رو با پدرم در میون گذاشته، آخه پدرم با پدر استادم دوست هستن به همین خاطر پدرم زد تو گوشم. در واقع استاد پیاز داغش رو زیاد کرده بود و چند تا دروغ هم به پدرم گفته بود که من رو خطاکار جلوه بده و خودش رو آدم خوبِ قصه‌ها!
بهارخانوم در حینی که چند رشته از موهایش را پشت گوشش می‌اندازد مات و مبهوت مانده ل*ب می‌گشاید:
- متوجه‌ی اشتباهاتش میشه دخترم، باور کن تا الان متوجه شده که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده. یعنی مامانت هم سراغت رو نگرفت؟
رادمینا در حینی که با انگشتانش بازی می‌کند گوشه‌ی شالش را می‌گیرد و بر روی شانه‌اش می‌اندازد و می‌گوید:
- نه، در واقع مامانم از پدرم می‌ترسه. می‌ترسه بدون اجازه اون کاری انجام بده و برای خودش گرون تموم بشه، ولی خب من مطمئنم مامانم از دوری من نابود شده. اما زمانی‌ که پدرم با من بی‌رحمانه رفتار کرد، چه‌طور برم سراغشون؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
بهارخانوم نمی‌داند چه بگوید، نمی‌داند سکوت کند یا به بحث خاتمه دهد. در همین حین مهتاب وارد آشپزخانه می‌شود و در فنجان‌ها قهوه می‌ریزد و ل*ب می‌گشاید:
- پس رادمینا می‌خوای چی‌کار کنی؟ حالا امروز با دستبند درست کردن پول اون مرد رو بدی. فردا و پس فردا چی؟
بهارخانوم با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- مرد؟ دستبند؟ قضیه چیه مهتاب؟
مهتاب در حینی که فنجان‌ها را در سینی قرار می‌دهد و دسته‌ی آن را می‌گیرد و وارد سالن می‌شود نیم نگاهی گذرا به رادمینا می‌اندازد و سپس رو به بهارخانوم می‌گوید:
- رادمینا یک سال توی هتل زندگی می‌کرده، نتونسته یک شب پول رو پرداخت کنه مرد هتل‌دار گفته باید تا امشب پول رو بدی، اون هم تنها راهش این بود که مهره بخره و دستبند درست کنه!
بهارخانوم با ل*ب و لوچه‌ای آویزان نگاهی به مهتاب می‌اندازد و اندکی بر روی کاناپه جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
- تنها راهش این بود؟
مردمک چشمانش را به سمت رادمینا می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
- دخترم مگه ما مُردیم؟ مگه زمانی که بچه بودی، مدام خونه‌ی ما نبودی من مثل یه مامان و شوهرم مثل یه پدر برات بود؟ تو خودت خونواده داشتی، درسته؛ اما ما رو خونواده دومت می‌دونستی. پس چرا مشکلت رو به من نگفتی تا با بهرام حلش کنیم؟ هوم؟
رادمینا سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- خاله نمی‌تونم از کسی پول بگیرم، غرورم اجازه نمیده دستم رو جلوی کسی دراز کنم. لطفاً اجازه بدین از همین راه پول در بیارم و تسویه حساب کنم و طلبم رو بدم!
بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و با عصبانیت می‌گوید:
- امروز گذشت، فردا رو می‌خوای کجا بمونی؟ می‌دونی اون بیرون پر از گرگه؟ می‌دونی که تو یه دختری هستی نمی‌تونی از پس خیلی از سختی‌ها بر بیای؟
رادمینا بغضش را می‌شکند و دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد و ل*ب می‌گشاید:
- خاله من گرگم، منی که یک سال تنهایی زندگی کردم و بعضی شب‌ها با شکم خالی خوابیدم. من گرگم که خیلی از دردها رو به جون خریدم تا یکم آسایش و قرار داشته باشم. مدام توی اون خونه بحث بود که چرا این کار رو انجام دادی چرا اون کار رو انجام ندادی و از طرفی حق تصمیم‌گیری نداشتم، در آخر پدرم می‌خواست من رو ببره توی اون شرکتش تا کنار خودش کار کنم، تا برای شرکتش جون بکنم. خاله من نمی‌تونم سر بار کسی باشم! من نمی‌تونم دستم رو جلوی کسی دراز کنم بگم پولم بدین!
چشمان بهارخانوم آغشته به اشک می‌شود و از روی کاناپه بر می‌خیزد و به سوی رادمینا گام بر می‌دارد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- باشه دخترم، آروم باش! همه چیز حل و فصل میشه اصلاً غصه نخور، خدا بزرگه توکلت به همون باشه!
رادمینا اشک‌هایش را با پشت دستانش پاک می‌کند و ل*ب می‌زند:
- امیدهام به پوچی و نیستی تبدیل شدن، اما با آجرهایی که به سمتم پرتاب می‌کنن امید می‌سازم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,133
لایک‌ها
5,211
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,011
بهارخانوم در حینی که دست نوازش بر روی موهایِ رادمینا می‌کشد انگار که چیزی یادش آمده باشد ل*ب می‌گشاید:
- دخترم یه خونه باغی بزرگ توی قصرالدشت هست نیاز به خدمه دارن میری اون‌جا کار کنی؟ اسم آقاهه آزادخان هست، اون‌جا بهت جای خواب هم میده. اگر قبول می‌کنی تا باهاشون صحبت کنم؟
رادمینا اندکی فکر می‌کند و پس از آن لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید:
- خاله فکر خوبیه، باهاشون صحبت کنین!
بهارخانوم لبخند ژکوندی می‌زند و می‌گوید:
- باشه دخترم، می‌خوام برم ناهار درست کنم شما برین دستبند درست کنین، من هم عصر با آزادخان صحبت می‌کنم ببینم چی میگن!
گونه‌ی بهارخانوم را ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل می‌کارد و ل*ب می‌زند:
- فدات شم من خاله‌جون!
بهارخانوم لبخند بی‌جانی می‌زند و می‌گوید:
- خدانکنه دخترِ گلم!
مهتاب دستانِ رادمینا را می‌گیرد و او را کشان‌کشان به اتاقش می‌برد، مهتاب دسته‌ی درب سفید رنگ را می‌کشد و با یک حرکت باز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- به نظرت با این مهره‌ها می‌تونیم چند تا دستبند درست کنیم؟
رادمینا در حینی که اتاق را آنالیز می‌کند ل*ب می‌زند:
- فکر کنم صد تا صد و پنجاه!
مهتاب بر روی تخت می‌نشیند و موهایش را به وسیله‌ی گیره بالا جمع می‌کند و رو به رادمینا می‌گوید:
- حله، بجنب دختر!
رادمینا ذهنش درگیر پیشنهاد بهارخانوم می‌شود و در حینی که بسته‌های مهره را از نایلون خارج می‌کند زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- به نظرت اون‌جایی که خاله گفت خوبه؟ تو اون‌ها رو می‌شناسی؟
مهتاب در حینی که یک بسته از مهره را در دستش می‌گیرد سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- شاید خوب باشه، به هر حال کار، کاره دیگه! چه فرقی داره برای تو؟ نه نمی‌شناسمشون!
رادمینا مهره‌ها را بر روی تخت می‌ریزد و مشغول درست کردن دستبند می‌شود در همین حین ل*ب می‌گشاید:
- زیاد به کار کردن عادت ندارم، نمی‌دونم اون‌جا باید چه‌طور کار کنم!
مهتاب درحالی‌که چند مهره فیمو واشری بر می‌دارد ل*ب می‌زند:
- زیاد به خودت سخت نگیر دختر، تو هم خوش‌اخلاقی هم زرنگ. چند روزی که کار کنی مطمئنم استخدامت می‌کنن!
رادمینا در حینی که نخ سفید رنگ را از نایلون بیرون می‌آورد زبان بر ل*ب می‌کشد و می‌گوید:
- فقط خوش‌اخلاقی و زرنگی کفایت نمی‌کنه، باید سابقه کاری داشته باشم و فوت و فنِ کار رو بلد باشم!
مهتاب شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و چند مهره که حروف انگلیسی بر روی آن حکاکی شده است را بر می‌دارد و ل*ب می‌زند:
- نهایتاً هفته اول و دوم سختته بعدش یاد می‌گیری!
رادمینا دستبندی که کارش تمام شده است را در نایلون می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- من توی خونه‌ی پدری توی ناز نعمت بزرگ شدم اصلاً یه روز هم کار نکردم، خیلی سختمه‌. اما الان شرایط زندگیم جوریه که باید به همین کار و جای خوابی هم که می‌خوان بهم ب*دن راضی باشم! راه چاره‌ی دیگه‌ای ندارم!
مهتاب نفسِ عمیقی می‌کشد و دستبندی که کارش تمام شده است را در نایلون می‌اندازد و نخ سفید رنگ را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- کلاً می‌گذره تا آدم با شرایط‌ها کنار بیاد، تو هم سختته اما رفته‌رفته به شرایطت عادت می‌کنی و باهاش کنار میای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : امی
بالا