.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
و قتی وارد خانه شد، با اینکه خانه اصلی خودشان نبود اما از دیدن اینکه مثل سایر قسمتها، آپارتمان به شکل طراحی درنیامده است، خوشحال شد. خانه هنوز بعد و سایه داشت و در میان یکی از سایهها کسی منتظر بود تا کورالین برگردد.
مادر جدید، که خوشحال به نظر نمیرسید: پس برگشتی، و با خودت یه آفت آوردي.
کورالین: نه، من یه دوست آوردم.
میتوانست پنجه هاي گربه را که روي شانهاش، سفت شده بودند، حس کند. دوست داشت گربه را براي اطمینان، مثل خرس عروسکیش ب*غ*ل کند، اما میدانست که گربهها از اینکه ب*غ*ل شوند متنفرند، و از این بابت که اگر وحشت کنند، ممکن است گ*از بگیرند یا چنگ بزنند، اطلاع داشت. حتی اگر دوست او باشد.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
کورالین: ولی راه ابراز علاقهات خیلی مسخراست.
وارد راهرو شد، از آن پائین رفت و خود را به اتاق نشیمن رساند. آرام آرام قدم برمیداشت، گویا برایش اهمیتی نداشت که مادر جدید، چشم از او برنمیدارد. وسایل مادر بزرگ، هنوز آنجا بودند و تابلوي میوهها به دیوار آویزان مانده بود (اما با این تفاوت که میوهها، همه خورده شده بودند، تنها چیزهایی که مانده بودند، چند هسته سیب قهوهاي، هستههاي آلو و هلو و ساقه باقیمانده از چند خوشه بود) میزي که در اتاق بود، قالی را با پایههایش جمع کرده بود، گویا براي چیزي بی قراري
میکرد. آن طرف اتاق، در چوبی قرار داشت، همان دري که وقتی براي اولین بار باز شد، پشتش پر از آجر بود. کورالین سعی میکرد به آن خیره نشود. بیرون از پنجره، فقط مه دیده میشد این همان لحظه بود. لحظه حقیقت زمان باز شدن.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
مادر جدید، که خوشحال به نظر نمیرسید: پس برگشتی، و با خودت یه آفت آوردي.
کورالین: نه، من یه دوست آوردم.
میتوانست پنجه هاي گربه را که روي شانهاش، سفت شده بودند، حس کند. دوست داشت گربه را براي اطمینان، مثل خرس عروسکیش ب*غ*ل کند، اما میدانست که گربهها از اینکه ب*غ*ل شوند متنفرند، و از این بابت که اگر وحشت کنند، ممکن است گ*از بگیرند یا چنگ بزنند، اطلاع داشت. حتی اگر دوست او باشد.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
کورالین: ولی راه ابراز علاقهات خیلی مسخراست.
وارد راهرو شد، از آن پائین رفت و خود را به اتاق نشیمن رساند. آرام آرام قدم برمیداشت، گویا برایش اهمیتی نداشت که مادر جدید، چشم از او برنمیدارد. وسایل مادر بزرگ، هنوز آنجا بودند و تابلوي میوهها به دیوار آویزان مانده بود (اما با این تفاوت که میوهها، همه خورده شده بودند، تنها چیزهایی که مانده بودند، چند هسته سیب قهوهاي، هستههاي آلو و هلو و ساقه باقیمانده از چند خوشه بود) میزي که در اتاق بود، قالی را با پایههایش جمع کرده بود، گویا براي چیزي بی قراري
میکرد. آن طرف اتاق، در چوبی قرار داشت، همان دري که وقتی براي اولین بار باز شد، پشتش پر از آجر بود. کورالین سعی میکرد به آن خیره نشود. بیرون از پنجره، فقط مه دیده میشد این همان لحظه بود. لحظه حقیقت زمان باز شدن.
کد:
و قتی وارد خانه شد، با اینکه خانه اصلی خودشان نبود اما از دیدن اینکه مثل سایر قسمتها، آپارتمان به شکل طراحی درنیامده است، خوشحال شد. خانه هنوز بعد و سایه داشت و در میان یکی از سایهها کسی منتظر بود تا کورالین برگردد.
مادر جدید، که خوشحال به نظر نمیرسید: پس برگشتی، و با خودت یه آفت آوردي.
کورالین: نه، من یه دوست آوردم.
میتوانست پنجه هاي گربه را که روي شانهاش، سفت شده بودند، حس کند. دوست داشت گربه را براي اطمینان، مثل خرس عروسکیش ب*غ*ل کند، اما میدانست که گربهها از اینکه ب*غ*ل شوند متنفرند، و از این بابت که اگر وحشت کنند، ممکن است گ*از بگیرند یا چنگ بزنند، اطلاع داشت. حتی اگر دوست او باشد.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
کورالین: ولی راه ابراز علاقهات خیلی مسخراست.
وارد راهرو شد، از آن پائین رفت و خود را به اتاق نشیمن رساند. آرام آرام قدم برمیداشت، گویا برایش اهمیتی نداشت که مادر جدید، چشم از او برنمیدارد. وسایل مادر بزرگ، هنوز آنجا بودند و تابلوي میوهها به دیوار آویزان مانده بود (اما با این تفاوت که میوهها، همه خورده شده بودند، تنها چیزهایی که مانده بودند، چند هسته سیب قهوهاي، هستههاي آلو و هلو و ساقه باقیمانده از چند خوشه بود) میزي که در اتاق بود، قالی را با پایههایش جمع کرده بود، گویا براي چیزي بی قراري
میکرد. آن طرف اتاق، در چوبی قرار داشت، همان دري که وقتی براي اولین بار باز شد، پشتش پر از آجر بود. کورالین سعی میکرد به آن خیره نشود. بیرون از پنجره، فقط مه دیده میشد این همان لحظه بود. لحظه حقیقت زمان باز شدن.
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
آخرین ویرایش: