آقای رمضانی دستی بر روی ریشهای بزی جو گندمیاش میکشد. سپس سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد.
- خوبم، شما خوبی؟ خان خوبه؟
رهام، کراوات شطرنجیاش را اندکی میکشد تا صاف شود سپس ل*ب میزند:
- خوبم مچکرم. خان هم خوبه!
آقای رمضانی، دستش را زیر عینکش میبرد و گوشهی چشمانش را میخاراند.
- الهی شکر، خدا بد نده؟ کسی از نزدیکانت توی بیمارستانه؟
غبار غمی بیجلا، گونهی گلگون رهام را میآزرد. چنگی به موهای مجعدش میزند. آقای رمضانی که متوجهی مکث طولانی او میشود ادامه میدهد:
- پسرم، خوبی؟ خدایی نکرده نکنه اتفاقی برای خان افتاده؟
رهام، رشتهی افکارش پاره میشود و سیاه چالهی چشمانش را به طرف دو چشمان گرد شده از تعجب و نگرانی آقای رمضانی میچرخاند و ل*ب ورمیچیند:
- خوبم، خوبم. نه خیالتون راحت... اتفاقی برای پدربزرگم نیفتاده!
آقای رمضانی نفس کوتاهی میکشد و سپس ل*ب میزند:
- پس برای چی بیمارستانی؟ خودت ناخوش احوالی؟
اعتراف اتفاق شومآوری که در بلوار چمران کنار هتل رخ داده است برای پسری مثل او، گلوسوز و زجرآور است.
- جریانش مفصله، میشه بعداً باهاتون صحبت کنم؟
آقای رمضانی اطراف را آنالیز میکند و هستریکوار سرش را تکان میدهد و ل*ب میزند:
- باشه پسرم... بعداً بیا اتاقم صحبت میکنیم!
رهام، انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند اما چشمانش به طرز عجیبی خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که میگریستند، چرخ میخورد. سپس شبیه یک نوار ضبط شده میگوید:
- حتماً، با اجازهتون!
آقای رمضانی به سرعت وارد اتاق شمارهی سیزده میشود. رهام بر روی صندلی نشست. چشمانش را که از فرط بیخوابی قرمز میزد بست. دست مشت شدهاش را بر روی صندلی آهنی کوبید. پرستاری که از کنار صندلی آهنی گذر میکرد، زیر ضربهاش لرزید. سپس دو چشمان گرد شدهاش را در اعضای صورت رهام چرخاند و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- آقا، مشکلی پیش اومده؟
رهام، سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد. در دو تیلهی قیر گونهی پرستار خیره میشود و با یک حرکت از جای بر میخیزد.
- بله، چند دقیقه پیش یه مورد اورژانسی که دو تا دختر بودن رو به این بیمارستان منتقل کردن. نزدیکهای بلوار چمران، تقریباً روبهروی هتل بود. میشه بدونم این دو نفر رو به کدوم بخش و اتاق بردن؟
پرستار، اندکی فکر میکند و پس از مکث طولانیای یک تای ابروان مشکی و هشتیاش بالا میپرد:
- آهان... رادمینا راد و مهتاب امینی؟
رهام که نام و نام خانوادگی آن دو را نمیداند اما حدس میزند و دو به شک است که خودشان باشند سری به نشانهی تائید تکان میدهد.
پرستار ادامهی صحبتش را میگوید:
- یکیش ضرب چاقو روی شکمش و یه خط روی صورتش و یکی صورتش و تنش پر از ک*بودی بود. درسته؟
رهام، با لبخندی تلخ که مزین لبانش میشود سرش را به نشانهی تائید تکان میدهد:
- بله... بله خودشه!
پرستار چند گام بر میدارد. سپس سرش را کج میکند.
- خیلی خب، پشت سر من بیا!
رهام، به سرعت پشت سر پرستار گام بر میدارد از هر اتاقی که گذر میکند. چشمانش به طرف بیماران چرخ میخورد او همچنان با دو تیلههای عسلی رنگش، به دنبال آن دو دختر میگردد و به طرز عجیب و غریبی دلش برای رادمینا به رحم آمده است. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- یعنی اون... اون دختر اتاق عمله؟
- خوبم، شما خوبی؟ خان خوبه؟
رهام، کراوات شطرنجیاش را اندکی میکشد تا صاف شود سپس ل*ب میزند:
- خوبم مچکرم. خان هم خوبه!
آقای رمضانی، دستش را زیر عینکش میبرد و گوشهی چشمانش را میخاراند.
- الهی شکر، خدا بد نده؟ کسی از نزدیکانت توی بیمارستانه؟
غبار غمی بیجلا، گونهی گلگون رهام را میآزرد. چنگی به موهای مجعدش میزند. آقای رمضانی که متوجهی مکث طولانی او میشود ادامه میدهد:
- پسرم، خوبی؟ خدایی نکرده نکنه اتفاقی برای خان افتاده؟
رهام، رشتهی افکارش پاره میشود و سیاه چالهی چشمانش را به طرف دو چشمان گرد شده از تعجب و نگرانی آقای رمضانی میچرخاند و ل*ب ورمیچیند:
- خوبم، خوبم. نه خیالتون راحت... اتفاقی برای پدربزرگم نیفتاده!
آقای رمضانی نفس کوتاهی میکشد و سپس ل*ب میزند:
- پس برای چی بیمارستانی؟ خودت ناخوش احوالی؟
اعتراف اتفاق شومآوری که در بلوار چمران کنار هتل رخ داده است برای پسری مثل او، گلوسوز و زجرآور است.
- جریانش مفصله، میشه بعداً باهاتون صحبت کنم؟
آقای رمضانی اطراف را آنالیز میکند و هستریکوار سرش را تکان میدهد و ل*ب میزند:
- باشه پسرم... بعداً بیا اتاقم صحبت میکنیم!
رهام، انگار سلول به سلول تنش برایش میگریستند اما چشمانش به طرز عجیبی خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که میگریستند، چرخ میخورد. سپس شبیه یک نوار ضبط شده میگوید:
- حتماً، با اجازهتون!
آقای رمضانی به سرعت وارد اتاق شمارهی سیزده میشود. رهام بر روی صندلی نشست. چشمانش را که از فرط بیخوابی قرمز میزد بست. دست مشت شدهاش را بر روی صندلی آهنی کوبید. پرستاری که از کنار صندلی آهنی گذر میکرد، زیر ضربهاش لرزید. سپس دو چشمان گرد شدهاش را در اعضای صورت رهام چرخاند و خودکار را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- آقا، مشکلی پیش اومده؟
رهام، سیاه چالهی نگاهش را بالا میآورد. در دو تیلهی قیر گونهی پرستار خیره میشود و با یک حرکت از جای بر میخیزد.
- بله، چند دقیقه پیش یه مورد اورژانسی که دو تا دختر بودن رو به این بیمارستان منتقل کردن. نزدیکهای بلوار چمران، تقریباً روبهروی هتل بود. میشه بدونم این دو نفر رو به کدوم بخش و اتاق بردن؟
پرستار، اندکی فکر میکند و پس از مکث طولانیای یک تای ابروان مشکی و هشتیاش بالا میپرد:
- آهان... رادمینا راد و مهتاب امینی؟
رهام که نام و نام خانوادگی آن دو را نمیداند اما حدس میزند و دو به شک است که خودشان باشند سری به نشانهی تائید تکان میدهد.
پرستار ادامهی صحبتش را میگوید:
- یکیش ضرب چاقو روی شکمش و یه خط روی صورتش و یکی صورتش و تنش پر از ک*بودی بود. درسته؟
رهام، با لبخندی تلخ که مزین لبانش میشود سرش را به نشانهی تائید تکان میدهد:
- بله... بله خودشه!
پرستار چند گام بر میدارد. سپس سرش را کج میکند.
- خیلی خب، پشت سر من بیا!
رهام، به سرعت پشت سر پرستار گام بر میدارد از هر اتاقی که گذر میکند. چشمانش به طرف بیماران چرخ میخورد او همچنان با دو تیلههای عسلی رنگش، به دنبال آن دو دختر میگردد و به طرز عجیب و غریبی دلش برای رادمینا به رحم آمده است. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- یعنی اون... اون دختر اتاق عمله؟